ارسالها: 14491
#371
Posted: 3 Aug 2013 17:03
لحظه ي تحويل سال
راديو که اغاز سال نو را اعلام کرد،پير زن قران را بست.
اشکي را که روي گونه مانده بود پاک کرد.
ديگر حسابش را نداشت که اين چندمين بار است لحظهي تحويل سال کنار شوهر مينشيند و در سکوت به او خيره ميشود .
دلش ميخواست فقط يکبار ديگر شوهر به او عيدي ميداد اما ...
به زحمت خم شد. سنگ را بوسيد. فاتحه اي خواند و با اندوه گورستان را ترک کرد
حکایت مارتین و مرگ خدا
روزی مارتین با چهره ای بسیار غمگین به خانه آمد ، همسرش می پرسد : چه شده ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟ مارتین لوترکینگ با دلگیری خاصی می گوید : هیچی !
چند لحظه بعد همسرش در حالی که لباسش را عوض کرده بود و لباس مشکی مخصوص عزا پوشیده بود ، آمد . مارتین با تعجب می پرسد : چی شده ؟ چرا لباس عزا بر تن داری ؟ زنش می گوید : نمی دانی ! او مرده ! مارتین می گوید : کی ؟ همسرش جواب می دهد : خدا . مارتین با تعجب می پرسد : این چه حرفی است که می زنی ؟ همسرش می گوید : اگر خدا نمرده ، پس چرا این قدر غمگینی?
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#372
Posted: 3 Aug 2013 17:04
راز خوشبختي در زندگي مشترک
روزي يک زوج، بيست و پنجمين سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اينکه در طول 25 سال حتي کوچکترين اختلافي با هم نداشتند. تو اين مراسم سردبيرهاي روزنامه هاي محلي هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختيشونو) بفهمند.
سردبير ميگه: آقا واقعا باور کردني نيست؟ يه همچين چيزي چطور ممکنه؟ شوهره روزاي ماه عسل رو بياد مياره و ميگه: بعد از ازدواج براي ماه عسل به شميلا رفتيم، اونجا براي اسب سواري هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کرديم. اسبي که من انتخاب کرده بودم خيلي خوب بود ولي اسب همسرم به نظر يه کم سرکش بود. سر راهمون اون اسب ناگهان پريد و همسرم رو زين انداخت همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت:اين بار اولته.
دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد. بعد يه مدتي دوباره همون اتفاق افتاد اين بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب انداخت و گفت: اين دومين بارت بعد بازم راه افتاديم. وقتي که اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت خيلي با آرامش تفنگشو از کيف برداشت و با آرامش شليک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشيدم و گفتم : چيکار کردي رواني؟ حيون بيچاره رو کشتي! ديونه شدي؟
يه نگاهي به من کرد و گفت: اين باراولته
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#373
Posted: 3 Aug 2013 20:47
عذاب
خوب كه فكر مي كنم به خودم حق ميدهم
با اين همه باورم نميشود كه به اين راحتي دستم به خونه بي گناهي آلوده شده باشد اما او هم بي تقصير نبود زندگي را برايم جهنم كرده بود و لحظه به لحظه زندگي را برايم تنگ تر ميكرد
گوشش بدهكار فريادهايم نبود دست از سرم بر نميداشت لامصب به هيچ سراطي مستقيم نبود اين آخريها حسابي موي دماغم شده بود كه كارش را تمام كردم
از زندگي سير شده بودم حاضر نبودم حتي يك لحظه ديگر تحملش كنم يا بايد خودم را ميكشتم يا آن بد ذات را و خوشبختانه را دوم را انتخاب كردم چرايش را نميدانم شايد به خاطر اينكه ضعيف تر بود و راحت تر جا ميداد
به هر حال وقتي براي آخرين بار سراغم آمد گذاشتم زمزمه هاي چندش آورش تمام شود ياد لحظاتي كه عذابم داد و دم برنياوردم چون رودي از خون در مقابل چشمانم رژه ميرفت كه توسط جسم سنگيني كه از قبل قايم كرده بودم بر فرق سرش كوبيدم آنچنان كه سرش بي درنگ شكافت و خون سرخش روي دستم پاشيد اخرين نگاهش هيچگاه از صفحه ذهنم پاك نميشود هيچ اثري از پشيماني از آن به چشم نمي خورد هنوز هم موذي بود و عذاب آور بالاخره دست و پايش از حركت ايستاد اما نيشش هنوز باز بودگويي به عذاب وجدان بعد از اين من پوزخند ميزد باز هم نگاهي به جسد بي جانش كردم ديگر سرد سرد شده بود انگار هيچ وقت زنده نبود و نفس نميكشيد اما قيافه اش مظلوم شده بو د و ترحم انگيز
حال كه گذشت اما خوب كه فكر ميكنم دلم به حالش ميسوزد پشه بيچاره!...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#374
Posted: 4 Aug 2013 12:03
پول
روزی یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را
از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین
بالارفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن
میخواهم کاری بکنم.
و سپس در برابر نگاههای متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز دستهای حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید.
بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست
همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همینطور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبهرو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاکآلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرفنظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است،
هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#375
Posted: 4 Aug 2013 15:07
لنگه کفش
خانه ما در يك مجتمع آپارتماني 5 طبقه قرار دارد. و ما تازه به اين جا رفتهايم و هنوز خيلي از همسايهها را خوب نميشناسيم. در طول چند روزي كه اين همه پله را بالا و پائين رفته بودم يك چيز برايم خيلي عجيب بود. هميشه جلوي يكي از خانهها فقط يك لنگه كفش مردانه بود.
يكبار حتي زيرزمين خانه را هم به دنبال لنگه ديگر كفش گشتم اما هيچ اثري از لنگه ديگر آن پيدا نكردم. ته دلم يك كم ميترسيدم نكند فكر كنند كار من است!
تا اين كه يك روز كه داشتم براي خريد نان به پائين ميرفتم. مردي را ديدم كه از آن خانه بيرون ميآمد. او فقط يك پا داشت. او با عصا راه ميرفت. با ناراحتي از پلهها پايين رفتم و در طول راه همهاش به فكر آن مرد بودم كه يك پا نداشت. خيلي دلم برايش ميسوخت آن قدر ناراحت و غمگين بودم كه پولم را در راه گم كردم اما وقتي به خانه بازگشتم فكري به نظرم رسيد با خودم گفتم آن مرد حتماً از ديدن اين همه كفش در جلو خانهها ناراحت ميشود و شايد هم به مردمي كه دو پا دارند حسودي ميكند.
بايد كاري ميكردم. خيلي فكر كردم تا اين كه فكري به نظرم رسيد. دوباره برگشتم و يك لنگه از هر كفشي را كه در ساختمان بود برداشتم. و در زير زمين قايم كردم حالا در جلو خانهها از هر جفت كفش فقط يك لنگه آن بود. مطمئن شدم كه اگر مرد برگردد ديگر غصه نخواهد خورد. چون همه مردم اين آپارتمان فقط يك پا دارند. آن شب همه همسايهها بعد از كمي لي لي رفتن از من به پدرم شكايت كردند. اما از اين كه اين كار را براي مرد يك پا كرده بودم خوشحال بودم چون تنها كسي كه از من شكايتي نداشت همان مرد يك پا بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#376
Posted: 4 Aug 2013 15:10
مرگ عزراییل...
فرشته ي مرگ به دنبال معناي مرگ!
خروس خون عزراييل بايد مي رفت روح شخصي رو که در حال مرگ بود قبض کنه!عزراييل به سمت زمين حرکت کرد.با سرعت.
مادر:::با گريه ي شديد...بچم داره ميميره.. بچم....خدا..
پدر :::گريه ............................
مادر کودک رو محکم به سينه اش مي فشرد...ولي ديگه وقتش رسيده بود که عزراييل کارشو انجام بده
خدا فرمان رو داد.....صورت کودک تو ذهن عزراييل چنبره زده بود...عزراييل فکر کرد چرا انسان ها وقتي شخصي رو از دست مي دن اين قدر بي تابي مي کنن؟چرا با اينکه مرگ اين قدر براي آدم ها دردناکه اون ها خودکشي ميکنن ؟؟سوالي که بعد از اين همه مدت به ذهنش رسيد!عزراييل قبلا هم به خاطر قضيه هاي مختلف مثل مرگ و مير تاعون قرن 16 ...حادثه ي بم ...سونامي و.....بي تابي بسيار و گريه هاي فراوان رو ديده بود...عزراييل آماده شد.مکثي کرد. عزراييل رو به خدا:::خدايا چرا انسان ها اين قدر دچار بي قراري مي شوند؟مفهوم مرگ چيست؟نمي توانم درک کنم..اگر ممکنه مي خواهم مدتي انسان باشم،خدا در پاسخ گفت به خاطر اين همه خدمتي که بهم کردي يک راهي جلو پات ميذارم.عزراييل با خوشحالي:: قبول...خدا ::من به تو توانايي مي دهم که انسان شوي ولي قبل از آن بايد کار نا تمامت را انجام دهي..وپس از مدتي که انسان شدي با دستور من بايد برگردي کارت را ادامه دهي. در اين مدت کارت را به جبرييل که مدت هاست بيکار است مي سپارم.عزراييل فکري کرد و گفت::.حتما.... و به سادگي روح کودک رو قبض کرد!و به خانه برگشت....يک دست کت و شلوار بسيار زيبا سفارش داد...مي خواست روي زمين بهترين زندگي رو داشته باشه..مي خواست انسان بودن رو تجربه کنه..براي زندگي سواحل زيباي مديترانه رو انتخاب کرد...لذت انسان بودن رو چشيد ..لذت خوردن،لذت معاشقه،لذت دوست داشتن،لذت آموختن،لذت آموزاندن و مهم تر از همه لذت پدر بودن...عزراييل از همسري که بسيار دوستش مي داشت صاحب فرزندي شد. بسيار فرزندش را دوست مي داشت..مدام بچه اش رو در آغوش مي گرفت و ابراز محبت مي کرد ...يک روز همسر عزراييل با گريه ي شديد::.بچمون..... اينبار نوبت مرگ بچه ي عزراييل شده بود.عزراييل پس از شنيدن اين جمله فرياد هاي بسيار سر داد ..گريه اش قطع نمي شد.نعره ميزد و مدام ....فرشته ي مرگ تازه معناي مرگ را فهميد!! ...خدا به عزراييل فرمان داد که ديگر مجال نيست بايد برگردي سر کارت!عزراييل پوست خندي زد و تيغ را برداشت و شاه رگ خود را قطع کرد.... هم غم مرگ و هم لذت آن را درک کرد و عشق را نيز....آرام مرد! ...بسيار آرام.....................................
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#377
Posted: 4 Aug 2013 15:14
" مهم ترین عضو بدن " !
مادرم همیشه از من میپرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟
طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم، پاسخی را حدس میزدم و با خودم فکر میکردم که باید پاسخ صحیح باشد . . !
وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم میگفتم: مادر، گوشهایم
او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد
چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر میکنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند
او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفتهای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند.
من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم
چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم میگفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر میشوی، پسرم.
سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دلشکسته شدند
همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه میکرد. من آن روز به خصوص را به یاد میآورم که برای دومین بار در زندگیام، گریه پدرم را دیدم
وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافتهای که مهمترین عضو بدن چیست؟
از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر میکردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهرهام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان میدهد که آیا یک زندگی واقعی داشتهای یا نه
برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم
اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی
او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر میآید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانههایت هستند
پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه میدارند؟
جواب داد: نه، از این جهت که تو میتوانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه میکند، روی آن نگه داری
عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسانها، لحظاتی فرا میرسد که به شانهای برای گریستن نیاز پیدا میکنیم. من دعا میکنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانههایشان بگذاری و گریه کنی
از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است
مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافتهاند، از یاد نخواهند برد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#378
Posted: 4 Aug 2013 15:27
راهنمائيهاي پدر
پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد .
-- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید .
-- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده
-- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره
-- زن مثل ...............
پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه ...
پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت : خدا به دادم برسه این عزیزترین لباس مادرته !!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#379
Posted: 4 Aug 2013 15:33
ارزش
روزی مرد میانسالی که کنار استخر ایستاده بود،زندگی خود رابه خطر انذاخت تا جوانی راکه درآب افتاده بود و دست و پا میزد ،نجات دهد...
جوان هنگامی که حالش جاآمد،نفس عمیقی کشیدو گفت: " دستتون درد نکنه که زندگیمو نجات دادید." مرد نگاهی به چشمهای او انداخت و گفت: " قابلی نداره جوون! فقط توی زندگی ثابت کن که زند گیت ارزش نجات یافتن داشت..."
سگِ دانا
یک روز سگِ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت .وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند او ایستاد.آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت:" ای برادران دعا کنید ؛ هرگاه دعا کردید باز هم دعا کردید و کردید ، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد ."
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت: " ای گربه های گورِ ابله ، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#380
Posted: 4 Aug 2013 15:36
فرشته فراموش کرد
فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:
خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.
خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.
فرشته گفت: بازمی گردم، حتما بازمی گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.
فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.
فرشته هرگز به بهشت برنگشت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟