ارسالها: 14491
#431
Posted: 14 Sep 2013 19:53
قسمت
دختری یک سیب از درخت باغشون چید انداخت توی جوی آب.
با خودش گفت: سیبکم، برو برس به دست کسی که منو دوست داشته باشه . بهش بگو اگه منو دوست داری؟ این سیب را بخور و به خواستگاریم بیا.
پسره تفنگ به دست دنبال آهو می دوید . تا سیب را دید آهو را رها کرد و سیب را از آب گرفت . مسیر جوی را گرفت و رفت تا رسید به پشت باغ.
از دیوار سرک کشید دید دختری مثل پنجۀ آفتاب، توی باغ بالا و پایین میره، آواز می خونه و با خودش میگه: اگه سیب مو از آب گرفتی بخور و به خواستگاریم بیا...
دختره هر روز یک سیب در آب انداخت و به انتظار نشست. پسر سیبها رو از آب می گرفت می داد به مادرش که حکیم باشی گفته بود: باید روزی یک سیب قرمز، یا گوشت آهو بخوره تا خوب بشه.
قرار بود حال مادرش که خوب شد به خواستگاری دختره برند.
مدتها به همین منوال گذشت . همۀ سیب ها قسمت مادرش شد.
دختره مطمئن شد هیچکدام از سیب ها به دست کسی نرسیده، نا امید شد. عهد بست اولین کسی که به خواستگاریش بیاد زن اون بشه!. چوپون روستا به خواستگاریش آمد...
پسره هرچی منتظر موند دیگه نه سیبی تویِ جوی آب بود، نه دختری توی باغ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#432
Posted: 14 Sep 2013 20:01
ماموریت
چند روز بود وارد بهشت شده بودند اما در بلا تکلیفی به سر می بردند. اجازه خروج از محوطه را هم نداشتند.
آخرهای وقت اداری بود که فرشته ای از اطاق بیرون آمد به آنها گفت: امروز دیگر وقت گذشته، فردا صبح اول وقت اینجا باشید تا برگ ماموریت تان را بدهم بروید سر کار.
زنده که بودند عصرها در پارک محل جمع می شدند. یکی قوی هیکل بود با عضلاتی برآمده، دائما" در حال ورزش بود. دیگری لاغر بود و ضعیف، سرش به کار خودش بود ، میخواند و می نوشت.
مرد قوی هیکل، سر به سر او می گذاشت که: لاغرو! بیا کمی ورزش کن قوی شو، هرکی حرف زیادی زد بزن دندونهاش بره توی شکمش!.
صبح زود جلوی اطاق بودند، فرشته منتظرشان بود گفت: کارگران کورۀ آدم سوزی جهنم اعتصاب کرده اند! تو بخاطر عضله و جثۀ قوی که داری ماموری بری اونجا!.
مرد با عصبانیت گفت: پس این چی؟
فرشته گفت: اینهم مامور شده بره مهد کودک، برای بچه ها قصه بگه...!؟.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#433
Posted: 14 Sep 2013 20:04
نفرین
در شهر کوچکی که مگس از حیاط خونت رد بشه حرف در میارند! بهم زدن نامزدی، حکایتها داره. بعداز بده بستونها و سر زبون انداختن دختره، یک باره گفت: ( الا و بلا نمی خوامت...!.).
هرچی پرسیدند عیب کار کجاست؟ گفت: (عیبی نداره، نمی خوامش.). چند نفر واسطه شدند نگذارند پسره پس بزنه، قبول نکرد.
رفت سربازی تا از یاد ودل دختره بره. خدمت که بود هنوز توی دل دختره بود، وقتی برگشت وسراغ اورا نگرفت، دیگه نا امید شد دلش شروع کرد به لرزیدن.
می گفتند پسره رو نفرین کرده بود که: (الهی، همونطور که قسمت من نشد، قسمت هیچ کس دیگه ای نشه).
چند پاییز و بهار خودش را بست به کنج انزوا، تا حرف و حدیث کوچه و خیابون زخمیش نکنه. کم کم تارهای سفیدی توی موهاش پیدا شد!.
با خودش گفت: ( حتما"مردم فراموشم کردندیادشون رفته چی به سرم آورد؟ وقتش رسیده برم بیرون و آفتاب را تماشا کنم ).
برای احتیاط چادرش رو کشید پیچید بخودش تا شناخته نشه. سرکوچه که رسید دوستش را دید. از حال همدیگه پرسیدند. دوستش گفت: ( فکر نمی کنم دیگه کسی تو رو بگیره ! بیا زن عبدالله شو، شصت سال داره، مرد خوبیه! بچه هاش خوبند، اذیتت نمی کنند...).
انگار بالهای پسره رو باز کرده باشند. هر روز موهایش را ژل می زد و میرفت سر کار. تصادف کرد. قطع نخاع شد و افتاد روی تخت.
زخم بستر گرفته بود. ناله های دردناکی سر می داد ، پرسیدم، سرچشمه ناله های سوزان می دونی کجاست ...؟
گفت: چه می دونم؟ من که آزارم به مورچه هم نمی رسید...!.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#434
Posted: 14 Sep 2013 20:12
نامه کودک یتیم به دوستش
نوشته :عبدالله خسروی(پسرزاگرس)
علی سلام
فردا دیگه هیچوقت نمی بینمت ..این نامه رو مینویسم واز بالای حیاط میندازم خونتون ..فردا بخون..امشب خیلی خوشحالم ..قراره بعد شام من وخواهرکوچکم با مامان واسه همیشه بریم پیش بابا...خودت هم میدونی بابام دوسال رفته پیش خدا..
مامان میگه ما تو این دنیا کسی رو نداریم ...راست میگه ..از وقتی بابا رفته اصلا کسی طرف خونه ما نمیاد ..فقط بعضی وقتها یه آقایی با ماشین میاد وبرامون خوراکی میاره ...
علی مامان گفته آنجایی که میریم کلی خوراکی خوشمزه داره و میتونیم هرچی دلمون خواست بخوریم ..تازه آنجا دیگه مدرسه نمیریم وهمیشه بازی می کنیم ..آنجا خواهرم دیگه مجبور نیست با عروسک پارچه ای بازی کنه ..کلی اسباب بازی آنجا هست ..آنجا دیگه مثل خونه ما نیست که تابستون گرم باشه وزمستون هم از سرما تا صبح بلرزیم ..مامان گفته هواش همیشه خوبه ..شبها راحت میتونیم بخوابیم ..
میدونی علی خیلی خوشحالم واسه اینکه آنجا که میریم مامان دیگه همیشه باهامون غذا میخوره ..آخه اینجا ما اکثرا غذا نداشتیم وتو هفته چند بار بیشتر چیزی واسه خوردن نداشتیم و وقتی هم همسایه ها برامون غذا میاوردند مادرم میگفت اشتها ندارم ..تو وخواهرت بخورید ..من میدونستم دروغ میگه ..واسه اینکه من وخواهرم سیر بشیم چیزی نمیخورد ..واسه همین به مامان قول دادم هرجا بره باهاش بریم ...علی شبا مامانم دزدکی گریه میکرد..من وخواهرم متوجه میشدیم وماهم دزدکی گریه میکردیم ..
مامام بیچاره اس علی ..صبح تا شب میره خونه مردم رو تمیز میکنه وبعدشم سبزی هاشونو میاره خونه شبا تمیز میکنه ..خیلی خسته میشه ..همیشه تمام بدنش درد میکنه ولی دکتر نمیره ..امشب دیگه با هم میریم پیش خدا ..اونجا میبرمش دکتر خوب بشه ..
مامان میگه خدا خیلی مهربونه وما رو میبخشه ..علی من از خدا گله دارم ...چرا اینمدت به ما سر نزد..
امشب من وخواهرم ومامان هر سه نفری حمام کردیم ..آخه مامان گفته باید تمیز باشیم ..
مامان الان داره شام رو درست میکنه ولی نمیدونم چرا مرتب گریه میکنه وبا خودش حرف میزنه ..همش هم میگه خدایا ما رو ببخش ...خدایا ما رو ببخش ...
مامان گفت تو این غذا چیزی میریزم که وقتی بخوریم اولش یه کم درد میکشیم ولی بعدش واسه همیشه از این زندگی کوفتی راحت میشیم و سه تایی میریم پیش خدا ..
علی مامان داره صدام میزنه ..از فردا دیگه من تو بهشت پیش بابا زندگی میکنم ..آنجا همیشه غذا داریم .هر وقت خواستی بیا سر بزن ..
خداحافظ
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#435
Posted: 15 Sep 2013 19:36
سنگ قبر شخصی
عرق از سروصورتش می چکید،همیشه به خاطر چربی زیادی که داشت موقع کار خیلی زود عرق ،سر وصورت وزیر بغلش را خیس می کرد مخصوصا درگرمای تابستان.بالاخره کار این سنگ قبر هم تمام شده بود ولی به دفتر کارش که نگاه کرد پر بود ازسفارش برای سنگ قبرهای جدید.مگر مرگ تمام شدنی بود حتی
پدرخدابیامرزش هم بعد ار چهل سال سابقه در سنگ قبر نویسی نتوانست مرگش را یک ثانیه به تعویق بیاندازد.هیچوقت فکر نمی کرد یک روزی حرفه ی پدرش را برای امرار معاش انتخاب کند.حرفه ای که همیشه به خاطرش مورد تمسخر قرار گرفته بود بویژه در دوران کودکی.ولی هر چقدر سراغ بقیه شغلها رفت به اندازه ای که در ساخت سنگ لحد مهارت داشت،موفقیت به دست نیاورد.از لحاظ مالی هم دیگر شغل ها برای او رضایت بخش نبود.دست آخرهم تصمیم گرفت به همان شغل آباء و اجدادیش برگردد.انگارپدر وپدربزرگ وبقیه ی اجدادش قرارداد شخصی با عزرائیل بسته اند که تا دنیا دنیاست برای مرده ها سنگ قبر بنویسند.
بلند شد وسراغ سنگ سفید بی نقشی رفت که تا شب،باید دو بیت شعر را روی آن حکاکی می کرد.از این شعرها زیاد نوشته بود. با این که تا کلاس پنجم بیشتر نخوانده بود ولی اشعار سنگ قبری را خوب از حفظ بود. بعضی وقتها هم خودش در تنهایی هایش چیزهایی می نوشت.اما هنوز برای یکی از سنگ های سفیدی که در یک گوشه از کارگاه جدای از باقی سنگها گذاشته بود هیچ بیت ونوشته ای پیدا نکرده بود.از وقتی پا به پنجاه سالگی گذاشته بود دغدغه ی مرگ ولکنش نبود.حتی وصیت هایش را هم نوشته بود.برای کسی که هر روزبا اسامی مرده ها سرو کار داشت مرگ خیلی چیز عجیبی نبود.همین دیروز برای یک جوان سیزده ساله سنگ قبری نوشته بود.فقط یک چیز این وسط معلوم نبود.آن هم نوشته ای بود که روی سنگ قبر خودش باید می نوشت.سنگ سفید هر روز روبرویش عرض اندام می کرد. ولی اوهنوز نمی دانست از بین این همه نوشته و حرف کدامیک را باید روی سنگ قبرخودش بنویسد. با این که میل به زندگی صد ساله داشت ولی از این می ترسید که هر لحظه بمیرد وسنگ قبر خودش را کس دیگری تراش دهد.
***
هر روز منتظر یک جرقه در افکارش بود تا چیزی را که از زندگی در این دنیا به دست آورده بود در یک جمله یا یک بیت خلاصه کند وروی سنگ مخصوص خودش بنویسد. ولی هیچکدام از اشعارو نوشته ها راضیش نمی کرد.دنبال یک چیز متفاوت بود،یک اندیشه ی بکر،یک حرف نگفته که بعد از مرگش ماندگار بماند.در حالیکه چای عصرانه اش را می نوشید دوباره اشعار وجملاتی که در حافظه داشت مرور کرد.مدام دنبال چیزی می گشت که شاهکار سنگ قبرنویسی اش به شمار می آمد.امضایی هنرمندانه بر تمامی سنگ قبر هایی که تاکنون نوشته بود.ناگهان چهره اش منقلب شد.چای را یک نفس بالا کشیدولیوان خالی را جای همیشگی اش گذاشت. بدون رعایت نوبت به طرف سنگ سفید مقابلش رفت.سنگ را برداشت ودر کنار ابزار مخصوص کارش گذاشت.ابتدا لازم بود با مداد طرح اولیه را روی سنگ بنویسدوبعد آنرا با مته وفرز به همان شکل دلخواه درآورد:«هو الباقی،نام خودش،نام پدرش،تاریخ تولد،تاریخ فوت»درست در همین جا متوقف شد چرا که تاریخ مرگش نامعلوم بود.این قسمت را رها کرد وبه سراغ بهترین قسمت کار رفت. نوشته ای که چندین هفته در جستجویش بود تا بر پیکر سنگ خودش بنویسد.نوک مداد را روی سنگ گذاشت وخواست اولین حرف را بنویسداما دستش از حر کت بازماندوحجم سنگین بدنش روی آخرین سنگ قبری که می نوشت افتاد.
***
همه کسانی که در تشییع جنازه شرکت داشتند منتظر بودند تا سنگ قبر حاج غلامحسین کاتب روی مزارش نصب شود. بعد از مراسم تلقین ونماز میت وپخش خرما وحلوا نصاب که از همکارهای قدیمی حاج غلامحسین بود. سنگ قبر را آورد وروی مزار قرار داد. نوشته ی روی سنگ با ذکر تاریخ فوت کامل شده بود اما هیچ جمله یا بیتی در کار نبود. فقط آثاری ازخط های مدادی که در آخرین لحظه در دستان مرحوم کاتب بود در پایین سنگ به چشم می خورد که آن هم با ریختن آب روی قبر پاک شد وتنها چیزی که باقی ماند سفیدی سنگی بود که هر کسی می توانست ناب ترین واژه ها را روی آن بنویسد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#436
Posted: 15 Sep 2013 19:39
نعره باد
باد نعره می کشید
برگ سبز همچو گذشته درکنار دیگر برگ ها بر روی دستان درخت پدر به فکر فرو رفته بود،او مثل همیشه غرق در افکارش بود،در فکر زندان فرضی اش بر روی درخت پدر آری؛او از آن که می بایست عمرش را همچون پدر و مادرش بر روی شاخه ای بی حرکت می گذراند نا راضی بود.
پدر و مادرش رنگشان زرد شده بود،دست محکم باد ترک های تجربه را بر روی تن زردشان نقش داده بود؛بر خلاف فرزند پدر و مادر از زندگی با درخت بسیار خوشحال بودند و از فرزندشان خرسند؛ آن ها عاشقان از فرزندشان در برابر دستان وحشی باد محافظت می کردند و از نارضایتی فرزندشان از زندگیش اگاه بودند ولی تنها راه برای زندگی باهم سپردنش به دست روزگار بود،چرا که آن ها هم مانند فرزندشان محدود بودند و نمی توانستند کاری بکنند.
بر خلاف پدر مادر، فرزند دوست داشت که با باد همسفر شود و به آزادی برسد قافل از آن که آزادی او تنها چند لحظه است و بعد باید تا انتها با زمین سرد،تنها سر کند.
روزی از روزها باد قوی تر از گذشته نعره می کشید پدر مادر محکم به شاخه تکیه کرده بودند اما فرزند خودش را آزاد گرفته بود؛و ناگهان زمان فراق پدر مادر از فرزند رسید ،بله فرزند در دست های وحشی باد رقصان و شاد ادامه داد تا به زمین رسید و فهمید که پایان کجاست،فرصتی برای جبران اشتباهش نداشت پس····
اما پدر بادیدن این لحضه تاب نیاورد و خودش را به دست باد سپرد ولی برخلاف فرزند بسیار ساده و آرام به زمین رسید چرا که او از قبل می دانست پایان کجاست،مادر با دیدین اتفاقات به سیاهی رسید و خشک شد و افتاد اما قبل از رسیدن به زمین از تاب خانواده اش به هزاران تکه تبدیل شد و····
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#437
Posted: 15 Sep 2013 19:47
وصیت یک فاحشه
خداحافظ نه سلام ..زندگی ام بیشتر شبیه یک پایان تلخ بود تا شروعی شیرین ..بچه بودم ودر رویاهای شیرین بچگی روزگار رو سیر میکردم .مادری داشتن زیبا ومهربان ..شبیه فرشته ها ..پدرم زحمتکش بود وآدم حلال وساده ای ..هنوز در دوران خوش کودکی زندگی میکردم که تصادفی هولناک در یک غروب پاییزی پدر ومادرم را برای همیشه به آسمان فرستاد ..من ماندم ودربه دری ..مدتی خانه عمه ..چندصباحی خانه دایی ..آواره وسرگردان بودم .اوایل از سر ترحم بهم محبت میکردند اما همین که ماندنم طولانی شد وباری بر دوششان شدم دیگر اثری از محبت نبود ..شده بودم کلفت خانه هاشان ..بزرگتر که شدم زیبا وبرنا شدم ..چشمهای هوس انگیز پسران فامیل مدام اندامم را نشانه میرفتند ..عاقبت از بی پناهیم سواستفاده کردن وچندباری مرا بزور مورد تعرض قرار دادند ..پشتیبانی نداشتم ..از روستا فرار کردم وخود را به دژخیم شهر سپردم ..بیکس وتنها ..دختری دست وبال شکسته ..بی ستاره ..رلنده شده از زندگی ..خواستم حلال زندگی کنم ..لقمه حلال بخورم ..ولی لعنت بر این مردم پست ..همانان که اینک با تنفر به من نگاه میکنند وفاحشه ام میخوانند ..همانان از من فاحشه ساختند ..همانان تن عریان مرا در ازای لقمه نانی به آغوش هوس وشهوت خویش کشیدند ..به هرجا که سر زدم برای کار ..هم خودم را میخواستند وهم تنم را ..آی لعنت بر این دنیا ومردمان پست ..مردانی که روز در خیابان به صورتم تف مینداختند وشب در بستر گناه لب بر لبانم میگذاشتند برویم آغوش وا میکردند ..مردانی که روز جلسه میگذاشتند واستشهاد نامه امضا میکردند ومرا ازمحله شان بیرون میکردند وچند روز بعد در محله ای دیگر ودر اتاق خوابی دیگر هم بسترم میشدند ..همانان آغوشم را به تکه نانی خریدند .همانان شرف وجوانیم را به چند اسکناس خریدند ..اینقدر گرسنگیم دادن ..مرا آواره خیابان وپارکها کردن ..مرا به هیچ خانه ای راه ندادن ..دست من تنهاوبیکس را نگرفتند ..تا آنگاه که مجبور شدم به اولین مشتری تنم پاسخ مثبت بدهم ..آنوقت بود که همه بطرفم هجوم آوردند ..این مردم از من فاحشه ساختند ..خدایا این فاحشه را بپذیر که امشب مهمان توام ..مرگ بر زندگی ولعنت بر مردمان نامرد وپست ..لعنت بر دنیا که همیشه به فاحشه ها خیانت میکند ..بدرود زندگی و سلام بر مرگ
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#438
Posted: 15 Sep 2013 19:52
گوشی کثیف ..نوشته :عبدالله خسروی(پسرزاگرس)
بشقاب غذا رو پرت کرد ومتعاقب آن صدای سیلی محکمی که مادرش تو گوشش زد نسرین خواهرش رو سراسیمه به آشپزخونه رسوند ...با اون چشمای عسلی وقشنگش داشت مضطربانه به او ومادرش نگاه میکرد ..پدرام مات ومبهوت ودرحالیکه صورت وگوشش بخاطر سیلی سرخ شده بود به مادرش با بغض وخشم زل زده بود ..مادرش طاقت نیاورد و گریست ودرهمان حال بحرف آمد : آخه پسرم من وخواهرت که غیر تو کسی رو نداریم ..چرا اعصابمون رو خرد میکنی ..بخاک بابات من وخواهرت با جون کندن واسه این واون بزور میتونیم شکم هرسه تامون رو سیر کنیم اونوقت تو چند روزه بخاطر گوشی دویست هزارتومانی زندگی رو به ما حروم کردی ..بخدا ندارم والا میدونم تو هم جوانی ودوست داری گوشی رو که دوست داری داشته باشی ..نسرین داشت صورت سرخ شده ونگاه پر از یاس وناامیدی داداش کوچکش رو با ناراحتی نظاره میکرد ..چند دقیقه بعد در حالیکه آرایش غلیظی کرده بود از خانه بیرون رفت. دو ساعتی گذشته بود که گوشی ساده ورنگ ورو رفته پدرام زنگ خورد ..یکی از دوستاش بود که با خبری که بهش داد اونو از ناراحتی بیرون آورد ..انکار منتظر فرصت بیهوده ای بود که لحظاتی خوش باشد ..دوستش پشت تلفن گفت :پدرام زود بیا خونه ما ..بچه ها دارن یه دختر خوشگلو میارن که ترتیبش رو بدیم زود بیا .
سریع لباسهایش رو پوشید وبطرف خانه دوستش که خانواده اش چند روزی بود به سفر رفته بودن راه افتاد ..داخل خانه دوستش که شد بوی شهوت وهوس همه جای خانه رو گرفته بود ..با خودش شش نفر میشدند ..پدرام دوستش رو کناری کشید وگفت :چرا اینا رو خبر کردی زیاد نیستیم به نظرت ؟
دوستش گفت : آخه دختره گفته غیر دویست هزارتومان نمیام ..منم مجبور شدم چند نفر رو بیارم که بتونیم دویست بهش بدیم ..ولی پدرام برو نگاش کن خدایی خیلی خشگله علی الخصوص چشای عسلی خوشگلی که داره و تازه اسمش هم مثل خودش گله ..میدونی اسمش چیه پدرام ؟
پدرام که هنوز دختره رو ندیده بود با تعجب جوابداد : نه
دوستش با هیجان توام با شهوت گفت : اسمش نسرین ..نسرین ..
پدرام منتظر ادامه حرف دوستش نشد ..بدترین لحظه عمرش به سراغش آمده بود ..با دلشوره بطرف اتاقی که دختر آنجا انتظار مشتریانش را میکشید گام برداشت ..هرچقدر نزدیک تر میشد ..زانوانش سست تر میشد و قلبش تندتر میزد ..پشت در اتاق که رسید دزدکی واز گوشه بازشده در نگاه کرد ..خدای من ..باورش نمیشد ..دلشوره اش بی دلیل نبود ...خواهرش نسرین بود ..روی زانوانش افتاد ..اتفاق چندساعت قبل به یادش آمد ..خودش را مقصر میدانست .خواهرش بخاطر او خودش را فروخته بود ...باید فکر میکرد وکاری انجام میداد ..دنیا برایش تبدیل به بدترین جا شده بود ..با بدترین حالت روحی وروانی از خانه دوستش که حالا کثیف ترین فرد در زمین در نظرش بود بیرون زد ...دوستانش مقصر نبودند ..فقط خودش مقصر بود وبس ..گوشه ای پیدا کرد ودرحالیکه موهای سرش را چنگ میزد زارزار گریه میکرد ..روی دیدن دنیا را نداشت ..
آنشب نسرین با پول به خانه بازگشت ولی پدرام هیچگاه برنگشت ..روز بعد جسدش را زیر پل شهر پیدا کردند ..رگ دستانش را با شی تیزی زده بود ..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#439
Posted: 15 Sep 2013 19:53
یوند عشق ..نوشته : عبدالله خسروی
رفت وآمدهای روزانه به امامزاده برایش عادت شده بود .از وقتی تنها عشق وبهانه زندگیش در بستر بیماری افتاده بود زندگی برایش به کابوسی طولانی شباهت داشت .قرار بود چند وقت پیش مراسم عقدکنان راه بیندازند وحتی خانواده هاشان در جریان بودند وموافق وصلتشان بودند ولی این ناراحتی قلبی بیموقع چراغ شادی هر دو خانواده را خاموش کرد...یکماهی میشد دکتر تنها راه نجات امیرحسین را فقط پیوند قلب میدانست .پدر امیرحسن آماده بود تا تنها داروندارشان را که یک خانه قدیمی بود برای عمل پیوند قلب تنها فرزند پسرش حراج کند .زمان داشت میگذشت وهنوز قلب برای امیرحسین پیدا نشده بود ..
فرشته آنروز مطابق معمول با امامزاده درددل میکرد واز خدا شفای عشقش رو میخواست .صدایش میلرزید ودر حالیکه اشک بر پهنای صورت زیبایش جاری شده بود بی وقفه حرف میزد .حاضر بود جانش را فدای سلامتی امیرحسین بکند..
لحظاتی بعد با دنیایی از امید که امامزاده بهش میداد بیرون آمد وراه بیمارستان را در پیش گرفت ...هوا ابری بود وباران شروع به باریدن کرد ..همانطور که میخواست از عرض خیابان رد شود گوشی اش زنگ خورد ..شماره بیمارستان بود ..با دلهره برداشت وتا خواست جواب بدهد ابتدا صدای بوق ممتد ماشینی وسپس ترمز کشداری تا مغزش سوت کشید وقبل از اینکه بتواند حرکتی کند ماشین او را مثل کاه از روی زمین بلند کرد و کمی آنطرف تر پرت کرد ..نه گوشش چیزی را می شنید ونه چشمانش جایی را میدید ..
چند روز بعد روح فرشته بر بالای اتاق عمل بیمارستان داشت با خوشحالی عمل پیوند قلب خودش را که دچار مرگ مغزی شده بود وبا رضایت خانواده اش به امیرحسین پیوند میزدند نظاره میکرد..حالا قلبش در بدن عشق دنیایش می تپید..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#440
Posted: 15 Sep 2013 19:54
کتاب خوب
دوران کتاب خوب گذشت ...
کوکب خانم در روزهای پیری وناتوانیش از جور روزگار در خانه های بالای شهر نظافتچی شده است ...
حسنک باز هم گمشده ولی دیگر کسی سراغش را نمیگیرد ...این شهر پر از گمشده هایی است که هیچوقت پیدا نشدند..
دهقان فداکار حالا فقط یک قصه قدیمی وافسانه شده است ...
هیچکس حسین فهمیده نمیشود ...
چوپان دروغگوی قصه ما دیگر میترسد دروغ بگوید ..چون روزگار پر از گرگهایی شده که بی آنکه زوزه بکشند گوسفندان را تیکه تیکه میکنند...
حالا دیگر دانش آموزان بجای نقاشی نقشه میکشند...
حال باید گفت ..
کتاب خوب ...یادت بخیر...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟