انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 41 از 100:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
(مرد چاق)

روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:
آقای شاو! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است
برنارد شاو هم سریع جواب میدهد:
بله! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!



غذای تکــــــــراری!

زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه, گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجه هاش میخوردند.
زمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:
آخی، خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!
این است واقعیت تلخ روزگار ما ...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دزدی ایمان

نقل است که در روزگاری نه چندان دور کاروانی از تجار به همراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد. در میانه راه حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند. طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده یا تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند. حرامیان هر چه بود گرد آوردند از مسکوکات و جواهرات و امتعه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند. در بین اموال مسروقه یکی ازحرامیان کیسه ای پر از سکه های زر یافت که بسیار مایه تعجب بود چه آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکه های زر تکه کاغذی یافت که روی آن آیه ای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود. حرامی شادی کنان کیسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا نمود. رئیس دزدان چون واقعه بدید دستور داد صاحب کیسه را احضار کنند.
طولی نکشید که تاجری فلک زده مویه کنان به پای سردسته حرامیان افتاد که آن کیسه از آن من بود و لعن و نفرین بسیار نثار عالم دینی نمود و همی گفت که من گول آن عالم را خوردم و تا آن لحظه معتقد بودم که دعای دفع بلا واقعا کارگر خواهد بود. رئیس حرامیان اندکی به فکر فرو رفت سپس دستور داد کیسه زر را به صاحبش بر گردانند. یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگر ما قطاع الطریق نیستیم و چه رئیس دزدان پاسخ چنین داد: ای ابله، درست است که ما دزد مال مردم هستیم اما هرگز قرار نبود که دزد ایمان مردم باشیم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
حکایت عشق و دیوانگی!!

یه روز احساسات آدمی داشتن با هم بازی می کردن میگن چی بازی کنیم چی بازی نکنیم
تا اینکه خلاقیت میگه بیاین قایم باشک بازی کنیم.دیوونگی می گه من چشمامو میبندم شما قایم بشین تا 10 میشمارم بعد پیداتون می کنم همه تو تلاطم اینکه کجا قایم بشم دیوونگی شروع می کنه به شمردن 1...2...3....4 هر کدوم یه جایی قایم میشه خلاقیت میره پشت یه درخت.شادی میره بالا ابرا.نفرت می ره پشت یه سنگ. حسادت میره بین یه بوته خار.عشق هر چی میگرده جایی پیدا نمی کنه ......دیوونگی داشت به 10 میرسید 8.....9... تا اینکه عشق زود میره لای یه بوته گل سرخ. دیوونگی می گه 10 چشماشو باز میکنه اول حسادت پیدا میکنه/ یکی یکی همه رو پیدا می کنه ولی هر چی می گرده نمیتونه عشق پیدا کنه تا اینکه حسادت حسودیش میشه و میره تو گوش دیوونگی جای عشق رو آروم میگه/ دیوونگی هر چقدر میگه عشق بیرون نمیاد تا اینکه دیوونگی یه شاخه برمیداره ولای بوته گل سرخ
می کنه یهو عشق داد میزنه وقتی میاد بیرون می بینن صورت عشق غرق تو خونه و شاخه تو چشماش رفته وعشق کور شده/ دیوونگی شروع می کنه به گریه کردن /می گه حالا که باعث کور شدنت منم چطور می تونم کمکت کنم؟/عشق میگه بعد این همیشه کنارم باش و راه و بهم نشون بده/بعد اون روز دیوونگی همسفر و غمخوار عشق که چشمش کوره میشه!!!!!!!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

andishmand
 
" مغز "
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود .

موضوع درس درباره ی خدا بود .

استادش پرسید :
"آیا در کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد ؟
"کسی پاسخ نداد. استاد دوباره پرسید :
" آیا کسی هست که خدا را لمس کرده باشد ؟ "
دوباره کسی پاسخ نداد . استاد برای سومین بار پرسید :
" آیا در کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد ؟ "
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد .
استاد با قاطعیت گفت : " با این وصف خدا وجود ندارد " .
دانشجو به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود
و اجازه خواست تا صحبت کند . استاد پذیرفت .
دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید : "
آیا در کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد ؟
" همه سکوت کردند . "
آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
" همچنان کسی چیزی نگفت . "
آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد ؟
" وقتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد ، دانشجو
نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد ".
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
کاهن معبد و شیوانا
روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "

زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

جمله روز :هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

 
بی تفاوت/داستانی از فروغ فرخزاد

وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:
«عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.»
با اندوه پیش رفتم، قدم‌هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این‌قدر بی‌تفاوت مرا استقبال کند.
فکر می‌کردم با همه ی کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقه ی ضعیفی از شادی و خوش‌بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشم‌های او با سنگی روبه‌رو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن‌چه که من جست‌وجو می‌کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:
من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من می‌خواهم حرف‌هایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور می‌کنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.
«می‌دانی که برای چه آمده‌ام؟!»
مثلِ بچه‌ها خندید. شاید به من و شاید برای این‌که در مقابل حرف‌های من عکس‌العمل خُرد کننده‌ای نشان داده باشد. آن‌وقت درحالی که با یک دست صندلی روبه‌رو را نشان می‌داد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود می‌بست و گفت: «البته که می‌دانم، البته، حالا اول بهتر است کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، این‌جا، نزدیک بخاری.»
وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا می‌کوشد تا با تکرار کلمه ی «شما» بین من و خودش دیواری بکشد.
آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشته‌ایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن.
آن وقت از خودم پرسیدم: چه می‌خواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بی‌آن‌که خودم توجهی داشته باشم تکرا رکردم:
«با این ترتیب.»
و صدای او را شنیدم:
«حالا می‌توانیم شروع کنیم.»
سرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانه‌ای در مقابلِ او طغیان کنم و به روش بیایم. پنجه‌هایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد، در جای خود اندکی به جلو خزدیم، می‌خواستم فریاد بزنم:
«که چه؟ چرا به من راه نمی‌دهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستاده‌ای؟ یا راهم بده، یا راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچ‌وقت نمی‌گویی که از من چه می‌خواهی، هیچ‌وقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوش‌بخت خواهم شد، حتی اگر کلمه ی تلخی باشد.
شاید اولین کلمات هم از میانِ لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهه ی مردگان از سرمای وحشت‌انگیز و تمسخر‌آلودی لبریز بود، دهانم را بست و پلک‌هایم را به زیر انداخت. خجلت‌زده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب گفتم: «آه دیوانه، دیوانه!»
نگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین خزید و به روی گل‌های رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفش‌های او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بی‌رنگ و باریک بود و دسته ی عینک رابا هیجان می‌فشرد، سینه‌اش که زندگی در پشت آن گویی بالبخند - خاموشی «زندگی» را می‌نگریست و چانه ی محکم و لب‌های لرزانش، و نمی‌دانم چرا بی‌هوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری بروم و همه چیز را فراموش کنم.
او از جایش بلند شد و درحالی که با قدم‌های کشیده‌اش به سوی من می‌امد گفت: «و بالاخره هیچ چیز معلوم نشد!»
سرم را با بی‌اعتنایی نومیدانه‌ای تکان دادم.
«چه چیز را بگویم چه چیز را؟»
به نظرم رسید که آن چه مرا رنج می‌دهد از او جداست، چیزی است در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم:
«قضیه خیلی یک‌طرفی است نه، من اشتباه می‌کنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنم.»
آن‌وقت او دست‌هایش را گذاشت روی شانه‌های من و روی صورتم خم شد. نفس‌اش داغ بود. گونه‌‌های لاغر و پیشانی بلندش را به گونه‌ها و پیشانی من مالید و در همه ی این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس می‌کردم و دنیای من در میان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشم‌های خاکستری و سرد، رنگ می‌گرفت.
«اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطراف‌مان، و دیگران را هم ببینیم.»
«عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. می‌فهمی چه می‌خواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوت‌مان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخرة کلمات تنظیم کنیم؟»
آه، او پیوسته با این فلسفه‌ها مرا گم‌راه می‌کرد. اندیشیدم چه می‌خواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!
این اولین ادراکم از گفته‌های او بود. بی‌آن‌که به مقصود حقیقی او توجه داشته باشم، هیچ‌وقت راجع به گفته‌های او عمیقانه فکر نمی‌کردم. از این کار می‌ترسیدم و پیوسته در همة حرکات و گفته‌های او به دنبال یک اعتراف می‌گشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، می‌خواستم راحت بشوم و او زیرکانه با من بازی می‌کرد.
با هیجان دست‌هایم را به دور گردنش حلقه کردم:
«دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟»
و در آن حال دلم می‌خواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی تاثر و حالت رمیده‌ای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق رفت و در مقابل گنجه ی کتاب‌ها ایستاد.
«همه‌اش حساب می‌کنی، همه‌اش به خودت فکر می‌کنی.»
و آن وقت با هیجان به‌طرف من برگشت.
«بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریم.»
آه. دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. می‌دانستم که چه می‌خواهد و چه می‌گوید. می‌دانستم که فقط می‌خندد، فقط می‌خندد، فقط می‌خندد به همه‌چیز و به همه‌کس، حتی به خودش. اما من نمی‌توانستم مثل او باشم، می‌خواستم فریاد بزنم:
«دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که می‌خواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آن‌جا برسم.»
اما احساس کردم که قدم‌هایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفته‌اند، حس کردم که قدم‌هایم مرا یاری نمی‌کنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بی‌نیازی رسیدن...آه، شاید همة سال‌های عمرم کافی نبودند و من بی‌هوده تلاش می‌کردم: بی‌هوده تلاش می‌کردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم زندگی می‌کردم باز گردانم.
از مقابل گنجه ی کتاب‌هایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسه‌انگیز بود.
«گفتی این آخرین بار است که به دیدنِ من می‌آیی، نه؟»
قلبم لرزید. نمی‌خواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم می‌خواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و بگوید «تو این کار را به‌خاطر من نخواهی کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم:
«این طور تصمیم گرفته بودم.»
«و حالا چه‌طور؟»
بیش‌تر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه می‌خواستم؟
«حالا، حالا،...آه، نمی‌دانم!»
شاید او همین را می‌خواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمی‌کردم. این خیلی دردناک بود. آن‌وقت او با اطمینان برخاست.
«شام را با هم می‌خوریم.»
من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم:
«نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشوم.»
و در همان حال گویی او با نگاهش به من می‌گفت:
«دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد...آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟»
«البته شام می‌خوریم، اما بعد...»
و او با خون‌سردی گفت:
«بعد هر طور که دلت می‌خواهد رفتار کن.»
«من این‌جا نمی‌مانم.»
و فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یک‌بار از من با «کلمه»، کلمه‌ای که در گوش من صدا می‌کند، چیزی خواسته باشد.
«اما او خندید، خنده‌اش رنجم می‌داد، چون می‌دانستم که همه چیز را در من می‌خواند.»
«البته اگر بخواهی، می‌روی.» من بی‌آن‌که خودم بخواهم التماس می‌کردم با جملاتی که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او...او مرا خُرد و مغلوب می‌کرد، بی‌آن‌که لحظه‌ای از آن اوجِ بی‌نیازی پایین آمده باشد.
آهسته گفتم:
«نه، اگر تو بخواهی می‌مانم...و در غیر این صورت...»
نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل این‌که می‌خواست بگوید: «بازی نکن، من دست تو را خوانده‌ام، و با لحن کنایه‌آلودی گفت:
«من عادت نکرده‌ام امر کنم. به‌خصوص در مقابلِ خانمی... تو می‌دانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیری.»
میز کوچکش را جلو کشید.
«شراب خوبی هم در خانه داریم.»
من می‌دانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچ‌چیز نگفتم. می‌ترسیدم که تا مرحله ی زنِ حساب‌گری تنزل کنم.
در مقابلِ من پشتِ میز نشست و درحالی که جام را پُر می‌کرد به شوخی گفت:
«آن‌هایی که با زبان‌شان به آدم فحش می‌دهند با قلب‌شان آدم را نوازش می‌کنند.»
و با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد.
شب تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمه ی ملایمی شعله می‌کشید. خسته و ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همه‌اش کتاب، کتاب، کتاب، همه ی دیوارها از قفسه‌های کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب زندگی می‌کرد.
و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک است. نمی‌توانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آن‌وقت سرم را در میان دو دست گرفتم و به تلخی گریستم.
«آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟»
و او با خون‌سردی گفت:
«دوستِ کوچکِ من نوشیدنی‌ات را بخور، آن‌وقت می‌رویم در آن اتاق دراز می‌کشیم و من برای تو قصه می‌گویم.»
سرم را بلند کردم. چیزی در چشم‌هایش می‌سوخت. حس کردم که پلک‌هایم داغ و سنگین می‌شوند. رویایی روی پیک‌هایم ایستاده بود. شب در ظلمت نفس می‌کشید، اما به نظرم رسید که از پشت شیشه‌های پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ می‌کند...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

andishmand
 
عذاب وجدان
زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك ۴ ساله اش تكه سنگي را بداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.
مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده.
در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد.
وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" !
آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچي نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد.
حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"
روز بعد آن مرد خودكشي كرد
خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندكي دوست داشتني داشته باشيد .
و اين را به ياد داشته باشيدكه
اشياء براي استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند
در حاليك امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
زن وفادار
زن با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.»
از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریه‌ات را باید ببخشی.»
زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می‌گوید: «حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.»
زن می‌پذیرد. مرد می‌پرسد: «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه‌ات، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن، را بزنی‌.»
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: «طاقت شنیدن داری؟»
مرد با آرامی گفت: «آری.»
زن با اعتماد به نفس گفت: «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.»
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته بود: «فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.»
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟»
پاسخ آنطرف خط، تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که می‌گفت: «باور نکردی؟
گفتم فکر نمی‌کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می‌توان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار، از شر زنان با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند!»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

 
ماه منیر؛ از میترا الیاتی (برنده جایزه بنیاد گلشیری)

پیرمرد گفت: «ماه منیر»!
نگاه کرد به تاریکی و گوش داد به صدایی که نمی‌شنید. چنگ زد به لبه تخت و سعی کرد بلند شود. دست هایش لرزید و باز به پشت افتاد. ناله ماه منیر نمی‌آمد دیگر. دوباره گفت: «ماه منیر!»
ماه منیر که می‌آمد، گل هایی را که از باغچه چیده بود، توی گلدان پهلوی تخت می‌گذاشت و دست می‌کشید روی شبنم ها. می‌نشست روی صندلی راحتی و برایش کتاب می‌خواند. دواهایش را می‌داد و تا نخوابیده بود، کنارش می‌نشست. بعد چراغ را خاموش می‌کرد و می‌رفت از پله ها پایین. اگر حالش خوب شود، خانه کلنگی را از نو خواهد ساخت. بعد لحاف را می‌کشید سرش و به چشم های ماه منیر فکر می‌کرد که سیاه بود، با دو ردیف مژه های بلند.
این بار بلند گفت: « ماه منیر»! جوری که ماه منیر بشنود .خودش را روی تخت بالاکشید. صبر کرد تا دردش آرام شود. باز به تاریکی خیره شد.
صدای افتادن ماه منیر را از پله ها شنیده بود. شاید صدای شکستن نرده ها بود که همیشه زیر دستش لنگر می‌خورد. سعی کرد انگشت‌های پایش را تکان دهد.
دکتر گفته بود: «متاسفانه سکته کار خودش رو کرده.»
گفته بود: «حالا زمین گیرم؟»
گفته بود: «مرخصتون می‌کنم. بروید منزل.»
خم شده بود وآهسته در گوشش گفته بود: «دختر قشنگی دارید!»
ماه منیر دستش را از روی شانه پیر مرد برداشته بود. عرق صورتش را با دستمال پاک کرده بود و گذاشته بودش روی صندلی چرخدار.
تمام راه فکر می‌کرد، اگر ماه منیر ولش کند و برود چه خواهد کرد. نپرسیده بود مرا کجا داری می‌بری. به خانه که رسیده بودند، خیالش راحت شده بود.
همیشه غذایش را می‌آورد و می‌گذاشت روبرویش. نگاهش می‌کرد تا بخورد. بعد از پله ها می‌رفت پایین. فکر می‌کرد روزی ماه منیر هم خواهد رفت. هیچ وقت نرفته بود. مانده بود. هربار خواسته بود بگوید: «داری جوانی‌ات را فدای من می‌کنی» اما نگفته بود. فقط زل زده بود به چشم‌های سیاهش.
چنگ زد تا شاید بتواند خودش را بکشد پایین. دستش که می‌رسید به زمین، می‌توانست پاهایش را هم بکشد.
نور ماه دویده بود روی پرده تور. باد هم می‌پیچید لای آن. اگر می‌توانست خودش را تا دم پله ها روی زمین بکشد، شاید ماه منیر را می‌دید. دلش می‌خواست برای یک بار هم که شده سرش را روی شانه‌هایش بگذارد، دست هایش را بگیرد و به چشم هایش سیاهش نگاه کند.
زنش که مرد، دخترش که ولش کرد، ماه منیر آمد به پرستاری وشد همه زندگی اش. این را بعدها فهمید. گفته بودند: «سرپیری خجالت دارد.» « عقدش کردی؟» این را دخترش گفته بود. پیرمرد بلند گفته بود: «ولم کن» ماه منیر پله ها را تند بالا آمده بود. گفته بود: «خسته‌ام، بگو برود»
لحاف را کشیده بود سرش. دخترش توی راه پله غز زده بود: «خانه دارد روی سرت خراب می‌شود».
نگفته بود خانه را به نام ماه منیر کرده‌ام. داد زده بود: «بگذار خراب شود. دست از سرم بردار».
هوا داشت روشن می‌شد. خودش را جلو کشید. از اتاق ها و دالان گذشت. سردش شد. خودش را کشید تا کنار نرده. لکه‌های تیره خون تا پایین پله ها ادامه داشت. افتاد. خواست بلند شود. نتوانست. آن جا بود، پایین پله ها. نرده را چسبیده بود. لنگر خورد زیر دستش. غلتید به پهلو. تمام راه تا پایین پله ها، صدای شکسن استخوان های ماه منیر توی گوشش بود.
به پیراهن ماه منیر چنگ زد.
نور خورشید از پنجره تابیده بود رویشان. می‌خواست بگوید: «ماه منیر». نگفت. فقط نگاهش کرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان پناهنده نوشته میترا الیاتی

یکی از ما خودش را کشت. دار زد. توی حمام، تاب می‌خورد آن بالا. وسط ‌هاله بخار. پلک نمی‌زند. دهانش باز مانده بود. جوری که انگار بخواهد بگوید: «تف به این زندگی!»
سگک کمربند را از حلقه در آوردیم . رد کمربند، دور گردنش را کبود کرده بود. آوردیمش پایین. سنگین شده بود. موهایش خیس بود و آشفته. بی کراوات.
کسی دوش حمام را بست. نم آب تا توی اتاق‌ها آمده بود. رنگ خاکستری موکت تیره تر شده بود. درازش کردیم زمین. هرکس چیزی می‌گفت. همه دستپاچه بودیم.
- چرا آمدیم؟
یحیی گفت: «کاش بر می‌گشتیم!»


نگاهش کردیم. از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. باد نمی آمد. آمبولانس آژیر نمی‌کشید. ایستاده بود کنار ساختمان کمپ.
پیرزنی که از خیابان می‌گذشت، ایستاد و خیره شد به آمبولانس. بعد خمیده و آرام رفت.
باید کاری می‌کردیم. آیینه را گرفتیم جلو دهانش. چشمانش را بستیم. دهانش باز بود. انگار بخواهد چیزی بگوید.
گفتیم: «پناهندگی نمی‌دهند.»
مترجم گفته بود: «باید برگردد»

کسی رفت سراغ تلفن. ملافه را کشیدیم روی صورتش. می‌خواهیم بگوییم: «آخرش کار خودت رو کردی، یحیی!»
نمی‌گوییم. انگار چیزی توی حنجره مان نمی‌گذارد حرف بزنیم.
کسی پشت سر در را می‌بندد. از پنجره خیره می‌شویم به توده‌های خاکستری ابر.
یحیی می‌گوید: «باید با آن‌ها می‌ماندیم، حتی اگر زیر یک سقف می‌مردیم»
کسی توی راهرو زارمی‌زند. چراغ گردان روی آمبولانس روشن می‌شود.
- زده به سرت پسر!


ساکش را از زیر تخت کشیده بود بیرون. خرت و پرت‌هایش روی تخت بود. مسواک و حوله و صابون و... عکس مینا میان انگشتان بلندش.
-برایش نامه بده.
- کاش این جا حیاط داشت، با یک حوض فیروزه ای. گور پدرشان با پناهندگی دادنشان.
چیزی نگفتیم.

سازش را همیشه می‌گذاشت کنج اتاق. یک وری، مثل گره کراواتش که هیچ وقت صاف نبود.
یکی پله‌ها را تند می‌آید بالا. بعد هم دو مامور با یک برانکار.
مترجم گفت: «بنویسید و امضایش کنید.»


ماموری که سیگار می‌کشید، ته سیگارش را می‌اندازد توی گلدان شمعدانی.
- قفل در رو شکستیم. سگک کمربند تو حلقه گیر کرده بود. یحیی اون بالا تاب می‌خورد. آب لب پر میِ‌زد از لبه وان.
این را کسی به مترجم گفته بود.
مترجم فندکش را روشن کرد و گرفت زیر سیگار مامور.
- درازش کردیم روی زمین. دهانش باز بود.

ماموری که سیگار نمی‌کشید، به مترجم چیزی گفت. نفهمیدیم.
وقتی بلندش کردند، بچه‌ها گفتند: «لا اله الا الله..»


ماموری که سیگار می‌کشید نگاهمان کرد، با تعجب. توی راهرو کسی ضجه زد. مترجم عقب رفت. بعد با ماموری که سیگار می‌کشید، حرف زد.
گفتیم: «کجا می‌بریدش؟»
کسی گفت: «چه کارش می‌کنید؟»
گفتیم: «بگذارید بماند همین جا.»
گفت:«سفارت خودش کارها را انجام می‌دهد.»

هنوز نعش یحیی روی زمین بود. با دهان باز و یقیه پیراهن که آن هم باز بود.
گفتیم: «لعنتی‌ها!»

عکس مینا را گذاشته بود کنار گلدان شمعدانی اش. نشسته بود کنج اتاق، ساز می‌زد. همیشه همین طور بود. وقتی دلش می‌گرفت، ساز می‌زد.
- چرا بر نمی‌گردی؟
- کاش مانده بودم.

دوباره کاسه ی ساز را می‌گذارد روی زانویش و پنجه میان تارها می‌کشد،‌ سرد و غمگین.
گفتیم: «ما هم می‌آییم»
کسی آستین کتش را می‌کشد. مترجم خودش را رها می‌کند. جای دست‌ها را می‌تکاند.
گفته بودیم: «کاش ما هم مانده بودیم»
مترجم می‌گوید: «همه تان امضا کنید»


کاغذ را امضا می‌کنیم. برگه را می‌گذارد توی پوشه.
- تشریفاته، خودتان که می‌دانید.
یحیی گفته بود: «می‌دانم، آخرش همین جا می‌میریم.»
چیزی نگفته بودیم.
باز پنجه می‌کشد به سیم‌های ساز، سرد و غمگین.

مامور‌ها نعش یحیی را می‌گذارند توی آمبولانس، بی آن که رویش ملافه بکشند.

راه که می‌افتند دیگر کسی گریه نمی‌کند. باد می‌آید. کسی انگار پشت پنجره ساز می‌زند، سرد و غمگین.
شمعدانی یحیی پشت پنجره است هنوز. کنار قاب عکس مینا، که دیگر نیست. از زیر در حمام، ‌هاله بخار می‌دود روی رنگ تند کف پوش. کمربند هنوز روی صندلی است.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 41 از 100:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA