ارسالها: 9253
#471
Posted: 4 Oct 2013 20:10
مادران مهربان
شبی، پسری نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود، رفت و یک برگه کاغذ را به او داد. مادر دست هایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند. پسرش با خط بچه گانه نوشته بود:
صورتحساب:
کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار
مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار
مراقبت از برادر کوچکم ۳ دلار
بیرون بردن سطل زباله ۲ دلار
نمره ی ریاضی خوبی که امروز گرفتم ۶ دلار
جمع بدهی شما به من: ۱۷ دلار
مادر لحظه ای به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد، سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب فرزندش این عبارت را نوشت:
بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و دعا کردم هیچ
برای تمام زحماتی که در این سال ها کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازی هایت هیچ
و اگر همه ی اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق به تو هیچ است. وقتی که پسر آنچه را که مادرش نوشته بود را خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت : « مامان دوستت دارم ». آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت : قبلا به طور کامل پرداخت شده
نتیجه : چرا همیشه ما از پدر و مادرمون طلب کاریم؟ چرا همه ی کارهایی رو که اونا از روی عشق و محبت برای ما انجام میدن رو وظیفشون میدونیم، و وقتی اون ها یه چیز کوچیک از ما می خوان با کلی اکراه و غر زدن اون کار رو انجام میدیم؟
قرآن کریم چه زیبا می فرماید که : آیا جواب نیکی به غیر از نیکیست؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 24568
#472
Posted: 5 Oct 2013 00:21
بهترین بازیگر
به نقل از روبرتو چولي سرپرست گروه بازيگران تئاتر آلمان در مورد بازيگري در ايران:
«من پتانسيل قوي در بازيگران ايراني مي بينم. اين فرهنگ زبان ايراني دارد و اين زبان امكان بازبگري و نمايش را پديد مي آورد كه انحصارا مر بوط به تئاتر و جايگاه نمايش نيست در جاهاي ديگر هم وجود دارد. من موضوعي را تعريف مي كنم و آن اين كه از شخصي كه حرف مي زنم بي نام و نشان است.
در چند سال پيش كه به ايران آمده بودم و به اصفهان رفته بودم در يكي از روزهاي تعطيل و عزاداري دسته اي را ديدم. مطمئنا در آن روز در بازار اصفهان من تنها فرد خارجي بودم. در آن دسته شيون و گريه زاري زيادي مي شد و انسانها زيادي رنج مي بردند.اما از آن جا كه من شيعه نيستم موقعيت بسيار مشكلي داشتم و تنها كسي بودم كه در اين دسته گريه نمي كردم.
من بازيگر بسيار خوبي هستم ولي آن جا خجالت مي كشيدم كه گريه كنم. كنار من چندمرد ايستاده بودند كه زار زار گريه مي كردند يكي از آنها كه به من نزديكتر بود هنگام عزاداري و وسط گريه زاري رو به من كرد و گفت: مي خواهي فرش بخري!؟ و در عين حال به سختي گريه ميكرد.
اين بزرگترين بازيگري بود كه من ديدم.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 9253
#473
Posted: 5 Oct 2013 23:05
عدل خدایی
و سکوت دادگاه الهی را فرا گرفت و مرد برهنه پیش خدا آمد و خدا دفتر زندگی مرد را گشود و گفت: زندگی تو آلوده به گناه بوده است تو با کسانی که نیازمند کمک بوده اند بیرحمانه رفتار کرده ای ارثیه یتیمان را به تصرف خود در آورده ای وبر خاکی که تو را آفریده ام خون بیگناهان ریخته ای و مرد در جواب گفت: چنین کرده ام دیگر بار خدا دفتر زندگی مرد را گشود و به او گفت:تو با نوای نی از بستر پلیدت برخاسته ای و بر گناهانی که از آنها در رنج بوده ام هفت محراب ساخته ای تو به خورشید بد نامی خود را نشان داده ای و به ماه دیوانگی ات را و مرد در جواب گفت: چنین کرده ام سومین بار خدا دفتر زندگی مرد را گشود و به او گفت:تو خوبی را با بدی و مهربانی را با ستمگاری پاداش داده ای دستانی را که به تو غذا داده زخم زده ای و مرد در جواب گفت: چنین کرده ام و خدا دفتر زندگی مرد را بست و گفت:بی گمان تو را به دوزخ خواهم فرستاد و مرد ناله برآورد که تو نمی توانی و خدا به مرد گفت از چه روی نتوانم به کدام دلیل مرد پاسخ دادچون در همه حال در دوزخ زیسته ام وسکوت دادگاه الهی را فرا گرفت لختی بعد خدا لب به سخن گشود و به مرد گفت حال که نباید تو را به دوزخ بفرستم بی گمان تو را به بهشت خواهم فرستاد و مرد ناله برآورد که تو نمی توانی و خدا به مرد گفت از چه روی نتوانم به کدام دلیل مرد پاسخ داد چون هیچ گاه و در هیچ مکان تصویری از آن را نداشته ام " وسکوت دادگاه الهی را فرا گرفت
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 14491
#474
Posted: 6 Oct 2013 17:14
انتخاب
ستادی در جلسه ی امتحان زیست شناسی مقابل 30 دانشجوی جوان ایستاد و به انها گفت:
این را میدانم که سال اینده بسیاری از شما وارد دانشکده ی پزشکی میشوید!و میدانم که چقدر به خودتان زحمت داده اید تا معدلتان را بالا نگه دارید!از انجایی که که میدانم بسیار مطالعه کرده اید!میخواهم به شما پیشنهادی بدهم:هر کسی از امتحان انصراف دهد نمره ی ب را میگیرد!!!
دانشجویان به ارامشی رسیدند و تعدادی هم برگه های امتحانی را به استاد دادند و تشکر کردند.
استاد بقیه برگه ها را میان دانشجویان توزیع کرد ...
روی برگه ی انان نوشته بود:شما نمره ی الف را کرفته اید همچنان به خودتان اعتماد داشته باشید...
...
خدا مواظب سیب هاست
بچه ها در ناهار خوری مدرسهبه صف ایستاده بودند . سر میز یک سبد سیب بود که روی ان نوشته شده بود فقط
یکی بر دارید خدا ناظر شماست . در انتهای میز هم یک سبد شیرینی و شکلات بود. یکی از بچه های شیطان مدرسه
رویش نوشت هرچندتا که می خواهید بر دارید ! خدامواظب سیب هاست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 9253
#475
Posted: 6 Oct 2013 20:46
وقتی بزرگ میشوی
وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان دهی
خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت می رود
اگر یک روز مردم ـ همان هایی که خیلی بزرگ شده اند ـ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند وقتی بزرگ می شوی دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوه ها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته،حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک می کردی!
وقتی بزرگ می شوی قدت کوتاه می شود
آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمی رسد و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چگونه بازی می کنند
آنها آنقدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی و ماه ، همبازی قدیم تو آنقدر کمرنگ می شود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی
وقتی بزرگ می شوی دور قلبت سیم خاردار می کشی و درمراسم تدفین درخت ها شرکت می کنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی
و یک روز یادت می افتد که تو سال هاست چشمانت را گم کرده ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای ،
فردای آنروز تو را به خاک می دهند ومی گویند:
خیلی بزرگ شده!
آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#476
Posted: 6 Oct 2013 20:52
شاهینی که پرواز نمی کرد
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...
پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار سادهای بود، من فقط شاخهای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#477
Posted: 7 Oct 2013 21:17
ملکه های ایران
« چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گوید :
چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و خودشون رو نمیتونن کنترل کنن؟؟
همایون لبخندی میزند و می گوید :
ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده ؟ و هر مردی می تونه ملکه انگلستان رو لمس کنه؟!
چارلز با عصبانیت می گوید :
نه! مگه ملکه فرد عادیه ؟!! فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!!
همایون هم بی درنگ می گوید :
خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#478
Posted: 8 Oct 2013 23:48
آرایشگر
در لوس آنجلس آمریكا، آرایشگری زندگی میكرد كه سالها بچهدار نمیشد. او نذر كرد كه اگر
بچهدار شود، تا یك ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او
بچهدار شد! روز اول یك شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان كار، هنگامیكه
قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست
مغازهاش را باز كند، یك جعبه بزرگ شیرینی و یك كارت تبریك و تشكر از طرف قناد دم در بود.
روز دوم یك گل فروش هلندی به او مراجعه كرد و هنگامی كه خواست حساب كند،
آرایشگرماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش راباز كند، یك
دسته گل بزرگ و یك كارت تبریك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود. روز سوم یك مهندس
ایرانی به او مراجعه كرد. در پایان آرایشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد. حدس
بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز كند، با چه منظرهای روبروشد؟
فكركنید.
.
.
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف كشیده بودند و غر میزدند كه پس این مردك چرا مغازهاش را باز نمیكنه!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#479
Posted: 9 Oct 2013 23:23
پر پرواز
ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺭ ﯾﮏ ﭘﯿﻠﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ، ﺷﺨﺼﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ
ﺳﺎﻋﺖﻫﺎ ﺗﻘﻼﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﭘﯿﻠﻪ ﺭﺍ
ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﺮﺩ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺗﻘﻼﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ
ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺗﻼﺷﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﺪ. ﺁﻥ ﺷﺨﺺ
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻗﯿﭽﯽ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﭘﯿﻠﻪ ﺭﺍ ﮔﺸﺎﺩ
ﮐﺮﺩ.
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﭘﯿﻠﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺟﺜﻪﺍﺵ ﺿﻌﯿﻒ ﻭ ﺑﺎﻝﻫﺎﯾﺶ
ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ
ﺩﺍﺷﺖ ﭘﺮ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺴﺘﺤﮑﻢ ﺷﻮﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ
ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺸﺪ ﻭ ﺑﺮﻋﮑﺲ، ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﺰﺩ
ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ.
ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﺪﻭﺩﯾﺖ ﭘﯿﻠﻪ ﻭ ﺗﻘﻼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻥ
ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﯾﺰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻭﺳﯿﻠﻪ
ﻣﺎﯾﻌﯽ ﺍﺯ ﺑﺪﻧﺶ ﺗﺮﺷﺢ ﺷﻮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﭘﯿﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻣﮑﺎﻥ
ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﻫﺪ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺗﻘﻼ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻘﺮﺭ
ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻓﻠﺞ ﻣﯽﺷﺪﯾﻢ؛ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ
ﮐﺎﻓﯽ ﻗﻮﯼ ﻧﻤﯽﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﯿﻢ
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#480
Posted: 11 Oct 2013 00:31
معلم
یادم میاد اول دبستان که بودم، روزی معلم مون به بچه های کلاس گفت که می خواد به ما یه بازی یاد بده. او از ما خواست که فردا هر کدوم یک کیسه پلاستیکی برداشته و درون اون به تعداد آدمایی که از اونها بدمون میاد، سیب زمینی ریخته و با خودمون به دبستان ببریم.
فردای اون روز، کلاس ما تماشایی بود. بچه ها با کیسه های پلاستیکی اومده بودند. در کیسه بعضی ها 2 تا، بعضی ها 3 تا، و بعضی ها حتی تا 5 و 6 عدد سیب زمینی هم بود!
معلم به بچه ها گفت:بازی ما شروع شد، از امروز تا یک هفته، هر کجا که می روید باید کیسه پلاستیکی سیب زمینی را هم با خودتون ببرید!
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی بد سیب زمینی های گندیده. به علاوه، کسانی که سیب زمینی های بیشتری داشتند از حمل اونها خسته شده بودند. ولی معلم هر روز تکرار می کرد که هر بازی یه قانونی داره و این هم قانون این بازی است. بالاخره پس از گذشت یک هفته بازی تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند، شکایت داشتند.
آنگاه معلم، منظور اصلی خود را از این بازی، چنین توضیح داد:
این درست شبیه زمانی است که شما کینه آدم هایی را که دوستشان ندارید، در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا به همراه خود حمل می کنید.
حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم