انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 45 از 100:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
سوظن




از دفتر روزنامه بیرون آمد .امیدوار بود ایندفعه خبری از برادر گم شده اش بشود ..


در طول سه سال گذشته این سومین بار بود که اطلاعیه گم شدنش رو چاپ میکرد..


مثل همیشه کنار دکه روزنامه فروشی رفت و روزنامه ای که حوادث روز رو همیشه چاپ


میکرد خرید ..عاشق ستون حوادث بود ولی ناخواسته خواندن همیشه اتفاقات شهر


او را بدبین وشکاک کرده بود ..ستون ها را از نظر گذراند ..زورگیرها در شهر ..مرد شیشه ای


زنش را آتش زد..زنی با کمک مردی غریبه شوهرش را کشت ..خیانت زن شوهردار..


از خواندنشان بازهم عصبی شد ..مدتها بود به رفتار همسرش شک میکرد..


در همین لحظه گوشی موبایلش زنگ خورد..اصغر مغازه دار محله بود ..حرفی که زد مغزش قفل کرد وخون در


سروصورتش دویدن گرفت ..بالاخره شکش به یقین تبدیل شده بود ..از اصغر خواسته بود وقتی نیست هوای


رفت وآمدهای زنش رو داشته باشه وحالا زنگ زده بود که مردی غریبه که تا حالا اصلا اونو ندیده وارد خانه شان


شده بود..روزنامه را کناری انداخت وسوار ماشینش شد وپدال گاز را فشار داد ..دنیا بر سرش خراب شده بود


..اسلحه ای که برای روز مبادا همیشه در ماشینش داشت آماده کرد ..


لحظاتی بعد در خانه اش بود ..بی آنکه ماشین را خاموش کند پیاده شد وکلید را آرام در قفل درب خانه انداخت


یواش ودزدکی وارد شد ...صدای خنده زنش ومرد غریبه گوشش را آزار داد ..فکرش دیگر کار نکرد


واختیار از دست داد ..اسلحه آماده شده را به جلو گرفت وبا فریاد وارد شد وپیش از آنکه به مرد مهمان فرصت


بدهد دو گلوله شلیک کرد ...مرد غرق بخون شد وزنش وحشت زده بظرفش دوید وشیون زنان فریاد زد


وگفت:چکار کردی مرد ..این بیچاره برادر گمشده ات بود ..ای خدا بدادمون برس..


روز بعد روزنامه ها نوشتند: مردی در پی یک سوظن برادر گمشده اش را که سالها بدنبالش میگشت به قتل


رساند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

andishmand
 
دوستی
دویست سال پیش دو دوست همسفر شده بودند از کوهها و دشتها گذشتند تا به جنگلی پر درخت رسیدند کمی که در جنگل پیش رفتند صدای خرناس یک خرس قهوه ایی بزرگ را شنیدند صدا آنقدر نزدیک بود که آن دو همسفر از ترس گیج شده بودند یکی از دوستان از درختی بالا رفت بدون توجه به دوستش و اینکه چه عاقبتی در انتظار اوست دوست دیگر که دید تنهاست خود را بر زمین انداخت چون شنیده بود خرس ها با مردگان کاری ندارند .
خرس که نزدیک شد سرش را نزدیک صورت مسافر بخت برگشته روی زمین کرد و چون او را بی حرکت دید پس از کمی خیره شدن به او راهش را گرفت و رفت .
دوست بالای درخت پایین آمد و به دوستش که نشسته بود گفت آن خرس به تو چه گفت ، چون دیدم در نزدیکی گوشت دهانش را تکان می دهد . دوست دیگر گفت : خرس به من گفت : با دوستی همسفر شو که پشتیبان و یاورت باشد نه آنکه تا ترسید رهایت کند . به قول حکیم ارد بزرگ : «دوستی تنها برآیند نیاز ما نیست ، از خودگذشتگی نخستین پایه دوستی است» .

آن دو همان جا از هم جدا شدند . دوست ترسویی که به بالای درخت رفته بود تا انتهای جنگل می دوید و از ترس زوزه می کشید .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

 
ماجرای نیمروز

آخرین حقوقش را داد وبهش گفت از فردا دیگه نمیخواد بیای سرکار وبهتره دنبال یک کار دیگه باشی ...چهره دختر جوان رنگ عوض کرد وآثار یاس وناامیدی بر سیمایش نشست ...صدایش لرزید وبغضش شکست واشک بر پهنای صورت زیبایش نشست ..هرچی حرف زد و قسم داد فایده ای نداشت آقای مدیر از تصمیمش صرفنظر نکرد ...دختر جوان موقع بیرون رفتن از اتاق مدیر شرکت با نگاهی مضطرب وصدایی لرزان گفت :آقای رضایی نباید یکطرفه وبدون اینکه چیزی رو ببینید قضاوت میکردید ...در را بست ورفت تا آخرین روز کاریش رو سپری بکنه ..آقای رضایی احساس عذاب وجدان میکرد ..کمی فکر کرد وبرای اطمینان از کاری که انجام داده بود ونداشتن عذاب وجدان تصمیم گرفت موقع نهار که ماجرا بخاطر همین نهار شروع شده بود دختر را تعقیب کند وسر از کارش دربیاورد ...ماجرا از این قرار بود که از دوماه پیش که این دختر در شرکت استخدام شده بود هر روز موقع نهار که اتفاقا شرکت همیشه غذای خوب میداد نهارش را نخورده با خود میبرد وبعد از یکساعت که برای نهار واستراحت بود برمیگشت وهمین باعث شده بود تا بعضی از کارمندان بدطینت وفضول شرکت برای این دختر که اتفاقا در اون دوماه کارش را به نحو احسن انجام داده بود واهل زد وبند وفضولی وحرف درآوردن نبود انواع واقسام حرفها وتهمتها را برایش درست کنند واو را دختری فاسد وبدکاره بخوانند وبخاطر همین حرفها وتهمت ها آقای رضایی مجبور به اخراجش شد...موقع نهار شد وآقای رضایی برای اینکه شناخته نشود ماشین خودش را نیاورده بود و ماشین یکی از کارمندان را قرض گرفته بود بیرون شرکت منتظر دختر بود تا بفهمه با این نهار همیشه کجا میره وآیا راست میگن که میره پیش دوست پسر معتادش وبا اون نهار میخوره ویا میره ..انواع واقسام تهمت ها برایش ساخته بودند ...دختر طبق معمول با نهار نخورده اش از شرکت بیرون آمد وکنار خیابان ایستاد وسوار تاکسی شد ..آقای رضایی به تعقیب تاکسی پرداخت ...دختر نزدیک یک میدان پیاده شد وبقیه مسیر را پیاده ادامه داد ..یکی از محلات فقیر وپایین شهر بود ..آقای رضایی هم با احتیاط بدنبالش میرفت ...عاقبت توی یک کوچه که از سر ووضع خانه هاش معلوم بود مشتی خانواده فقیر اینجا زندگی می کنند روبروی خانه ای کلنگی وقدمی ایستاد وکلید را چرخاند و وارد خانه شد ...آقای رضایی خودش را گوشه ای مخفی کرد ومنتظر ماند ..در افکارش هزاران فکر ناجور خوانده میشد ..با خودش فکر میکرد حتما حرف کارمندانش راست بوده است ..بعد از یک ربع دختر با عجله بیرون آمد وبراه افتاد ...آقای رضایی نام کوچه را در ذهنش ثبت کرد وبا پیاده به تعقیب دختر ادامه داد..ماشین را سر کوچه جا گذاشت ..دختر جوان با عجله راه میرفت ومدام به ساعتش نگاه میکرد تا مبادا آخرین روز کارش را دیر وقت برسد ..بعد از چند دقیقه به امامزاده ای که در اون محله بود رسید ...دختر وارد امامزاده شد ومشغول دعا وزیارت شد ...امامزاده خلوت بود وآقای رضایی صدای گریه وناله های دختر را به درگاه خدا می شنید ... آقای رضایی با غم وناراحتی از امامزاده بیرون آمد وراه خانه ای که دقایق قبل دختر انجا بود را در پیش گرفت ..دهنش بدجور درگیر بود وباید این مسئله را حل میکرد ..حرفها ودعاهای دختر در امامزاده بهش ثابت کرده بود که دختر امکان نداره بدکاره وفاسد باشه ..چند دقیقه بعد به خانه رسید ..زنگ زد ومنتظز ایستاد ..پسری کوچک در را باز کرد وآقای رضایی به بهانه ای وارد شد ..سر و وضع خانه را فقر فلاکت باری پوشانده بود ...باورش نمیشد در این عصر خانواده های این چنین محروم وجود داشته باشند ..اصلا از سر وظاهر دختر نمیشد تشخیص داد که در اینجا زندگی میکنه ...پیرمردی از کار افتاده که توان حرکت نداشت ومعلوم شد پدربزرگ دختر میباشد گوشه اتاق بخواب رفته بود ..زنی هم با چشمانی قرمز وپف کرده بر روی ویلچر برای همیشه خانه نشین شده بود وداشت با گریه از تصادفی میگفت که منجر به فوت شوهر وقطع نخاع شدن خودش شده بود وبخت هم با اونا یار بود که آنروز دختر وپسر کوچکش را با خودشان نبرده بودند وحالا تمام هزینه خانه بر دوش دختر جوان بود و ماجرای نهار هم این بود که چون توان این را نداشتند که غذای خوب درست کنند دختر نهار خودش را هر روز به خانه میاورد وبا هم میخوردند وبعد به شرکت باز میگشت ...اقای رضایی بیش از این نمیتوانست شرمندگی وعذاب وجدانش را تحمل کند و این همه درد ورنج را ببیند وعمق فداکاری یک دختر را درک کند ...صدای هق هق گریه هایش فضای خانه را پر کرد ...باید حتما جبران میکرد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اسم داستان چی بود؟؟

باز هم به من خیره شد وهمینطور بی دلیل لبخند زد.از حالت چشمانش می شد راحت فهمیدقصد وغرضی دارد ولی برای کسی به سن وسال من قصد شیطانی یک زن مهم نبود.الان نزدیک دو سال نه شاید یک ماه شاید هم ده روز هست که با همین حالت خنده ی مرموزانه اش سعی دارد چیزی به من بگوید.البته از چروک های صورت او هم می توان فهمید سنش برای عشقبازی آنقدر مناسب نیست،پس چرا در این چند وقت هر صبح موقع شروع دویدنم در پارک باید مقابلم ظاهر شود وبا لبخند موذیانه اش زندگی را به کامم تلخ کند.همین الان درست نیم ساعت یا شاید هم یک ربع است که پا به پای من می دود ومدام دندانهای سفیدش را به رخ من می کشد. من در مقابل، نگاهم را پشت عینکم مخفی می کنم وبا این که ذهنم کاملا درگیر اوست به اطرافم وآدم های سحرخیز دور وبرم نگاه می کنم . جوانی آن سو تر دست دختر زیبایی را گرفته وبدون اشتیاق به دویدن یکریز برای دخترک حرف می زند و دختر با حالتیکه انگار تمام آرزویش رسیدن به اوست لحظه ای چشم از او برنمی داردوبا حرکات سرش حرفهای پسر را تایید می کند. با دیدن دختر دوباره سرم را به طرف زن مرموز برگرداندم . او همچنان نفس نفس زنان با فاصله ی نیم متر شاید هم یک متردر پی من می آمد. یک لحظه نگاهم به نگاهش تلاقی کرد.من از پشت عینکم تمام زوایای چهره وچشمانش را به طور واضح می دیدم ولی او با حالتی که انگار چشمانش ضعیف باشد،چشمانش را در هم کشیدودوباره خنده ای شیطانی زد.این بار به نظرم چهره ی زن زیباتر جلوه کرد. با این که سن وسالم مانند جوان کناری ام نبود وحال وحوصله ی چندین ساعت سخنرانی برای جلب توجه یک دختر را نداشتم ولی هنوز غریزه ی جنسی ام تحریک ناپذیر وعاشق زیبایی بود.اگر الا ن به پنجاه سال قبل بر می گشتم چشم در چشم زن مرموز می انداختم وبا هزار ترفنداو را مجذوب خودم می کردم .البته حتما او هم در جوانی ناز وعشوه ی بیشتری داشته وبه این راحتی به هر کسی لبخند تحویل نمی داده است. مثل دختر ماهرویی که تمام جوانی ام را صرف به دام انداختنش کردم . اسم وچهره اش را اصلا به خاطر ندارم حتی اینکه چه اتفاقاتی بین ما رخ داد در ذهنم نیست فقط اولین خنده اش پس از دو ساعت متلک انداختن را به یاد دارم .چقدر خنده هایش شبیه این زن مرموز بود. به دویدن ادامه دادم و در هر گام که بر می داشتم از گذشته بیشتر فاصله می گرفتم . نزدیک دو سوم مسافت را طی کرده بودم .تنها چند متر دیگر مانده بود تا دور پارک را کامل دویده باشم .همیشه چند متر قبل ازاینکه دورم کامل شود عادت داشتم چند لحظه روی نیمکتی بنشینم و از هوا ودیدن گلها و آدمهای ورزشکار اطرافم لذت ببرم.بعد از کمی حرکات کششی خودم را ول کردم روی نیمکت ونفس عمیقی کشیدم.ولی امروز زن رفتارهایش عجیب تر شده بود چون با حالتی مصمم وجدی مستقیم داشت به طرف نیمکتی که من روی آن نشسته بودم می آمدو یکباره زن را در فاصله ی چند سانتیمتری خودم یافتم . زن با پرخاش روی نیمکت نشست و رو به من گفت:«چرا انقدر زود نشستی؟! تازه گرم شده بودم. مگه قرار نشد یک دور کامل بریم؟»با حالت تعجب و دهانی که بازمانده بود گفتم :«با من هستید خانم؟»زن با نیشخند گفت:«از کی تا حالا من شدم خانم...بلند شو سریعتر تا بدنمون سرد نشده یک دورمون رو بریم.»کفرم در آمده بود بی اختیار صدایم را بلند کردم وگفتم :«تو چرا ولم نمی کنی . به خدا من زن دارم ،اسمش هم م...نسرین.»زن یکدفعه از خنده منفجر شد طوریکه پوست صورتش سرخ شد.دوباره با حالت خشم سرش داد زدم:« برو پی کارت خانم، دیگه از سن وسال من وشما گذشته ،یا شما واقعا دیوانه اید یا خیلی بی شرم وحیا هستید.»این دفعه چهره ی زن در هم رفت وبا نگاه ناجوری که به من کرد گفت:«صداتو بیار پایین. مسخرش رو درآوردی ها. نسرین کی دیگه؟ اصلا معلوم هست امروز چته؟حالا فخری جونت شده دیوونه وبی حیا.»نمی دانم چرا هر چه فکرمی کردم چیزی از زن و ازدواج ونسرین به خاطرم نمی آمد. فقط مطمئن بودم که من زن داشتم. هر طور شده نمی خواستم جلوی زن هرزه کوتاه بیایم .این بار بلند شدم وموبایلم را از جیبم درآوردم وزن را تهدید کردم که با پلیس تماس می گیرم ولی اصلا شماره ای در خاطرم نبود که تهدیدم را عملی کنم.این بار زن مات ومبهوت گفت:«بس کن نادر،آبرومون رفت،آخه چی داری میگی تو؟»چند نفر که دور وبر ما،در حال نرمش بودند قضیه برایشان جذاب شده بود وبه همین خاطر طرف من آمدند واز من جویای ماجرا شدند.من هم که منتظر چنین فرصتی بودم،از خدا خواسته گفتم:«این زن چند روزکه ولکن من نیست.هر چی بهش میگم من زن دارم باز هم برای من ادا واطوار در می آره.»پسر جوانی که در بین تماشاگران بود بعد از شنیدن حرفهای من به شوخی گفت:«ای بابا،خانم محترم از سن وسال شما گذشته بخوای این حاجقا رو اذیت کنی،این بنده خدا با این سن از پس همون زنشم بر بیاد،خیلی کار کرده.»زن از این حرف خیلی ناراحت شد وبا حالت بغض مانندی از داخل کیفش یک گواهینامه رانندگی بیرون آورد و رو به من وجمع تماشا چی گرفت وگفت:«به خدا من زنشم،الان نزدیک پنجاه سال که با همیم.این گواهینامشه اینم عکسشه.»همه با دیدن این مدرک جا خوردندوخود من بیشتر از همه. گواهینامه را از دست زن گرفتم وعکس خودم را روی آن دیدم . با عصبانیت سر زن که حالا چشمانش کمی خیس شده بود داد زدم:«ای بی شرف،پس دزد هم هستی،فکر نمی کردم انقدر پست باشی.»زن بالاخره از گفتن جواب بازماند وزد زیر گریه. در این مدت یکی از نگهبان های پارک هم به جمعیت اضافه شد وپس از توضیح مفصل ماجرا برای او، ما را به کلانتری نزدیکی برد. در آنجا مشخص شد که فخری زن واقعی من است وبعد از مراجعه به پزشک من تازه فهمیدم دچاربیماری آلزایمر شده ام وحالا پس از درمان موقتی شروع کردم به نوشتن این یادداشت ها تا لااقل اگر روزی فخری هم دچار آلزایمر شد کسی باشد که ما دو تن را از طریق این یادداشت ها به هم برساند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
باران

به نیمکتی که خانم میانسالی رویش نشسته بود نزدیک شدم. کمی خود را کنار کشید تا پهلویش بنشینم.

به کتابهای زیر بغلم نگاه کرد و آه بلندی کشید. به درخت کهن سالی که روبرو بود چشم دوخت. چند لانۀ پرنده بر بالای آن آشیان کرده بودند. چینهای روی پوست درخت، نشان از قدمت آن می داد.

گفتم، ببخشید اگر مزاحمتون شدم.

ــ نه دخترم، مزاحم نیستی. کتابهای زیر بغلت خاطراتم را زنده کرد.

ـــ کتابهای من؟ چطور؟

ــ با مهرداد در دانشگاه آشنا شدم. پس از مدتی که همدیگر را می دیدیم به خواستگاری آمد. خانواده دار بود، خوش هیکل و خوش تیپ بود. دخترهای زیادی آرزوی ازدواج با او را داشتند.

به اصطلاح قرار شد تحقیق بکنیم و یک هفته بعد جواب بدهیم. نیازی به تحقیق نبود چون او و خانواده اش را به خوبی می شناختم.

برای حفظ ظاهر این قرار را گذاشتیم. دو روز بعد که به دانشگاه رفتم رفتار دوستانم تغییر کرده بود. به جای اینکه تبریک بگویند از من دوری می کردند.سعی می کردند رو در رو قرار نگیرند!.

وارد سالن که شدم چشمم به اعلامیه ترحیم مهرداد افتاد!. پاهایم سست شد و دیگر چیزی نفهمیدم...

ــ سردم شده بود. باران هم نم نم می بارید. از پیر زن خدا حافظی کردم. هنوز به درخت چشم دوخته بود.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
به مردم محبت نیومده

مردم اعصاب ندارنااااااااا
یه دوست خانوادگی داریم کلا با همیم
خدا نصیب هممون کنه زن و شوهر رفتن مکه
امروز از حج برگشتن مام به عنوان بهترین رفیقشون رفتیم بَنِر سفارش دادیم خلاصه .. گفتیم خلاقیت به خرج بدیم به یارو گفتیم عکسشونم رو بنر بنداز
یه عکس تو موبایلم داشتم تقریبا 6 ماه پیش تو تایلند کنار دریا 3 نفری گرفته بودیم
دادم عکس خودمو کات کرد عکس این زنو شوهرو انداخت رو بنر خیلی با حال شد نرگس خانوم و اقا رضا با شورتو سوتین کنار دریا پشت سرشونم اووووووووف
.
.
به هر حال رسیدن و گوسفند و جلوشون کشتن و اسفند و دود کردنو یهو اقا رضا چشش به بنر خورد یهو داد زد کی عکس ناموس منو زده رو تابلووو
.
داد و بیداد و عربده کشی تا دید اون زیر نوشته بود از طرف برادر کوچیکت مجید بهم نگاه کرد گفت مجید خیلی احمقی
منم شاکی شدم گفتم این جای تشکرته گلابی
خوبه حالا صد بار با همین ناموست رفتیم دیسکو هاااااااااااا
یهود داداش اقا رضا غیرتی شد درد سرتون ندم ...
تو کلانتری اشتیمون دادن ینی نذاشتن شکایت کنه گفت مهمونی تموم شه خانوادگی خفت میکنیم منم گفتم به جهنم بی لیاقت
هیچی دیگه الان اومدن در خونمون بیشعوررررررا
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
سالمندان

حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.
خیلی آروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد. به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟
حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.
دنیا رو سرش خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون . حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

andishmand
 
عشق تا پای جان

روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.

شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟

مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.
شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟

دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم!

شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.

دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند. ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.

دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد.

شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای به او نداری و درخواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل می‌خواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته ناراحتی چه معنایی می تواند داشته باشد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

 
منزل جانان


مردی لولی وش، تلوتلو خوران می آمد. حوران، مَشک به دوش ساغر به دست از هول و هراس گردِ حافظ حلقه زدند. به مردی که تلو تلو می خورد اشاره کردند. حافظ را چون نگینی در میان گرفتند. حافظ با تعجب پرسید:
ـ خیام! اینجا چه می کنی؟ سوابق تو نشان از آن دارد که برای گفتن اذان هم صدایت نمی کردند! تو را چه به منزل جانان؟
خیام از طعنۀ حافظ خوشش نیامد خمی در ابرو انداخت و گفت :
ای دل زغبار جم اگـر پاک شوی تو روح مجردی بر افلاک شوی
افزود: چه هیزم تری به شما فروخته ام؟ خون کدام بیگناه را ریخته ام؟ فرزند خلف خیمه دوزی هستم با عرق جبین نانمان را داد، با همت خودمان با دیناری که آلب ارسلان می داد تحقیق درنجوم وریاضیات می کردم. گاهی لبی تر می کردم تا توازن زمین بر هم نخورد! به نظر شما جرمی مرتکب شده ا م؟
حافظ غافلگیر شده بود، برای آنکه خود را از تک وتا نیندازد بادی در غبغب انداخت و گفت:
ــ در کائنات خدا خللی وارد نیست اما، با خودم که مقایسه ات می کنم شاهین قضایا جور در نمی آید. قران را با چهارده روایت از حفظ می خوانم. دیوان غزلیاتم را کنار کتاب خدا قرار می دهند. با این توصیف، نزدیک به هفت خوان شاهنامه را پشت سر گذاشته ام تا به این مقام رسیده ام، آن وقت، تو که بویِ میِ هفت ساله ات هفت خانه آنطرف تر را از خود بیخود می کرد، چه به منزل جانان!؟
ــ ببین حافظ ، با همۀ ارادتی که به شما دارم باید بگویم:
گـر می نخوری طعنه مزن مستان را صد لقمه خوری که می غلام است آن را
یا به قول دوستم عابد ساوجی که هنوز آنطرف مرز برای لقمه ای نان یوزگی می کند:
برسر خُم نبود بیخبران را گذری غیر ساقی که همه با می ناب میگذرد

ارادتم به شما نبود، ابریقم را برسرتان می شکستم تا عبرت سایرین شود!. فکرمیکنی ازبذل وبخشش های تو ازمال غیر خبرندارم ؟
ــ من ؟ بذل و بخشش مال غیر؟ آنهم توسط من حافظ قران...!.
ــ بله تو، مال و منال تیمور بیچاره را به خال این و آن بخشیدی!.
تازه، ریگی به کفش ات نبود، چرا اجازه نمی دادند در گورستان مسلمانان دفن بشوی؟ این را من نمی گویم تاریخ می گوید.

ــ آنها مسلمانان واقعی نبودند. گروهی متعصب دماغ گنده بودند، در هر دوره ای ازاین گونه افراد پیدا میشوند، فکر می کنند سند بهشت را به نام آنها زده اند! تفألی به دیوان من زدند به جهالت خود پی بردند:
قدم دریغ مــدار از جنازۀ حافظ که گـرغرق گناه است میرود به بهشت
مستی ازسر خیام پریده بود و حوران ترس شان ریخته، اندک اندک در گِرد این دو فرهیخته ، چون پرگاری که به گرد نقطه ای در گردش باشد حلقه زدند.
می چرخیدند و می چرخیدند. آواز برگ درختان، چنان به وجدشان آورده بود دست افشان وپای کوبان نوش نوش می گفتند. این وعدۀ الهی ست، وعدۀ او را خلافی نخواهد بود. شک در آنچه مشاهده می شد نتوان کرد که ایمان بر باد خواهدرفت.
خیام انگشت اشاره به پیشانی سایید که: نمی دانم چه سری در کار است؟ تو را سَمبُل عشق و عرفان می دانند! با وضو و پا برهنه بر سر مزارت حاضر می شوند، ولی مرا، میخواره خطاب می کنند!.
ــ از بس از خود بیخبری متوجه نشدی، کاری کرده ام کارستان. غزلهای عارفانه مولانا را با عاشقانه های سعدی درهم آمیخته، سبک نوی آورده ام. از دل هر کس همان را می گویم که دوست دارد. چنان صاف و صادق، گویی درون دلشان هستم وبه همۀ اسرارشان آگاهم. کلمۀ می ، صوفی ، رند برای هر کس معنی خاصی دارد که به دلخواه خودش تفسیرش میکند ...
خیام که مبهوت کلمات جادوییِ حافظ شده بود بدون اختیار فریاد زد:
ندیدم خوش تر از شعر تو حافظ به قــــــرانی که اندر سینه داری
ادامه داد: دیدی آن قهقهۀ کبک خرامان حافظ که زسرپنجۀ شاهین قضا غافل بود.
ــ منظورت چیست؟ کدام کبک را میگویی؟
ــ همان حکیم ابوالقاسم فردوسی سُرایندۀ شاهنامه را می گویم.
ــ فردوسی ؟ چه شد یاد فردوسی افتادی ؟ تمام عمرم از شیراز بیرون نرفتم . دلم می خواست به دیدارش بروم اما قسمت نشد. اتفاقی افتاده ؟ خبری از او داری؟
ــ مدتهاست او را ندیده ام ، اما ایام بزرگداشت اوست. شنیده ام درقرنطینه باز جویی پس می دهد!.
ــ چرا قرنطینه؟ باز جویی برای چه ؟
ــ جواب کشت وکشتاری را پس می دهد که در شاهنامه راه انداخته بود!. تا فرصت دست می داد به دیدارش می رفتم.از نیشابور تا توس راه زیادی نبود.
ــ تعریف کن چه تیپ وشخصیتی داشت؟
ــ انگار همین دیروز بود. در ایوان خانه شان نشسته بودیم ، گفتم ابوالقاسم ! تاکی می خواهی اینجا بنشینی پک به قلیان بزنی؟ املاک پدر را دود کردی رفت هوا...
هنوزحرفم تمام نشده بود که دود قلیان را پُف کرد توی صورتم! مثل کسی که بخواهد آب دهانش را پرت کند به طرف کسی. همین طور با غیظ به طرفم پُف پُف می کرد. کلمات درهمی با دود قلیان مخلوط می شد از دهانش بیرون می آمد. تند تند به قلیان پُک می زد وبلند بلند حرف می زد.
ــ چی می گفت ؟ حرف حسابش چی بود؟
ــ حرف هایش چندان مفهوم نبود، فقط این را از لابلای حرفهایش متوجه شدم که می گفت: مردک عرق خور دائم الخمر!. بعد از عمری هم نشینی با شاهان ، کارم به جایی رسیده هر مست لایعقل پاپتی بیاید نصیحتم بکند که چنین وچنان کن.
ــ حتما" قیافه اش تماشایی شده بود. جالب است بعد چی شد؟
ــ دیدم بد جوری خراب کرده ام.، اضافه حرف می زدم کتک را خورده بودم. یواشکی جیم شدم. دو روز بعد برای خدا حافظی رفتم پیشش. نمی خواستم خیال کند قهر کرده ام. شرمسار بود. سرش را پایین انداخته بود. در هر شرایط ابُهت خاصی داشت. پس از کلی عذر خواهی گفت: در آن وقت که عصبانی شده بودم، در میان دوسپاه گیر کرده بودم! عده ای را باید پیروز می کردم ، عده ای را به کشتن می دادم!.
چک ها چک شمشیر بود و نیزه ها که سینه هارا می شکافتند . تیر بود که از آسمان می بارید . کوچک ترین غفلت باعث کشته شدن چند نفر بیگناه می شد و چند نفرظالم به قدرت می رسیدند . حال و روز خوشی نداشتم که آن حرف ها را زدی و مرا عصبانی تر...
ــ پریدم وسط حرف اش که، ابوالقاسم جان، آنها به من مربوط نیست، مبادا اسمی از من در شاهنامه ات برده باشی ، روزگاری می رسد که شاه و شاه گیری شروع می شود آن وقت...
شروع کرد به خندیدن! چنان از ته دل می خندید که ته گلویش را دیدم. دلم بد جوری برایش ریسه رفت. چه زبانی داشت! مثل شمشیر تیزبود. وقتی حسابی خندید گفت: شاه و شاه گیری چه ربطی به تو دارد؟
گفتم: ابوالقاسم، ماجرای فرار شترو روباه گیری را نشنیده ای؟ به فکر فرو رفت. دیگریک کلمه حرف نزد. نمی دانم در آن لحظه به چه چیزی فکر می کرد که غمی عجیب بر چهره اش سایه انداخت. از حرفی که زده بودم پشیمان شدم اما دیگر کار از کار گذشته بود!. بعد از آن دیگر قسمت نشد ببینم اش .
حافظ تحت تاثیر حرفهای خیام قرار گرفته بود گفت:
خیام اگـــر زباده مستی خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش

خیام که از تغییر لحن حافظ تعجب کرده بود گفت: از تو بعید است حافظ این حرف هارا می زنی، چه زود چهره عوض کردی!.
ــ در باره تو اشتباه می کردم ! خیلی از شنیده ها با حقایق جور در نمی آیند. گفتی این روزها مراسم بزرگداشت فردوسی است. پس باید در مجالس زیادی شرکت کنیم. همین حالا رسما" دعوتت می کنم سر فرصت مناسبی که سرمان خلوت شد، به قصر من بیا، حوران شراب طُهُور بریزند، من و تو باهم لبی تر کنیم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
درنا

باور نمی کرد روزی تنها بشود. اهل منطق بود، همسرش چند سال کوچکتر از او بود. می گفت:


ــ دُرنا، بعد از من چه می کنی؟
ــ حالا چرا بعد از تو؟
ــ خب معلومه، چند سال از من جوانتری. سالم و سرحالی، در نتیجه من زودتر از تو راهی میشم.
ــ نه جانم، فکرت را خراب این گونه مسائل نکن به کارت برس.
ــ دوست دارم بدونم بعد از من با کس دیگری ازدواج می کنی؟
ــ تو خودت باشی چیکار می کنی؟
ــ خدا نکنه بعد از تو باشم...
وقتی تنها شد همۀ شیشه ها را آیینه کرد !.
زنگ را می زد شاید کسی در را به رویش باز کند. فکر می کرد دُرنا در خانه است. انعکاس زنگ در خانه می پیچید وتکرار می شد. باور نمی کرد تنها شده است.
زنگ را محکمتر می زد و آیینه ها را بیشتر می کرد...!.



روسیاه

فاصله زیادی تا خانه دوست بالاشهری واعیان نشینش داشت ..بالاخره ظهر با کلی دعوا وتوپ وتشر از مادرش پول گرفته بود تا واسه دوستش که جشن تولد گرفته بود کادو خوبی بخره ..ولی ته دلش عذاب وجدان داشت ..مجبور شده بود با مشت زیر چشم چپ مادرش رو سیاه کنه تا ازش پول بگیره ..بعد فوت باباش ، مادرش صبح تا شب کار میکرد تا خرج پسر ودختر کوچکش رو در بیاره ..چندبار از مادرش آدرس محل کارش رو پرسیده بود ولی مادرش طفره میرفت ومیگفت تو یک شرکت کار میکنه ..

نیم ساعتی بود که جشن شروع شده بود ..اکثر دوستاش آنجا بودند ..عجب ریخت وپاشی بود آنجا ..صدای آشنایی میون اونهمه شلوغی بگوشش رسید : آقا پسر بفرما شربت بردارین ..صداش بدجور آشنا میزد انگار از تولد باهاش بود ..آروم برگشت ویواش ودزدکانه به زنی که با سینی شربت جلوش وایساده بود وفقط داشت زمین رو نگاه میکرد زل زد ... زیر چشم چپ زن بدجور سیاه شده بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 45 از 100:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA