ارسالها: 14491
#461
Posted: 30 Sep 2013 20:55
راه حل عادلانه
دو برادر قطعه زمینی از پدر به ارث بردند. ماه ها در مورد نحوه ی تقسیم ان بحث و گفتگو میکردند ولی به نتیجه ای
نرسیدند . ان دو سر انجام مشکل خودر ا باریش سفید ده در میان گذاشتند و از او خواستند در تقسیم زمین به انها کمک کند . ریش سفید کمی تامل کرد سپس گفت شیر یا خط بیندازید هر کدام از شما برنده شدزمین را او تقسیم خواهد کرد . یکی از برادران گفت این که شما می فرماید راه حل نیست !ما دوباره به همان جای اول می رسیم ریش سفید لبخندی زد و گفت نه این طور نیست کسی که برنده شیر و خط می شود زمین را تقسیم می کند و دیگری انتخاب می کند که کدام را انتخاب کند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#462
Posted: 30 Sep 2013 21:01
دوست داشتن
روزی مورچه ای دانه ی درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت ... از او پرسیدند کجا می روی ؟ او گفت می خواهم این دانه را برای دوستم ببرم که در شهر دیگر زندگی میکند . گفتند چه کار بیهوده ایی ! تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی این همه راه راپشت سر بگذاری و از کوهستان و جنگل بگذری تا به او برسی . مورچه گفت مهم نیست همین که من در این مسیر باشم او خودش م یفهمد که دوستش دارم ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#463
Posted: 30 Sep 2013 21:27
تو واقعا که هستی
در حال بازگشت به خانه بودم که به فقیر خیابان گردی بر خوردم ...بهدیوار ساختمانی تکیه کرده بود . لباس هایش کثیف و موهایش چرب و به هم ریخته بود . در حالی که از جلویش رد می شدم زن خیابان گرد کاسه ای را جلو اورد و زیر لب گفت سکه اضافی دارید ؟ لحظه ای مکث کردم ولی بدون انکه حتی سرم را بالا بیاورم و او را نگاه کنم از کنارش گذشتم ... ولی بعد برگشتم و بی اختیار به او گفتم چرا مثل هر کس دیگری کار نمی کنی ؟ زن ژنده پوش به چشمانم نگاه کرد و جواب داد ان وقت چه کسی اینجا بود تا به تو نشان دهد که واقعا که هستی ؟
خدا خیرش دهد
هر گاه کسی کار ناشایستی انجام می داد مادرم می گفت خدا خیرش دهد . سایرین می گفتند خدا لعنتش کند روزی از مادرم دلیل این کاررا پرسیدم . او با چنان حیرتی مرا نگاه کرد که گویی علت چنین پرسشی را درک نمی کرد
انگاه مانند انکه برای کودکی خرد سال تو ضیح دهد با مهرو از سر محبت و حوصله پاسخ می داد من نمی خواهم خدا لعنتش کند می خواهم خدا خیرش دهد چون این تنها راهی ست که او بهبود می یابد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#464
Posted: 1 Oct 2013 15:46
سمعک خاص
مردی متوجه شد که نمی تواند خیلی خوب بشنود . از این رو به دکتر مراجعه کرد و دکتر برای او سمعک تجویز کرد . مرد به مغازه سمعک فروشی مراجعه کرد تا سمعکی بخرد ا و از فروشنده در مورد قیمت سمعک ها پرسید . فروشنده پاسخ داد ما مدل های مختلفی داریم از یک دلا ر تاصد دلار !مرد گفت م یخواهم مدل یک دلاری را ببینم . فروشنده یک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت لطفا این دکمه را در گوش تان بگذارید و دنباله ی نخ را در چیب تان قرار دهید .مرد خریدار با تعجب به حرفای فروشنده گوش می کرد گفت این چطور کار می کند فروشنده جواب داد این کار نمی کند !اما هنگامی که مردم اینرا ببینند بلندتر صحبت می کنند
ازادی
برای شاهزاده ایی تعدادی برده ی جدید اورده بودند . برده ها در غل و زنجیر های سنگین سر خودرا پایین انداخته و ایستاده بودند . فقط یکی از انها شاد به نظر می رسید و حتی زیر لب اهنگی هم زمزمه می کرد ! با وجود اینکه طعم تازیانه نگهبان را چشید ولی دست از خواندن بر نداشت .شاهزاده با تعجب پرسید ای مرد چطور می توانی با این وضعیتی که داری احساس شادی و شعف کنی ؟ما که ازادیم همانند تو احساس شادمانی نمی کنیم برده جواب داد چرا شاد نباشم ؟ شمافقط پاهای مرت به زنجیر کشیده اید اما قلب و روح من ازاد است و کسی نمی تواند ان را به بند بکشد . شاهزاده به نگهبانان دستور داد . این مرد را ازاد کنید زنجیر کردن او بیهوده است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#465
Posted: 2 Oct 2013 18:40
ایستگاه سرنوشت
هردو با هم رسیدیم به ایستگاه سرنوشت ....
گفتی سلام
:سلام
پرسیدی :از اینجا قطار ارزو ها حرکت میکنه ؟ گفتم اره
پرسیدی:مقصدت کجاست ؟با شور و شوق گفتم :دنبال یه گمشده م ... با قطار ارزوها میرم پیداش کنم ...تو چی؟
...هیچی ...همینطوری
روزها در انتظار قطار ارزوها من و تو با هم حرف زدیم .. اروم اروم حس کردم گم شده ی من تویی.. باورت کردم تو فکر رفتن بودی.. واست سرگرمی بودم تو لحظات انتظار
وقتی فهمیدم دلم به دام یه مسافر افتاده وداره پر پر میزنه .. وتو اتش التهاب میسوختم ..بازم واست دلقک بازی در میاوردم حرفای شیرین .. قصه های شیرین ... خنده های شیرین ... این همه شیرینی دلتو زد ؟مگه نفهمیدی فقط واسه تو شیرین بود ......
تلخی این حقیقت که تو میری ..و دارم زور بیخودی میزنم تو رو نگه دارم..تا همیشه مال هم باشیم .....مثه زهرمار بود ...
میخواستی بری با قطار ارزوها
عشق های تازه ... حرف های تازه ........ عصاره ی همه عشقای دنیا برام تو بودی ...حتی سکوتت قشنگترین حرفای عالم بود.... تو برا همه عمرم کافی بودی .....
سوار قطار ارزوها شدی. ...وقت رفتن گفتی: دوستت دارم ...........من بیشتر ...لعنتی نرو ....
گفتی اگه دوستم داری با من بیا ...گفتم اگه دوستم داری با من بمون ..........گفتم لعنتی من میمیرم برات ...اول واخر همه چیز تویی... فقط تو .... گفتی عشق و لذت و با تو تجربه کردم فراموشت نمیکنم ...........گفتم
واست استارت بودم دیگه اره ؟ تازه موتورت روشن شده ؟ میخوای بگازونی بری بی انصاف؟ ما هم لوطی سر نقاره اره ؟ بامن بیا. .....گفتم کجا بیام ؟ ارزوی من تویی پیدات کردم دیگه ارزویی ندارم گفتی ارزوهای زیادی دارم
غرورمو شکستم دوباره و هزاره ...واسه موندنت... واسه بودنت ...واسه داشتنت ... اشکامو دیدی اما پاک نکردی... خواهشمو شنیدی ..اما اعتنا نکردی ...اخه لعنتی این چجور دوست داشتنه ؟دوست داشتن این مدلیه ؟ مدل جدیده ؟بخدا عقل من قد نمیده به این فرم دلبستن فرمت ما قدیمیه نازنین ..خدا یکی عشق یکی .. واسه تو ..... خدا یکی ... عشق چند تا چند تا؟
گریه کردم تو بیرحم شدی ...التماس کردم تو خودخواه ....غرورمو پودر کردم و بباد دادم
دیگه هیچی نداشتم بپات بریزم ... هیچی .....
همه رو باخته بودم حتی اعتمادم و......تو رفتی پشت سرتو نیگا نکردی ... موندم تو ایستگاه متروکه به امید واهیه برگشت تو ...میدونم که اون راه برگشتی نداره ..اما بازم تو ایستگاه متروکه ...با تنهایی و خاطراتت به انتظار نشستم دلم به این خوشه گه اخرش گم شدمو تو این ایستگاه پیدا کردم .........
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#466
Posted: 2 Oct 2013 19:03
وسوسه
دم غروب تابستون اخرای شهریور
توی حیاط نشسته بودم لب تخت چوبی کنار باغچه دستامو گذاشته بودم لب تخت و پاهامو تکون تکون میدادم وزیر چشی تورو میپاییدم لب حوض خونه وضو میگرفتی تو دلم گفتم چه ناز!!!!!محو ت شده بودم.. حواسم نبود... موقع مسح یهوچشمت افتاد به چشام واییییییییییی خدا از خجالت مردم ...رنگ برنگ شدم روسریمو محکمتر گره زدم و سرمو انداختم پایین یه لبخند کوچولو رو لبام موند از شیطنت یا خجالت نمیدونم شاید هردو... 15_16 بودم تو هم حدود 22تو سنگین و متین بودی ادم خیال میکرد بیشتری.... اما من شیطون و پرجنب و جوش ... انگاری که4سالمه .....هنوز سرم پایین بود داشتم موزاییک کف حیاطونیگا میکردم به اجبار ...اخه دلم میخواس تو رو بپام
خیلی با مزه بودی از چشات معلوم بود شیطونی اما رو نمیکنی!!!
وقتی مثه اقا جون موقع وضو گرفتن بلند بلندمیگفتی الله اکبر یه جورایی بامزه بود.....یه سیاستمدار به تمام معنا ....مثه من خنگ نبودی که زود خودمو لوبدم وهرچی تو دلمه کف دستم باشه......
سنگینی نگاهت رو حس میکردم مثه لیزر نفوذمیکرد به اعماق روح ادم تو دلم گفتم ..دیوونه
دلم میخواس از ظرف میوه یه حبه انگور واست پرت کنم بعد خودمو بزنم به اون راه وکلی تو دلم بخندم ....میدونستم تو هم کم نمیاری میذاری بموقع تلافیشو در میاری ولی من عجول بودم دلم میخواس عکس العملت رو ببینم میدونستم حالا حالا ها تحمل میکنی ولی یه چیزی قلقلکم میداد اذیتت کنم !!!
سرمو بلند کردم رفته بودی ...نماز ..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 9253
#467
Posted: 2 Oct 2013 22:10
دانشجو ی نابقه
يک دانشجوی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد.اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.
بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه...
روزها از پی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت : " من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت "
اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.
.
.
ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
.
.
چهار سال آزگار گذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!
__________________
نتیجه اخلاقی این ماجرا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 24568
#468
Posted: 2 Oct 2013 22:42
امید
تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتن تا ببینن چند ساعت دوام میارن، حداکثر زمانی رو که تونستن دوام بیارن۱۷ دقیقه بود. سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر ۱۷ دقیقه می تونن زنده بمونن به همون استخر انداختن، اما این بار قبل از ۱۷ دقیقه نجاتشون دادن. بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردن دوباره اونها رو به استخر انداختن. حدس بزنید چقدر دوام آوردن؟
۲۶ ساعت !!!!!!!!!!!! پس از بررسی به این نتیجه رسیدن که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار بودن تا دستی باز هم اونها رو نجات بده و تونستن این همه دوام بیارن.
نخود هر آش
یه روز یه گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه ، کشاورز دامپزشک میاره .
دامپزشک میگه:
" اگه تا ۳ روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید "
گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه:
"بلند شو بلند شو"
گاو هیچ حرکتی نمیکنه...
روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه:
" بلند شو بلند شو رو پات بایست"
بازگاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته رو پاش
روز سوم دوباره گوسفند میره میگه:
"سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی "
گاو با هزار زور پا میشه..
صبح روزبعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه:
" گاو رو پاش وایساده ! جشن میگیریم
...گوسفند رو قربوني كنيد... "
نتیجه اخلاقی:
خودتونو نخود هر آشی نکنید !
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 9253
#469
Posted: 2 Oct 2013 23:11
قهوه خوردن پر ماجرا
ﭼﻨﺪ ﻭﺥ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺧﯿﺮ
ﺳﺮﻡ ﯾﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺪﻡ ﻭﺭﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﻪ ﺑﺸﮑﻪ
ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﮐﻼﺱ ﻣﺜﻪ
ﻓﯿﻠﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﺗﯽ ﻭﯼ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﻮﻓﺘﺶ ﮐﻨﻢ
ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺯ
ﻟﯿﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻣﻮ ﮐﻪ ﻧﮕﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ
ﯾﻪ ﻟﮑﻪ ﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯾﯽ ﮐﻮﭘﯿﮏ ﺭﻭ ﻓﺮﺷﻪ ﻭ ﺍﺯ
ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﯾﻞ
ﺣﺴﺎﺳﻪ ﻣﺜﻪ ﭘﻠﻨﮓ ﺷﯿﺮﺟﻪ ﺯﺩﻡ ﺭﻭﺵ ﮐﻪ ﭘﺎﮐﺶ
ﮐﻨﻢ ........
ﺍﻭﻝ ﯾﻪ ﻗﺎﺷﻖ ﭼﺎﯼ ﺧﻮﺭﯼ ﺗﻒ ﺭﻭﺵ ﺭﯾﺨﺘﻢ
ﻭﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﭘﺎﮐﺶ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﻧﺸﺪ ﺑﻌﺪ
ﺑﻪ ﻣﺎﯾﻊ ﻇﺮﻓﺸﻮﯾﯽ ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺞ ﺍﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﭘﻨﺎﻩ
ﺍﻭﺭﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﭘﺎﮎ ﻧﺸﺪ ﺑﻌﺪﺵ ﺍﺯ ﺭﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ
ﻗﺒﻠﻦ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﮑﻢ ﺷﯿﺮﻭ ﺳﺮﮐﻪ ﺭﻭ ﻗﺎﻃﯽ
ﮐﺮﺩﻡ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺭﻭﺵ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﺸﺪ ﺗﻮ
ﻣﺮﺣﻠﻪ ﯼ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ
ﺍﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﯼ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﻭﺭﺩﺍﺷﺘﻢ
ﯾﮑﻢ ﻣﺎﺳﺖ ﺭﯾﺠﺘﻢ ﺭﻭ ﻓﺮﺵ 0o
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﭘﺎﮎ ﻧﺸﺪ !!!ﺩﺭ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﯼ ﺍﺧﺮ ﺑﺎ ﮐﻠﯽ
ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻣﯿﺰ ﻭ ﻣﺒﻼ ﺭﻭ ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻓﺮﺷﻮ
180 ﺩﺭﺟﻪ ﭼﺮﺧﻮﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﻟﮑﻪ ﺑﺮﻩ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﻪ ﯼ ﯾﮑﯽ
ﺍﺯ ﻣﺒﻼ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﻪ ﮐﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ
ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﻠﮑﯽ ﺯﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺸﯿﻨﻢ
ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﻨﻮﺭ ﻓﺮﺷﻢ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻟﮑﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻪ ﺍﻭﻥ
ﻗﺒﻠﯿﻪ ﻫﺴﺖ@@
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ 4 ﻃﺮﻑ ﻓﺮﺵ ﺍﺯ
ﺍﯾﻦ ﻟﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﮐﻼ ﯾﺎﺭﻭ ﺍﺻﻼ ﻟﮑﻪ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻭ
ﻃﺮﺡ ﺧﻮﺩﻩ ﻓﺮﺷﻪ *_#
ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﮔﯽ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ
ﭘﺎﭼﻪ ﯼ ﺷﻠﻮﺍﺭﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﮐﺜﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﺗﺎﺯﻩ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﯾﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺭﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ
ﺧﻮﺩﻡ !!!!
ﻭ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ ﺧﻮﯾﺶ ﺩﺭﻭﺩﯼ
ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪﯼ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﺍﺳﭙﻨﺪﯼ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ
ﺩﻭﺩ ﺑﮑﺮﺩﻧﺪﯼ
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#470
Posted: 4 Oct 2013 00:39
معرفت فقط مرد
دختر جوانی بر اثر سانحه ای زیبایی خود را از دست داد.
چند ماه بعد، ناباورانه نامزد وی هم کور شد.
موعد عروسی فرا رسید.مردم می گفتند:
چه خوب! عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج، زن از دنیا رفت.
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را باز کرد.
چون او هیچوقت نابینا نبود.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم