انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 37 از 100:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
داستان كوتاه "فنجان هاي نشسته"


خرده های شیشه، کف راهرو پخش شده اند. چوب رختی، همراه با چند تا لباس و حوله افتاده است روی صندلی، کنار شومینه. و تلویزیون را همین جور روشن گذاشته و رفته. بوی سیگار با عطر ملایم خوشبو کننده ای، توی فضا راهرو مخلوط شده است؛ انگار سعی کرده بویش را با هر چیزی که توانسته از بین ببرد.
کفش هایم را از پایم درمی آورم و دمپایی را می پوشم. دقت می کنم خرده شیشه ها، از کناره ی دمپایی پایم را نبرند. ولو می شوم روی کاناپه. روبه روی تلویزیون. پاهایم را یکی یکی بلند می کنم و جوراب هایم را بیرون می کشم و پرت می کنم گوشه ای، کنج خانه. تلویزیون اخبار ساعت هشت و نیم را نشان می دهد. حوصله ی مزخرفاتش را ندارم. صدایش را کم می کنم و بلند می شوم، می روم سمت پیشخان آشپزخانه. سماور خیلی وقت است جوش آورده و فقط کمی آب ته اش باقی مانده. فنجان دم دستم را که لکه های زرد چای ته آن باقی مانده، برمی دارم. احتمالا نرگس با آن چای خورده و پرتش کرده اینجا. روی پیش خان. کمی آب داغ داخلش می ریزم، می چرخانم اش و بعد آب اش را پرت می کنم سمت ظرف شویی. آب می ریزد روی لبه ی ظرف شویی و قسمتی از اجاق گاز. برای خودم چای می ریزم و دوباره برمی گردم سمت کاناپه.
از کارهایش سر در نمی آورم. این چند روزه اوضاع اش بدتر از همیشه شده. کم کم دارد کلافه ام می کند. عادت هم ندارد حرفی بزند. فقط می زند به دیوانه بازی.
مدتی است کف پایم درد می کند. همین طور کمرم. از اول صبح تا آخر وقت، باید سرپا بایستم پای ماشین چاپ. و کاغذ به خوردش بدهم و صفحه اش را عوض کنم. حداقل اگر می شد کمی بنشینم و استراحت کنم، کارکردن برایم سخت نبود. راستش اوایل کار کردن در چاپخانه را دوست داشتم. ولی بعد کلافه ام کرد. از صبح تا شب، سرو کارم با کاغذ است و جوهر و ماشین چاپ و سروکله زدن با مشتری و هزار جور بدبختی دیگر. چند باری هم با صاحب کارم دعوا شده ام؛ سرحقوق و اضافه کاری و اینجور چیزها. وقتی هم می آیم خانه، فقط به این فکر می کنم که زودتر چیزی کوفت کنم و کپه ی مرگم را بگذارم.
خسته شده ام. می خواهم دنبال کار تازه ای بگردم کاری که حداقل نیمه وقت باشد. با حقوقی بخور و نمیر.خیلی دلم می خواهد مغازه ای چیزی از خودم داشتم که دستم را به دهانم می رساند. و هر وقت دلم خواست قفلش کنم و با نرگس بزنم بیرون. لعنتی چاپخانه هم که جمعه و شنبه سرش نمی شود. بعضی وقت ها، به خاطر اینکه سفارشات مشتری را باید صبح تحویل بدهم، مجبورم تا نیمه شب کارکنم.
به خاطر همین چند باری سراغ آگهی روزنامه ها رفته ام. به شرکت های زیادی سرزده ام؛ مدرک می خواهند و آشنا. که من هیچ کدامشان را ندارم.
وقتی من نیستم؛ نرگس تمام مدت روز توی خانه تنها می ماند. خودش را با کارهای خانه سرگرم می کند، و با کتاب خواندن. گاهی هم می بینم که چیزهایی می نویسد و بقیه ی روز، یا پای تلویزیون است یا کامپیوتر. زیاد توی کارهایش دخالت نمی کنم؛ وقتی می نویسد یا وقتی پای سیستم اش است. اوایل فکر می کردم به خاطر این است که دست زدن به کامپیوتر و یخچال و لباس شویی من را یاد قسط های تل انبار شده ام می اندازد. ولی بعد دیدم، نه، خودش طوری رفتار می کند که من مزاحم اش نباشم. مدتی ست انگار غریبی می کند. خصوصا وقتی می نویسد.
در مورد سیگار کشیدن اش چیزی نگفته ام. خودم را زده ام به نفهمی. دوست ندارم مقابل اش بایستم و مچ گیری کنم. فقط دوست دارم یک جوری به او بفهمانم، حداقل توی خانه سیگار بکشد. دوست ندارم کسی زنم را توی کوچه و خیابان با آن سر و وضع ببیند. نه اینکه کلا از سیگار بدم بیاید، نه.خودم هم گاهی اوقات تفریحی کامی می گیرم اما نمی خواهم عادت کنم. نه من نه او.
بلند می شوم و دوباره فنجان را زیر شیر سماور می گیرم. و بعد سماور را خاموش می کنم. وقتی سمت کاناپه برمی گردم؛ چوب رختی را که روی صندلی جلوی پایم افتاده بلند می کنم ولی لباس ها را همان طور می گذارم تا بعد.
یادم باشد صبح زود، قبل از رفتن به چاپخانه سری هم به بانک بزنم. فیش بانکی آزمون استخدامی را باید واریز کنم و همراه مدارکم بفرستم برایشان.

بلند می شوم و فنجان خالی را می گذارم روی پیشخان. کم کم تعدادشان زیاد شده حالا درست پنج فنجان و سه لیوان نشسته روی پیشخان است. گاهی نرگس بعد از اینکه چای یا قهوه اش را خورد، می زند یکی شان را می شکند. درست مثل حالا که خورده شیشه ها را از پای آشپزخانه تا کنار در راهرو پخش شده اند.
گرسنه شدم. می روم سمت یخچال و درش را باز می کنم. چیز زیادی داخل اش پیدا نمی شود؛ فقط چند کیلیویی میوه ی مانده و یخ زده، چند بسته حلواشکری و یکی دو قوطی کنسرو. من که نیستم، گاهی نرگس از بیرون خریدی می کند تا چند روزی یخچال مان پر بماند. این دوسه روزه هم که اوضاع اش از همیشه بدترشده. باید هم یخچال این طور خالی باشد.
یکی از حلواشکری ها را برمی دارم، همراه تکه ای نان یخ زده. می برم شان توی هال و روی میز عسلی می گذارم. کارد کثیفی را از لای ظرف های نشسته ی دیشب پیدا می کنم. می گیرم اش زیر شیر آب داغ تا تمیز شود. و دوباره برمی گردم توی هال. خودم را ول می کنم روی کاناپه روبه روی تلویزیون. کنترل را برمی دارم و شبکه ها را می گردم. یکی از شبکه ها، سریالی پخش می کند. اسمش را نمی دانم. تابه حال، هیچ قسمتی را ازش ندیده ام. می گذارم باشد، و صدایش را کمی زیاد می کنم. بسته ی حلواشکری را پاره می کنم و با کارد می افتم به جانش. تکه هایی از آن را می کنم و می گذارم لای نان فانتزی یخ زده. خیلی خشک است؛ از گلویم پایین نمی رود. کاش لااقل سماور را خاموش نکرده بودم، تاحالا، یک فنجان چای داغ داشته باشم.
بنظرم سریال، درمورد زنی است که برای پیدا کردن مردی به یک شهر شمالی رفته. زن توی جاده است و از شیشه ی اتوبوس، درخت ها و مزرعه های کنار جاده را نگاه می کند. و بغل دستی اش که دختری شمالی است با ظاهر همان طرف ها، درمورد آن شهر برایش حرف می زند. فکر کنم می گوید، رامسر.
بالاخره ترجیح می دهم حلواشکری را خالی- خالی بخورم تا با این نان یخ زده. شیرینی اش ته گلویم را می زند. دوست دارم بروم و یک قلوپ آب داغ ببرم توی گلویم. آخر سرهم بی خیال خوردن اش می شوم. باقی مانده ی حلواشکری را می گذارم توی بسته و نان را می گذارم رویشان تا مورچه ای چیزی سراغشان نیاید.
زن از اتوبوس پیاده می شود و چمدان اش را در دست می گیرد و به زور دنبال خودش می کشد. راننده ای دنبال اش است و هی می گوید خانم تاکسی. خانم تاکسی نمی خواید؟ زن توجهی نمی کند و راه خودش را می گیرد. به سمت خیابان اصلی می رود. توی راه شانه ی یکی دو نفری به او می خورد و هولش می دهد به این طرف و آن طرف.
چشمم می افتد به روزنامه ای که دیشب خریده بودم و نخواندم اش. گذاشته بودم برای بعد از شام. اما خیلی زود خوابم برد. برش می دارم و ورق می زنم. دنبال آگهی استخدامی چیزی می گردم. خبرها مال دیروزند و شاید زیاد به دردم نخورند. هرچند من از عالم و آدم بی خبر مانده ام. هر کدام را که می بینم، پرت اش می کنم روی عسلی و صفحه ی بعد را نگاه می کنم. یکی دو تا آگهی ریز و درشت، درمورد بازاریاب و توزبع کننده ی سیار داده اشت، اما به درد من نمی خورند. آخرین برگه ی روزنامه را می گذارم روی عسلی و دوباره زل می زنم به تلویزیون.

زن نشسته است روی نیمکتی، وسط پارک. و دارد ساندویچی را با حرص و ولع زیادی می خورد. همزمان، نگاه می کند به آدم هایی که از کنارش رد می شوند. انگار در همه ی آنها دنبال چیزی می گردد.
پا می شوم حس می کنم خانه بدجوری سوت و کور شده. جعبه ی نوارکاستی را که کنار تلویزیون است، برمی دارم. یکی شان را می گذارم توی ضبط صوت. آهنگی از سلن دیون است. یادم می آید یکی دوبار قبلا، نرگس این ترانه را گذاشته. صدای لطیفی دارد و به فضای خانه حال وهوای دیگری می دهد. می روم سمت کاناپه و کنترل را برمی دارم تا تلویزیون را خاموش کنم. زن حالا دارد با مردی حرف می زند و عکسی را که فکر می کنم یا شوهرش است یا برادرش، به آن مرد نشان می دهد.
بی خیال ادامه سریال می شوم. خاموشش می کنم و کنترل را پرت می کنم روی کاناپه. می خواهم بروم سمت آشپزخانه، تا کمی قهوه درست کنم. که صدای قفل در می آید. نرگس است. می آید تو و سلام می کند. مراقب خرده شیشه های زیر پایش نیست. می آید سمت آشپزخانه و یکی دو پاکت ون ایلون پر، که سنگین هم به نظر می رسند را می گذارد روی پیشخان. کنار فنجان های نشسته.
وقتی از کنارم رد می شود تا برود توی اتاقش و لباسش را عوض کند؛ بوی تند سیگارش را حس می کنم. فکر کنم احتمالا توی تاریکی کوچه ی نرسیده به خانه، یکی دو نخ سیگار میکشد. یک بار که از سرکار برمی گشتم؛ از دور قیافه اش را شناختم و نور قرمز سیگارش را دیدم. تا فهمید منم، سیگارش را پرت کرد توی جوی آب. نمی دانم چرا آن لحظه دوست داشتم حداقل یک نخ سیگار باهام بود که می رفتم جلویش و روشن می کردم و دوتایی باهم می کشیدیم و توی تاریکی کوچه قدم میزدیم.
لباس هایش را عوض کرده. موهایش بدجوری ژولیده شده اند. رنگی هم به چهره اش نمانده. زیر چشم هایش هم گود رفته است. یک راست می رود سراغ کامپیوتر و می نشیند پشت میزش.
برمی گردم روی کاناپه و به روزنامه های روی عسلی نگاه می کنم. یکی از صفحه ها را برمی دارم. باید دنبال یک شغل نیمه وقت بگردم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چرا زنها می گریند ؟!

پسرک مادرش را در حال گریه دید. با پاهای کوچکش دوان دوان نزد او رفت و علت گریستنش را جویا شد. مادر جواب داد: عزیزم من برای اینکه یک زن هستم گریه می کنم.

پسرک تعجب کرد و به اتاق خود بازگشت. او هیچگاه نتوانست بفهمد که چرا زن ها گریه می کنند. او دیگر بزرگ شده بود.

روزی در خواب از خدا پرسید: خدای مهربان! چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟ خدا در جواب گفت: من زن ها را به صورت خاصی آفریده ام.

شانه های آن ها را آن قدر قوی خلق کردم که بتوانند بار زندگی را به دوش بکشند و آن قدر نرم که صورت کودکشان را در هنگام آغوش گرفتن، آزار ندهند.

به آنها صبر و تحملی ویژه دادم تا کودکان خود را به دنیا آورند. به آنها توانی دادم تا بتوانند در هر شرایطی حتی در هنگام بیماری از اطرافیان خود مراقبت کنند بدون اینکه شکایتی از زبان آنها جاری شود.

به آنها قلبی رئوف دادم تا بتوانند خطاهای شوهرانشان را ببخشند. به آنها اشک اعطا کردم که در هنگام نیاز از آن استفاده کنند.

فرزندم بدان که زیبایی زن به چهره و لباسی که می پوشد نیست. زیبایی زن در چشمان او نهفته است. چون چشمان زنان که هر از گاهی از اشک تر می شود، دریچه قلب مهربان آنهاست.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان کوتاه: عمه خانم و یلــدا۱

یلـــدا شبی؛ هشت سال قبل به دنیا آمده بود؛ در برف و بوران؛ قابله كه او را به دنیا آورده بود؛ با دست به پشت كمرش زده بود و او به جای گریه چشم باز كرده بود و لبخند زده بود....
نویسنده: مینا یزدان پرست
عمـه خانم و یـلـدا:
*******************
با گالشهای پلاستیكیش از روی برفهای توی كوچه بالا و پائین می‌پرید و هر جا سر می‌خورد یا زمین می‌خورد با بچه های هم محله ایش غش غش می‌خندیدند. تازه برف بند آمده بود اما هنوز گهگاهی با باد برفهای پوك و ریز ریزی؛ از آسمان به زمین می‌رسید كه همگی سرشون را بالا می‌گرفتند و زبونهاشون را در می‌آوردند و با خوردن آنها دلشون خنك می‌شد؛ همانموقع بعضی از دانه های برف توی چشمشون هم میرفت كه یخ می‌كردند و می‌سوختند؛ اما باز خنده بود و ســـر خوردن و شادی. جلوی بیشتر خانه ها تپه های كوچكی از برف بود كه سرسره های عالی ای بودند برای اینكه اول با نوك پا بزنی و از یكطرف مثل پله سوراخ سوراخش كنی و بالا بروی و از طرف دیگر به سرعت سـر بخوری و بیایی پایین. دیگر خدا را بنده نبودی اگر اولین نفر سور می‌خورد؛ كیف‌های سگكدار؛ با دسته های كلفت یكی یكی به آنطرف كوچه پرتاب می‌شدند و صدای جیغ و فریادی بود كه از بالا رفتن و سور خوردنشان به آسمان می‌رسید. آخرش هم كه محكم می‌خوری زمین؛ و ذوق ذوق درد را در باسن و رانت حس میكنی خودش شیرینی خودش را دارد.
با لپهای قرمز شده و روبانهای خیس روی گیسها و كیفی كه از هر جایش برف و یخ می‌بارید به در خانه رسید و كلون در را برای در آوردن ادای در زدن پدر با آهنگ مخصوصی كوبید. كلون در را دوست داشت چون پدر هم زنگ نمی‌زد و با این آهنگ در می‌زد. تق تق – تــتــق تـــق. و تق آخر هنوز زده نشده بود كه همیشه مادر با چادر نماز جلوی در بود....

و هر بار باز شدن این در چوبی؛ زرد رنگ كه بالایش چهار تا پنجره شیشه ای كوچك رنگارنگ بود؛ مثل طلوع خورشید بود. در كه باز می‌شد؛ راهروی درازی كه انتهایش حیاط بود اما قبل از آن حضور گرم مادر در پاشنه در از خورشید هم گرمترش می‌كرد. مثل هر روز خیس و شاد و بازیگوش به آغوش مادر پرید و بوسه های گرم مادر؛ لپهای یخ زده اما قرمزش را گرم كرد. چقدر گرم بود مادر؛ تابستان و زمستان نداشت. مادر از بخاری و كرسی هم گرمتر بود حتی شب یلــــدا.
فكر اینكه امشب زیر كرسی داغ می‌شینه و صورت خوشگل و گرد و پیر عمه اش را می‌بینه؛ سر تا پاشو گرم می‌كرد. همه فامیل هم بودند و عمه با آن چهره روشن و قشنگش بیشتر از بقیه به او محبت می‌كرد و لبخند می‌زد و بقلش می‌كرد.... او یلـــدا بود؛ خود یلـــدا. یلـــدا شبی؛ هشت سال قبل به دنیا آمده بود؛ در برف و بوران؛ قابله كه او را به دنیا آورده بود؛ با دست به پشت كمرش زده بود و او به جای گریه چشم باز كرده بود و لبخند زده بود.

قابله گفته بود: قدرت خدا؛ ببین چقدر سوته سوماقیه؛ گریه نمی‌كنه!.... . بچه آخه؛ شب دیگه نبود؟ چه بی موقع! امشب توی این سرما مارو از مهمون و خونه زندگیمون انداختی كه چی؟؟ یك شب دیگه صبر می‌كردی!. و بچه را در بقل مادر كه همیشه گـــرم بود گذاشته بود كه در آغوش كرسی هر دو با هم به خواب رفته بودند....... و بقیه دور كرسی آجیل خورده بودند و هندوانه و خندیده بودند و هی گفته بودند: چقدر خوشگله؛ چه تپــله...
عمه خانم گفته بود: اسمش را بگذاریم یلـــدا.... هیچوقت یادش نره كی دنیا آمده. آخیش.. یكوقت بزرگ میشه؛ خودش كرسی می‌گذاره و بچه هاش دور كرسی می‌شینند؛ یعنی یاد ماهم می‌كنه؟؟
و اسمش یلـــدا ماند كه ماند..

داخل خانه همیشه گرم و تمیز بود؛ سفره ناهار پهن بود و غذا هم روی چراغ آماده؛ آقاجون كه می‌رسید و بقیه هم از دبیرستان می‌آمدند همگی ناهار می‌خوردند و به عشق منزل عمه خانم چرتی می‌زدند. عصری از روز عید هم زیباتر بود؛ همگی شال و كلاه كرده و پای پیاده می‌رفتند منزل عمه خانــم.

عمه خانم همیشه زمستانها كرسی می‌گذاشت؛ یك كرسی بزرگ و مجلل. عشقی داشت شب یلدا.... همه باشند و تو باشی و كرسی عمه خانم... . خود شكل و شمایل این كرسی كه همیشه زیبا بود و گرما بخش با آن لحاف رویه مخملی قـرمزش؛ اما شب یلدا نگو كه حال دیگری داشت. عمه خانم تخته قالی روی كرسی را عوض می‌كرد و یك قالی با رنگ و گل روشنتر روی كرسی می‌انداخت و مجمه بزرگی كه درونش نقش گلها و آهوها و پرندگان كنده كاری شده بود می‌گذاشت؛ حالا خارج از شاهكاری كه داخل مجمه كنده كاری شده بود؛ ظرفهای لب كنگره دار رنگارنگی بود كه با تخمه و انجیر خشك و توت خشك و تخمه خربزه های بوداده گرم و انار دان كرده‌ی عمه خانم پر شده بود؛ كاسه های زرد و سبز و آبی و قرمز و صورتی هر كدام به رنگی و پــر از این خشكبارها. نگاهشان كه می‌كردی رنگین كمانی بودند در آن سینی بزرگ و دریادل !. دو دیوار كرسی همیشه به سمت دیوار بود و پشتی داشتی و راحت لم می‌دادی. اما؛ همه می‌دانستند كه آنجا جای بزرگترهاست؛ آقاجون؛ مادر؛ عمه خانم و شوهر عمه و دختر عمه بزرگ حتما بالای كرسی بودند؛ درست زیر ساعت بزرگ دیواری آلمانی كه آنقدر عمه خانم تمیز و سالم نگهش داشته بود كه یك دانه از زنگها را اشتباه نمیزد و پاندولش همیشه در حالی كه مثل آئینه برق میزد به دو طرف تكان تكان میخورد. این ساعت مایه فخر عمه خانم بود؛ همیشه علامت كوچكی كه وسط صفحه ساعت بود را نشان میداد و می‌گفت: این عقاب را نگاه كنید؛ علامت رایش آلمانه. این ساعت را با دو تا مثل این؛ حاج دائی از آلمانها خریده بوده و یكی برای من كادو آوردند یكی برای داداشم. همه جا نیستند این ساعتها؛ همه میگن ساعتمون قدیمیه اما این آرمو تو صفحه اش نداره.

جدای همه بگو و بخند ها؛ صدای رادیوی عمه خانم بود. عمه خانم تلویزیون هم داشت اما همیشه با پارچه ای "برودوری دوزی" شده رویـــش را می‌پوشاند و میانه خوشی با تلویزیون نداشت. رادیو لامپی كرم رنگی بود با یك پیچ قهوه ای گنده كانال یاب و دكمه های گنده؛ گنده‌ی؛ سفید عاج مانند. جلوی بلند گو هم پارچه توری گونی بافی بود كه وقتی صدای رادیو بلند بود تكان خوردن پرده اش را می‌دیدی. حالا چه ماجرا ها داشت این رادیو بماند؛ اما مهمترین داستانش این بود كه یكبار یك بچه موش تویش قایم شده بوده و به همین خاطر از وقتی یلدا این قصه را شنیده بود به رادیوی عمه خانم علاقه خاصی پیدا كرده بود و اسمش را گذاشته بود "رادیـــو مــوشــی". اینجور شبها عمه خانم رادیو را با صدای كمی‌ می‌گرفت و صدای آرام گوینده و موسیقی های سنتی اطاق را پر میكرد. یلدا همیشه احساس میكرد صدای ویولون را از داخل لاله های قرمز پایه بلندی می‌شنود كه دو سر طاقچه؛ در دو طرف آینه قدی بزرگی كه بالای طاقچه به دیوار وصل بود می‌شنــود.. هروقت كه شمعی میان این لاله های قرمز لبه چیندار میسوخت و صدای تارو ویولونی هم از این رادیو می‌آمد به عمه خانم میگفت: عمه خانم این رادیو صداش به لاله ها وصله؟ از توی لاله ها صدا می‌آد! این لاله ها را با رادیو موشی به من میدید...؟
عمه خانم می‌خندید و می‌گفت: من كه رفتم بهشت اینها مال شما. به شرطی كه وقتی رادیو را روشن كردی به یاد من دو تا دونه شمع توی لاله ها بگذاری؛ عمه جون!. و بعد با صدای بلند می‌گفت: همه گوش كنند این رادیو و 2 تا لاله بلندها وقتی من تمام كردم مال یلداست؛ و سر یلدا را تا پائین گیسش نوازش می‌كرد.

جای سماور هـم آنروز مثل بزرگترها در بالای اطاق بود؛ احترامی‌ داشت این سماور. دیگر سماور معمولی و به قول عمه خانم "سر دستی" نبود كه به كار می‌آمد؛ سماور روسی طلائی بزرگ عمه خانم. همان كه در جوانی از انزلی خریده بود و از چند روز قبل برقش انداخته بود ؛ حالا بالای اطاق قل قل می‌كرد و عمه خانم هم همانجا كه نشسته بود؛ اول استكانهای كمرباریك را زیر شیر سماور با آب جوش گرم می‌كرد و بعد یكی یكی چائی میریخت و دست به دست می‌گشت تا به چایی خورش میرسید. یلـدا چائی های عمه خانم را با آن نباتی كه تویش می‌انداخت دوست داشت. عمه خانم میگفت: این هم چائی یلدای خودم با یك گل نبات كوچولو. بعد هم با قاشق چایخوری كه پائینش یك سكه قدیمی‌ناصری وصل بود؛ چایی اش را هم میزد.
و همیشه بین عمه خانم و آقاجون آن بالای كرسی؛ یك جای كوچكی برای یلـــدا پیدا میشد؛ برای عزیز كرده عمه خانم كه اگر هم جائی نبود زانوان مهربان عمه خانم همیشه برای او جا داشت.. عمه خانم بچه های برادر را عاشقانه دوست داشت ؛ چرا كه یكدانه برادر را می‌پرستیـد؛......
شام مفصل بود؛ نور چشمی‌ سفره هم؛ آش رشته بود كه اول قدم به سفره می‌گذاشت در قدح های بزرگ گل سرخی. قشنگی قدح ها در این بود كه هر چه آش داخل كاسه كمتر می‌شد؛ گلهای داخل قدح بیشتر خودی نشان می‌دادند و آخرین ملاقه قدح كه از آش خالی می‌شد؛ آخرین گل سرخ هم سر از تــه كاسه بیرون می‌آورد...درشت و شاد و سرخوش...
از پشت كرسی به پنجره های لنگه در لنگه اطاق كه نگاه میكرد؛ دانه های برف را میدید كه آرام آرام شروع به باریدن گرفته اند؛ و می‌دانست كه مثل هر سال قبل از گرفتن فال حافظ كه عمه خانم استادش بود و مشاعره كه سرگرمی‌ شب یلدایشان بود همیشه داستان به دنیا آمدن اوست كه تعریف میشود و هیچكس دیگر مثل او؛ در آن شب به دنیا نیامده بود و هیچكس دیگری مثل او منتظر شنیدن این داستان نبود هرسال پای كرسی! .... عمه خانم او را بقل میكرد و روی پایش كه چهارزانو زیر كرسی نشسته بود می‌گذاشت و می‌گفت: یادش به خیر؛ بــرادر!؛ یادت هست این دسته گل یك همچین شبی به دنیا آمد؟ و با لبخند به برادر و زن برادر نگاه میكرد و دانه دانه بادام و انجیرو توت در دهان یلدا میگذاشت. و همه هم با خوشحالی از خاطره ای كه از آن شب داشتند و مادر چطور دردش گرفته بود و مجبور شده بودند چند شب زودتر از انتظار زایمان؛ قابله را در آن برف و سرما به خانه بیاورند تا یلــدا خانم را دنیا بیاورد؛ حرف میزدند و گهگاهی هم سر به سر یلدا می‌گذاشتند.

و همینطور هم برف می‌بارید و می‌بارید؛ شام هم از راه م‌یرسید. گرم و صمیمی‌ دور سفره قلمكار پارچه ای؛ با بوته جقه های پیچ در پیچ؛ دور تا دور سفره نخهای منگول منگول شده كه وقتی چهار زانو می‌نشستی اگر پایت رویش می‌افتاد پایت را فشار میداد.... اما گرمی‌ آش و محبت حلقه زده دور سفره؛ به این منگوله ها روی خودنمائی نمی‌داد.
شام هم معركه ای داشت برای یلدا؛ همیشه بوی خوش خورشت بـــه عمه خانم را دوست داشت؛ بویش هم مثل خود خورشت شیرین و دلچسب بود؛ به نوعی گرمی‌ كرسی را به او میداد... آش رشته و خورشت بـــه و رشته پلو را باید سر این سفره قلمكار با عمه خانم می‌خوردی كه مزه عمه داشتن را مانند مزه بـــه شیرین حس كنی. یلدا عاشق سفره جمع كردن بود هر وقت عمه خانم خم و راست می‌شد تا چیزی را جمع كند ذوق می‌كرد؛ چون میدانست اگر دست عمه به آن نرسد میگوید: پیر شی یلدا جان برو وسط سفره برام اونو بیار. بعد هم می‌گفت: یلدا تمیزه نگاش كنید! مثل یاس برق میزنه و یلدا با ذوق می‌پرید وسط سفره و برای عمه چیزی می‌آورد؛ اما آوردن وسیله بهانه بود و عشق وسط سفره راه رفتن چیزی دیگر! چه كیفی دارد وسط ظرف های گل سرخی پر از خورشت و پلو و ماست و ترشی روی بته چقه ها راه بروی؟ مثل قدم زدن در باغ دلگشــــا...

بعد شام؛ و جمع و جورشدن سفره از وسط اطاق ؛ باز زیر كرسی رفتن برای یلدا كیــف داشت. با شكم پـــر زیر آن لحاف گرم و مخملین؛ زیـر كرسی لم بودن و به شعر حافظ (كه خیلی هم نمی‌فهمید یعنی چه) مثل آدم بزرگها گوش میداد و پدر هم قصه كوچكی از شاهنامه برای همه بگوید و به شوخی و جدی با عمه خانم و بقیه فامیل مشاعره كنــد. و از همه زیباتر و زودتر عمه خانم جواب شعرها را بگوید: از ایرج میرزا و پروین اعتصامی‌و سعدی و حافظ..... همان شعرها كه كوتاه كوتاه به یلدا هم یاد داده بود و یكبار كه یلدا نام فامیلی خانم اعتصامی‌را یادش رفته بود؛ گفته بود : شعرهای پروین خانم!".و از آن روز عمه خانم هم برای شوخی و یادآوری شعرها به یلدا میگفت: همان شعرهای پروین خانم!! . عمه خانم یك بیت شعر زیبا از " خواجوی كرمانی " را هم به یلدا یاد داده بود به رسم یادگار؛ كه در بعضی مهمانی ها به یلدا می‌گفت بخواند: تــا در سر زلفش نكنی جان گرامی‌ پیش تو حدیث شب یلـدا نتوان كـرد.
آنوقت چشمانش گرم می‌شد و انگار شیره شیرین و گرم خورشت بــه؛ با حرارت از چشمانش به بیرون فواره می‌زد؛ كه هرچه چشمش را میمالید و زور میزد گنده ترش بكند نمیشد كه نمی‌شد.... خوابی گرم و كیفور؛ شانه به شانه عمه خانم. این نبود كه فقط كرسی خوابش را سنگین میكرد؛ اینكه شانه به شانه عمه خانم و پدر باشد و لبخند مادر را از كناری ببیند گرمترش میكرد. گرمتر میشد وقتی مطمئن بود كه بر حسب برنامه فامیلی؛ همگی شب را همانجا می‌خوابند ؛ آنوقت این خواب گرمترین خواب دنیا می‌شد.
یكبار به عمه خانم گفت: من كه بزرگ بشم؛ شما را با كرسی گنده هه و سماور طلائی میبرم خونه خودم!؛ بعد كمی‌ فكر كرده بود و گفته بود: نه! اصلا من و شوهرم و بچه هام می‌آئیم اینجا كه با شما و كرسی گنده هه و سماور طلائی؛ اینجا با هم زندگی كنیم.
عمه خانم خندیده و گفته بود: آره عمه جون؛ شما و شوهر و بچه ات اصلا" بیا تو این خانه با من زندگی كنید. آنموقع من پیرتر شدم بالاخره باید یك نفر باشه دور و برم من را جمع و جور كنه. چه عالمی‌داره بچگی؛.
همینطـور كه زیر كرسـی داشت خوابش می‌برد؛ باخودش فكر كرد فردا كه خانم معلم "انشای شب یلدا چه كردید را بپرسه"؛ می‌نویسـم:
شب یلدا خانه عمه خانم جانم؛ عشــق كردیم.
تــا در سر زلفش نكنی جان گرامی‌ پیش تو حدیث شب یلـدا نتوان كـرد. این بود شب یلدای من.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صدایت را میشنوم ...


گاهی چه قدر سردرگم میشوم.انقدردرخودم فرومیروم که حتی صدایت را نمیشنوم که عاشقانه کنارم نجوامیکنی ونامم را صدامیزنی...عادت داستان تلخیست که من دچارش شده بودم وبه بودن تو درکنارم عادت کرده بودم.حتی ظاهرت را هم یادم رفته بودبااینکه هرروز میدیدمت امایادم نبود ته ریش داشتی یانه...یادم نبوداخرین بار موهایت کوتاه بودیابلند.....
حالا.حالا که دیگر نمی بینمت هرروزچهره ات را جلوی چشمانم تصورمیکنم گاهی با موهای کوتاه وته ریش.گاهی موهای مرتب شده وصورتی صاف.
اه.....حالاهرثانیه صدایت رادرگوشم میشنوم.....هیچکس دیگر اسم مرابه زیبایی که اوای صدای توصدا نزد......هیچکس نجواهایش به عاشقانگی تونرسید.هیچکس.........
همه جاراباعکس های توپرکرده ام.گرچه نیازی به عکس نیست.چون تودررگ های من نفس ها تپش های قلب من ثبت شده ای.روز تولدم باز هم صدایت رامیشنوم بلندداد میزنی(دوست دارم برای اینکه به دنیاامدی تا مال من باشی)
امروزهم روز تولدم....وتوکنارم نیستی من سرمزارت نشستم وصدایت رامیشنوم.حتی میبینمت که کنارم نشستی ونگاهم میکنی.گل های خشک شده راپای مزارت میریزم.گریه نمیزاره حرف بزنم بگم که کاش بودی..توکه تحمل دیدن اشک هایم رانداشتی پس چطورحالا ارام خوابیدی تامن اشک بریزمو بی تو درد بکشم....همه جاپراز خاطراتوعطرتوست.کاش میشدبه نبودنت هم عادت میکردم اما انگار نمیشود شب ها که به خواب میروم امیدی برای باز کردن چشم ها وشروع کردن روز جدید را ندارم....بدون توروزها سخت میگذرد اما من ارزو میکنم ای کاش بدون تو روزها نگذرد......چشمانم رامیبندم وبلندبلندگریه میکنم
ناگهان گرمی دستانت رابرگونه هایم حس میکنم دوست ندارم چشم هایم رابازکنم میترسم که این رویا ازبین برود.اما نه انگار رویا نیست صدایت را میشنوم اسمم را صدامیزنی مثل همیشه
دیگر طاقت نیاوردم چشمانم راباز کردم تا صورتت را ببینم وخودم را دراغوشت رها کنم
اماناباورانه برگ های درخت بید کنار سنگ مزارت را بر صورتم دیدم به صدا توجه کردم صدای بادبود که لابه لای برگ ها میپیچید.حالا مطمئن شدم تو هنوز هم هستی ومانند قدیم دوستم داری شاید جسمت از پیش من رفته اما روحوعشق تو در هر شکلی کنارمن هست.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بستنی

گلها باز شده بودوپرنده ها سرحال تر ازهمیشه بودند.اواخرفروردین بود هواعالی بودصدای وزش بادهمراه با قهقه بچه ها ملودی زیبایی را درست کرده بود.دخترک با لباس پرچین صورتی رنگ با موهای خرگوشی نزدیک پدرش شد.
-بابایی دیدی چه قدرتندتند تاپ میخوردم
-اره عزیزم دیدم.از همه تندتر تاب میخوردی
-بابا برام بستنی میخری از اونا که توپ توپیه رنگیه
-باشه دخترم یکم دیگه بازی کن موقع رفتن به خونه میخرم
-میخوام کنارتوبشینم خسته شدم دیگه بازی نمیکنم
-دخترم منوبیشتردوست داری یا مامانتو؟؟
-اول تورو بعد مامانو دوست دارم
-بابا تو منو دوست داری یا مامان؟
-تورودوست دارم فقط تورو
-دروغ نگو میدونم هنوز دوسش داری.مطمئنم یه روزمامانی برمیگرده
-امیدوارم حداقل به خاطرتوبرگرده.امااون رفته دخترنازم شایدم حق داشت که بره.
دخترک بلند شد ولبخنی به صورت تکیده پدرش زدوگفت/من همیشه پیشت میمونم
پدر خندیدو گفت بریم سمت بستنی؟دخترک هورایی کشیدوگفت بریم.
دست های کوچولوی دخترصندلی چرخدارپدر را به حرکت دراوردوازپارک دورشدند.
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آرزوی خفته

برق نگاه اطرافیان به طرف او بود و همه انتظار داشتند که او این کار را شروع کند.برای همین کارد را به او دادند.کارد که در دستانش جای گرفت سنگینی دسته اش ذرات بدنش را به عرشه درآورد و گویی حس انتقام را به خاطر اینکه بعد از سال ها با این صحنه مواجه می شد را در او تشدید می کرد.کارد را روی ماهک ناخن شصتش کشید و براده های سفید ناخنش را دید و یکبار دیگر از تیز بودن چاقویش مطمئن شد.برای اولین بار بود که با این ماجرا آشنا می شد.بعد از سال ها. به همین خاطر دلهره زیادی داشت.انگشتانش بیشتر از همیشه باد کرده بودند و اضطرابی شدید امانش را بریده بود.کارد که در انگشتان گره شده اش قرار گرفت. اطرافیان هم او را تشویق کردند و نیرویی او را به سمتش سوق می داد. گرمی لباس سبزش در گرداگرد چشمانش حلقه زد و خشکید و به او اعتماد به نفس و جراتی دست داد.دستش را جلوتر برد و با تقلایی کم نوک چاقو را در تنش فرو کرد.هیچ صدایی ازش در نیامد. معلوم بود که خیلی پوست کلفت است. چاقو را تا عمق گوشتش رساند و با ضربه ای دیگر کارد را تا قعر اسخوان هایش فرو کرد. همانند گوشت لخم نرمی اش را احساس کرد. کارد را کمی بیرون کشید و با ضربه ای دیگر به جانش افتاد. خونابه نارنجی رنگی از پهلویش به غلیان افتاد و از روی شکمش قل خورد. باز هم ناله ای نکرد. انگار پوست کلفت تر از این ها بود. سکوتی همه جای خانه را فرا گرفته بود. حتی از جیرجیرک ها هم صدایی به گوش نمی رسید و همه منتظر آخرین عکس العمل او بودند. از پهلو شکم گردش را درید و بلندش کرد و ایستاده روی میز گذاشت و انگشتانش را داخل کله اش چنگ انداخت و از وسط دو نیمه اش کرد. در سکوت عمیق خانه، جلوی چشم همه، ناله شدیدی کرد و ضجه ای لحظه ای کارش را تمام کرد. داخلش پر از قرمزی بود باورش نمی شد که او این کار را کرده است.نفسی بلند را میان شش هایش جای داد و لبخندی کمرنگ گوشه لبش را گزید. موج شادی در جمعیت خروشید و هورایی کشیدند و سپس هریک به او تبریک گفتند.همان لحظه بارقه ای در چشمانش جهید و آرزوی بزرگش را در آن شب بلند کرد. اشک شوقی از گونه های سرخ شده و سرد صورتش سر خورد.آن شب پول کیک تولد نداشتند. هندوانه شب یلدا را به جایش قارچ کردند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
محاکمه عشق

جلسه محاكمه عشق بود، عقل قاضی ، و عشق محكوم ....
به دلیل تبعيد به دورترين نقطه مغز يعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع كرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی؟
ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنيدن صدايش بودی ؟
وشما پاها كه هميشه مشتاق رفتن به سويش بوديد حالا چرا اينچنين با او مخالفيد ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ،
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:
ديدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحيرم با وجودی كه عشق بيشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمايت ميكنی !؟
قلب ناليد و گفت:
من بی وجود عشق ديگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار ميكند و فقط با عشق ميتوانم يك قلبی واقعی باشم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گفتگوهای بنده گناهکار


با سلام من فرشته هستم چون شما گناه كار هستيد صداتون ضبط ميشه بعدا برسي خواهد شد.

من : نه تروخدا اين بار هزارم دارم زنگ مي زنم مي دونيد چقدر اين خط شلوغه.


فرشته: باز هم يك گناه ديگه چرا دروغ میگی .تو اگر يك بار هم زنگ زده باشي مطمئن باش به مشكلت رسيدگي ميشه اينجا با جاهاي ديگه فرق ميكنه. حالا پيغامتو بگو...


من : خدایا امشب برای بار دوم اومدم تا بهت زنگ بزنم تا دویاره گرمی نگاهتو حس کنم ولی افسوس می خورم به خاطر این همه گناه و هرگزنمی تونم سرمو بالا بگیرم و به تو خیره بشم.


من: ديشب هر چی زنگ می زدم کسی گوشی رو بر نمی داشت .حتما شمارمو دیدی و چون باهام قهربودي گوشی رو بر نميداشتي.


من : خدايا مشكلاتم يكي دوتا نيست .ميدونم خيلي بنده بدي برات بودم اما اما اما هميشه دوست داشتم.خدايا خدا خوشگلم هنوز نميخواي گوشيو برداري ببين منم همون بنده ای که هرموقع كار خوبي می کردم منو به فرشته هات نشون می دادی.


من : خدايا تو گفتي صبوري كنم تحمل كنم مشكلاتم برطرف ميشه منم يه كوچولو صبر كردم ديگه . حالا نميشه اينبارم جوابمو بدي. خيلي محتاجما.


من : واييي نكنه از دستم خسته شدي ؟ نكنه نميخواي ديگه صداي منو بشنوي؟ نكنه به فرشته سفارش كردي هرموقع اين شماره افتاد وصل نكنن . نكنه ديگه دوست نداري صداي منو بشنوي نكنه ...؟


من : نه تو خوبي تو هيچ كس را فراموش نميكني حتي اگر بد باشه مثل من . اما خدايا اگر جوابمو ندي دلم ميشكنه ها ميدوني كه نازم خيلي زياده


فرشته : اگر حرفتون با خدا تموم شده گوشيو قطع كنيد يه بنده گناه كار ديگه پشت خطه.


من :خدايا خسته شدم پس اين فرشته چي داره ميگه اصلا مگه خودت نگفتي كه با من بي واسطه حرف بزنيد. پس اين ديگه كيه مگه تو منشي داري ؟


فرشته : آقا موئدب باش چرا صداتو بردي بالا اين حرفا چيه مي زني.


من : خدايا بببخشيد غلط كردم باور كن خسته شدم منظوري نداشتم . آخه تا خونت كه خيلي راه و خيلي سخته تا اونجا بيام وگرنه من كه از خدامه بيام اونجا . شماره موبايلتم كه ندارم زنگ بزنم يا حداقل يه مسيج بدم دلم آروم بشه خدايا چرا جوابمو نميدي.


فرشته : فرصت شما تموم شد فعلا خدا نگهدار.


من : نه... صبر كن .. قطع نكن ... هنوز حرفم تموم نشده اين تازه اولش بود.


بوق بوق بوق بوق ...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
این است داستان جنگل ما ... !

مورچه هر روز صبح زود سر کار مي‌رفت و بلافاصله کارش رو شروع مي‌کرد و با خوشحالي به ميزان زيادي توليد مي‌کرد.

رئيسش که يک شير بود، از اين که مي‌ديد مورچه مي‌تواند بدون سرپرستي بدين گونه کار کند، بسيار متعجب بود. بنابراين فکر کرد که اگر مورچه مي‌تواند بدون هيچ گونه سرپرستي بدين گونه توليد کند، پس با داشتن يک سرپرست حتماً ميزان توليدش بسيار بالاتر خواهد رفت.

او بدين منظور سوسکي را که تجربه بسيار زيادي در سرپرستي داشت و به نوشتن گزارشات عالي شهره بود، استخدام کرد. اولين تصميم سوسک راه اندازي دستگاه ثبت ورود و خروج بود. او همچنين براي نوشتن و تايپ گزارشاتش به کمک يک منشي نياز داشت.

عنکبوتي هم مديريت بايگاني و تماس‌هاي تلفني را بر عهده گرفت.

شير از گزارشات سوسک لذت برده و از او خواست که نمودارهايي که نرخ توليد را توصيف مي‌کند تهيه نموده که با آن بشود روندها را تجزيه و تحليل کند. او مي‌توانست از اين موارد در گزارشاتي که به هيئت مديره مي‌داد استفاده کند.

بنابراين سوسک مجبور شد که کامپيوتر جديدي به همراه يک دستگاه پرينت ليزري بخرد. او از يک مگس براي مديريت واحد تکنولوژي اطلاعات استفاده کرد.

مورچه که زماني بسيار بهره ور و راحت بود، از اين حد افراطي کاغذبازي و جلساتي که بيشترين وقتش را هدر مي داد متنفر بود.

شير به اين نتيجه رسيد که زمان آن فرا رسيده که شخصي را به عنوان مسئول واحدي که مورچه در آن کار مي‌کرد معرفي کند. اين سمت به جيرجيرک داده شد.اولين تصميم او هم خريد يک فرش و نيز يک صندلي ارگونوميک براي دفترش بود.

اين مسئول جديد يعني جيرجيرک هم به يک کامپيوتر و يک دستيار شخصي که از واحد قبلي‌اش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهينه‌سازي استراتژيک کنترل کارها و بودجه نياز پيدا کرد.

اکنون واحدي که مورچه در آن کار مي‌کرد، به مکان غمگيني تبديل شده بود که ديگر هيچ کسي در آنجا نمي‌خنديد و همه ناراحت بودند. در اين زمان بود که جيرجيرک، رئيس يعني شير را متقاعد کرد که نياز مبرم به شروع يک مطالعه درخصوص سنجش شرايط محيطي دارد.

با مرور هزينه‌هايي که براي اداره واحد مورچه ميشد، شير فهميد که بهره‌وري بسيار کمتر از گذشته شده است. بنابراين او جغدي که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را براي مميزي و پيشنهاد راه حل اصلاحي استخدام نمود.

جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با يک گزارش حجيم چند جلدي باز آمد. نتيجه نهايي اين بود: "تعداد کارکنان بسيار زياد است".

حدس مي زنيد اولين کسي که شير اخراج کرد چه کسي بود؟ مسلماً مورچه ! چون او بی انگيزگی خود را نشان داده و نگرش منفي داشت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
درویشی که سلطان شد .

یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت او به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد.بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه‌ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه‌ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند.
اتفاقا فردای آن روز؛ اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه‌ی عمر مقداری پول اندوخته لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.
ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود. به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند. درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.
در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛ تا بدین پایه رسیدی!
درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک؛ تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 37 از 100:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA