ارسالها: 14491
#341
Posted: 1 Aug 2013 13:55
خائن و قاتل
رابرت پرونده های اداه رو توی کیفش گذاشت و به سمت آسانسور حرکت کرد. داخل آسانسور که رفت دکمهی پارکینگ رو فشار داد. حلقه ازدواجش رو از انگشتش درآورد و در جیبش گذاشت. تلفنش را درآورد و شماره ای گرفت. پس از چند ثانیه زنی از پشت خط جواب داد
- سلام عزیزم. دارم میام. تا نیم ساعت دیگه اونجام
رابرت سوار بوگاتی مشکی رنگش شد و از پارکینگ خارج شد. هنوز خیلی نرفته بود که تلفن زنگ زد. به صفحه تلفن نگاه کرد. زنش بود.
-سلام کاترین. چطوری؟...نه نه.کار دارم. دیر وقت میام. خدافظ گلم.
تلفن رو روی داشبورد گذاشت و گره کراواتش رو کمی شل کرد. عرق کرده بود اما این عرقه گرما نبود.
ماشین رو جلوی آپارتمانی پارک کرد. کیفش رو داخل صندوق عقب ماشین گذاشت. در ورودی اصلی ساختکان باز بود. وارد شد و به طبقه سوم رفت. در واحد 11 رو زد. زن جوان و زیبایی در رو باز کرد. قد بلند و موهای بلوطی لختش به اندازهی چشمان عسلی رنگش جذابیت داشتند. بلافاصله بعد از وارد شدن رابرت و بسته شدن در همدیگر را در آغوش کشیدند و هموانطور وارد اتاق خواب شدند.
رابرت در حالی که پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود و دکمه هایش را یکی در میان بسته بود روی کاناپه لم داد. پشت سرش معشوقه اش در حالی که ربدشامی را دور خود پیچیده بود به سمت آشپزخانه رفت و از داخل یخچال بطری مشروب را در آورد و تا به رابرت برسد چند جرعه نوشید. در همین فاصله رابرت سیگاری روشن کرده بود و داشت به آن پک می زد. زن بطری را به نشانه تعارف جلوی رابرت گرف اما رابرت با اشاره سر رد کرد.
- از زنت چه خبر؟
-خسته شدم از دستش. دیگه حوصلش رو ندارم.
-خب چرا خلاصش نمیکنی؟
-دیوانه شدی؟ چجوری؟ مست کردی بابا.
-خب یه نفرو اجیر کن. یه کم پول بده.
-کی مثلا؟
زن به سمت تلفن رفت و از کشوی میز تلفن اسلحه ای در آورد و به سمت رابرت نشانه رفت و گفت:من
رابرت خنده ی تمسخرآمیزی کردو گفت: خل شدی. کی یه زن رو برای قتل استخدام می کنه؟
زن با جدیت تمام گفت: زن تو.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#342
Posted: 1 Aug 2013 14:00
داستان دو طوطی
یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت. او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند. اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟ این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته. از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنید که چگونه آنها را اصلاح کنم؟ کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم. آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند. به شما توصیه میکنم طوطیهایتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند. خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت. فردای آن روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت .کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش انداخت. یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟ طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد
سرما
سرما و خستگی امانش را بریده بود. خودش را بیشتر گلوله کرد. دستهایش یخ زده بود. گرسنه بود. با خودش فکر کرد، یادش نمی آمد کی غذا خورده. نمیدانست چقدر می تواند دوام بیاورد. این وضع تا کی قرار است ادامه داشته باشد؟! پاهایش از سرما کرخت شده بود، انگشتهایش را گره کرد و گوشت پایش را چنگ زد. یادش آمد نمی بایست بخوابد. تصمیم گرفت کمی تکان بخورد تا خون در رگهایش جریان پیدا کند اما هر تحرکی باعث میشد انرژی اش زودتر تمام شود.
دیگر نتوانست تحمل کند...
به سختی بلند شد، پاهایش یخ زده بود، کولر را خاموش کرد، پتو را از روی زمین برداشت و روی تخت دراز کشید و خوابید!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#343
Posted: 1 Aug 2013 16:57
سر باز
تا امروز حدود 6 ماهه كه دنبال معافیشه. سربازی براش خیلی سخته. اون كه پسر تك خونشونه و كلی تو خونه لوسش كردند، كچل كردن و سربازی رفتن براش تقریبا غیر ممكن محسوب می شده. اما دیگه هیچ كاری نمیشه كرد. دیگه نه پارتی به كار اومده نه میشه خرید نه بیماری چیزی جور كرد. بی برو برگرد باید بره. الانم داره وسایلش رو آماده می كنه. همه كارها انجام شده، البته برای رفتن نه برای نرفتن.
شهری كه قراره اعزام بشه زیاد دور نیست. حدود سه ساعت فاصله داره. همه منتظرند تا از اتاق بیاد بیرون و راهیش كنند. دو تا خواهرش و پدر و مادر...
از اتاق بیرون اومد. لباسش رو پوشیده بود. كلاهش هم گذاشته بود سرش. قیافه جالبی پیدا كرده بود. اما غمگین و همه از دیدنش بغض كردن اما هیچ كس به روی خودش نیاورد. سعی می كردن بهش روحیه بدن. همه یه طوری باهاش شوخی می كردند تا خوشحال بشه و با روی خندون از خونه بره بیرون. با اینكه همه می دونستند كه به این راحتی ها حالش سر جا نمی آد.
موقع رفتن شد. بوسه ها و در آغوش كشیدن ها تموم شد. دم در رفت و برای بار آخر برگشت و از مادرش و دو تا خواهرش خداحافظی كرد و به همراه پدرش راهی ترمینال شد...
خیلی سختشه. روزای اوله. زود بیدار شدن. سریع آماده شدن. نرمش صبحگاهی. تمرینات سخت. سختگیری های زیاد. اینا چیزایی بود كه اون باهاش بیگانه است. اما چاره نیست. به هر حال اومده.
چند ماه گذشت. آموزشی تموم شده بود و دوره بعد شروع شده بود. اما اینبار یه جای نزدیك تر كه با خونه حدود یك ساعت فاصله داشت. دیگه عادت كرده بود. چند تا دوست صمیمی پیدا كرده بود. همه بچه های گروه هم كه مثل یه خونواده شده بودند و با هم خوش می گذروندند. خلاصه اینكه از سختی های سربازی دیگه چیزی نمونده بود...
پایان اول:
بیست ماه گذشت. دیگه سربازیش تموم شد. الان دیگه اون یه مرد شده از چهرش مشخصه كه خیلی تغییر كرده. یه شخصیت تازه پیدا كرده . یه اعتماد به نفس خاص. دو تا خواهرش تو این مدت ازدواج كردن و برای دیدنش نتونستن بیاد. همینطور كه داره به طرف در پادگان میره ، از بین میله ها مادر و پدرش رو میبینه كه اونطرف جاده منتظرن. پادگان خارج شهره و كنار جاده...
از در پادگان خارج شد و در حالی كه داشت دست تكون می داد به طرف پدر و مادرش حركت كرد. اطرافش رو نگاه كرد و تا نیمه جاده رفت. دوتا ماشین داشتن میومدن. منتظر وایساد تا رد بشن...
ماشین عقبی اصلا حواسش به كسی كه وسط جاده است نیست و با سرعت زیادی یك دفعه فرمان رو به چپ داد و رفت كه سبقت بگیره و در همون لحظه فرد وسط جاده رو دید. اما خیلی دیر بود...
مادر و پدرش بحت زده بودند. نمی تونستند حركت كنند. جمعیت جمع شد و تازه بعد از چند دقیقه بود كه صدای پدر در اومد كه در حالی كه مادر از هوش رفته رو در بغل داشت به خدا اعتراض می كرد.
پایان دوم:
بیست ماه گذشت. دیگه سربازیش تموم شد. الان دیگه اون یه مرد شده از چهرش مشخصه كه خیلی تغییر كرده. یه شخصیت تازه پیدا كرده . یه اعتماد به نفس خاص. تو این مدت یكی از خواهراش ازدواج كرده بود و چند روز قبل زنگ زد و گفت كه نمی تونه برای روز تموم شدن سربازی اون بیاد. همینطور كه داره به طرف در پادگان میره ، از بین میله ها جمعیتی رو می بینه كه دم در جمع شدند و نظر هر بیننده ای رو جلب می كنند. پادگان خارج شهره و كنار جاده...
قدم هاشو سریع تر كرد. از در پادگان خارج شد. تصادف شده بود. نگران شد. آخه قرار بود پدر و مادر و خواهرش بیان برای دیدنش. از بین جمعیت راه خودش رو باز كرد از پشت یه دختر رو دید. خواهرش بود. یه لحظه خیالش راحت شد. یه دفعهیه دفعه دختر شیون كنان بلند شد و برگشت. برادرش رو دید و با حالتی عصبانی و گریان و دستان خون آلود به طرف اون دوید و شروع به مشت زدن به سینه اون و ناسزا گفتن كرد...
پایان سوم:
بیست ماه گذشت. دیگه سربازیش تموم شد. الان دیگه اون یه مرد شده از چهرش مشخصه كه خیلی تغییر كرده. یه شخصیت تازه پیدا كرده . یه اعتماد به نفس خاص همینطور كه داره به طرف در پادگان میره ، از بین میله ها خونواده اش رو میبینه كه دم در پادگان منتظرند. پادگان خارج شهره و كنار جاده...
از پادگان خارج شد و با متانت خاصی به طرف اون ها رفت. اون دیگه غرور داشت. كسی نبود كه از دیدن خونوادش ذوق زده بشه و مثل بچه ها بپره بغلشون. نزدیك شد و با همه روبوسی كرد. پدرش ساكشو گرفت و و جلوتر رفت و گذاشتش توی صندوق عقب تاكسی. اونم در حالی كه دستشو انداخته بود گردن خواهراش و داشت با اونا شوخی می كرد به سمت تاكسی رفتند و سوار شدند. اون شهر اوتوبوسای گذری داشت. سر جاده پیاده شدند در انتظار اتوبوس های گذری...
دیگه شب شده و همه سوار اوتوبوس هستند. حدود یه ربع دیگه مونده. راننده خواب آلوده. یك لحظه خوابش می گیره. یك لحظه بعد بیدار میشه. یه كامیون از جلو با سرعت نزدیك میشه و چراغ میزنه. راننده اتوبوس به چپ میكشه. گارد كنار جاده چند وقتیه كه كنده شده و تعمیرش نكردند. اوتوبوس به ته دره میره و بعد از چند ثانیه صدای انفجار تمام دره رو می لرزونه.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#344
Posted: 1 Aug 2013 18:52
روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد.
باغبان که مردی جاافتاده بود گفت: راستش بعدازظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم.
وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند.
من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد!
شیوانا با تعجب گفت: اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری!
پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است. امروز اگر سراغ ات آمد به او بچسب ورهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می شود.
روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است.
شیوانا نتیجه را پرسید.
مرد باغبان با خنده گفت: آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم ، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد. آ
ن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد. به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد...
شیوانا با لبخند گفت: همه آنهایی که انسان ها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند.
هرکس تو را به چیزی تهدید می کند به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است.
پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر. می بینی همه چیز خود به خود حل می شود...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#345
Posted: 1 Aug 2013 18:53
عشق از نوع واقعي
در يك مغازه كفاشي؛يك جفت كفش مردانه؛عاشق يك جفت كفش زنانه شده بود.
كفش زنانه هم هم اينطور.
اينها را در يك ويترين اما جدا از هم گذاشته بودند.
بالاخره مرد كفاش بايد يك جوري اخلاق را رعايت ميكرد.
بعضي وقتها كفش مردانه روي پاشنه بلند ميشد و هي يواشكي كفش زنانه رو نگاه ميكرد.
كفش زنانه هم پاشنه بلند بود و خيلي راحت گردن مي كشيدو كفش مردانه رو زير چشمي ميپاييد.
انها ارزو داشتند يكي بياد و هر دو جفت رو برا خونش بخره.
همه اش در ترس و اضطراب بودن كه نكنه اونهارو از هم جداكنن و هر كدوم در خونه اي و يا شهري و يا محله اي؛ دور از هم زندگي كنن.
يك روز يك مردي اومد.
كفش مردانه رو خريد و برد.
كفش زنانه دلش گرفت؛خيلي زود چروك شد.
كفاش هر چقدر دستمال ميكشيد و واكسش ميزد؛افسردگي كفش درست نشد كه نشد.
اخرش اونو از تو ويترين برداشت و گذاشت توي مغازه و هر روز چين و چروك كفش بيشتر و بيشتر ميشد.
كفش مردانه هم دلش گرفته بود.
هر چقدر پاي صاحبش رو به طرف مغازه اي كه دلش در اونجا جا مونده بود مي كشيد و پا بوسش مي شد؛ان دو پا نمي رفتن كه نمي رفتن.
ان كفش مردانه در كفشدان ان مرد از غصه سرش رو كجكي ميذاشت روي شونه اش؛مچاله ميشد؛مرد مي امد واكسش مي زد؛دستمالش مي كشيد؛نو نوارش ميكرد؛اما كفش مردانه از افسردگي در نمي اومد.
كفش زنانه هم در مغازه كفاشي انقدر رنگ و رو باخته شده بود كه كفاش رو شاكي كرده بود.
كفش طفلكي بند و قيطانش رو بسته بود دور گردنش؛انگاري كه كسي بخواهد خودش رو طناب پيچ يا خفه كند.
از اين روزگار سالها گذشت؛يك روز يك پينه دوز كه كفشهاي كهنه مي فروخت به انباري كوچكش رفت تا ببيند چه خبر است.
انجا دو جفت كفش رو ديد كه تر گل و ورگل پيش هم نشسته اند و چنان طراوتي دارند كه انگاري چرمشان همين الان از كارخانه بيرون امده .
كمي دقت كرد و ديد يك جفت كفش بچگانه خوشگل هم نوي نو كنار ان دو افتاده.
مرد گفت ( استغفرالله ) مغازه رو بست و به تندي دويد طرف خونه .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#346
Posted: 1 Aug 2013 19:09
نامه ای از دوزخ
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده :عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای که چه قدر اینجا گرمه !!!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟