ارسالها: 14491
#451
Posted: 26 Sep 2013 14:12
با وفا
آخه عزیز من منتظر چی هستی؟بااین لجاجت میخوای چی راثابت کنی؟اینهمه مقاومت برای چیه آخه؟جان من بیا ویکبار حرف منوگوش کن،نه خودت را عذاب بده نه مارا،بگذار همه چی به خوبی وخوشی تمام بشه...بیا خودت قال قضیه رابکن وکار را تمام کن...تو را به جان مادرت!مطمئن باش او هم همین نظررا داره و الان هم منتظره که بری پیشش!اینقدرچشم انتظارنگذارش ،گناه داره ها، من مطمئنم دیر یا زود این کار را میکنی،بارها گفته بودی: ( اگر قراره کاری انجام بشه،هرچه زودتر بهتر).پس چرا این پا و آن پامیکنی؟کار راتمام کن و اجازه بده مردم بروند دنبال کارشان. همسرعزیزم!این همه آدم را منتظرگذاشتی که چی؟به هیچ وجه قصدندارند بروند مگراینکه ازنتیجه کارآگاه بشوند.درسته که بخاطرعلاقه به تواینجاجمع شده اند،امافکرمن بدبخت رانمی کنی که شدم نوکردست به سینه شان؟خودت راحت گرفتی خوابیدی بفکرمن بیچاره که نیستی،همه دارند مسخره ام میکنند.میگویند: (بابا،شما که کارهاتون حساب وکتاب نداره چرا مارا جمع کردید اینجا؟)بعد هم به ریشم می خندند ودعا میکنند ماندن توبیشترطول بکشه تاسورو ساتشان ادامه پیداکنه!
خب راست می گن دیگه؟من چه میدانستم که تواینقدرحوصله همه را سرمیبری.چند روزه نان و آبشان را میدهم باید متلک هایشان را هم تحمل کنم.ببین همسرعزیزم!برای آخرین بارمیگم کاری نکن که به خاطرپذیرایی ازمیهمانانی که یک ماهه توی این خونه لنگرانداختن ومنتظر مرگ تو هستندو روزی سه وعده بهشون غذامیدم،ورشکست بشم!به خدادیگه دیوانه ام کردی،زود باش جون بکن دیگه ! اون متکا را بده به من ببینم !خودم کار را تمام می کنم!دیگه خسته شدم بیخود دست وپا نزن! اگه می تونی نفس بکش! اینهم کاری داشت!!؟؟باید از همان اول این کار را می کردم...
***
فامیل درمراسم ختم زن ،شوهر زن مرحوم را به همدیگر نشان می دادندو می گفتند: (چه شوهر باوفایی...در این یک ماه مثل خدمتکاردرخدمت زنش بود والان هم که مرده ببین چه بیتابی می کنه...!)
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#452
Posted: 27 Sep 2013 15:52
تنهایی
احساس کردم دیوار چین روی سرم خراب می شود.آنقدر صدایش برایم گوشخراش
بود که از جا پریدم.
صدای فریاد بی بی خدیجه بود که می گفت:
دوباره نمازت قضا شده است! تا لنگ ظهر خوابیده،خجالت نمی کشد...
تا وقتی که بابا،ماما خونه بودند بیدار بودم،تا رفتن آنها دوباره خوابم برد.
با بی میلی بیدار شدم،حوصله ی غرو لندهای بی بی را نداشتم انگار هیچوقت نمی خوابد !
مثل جغد شب!
وقتی نباشد هم چقدر زود دلم برایش تنگ می شود!
مثل همیشه صبحانه روی میز آماده است به اطرافم نگاهی می اندازم پر از تکرار،تنهایی .
قربونت برم ،چشماتو خوب شستی،صورتتو با حوله خشک کردی،بیا برات لقمه بگیرم...
عجیب است چرا بی بی نمی فهمد من بزرگ شده ام مگر او مرا نمی بیند؟یادم آمد
چشمهایش نا بیناست.
کسل بودم . دلم می خواست دوباره بخوابم !
بی بی هم یکریز حرف میزد. بعضی موقع دلم میخواست دهانش را بدوزم...اما دلم
برایش می سوخت او غیر از من کسی را نداشت!
خیلی وقت است بزرگ شده ام ! اما کسی مرا نمی بیند ،بی بی هم که
چشمهایش کور است.
هوا دیگر تاریک شده بود باران شدیدی می آمد ، و من چقدر هوای بارانی را دوست داشتم،من و
بی بی خدیجه کنار پنجره،چه صفایی دارد،برایش می گفتم از دانه های درشت باران،از چگونه
برخورد آنها با زمین،و بی بی کیف می کرد او همیشه می گفت: تو چشمهای منی.
صدایی در خانه پیچید،صدای پای با با ،ماما چقدر صدای پایشان را که با هم بودند دوست داشتم!
به بی بی گفتم:
چایشان آماده است؟
به علامت رضایت خنده ای کرد.
سلام بانوی خانه!
صدای بابا بود و با یک بوسه سریع از من جدا شد.چقدر صدای بوسه اش روی گونه ام سنگینی
می کند ای کاش به جای بوسه ی سریع مرا یک لحظه در آغوش می کشید و عطر تنش را با
گرمی نفسهایش به من می داد.
هزار بار گفتم پنجره رو باز نکن هوا کثیفه ! پر از گردو غبار !
این صدای مادر بود:
عجیب است !چرا مادر هیچوقت بارانهای دخترش را نمی بیند؟
با عصبانیت بی بی خدیجه را پرتاب کردم محکم به دیوار خورد صدای آهش را فقط من شنیدم
،تمام پیچ ،مهره هایش کف سالن پخش شد،مادر گفت:
بابا دیگر حق ندارد درستش کند!
خود را به اتاقم رساندم و روی تخت ولو شدم.
چند ساعتی می گذشت با صدای فریاد مادرم از خواب بیدار شدم که داشت چمدانش را روی
پله ها جابجا میکرد:
دیگر بر نمی گردم...
و صدای گوشخراش بابا:
به درک...
امروز جمعه است،هر چه نگاه می کنم بی بی را نمی بینم!
یادم آمد که بی بی در سالن است،میروم که او را بیاورم:
ای کاش مادر می دانست که بی بی بدون پیچ ، مهره هایش هم مرا تنها نمی گذارد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#453
Posted: 27 Sep 2013 15:59
چشمهایش
وقتی وارد کلاس شدم آنقدر شلوغ بود که هیچ کس متوجه نشد فقط صدای
الهام را شنیدم که مثل همیشه محکم رو نیمکت زد وگفت:یا الله
و من مثل همیشه فقط لبخندی با تمام وجودم تقدیمش کردم.
نمی دانم چرا چشمهایش را دوست داشتم یه حس خاصی داشت! مثل هیچکس نبود.
****
وارد کلاس شدم ،کلاس ساکت بود،اما او نبود.
علت غیبتش را پرسیدم ؟
هیچ کس نمی دانست!!!!!!!!!!!!!!!
شایدمی خواستند نگفته باشند.
****
ای کاش کلاس شلوغ بود اما او بود.
****
آمد اما او نبود. نگاهم کرد و من هم فقط نگاهش کردم!
چشمهایش نگران بود !احوالش را پرسیدم
:خوبم
اما نه اتفاقی افتاده بود!قرار نیست زبانش بگوید ،نگاهش مال من بود.
زنگ خورد به بهانه ای او را با خود همراه کردم.
ووارد اتاق بسیج شدیم در را بستم:
ناگهان خود را در آغوشم رها کرد
:من کیم!
میان گریه و بغض هایش این تنها جمله ی واضحی بود که شنیدم
:تو کی هستی؟
:بله خانم چراااااااااااااااااااااااااا؟
تعجب کرده بودم ،منظورت چیه؟
شانه هایش می لرزید، انگار آتشفشان وجودش به یکباره فوران کرده باشند.
آرومش کردم و خواستم جریان رو کامل بهم بگه
از وقتی دنیا اومدم مرتب محله عوض می کردیم وقتی از مامان علتش رومی پرسیدم
چیزی نمی گفت و اگه من اصرار می کردم جواب قاطی پاتی میداد شک کرده بودم
اما برام مهم نبود.
تا اینکه چند روز پیش یکی از همسایه قدیمی مون اومدم خونمون مامانم نبود،بهم
گفت قدرش رو بدونم به اندازه ی یه مادر برات مادری کرده!
من مات مونده بودم چی میگه؟
وقتی مامان اومد رفتم آلبوم رو بهش نشون دادم و گفتم :
چرا شکمت بزرگه چی توشه مامان بهم دروغ نگو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واو گفت پارچه ... من هیچوقت بچه دار نمی شدم !همش یه بازی بود!
بالاخره فهمیدی!!!!!!!!!!!!!!!!بایدیه روز می فهمیدی؟
اشکهایم را پنهان کردم،بغضم را به سختی خوردم ،صدای گریه اش آنقدر بلند بود که
وجودم را لرزاند،
او را محکم به آغوش گرفتم،کم کم آروم شد...آروم ،آروم
نگاهش کردم:
قرار نیست تو شکمش باشی مگه مهر مادری بهت نداده؟ مگه بزرگت نکرده ؟مگه تا
حالا ده محله عوض نکرده که کسی بهت نگه؟
دنبال چی می گردی؟ دنبال کی می گردی؟
خونواده ی واقعی تواونا هستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قبول کرد.
**********
هر روزاورا می بینم!عمق نگاهش نگران است،چشمهایش به دنبال کسی است
که هرگز آنها را ندیده!
و هزاران سوال بی جواب!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#454
Posted: 27 Sep 2013 16:03
روزهای زندگی
امروز چه روزه قشنگیه...
خورشید خانم تو آسمونه...
به جای اینکه به شعرهایی که براش می خوندم توجه کنه ،دامنم رو می کشید
و پشت سر هم می گفت:
مامان،مامان،چرا بابا کتکت زد؟
مگه چی کار کرده بودی؟
حالم خوب نبود،سرم به شدت درد می کرد!عجیب است دیشب که اینقد درد نداشتم به آرامی
رو صندلی تو آشپزخونه نشستم و سرمو رو میز گذاشتم
فقط یه تلفن ساده بود!خواهرم...
نمیدونم؟خودم هم نمیدونم چرا یهو پرید روم و شروع به زدن کرد ،فقط صدای التماسهای
دخترم بود که میشنیدم که اصرار میکرد و هی میومد وسطمون که خدارا شکر اونو انداخت
بیرون و منو برد تو اتاق و دخترم دیگه چیزی ندید.
تمام تنم درد داره.
یاد حرفای مامانم افتادم که می گفت:
آدم با زدن نمی میره !
مرده دیگه بره زنه همسایه رو بزنه!برو خدا را شکر کن که دودی نیست...
ای کاش دودی بود می گفتم مریضه!
حالا چی! همه که حسرت زندگیه منو می خورن!
و دوباره مادرم که می گفت:
مرده ،میره کار میکنه خسته میشه باید اعمال قدرت کنه در عوضش برات طلا میخره،لباس
میخوره،
کی مثل اون ؟تمام دنیا رو دورت میده...برو خدارا شکر کن...
دوباره صدای دخترم در حالی که منو می بوسیدسوالشو تکرار کرد.
خودم هم نمیدونم چرا؟ وقتی ندونی چرا کتک خوردی بیشتر دلت برای خودت می سوزه.
در حالی که دخترم را به آغوش می کشم لبخند تلخی میزنم:
من هم باید جملات مادرم را برایش تکرا ر کنم !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#455
Posted: 27 Sep 2013 16:13
خنده هایش
هنوز وارد اتاقم نشده بودم که صدای زنگ موبایلم مرا لرزاندونگاه شراره که مثل همیشه برایم
شراره ی آتش بود،هیچوقت این موقع کسی با من تماس نمی گرفت!
خشکم زد!
کیفم را که پر از مدارک بود به شراره دادم و گفتم:
جلسه ی امروز راکنسل کند آقای رییس نمی آید.عجیب است باز هم تبسم روی لبش کمرنگ
نشد حتی نپرسید:که چه اتفاقی افتاده؟
سراسیمه وارد بخش شدم و خود را به زیباترین مرد زندگیم رساندم.
از فکر اینکه او نباشدمرا دیوانه می کرد.
خوشبختانه خطر جدی نبوده ،فقط یک ضربه ی محکم به سرش خورده نگران نباشید.
صدای دکتر رشته ی افکارم را پاره کرد.
به او مسکن زد یم باید استراحت کندیه شوک خفیف به سرش وارد شده.
چقدر آرام خوابیده بود ،ضربه ای که به سرش خورده بود ورم داشت خواستم دست بزنم
ترسیدم احساس درد کند پس فقط نگاهش کردم و خدا را شکر، که خطر جدی نیست اما تا
چشمهایش را باز کند خدا میداند چه می کشم؟
چقدر خطوط چهره اش را دوست داشتم و آن خنده اش که وقتی نگاهم میکرد مرا تا سرزمین
بکر زیبایی ها همراه می کرد،او همیشه می گفت:دوست داشتن تو نسبت به من مالیخولیایی
است،به جای اینکه مرا اینقدر دوست بداری خودت را ببین...
ابتدا کیف میکرد وحتی شرط بندی با دوستانش و همیشه برنده بود...
اما کم کم خسته شد و می گفت :دوست داشتن زیادت بعضی وقتا حالم را بهم میزند...
مرد است از اسارت بیزار!
تا چشمهایش را باز کند بالای سرش تکان نخوردم و دستهایش را مانند طفلی محکم گرفتم اولین لرزش نگاهش خوشحالم کرد بالاخره به هوش آمد:
نگاهم کرد!چقدر نگاهش سرد بود!
پرستار میشه برام یه لیوان آب بیاوری؟
با بهت نگاهش کردم اما لیوان آب را سریع برایش آوردم ،از من خواست بلندش کنم و من با لمس
تنش این کار را انجام دادم انگار خوشش نیامد.
دلش می خواست تنهایش بزارم و هی می پرسید: برایش چه اتفاقی افتاده؟چرا هیچی یادش
نمیاد؟
بالاخره دکتر آمد و من آنقدر بهت زده بودم که حتی یادم رفت برایش شرح دهم که چه اتفاقی برای حافظه اش افتاده.
از درخواستی که از دکتر کرد دیگر نیازی به توضیح من نبود.
میشه این خانم پرستار را عوض کنی نگاهش آزارم میدهد.
چند ماهی می گذرد ،با توجه به تلاش بهترین پزشکان باز هم مرا نمی شناسد و حضورم آزارش می دهد.
از من فرار می کند!دلم برای خنده اش ،برای آن ردیف دندانهایش که به من چشمک میزد تنگ
شده است،از اینکه اینقدر آزارش میدهم از خودم بدم می آید...
فردا سالگرد ازدواجمان است،به همان شیرینی فروشی که هر سال کیک مورد علاقه اش را
سفارش میدادیم رفتم اما اینبار تنها!
و بعدش باید میرفتم پیش دکتر روانشناس،دیگر او هم خسته شده بود و نمی دانست چه پیشنهادی بدهد آخر ضربه آنقدر محکم نبود که او کامل مرا فراموش کند.
آخرین پیشنهادش را با من در میان گذاشت و می دانست برایم سخت است با اکراه گفت:
باید برای مدتی ازش فاصله بگیری...
برایم سخت بود،تصمیم آسانی نبود ومن هم به این راحتی تسلیم نمی شدم!
تمام سالن را تزیین کردم ،امروز سالگرد ازدواجمان است باید می رفتم کیک را بیاورم با عجله آماده شدم
تمام هزینه ی آن ماهم را برایش بهترین هدیه را آماده کردم...چه زیبا کادو پیچ شده بود می خواستم بهترین سالگردمان باشد،آنقدر غرق خنده اش هنگام برداشتن کادو شدم که یادم رفت کیک را از صندوق عقب بردارم...
با عجله وارد سالن شدم:
خشکم زد تمام تزیینات لگد خورده روی زمین ولو بود.
نگاهش کردم هیچ نگفتم و با گریه وارد اتاقم شدم تصمیمم را گرفتم به انداز ه ی یک هفته لباس در چمدان گذاشتم و وانمود کردم که می خواهم ترکش کنم!
وقتی صندوق عقب را باز کردم کیک به من لبخند زد! می دانستم که ممکن است کیک رو هم به صورتم بپاشد اما آخرین شانسم رو امتحان کردم:
شاید با دیدن کیک همه چیز یادش بیاید.
صدای خنده اش را شنیدم ،خوشحال شدم سریعتر به سمت صدا رفتم:
دیدی شراره !بالاخره ما برنده شدیم و شرط تو برای ازدواج مهیا شد:
او خودش با پای خودش خانه را ترک کرد!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#456
Posted: 28 Sep 2013 15:18
حکمت خداوند
سرزمینی بود که پادشاهی بران حکومت میکرد.وزیرش مردی بسیار دانا و معتقد بود و هرگاه اتفاقی می افتاد به پادشاه میگفت:جای نگرانی نیست،حتما حکمتی درآن است..
روزی براثر حادثه ای انگشت پادشاه بریده شد.وزیر گفت:جناب ناراحت نباشید،حتما خداوند حکمتی دارد..
پادشاه سخت عصبانی شد وگفت مردک انگشت من بریده شده وتو بازهم میگویی حکمتی درآن است!ودستور داد وزیر را به زندان بیاندازند.چند روزبعد شاه که برای شکار به جنگل رفته بود؛گم شد و به گیر آدمخوارها افتاد..آدمخوار که میخواستند اورا بپزند انگشت بریده ی شاه را دیدند و گفتند این آدم ناقصی است و بدرد ما نمیخورد و شاه را درجنگل رها وآزاد کردند..
پادشاه به محض رسیدن به کاخ دستور داد وزیر را آزاد کنند.به وزیر گفت تو راست میگفتی..حکمتش را خودم به چشمم دیدم وجریان را تعریف کرد و دراخرگفت فقط برایم یک سوال باقی است؛حکمت اینکه من تورا زندانی کردم چه بود پس؟!وزیر پاسخ داد:جناب ار آنجاکه من همیشه همراه شما می آمدم؛اگر زندانی نبودم با شما درجنگل به گیر آن آدمخورها می افتادیم وچون من سالم بود مرا میخوردند..!!پس برای هرکاری حکمتی ازخداست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#457
Posted: 28 Sep 2013 15:27
نجس ترین چیز در این دنیای خاکی؟
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟ برای همین کار وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود می شود. در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد. چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است، تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام می دهد
سپس چوپان به او می گوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 14491
#458
Posted: 28 Sep 2013 16:26
یک دوست
یک دوست
صدای پرندگان که بر روی لبه ی پنجره نشسته بودند فضای انباری را پر کرده بود. نگاهی به اطرافش انداخت، در میان وسایل کثیف و خاک آلودی که در آنجا بود کیف کهنه ای را برداشت و در آن را باز کرد، انبوهی از کاغذهای پاره و چروک را روی میز ریخت، در میان آنها کاغذ مچاله شدهای که رنگ های آبی روی آن خودنمایی میکرد توجهش را جلب کرد. بر روی میز خم شد و کاغذ را برداشت، با دستانی لرزان کاغذ را صاف کرد، روی صندلی چوبی در انبار نشست، عینکش را کمی به جلو برد تا دید بهتری پیدا کند. به کاغذ کنجکاوانهتر از قبل نگاه کرد. آسمانی آبی، با ابرهای سفید و پنبهای شکل روی آن نقاشی شده بود، لبخندی بر لبانش نشست... به نوشتههای بالای کاغذ خیره شد، با دستخطی نامرتب و بچگانه شعری کودکانه نوشته شده بود. در یک لحظه خاطرهای از زمانهای کودکی خود به خاطر آورد، کاغذ را روی پایش قرار داد و چشمانش را به آرامی بست، انگشتان لرزانش را به آرامی روی کاغذ کشید، برای چند ثانیه نفسش در سینه حبس شد، بعد از سالها یاد خاطره ای افتاد که به کلی فراموش کرده بود...... هشت سالش بود و برخلاف میلش به مدرسه نمیرفت، در یکی از روزها در زیر سایهی درخت کنار خانهشان نشسته بود و به دنیایی که در ذهن خود ساخته بود نگاه میکرد. نسیم خنکی شروع به وزیدن کرده بود و کاغذی روی پای او افتاد. به آرامی کاغذ را برداشت، و انگشتانش را بر روی آن کشید، احساس کرد، با لمس کردن کاغذ حس دیگری پیدا کرده است، نمیدانست در روی آن کاغذ چه چیزهای نوشته یا کشیده شده، اما دانستن این موضوع برایش اهمیت پیدا کرد. خواست از روی زمین بلند شود و در مورد آن کاغذ از مادرش که در خانه مشغول درست کردن غذا بود سوال کند، اما صدایی او را در سرجایش نگه داشت...
- پسرجان اسمت چیه؟
اسمم ؟ ببخشید آقا شما کی هستید؟
مهمه که بدونی ؟
خوب آره، وقتی که شما اسمتون رو به من نمیگید پس من باید چطور اسمم رو به شما بگم؟
آره راست میگی، اینم خودش یک حرفی هست. ولی میتونی من رو یک دوست صدا کنی.
یک دوست !!
آره خوب، ببینم حالا اون کاغذی که توی دستت هست رو نشون دوستت میدی؟
پسر کاغذ را به سمت صدا برد ابتدا دستانی گرم و مهربان، دستان کوچک و سرد او را لمس کرد و سپس نامه را از او گرفت.
آقا میشه بهم بگید داخل کاغذ چی نوشته؟
یک آسمان آبی و قشنگ
همین!!
خوب نه، یک چیزهایی هم نوشته شده...
چه چیزهایی؟!
فکر کنم این یک نامه باشه، یعنی داخلش یک حرف هایی گفته شده، که فکر میکنم برای تو و به خاطر تو نوشته شده...
یعنی برای من نوشته شده، آقا میشه بگید اون کسی که برای من فرستاده اسمش چی هست؟
اسمش رو ننوشته
فکر میکنید چرا اسمش رو ننوشته؟
خوب شاید فکر کرده تو میشناسیش
آقا میشه بخونید و بگید واسم چی نوشته
نوشته، سلام پسر خوب و دوست داشتنی، فقط خواستم بهت بگم ناراحت نباش از اینکه نمیتونی دنیا رو ببینی، البته میدونم اون دنیایی که واسهی خودت توی دلت ساختی خیلی قشنگتر از این دنیاست، اما این رو بدون که بزودی میتونی این دنیا رو هم ببینی و از این به بعد دو دنیا داری که تماشا کنی، اما باید توی قلبت امید داشته باشی.
آقا فقط همین نوشته شده؟!
آره، فقط همین...
آخه من که نمیتونم دنیا رو ببینم، تازه دکترها هم گفتن دیگه من خوب نمیشم، من تا حالا چند بار عمل کردم و هیچ وقت هم خوب نشدم.
اما این دفعه فرق میکنه، این دفعه تو یک نامه داری که داخلش گفته اگر امید داشته باشی سلامتی چشمات رو بدست میاری... راستی این رو هم نوشته که نامه رو نباید نشون کسی بدی.
اما شما که اون رو دیدین؟!
خوب احتمالاً چون تو نمیتونستی ببینی، برای بار اول اشکالی نداشته من این نامه رو بخونم، ولی دیگه نباید نشون کسی بدی.
اشه، پس من میرم تا نامه رو قایم کنم.
باشه، پس خداحافظ.
بازم شما میاین پیشم؟
آره
پسر وارد خانه شد، با زحمت به طبقهی بالا رفت و وارد انباری شد، بعد از کمی جستجو در میان وسایل، کیف کهنهای را پیدا کرد و نامه را درون آن قرار داد و در کیف را بست و از انباری خارج شد.....................
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#459
Posted: 29 Sep 2013 18:16
شکار
این داستان کوتاه در وبلاگی ایتالیایی چاپ شده است. در ضمن این داستان نمره ۸۲ از ۱۰۰ را گرفته .
لوئیجی دلاپانته تفنگ شکاری همسایشان را قرض گرفت تا به شکار برود تا شاید با شکاری خانواده ۸ نفره گرسنه خود را سیر کند.
از این جمع پسر ۱۰ ساله او آندره آ گفته بود که حاضر است گرسنه بماند و بمیرد ولی از گوشت حیوان شکار شده نخورد و این عقیده خود را دیشب به پدرش گفته بود . ولی لوئیجی چاره ای دیگر نداشت.
از میان انبوه درختان جنگل ، رنگ خوشرنگ قهوه ای گوزنی را دید و گوشه ای کوچک از شاخ سفید او را . پس بیدرنگ نشانه گرفت و شلیک کرد و مطمئن از اینکه شکار را زده سگ پشمالو و تنبل خودش به اسم کاتی را باز کرد تا محل شکار را پیدا کند .
بدنبال سگش راه افتاد نزدیک محل که شد، قطرات خون را دید و نزدیک و نزدیکتر ...
اما سگش دیگر جلوتر نمی رفت و لوئیجی از ترس اینکه مبادا اشتباها گراز یا خرسی را زخمی کرده و این دو حیوان اگر زخمی شوند بسیار خطرناکند همانجا ماند تا اینکه صدای ناله ای شنید صدای انسانی زخمی . با شتاب جلوتر رفت و پسرش آندره آ را نیمه جان یافت با کت بلندش به همان رنگ قهوه ای رنگ و کاغذی خون آلود در دستش .
پدر و پسر فرصت رد وبدل کردن حرفی را پیدا نکردند و آندره آ در دم جان سپرد . پسر انگار فقط می خواست فقط یکبار دیگر چهره پدر را ببیند . پس از لحظاتی حزن آلود و معلوم لوئیجی کاغذ را از دست پسرش گرفت . کاغذی رسمی از روزنامه کوریره دلا سرا بدین مضمون جناب آقای لوئیجی دلاپانته نظر به اینکه داستان گوزن سرزمین من پسر شما آندره آ در جشنواره داستان نویسی ناحیه میلان حائز رتبه اول شده و جایزه ۲۰۰۰۰ یورویی این مسابقه را از آن خود کرده خواهشمند است جهت دریافت جایزه به همراه آندره آ در سوم ژوئن در سالن روزنامه در میلان حضور بهم رسانید در ضمن بلیطهای رفت و برگشت برای شما فرستاده شده است .
در ضمن در کنار داستان زیبای پسرتان نامه ای هم بود از وضع بسیار بد مادی خانواده شما که این روزنامه افتخار دارد تا شما را برای دفتر پذیرش آگهی این روزنامه در جنوا استخدام نماید با شرط اینکه تمامی داستانهای آندره آ تا سن بیست سالگی در انحصار روزنامه برای چاپ باشد .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 14491
#460
Posted: 30 Sep 2013 15:32
.زیبایی واقعی
یک شرکت موفق در زمینه تولید محصولات آرایشی، طی یک اعلان عمومی در یک شهر بزرگ از مردم درخواست کرد تا نامه ای مختصر درباره زیباترین زنی که می شناسند، همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند... در عرض چند هفته، هزاران نامه به شرکت ارسال شد!
در بین همه نامه های دریافتی، نامه یک پسر جوان توجه کارکنان را جلب کرد و فورا آن را به دست رئیس شرکت رساندند. آن پسر در نامه اش نوشته بود خانواده آنها از هم پاشیده شده و در محله ای فقیرنشین زندگی می کنند. با تصحیح برخی از کلمات، خلاصه نامه او به شرح زیر است:
" زن زیبایی یک خیابان پایین تر از ما زندگی می کند. من هر روز او را ملاقات می کنم. او به من این احساس را می دهد که من مهم ترین پسر دنیا هستم. ما با هم شطرنج بازی می کنیم و او به مشکلات من توجه دارد. او مرا درک می کند و وقتی او را ترک می کنم، همیشه با صدای بلند می گوید که به وجود من افتخار می کند. "
آن پسر نامه ا ش را با این مطلب خاتمه داده بود: " این عکس نشان می دهد که او زیباترین زن دنیاست. امیدوارم همسری به این زیبایی داشته باشم. "
رئیس شرکت در حالی که تحت تأثیر این نامه قرار گرفته بود، خواست که عکس این زن را ببیند. منشی عکس زنی متبسم و بدون دندان را به دست او داد که سنی از او گذشته بود. موهای خاکستریش را دم اسبی کرده و چین و چروک های صورتش در خطوط چین و چروک های چشمانش محو شده بود.
رئیس شرکت با تبسم گفت: " ما نمی توانیم از این خانم برای تبلیغ استفاده کنیم. او به دنیا نشان می دهد که محصولات ما لزوما ارتباطی با زیبایی ندارند! "
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟