انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 40 از 100:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
اعلامیه ی مردانه

1- درست است كه ما بعضی مواقع به شما فكر نمیكنیم، ولی دنیا كه به آخر نمیرسه؟ چرا اینو درك نمیكنین بابا؟

2- وقـتی جایی داریم میریم، به پیر، به پیغمبر، هرچی میپوشین قشنگه و بهتون میاد! اینقــدر سئوال نكنید!
3- چپ میریم ، راست میریم، آبغوره میگیری، به جون خودم وخودت یه كارخونه آبغوره گیری بزن پول توشـه!
4- بابا هرچی میخواین رو راست بگین! چرا طفـــره میرین؟ به ما چه كه شوهرخواهرت برای خواهرت گردنبند مروارید خریده؟ منظورتون چیه؟!
5- حواس ندارم خب! چرا قهر میكنی؟! خب آدمیزاد یادش میره تولدت و سالگرد ازدواجمون كی بوده! دو روز قبلش بهم یادآوری كنی میمیری؟
6- بابا ! من نوكرتم! شما فقط هم با «آره» و «نــه» جوابمو بدی كافــیه! دلیل و برهان و این چیزا نمیخواد دیگه!
7- وقـتی مشـكلی داری كه میتونم حلش كنم، بیا نوكرتم هسـتم. ولی اگه فـقط میخوای درد دل كنی و خودتو لوس كنی، من نوكرتم! دست از سر ما ور دار! برو به دوســتات تلفن كن!
8- اگه میگی 17 ماهه كه سردردی داری و نمیشـه بهت نزدیك شد، پس قضــیه جدیه! برو پیش دكـتر خب!
9- بابا! بنزین زدن كه كاری نداره!! جون مادرت خودت بزن!
10- اگه یه چیزی گفـتیم كه ازش دو جور برداشت كرد، به خدا منظـور ما اون برداشـت خوبه بوده! آتیش به پا نكن!
11- حسودی نكن نوكرتم! بهـت هم بر نخوره! خدا چشم داده برای دیدن و لذت بردن از زیبائی ها!
12- آخه من نوكرتم! تمام زندگیمون كه نمیتونه مثل اون سه چهار هـفـته اول باشـه! چرا نمیفهــمی؟
13- بابا! من كه علم غیب ندارم، از اونچه كه تو كله سركار خانوم هم میگذره خبر ندارم! از روی چشمات هم نمیفـهمم چــته! زبون كه داری ماشــالله! خودت بگو دردت چیه!
14- وقـتی میپرسم «چه شـده؟» و تو میگی «هیچی!»، ما كه میدونیم داری دروغ میگی و «یه چیزی شـده!» ولی به روی خودمون نمیاریم كه درگیر عواقب وخیم بعــدی اش نشــیم!
... همین!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ماجرای فرزندان دوستان قدیمی !!!! ...

چهار تا دوست که 20 سال بود همديگه رو نديده بودند توي يه مهموني همديگه رو مي بينن و شروع مي کنن در مورد زندگي هاشون براي همديگه تعريف کنن ...

بعد از مدتي يکي از اونا بلند ميشه ميره دستشويي . سه تاي ديگه صحبت رو مي کشونن به تعريف از فرزندانشون :
اولي : پسر من باعث افتخار و خوشحالي منه . اون توي يه کار عالي وارد شد و خيلي سريع پيشرفت کرد .
پسرم درس اقتصاد خوند و توي يه شرکت بزرگ استخدام شد و پله هاي ترقي رو سريع بالا رفت و حالا شده معاون رئيس و اون قدر پولدار شده که حتي براي تولد بهترين دوستش يه مرسدس بنز بهش هديه داد !
دومي : جالبه . پسر من هم مايه افتخار و سرفرازي منه . توي يه شرکت هواپيمايي مشغول به کار شد و بعد دوره خلباني گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده . پسرم اون قدر پولدار شد که براي تولد صميمي ترين دوستش يه هواپيماي خصوصي بهش هديه داد !!!
سومي : خيلي خوبه . پسر من هم باعث افتخار من شده ... اون توي بهترين دانشگاه هاي جهان درس خوند و يه مهندس فوق العاده شد . الان يه شرکت ساختماني بزرگ براي خودش تاسيس کرده و ميليونر شده . پسرم اون قدر وضعش خوبه که براي تولد بهترين دوستش يه ويلاي 3000 متري بهش هديه داد !
هر سه تا دوست داشتند به همديگه تبريک مي گفتند که دوست چهارم برگشت سر ميز و پرسيد اين تبريکات به خاطر چيه ؟!
سه تاي ديگه گفتند : ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندي ما شدن صحبت کرديم ؛ راستي تو در مورد فرزندت چي داري تعريف کني ؟!
چهارمي گفت : دختر من رقاص کاباره شده و شب ها با دوستاش توي يه کلوپ مخصوص کار ميکنه !
سه تاي ديگه گفتند : اوه مايه خجالته چه افتضاحي !!!
دوست چهارم گفت : نه ! من ازش ناراضي نيستم . اون دختر منه و من دوستش دارم . در ضمن زندگي بدي هم نداره .
اتفاقا همين دو هفته پيش به مناسبت تولدش از سه تا از صميمي ترين دوست پسراش يه مرسدس بنز و يه هواپيماي خصوصي و يه ويلاي 3000 متري هديه گرفت !!!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سیل درختان بی ریشه را می برد


آسیابان دهکده شیوانا خسته و درمانده نزد شیوانا آمد و از او در مورد مشکلی که برایش پیش آمده کمک خواست. شیوانا از او توضیح خواست و آسیابان گفت: " آسیاب بزرگ دهکده متعلق به من است. برای آرد کردن غلات و دانه های غذایی مردم دهکده و روستاهای اطراف من نیاز به حداقل ده کارگر دارم. البته کارگرانی که نیازمند کار هستند در این منطقه کم نیستند. اما من هر کارگری که استخدام می کنم بعد از یکماه متوجه می شوم که آنها یکی یکی مرا ترک می کنند و به سراغ کار کم درآمدتری می روند. به زبان ساده تر این کارگران حاضرند در جایی دیگر کارسخت تری انجام دهند و حقوق کمتری بگیرند اما در آسیاب من کار نکنند!؟ حال دست تنها مانده ام و نمی دانم چه کنم! مرا راهنمایی کنید."

شیوانا تعدادی داوطلب از شاگردان مدرسه انتخاب کرد و به آسیابان گفت از فردا صبح من و این شاگردان به عنوان کارگر به مدت یک ماه در آسیاب تو کار می کنیم و آخر هر روز هم حقوق خود را از تو می گیریم. اینطوری در عمل می فهمیم که مشکل تو کجاست."

روز بعد شیوانا و شاگردان داوطلب در آسیاب شروع به کار کردند. ظهر که شد آسیابان با ظرف های پر از غذا نزد آنان آمد و در حالی که آنها مشغول تناول غذا بودند به آنها گفت:" اکنون که برایتان غذا آوردم انتظار دارم که درست کارکنید و به خاطر داشته باشید که اگر من نباشم این ظرف غذا هم امروز گیرتان نمی آمد. همینطور به یاد داشته باشید که کارگر برای کار در آسیاب زیاد است و اگر یکی از شما کم کاری کند و یا از زیر کار دربرود بلافاصله عذرش را خواهم خواست و به جای او کسی دیگر را استخدام خواهم کرد!"

غروب آن روز وقتی شاگردان مدرسه می خواستند مزد خود را بگیرند دوباره آسیابان هنگام پرداخت اجرت شروع به سخنرانی کرد و گفت:" یادتان باشد که فردا ممکن است این پول گیرتان نیاید. پس امروزتان را شکرگذار باشید و فردا با جدیت و تلاش بیشتری کار کنید تا مبادا این شغل خوب را از دست بدهید!"

شیوانا وقتی این رفتار مرد آسیابان را دید خطاب به او گفت:" دیگر نیازی نیست من و شاگردانم یک ماه وقتمان را اینجا تلف کنیم تا دلیل بی کارگر بودن تو را کشف کنیم. مقصر اصلی اینکه کسی برای کار در آسیاب تو رغبتی ندارد خودتو هستی! تو با ناامن سازی شغل کارگری و تهدید جایگزینی و تاکید پیوسته بر ناپایدار بودن شغل باعث می شوی که کارگری که برای تو کار می کند از فردای خودش مطمئن نباشد و همیشه به صورت درختی بی ریشه باشد که با اولین سیل به هر جا صلاح و آرامشش در آن باشد نقل مکان کند. تو با تهدید شغل کارگران آنها را نسبت به آینده کاری خودشان نامطمئن و مردد می سازی و طبیعی است که کارگرها برای شغلی مطمئن تر و پایدارتر به سراغ کاری کم درآمد تر اما با ثبات تر بروند. درخت ها را از ریشه در می آوری و بعد گله و شکایت می کنی که چرا با اولین سیل همه درخت ها روی آب شناور شدند و رفتند! مقصر خودت هستی و از بقیه برای کمک به تو کاری ساخته نیست!"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دوستی و چای !

دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای کیسه ایست هول هولکی و دم دستی. این دوستی ها برای رفع تکلیف خوبند اما خستگی ات را رفع نمی کنند. این چای خوردنها دل آدم را باز نمی کند خاطره نمی شود فقط از سر اجبار می خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی کنی.

دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو. این دوستها جان می دهد برای مهمان بازی برای جوکهای خنده دار تعریف کردن برای فرستادن اس ام اس صد تا یک غاز. برای خاطره های دم دستی.

اولش هم حس خوبی به تو می دهند. این چای زود دم خارجی را می ریزی در فنجان بزرگ. می نشینی با شکلات فندقی می خوری و فکر می کنی خوش بحال ترین آدم روی زمینی. فقط نمی دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دوساعت می شود رنگ قیر یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای.

دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سر گل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی باید صبر کنی. آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک. خوب نگاهش کنی. عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته جرعه جرعه بنوشی اش و زندگی کنی.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
ماجرای خنده ها نا خدای مرده(این داستان خودمه و تو سبک رئالیسم جادویی هست که از مکاتب امریکای لاتین هست خواهشن ور می دارید کپی می کنید حتمااسم منم بیارید)


شب بود ساعتی از همبستری خورشید با پهنای افق می گذشت شبهای اینجا طولانی است به وسعت دریاها
کنار کشتی مردی ایستاده بود که در چشمانش وسعت جهان موج میزد , موج هایی که هیچ گاه به ساحل افکارش نمی رسید مردی قد بلند چهار شانه با مو های مشکی و جای چند زخم بر پیکرش و لباسی که جای چند وصله ان را
محروم تر می نمایاند
-ناخدا میگن داریوش خیلی وقته که بر نگشته شاید دچار طوفان شده شاید هم قاچاقچیا گرفتنش یا .....
نا خدا با صدای نخراشیده خودش حرف ماهگیرو رو قطع کرد
-وقت بحث نداریم حرکت می کنیم به سمت تورهای ماهیگیری
موج با دستان ضخیم همچون مردی که بدن زنی را نوازش می کند بر عرشه کشتی می کوبید ناخدا به دریای خشمگین نگاه می کرد اما ترسی نداشت
-ناخدا باید برگردیم
-ادامه می دهیم
-ناخدا کشتی را غرق می کنید طوفان وحشی است
-من وحشی تر از طوفانم با داریوش برمیگریدم
-ناخدا ....
-دلیل این اصرار چیست ؟
همه می ترسیدن پس تصمیم به نا فرمانی گرفتند
-ناخدا شما تنها ادامه دهید
-چی ؟ اگه هرکدام از شماها بود من ادامه می دادم چه گونه می توانید
ناخدا با قایق کوچک دل به دریا سپرد و کشتی او را تنها گذاشت و یک طناب بلند به او بستند تا راه برگشت راپیدا کند ساعاتی بعد کشتی درهم شکست و ملوانان
شناکنان هر کدام گوشه ای را گرفتند
گروهی دیگر که خود راه را در طوفان گم کرده بودند انها را نجات دادند و انها در کشتی داریوش را دیدند
-کس دیگر هست
-ناخدا
-او از ما جدا شد تا داریوش را پیدا کند
-نمی توانیم تا وسط دریا برویم خطرناک است
همه فکر می کردند نا خدا برگشته درست بود نا خدا برگشته بود
در ساحل مردی دیدند که ایستاده و تکیه داده به صخره ها نزدیک تر که ر فتند ناخدا بود ولی تکیه نزده بود بلکه جنازه اش اویزان از صخره بود در حالی که طناب را سفت در دست داشت و می خندید اخر کس نفهمید که چرا او به مرگ می خنیدید اما هرچه بود نا خدا رفت تا دیگری را نجات دهد
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
     
  
زن

andishmand
 
گنجشک و آتش
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
عدالت و لطف خدا
زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
مرد

 
ماجرای دو خواهر و پسر هوس باز


*********


کوچه ای محل رد شدن روزانه پسری جوان بود. روزی دختری زیبا روی از آن کوچه عبور می کرد.

پسر دلش با دیدن آن دلبر، دوام نیاورد و دنبال دختر به راه افتاد. دختر متوجه پسر شد و پرسید : چه میخواهی؟
پسر با صدایی لرزان جواب داد : عاشق تو گشته ام و دلباخته ات شده ام . دختر گفت : گمان نکنم آیین دلدادگی آموخته باشی.

فردای روز نیز پسر در همان گذر منتظر دختر بود و به محض دیدنش جلو آمد.

دختر گفت باز که آمدی. پسر اظهار عشق کرد. دختر زیبا گفت من در چشمهایت رسم عاشقی نمی بینم. شاید خواهان جمال و زیبایی صورتم شده ای . پسر بر عشق اصرار کرد . دختر گفت : به هر حال فردا روز امتحان عاشقی است شاید ورق برگردد. این را گفت و رفت. پسر شب را در فکر امتحان به سر برد. که آزمایش چیست و نتیجه چه خواهد شد.

صبح فردا دختر، با جلوه ای زیباتر از روزهای قبل آمده بود. پسر جوان دوباره پشت سر دختر زیبا به راه افتاد. دختر گفت ای پسر تو که اینگونه شیفته من شده ای اگر خواهر زیبا و دلربای مرا می دیدی چه میکردی؟!!
خواهرم بسیار لطیف تر و در این شهر، زیبا روی ترین است و خیلی ها شیفته او شده اند. امروز خواهر پری چهره ام را با خود آورده ام و الان پشت سر تو ایستاده. پسر بی درنگ به عقب برگشت!!! ولی .... ولی خبری از خواهر فرشته خوی دختر نبود، که نبود.

پسر گفت: این را که دروغ گفتی ؛ امتحانت را بگو چیست؟ دختر تبسمی کرد و گفت: ورقه ها را جمع کردند؛ امتحان تمام شد. برو راه خود گیر. روز اول گفتم که از چشم هایت مشق عاشقی نمی خوانم. تو عاشق نیستی. تو خواهان صورت های زیبایی. اگر عاشق بودی وقتی معشوق روبروی تو ایستاده ، برای دیدن صورتی زیبا به عقب بر نمی گشتی. چرا که هنگام وصال ، محب از محبوب و عاشق از معشوق روی برنمی گرداند، حتی برای لحظه ای!!!!

دختر اینها را گفت و در افق ناپدید شد. پسر کمی اندیشه کرد، آهی سرد کشید و گفت: به خاطر امتحانی که در آن رد شدم، دیگر از این کوچه رد نخواهم شد......

*********

حواسمان باشد،

نکند ورقه ها را پخش کرده اند و امتحان شروع شده است؟؟!! .........

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

حکیم عمر خیام


*******

مردم فقط "یک بار" بايد بمونن تا موفق بشن،
ولى جمهوری اسلامی "هر بار" باید موفق بشه تا بمونه . . .
     
  
زن

 
مرد مقدس

شیطانی به شیطان دیگر گفت: آن مرد مقدس متواضع رانگاه کن که در جاده راه
می رود. دراین فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم...
رفیقش گفت: به حرفت گوش نمی دهد...تنها به چیزهای مقدس می اندیشد.
اما شیطان دیگر، بدون توجه به این حرف خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل دراورد و در برابر مرد ظاهر شد.
گفت: آمده ام به تو کمک کنم.
مرد مقدس گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی... من در زندگی ام کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم.
و به راه خود ادامه داد، بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است....


به خود بیا


در بصره امیری بود و روزی در باغ خود چشمش به زن باغبان افتاد و آن زن بسیار با عفت و پاکدامن بود.
امیر باغبان را برای کاری بیرون فرستاد و به زن گفت: برو درها را ببند.
زن رفت و برگشت و گفت: همه ی درها را بستم غیر از یک در که نمی شود بست.
امیر گفت: آن کدام در است؟
زن گفت: دری که میان تو و پرورگار توست و با هیچ سعی و تلاشی بسته نمی شود .
امیر وقتی این سخن را شنید استغفار کرد و از کار خود توبه کرد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
(حاضرجوابی)

نانسى آستور – (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) -
روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت:
من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام!!!!!):
من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش.



افكار كوچك

سال ها پیش ، اسقفی بزرگ مهمان رییس یک مدرسه ی کوچک مذهبی در سواحل غربی ایالات متحده بود. رییس مدرسه تمامی دانش آموزان را برای شام دعوت نمود تا در محضر آن اسقف از تجبربیات و دانش او بهره مند شوند. پس از صرف شام ، مسائل مختلف مورد گفتگو قرار گرفت و بحت تا مسائل مربوط به هزاره ی سوم پیش رفت . اسقف معتقد بود : " از آنجا که بشر به تمامی اکتشافات و اختراعات ممکن دست یافته است ، تجسم اوضاع هزاره ی سوم خیلی هم دور از ذهن نیست"
اما ریسس مدرسه ضمن رد مؤدبانه اظهار نظر اسقف ، گفت :" بشر تازه در آستانه درخشندگی کشفیات و اختراعات جدید قرار گرفته است"
اسقف گفت :" اگر می توانید یک نمونه اش را مثال بزنید."
" ظرف کمتر از پنجاه سال آینده ، بشر موفق به پرواز خواهد شد."
باشنیدن این حرف اسقف خندید و با تعجب داد کشید:" مزخرف است دوست من! مزخرف ...
اگر اراده ی خداوند بر پرواز کردن بشر بود ، برای او دو بال در نظر می گرفت . خداوند پرواز را فقط برای پرندگان و فرشتگان در نظر گرفته است!."
نام آن رییس مدرسه " رایت " بود و دو پسر به نام های " ویلبر " و " اُرویل " داشت که اولین هواپیما را اختراع کردند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 40 از 100:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA