انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 49 از 100:  « پیشین  1  ...  48  49  50  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
این چهارتا گوجه هم که تموم شه دیگه یخچال ما هم میشه عیتهو یه کمد لباس خالی ، فقط سرده اونم از برق نمیکشیم که چهارتا قالب یخ برامون درست کنه شرمنده این دوره گرده نشیم . الله وکیلی همون گوجه ها رو هم ننه با چندتا تخم مرغ داد دخترمش قلی از ده برامون آورد، داخل که نیومد همون دم در تحویل داد و رفت ، میگفت دانشگاهش دیر میشه ، البت که ترسیده بود، حقم داشت یه خونه خالیو یه پسر عزب ، از قدیم گفتن مثه یه کبریته تو یه انبار پنبه.. تخم مرغا رو که همون چند روز اول فاتحشون رو خوندم . موند چندکیلو گوجه که برا اینکه یه ده دووازده روز نگرشون دارم گذاشتم لا روزنامه تو یخچال و صبح به صبحم یه سری می زدم زیرو روشون می کردم که سر به زنگا لهیده نشه الانم که از تهشون در اومدم ، اینجوری لطفا به من زل نزن داش، آدم ولخرجیو ولنگاری نیستم نه اهل سیگارم و نه تنباکو نه تریاک و نه شیشه زید مید هم که ندارم ، البت نه که دوس نداشته باشیم کسی پا نمیده ، از قدیم گفتن بی مایه فطیره ، کارو بارم که خبری نیست ، الله وکیلی آدم تبنلی نیستم به هردری زدم برا کار ولی لاکردار برا ما کار نیست اینجوری زل نزن بم دلم ریش میشه الله وکیلی اینا رو برات گفتم که فقط بدونی ،اگه نه بگرد هرچی به دردت خورد نوش جان گوشت بشه به تنت .فقط گفتم گوشی دستت باشه یهو خیال ورت نداره تخم ریزی کنی اینجا یا بزای ، البت هر جور خودت راحتی ُ. من حتی نمیدونم تخمگزاری یا بچه زا . فقط یهو به خودت اومدی و دیدی یه عالمه بچه قدو نیم قد مونده بارمون و یه یخچال خالی وقتی یخچال خالی باشه سطل آشغالم خالیه و حتی یه سوسکم نمیتونی پیدا کنی شکم یکیشون رو پر کنی . آره ، آره داداش
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
پر حرف
زنی با صورت کبود رفت سراغ دکتر دکتر پرسید: چی شده؟

زن گفت: دکتر، هر وقت شوهرم مست می یاد خونه، منو زیر مشت و لگد می گیره

دکتر گفت :

هر وقت شوهرت مست اومد خونه یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن و این کار رو ادامه بده ...!

دو هفته بعد، زن با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت

زن گفت: دکتر، قرقره چای سبز فوق العاده بود هر بار شوهرم مست اومد خونه من شروع کردم به قرقره کردن چای سبز وشوهرم دیگه به من کاری نداشتو الان رابطمون خيلی بهتر شده حتی اون كمتر مشروب می خوره ...!

دکتر گفت می بینی؟

اگه جلوی زبونت رو بگیری، خیلی چیزا حل می شن ...!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

andishmand
 
بعداز یک روز زنانه

مردی ناخوش و خسته شده بود از اینکه باید هر روز به سر کار برود درحالیکه همسرش در خانه به سر میبرد
و بعلاوه به او حسودیش شد، چرا که همسرش بسیاری تعاریف و آرزو و تبریک در روز زن دریافت کرده بود
دلش خواست که همسرش بفهمد که او چه کارهایی انجام میدهد
:پس آرزو کرد
خدای عزیزم، من هر روز، روزی 8 ساعت سر کار میروم درحالیکه همسرم فقط در خانه میماند. میخواهم او بداند که من چه سختی را تحمل میکنم. پس تقاضا دارم که اجازه دهی بدن من و او با هم جابجا شود، تنها برای یک روز. آمین
خداوند با حکمت بیکرانش آروزی مرد را برآورده کرد

فردا صبح مرد به عنوان یک زن، از خواب بیدار شداز جایش برخاستبرای همسرش صبحانه حاضر کرد، بچه ها را بیدار کرد لباس های مدرسه بچه ها را مرتب کرد، به آنها صبحانه دادناهارشان را بسته بندی کرد، آنها را به مدرسه برد
به خانه برگشت و لباسها را برای بردن به خشکشویی برداشت آنها را به خشکشویی داد و به بانک رفت تا حساب پس انداز باز کند به خواروبار فروشی رفت سپس خریدهایش را به خانه برد قبضها و صورتحسابها را پرداخت کرد و مانده حسابها را در دفتر خرج بررسی کرد جای خاک گربه را تمیز کرد و سگ را حمام کرد ساعت دقیقا 1 شد و با عجله تختها را مرتب کرد لباس ها را شست جاروبرقی کشید، گردگیری کرد و کف آشپزخانه را جارو و طی کشید
به سرعت رفت به مدرسه تا بچه ها را بردارد و در راه خانه با هم بحث کردند
شیر و کیک برایشان ریخت و بچه ها را سازماندهی کرد تا تکالیفشان را انجام دهند سپس میز اتو را برداشت و در حین تماشای تلویزیون لباس ها را اتو زد
ساعت 4:30 بعدازظهر,
سیب زمینیها را پوست کند و سبزی ها را برای درست کردن سالاد شست گوشت قل قلی درست کرد و لوبیاهای تازه را برای شام آماده کرد
بعد از شام
آشپزخانه را تمیز کرد و ماشین ظرفشویی را روشن کرد . لباسها را تا کرد، بچه ها را حمام کرد و آنها را خواباند
ساعت 9 شب
او بسیار خسته بود و با اینکه هنوز همه کارهای روزانه اش تمام نشده بود به تختخواب رفت تا عشق بازی کند
صبح روز بعد
:او بیدار شد و سریع کنار تختش زانو زد و گفت

خدایا! من نمیدانستم که به چه چیزی داشتم می اندیشیدم. من خیلی اشتباه کردم که به خانه ماندن همسرم حسودی می کردم. خواهش میکنم، آه، آه، لطفا بیا قرارمان را برگردانیم. آمین
:خداوند با حکمت بیکرانش پاسخ داد

پسرم میدانم که اکنون درس خود را آموختی و من خوشحال خواهم شد که همه چیز را به روال گذشته اش بازگردانم. اما تو باید 9 ماه صبر کنی چرا که دیشب باردار شدی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
مرد

 
زوج انگلیسی

یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ،
هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی


دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:

باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه

پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

اجی مجی لا ترجی

و آقا 92 ساله شد!


خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!

مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
حسنک
حسنک مدتهای زیادی است که به خانه نمی اید او به شهر رفته بود و در انجا شلوار جین
و تیشرت های مارک دار به تن میکند او هروز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه
به موهای خود ژل میزند موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او او به موهای
خود گلت میزند.
دیروز که حسنک با کبری چت میکرد کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است کبری
تصمیم داشت که حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت میکرد
پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت میکند روزی پتروس دید که سد سوراخ شده
اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود..اونمیدانست که سد تا چند لحظه دیگر میشکند
و ازین رو در حال چت کردن غرق شد و برای همین جهت مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت
با قطار به انجا برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما
حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش را دراورد.. ریزعلی چراغ قوه
داشت اما حوصله دردسر نداشت قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد کبری و مسافران
قطار مردند اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت خانه مثل همیشه سوت و کور بود الان چند
سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان نا خوانده ندارد او حتی مهمان خوانده
هم ندارد او اصلا حوصله مهمان ندارد.. او پول ندارد تا شکم مهمان را سیر کند او در خانه
تخم مرغ و پنیر دارداما گوشت ندارد او آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغ گو به
او گوشت خر فروخت اما او از چوپان دروغ گو هم گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغ گو
دارد و به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان ان داستان های قشنگ وجود ندارد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بیماری یخچال گرایی
امروز اخبار عملی و فرهنگی خبر از کشف بیماری حاد و تازه ایی داد که توسط انسیتو پژوهشگران کشف شده این بیماری کشنده نیست اما سالانه موجب هدر رفتن میلیارها ساعت کار مفید می شود !

مجری می گفت :

بیماری یخچال گرایی

نوعی بیماری روانیست که فرد را تحریک به باز کردن درب یخچال می‌کند، در حالی‌ که نه تشنه است، نه گرسنه است و نه اصلا می داند که چه می‌خواهد .

از نشانه های این بیماری این است که فرد از اتاقش خارج می شود سرگردان راه آشپزخانه را در پیش می‌گیرد درب یخچال را باز می‌کند، چیزی بر نمی دارد درب را می‌بندد .
متاسفانه تا کنون درمانی برای این بیماری خطرناک پیدا نشده است و شما بیمار گرامی که مبتلا به این بیماری هستید باید هر چه زودتر خود را به نزدیکترین کلینک پزشکی برسانید ...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خواستگارهای کوهی
دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن :
- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن

...... ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
.
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
.
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
.
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
.
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خر یک گوش

در یک روز زیبای بهاری به ییلاق رفته بودیم در آنجا مردی را دیدیم که آهسته با خرش به ما نزدیک می شد . هنگامی که مرد به ما رسید دیدیم خرش یک گوش ندارد . شگفت زده شدیم و به او گفتیم چرا خر شما یک گوش است ؟

مرد روستایی با قاطعیت گفت : خرم حرف گوش نمی کرد یک گوشش را بریدم تا آدم شود .

دهانمان از تعجب دقایقی باز مانده بود وقتی به خود آمدیم مرد خر سوار از ما دور شده بود . چه زیبا حکیم ارد بزرگ فرموده است : درنده خویی برخی از آدمیان ، بسیار ترسناکتر از جانوران است


زندگی کودک واکسی

کودک بود ..لاغر وتکیده ..با دست وصورتی سیاه شده زندگی ..کنار خیابان زار زار میگریست ..دلم سوخت و آرام پرسیدم : واسه چی گریه میکنی کوچولو ؟

با انگشتش به سمت ماموران سد معبر شهرداری اشاره کرد وگفت : همه زندگیمو بردن .. براستی دنیایش چقدر کوچک بود .. تمام زندگیش جعبعه کوچک لوازم واکسی اش بود ..
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بوی مطبوع یا نا مطبوع
سوار تاکسی بود' دید کمی جلوتر جمعیت زیادی دارن با هم بگو مگو می کنند شیشه ماشین رو باز کرد' بوی کله پاچه تا توی مغز استخوانش رخنه کرد .

یک مرتبه از خواب پرید صورتش کاملا ملتحب وعرق کرده بود ' هنوز بوی کله پاچه را داشت احساس می کرد' به هر زحمتی بود خودش رو به ویلچر رسوند می دونست که چیزی توی یخچال نیست 'خیلی وقت بود که یخچال طعم برق رو هم نچشیده بود .

دستاش رو با قدرت به چرخای ویلچر می زد تا خودش رو به در خونه رسوند در رو باز کرد دیگه واسش اصلا مهم نبود که در خونه رو قفل کنه یا نه به خاطر اینکه چیزی توی اون خونه که اسم متروکه هم واسش حیف بود نبود .

وارد کوچه که شد منتظر بود که مرد کله پاچه فروش بیاد سراغش و یه مشت فحش و خفت بارش کنه' از ترس سرش رو پایین انداخته بود و به خودش فحش می داد' خیلی وقت بود که کیسه هاش رنگ پول هم ندیده بودند .

جلو کله پاچه فروشی که رسید دید که در مغازه بسته است' خیالش راحت شد ولی ناراحت بود' با اینکه این همه بده کاری بالا آورده بود دوست داشت یه عالمه کتک و فحش و بد و بیرا از مرد کله پاچه فروش تحمل کنه ولی اگه یه بار دیگه هم که شده یه دست کله پاچه مفصل با خیال راحت بدون اینکه به جایی فکر کنه بخوره .

اینبار با قدرت بیشتری به چرخای ویلچر ضربه وارد می کرد ' انگار هیچ وقت با این شدت به چرخای ویلچرش ضربه نزده بود .

هنوز نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود ' کمی آنطرفتر جمعیت زیادی با هم بگو مگو می کردند' ودر بین آنها یک ویلچر در حال سوختن بود ومردی که جزغاله شده بود ' باد خاکسترش را با خود می برد .

بوی کله پاچه تا مغز استخوان آدم رخنه می کرد .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سایه
من گمشده­ام پیدا کردنم امکان پذیر نیست. تو نمی­تونی من رو هیچ­جا پیدا کنی. دستام روی صندلی فشار می­دم، به چوبی نیمکت می­کوبم و از زیر شیشه­های عینک به تو زل می­زنم. نه نه! من آن کسی نیستم که تو دنبالش می­گردی.
توی آینه که نگاه می­کنم خودم را پیدا می­کنم. لبخندم جون می­گیره، روی صفحه­ی آینه غبار می­شینه. زمستونه و تو گوشه­ی مغازت کز کردی. بخاری هم جواب نمی­ده. من از سوز به ناچار به تو پناه می­یارم. دور مغازه چرخ می زنم چشام روی پالتوها می­چرخند دستام توی جیباشون گرم می­شند.
- آقا ممکنه این رو بپوشم.
- بله. حتماً.
لباس را از تن مانکن در می­یاری. خاکستری هست و دور یقه­اش هیچ خزی نیست. فقط سه دکمه بزرگ بهت چشمک می­زنه.
یه زن مسن لباس رو به دستم می­ده تو رفتی و سرت گرم حساب کتاب­های خودته.
اتاق پرو بزرگه، چرخ می­زنم وای چقدر گرم بودن خوب است. مانتویم را که با قطرات بارن به تنم چسبیده بیرون می­آورم توی آینه قدی تو، به خودم نگاه می­کنم. پالتو توی تنم زار نمی­زند این را تو می­گویی. نه خدای من! می­گویی چه زیبا شده­ای و لبخندت کج می­شود. به من زل می­زنی با خودت کلنجار می­روی بگویی، نگویی!
- من شما را جایی دیدم شما خانم x نیستید.
- نه نه. من حتا شبیه خانم x هم نیستم.
می­خندم تو به من نگاه می­کنی. زن مسن عینکش را بالا می­برد به من خیره می­شود:
قبلاً این­جا آمدید؟
- دفعه اولمه.
_ نه این خیلی شبیه دخترخالت هست که تهران زندگی می­کنه خیلی سال پیشا دیدیش یادت هست.
تو هیچ نمی­گویی با سبیل­هایت بازی می­کنی. زنگ دم در صدا به صدا درمی­آید و بعد صدای دانگ دانگ کفش زنانه­ایی می­پیچد و صدایی زنجموره­ی کودکی به­آن وصل می­شود.
کیف پولت را درمی­آوری یادت نیست چقدر پول داشتی. یادت نیست چند تومان دادی و بعد یادت نیست که رفتی به­اوهام ورود آن زن نزدیک شدی یا نه.
تو فراموش کردی و مرد باز به­دفترش زل می­زند و زن مسن پشت دانگ دانگ­ کفش­ها راه می­رود.
در باز می­شود، سرما درون پالتوات نمی­پیچد. نایلون را محکم می­گیری حالا می­توانی به­دکتر بروی. اصلاً امروز آمده بودی برای همین. این همه راه بلند شده بودی اتوبوس سوار شده بودی که سرما توی قلبت هوهو نکند نه، یادت نرفته بود باید به دکتر می­رفتی. تلفنت دانگ­دانگ زنگ می­خورد. اصلاً امروز صدای همه چیز دانگ­دانگ است.
- جانم.
- کجایی؟
- شیراز، نه هنوز نرفته­ام. ببین من پول کم آوردم. لباس خریدم.
_ چرا حواست نیست مگه نمی­بینی آخر برج هست و پول کم آوردیم.
- سوز بدی می­آمد لباس گرم نبرده بودم.
- سی تومن دیگه برات می­ریزم حساب. برو خوش باش.
خورشید به­ته آسمان چسبیده بود. گرما ذره ذره به پایین لیز می­خورد و ابرها را آب می­کرد. خورشید گرم شده بود یا من بالقوه گرم شده بودم. دکمه­های پالتو را باز کردم. نه یکی از آن­ها افتاد و من درونم کیفم گذاشتم.
در مطب رسیدم. پله­ها به­انتهای مطب تو می­چسبید. نفس­نفس می­زنم. به­تو می­رسم. مانتو سفیدت را پوشیده­ایی. به من زل نمی­زنی. تمام صندلی­ها پر است. دفترچه­ام جلویت می­نشیند با تلفن حرف می­زنی.
- نه عزیزم. نه شما فردا ساعت هشت تشریف بیارید.
به­من نگاه نمی­کنی. چشم­هایت با خودکار بازی می­کند.
- نه امروز خیلی شلوغه خانم.
عصبانی می­شوی. چرخ می­خورم. تمام اتاق را نگاه می­کنم. به شعله­های آبی بخاری زل می­زنی یکی از پنجره­ها را تا نیمه باز می­کنی روی صندلی می­نشینی پالتوت را در­می­آوری به نقطه­ایی زل می­زنی.
- جانم.
- نوبت داشتم.
- خانم.
- x
- صداتون می­زنم. ویزیت دادید.
- نه.
- هفت تومن می­شه.
پول­هایم با کاغذها قاطی شده­اند. هزار، دو هزار، ... باز به من زل می­زنی.
دست نوشته­هایت توی کیفم مچاله شده.
- شما دفعه اولتون هست که این­جا می­آید.
- بله.
- اما...
می­خندم. می­خندی.
- آشنا به نظر می­رسم.
- بله. نمی­دانم کجا اما...
می­دانم. به دفترچه­ام زل می­زنی. انگشت­هایم به دنبال پاره پوره­های نوشته­های تواند. دکمه خاکستری رنگ پالتوات را پیدا می­کنم لبخند می­زنم و هفت تومن روی میزت می­گذارم.
- باید براتون پرونده تشکیل بدم.
پوشه­ی سبز رنگی را بر می­داری.
- اسم، نام­خانوادگی، سن ...
به­دست­هایت می­خندم. تو زنگ می­زنی یا من گوشی را برمی­دارم.
- من هنوز نوبتم نشده. صدات قطع وصل می­شه.
- صدا قطع می­شود. زنی زیر چادر سیاهش ضجه می­زند و به نیمکت مشت می­کوبد. تو روزنامه می­خوانی. راه می­روی دکتر صدایت می­کند دوباره به­من زل می­زنی. زن روی نیمکت چوبی می­خوابد چشم­هایش را زیر سیاهی چادرش پنهان می­کند. دستش روی شکم برآمده­اش ثابت می­ماند.
تو به­من زل می­زنی. چشم­هایت همان مرد فروشنده است که پالتویش توی دست­هایم خوابیده. باز به­من گیر داده­ایی.
- شما شبیه یک بازیگر هستید... اسمش چی بود خدای من، خانم xyz.
نه نه! اشتباه نکن تو نمی­توانی چیزی را پیدا کنی. نه چشم­ها و نه دست­ها و نه لبخند نه نه.
- نمی­دونم خانم. من حتا شبیه هیچ­کس توی فامیلمون نیستم. نه مادر نه حتا پدر.
می­خندم. می­خندی.
- سرراهی هستی.
با دست­هایم می­خندم چشم­هایم از خنده خیس می­شوند. لباست را صاف می­کنی. شمکت را داخل می­دهی دستت روی صفحه­ایی گره می­خورد و از انتهای کیف سبز رنگت بیرون می­آید.
- ستاره­های زمین بی­شمارند
تو یگانه­ای اما ای زمین.(1)
- خانم x می­تونید برید داخل.
داخل می­روی. روی صندلی می­نشینی. سه تا مریض با هم داخل شده­اند. یک صندلی برای تو خالی است. عینک سیاهت را بالا می­بری به من زل می­زنی. سلام می­کنم.
می­خندی. می­خندم. می­نشینم یکی­یکی زن ها بیرون می­روند. به من زل می­زنی. دفترچه­ام توی دست­هایت نیست. دستیارت ایستاده و سوابق پزشکی­ام را می­پرسد. نمی­دانم چند دقیقه بعد از اتاق تو بیرون می­آیم. از بقیه زن­ها خبری نیست. کیفم را روی صندلی می­­گذارم سریع به­دست­شویی می­روم. دست­هایم را می­شویم لامپ نیم­سوخته خاموش می­شود از لای در نگاه می­کنم زنی که ضجه می­زد روی نیمکت نیست. تو از اتاقت بیرون می­آیی بعد از من وارد دستشویی می­شویی دست­هایت را می­شویی از لابه­لای در به من نگاه نمی­کنی. می­خندی. نمی­خندم. کیفم را برمی­دارم، در مطب را باز می­کنم. مردی به سرعت از پهنای پله­ها بالا می­رود. به میله می­چسبم خودم را آرام آرام به پایین می­کشم.
من هنوز انتهای همان خیابانم. مرد فروشنده کرکره را پایین می­کشد. زن مسن کیفش را روی شانه محکم نگه می­دارد. تو پشت زن راه می­روی. خیابان یک طرفه است. مرد فروشنده سوار ماشینش می­شود تا چهارراه، دنده عقب می­گیرد.
تو زنگ می­زنی. ساعت زمان دقیقی را نشان نمی­دهد. تو زنگ می­زنی اما حرف نمی­زنی. من می­خندم تو آه می­کشی.
باد می­پیچد. غبار روی درخت­ها توی هوا چرخ می­خورد. پیرمردی آرام­آرام با ماسکی سبز از کنارم می­گذرد. من می­خندم. پیرمرد به من نگاه نمی­کند. من شکل تصویر هزارساله تو نیستم. آرام کاشی­ها را می­شمارد. من بلند می­خوانم :
مرغ­های دریایی بی­شمارند
تو یگانه­ای اما ای دریا
اگر این بار برگردد عیسا و به خانه­ی من بیاید
عریان می­شوم سراپا عریان
تا زخم­های تو را ببیند....(2)
پیرمرد در انتهای خیابان گم شده. تو تا انتهای کاشی­ها رفته­ایی. خانم دکتر پله­ها را یک دو تا طی کرده و در مطب ایستاده به من نگاه نمی­کند که انتهای همین خیابان گم می­شوم. کسی توی خیابان نیست. باد هو هو می­کند:
زخم­های زمان بی­شمارند.... (3)
۱-2-3شعر از کتاب مجموعه اشعار شمس لنگرودی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 49 از 100:  « پیشین  1  ...  48  49  50  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA