ارسالها: 14491
#351
Posted: 1 Aug 2013 20:38
پس کجایی؟
صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#352
Posted: 1 Aug 2013 20:43
حکایت
روزی شیوانا در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت. ناگهان یکی از
شاگردان مدرسه که بسیار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من
می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم. من
تمام تلاش خودم را به خرج خواهم داد و اگر حرف شما درباره نیروی اراده
درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود!
همان شب شاگرد ذوق زده کارش را شروع کرد. با زحمت فراوان زمین را
تمیز و صاف کرد و روز بعد به تنهایی شروع به کندن پایه های کلبه نمود. هیچ
یک از شاگردان و اعضای مدرسه به او کمک نمی کردند و او مجبور بود به
تنهایی کار کند. روزها سپری می شد و کار او به کندی پیش می رفت.
روزهای اول چند نفر از شاگردان به تماشای او می نشستند. اما کم کم همه
چیز به حال عادی بازگشت و تقریباً هر کس سر کار خود رفت و آن شاگرد
مجبور شد به تنهایی همه کارها را انجام دهد.
یک هفته که گذشت از شدت خستگی مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم
وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی خطاب به شیوانا گفت: نمی دانم
چرا با وجودی که تمام عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم!! اشکال کارم کجا بود!؟
شیوانا تبسمی کرد و خطاب به پسر آشپز مدرسه کرد و گفت: تو آرزویی بکن!
پسر آشپز چشمانش را بست و گفت: اراده می کنم تا ده روز دیگر در گوشه
باغ یک اتاق خلوت برای همه بسازم تا هر کس دلش گرفت و جای خلوت و
امنی برای مراقبه و مطالعه نیاز داشت به آن جا برود! این اتاق می تواند برای
مسافران و رهگذران آینده هم یک محل سکونت موقتی باشد!
همان روز پسر آشپز به سراغ کار نیمه تمام شاگرد قبلی رفت. اما این بار او
تنها نبود و تمام اهالی مدرسه برای کمک به او بسیج شده بودند. حتی خود
شیوانا هم به او کمک می کرد. کمتر از یک هفته بعد کلبه به زیباترین شکل خود آماده شد.
روز بعد شیوانا همه را دور خود جمع کرد و با اشاره به کلبه گفت: شاگرد اول
موفق نشد خواسته اش را در زمان مقرر محقق سازد. چرا که نیت اولش
ساختن کلبه ای برای خودش و به نفع خودش بود! اما نفر دوم به طور واضح
و روشن اظهار داشت که این کلبه را به نفع بقیه می سازد و دیگران نیز از
این کلبه نفع خواهند برد. هرگز فراموش نکنیم که در هنگام آرزو کردن سهم
و منفعت دیگران را هم در نظر بگیریم. چون اگر دیگران نباشند خیلی از آرزوها جامه عمل نخواهد پوشید!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#353
Posted: 1 Aug 2013 20:46
دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست
راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه .
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد
.از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه.
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که
دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه
امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید .
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیل تعجب من ازاینه که تو
حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودم رو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم
من راحتم واونا خسته می شن که راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می
کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند
روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو
تولد تو قفس بودم.
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که
متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع.
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین
سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند
ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#354
Posted: 1 Aug 2013 20:56
سیاه و سفید
نوشتهی هارولد پینتر
برگردان: شعله آذر
همیشه سوار خط شبرو میشوم. همهی شش روز هفته را. تا ماربل آرچ پیاده میروم و سوار خط ۲۹۴ میشوم که مرا میبرد خیابان فلیت. هیچ با مردهای تو اتوبوس حرف نمیزنم. بعد هم میروم تو سیاه و سفید که تو خیابان فلیت است. گاهی هم دوستم میآید آنجا. یک فنجان چایی میخورم.
دوستم قدبلندتر اما لاغرتر از من است. گاهی وقتها میآید و با هم مینشینیم پشت میز بار. همیشه جا براش نگه میدارم، اما آدم همیشه هم نمیتواند جا نگه دارد. با آدمهایی که جای دوستم را میگیرند، هیچ حرف نمیزنم. بعضیها فکر میکنند هیچ به حرفهاشان گوش نمیدهم. گاهی مردی روزنامهی صبح را سُر میدهد سمت من، روزنامهی اول صبح را. به من گفته که قبلاً چه کاره بوده. من هیچ وقت نمیروم تو بارِ نزدیک اِمبنک مِنت. یک بار فقط رفتهام آنجا. آدم از همان پشت شیشه میتواند ببیند که سرِ آن میزها چه خبر است. محوطهی آنجا اغلب پر از کامیون است.
همیشه عجله دارند. اغلب هم همان راننده کامیونها. گاهی رانندههای دیگری هم هستند. داداشم همین جوری بود. عادت داشت برای همان کارها برود آن جا. اما من شب که نباشد، بهتر میتوانم به کارم برسم، تاریک که میشود، همیشه چراغهای سیاه و سفید روشن است. گاهی هم چراغهاش آبیاند، که خوب نمیتوانم ببینم. تو سرما، سرما که نباشد بهتر میتوانم. همیشه سیاه و سفید گرم است. گاهی هم کوران میشود و من آن جا نمیخوابم. ساعت که پنج میشود، کرکرهها را میکشند پایین تا زمین را تی بکشند. همیشه دامن طوسی و روسری قرمزم را میپوشم. هیچ وقت مرا بدون ماتیک نمیبینی. گاهی دوستم میآید، همیشه با دو تا چایی میآید. هر وقت یک مردی جایش را میگیرد، بهش میگوید که بلند شود.
از من بزرگتر اما لاغرتر است. سرما که باشد، سوپ میگیرم. این جا سوپهای خوبی گیر آدم میآید. یک تکه نان هم میدهند. با چایی یک تکه نان نمیدهند، ولی با سوپ چرا. برای همین سرما که میشود، سوپ میگیرم. آدم این جا همیشه خط شبرو میبیند که میرود وسط شهر. همهی خطها همین دور و برها هستند. هیچ وقت راه دیگری نمیروم، نه راهی که بعضی از این خطها میروند. خیابان لیورپول رفتم، آن جایی که آخرِ خط بعضی از همین اتوبوسهاست. صورتش رنگپریدهتر از من است.
این نورها آدم را یک کم دلمرُده میکنند. یک بار مردی ایستاد به سخنرانی. پاسبان آمد تو. بیرونش کردند. بعد، پاسبان آمد پیش ما. ما زود دَکَش کردیم، دوستم دَکَش کرد. آن وقت دیگر ندیدمش، هیچ کدام از آنها را. با پاسبانها نمیپرند. دوستم به پاسبان گفت که من یک کم برای این کار پیرم. پاسبان از من پرسید: راست میگه؟ دوستم بهش گفت: واست زیادی پیره. پاسبان رفت. اهمیتی ندادم، سر و صدای زیادی نیست، همیشه یک کم سر و صداست. یک بار چند تا جوان با تاکسی آمدند. دوستم قهوه دوست ندارد. من هیچ وقت قهوه نمیخورم. تو ایستون که بودم، قهوه میخوردم، یکی دو بار وقتِ برگشتن، رفتم آن جا. سوپ سبزی را بیشتر از سوپ گوجهفرنگی دوست دارم. بعد یک کاسه سوپ گرفتم و این مردک تکیه داده بود به میز، مستِ خواب بود، رو آرنجش خوابش برده بود و مدام سرش میخورد به میز و موهاش میریخت تو سوپم، مستِ خواب بود. کاسهام را کشیدم کنار. اما ساعت پنج کرکرهها را میکشند پایین تا زمین را تی بکشند. نمیگذارند آدم بماند تو بار. دوستم هیچ وقت نمیماند، اصلاً اگر باشد. آدم نمیتواند یک فنجان چایی بخرد. ازشان خواستهام، ولی نمیگذارند آدم بنشیند آن جا، هیچ وقت، حتا اگر سرِ پا باشی. ولی میشود همان دور و بر چهار ساعتی پلکید. فقط ساعت یک و نیم در را میبندند. آدم میتواند برود بارِ نزدیک امبنک منت، ولی فقط یک بار رفتم آن جا. همیشه هم روسری قرمزم را سرم میکنم. هیچ وقت مرا بدون ماتیک نمیبینی. بهشان نگاهی میاندازم. هیچ وقت مرا بلند نمیکنند. یک بار دوستم را بردند تو کامیون. خیلی نگهش نداشتند. دوستم گفت ازش خوششان آمده بوده. من که برای این چیزها سوار کامیون نمیشوم.
آدم باید خودش را پاک و پاکیزه نگه دارد. ولی دوستم برای هیچ کدام از آنها نیست که میرود سیاه و سفید. البته آنها هم خیلی دنبالش نیستند. من حواسم پی نگاههایشان هست. اغلب هیچ کس نگاهم نمیکند. خیلی نمیشناسمشان، بعضیها را این دور و بر دیدهام. زنی با کلاه بزرگ سیاه و چکمههای بزرگ سیاه میآید تو. هیچ سر در نیاوردهام که چه کاره است. مردک روزنامهی صبح را سُر میدهد سمت او. راهش خیلی طولانی نیست. آدم میتواند پیاده برود و برگردد. هوا که روشن میشود، میروم.
دوستم منتظر نمیماند. او هم میرود. اهمیتی نمیدهم. یکی هست که خیلی حالم ازش بهم میخورد. یک بار با یک کت پوستی آمد این جا. دوستم میگوید اینها به آدم تزریقی میدهند، همهشان از وایت هال میآیند، دوستم میگوید فکر همه جایش را هم کردهاند. نفست را میبُرند. پشت گوشَت تزریق میکنند. بعد، دوستم آمد. یک کم عصبی بود. آرامَش کردم. روشن که باشد، پیاده میروم تا آلدویچ. دارند روزنامه میفروشند. روزنامه خواندهام. یک روز صبح پیاده رفتم تا پل واترلو. اتوبوس آخرِ خط ۲۹۶ را دیدم. حتماً آخری بود. تو روزِ روشن، هیچ شبیه خطهای شبرو نبود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#355
Posted: 1 Aug 2013 21:00
میدونی من کی ام؟!
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:
«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#357
Posted: 2 Aug 2013 11:42
منطق
آقای جونز چند روز تعطیل در پیش داشت ، پس با خود گفت : با قطار به کوه می روم. او بهترین لباسهایش را پوشید، کیف کوچکی برداشت، به ایستگاه رفت و سوار قطار شد. او کلاه زیبایی به سر داشت و اغلب در طول سفر سرش را از پنجره بیرون می آورد و کوهها را تماشا می کرد تا این که باد کلاهش را برد.
آقای جونز به سرعت کیف کهنه اش را هم برداشت و از پنجره به بیرون پرت کرد.
بقیه مسافران داخل قطار به او خندیدند و از او پرسیدند : آیا کیفت می خواهد کلاه زیبایت را برگرداند ؟
آقای جونز جواب داد : نه، در کلاهم نام و نشانی ندارم ولی در کیفم دارم. هر کسی که هر دوی آنها را نزدیک هم پیدا کند، کیف و کلاه را برای من خواهد فرستاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#358
Posted: 2 Aug 2013 12:52
معلم گفت: بنويس "سياه" و پسرك ننوشت !
معلم گفت: بنويس "سياه" و پسرك ننوشت !
معلم گفت: هر چه مي دانيبنويس !
و پسرك گچ را در دست فشرد ...
معلم عصباني بود و گفت : املاي آن را نميداني؟!!
سياه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمزرنگ كلاس دوخته بود ...
معلم سر او داد كشيد و پسرك نگاهش را بهدهان قرمز رنگ معلم دوخت !
و باز جوابي نداد. معلم به تختهكوبيد و پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاندو سكوت كرد ...
معلم بار ديگر فرياد زد: بنويسگفتم هرچه مي داني بنويس...!
و پسرك شروع به نوشتن كرد :
كلاغها سياهند، پيراهن مادرم هميشه سياه است، جلد دفترچه خاطراتم سياه رنگ است و كيف پدر هم سياهبود، قاب عكس پدر يك نوار سياه دارد.
مادرم هميشه مي گويد : پدرت وقتي مردموهايش هنوز سياه بود چشمهاي من سياه است و شب سياهتر. يكي از ناخن هايمادربزرگ سياه شده است و قفل در خانمان سياه است.
بعداندكي ايستاد رو به تخته سياه و پشت به كلاس و سكوت آنقدر سياه بود كهپسرك دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت : تخته مدرسه هم سياهاست و خود نويس من با جوهر سياه مي نويسد ...
گچ را كنار تخته سياه گذاشتو بر گشت ، معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود و پسرك نگاه خود رابه بند كفشهاي سياه رنگ خود دوخته بود ...
معلم گفت : بنشين.
پسرك به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست و معلم كلماتدرس جديد را روي تخته مي نوشتو تمام شاگردان با مداد سياهدر دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند ...
اما پسرك مداد قرمزيبرداشتو از آن روزمشقهايش رابا مداد قرمزنوشت و معلم ديگر هيچگاه او را به نوشتن كلمه سياه مجبور نكرد و هرگز ازمشق نوشتنش با مدادقرمز ايراد نگرفت.و پسرك مي دانست كهقلبیک معلم واقعی هرگز سياه نيست...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#359
Posted: 2 Aug 2013 20:20
داستان «باغ سپهسالار»
بــاغ سپهســالار
...
توی "خیابان باغ سپهسالار" پا جای پای نفر جلویی نمیشد گذاشت؛ حسابی شلوغ بود؛ شلوغ! مردم جلوی ویترین مغازه ها از روی سرو گردن هم سرك میكشیدند شاید بتوانند از جائی كه هستند یك چیزی بپسندند. بیشتر باباها و پسر بچه ها هم یا روی جدول های خیابان یا لبه ویترین كفاشی ها اگر جائی برای نشستن پیدا میشد؛ نشسته بودند. صدای دختر بچه كوچكی از پشت سرم به گوشم میرسید: مامان خسته ام؛ من دیگه كفش نمیخوام؛ بقل..بقل.. منو بقلم كن. و صدای مادر كه در آن ازدهام و شلوغی با عصبانیت جواب میداد: تازه بقلم بودی بابا! كمرم داغون شد؛ باز دوباره تا كفشهای خودتو خریدی خسته شدی.... مگه نگفتی اگه یك خوراكی بخوری دیگه خستگیت در میره. و باز صدای بچه كه: سردم شده؛ به خدا پاهام درد میكنه...نگاه كنید پاهای من كوچولوتر از پاهای شماست. و با حیـرت ذول زد به پاهای خودش.
دیگر نتوانستم مقاومت كنم و برگشتم و به ؛ مــادر دختر كوچولوی موفرفری؛ "چپ چپ" نگاه كردم... مادر چهره ای كاملا عصبی داشت و با یك دست؛ دست دخترك و با دست دیگر كیسه های مختلف رنگارنگی به دست داشت؛ كیفی بزرگ هم روی دوشش انداخته بود. نگاهم را با لبخندی زوركی كه از چهره عصبانیش بیرون میریخت پاسخ داد و زیر لبی انگار بهانه تراشی كند گفت: از بس لوس و تنبلند؛ تا دو قدم راه میآن خسته اند؛ گشنه اند؛ پادرد دارند؛ اه . تازه میخواست از آن لبو فروش كثیفه هم براش لبو بخرم؛ پفك خریدم بازم غــر میزنه...
به چشمانش نگاه كردم؛ رنگ چشمان مادرم بود. قهوه ای پر رنگ. رپوش و مقنعه مرتب و منظمی به تن داشت با سیستم كارمندی. با كفشهای پاشنه بلندی كه پوشیده بود خودش هم به سختی در آن شلوغی راه میرفت تازه بچه را هم به زور به دنبال خودش میكشید. چشمم به چشم دخترك افتاد؛ حلقه های اشك در چشمش جمع شده بود و همانطور كه دوان دوان كشیده میشد؛ باز هم با امید به مادر نگاه میكرد؛ یك نگاه عاشقانه و منتظر؛ منتظر آغوش مــادر.......................
...... جلوی مغازه كفاشی ایستاده بودم؛ پایم درد گرفته بود؛ دست مادر را كه از لای چادر دستم را گرفته بود؛ كشیدم و گفتم: من خسته شدم! پام درد گرفته!! فكر كردم نشنیده؛ به خواهرهایم؛ كه همراهمان بودند اشاره میكرد و كفشهایی كه به دردشان میخورد نشان میداد. آن طرف كوچه دور و اطراف چرخ لبو فروش غلغله بود؛ بوی لبوی داغ تا نوك ناخنهای پایم را گرم میكرد؛ بوی لبو با آن بخار داغ مثل یك جــادو مـن را به سمت خودش میكشید. باز دست مادر را كشیدم و گفتم: برام لبــو میخری؟؟ گشنمه مامان.... منو بقل كن!!. مــادر با چشمانــی جـویـا و خسته از نگاه كردن مكرر به ویترینهای رنگارنگ و راه رفتن در شلوغی ها به من نگاهی كرد و با دلســوزی لبخنـدی زد و خم شد تا مرا بقل كند.
خواهر بزرگم با دلسوزی "هم برای من و هم برای مادر" میان پرید و مرا بقل كرد. اما بقل او كجا و بقل مادر كجا؛ اما بهتر از پیاده رفتن بود. ماچش كردم و گفتم: به مامان میگم برای تو هم لبو بخره.... خندیــد؛ جوان و زیبا؛ انگاری عكس جوانی مادر.
مادر از كوچه گذشت و پشت بخار سفیــد لبو؛ كمرنگ و مه آلود شد و وقتی برگشت كیسه لبو ی داغ در دستش با بخاری كه بلند میكرد؛ همه ما را به خنده انداخت. اولین تكه لبو را در دهان من گذاشت و بعد انگشتش را مكیــد. گفتم: من میخوام؛ من میخوام . مادر با تعجب گفت: بخور مادر؛ اونو قورت بده اول!. گفتم: نه. لبو نه. انگشت!. خواهر بزرگ با مهربانی به پشتم زد و گفت: لوس!. مادر خندید و باز یك لبوی دیگر در دهانم گذاشت. آنقدر دهانم را باز كردم كه انگشتش را هم بمكم؛ اما مادر با زرنگی دستش را كشید و خندید، و چادرش را مرتب كرد و رو گرفت. كیسه لبو را هم داد به خواهر وسطی. من هم خنده ام گرفت اما بهانه گرفتم و با قهـر گفتم: مامـــان....
نمیدانم چرا؟؟ اما انگشت مادر شیرین تر از لبــو بود!! مادر جلوی چادر را با دندان گرفت و آغوشش را برایم باز كرد و با اینكه خواهر مقاومت میكرد كه از بقلش بیرون نپرم؛ به سرعت برق به آغوش مادر پریدم. امن و گرم؛ درست به اندازه جائی كه احتیاج داشتم؛ درست به همان گرمایی كه نیاز بـود. خودم را زیر چادر بیشتر فرو كردم و یك طرف چادر را روی سرم كشیدم.
مادر ماچ آبداری از لپم گرفت و گفت: سردت شده خـانم كوچیــك....؟؟ هر وقت كه دلش برایم غش میرفت این را میگفت و من هم فورا " دلم برایش ریسه میرفت....! جواب ماچ آبدارش را با ماچی" نوچ و شیرین" با طعم لبوی داغی كه خواهر در دهانم گذاشته بود دادم.
با دهان پر گفتم: خانم كوچیـك نیستم؛ حاج خانم شدم. چادر سرم كردم؛ حاج خانم شدم!. و باز زیر چادر سرم را روی شانه اش گذاشتم. مادر و خواهرها به لوس بازی من خندیدند و دلم گرم شد؛ هم دلم! هم چشمانم!. سرمای هوا و داغی لبو و گرمی بدن مادر در زیر چادر؛ با آن آغوش مهربان و ماچ آبدار؛ آرام آرام مرا خواب كرد.
خواهرم داشت میگفت: پاشو؛ بیدارشو؛ ببین مامان چه كفشی برات پسندیده! از كفش همه ما قشنگتره؛ نگاه كن!. و مرا كه مانند چسب به بدن مادر چسبیده بودم از آغوش مادر بیرون كشید. به زور چشمانم را باز كردم و اولین چیزی كه دیدم مادر بود كه با یك دست داشت شانه و كتف دست دیگرش را كه روی آن خوابیده بودم میمالید. تا چشمش به چشمم افتاد گفت: بیدار شدی مادر؛ خستگیت در رفت؟ خندیدم و باز بی اختیار آغوشم را برای برگشتن به بقلش باز كردم. خواهرم مرا كشید و گفت: ببین؛ كفشتو ببین. عین كفش خود مامانه. همون كه میخواستی. دیگه كفش مامانو نپوشی ها! نگاه كردم؛ كفش كوچولوی مشكی ورنی براقی؛ كه رویش یك پاپیون زیبا با مروارید های سفیـد بود؛ درست مثل كفش مامان. فقط پاشنه نداشت! از ذوق توی دلم یك چیزی قل قل میكرد؛ هنوز دهانم مزه لبو میداد و آن ذوق و این شیرینی چه با هم جور بودند برای خرید كفش عید من!
مرا همانجور خواب آلود نشاندند روی صندلی كوچولویی كه گوشه مغازه بود و مادر مشغول صحبت با فروشنده شد و پسرك كارگر مغازه؛ كفش را جلوی پاهایم گذاشت..... انگار پرنسسی بودم كه برای رفتن به قصر جادویی آماده میشدم. یكی از خواهرها جلوی من زانو زد و درحالی كه میخندید و از دیدن كفش من ذوق كرده بود گفت: ببین خانم لوسه؛ مامان چقدر دوستت داره. ما كه تا حالا از این كفشها نداشتیم. از زور ذوق زدگی نمیتوانستم جواب بدهم. كفش را مثل گوهری نایاب به پایم كردند. از خوشی پاهایم را كه از صندلی آویزان بود تكان تكان دادم و با ذوق دست زدم: مثل كفش مامان جونمه؛ مثل كفش مامان.... و به خواهر ها نشانشان دادم: ببینید؛ نگاه كنید؛ سیاهه! برق میزنه.... بعد از صندلی پائین پریدم و با همان كفشها به سمت مامان دویدم و مادر را كه به سمت من خم شده بود؛ بقل كردم و گفتم: مامان جون؛ نگاه كن برق میزنه! مثل كفش خودت و ماچ محكمی از صورتش گرفتم..
كــیسه كفش به دست؛ دست در دست مادر؛ پا به پای خواهرها؛ از جلوی مغازه های كفاشی؛ قدم زنان و شاد از خیابان بــاغ سپهسالار به سمت خانه میآمدیم؛ از جلوی مغازه نان و كبابی سر خیابان كه رد میشدیم بوی كباب مستم كــرد!؟. مادر ناگهان متوقف شد و متفكرانه گفت: مــادر صبر كنید!. و با خنده به من گفت: صلات ظهره مادر؛ گشنه نیستــی؟
دیگر مرزی برای خوشی بیشتر هم بود؟؟ مادر به جلو دست در دست مــن؛ و خواهر ها خندان و شاد از خرید "كفشهای دلپسندشان" به پشت سر؛ برای خوردن نــان و كبــاب و ریحـون "خرید كفش عید" با شادی و خوشحالی داخل كبابی شدیم.... كباب داغ و نان سنگك و ریحــان و دوغ بـا عطــر خنده و شوخی مادر وخواهرها......
هنـوز صدای خنـده مـادر در گوشم بود؛ هنوز طعم ریحان و كباب لقمه شده در دست مادر زیر زبانم؛ هنـوز در رویا شناور بودم؛ اما دورادور صدای "یكه به دوی" دخترك موفرفری با مادرش به گوشــم میرسید؛ دخترك هنوز در حال التمــاس بود كه بقلش كنند!!
بوی لبــو بود یــا بـوی كبــاب؛ بوی كفش نـو بود یا بــوی بــهار؟ نمیدانم؛ هنوز شنـاور در رویــا و خیـال بودم..................؛ گیج عطــر خوش باغ سپهسالار
نویسنده: مینا یزدان پرست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#360
Posted: 2 Aug 2013 20:25
داستان «دماغ گندهها» از تی جونز
تی جونز، کمدین، فیلمنامه نویس، کارگردان، روزنامه نگار و داستان نویس ولزی است. آقای جونز سال 1942 به دنیا آمده . او حالا در لندن زندگی میکند. ادبیات انگلیسی را در دانشگاه آکسفورد خوانده و علاقه زیادی به ادبیات و تاریخ قرون وسطی دارد. جونز بازیگر و کارگردان چند مجموعه طنز تلوزیونی بوده و چندین جلد کتاب هم نوشته که "شاهزاده و سلحشور". "
حماسه اریک وایکینگ و ببر دریایی" چند تایی از کتابهای آقای نویسنده است.
آقای جونز در سالهای 1983و 1998 و 2004 در جشنواره کن و جشنواره جهانی فیلم کودکان در شیکاگو و امی نامزد شده و جایزههایی برده است. آدم هر بار که یکی از قصههای او را میخواند، به این نتیجه میرسد که آقای جونز قصه گویی است با هوش، امروزی و تا حد خوبی هم خوشحال.
*******
یک جزیره ای بود وسط یک اقیانوس که دماغ همه مردمیکه توش زندگی میکردند خیلی خیلی گنده بود. یک روز رئیس جزیره سوار قایق شد و رفت تا جایی که عاقل ترین مرد دنیا زندگی میکرد.
عاقل ترین مرد دنیا پرسید " مشکلت چیست؟"
ریس قبیله گفت: " ای عاقلترین مرد دنیا!. راستش را بخواهی، مردم جزیره من افسرده و غمگینند چون که دماغهایشان گنده است. اولاً که ما نمیتوانیم بلوز بپوشیم چون که دماغهایمان این قدر بزرگ است که کلههایمان از توی یقه بلوز رد نمیشود.
دوماً نمیتوانیم راحت چای بخوریم چون که دماغهایمان فرو میرود توی چای، ما نمیتوانیم روبوسی کنیم چون که دماغهایمان با هم تصادف میکند . از همه بدتر، اصلا نمیتوانیم همدیگر را دوست داشته باشیم، چون با دماغهای به این گندگی، خیلی بد ترکیب و زشتیم. حالا میشود کمکمان کنیدو دماغهای ما را کوچک کنید؟"
عاقلترین مرد دنیا گفت:" خب، من که نمیتوانم دماغ کسی را کوچک کنم. این کار فقط از جادوگری برمیآید که کنار دریاچه آتش زندگی میکند. تازه خود او هم نمیتواند این کار را برای همه بکند. ولی تو سه روز دیگر برگرد، شاید بتوانم کمکت کنم."
رئیس جزیزه قبول کرد و توی همان سرزمین ماند.
در همین مدت، یک روز تصمیم گرفت سراغ آن جادوگری که کنار دریاچه آتش زندگی میکرد برود و رفت. جادوگر هم وردی خواند و دماغ او یکهو کوچک شد.
روز سوم که رسید، رئیس جزیره برگشت پیش عاقلترین مرد دنیا و از او پرسید" خب، ای عاقل ترین مرد دنیا! راه حلی پیدا کردی؟"
عاقلترین مرد دنیا چند دقیقه ای هاج و واج به رئیس جزیره نگاه کرد، بعد گفت: " واقعاً خودتی؟"
رئیس گفت: " بله، پس چی که خودمم!"
عاقلترین مرد دنیا گفت: " پس دماغت چه شد؟" رئیس جزیره هم تعریف کرد که رفته پیش جادوگر دریاچه آتش.
عاقل ترین مرد دنیا سرش را که پر از موهای سفید بود تکان تکان داد و گفت: "تو برای خودت دنبال یک راه میگردی و برای مردم سرزمینت دنبال یک راه دیگر. این کار اصلا خوب نیست."
رئیس گفت:" شرمنده ام، ولی الان دیگر دیر شده. حالا میفرمائید برای مردم جزیره چه کار باید کرد؟"
عاقل ترین مرد دنیا گفت: " اول باید از کوه آتشفشان که پشت این سرزمین است، بالا بروی تا به دهانه اش برسی و به سرو صورت و همه بدنت، مشت مشت، خاکستر آتشفشان بمالی. بعد این لباسهای بلندی را که الان بهت میدهم بپوشی و برگردی پیش مردم جزیره ات و به آنها بگویی که اسمت چان تانداست."
رئیس جزیره تعجب کرد چون که چان تاندا اسم همین عاقل ترین مرد دنیا بود. برای همین گفت: "ای عاقل ترین مرد دنیا! چان تاندا اسم شماست! من چرا باید خودم را جای شما جا بزنم؟"
چان تاندا گفت " همین که گفتم. باور کن که یک روز میآیی از من تشکر میکنی."
رئیس هم لباسها را از چان تاندا گرفت. بعد چان تاندا به رئیس جزیره گفت به مردم جزیره چه چیزهایی بگوید.
رئیس جزیره با او خداحافظی کرد و رفت پای کوه آتشفشان و تا قله اش بالا رفت. آن بالا از دهانه آتشفشان دود و آتش بیرون میزد. رئیس جزیره مشت مشت از خاکسترهای دور دهانه را برداشت و به سر و صورت و موها و دست و تنش مالید و مالید تا همه جایش خاکستری شد. حالا دیگر قیافه اش درست شبیه چان تاندا شده بود. لباسهای بلند چان تاندا را پوشید و با قایق پیش مردم جزیره اش برگشت.
وقتی به جزیره رسید، مردم جزیره گفتند "پس رئیس ما کو؟"
رئیس هم که میدانست چه باید بگوید، گفت: "رئیس شما گفته تا وقتی که مردم جزیره آدمهای عاقلی نشوند، دیگر پا به این جزیره نمیگذارد."
مردم فریاد زدند "یعنی چه؟ منظورش چیست؟ درست است که ما دماغ گنده ایم ولی کله پوک که نیستیم! برو به رئیس ما بگو برگردد."
رئیس جزیره گفت"ولی چون رئیس جزیره گفته تا وقتی از چند تا کار احمقانه دست برندارید، برنمیگردد."
گفتند" مثلاً کدام کارها؟"
" رئیس جزیره گفته که اولاً روزهای بارانی نباید بیرون خانه بنشینید کارت بازی کنید."
مردم داد زدند "ولی رئیس جزیره خودش میداند که ما چقدر دوست داریم زیر باران بنشینیم کارت بازی کنیم!"
" بعد هم، رئیس جزیره گفته از این به بعد، دیگر نباید توی کاسه سوپ خوری، چای بخورید."
آنها داد زدند " ما خیلی دوست داریم چای را توی کاسه بخوریم!"
"درضمن، رئیس جزیره گفته وقتی میخواهید روبوسی کنید، باید سرهایتان را کمی کج کنید."
آنها داد زدند "ولی ما همیشه دوست داریم سرهایمان را صاف بگیریم و روبوسی کنیم."
رئیس جزیره گفت" اگر به این حرفها گوش نکنید، رئیس شما هیچ وقت برنمیگردد."
مردم جزیره نشستند باهم جلسه گذاشتند و مشورت کردند تا بالاخره تصمیم گرفتند کارهایی را که رئیس شان از آنها خواسته بکنند تا او برگردد.
طولی نکشید که متوجه شدند وقتی روزهای بارانی زیرباران نمینشینند، بلوزهایشان آب نمیخورد و کوچک نمیشود و آن وقت میتوانند بلوزها را راحت از توی کلههایشان رد کنند بدون اینکه دماغشان به یقه بلوزها گیر کند.
بعد متوجه شدند از وقتی چای را توی کاسه سوپ خوری نمیخوردند، دماغشان دیگر توی چای فرو نمیرود.
بعد هم دیدند وقتی سرهایشان را کج میکنند، میتوانند خیلی راحت روبوسی کنند.
خلاصه طولی نکشید که دیدند چقدر همدیگر را دوست دارند و چقدر از هم خوششان میآید و حسابی شاد و خوشحال شدند و فهمیدند که دماغهایشان اصلا هیچ ایرادی هم نداشته.
ولی حالا رئیس قبیله مجبور بود پیش عاقل ترین مرد دنیا برگردد و از او بخواهد که جادوگر کنار دریاچه آتش را راضی کند که دماغ خود او را به اندازه عادی برگرداند، تا جرات کند که به سرزمین خودش، پیش مردم خودش برگردد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟