انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 39 از 100:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
داستان باحال گربه

یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود.
آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.
وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.
یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین.
بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.
یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره.
مرده میپرسه: " اون گربه کره خر خونس؟"
زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پیرمرد 80 ساله!

یه پیرمرد۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:

هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟

دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب... بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو به طرف پلنگ نشونه می گیره و ..... بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!

پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاً منظور منم همین بود!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مرد خجالتی...

یه مرد خیلی خجالتی میره توی یه كافه تریا.
چند دقیقه كه میشینه توجهش نسبت به یه دختر خوشگل كه كنار میز بار نشسته بوده جلب میشه. مرد نیم ساعت با خودش كلنجار میره و بالاخره تصمیمشو میگیره و میره سراغ دختر و با خجالت و آروم بهش ميگه: ممم... میتونم كنار شما بشینم و یه گپی با همدیگه بزنیم؟
یهو دختر داد میزنه: چی؟! من هرگز امشب با تو نمی خوابم!
همهء مردم برمیگردن و چپ چپ به مرد نگاه می كنن.
مرد سرخ میشه و سرشو میندازه پایین و با شرمندگی میره میشینه سر جاش.
بعد از چند دقیقه دختر میره كنار مرد میشینه و با لبخند میگه: من معذرت میخوام. متاسفم كه تو رو خجالت زده كردم. راستش من فارغ التحصیل روانپزشكی هستم و دارم روی عكس العمل مردم در شرایط خجالت آور تحقیق می كنم.
یهو مرد داد میزنه: چی؟! منظورت چیه كه 200 دلار برای یه شب می گیری؟!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تنبل ترین

سه مرد زیر درخت دراز کشیده بودند . یک بازرگان از آنجا عبور می کرد. او به آن مردها گفت هرکدام از شما که تنبل ترین است، به عنوان هدیه به او یک روپیه (واحد پول هند) خواهم داد.
یکی از مردان فوری برخاست و گفت روپیه را به من بده من از همه تنبل تر هستم. بازرگان گفت : نه تو از همه فعال تر هستی و هدیه را نخواهي گرفت .
دومی در حال درازکش دستش را دراز کرد و فریاد زد روپیه را بیاور و به من بده. بازرگان گفت تو هم همچین فعال هستی.
سومی در حال درازکش گفت روپیه را بیاور و در جیب من بگذار، من تنبل ترین هستم. بازرگان خیلی خندید و روپیه را در جیب او گذاشت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چرچیل

چرچیل (نخست ورزیر انگلیس در جنگ جهانی دوم)روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر بی بی سی برای مصاحبه می‌رفت.
هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت
"آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم."
راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را
از رادیو گوش دهم"
چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد
و یک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده با دیدن اسکناس گفت:
"گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

andishmand
 
بو علی و بهمنیار
بوعلى در حواس و در فكر انسان فوق العاده اى بوده و شعاع چشمش از دیگران بیشتر و شنوایى گوشش تیزبود. به طورى كه مردم درباره او افسانه ها ساخته اند
مثلا مى گویند هنگامى كه در اصفهان بود، صداى چكش مسگرهاى كاشان را مى شنید.
شاگردش بهمنیار به او گفت : شما از افرادى هستید كه اگر ادعاى پیغمبرى بكنید، مردم مى پذیرند و واقعا از خلوص نیت ایمان مى آورند.
بوعلى گفت : این حرفها چیست ؟ تو نمى فهمى ؟
بهمنیار گفت : نه . مطلب حتما از همین قرار است . بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد كه مطلب چنین نیست . در یك زمستان كه با یكدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح كه مؤ ذن مى گفت ، بوعلى بیدار بود و بهمنیار را صدا كرد.
بهمینیار گفت : بله .
بوعلى گفت : برخیز.
بهمنیار گفت : چه كار دارید؟
بوعلى گفت : خیلى تشنه ام . یك ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى كنم .
بهمنیار شروع كرد استدلال كردن كه استاد، خودتان طبیب هستید. بهتر مى دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مى شود و ایجاد مریضى مى كند.
بوعلى گفت : من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنه ام شما براى من آب بیاورید، چكار دارید.
باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه درست است كه شما استاد هستید و لكن من خیر شما را مى خواهم من اگر خیر شما را رعایت كنم ، بهتر از این است كه امر شما را اطاعت كنم . پس از آنكه بوعلى براى او اثبات كرد كه برخاستن براى او سخت است .
گفت : من تشنه نیستم . خواستم شما را امتحان كنم . آیا یادت هست به من مى گفتى : چرا ادعاى پیغمبرى نمى كنى ؟ اگر ادعاى پیغمبرى بكنى مردم مى پذیرند. شما كه شاگرد من هستى و چندین سال است پیش من درس ‍ خوانده اى ، مى گویم ، آب بیاور، نمى آورى و دلیل براى من مى آورى ، در حالى كه این شخص مؤ ذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پیغمبر اكرم (ص ) بستر گرم خودش را رها كرده و بالاى ماءذنه به آن بلندى رفته است تا آن كه نداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ) را به عالم برساند. او پیغمبر است ، نه من كه بوعلى سینا هستم .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
مرد

 
اشتباهات زندگی:

پیرمردی تنها دردهکده ای زندگی میکرد.هرروز با یک کت وصله دار دراطراف دهکده قدم میزد تا توجه دیگران را جلب کند
روزی مسافری از این دهکده عبور میکرد با دیدن پیرمرد ولباسش بسیار تعجب کرد و ازاو پرسید: آقا رنگ وصله های کت شما بسیار چشمگیر است چرا با همین لباس بیرون میروید؟ایا معنی ویژه ای دارد؟پیرمرد جواب داد:هر رنگی که روی کت من است نشانه یک اشتباه از سوی یکی ازهمسایگان من است دلم نمی خواهد گناهان انها را فراموش کنم و وصله های روی کت را به همین دلیل دوخته ام بعد ازچند دقیقه مسافر گفت :وصله های رنگ سفید زیر بغل شما چه معنی دارد؟آیا از اشتباه همسایه است؟
پیرمرد با ناراحتی گفت:ان نشانه اشتباه من است میخواهم درجایی باشد که دیده نشود.
شاید این رفتار روزی نیز شامل حال برخی از ما شود باشد که همه اشتباهات خود را ببینیم و اشتباهات دیگران را بزرگ نکنیم.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
کرم شب تاب

خدا هستی را قسمت میکرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هرچه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هرکه آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز، یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا. تنها کمی از خودت؛ تنها کمی از خودت را به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت : آن که نوری باخود دارد,بزرگ است, حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.

و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
شكلات

با يک شکلات شروع شد. من يک شکلات گذاشتم توي دستش. او يک شکلات گذاشت توي دستم. من بچه بودم. او هم بچه بود. سرم را بالا کردم. سرش را بالا کرد. ديد که مرا مي شناسد. خنديدم. گفت: "دوستيم؟" گفتم: "دوستِ دوست!" گفت: "تا کجا؟" گفتم: "دوستي که «تا» ندارد." گفت: "تا مرگ!" خنديدم و گفتم: "من که گفتم، تا ندارد!" گفت: "باشد، تا پس از مرگ!" گفتم: "نه، نه، نه. تا ندارد." گفت: "قبول، تا آن جا که همه دوباره زنده مي شوند، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت، تا جهنم، تا هرکجا که باشد من و تو با هم دوستيم." خنديدم. گفتم: "تو برايش تا هرکجا که دلت مي خواهد يک تا بگذار. اصلاً يک تا بکش از سرِ اين دنيا تا آن دنيا. اما من اصلاً تا نمي گذارم." نگاهم کرد. نگاهش کردم. باور نمي کرد. مي دانستم. او مي خواست حتماً دوستي مان تا داشته باشد. دوستي بدونِ تا را نمي فهميد.
**************
گفت: "بيا براي دوستي مان يک نشانه بگذاريم." گفتم: "باشد، تو بگذار." گفت: "شکلات. هر بار که همديگر را مي بينيم يک شکلات مالِ تو، يکي مالِ من. باشد؟" گفتم: "باشد."
هر بار يک شکلات مي گذاشتم توي دستش، او هم يک شکلات توي دستِ من. باز همديگر را نگاه مي کرديم، يعني که دوستيم. دوستِ دوست. من تندي شکلاتم را باز مي کردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مکيدم. مي گفت: "شکمو! تو دوستِ شکمويي هستي." و شکلاتش را مي گذاشت توي يک صندوق کوچولوي قشنگ. مي گفتم: "بخورش!" مي گفت: "تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. براي هميشه بماند."
صندوقش پر از شکلات شده بود. هيچ کدامش را نمي خورد. من همه اش را خورده بودم. گفتم: "اگر يک روز شکلات هايت را مورچه ها بخورند يا کرم ها، آن وقت چه کار مي کني؟" گفت: "مواظب شان هستم!" مي گفت مي خواهم نگه شان دارم تا موقعي که دوست هستيم و من شکلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم: "نه، نه، تا ندارد. دوستي که تا ندارد."
**************
يک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بيست سال شده است. من بزرگ شده ام. من همه ي شکلات ها را خورده ام. او همه ي شکلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظي کند. مي خواهد برود. برود آن دور دورها. مي گويد: "مي روم. اما زود بر مي گردم." من مي دانم، مي رود و ديگر بر نمي گردد. يادش رفت شکلات را به من بدهد. من يادم نرفت. يک شکلات گذاشتم کفِ دستش. گفتم: "اين براي خوردن." يک شکلات هم گذاشتم کفِ آن دستش: "اين هم آخرين شکلات براي صندوق کوچکت." يادش رفته بود که صندوقي دارد براي شکلات هايش. هر دو را خورد. خنديدم. مي دانستم دوستي من « تا » ندارد. مي دانستم دوستي او « تا » دارد. مثل هميشه. خوب شد همه ي شکلات هايم را خوردم. اما او هيچ کدامشان را نخورد. حالا با يک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟!

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
زن

 
کفاش پیر

در روزگار قدیم کفاش پیری نزدیک حجره ی تاجری ثروتمند و چاق بساط کرده بود. کفاش شادمانه آواز می خواند و کفش وصله می زد و شب با عشق و شادی نزد خانواده خویش می رفت. تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند کم کم از صدای خواندن کفاش خسته و کلافه شد تا اینکه یک روز از کفاش پرسید درامد تو چقدر است. کفاش گفت روزی ۳ درهم. تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت: بیا این از درامد همه ی عمر کارکردنت هم بیشتر است. برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم .آواز خواندنت مرا کلافه کرده . کفاش شکه شده بود. سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند .از ترس دزد شبها خواب نداشتند. از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند. خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر . مدتی گذشته تا اینکه روزی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد مرد تاجر رفت . کیسه ی زر را به سمت تاجر انداخت و گفت :بیا، سکه هایت را بگیر و ترانه های شادم را پس بده . اين رو همه ميدونن پول خوشبختي نمياره و هر چيزي به اندازه خودش و حالت تعادلش براي انسان زيباست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 39 از 100:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA