ارسالها: 14491
#421
Posted: 4 Sep 2013 04:14
دزدی
در یک دزدیِ بانک ، دزد فریاد کشید:
همه شما که در بانک هستید ، حرکتی احمقانه نکنید، زیرا پول مال دولت است ولی زندگی به شما تعلق دارد !!
همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند.
این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن.
هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس مدیریت بازرگانی داشت) به دزد پیرتر(که تنها
شش کلاس سواد داشت) گفت « برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم»
دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، شمردن اینهمه پول زمان بسیار زیادی خواهد برد. امشب
تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم»
این را میگویند: «تجربه» اینروز ها، تجربه مهمتر از علم و یا
ورق کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود.!
پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند،مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید. اما رییس اش
پاسخ داد:
«تامل کن! بگذار ما خودمان هم ۱۰ میلیون از بانک برای خودمان برداریم و به آن ۷۰ میلیون میلیون که از بانک
ناپدید کرده بودیم بیافزاییم»
اینرا میگویند «با موج شنا کردن» پرده پوشی و آمارسازی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت.!
رییس کل می گوید: «بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود»
اینرا میگویند «کشتن کسالت» شادی و هیجانِ شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود.
روز بعد، تلویزیون اعلام میکند ۱۰۰ میلیون یوآن از بانک دزدیده شده است.
دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند ۲۰ میلیون بیشتر بدست آورند.
دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند: «ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها ۲۰ میلیون گیرمان آمد. اما روسای
بانک ۸۰ میلیون را در یک بشکن بدست آوردند. انگار بهتر است انسان درس خوانده و صاحب منصب باشد تا
اینکه دزد بشود.»
اینرا میگویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد»
رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او نه تنها ضرر خودش در سهام را بلکه سود سالیان کارش را یکجا در این
دزدی بانک پوشش داده بود.
اینرا میگویند؛ «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#422
Posted: 8 Sep 2013 17:18
چرا بهترین ؟
گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند.
بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد.
استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت.
سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند.
پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتماً متوجه شده اید که همگی قهوه خوری های گران قیمت و زیبا را برداشته اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بوده اند در سینی باقی مانده اند.
البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است.
سرچشمه همه مشکلات و استرس های شما هم همین است.
شما فقط بهترین ها را برای خود می خواهید، قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوری های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمی داشتند نیز توجه داشتید.
به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و ... همان قهوه خوری های متعدد هستند.
آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی اند، اما کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت.
گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوری هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهمیم. پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود...
به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#423
Posted: 8 Sep 2013 21:29
بادبادک
« استیون » یازده ساله از چهار سال قبل که پا به مدرسه گذاشت ، هر سال در مسابقات باد بادک هوا کردن که در پایان امتحانات برگزار می شد شرکت می کرد ، اما هر سال بازنده می شد . سال چهارم « استیون» به سراغ پدر بزرگش رفت و از او کمک خواست . آقای « مک اولیور» شصت و هشت ساله قبول کرد و گفت : « یک بادبادک درست کن تا ببینم کجای کارت ایراد دارد ! »
« استیون » لوازم بادبادک را خرید و در حیاط خانه پدر بزرگش مشغول درست کردن بادبادک شد و مدام زیر لب می گفت : « لعنتی تو که به درد من نخواهی خورد... تو که بیعرضه ای و برنده نمی شوی و .....» کارش که تمام شد پدر بزرگ به او گفت : حالا یک بادبادک دیگر درست کن . اما بگذار من با آن حرف بزنم !»
« استیون » قبقول کرد و آقای « مک اولیور» بالای سرش نشست و رو به بادبادک گفت : « سلام رفیق ..... من خوشحالم تو را دارم و مطمئنم که برنده می شوی ......»
صبح روز بعد « استیون» هر دو بادبادک را هوا کرد ، اما در پایان مسابقه بادبادک دوم قهرمان شد .
« استیون » با خوشحالی به طرف پدر بزرگش رفت و ...... اما آقای « مک اولیور» گفت : « آنقدر بچه نیستی که باور کنی بادبادک حرفهایمان را می فهمید .....
اما مهم این است که تو خودت باور کنی بهترین هستی ، وقتی تو بادباکت را قبول نداشته باشی ، یعنی خودت را قبول نداری ! »
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#424
Posted: 12 Sep 2013 13:45
جهل و بخل
در داستانهای قدیمی آورده اند که، روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان بارگاه خویش را به زمین فرستاد و گفت در هر قاره ای، یکی از بندگان را بیاب و هر آنچه میخواهد مستجاب کن.
فرشته نخست بار بر کالیفرنیای آمریکا فرود آمد. مردی را دید که در خیابان قدم میزند. گفت ای مرد، حاجت چه داری تا روا کنم از برای تو؟ مرد گفت: خانه ای بزرگ میخواهم. ماشینی بسیار بزرگ و مقدار زیادی پول. آنقدر که هر چه خرج کنم به پایان نرسد...
خواسته مرد مستجاب شد.
فرشته بر سر اروپا چرخی زد و بر روی پاریس فرود آمد. زنی را پیدا کرد. آرزوی زن را پرسید. زن گفت: مردی میخواهم زیبا رو. و لباسی که هیچ زنی تا کنون نپوشیده باشد. و عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوییده باشد...
خواسته زن مستجاب شد.
فرشته به قاره آسیا روان شد و از قضا در میانه یکی از کویرهای ایران فرود آمد. مردی را دید نشسته در کپر خود. تنها و بی کس. پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟
مرد گفت: آرزویی ندارم. من به آنچه دارم راضیم.
فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزویی بکن! مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد.
فرشته ناامیدانه پرگشود. اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!
فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟ گفت: بله! کمی آن طرف تر، پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#425
Posted: 14 Sep 2013 19:04
باباهای زیادی
نوشته : عبدالله خسروی (پسرزاگرس)
واسه چندمین بار در بازشد ومردی غریبه وارد شد ..دخترک چشم از عروسک برداشت و طبق روال هر روز نگاهش را به مرد غریبه دیگری دوخت ..مادرش به استقبال مرد آمد و بعد باهم به اتاق خواب رفتند ..دخترک کوچک با نگاهی معصوم باز و بسته شدن در را تعقیب کرد .. مطابق معمول دنیای شیرین وساده بچه ها مشغول بازی با عروسکش شد ..ساعتی بعد در اتاق خواب باز شد ومرد در حالیکه کمربند شلوارش را محکم می بست مقداری پول در دست مادرش گذاشت و از خانه بیرون رفت .. مادرش مشغول شمردن پولا شد .. دخترک نگاه معصومانه ای به او کرد وپرسید : مامان این مرده کی اسمش بود ؟
مادرش پولا را شمرد وگفت : چند بار بهت بگم عزیزم این مردایی که میان خونه ما اسم همشون باباست ..
دخترک با همون سادگی بچه گانه گفت : مامان چرا من مثل بقیه بچه ها یک بابا ندارم ..چرا باباهای من زیادن وهمشون یک اسم دارن واصلا هم شبیه هم نیستند..
مادرش درونش غوغایی شد ودلش لرزید .. آرام وبا نگاه مهربانانه ای رو به دخترش جوابداد: آخه عزیز مادر اگه این باباها اینجا نیان وبه ما پول ندن هردو از گشنگی وبی پولی تلف میشیم وآواره خیابونها میشیم ..من وتو بعد از اینکه بابات رفت پیش خدا کسی دیگه ای رو نداریم عزیز دلم ..مادرت مجبوره بخاطر تو اینکارو بکنه والا ..
دخترک نگذاشت حرف مادرش تمام شود ..میان حرفش پرید وگفت : چرا کسی رو نداریم پس خدا چی ..پس بابا که تو آسمونه وداره ما رو می بینه چی .. مریم دوستم هم بابا نداره ولی مردا خونه شون نمیان .. مادرش تو خونه های بالای شهر نظافت میکنه .. مامان من بابای خودمو میخوام نه این باباهایی که حتی یک دقیقه هم با من بازی نمی کنند .. بخاطر من وبابا دیگه برو مثل مادر مریم خونه های مردم رو تمیز کن تا بهت پول بدن ..
بغض گلوی زن را گرفت،کوهی از غم ودرد بر دلش چنگ زد ..پولا را به گوشه ای پرت کرد وباصدای بلند گریست ..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#426
Posted: 14 Sep 2013 19:17
عاشق
نوشته : عبدالله خسروی(پسرزاگرس)
از وقتی این دختر چشم سیاه وبلند قد به کوچه شان آمده بود آرام وقرار نداشت ..بدجور گلوش پیش همسایه جدید گیر کرده بود ..هر روز اونو همراه مادرش میدید که از خونه بیرون میزدند وبعد دوسه ساعت برمیگشتند ..رفت وآمد هر روز دختر با مادرش براش معما شده بود ولی روش نمیشد از مادرش یا کس دیگه ای در اینمورد سوال کنه..همه دلخوشی اش به اون لحظات کوتاهی بود که از جلو مغازه اش رد میشد واون میتونست فقط نگاش کنه ..دختر علاوه بر زیبایی وحجب وحیایی که تو رفتار ونگاهش بود غم وسکوت مبهمی در چهره اش دیده میشد و روز به روز پژمرده تر میشد .. عاقبت یکروزاز خلوتی کوچه وتنهابودن دختر استفاده کرد وحرف دلش رو زد وگفت : میخوام یکی از همین شبا با مادرم بیام خونتون و باهات قرار بزارم واسه تمام عمر ..دختر نگاه غمگین وپر از حسرتی بهش انداخت وبعد قطره اشکی از گوشه چشمان سیاهش لیز خورد وبدون کوچکترین حرفی ازش دور شد ..پسر جوان در حالیکه داشت دور شدنش رو تماشا میکرد باصدای بلند گفت : فردا میرم مسافرت وتا دوهفته دیگه برمیگردم ومیام خواستگاریت ..
دوهفته گذشت ..پسر شاد وبایک دنیا آرزو جلو در خونشون از ماشین پیاده شد ..اولین نگاهش رو به خانه دلش انداخت ..پرچم سیاه وپلاکاردهای تسلیت رو دیوار همسایه خودنمایی میکرد ..درگذشت دوشیزه جوان ..نتوانست بقیه اش رو بخونه ..انگار دنیا رو بر سرش خراب کردند ..دست ودلش لرزید وسراسیمه وارد خانه شد ..بدون سلام هراسان بطرف مادرش رفت وگفت : مادر چه بلایی سر همسایه اومده ..اینهمه پلاکارد سیاه چیه..
مادرش آهی کشید وگفت :بیچاره دخترشون سرطان داشت ودو روز پیش به رحمت خدا رفت ..بیچاره مادرش هر روز اونو میبرد بیمارستان واسه ... پسر همانجا زانو زد ودیگر نه گوشش میشنید ونه چشمش جایی رو میدید ..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#427
Posted: 14 Sep 2013 19:20
دست تقدیر..
نوشته :عبدالله خسروی
زن بدجنس اینقدر از غرولندها ،اذیت ها ومزاحمت های پیرزن ناتوان ودرمانده برای شوهرش گفت تا مرد هم تحت تاثیر قرار گرفت وبه خواست زنش تصمیم گرفتند شر مادر پیرش را برای همیشه از زندگیشان کوتاه کنند ...
وقت نهار گذشته بود وپیرزن در خواب فرو رفته بود ..زمان اجرای نقشه فرا رسیده بود ..زن یک نوع حلوای محلی درست کرده بود ...مرد حلوا را باکمک زنش آغشته به سم کشنده ای کرد...زن بشقاب حلوا را نزدیک پیرزن برد وهمانطور که او را از خواب بیدار میکرد گفت : بلند شو پیرزن .. چقدر میخوابی .. من وپسرت میریم خونه خواهرم وتا فردا برنمیگردیم ..نهارت رو اینجا گذاشتم پاشو بخور ... پیرزن انگار صدای کسی را نمی شنید ..همچنان در خواب بود وصدایی ازش بلند نشد ..زن هم با خشم ونفرت گفت : جواب نمیدی به جهنم ..این کوفت وزهرمارت اینجا گذاشتم .. سپس روبه شوهرش که مثل مرده ها به مادرش زل زده بود با تحکم گفت : حالا دیدی تقصیر من نیست .. خودشو به خواب زده ..بریم دیگه ..همراه با هم از خانه بیرون زدند..
دو ساعتی گذشت ...درب خانه باز شد ..پسر خانواده که سرباز بود اتفاقی و بدون اینکه به پدر ومادرش اطلاع بدهد برای مرخصی آمده بود..هر چی پدر ومادرش رو صدا زد جوابی نشنید..خواست بهشون زنگ بزنه ولی منصرف شد ..از دیدن مادربزرگش که در خواب بود خوشحال شد ..نزدیک رفت ودر خواب مادربزرگش را بوسید ..دلش نیامد بیدارش کند ..نگاهش به بشقاب حلوای محلی افتاد ..خیلی این حلوا را دوست داشت ...با ولع شروع به خوردن حلوا کرد...
چند دقیقه گذشت درد شدیدی را در تمام بدنش احساس کرد ...میخواست فریادبکشد ولی انگار یکنفر جلوی فریادش را میگرفت ..با دستانش مادربزرگش را تکان داد تا متوجه حال بدش شود ولی انگار نه انگار ..هرچقدر تقلا کرد فایده نداشت...مادربزرگش زودتر از او به خواب ابدی فرو رفته بود ..آخرین نفسهایش را کنار مادربزرگش کشید ...
روز بعد این خبر در روزنامه های شهر به چشم میخورد...
پسری جوان با خوردن غذای سمی خودکشی کرد ومادربزرگش که در آن لحظات در خانه بود این حادثه را تاب نیاورد وبعلت سکته قلبی در جا فوت کرد..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#428
Posted: 14 Sep 2013 19:29
بیمار اتاق 46
یکی از دیوانه ها کنار حوض وسط حیاط تیمارستان ایستاده بود وبلند بلند بخشی از یک ترانه را با زبان نامفهومی می خواند. اما هیچکس به صدای گند او توجهی نداشت. تنها یکی از دیوانه ها در حالیکه با سنگ، سر ماهی سیاه داخل حوض را نشانه گرفته بود با اوج وفرود صدای همنوعش حرکات ناموزونی انجام می داد. بیمار روانی دیگری در سرتا سر طول وعرض تیمارستان رفت و آمد می کردوبه همه ی افراد داخل محوطه چندین بار سلام می کرد،گاهی هم به بعضی از آنها فحش ناموسی می دا د ودر می رفت. آن طرف تر بیماری دیگردست مرد سفید پوشی که از پرسنل اداری تیمارستان به شمار می آمد را محکم گرفته بودواز او تقاضای ازدواج می کرد.مرد سفید پوش هم با این که گاهی سرخ و سفید می شد ولی به روی خودش نمی آورد ودر تقلا بود تا هر طور شده دست عضلانی گره شده بیمار را از آستینش جدا کند. در یک گوشه از حیاط هم تعدادی از دیوانه ها زیر سایه ی درختی نشسته ومشغول صحبت بودند. یکی از آنها با موهای جوگندمی و ابروهای پرپشت وریش از ته تراشیده برای دوستانش از اندام تحتانی زن زیبایی می گفت که چند روز پیش در جمع خیرین برای بازدید از تیمارستان آمده بودند.شخص کناریش که از شدت هیجان دهانش پر از کف شده بود با وجود لکنت زبانی که داشت به دوستانش فهماند که همان زن اورا ناز ونوازش کرده است. وقتی دوست دیوانه اش متوجه مطلب شد از زور حسادت ابروهای پر پشتش را در هم کشید ودندانهایش را روی هم فشار داد و لنگه کفشش را محکم به سر او کوبید. اطرافیان از دیدن این صحنه به وجد آمدند وهمه به جان هم افتادند.در این بین پبرمردی که کلاه سیاهی به سر داشت وبرای خودش بلند بلند صلوات می فرستاد با دیدن دعوا به سرعت خود را به دوستان دیوانه اش رساند وانگار انرژی مضاعفی پیدا کرده باشد صلوات هایش را بلند وبلندتر می فرستاد.
پرستاران وبهیاران با دیدن این وضع برای آرام سازی دوباره جو تیمارستان خود را به محل دعوا رساندند. یکی از بیماران که نسبت به بقیه بدن ورزیده تری داشت وقتی دست یکی از پرستاران به سمتش آمد تا اورا از روی شکم دیوانه ی کتک خورده ای که پشت سر هم جیغ می کشید بلند کند، دست پرستار را محکم گاز گرفت وهیجان بیشتری به پا شد.سرانجام این نگهبانان بودند که دیوانگان مهار نشدنی را با چوب وباتوم آرام کردند.پس از این هیاهو رئیس تیمارستان دستور داد بیماران را به داخل اتاق هایشان برگردانند.
بهیاران دیوانه ها را یکی یکی به اتاق هایشان می بردند. اما یکی از آنها پشت یکی از نیمکت های داخل محوطه مخفی شده بود وحاضر نبود به داخل اتاقش برود.نگهبانان ابتدا متوجه غیبت او نشدند اما پس از بررسی لیست بیماران فهمیدند بیمار اتاق 46 هنوز به داخل برده نشده است.همه نگهبانان با عجله به طرف در ختها ودستشویی های داخل محوطه رفتند اما هیچ کس پشت درختها وداخل دستشویی ها نبود.یکی از نگهبانان چشمش به نیمکت ها افتاد وبا گامهای بلندی خود را به نیمکت آبی رنگ مقابلش رساند.وقتی نگهبان پشت نیمکت را نگاه کردبا حالتیکه انگار گنج پیدا کرده است فریاد زد:«اینجاست،پیداش کردم .همه بیان اینجا.»
بیماراتاق 46 پشت نیمکت مشغول نوشتن بود ویادداشت های وقایع اولین روز زندگی اش به عنوان یک دیوانه به پایان رسیده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#429
Posted: 14 Sep 2013 19:34
« لطفاً سوسکها را له نکنید»
از دور گردنش گردنبند تی تانیوم را باز کرد.کلیپس رویموهایش را برداشت و با یک تکان سر کلّ موهای مشکی در حال حاضر(های لایت) شده اش راریخت روی شانه ها و سر و صورتش. از این کار احساس لذت کرد.احساس کرد یکی ازخوانندههای زن آمریکایی است که روی سن همراه با موزیک سرش را تکان می دهد و موجوار موهایش را به این طرف و آنطرف پرت می کند. لباسشرا از تنش کند و با تاپ مشکی اش روی تخت خواب غلتید. با این که چراغها را خاموشکرده بود ولی انگار همه جا روشن بود. فکر، فکر، فکر رهایش نمی کرد. هنوز در حال وهوای مجلس عروسی نازنین بود. رقص نور، چراغهای چشمک زن باغ، عکاس و فیلمبردارکهمشغول ثبت لحظات بودند؛ چند جوان گیتار به دست و یک به اصطلاح دی جی و صدای گرومپگرومپ جاز، باغ یکپارچه هیاهو بود. بین درختان سبز و سر به فلک کشیده باغ دستها بههم گره می خورد و دخترها و پسرهای میهمان غرق لذت مخفیانه مجلس می شدند. نازنینهمراه پرهام به وسط جمع آمدند و هیاهو بیشتر و بیشتر شد. کلِّ باغ و درختها وجوانها و پیرمردها و کودکها می رقصیدند. فقط او جزئی بود که داخل این کلّ مشغولنظاره بود. همیشه پای ثابت بزن و بکوب های مجالس بود و مسلط به انواع رقص ها:ترکی، عربی، کردی، تانگو، والس. ولی مجلس نازنین برایش شده بود مجلس فلسفیدن تارقصیدن. فلسفه ی تولّد ، بلوغ، شهوت، ازدواج، تولید مثل و مرگ. شب ازدواج نازنینشبی بود که سن و سالش می رفت داخل 30 بدوناین که مراحل منطقی زندگی را طی کرده باشد.
دوباره روی تختخواب غلت زد.صدای شب گوشش را پر می کرد. صدایماشین هایی که همچنان در حرکت بودند، صدای گاه و بیگاه جیرجیرها و وزوزها. بدتر ازهمه صدای تیک تیک ساعت روبرویش مزخرفترین صدای تاریخ. خوش به حال کسانی که قبل ازاختراع ساعت زندگی می کردند.«گذشت زمان مرگ می آورد.» از جملاتی بود که در یکی ازفیلمهای زبان اصلی دارای مایه های فلسفی شنیده بود.دوست داشت هرچه زودتر خواب ازشرّ این نشخوارهای فکری- فلسفی نجاتش دهد. امّا هنوز صدای ساعت بی وقفه تکرار میشد.عقربه ها برای کاستن از عمر او مسابقه می دادند.
دوباره فکرش برگشت به باغ ، همه با لباس های سیاه مشغول رقصبودند ، می نوشیدند و می رقصیدند. امّابین رفت و آمد نور چراغهای ریز ریسه ها ، سایه ها تغییر شکل می دادند. اوّل از همهنازنین و پرهام که با صدای موزیک حرکت دست ها و پا هایشان را تند و تندتر می کردندبه دو سوسک بزرگ و سیاه در وسط مجلس تبدیل شدند و بعد کلّ باغ پر شد از سوسکهاییکه می خوردند و می رقصیدند و زاد و ولد میکردند. دختر و پسرهای جوانی که دست به دست هم مشغول رقص بودند تبدیل به سوسکهایمولّد شده بودند. جمعیّت سوسکها زیاد و زیادتر می شد ، نمی خواست به سوسک تبدیلشود سایه اش هنوز انسان بود امّا سوسک ها ولش نمی کردند. می خواستند سایه انسانیاش را از او بگیرند. سوسک ها از انسانها متنفرند.دیگر نباید داخل مجلس می ماندباید فرار می کرد.
به سمت لامپ هزار واتی که از دور با حرکت باد میان تاریکی نورپخش می کرد دوید. صدای له شدن سوسک ها زیر سایهپاهایش در هر قدمی که بر می داشت شنیده میشد. نیمی از راه را آمده بود امّا نور دور و دورتر و کم کم محو می شد. سایه اشداشت شاخک و پاهای دراز و زشت در می آورد. هنوز تا سوسک شدن برای تصمیمی که گرفتهبود وقت داشت. سی سال برای گرفتن تصمیم کافی بود. چشمانش را بست و دوباره به صدای شب و صدای ساعت گوش داد. لبخندی روی لبشآمد و رفت. زمان و ساعت ها و ثانیه ها دیگر نمی توانستند در خواب و بیداری پیرشکنند و بعد زیر پا لهش کنند.
وقتی نازنین و پرهام به دیدنش آمدند بوی گاز اتاق را پرکرده بود و جنازه ی دختری با تاپ سیاه روی تخت طعمه سوسک ها و مگسها شده بود وعقربه ها هنوز از عمر انسانها می کاستند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#430
Posted: 14 Sep 2013 19:40
قصه تلخ ماهیگیر
نوشته : عبدالله خسروی(پسرزاگرس)
ماهیگیر پیر بدبخت و زحمتکش را کنار دریا قبل از رفتن برای صید ماهی پیدا کردم..
جواب سلامم را با مهربانی داد .. گفتم : اودم قصه زندگیتو بنویسم ..
خنده تلخی کرد و گفت: واسه شنیدن قصه تلخ من باید صبر کنی تا غروب از دریا برگردم..
بهش گفتم : نمیشه صیدماهی رو بندازی فردا و قصه تو بگی تا واسه مردم بنویسم..
نگاه دردناکی کرد و با حسرت جوابداد: اگه نرم بچه هام امشب گرسنه میخوابند..
سرم را پایین انداختم وچیزی نتوانستم بگویم ..
ماهیگیر به دریا زد.. ساعتی بعد دریا طوفانی شد..
غروب رسید ..دریا آرام شده بود..قایقی بدون سرنشین بر روی دریا خودنمایی میکرد.
ماهیگیر پیر طعمه دریا وامواج شده بود..
آری..قصه تلخ ماهیگیر را دریا با خود برد..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟