ارسالها: 14491
#491
Posted: 13 Oct 2013 19:49
زن زندگی
خدا رحمت کند ننه را. روزهایی که می خواست گوشت بار بگذارد ، یکدفعه می دیدی دادش بلند می شد به هوا. وقتی می دویدی توی مطبخ، چشمت می افتاد به او که دیزی را ـ عینهو یک کهنه ی بچه گرفته باشد دستش ـ نشانت می دهد و می گوید :« شماها کی می خواهید زن زندگی بشوید؟وقتی من مُردم، وقتی من سقط شدم؟ خب وقتی این نکبتی را می شورید ، یک تکه سیم بکشید ته اش تا اینجوری کثافت نگیرد... » و وقتی قسم می خوردیم به پیر به پیغمبر که با سیم هم ساوانده ایم، اسکاج و گلوله ی سیم را از پای حوضچه برمی داشت و می گفت ،« نیگا اینطوری ، نه مثل آنها که نان گیرشان نیامده...!» و بعدش هم تا یکساعت همینطور زیر لب غر و لند می کرد:«فردا تو خونه ی هر پدر سگی هم رفتید فحشش را به من می دهند، می گویند:« ننه اش زن نبوده...» خب وقتی خودتان اهل زندگی نیستید من چه خاکی تو سرم بکنم...؟» و همیشه آخر حرفهایش هم به این ختم میشد که :«اگر پای ننه تان باشدکه سی ساله دارم زندگی می کنم ، هنوز شکر خدا تا حالا یک کیلو رویی کهنه نداشته ام، همیشه ظرفهایم همچی سفید هستند که انگار همین دیروز خریدی...،»
حالا هر از چندی که می روم سر خاکش وقتی دارم با کف دست گلابها را می کشم روی نوشته های قبرش آهی می کشم و می گویم:« ننه نیستی ببینی چه زن زندگی ای شده ام ...»
صبح تا عباس آقا بخواهد از خواب بلند شود وچشمهایش را بمالد من چایی ام را هم دم کرده ام و هنوز توی پادری کفشهایش را نپوشیده من گوشتم را هم بار گذاشته ام . وقتی دنبال سرش بچه ها را راهی مدرسه می کنم می افتم دنبال کارهای خرده ریز. آن یکی کفشهایش را همان اول صبح که آفتاب افتاده گوشه ی بهار خواب واکس می زنم می گذارم تا زیر آفتاب حسابی برق بیفتد ، آقا رضا سبزی فروش و مش غلام سوپر میوه ای را اگر صبح زود نروی سراغشان به ته مانده ها می رسی که آنهم باید آنقدر بگردی تویش که شاید یک کیلوش را بتوانی سوا کنی، آنهم خیلی دلچسبت نیست عین مثلاً خیار که خرخورهایش به ات می رسد و همان رویت نمی شود جلوی کسی بگذاری .
انگار همه ی زنهای محل همین فکر را می کنند که می ریزند دم مغازه ی مش غلام و آقا رضا و هنوز بارها را از وانت پایین نیاورده اند همینطور پشت کله ی هم کیسه است که از پیاز و گوجه و سیب زمینی پر می شود . اینها را که بقول آن خدا بیا مرز هر زن هرتی پرتی ای بلد است بخرد . حالا اگر یک کمی فکر باشند شاید لوبیا سبزی ، کرفسی چیزی هم بخرند و از شان بیاید بنشینند خرد کنند بگذارند فریزر . من که هنوز که هنوز است دلم می خواهد سبزی خورشتی را آنقدر ریز کنم که آبش در بیاد چون ننه می گفت « چه است درشت ، انگار داری یونجه می خوری !»
ولی نمیدانم بعضیها چطور د لشان طاقت می آورد ؟ مثلاً این زن کویتیه ، بگو این چه جور زندگی کردن است ، من که سرم نمی شود ولی دخترم می گوید :« دائم دارد با دکمه کامپیوترشان ور می رود و برای این و آن پیغام پسغام می فرستد» پناه بر خدا می گوید « اینطوری دنبال شوهر برای این و آن می گردد...» اونوقتی دم ظهر که شد برقی می رود دو تا کاسه برنج پاک شده و نشده می ریزد به آب دمش می کند می گذارد جلوی بچه هایش حالا بگو خورشتش چیه ؟ ترا بخدا گوشت به این سفتی را می شود توی قابلمه دوتا جوشش داد و خورد ؟ تا دو سه ساعت توی دیزی نپزدمگر مگر می شود خوردش ؟ چه می دانم والا ... وقتهایی که شوهره بعد یکسال می آید می گویم :« خب بدبخت یه چیز راست و درست بده بخورد ...» می گوید « از سرش هم زیاد است ، مگر آنجا چه گیرش می آید بخورد میان آن عرب های شکم پرست ...؟» هیچوقت نشده یک پر سبزی با یک بوته کاهو دستش ببینی . یکبار هم که نا پرهیزی کرده بود سبزی خوردن خریده بود غیبتش نباشد گمانم یک دست هم تويش نیاورده بود چونکه تا دلت بخواهد علف ملف قاطی اش بود ، من هم تا آورد دم کوچه به ام دادش یکراست ریختمش سطل آشغال گفتم حتماً درست هم نشستدش... اما خا نه ما ، بچه ها دیگر عادت کرده اند . از سبزی و لیمو گذشته اگر سالاد توی سفره نباشد انگاری هیچی نیست . خانمانه ترین سالاد باید هشت قلم سبزیجات و بقیه مخلفات داشته باشد . اینست که اول ا ز همه دوتا کاهوی پدر دار سوا می کنم می دهم آقا رضا تمیزش کند بپیچد توی روزنامه تا بزنم زیر بغلم و بقیه ی نایلونها را هم بگیرم دست . تا برسم خانه باید چند دفعه بین راه بیا ستیم کیسه ها را زمین بگذارم و نفسی تازه کنم هر چه زن هم بین راه مي بينم مثل خودم و مثل چوب لباسهایی هستند که کلی نایلون میوه ازشان آویزان کرده اند...!
هنوز بچه ها نیامده اند من زیر قا بلمه ها را خاموش کرده ام و یک تنگ شربت هم گذاشته ام لب اوپن . پیر شده ها همان یک تعارف نمی کنند ، کم مانده یخ ته تنگ را هم قورت بدهند. من که فقط همان دوتا قلپ که موقع چشیدن توی دهان می کنم دیگر هیچ ... ! چون برنج را از شب قبلش خیس کرده ام دانه هایش حسابی حال می آیند و قد می کشند طوریکه وقتی می کشم توی دیس و رویش از زعفران می دهم آدم هز می کند که نگاهش کند ، بخصوص که سالاد را هم با حوصله توی ظرف جا داده باشی گذاشته باشی بغلش دیگر حسابی اشتهای آدم باز می شود، و وقتی ببینی تا ته اش خورده می شود کلی ذوق می کنی...
همانطوری که کاسه کوزه ها را یکی یکی آورده ام سر سفره یکی یکی هم باید ببرم . دخترم که همیشه زودتر از همه بشقابش را خالی می کنه ول می دهد می رود که نکند بگویم یک لیوان را جا بجا کن.
شام را چون بیشتر خوراک درست می کنم اگر نان تازه بگیرم خوش خورتر است . بخصوص نان سنگک خشخاشی که بچه ها خاطرش را می خواهند ، برای همین دیگر بعداز ظهر ها نمی خوابم . زودتر می زنم بیرون که به اول پخت برسم . همیشه خدا صف زنانه شلوغتر است . همان زن که ابروی پیوسته ای دارد می گوید :« شکر خدا زنها بیکارند می آیند می ایستند توی صف نا نوایی ...» و آن یکی که چشم های ور قلمبیده اش عین در قابلمه زده بیرون می گوید:« نه خواهر هزار کار و بدبختی داریم ، من که از خدایم است بروم توی صف مردانه بگویم شوهرم گفته چهار تا نان بده...» و همه می زنند زیر خنده . اون زنه که سرخ و سفید است و رویش را قایم می گیرد، میگوید:« اگر شکم نداشتیم هیچ غمی هم نداشتیم بخدا... » و همان که وقت و بی وقت تعریف بچه های درسخوانده اش را می کند ، لب ور میچیند که :«بابا مگر فقط ما شکم داریم... دخترم که خارجه است میگوید که انها همه چیزشان را آماده و بسته بندی از سوپری می خرند ، دیگر نمی آیند مثل ماها برای خاطر یک دانه نان دو ساعت بایستند سر پا...»
بگو پدر بیامرزها ، اینها همه اش بهانه است. زنهای این دوره وزمانه همه شان همینطور شده اند . از سر تنبلی و بیکارگی همینطور می نشینند می گذارند، شب که شد و همه ی نانواییها پختشان تمام شد ، آنوقت یادشان می افتد که چیزی برای شام ندارند. بعد شوهره را می فرستند یک بسته نان ساندویچی با ربع کیلو سو سیسی کالباسی ـ که من عمراً تو دهن بکنم ـ بخرد ، می نشینند با چه شوق و ذوقی می خورند. عین اینکه بدبختها دارند کباب سلطونی می خورند...! تازه زنه خوشحال هم هست که دیگر ظرفی کثیف نمی شود واین یعنی اینکه انگاری دنیا را بهش داده اند...!
به پسرم بارها گفته ام و توی گوشش خوانده ام که اینها همه اش دست خود مردهاست . اگر از روز اول هی لی لی به لالای زنهایشان نگذارند و توی رویشان نخندند آنوقت نمی شود یکی مثل « نارسیس عمه مهتابی » که همین بانگ ظهر که بلند شد تازه پا می گذارد توی آشپزخانه و بالا سراجاق گاز آنهم بالای درست کردن چی ؟ همین آت و اشغالهایی که می کنند توی قوطی و او ذوق می کند که :« شکر خدا از هر چه اراده کنی کنسروش روی کا ر آمده ...» مثل اینکه فقط فسنجانش هنوز نیامده توی قوطی ، که آنهم نارسیس می گوید :« بشرطی همین امروز و فردا اونهم بیاید...» از خورد و خوراک گذشته ، شکر خدا به وضع و حال زندگی اش هم که نمی رسد ،خانه اش همیشه عین بازار شام است، یک جابرای نشستن پیدا نمی شود...ولی باز هم خدا شانس بدهد.آق بهرام شوهرش عین عمله از کله ی صبح تا بوق سگ جان می کند ، جیکش هم در نمی آید.
*****
نماز مغربم را که خواندم ، می روم سر وقت شام . اگر تلفن زنگ بزند دلم هری می ریزد پایین، چون اگر اسیر تلفن یکی مثل «مهین شرکاء » شوم ـ که می خواهد پته ی همه ی یاران شوهرش را بریزد روی آب ـ شام برای دیر وقت آماده می شود و بچه ها اوقاتشان تلخ می شود. راست هم می گویند آنها مثل من نیستند که توی خانه هستم و تا هر وقت بخواهم می توانم بیدار بمانم . آنها باید شب را زودتر بخوابند که صبح اول وقت ، قبراق و سر حال بزنند بیرون.
بقول ننه بزرگم که همیشه می گفت :«معصیت دارد شب ظرف نشسته توی خانه باشد...» من ظرفها را همان آخر شب ـ بی سر و صدا که بد خواب نشوند ـ می شویم تا خیالم راحت شودوصبح وقتی پا می گذارم توی آشپزخانه لذت ببرم از اینکه همه چیز مرتب و با قاعده سر جای خودش ا ست... اگر بنظرم باز هم سرامیک های کف آشپزخانه لک افتاده باشد ، تا دستمال خیس نکشم مگر دلم آرام می گیرد ...!
*****
عباس تازگیها زیر سرش بلند شده ، بقول ننه ی خدا بیامرزم :«تا شلوارشان دو تا شد ، هوا برشان می دارد و فیلشان یاد هندستون می کند .
اولش باور نمی کردم. می گفتم :« شوهر من ؟ که بقول نارسیس همیشه بزک دوزکم بجاست و مثل زنهای دیگر نیستم که بوی پیاز داغ می دهند و از بوی گند عرق نمی شود دو دقیقه بغل دستشان تاب آورد؟!»
عباس هم زبانی در آورده که نگو. تا می آیم یک کلمه حرف بزنم می گوید :«گیرم که دادگاه هم رفتی ، می گویند مهریه اش را بده تادهانش بسته شود... خب بیا این تلویزیون را بردار جای مهریه، تازه بیشتر از اینها هم می ارزد ...» راست می گوید. صد هزار تومن مگر چه می شود؟ گوشت دلش؟ پول یک بار قبض موبایل خانوم خانومهاست که پرداخت کرده بود...!
دختره تازه آمده توی شرکتشان . نمی دانم عباس را چیز خورش کرده که اینطوری شده نور چشمی اش؟!به اش گفته ام، صد بار هم گفته ام ، که تو هنوز سنی نداری ،حیف است بشوی زن مردی که حکم بابایت را دارد. حتی گفته ام خودم برایت یک شوهر خوب پیدا می کنم...! اما دیگر کاری از دست من ساخته نیست . باید خودم را آماده کنم و یاد بگیرم آدم وقتی هوو سرش می آید چکار باید بکند...!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#492
Posted: 13 Oct 2013 19:53
بلند بود مثل سایه
هيچ کس حالا چيزي را به درستي نمي تواند به ياد بياورد. اين جا اگر اتفاقي بيفتد، خيلي زود فراموش مي شود زيرا اين اتفاق ها کم کم رخ مي دهند و همين جوري هم بود که پسرکي که فقط طبل مي توانست بزند، آن جور شد، يواش يواش و آرام اتفاق افتاد.خيلي ها مي گويند شايد هنوز اتفاقي نيفتاده. اين جوري است که هيچ کس حالا چيزي را به درستي نمي تواند به ياد بياورد.
توي خودم مي لوليدم وقتي طبل مي زدم. به نيت همان ظهر هم مي زدم، که طبل ها به صدا در آمده بودند. من ولي تنها بودم. فرقم همين بود. مردم ولي جمع که بشنود، آدم ذوق مي کند و تند تر مي زند، گاهي وقت ها تند تر حتي. هر ساله همين طور بود ولي تو نبودي هيچ وقت. فقط خودم بودم و عکس و فيلمي که از همان ظهر مي آمد توي ذهنم و فقط مي زدم، طبل مي زدم، تند تند هم مي زدم.
خواب ديدن که دست آدم نيس، هس؟ نيس ديگه. بلند بالا بودي و لباس مشکي تنت بود داشتي صدام مي کردي و اصلن توي خيالاتم هم آشنا به نظر نمي اومدي ولي داشتي صدام مي کردي. چه کار مي تونستم بکنم با اون پاهاي لعنتي؟ چي کار مي شد کرد؟ اشاره کردم كه نمي تونم اما قبول نکردي. همين جور اشاره م کردي که بيام طرفت. اصرار کردي هي. دست خودم نبود. تنها بوديم راستي چرا؟ اصلن مي شناختي منو ؟ از کجا مي دونستي پاهام اون جوري ان؟ فرصت فکر کردن هم که نمي دادي. اومدم. با هر بد بختي که بود خودمو رسوندم بهت. طبل مي زدي همين جوري. يه دستت آوزيزون تر از اون يکي بود چرا؟ نترسيدم البته و فقط اومدم. باورم نمي شد که بتونم. چند سال بود که نتونسته بودم. دکتر ها نتونسته بودن. علتي هم نداشته. تو بچگي اون جوري شده بودم. هر جا هم بردن و بستنم به امامزاده ها فايده نداشته. ولي همين که گفتي بيا، اومدوم. آدم چي بگه وقتي يه نفر همين جوري بياد تو خوابش و خودش هم ندونه و فقط بره و بعد اون جوري که دست بکشه به پاهاش يه دفعه تنش بلرزه و سردش بشه و بعد که به هوش بياد، ببينه پاهاش خوب شدن. خوب تو بودي چه کار مي کردي؟ به همون نشوني که همون آدم توي خواب بهت مي داد و مي گفت که بري همون جا تا تو رو ببينه، نمي رفتي؟ راست بگو، نمي رفتي؟
هميشه از يک جايي شروع مي شود. اول فقط حس اش مي آيد، چند روز پيش تر هم حتي. بعد همين که طبل ها صداشان درآيد، انگار که يکي دست ببرد توي گوشت تنم و خونم را به هم بزند هي، همين جوري دلم مي کشد که بروم سمت طبل. طبل را که بردارم و بروم بيرون، همين است. آن جا دوباره صداها بيشتر مي شوند. همين که مردم هم جمع بشوند، آدم بيشتر مي رود توي خودش و سرش را بيشتر مي گيرد پايين و همين جوري مي زند و اصلن هم حس نمي کند که خسته اش شده يا هوا پسين شده. اين جا تا پسين طبل مي زنند و شب که دوباره برگردند، همه فقط شمعي روشن مي کنند و بعد دوره اش مي کنند و همين. مي مانند تا خاموش شود. آن شب اگر اين جا کسي صداي طبل دربياورد، نفرينش مي کنند، مردم نه ها! خدا و فرشته هاش، مردم مي گويند. صبح روز بعد هم، انگار نه انگار که اتفاقي افتاده، مي رود تا سال بعد، يعني ظهر بعدي، ظهرروز آخر.
من با تمام اين ها زندگي کرده ام و درست است که علت خيلي از کارهايم را نمي دانم، مثلن همين طبل زدن ، اما همين قدري هست که مي دانم بايد باشند، بايد هميشه باشند. توي خواب هم گاهي وقت ها ديده اند داشته ام دست هام را همين جوري هي تکان مي داده ام. از بچگي يادم داده اند، همين طبل زدن را، که بزنم، فقط هم روز آخر بزنم. بي بي گفته بوده. گفته بوده: "خدا اينو داده به ما. حکمن تقديري، چيزي بوده که بمونه، اين بايد با همين دستش طبل بزنه. فقط هم ظهر روز آخر بزنه." بعد هم دستمالي بسته بوده روي همان دستم و نوشته اي گذاشته زير دستمال. انگار خواب ديده بوده. همان شب که فرداش دستمال بسته بوده به من و يکي، دو، سه روز بعدش مرده. يکي انگار آمده توي خوابش و چيزهايي گفته که او هم به مادرم گفته و دوتايي همان دستمال را بسته اند به دست من. فلج بود خب! از همين بيماري هايي كه آن وقت ها بهش مي گفته اند آل و همين جور چيز ها. بي بي يك شب خواب مي بيند مردي دستم را شفا مي دهد و بقيه اش را هم كه مي داني.
همين جوري است که اين همه سال باز هم هنوز مي زنم. توي تمام اين مدت هم هميشه سرم زير بود. بي بي گفته بود. روي پوسته ي طبل، اسم کسي را نوشته بوده و مدام نفرينش مي کرده و گفته که من بايد به اين اسم زل بزنم و ابرو ببرم توي هم و فقط طبل بزنم. همين ها را هم انجام مي دام. اين ها بود تا همان ظهر، که مي زدم و به نيت همان ظهر هم مي زدم.
تا همين ظهر که آمدي و ندانسته نگاه کردم بهت. هنوز هم نمي دانم چرا من که توي اين همه سال به کسي يا جايي نگاه نکرده بودم ، چطور يک دفعه آن کار را کردم. شايد آبي، چيزي مي خواسته ام، لابد خسته ام شده بوده و همين جوري نگاه کرده ام روبرو و مهم نبوده لابد، که کي را ببينم. شايد اصلن شيطان آمده بوده توي تنم تا تو را ببينم. شايد کار خدا بوده. چه مي دانم. حالا البته هيچ فرقي نمي کند.
هيچ کس حالا چيزي را به درستي نمي تواند به ياد بياورد. اين جا اگر اتفاقي بيفتد، خيلي زود فراموش مي شود زيرا اين اتفاق ها کم کم رخ مي دهند و همين جوري هم بود که پسرکي که فقط طبل مي توانست بزند، آن جور شد، يواش يواش و آرام اتفاق افتاد.خيلي ها مي گويند شايد هنوز اتفاقي نيفتاده. اين جوري است که هيچ کس حالا چيزي را به درستي نمي تواند به ياد بياورد.
خواب ديدم و آدمي که خواب ببينه که دست خودش نيست ديگه. بهم نشوني مسجد روستا رو دادي. گفتي بيام اون جا. گفتنش اصلن خوب نيست که چه قدر گريه کردم و دليل آوردم تا تونستم مادرم رو راضي کنم همراه ش بيام مسجد. راضي نمي شد مردم منو ببينن. مدام مي گفت خل شده ام. مي گفت خواب نبوده، خيال بوده. من ولي اصرار کردم و اومدم. شلوغ هم بود خب! صدا که هي بيشتر مي شد، تنم بيشتر مي لرزيد. ترس برم داشته بود که نکنه تو اون همه جمعيت و جلو مادرم بياي و بگي که بيام طرفت. نه! محال بود بتونم. اين جا خيلي چيزها هستن که مهم تر از بعصي چيزها مثل همين سلامتي ان. شوخي نيست که. ولي صدات بيشتر مي اومد و هي بيشتر شده بود ترسم. پناه بردم به چادر سياهي که رو پاهام بود. داشت سردم مي شد. نمي ديدمت و همين داشت بيشتر ترسم رو زيادتر مي کرد. بعد انگار که داشته باشه گرمم بشه، يهو نفهميدم که چي شد، فقط سايه بود، همه جا سايه بود. سياه سياه بود و هي نزديک تر که شد، بيشتر ترسيدم. تو کجا بودي پس؟ چرا نديدمت وقتي تو اون همه سايه داشتم مي ترسيدم و اصلن هيشکي نبود. هميشه همين جوريه، وقتي که آدما رو بخواي، نيستن، هيچ کدومشون نيستن. بعد هم سردم شد. بيشتر سردم شد و هميني شدم که حالا شنيده اي. نه! نتوانسته اي هنوز ببيني م. توي خواب هم که نمي آيي. کجايي تو پس؟
انگار چيزي شده بوده که خودم نفهميده ام. انگار هي همين جوري فقط زل زده ام به تو و مدام تو را نگاه کرده ام. معلوم نيست چرا نترسيده ام و يا مثلن چرا به همان اسم روي طبل نگاه نکرده ام. اين جوري نبوده ام که. حالا مي گويند شيطان رفته بوده توي پوستم. بعد از آن ظهر ديگر نمي گذارند کسي به سن و سال من بيايد طبل بزند. مـــــرد ها و زن ها را از هم جدا مي كنند. دختر ها هم بايد به اندازه ي خون گريه کنند تا بيايند و فقط از پشت شيشه هاي داخل مسجد به حياط نگاه کنند. انگار خودم نمي فهميده ام دارم چه کار مي کنم و همين جوري آمده ام طرف تو و فقط سر مي چرخانده ام و طبل مي زده ام. چيزي مي خوانده ام که حالا البته کسي يادش نمي آيد چه بوده. شايد ورد بوده ، از همان ها که بي بي توي خواب از همان مرد ياد گرفته بوده و توي گوش من چيزي خوانده بوده و بعد دستمالي بسته و گفته بايد با همين دست طبل بزند. معلوم نيست. هيچ چيزي اين جا درست و حسابي معلوم نيست. آدم گيج مي شود. مادرم مي گويد: "وقتي رفتي طرف دختره، اين جوري شدي... کار خدا بود، چوب خدا صدا نداره، کي گفت بري تو اون همه زن خودت رو بندازي رو پاي اون دختر بدبخت؟ همينه ديگه... چوب خدا همينه"
مادرم گريه مي کند و اين ها را مي گويد. همه ي روستاهاي اطراف هر روز مي آيند به خانه مان..اول از پاي تو حرف مي زنند که همان ظهر آخر خوب شده و بعد تکه اي از لباس تو را به همديگر نشان مي دهند و لباس را مي بوسند و مي گويند: "معجزه ي آقا بود که پاش خوب بشه، اونم تو روز آخر" و بعد هم به دست دوباره فلج شده ي من نگاهي مي کنند و زير لب غرولندي مي کنند و گريه اي راه مي اندازند و بلند مي شوند مي روند، همين.
هيچ کس حالا چيزي را به درستي نمي تواند به ياد بياورد. اين جا اگر اتفاقي بيفتد، خيلي زود فراموش مي شود زيرا اين اتفاق کم کم ها رخ مي دهند و همين جوري هم بود که پسرکي که فقط طبل مي توانست بزند، آن جور شد، يواش يواش و آرام اتفاق افتاد.خيلي ها مي گويند شايد هنوز اتفاقي نيفتاده. اين جوري است که هيچ کس حالا چيزي را به درستي نمي تواند به ياد بياورد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#493
Posted: 13 Oct 2013 20:05
صدقه
زن سوار تاکسی شد و بدون حجب و حیا از طلبهای که توی ماشین نشسته بود روی صندلی ولو شد و ماشین با تکانی راه افتاد. پنج دقیقه ای منتظر تاکسی شده بود و آثار پژمردگی و عرق در صورتش معلوم بود. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید و تمام خستگیها و بدبختیهای زندگی را با بازدمش پس داد. صندلی پراید راحت بود و باد کولر به صورتش میخورد. احساس ارامش کرد. دلش میخواست هیچ وقت از ماشین پیاده نشود. دلش میخواست کولر ماشین هیچ وقت خاموش نشود. در حالی که سرش را تقریباً به پشتی صندلی گذاشته بود از پنجره، مردم توی پیاده رو را نگاه کرد. او سواره بود و آنها پیاده. بدون اینکه از این فکر آگاه باشد احساس لذتش دو چندان شد. عرق روی صورتش کم کم داشت خشک میشد و روی پیشانی اش احساس کشیدگی میکرد. زن نه از روی کنجکاوی بلکه با آگاهی از این که خوب نیست چهرهی فرد کنار دستی اش را نبیند سرش را چرخاند و نگاهی به صورت طلبهی جوان انداخت. در ابتدا او را نشناخت ولی با نگاه دوم و بیشتر دقیق شدن و کمیفکر کردن یکهو گل از گلش شکفت. طلبه که متوجه نگاههای زن شده بود انگار نه انگار که جنبندهای دارد او را نگاه میکند به جلو متوجه شد و فکر کرد این هم از آن زنهای سبکسر مارمولکگو است که هرچند وقت یکبار طلبهای را گیر میآورند و عقده های دیروزی و امروزیشان را بر سر او خالی میکنند. همین دیروز یک نفر لات بی سر و پای مست فحش بدی بهش داده بود. ولی زن سلام کرد. طلبه رویش را به او کرد و گفت: علیکم السلام و سعی کرد که او را بشناسد.
زن گفت: حاج آقا نیازی؟
طلبه که ریش کم پشت داشت. در حالی که میخواست نگاه کند و در عین حال نگاه نکند، گفت: بله.
- خوش به سعادتمون حاج آقا که شما رو زیارت میکنیم.
طلبه گفت: خیلی ممنون مادرجان و هنوز کمیحالت تدافعی به خود گرفته بود و ظنین بود و با خود میگفت که الان است که هرهر بخندد.
زن ذوق زده گفـت: یه لحظه صبر کنید و دست کرد توی کیف گردنیاش که روی زانویش گذاشته بود و یک اسکناس پنج هزار تومانی در آورد و به او داد و گفت: بفرمایید حاج آقا فقط دعا یادتون نره. طلبه پول را گرفت ولی هنوز توی شک بود و با خودش فکر میکرد که شاید این یکی از نوع زن های پولدار آدم مسخره کن است ولی به هر حال پول را گرفته بود.
- خیلی ممنون مادر جان خداوند عجر جزیل به شما بده.
- حاج آقا حتما ما رو دعا کنید.
- مادرجان محتاجیم به دعا ولی خداوند انشالله عجر شما رو بده.
زن به چهره ی طلبه نگاه کرد. طلبه که حالا زیر نگاه های سنگین زن بود سعی کرد متانت خود را حفظ کند.
به زن گفت: صدقهتون قبول باشه و سرش را چرخاند و از پنجره بیرون را نگاه کرد.
تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد. ثانیه شمار عدد 50 را نشان داد و ثانیه ها به صورت معکوس شروع به کم شدن کرد. زن که دوباره فرصت را غنیمت دیده بود سر صحبت را باز کرد و گفت: حاج آقا یه پسر دارم که از زیر بغلش کیست در اومده دکترا میخوان عملش کنن دعا کنید خوب بشه.
- انشالله که خوب میشه.
- حال پدرتون چطوره حاج آقا؟
طلبه نگاهی به زن کرد و گفت: پدرم دو سالی میشه که به رحمت خدا رفتند.
- مگه پدر شما حاج آقا نیازی نیست که توی بازارمغازه برنج فروشی داره؟
رنگ چهره طلبه تغییر کرد، گفت: نه مادر جان پدر بنده دو سالی میشه که فوت کردهن.
چراغ سبز شد و راننده با دست های چاق و پشم آلودش دنده عوض کرد و ماشین راه افتاد.
زن که متعجب مانده بود گفت: مگه شما همون حاج آقا نیازی نیستید که بچههای کوچیک مریدش میشن؟
مرد خندید و گفت: نه خانم مریدمون کجا بود؟ من همون اول شک کردم که شما بنده رو از کجا میشناسین.
زن که هنوز متعجب بود گفت: پس چرا میگین فامیلم نیازیه؟
مرد که حالا نگاهش به زن خیره مانده بود، گفت: خانم فامیل من قربان نیازی است ولی به من نیازی هم میگن.
زن خندید و گفت: پس کلا شما رو اشتباه گرفتم واقعا منو ببخشید. نه این که از نیم رخ شبیه حاج آقا نیازی برنج فروش هستید فکر کردم پسرش هستید. میدونید با اون مو نمیزنید. زن نگاهش قشنگ به طلبه دوخته بود.
طلبه دست کرد توی جیبش و اسکناس پنج هزار تومانی را در آورد و به زن داد و گفت: بفرمایید خانم.
زن که نگاهش از اسکناس به چهره طلبه و از چهره ی طلبه به اسکناس در رفت و آمد بود، گفت: قابل شما رو نداره؟ و در حالی که چشم از پول بر نمیداشت آن را گرفت و گفت: ببخشید که اشتباه کردم. تاکسی کنار جدول خیابان ترمز محکمیکرد و راننده گفت: عزیزان آخر خطه.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#494
Posted: 13 Oct 2013 20:09
راه پنجم
یهو از جا که نه، از خواب پریدم، تمام بدنم مثل بید میلرزید. ساعت 6 صبح بود، خدا بخواد دیگه باید شرّشو میکند و میرفت سر کار. از تو آشپزخونه صداهایی میاومد، پاشدم و از لای در نگاه کردم. سر یخچال بود، لباساشم تنش. پس داشت میرفت. به طرف در رفت و صدای محکم بسته شدن در رو شنیدم. به در اتاق خواب تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. فوراً بیرون رفتم و سری به اتاق پسرم زدم، امید خواب بود. با نگاه همه جاشو وارسی کردم، زنده و سالم بود. خدا رو شکر.
در رو از پشت قفل کردم و از روی جا کفشی نگاه چپ چپی به شمشیر، که نه، کوچکتر از اون، چاقو بگم، نه بلندتر از اون، دشنه بگم، نه باریکتر از اون. خلاصه هر چی که بود آلت قتاله اش کردم و به اتاقم برگشتم. کنار دستم طفل یکسالهام رو نوازشی کردم، دخترکم خواب بود. تا صبح چند بار بیدار میشد و شیر میخورد، چه شیری، آنقدر استرس داشتم که فکر میکنم تلخ بود. اگر جا داشتم امید را هم با اون وضعیتش کنارم میخوابوندم که شب تا صبح مجبور نباشم مدام بهش سر بزنم و نفسهاشو بشمرم و مطمئن بشم بابای هیچی ندارش بلایی سرش نیاورده باشه.
شش ماهی بود که تو هال میخوابید و با ما چپ بسته بود. آنقدر طولانی که شده، حتی یادم نیست، برای چی؟!
آروم دراز کشیده بودم ولی درونم غوغایی بود که نگو. حالم از خودم و این همه بی عرضگی به هم میخورد. یاد دوران بچگیم افتاده بودم که هیچ وقت سراغ دعوا نمیرفتم. هر جا صدای کسی بلند میشد با وحشت گوشه ای قایم میشدم، مبادا پَرِشون بهم بگیره.
یادمه یه دفعه که برای خرید لامپای گردسوز سر کوچه رفته بودم، موقع برگشتن چند تا پسر بچه کوچیک هم سن و سالهای خودم، (آخه هنوز مدرسه نمیرفتم) جلوم رو گرفتن و گفتن که یالا پولِ تو دستتو بده وگرنه لامپاتو میشکنیم! منم از ترس به دیوار چسبیده بودم و میلرزیدم. یه خانوم چادری رد شد و با تشر همشون رو فراری داد. من تا خونه چنان میدویدم که دهانم خشک شده بود و از اشک همه جا رو تار میدیدم. پاهای کوچیکم یاری نمیکرد و زیر دنده هام تیر میکشید و میسوخت. نمیدونم چرا دفاع کردن رو بلد نبودم، جنگیدن پیشکشم.
کم کم داشتم برای خودم جوش میآوردم. تنها زمانی میتونستم داد بزنم که قید جونَمو زده باشم. با چه امید و آرزویی به خونهش اومدم و حالا ناامید فکر میکنم، همه امیدام سرابی بوده که خودم ساختم.
پاشدم و امید رو صدا زدم و راهی مدرسه ش کردم. طفلکم تا صداش میکردم از جا میپرید، هُل تو تنش بود. بیشتر برای خواهرش میترسید که اون رو هم مثل خودش کُتکی کنه. آخه چند بار بهش حمله کرده بود. بهش گفتم ظهر بیا خونهی مامان جونی و خوشحال شد.
حدودای 10 بود که سلاح سرد آقا رو با بچه و کوله برداشتم و رفتم خونه بابام. از راه رسیدم و بابای پیرم، که مردتر از اون ندیدم، نشسته بود و بعد از روبوسی رفتم و سلاح رو آوردم و بهش دادم. نگاهی بهش کرد و گفت : این چیه؟ با بغض گفتم از غلافش در بیار و ببین بَچَهت یک هفته تموم داره هر شب از ترس تکه تکه شدن با این نمیخوابه. زدم زیر گریه. بابای ریش سفیدم نگاهی بهش کرد و گفت : برای زن و بچهش قدّاره کش شده؟! دستامو جلو آوردم و لرزشش رو نشون دادم. گفتم دیگه برام اعصاب نذاشته، دیگه تحمل کتکاش رو ندارم. اون وحشی وقتی امید رو میزنه انگار به یه متکا مشت و لگد میزنه و میدونم اگه یه بار دیگه دست روم بلند کنه یا رو ویلچرم یا تو کما و اگه شانس بیارم تو قبرم. بازم میگی برو زندگی کن؟! به خاطر بچههات، کدوم بچهها؟ بچه هایی که هر کدومشون فردا دیوونه و جانی میشن و میافتن به جون مردم. خدا رو خوش مییاد؟! به خدا سر بارتون نمیشم. اصلا میذارم از این شهر میرم که نگید آبروتون رو بردم. فقط بچههامو داشته باشم... خدا بزرگه، کریمه، روزیِ منو کس دیگهای میده، این مرتیکه که نذاشت درس بخونم. نذاشت سر کار برم. نشستم فقط فرمون بردم و اطاعت کردم و چشم گفتم... آقا رو با وام و قرض ازتون باسواد و کمالاتش کردم، نذاشتم آب تو دلش تکون بخوره.
مادرمَم اون طرف اتاق روبروم نشسته بود و های و های با روضه های من گریه میکرد و دماغ میگرفت و میگفت : بسه دیگه نگو، من الان حالم به هم میخوره. (آخه سابقه سکته قلبی و مغزی داشت) گفتم : شما حتی حاضر به شنیدن ذکر مصیبت من نیستید پس چطور توقع داری که من این مصیبت رو ادامه بدم؟! بابام سری تکون داد و گفت : بهش بگو عصر بیاد اینجا.
گفتم : نه مییاد و نه من میگم بیاد. گفت : خب من مییام اونجا. گفتم : پدر جون فایده نداره، چرا باور نمیکنید؟ مگه اون دفعه که باهاش حرف زدی وسط حرفات بلند نشد و رفت سنگ روی یخ شدی؟ مامانم با دستش دماغش رو پاک میکرد و میگفت : آخه مگه چی کم داری؟ کدبانویی، خوشگلی، دو تا بچه مثل دسته گل داری، خونه زندگیدارش کردی. مگه چی داشت؟ از روز اول به خوابم نمیدید که خونهدار و ماشیندار بشه. یادش رفته نَنَهش هنوز مستاجره؟! گفتم : مامان جون این حرفا رو ول کن، اون الان میگه : اونقد دماغشو سربالا میگیره که جلو پاشم نمیبینه و امیدوارم همیروزا بخوره زمین. شما هم اینقدرحکایت مادرِ سوسکه و دست و پای بلوری بچهش رو نگو. پدر ما رو در آورده، من دروغ میگم و گنده اش میکنم، بچهم که دروغ نمیگه. اومد ازش بپرس.
بابام گفت : آخه بابا جون زندگی انار ترش و شیرین نیست که ترشیش دلتو بزنه بندازیش دور، بگی شیرینش رو بده.
ای خدا! میخواستم خودمو تیکه پاره کنم. دنیا با همه بزرگیش برام سیاه چالهای شده بود که هر آن بیشتر توش فرو میرفتم و از همه باورام دور میشدم. همه با من بیگانه بودن و این وحشت تنهایی بدتر از مرگه، بدتر از جن و دیو و هیولا و هر چیز زشت دیگه ای که ظاهر ترسناکی داره.
چطوری حالیه اینا میکردم که بابا جان! مادر جان! این مرتیکه از من متنفره. زیر سرش بلند شده. شما بچهتون رو دوست دارید، دلیلی نداره که اونم دوستش داشته باشه. بچه دوم که اومد، دیگه با من کاری نداره. به قولی از چشمش افتادم. مدل جدیدشو میخواد. از اونا که مانتوی کوتاه چسبون میپوشن، شال رو مثل تل روی سرشون میذارن، لاکای آنچنانی میزنن، موقع راه رفتن دستاشونو توی جیباشون میکنن و قر میدن. چرا شما فکر میکنید که زن نجیب و خونهدار که سرش به بچه ها و زندگیشه این زمونه طرفدار داره؟! الان دیگه دوره فرق کرده، خواستههاشون هم همین طور. آقا تازه به چلچلی افتاده و با دخترای زیر 25 سال قرار میذاره. خدایا خودم کردم که لعنت بر خودم باد. هر کاری این مرتیکه بی تربیت و عصبی کرد، یه جوری ماله کشیدم و رفع و رجوش کردم که دیگه کسی خودم رو قبول نداره. چطوری حالیشون کنم که پریشب بهم گفت سه تا کتاب جنگای روانی خونده تا منو دیوونه کنه و با مدرک جنون بدون مهریه، نفقه و اجرت المثل طلاقم بده. ای خدا به کی بگم به کدوم قانون گذار بگم که اگه مادری بخواد بچهش رو نگه داره باید با پول معاملش کنه و حق شرعی رو که میگن 9 تا به مادر و یکی به پدر میرسه رو گدایی کنه. هر چی داره بده تا بشه لَلِه ی بچه ی خودش و سر آخر هم اجازه همه چیزش با بابای هیچی ندارش باشه و اونم مدام این طوری اخاذی کنه. ای خدا این ظلمه. ولله ظلمه. چرا مادرا را رو از بچه جدا میکنن و بعد هم باباها زن میگیرن و بچه میافته زیر دست زن بابا و فرار از خونه و آواره خیابونا و اگه شانس بیاره گل فروش یا گدای سر چهار راهها و اگه نیاره انواع بِزه ها. از قدیم میگن مادر بچش رو کُپه خاکستر میتونه بزرگ کنه اما پدر تو کاخ هم نمیتونه.
با خودم گفتم : نه، این طوری نمیشه. باید کاری کنم کارستون. اینا هم حالیشون نیست. باباهه گفت : خب شاید بابا جون اینو واسه کسی خریده یا حالا...
دیگه دادم در اومد و گفتم : برای کی خریده؟! هر شب منو تهدید میکنه که یهو پا میشی میبینی سرت رو تنته. اگه خون دیدی هل نکنی! شاید زبون بچت رو بریدم. آخه امید، دفعه آخری که منو میزد خودشو سپر من کرده بود میگه تیم تشکیل دادین و علیه من توطئه میکنین.
دیگه حالمو به هم زده بودن، پاشدم، آرزو رو برداشتم و اومدم بیرون.
بابام داد میزد : همین اخلاق گند رو داری که اونم باهات این طوری میکنه. مامانمم دنبالم اومد که خب مادر حالا یه طوری باهاش کنار بیا ببین الان خواهرتم مثل تو گیره ولی محلش نمیذاره، کار خودشو میکنه و واسه خودش و بچه هاش زندگی میکنه. بابام از اون طرف داد میزد : دعواهاتون رو ببرید خونه خودتون به ما مربوط نیست.
تند تند لباسها و کفشام رو پوشیدم و زدم بیرون. با بغض رفتم، با چشم گریون اومدم. تو راه همش فکر میکردم چقدر زَنها بدبختند. از دست باباها شوهر میکنن، از دست شوهرها طلاق میگیرن، از دست پسرها سکته میکنن. خدایا کی میشه روی آرامش رو دید؟ این موجود به ظاهر قوی رو برای چی خلق کردی؟ چه خاصیتی جز دق دادن زنها دارن؟!
رسیدم خونه، آرزو رو خوابوندم، به مدرسه زنگ زدم که به امید بگم بیادخونه. نشستم و فکر کردم. مدام فشارم بالا و بالاتر میرفت.
راه اول : فرار کنم، بچه هام رو و بردارم و برم.
کجا؟ امید مدرسه داره. آرزو خرج داره. پس انداز هم ندارم. فقط کمیطلاست، اونم اگر خیلی بشه یه میلیون. چند روز میتونم دَووم بیارم؟ خرج جاشون رو بدم یا خوراکشون رو؟
اگه خودم تنها بودم هر طوری شده سر کاری میرفتم، اتاقی میگرفتم، با یه لقمه نون و پنیر هم سیر میشدم فقط آرامش اعصاب میخواستم. راست میگن ترس برادر مرگه.
راه دوم : دادخواست طلاق بدم و برم خونه بابام. چون اگه بفهمه ما رو میکشه. اونوقت حتی روز هم میترسم بیرون بیام و هر شب مییاد در خونشون آبرو ریزی و کلانتری و دعوا. مامانه هم سکته میکنه و باباهه جلوی همسایه ها خجالت میکشه.
راه سوم : باهاش معامله کنم. بگم همه چیزمو میبخشم، بچه هام رو بر میدارم و میرم.
ولی پریشب بهش گفتم و قبول نکرد. گفت : تا قیافه داری نگهت میدارم، بعد که از ریخت افتادی ولت میکنم که خیالم راحت باشه کسی سراغت نمییاد و تا جون داری کلفتی من و بچه هام رو بکنی. وای خدایا دیوانه شدم چه کار کنم؟
بهش گفتم : بیا بریم پیش مشاور.
گفت : مگه دیوونه ام؟! تو دیوونه ای برو تیمارستان.
با التماس گفتم : مشاوره کردن که برای دیوونه ها نیست؟ پیغمبر هم گفتند که مشاوره کنید.
پاشد وایساد و با هیکل دِیلاق دراز لاغر مردنیش در اومد که خبه خبه واسه من خدا و پیغمبر نکن، جا نماز آب میکشه!
با صدای لرزانی یواشکی گفتم : بله گفتند اما شرط و شروطی داره.
پرید تو صورتم که عالِمه خانوم خیلی به دینت مینازی اونم ازت میگیرم!
دستامو رو صورتم بردم، گوشه مبل کز کردم، تو دلم گفتم : واقعا که ابلیسی.
راست میگفت جوونیم، سلامتیم، شخصیتم و هر چیز ظاهری که میتونستیم با هم بسازیم رو در من خراب کرده بود و در عوض من برای اون از یک جُلُمبور در نظر مردم یک آقا ساخته بودم. حالا منو قبول نداشت. هر دفعه در اثر کتکاش کلی اشعه ایکس میخوردم، نتیجهش شده بود مچهای شکسته دست، آرتروز گردن، پیچ خوردگی مچ پا، کمیشنوایی، تاریِ دید و انواع کبودی ها و خون ریزیهای داخلی . حتی طرف راست موهای سرم از سمت چپش کمتر بود، از بس که کنده بود و به خاطر طلب پدرم که پولش رو بالا کشیده بود یهو سفید شده بود.
جلوی هر کس و ناکس از من ایراد میگرفت و مسخرهام میکرد. هر جا که مهمانی میرفتیم هر چقدر من از آقایی هاش صحبت میکردم اون از چلفتیها، شلختگیها و بیعرضگیهای من حرف میزد. منم برای اینکه پاچَهم رو نگیره فقط نگاش میکردم، گاهی لبخند میزدم. یه وقتایی با خودم میگم : بابا مولانا هم یه چیزیش میشده که گفته از محبت خارها گل میشود.
پس چرا هر چی بهش محبت میکنم خارهاش درخت کاکتوس میشه؟! بهترین چیزای خونه مال اون بود. وقتی خرید میرفتم انقدر که دوست داشتم برای اون بخرم برای خودم نمیخریدم. هر کادویی که میخریدم اول سراغ قیمتش رو میگرفت و با چرب زبونی گولم میزد و وقتی میفهمید چند خریدم به گوشه ای پرتش میکرد و میگفت آشغاله و من احمقم هر بار این کار را تکرار میکردم. چرا ؟! چرا فکر میکردم باید دوستش داشته باشم؟ چرا بهم گفته بودن فقط باید چشم تو چشم اون باز کنم و مثل اسب عصاری جای دیگری رو نگاه نکنم دید دیگه ای به این دنیا نداشته باشم؟! ( یه زن مگه میشه بی آقا بالا سر بمونه؟ وا مردم چی میگن؟ هیچ جا جاش نیس! با لباس سفید برید و گیستون مثل دندونتون سفید که شد با کفن سفید بیرون بیاین.) که چه شود؟ به عالمیثابت بشه شما عمری سفیدبخت زندگی کردید.
هر روز صبح با خودم میگفتم : امروز روز دیگری است بهتر از دیروز خدایا برای همه نعمت هایت متشکرم. از جا پا میشدم، همه چیز دنیا برام زیبا بود، توقع زیادی از زندگی جز سلامتی و دل خوش نداشتم. اما...
راه چهارم : در کمال ناامیدی فکر کردم، چاره ای پیدا نکردم. پس همین طور ادامه بدم. آینده مثل پرده سینما جلوی روم بود. میدیدم که روزها سخت تر، شکنجههاش بیشتر و توهینهاش بدتر میشه.
بیشتر توهینهاش تو مهمونیها بود. اونجا فقط وقتی نیشش باز میشد که با خانوم سانتال مانتالی هم صحبت بود. یه بار برای عرض اندام جلوی بچه های هم سن امید تو مهمانی چنان لگدی از این ور سفره به اون ور سفره تو شکم بچهم پَروند که چرا صداش کرده، نشنیده جوابشو بده. آخه امید داشت با بچه ها سفره میچید و میخندید، اون عقب افتاده بود.
یادمه روز اول عید چهار سال پیش بود، ما رو برد رستوران ناهار بخوریم سر اینکه چرا یک ساعت دیر از خونه بیرون اومدیم هر چی از دهنش در اومد بهم گفت. اشکم که در اومد غذا رو آوردن نه من میخوردم، نه امید. با لگد از زیر میز میکوبید که پولشو دادم باید بخورید، کوفت کنید. با گلوله های اشک غذا خوردم. عادت داشت که شیرینترین چیزا رو برام زهر کنه. امید که میگه اگه باهاش زندگی کنی از خونه میرم. بچم بس که کتک خورده 16 ساله که شب ادراری داره. آرزو چی؟ اونم بزرگ بشه با اولین نگاه محبت آمیزی میره و پناه بر خدا.
نکنه امیدم معتاد بشه، نکنه بلایی سرش بیاد، گیر رفیقای ناباب بیفته. عاقبت بچه هام چی میشه؟ اگه با این اخلاقی که داره عروس و داماد بگیرم، تکلیف بچه هام معلومه. مدام سرکوفت و سرزنش میشنون، با ما رفت و آمد نمیکنن...
خدایا پناه بر تو میبرم، کمک کن به راه شیطان نیفتم. یعنی هیچ راهی برای خلاص شدن از این زندگی نکبتی که اون برامون ساخته، نبود؟
روزها گذشت و سراغی از سلاحش نگرفت. فکر کنم ترسیده بود که نکنه اون رو به عنوان آلت جرم به کلانتری داده باشم.
هر روز به نقطه جوش نزدیکتر میشدم. دیگه عملا جلوی من و بچه ها با تلفنش قراراشو میذاشت و مدام پیامک میداد و میگرفت. اصلا برام مهم نبود که از دستش بدم چون حس میکردم که هیچ وقت نداشتمش.
تا اینکه یه شب که دوباره بهانه ای برای کتک زدن امید پیدا کرده بود به اون نقطه جوش رسیدم و سرش داد زدم : ولش کن، چه کارش داری؟
اونم که مثل خرِ وامونده ی معطل چُش بود، به طرفم حمله کرد. پس پس رفتم و گفتم : اگه دستت بهم بخوره میرم پزشکی قانونی و ازت شکایت میکنم.
با پوزخندی گفت : هه! نه بابا آدم شدی؟ از کی تا حالا؟ کی یادت داده؟
گفتم : از وقتی که تو دیگه آدم نیستی و میخوای ما رو هم مث خودت دیوونه کنی. اصلا حرف تو درسته. یا دست از سر من و بچه هام برمیداری یا اینکه به قول تو منِ دیوونه فردا که از در رفتی بیرون، بچههام رو برمیدارم و شیر گازم باز میذارم، پیلوت دیوترم هم که روشنه و تو آشپزخونه هس، اونوقت دیوونه ای بهت نشون میدم که اون سرش ناپیدا. اگه قراره من برم دیوونه خونه، پس زندگی که با خون دل ساختم، آتیش میزنم بعد میرم.
تاحالا این طوری بهش جواب نداده بودم، صدای بلندم رو نشنیده بود، حس مادرانهام رو تحریک کرده بود. حتی حیوونا هم برای نجات بچه هاشون از جونشون میگذرن.
هاج و واج نگام میکرد. رو به امید کرد و انگار که تونسته چیزی رو ثابت کنه، گفت: دیدی، دیدی گفتم دیوونه ست شماها باور نمیکردید این هم مدرک، تو هم شاهد بودی. چند تا فحش آنچنانی داد و گفت: خیال کردی میتونی زندگی منو به آتیش بکشی؟ قل و زنجیرت میکنم و از در میرم بیرون.
گفتم: تونستی بکن.
خلاصه دعوا بالا گرفت و دیگه نفهمیدم. فقط دیدم بهم حمله کرد. یادمه که روم نشسته بود، از لابلای دستهایی که تو هوا میچرخید و منو مث نمدی میکوبید امیدمو دیدم که آرزو رو بغل کرده و بچم داشت جیغ میکشید. امید هم داد میزد : ولش کن کشتیش، به خدا میکشمت، نامرد!
مث دیوونه ها با مشت توی سرم میکوبید و گاهی سرم و با گوشام و موهام بلند میکرد و به زمین میزد آنقدر که دیگه یادم نیست.
وقتی روی تخت بیمارستان از صدای ناله و درد به هوش اومدم، با دیدن گریه امیدم و صورت معصوم آرزوم همه دردهای تنم یادم رفت ولی سوزهای دلم بیشتر شد. با نگاهی به امید و آرزو به راه پنجم فکر کردم...آه!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#495
Posted: 13 Oct 2013 20:11
خونه تکونی
ز صبح که بیدار شدم کاملا سرحالم. انگار یه دوش حسابی گرفته باشم. به زنم میگم: هر کاری داری بگو انجام بدم.
ذوق زده میشه و میگه: دورت بگردم، بیا و این انباری را مرتب کن. هر چی آت و آشفال بدرد نخوره را بریز دور. بقیهشو هم مرتب کن. میدونی چند ساله که مرتب نشده؟
و خودش جواب میده: از اول بازنشستگیات.
حق داره. هیچی نمیگم.
بعد هم رنجیده میگه: آخه زبونم مو در آورد از بس التماس کردم!
بهش میگم: امروز دلم میخواد یک کاری بکنم کارستون.
و به زور خودم را از لا به لای آت و آشغالها میچپانم توی انباری.
اینجا چه چیزها که پیدا نمیشه! از فسیلها و نیزهها و چاقوهای سنگی که با هزار زحمت جمع کرده بودم تا کلکسیونهای کاملی از آثار پست مدرن، کامپیوترها و ابرمتنها. عتیقهجات، کتب تاریخی، ادبی و ابزارهای موسیقی، نیمتنه شخصیتها ،آلات هندسه و نجوم و خرت و پرتهای دیگر.
زنم جلو انباری ایستاده و میگه: مبادا دستت بلرزه. هر چه آشغاله بریز دور.
خاک آلود میآم بیرون. زنم ایستاده نگاهم میکنه. یهو شیر میشم.
میگم: یه زنگ بزن به رفتگره. بگو یه وانت بیاره همهشو یک جا ببره .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#496
Posted: 13 Oct 2013 20:14
جرثقیل دیوانه
بچه رو بغل کردم و از خونه زدم بیرون. بچه خواب بود. رفتم تو پارکینگ و سوار ماشین شدم، بچه رو گذاشتم روی صندلی عقب. نیمه شب بود. در داشبورد رو باز کردم، همهی کلیدها همون جا بودند. استارت زدم و از پارکینگ دراومدم. بچه خواب بود.
به شهرک ساختمان های نیمه کاره نزدیک شدم، روی تابلو نوشته شده بود:
"پروژه طرح ساختمانهای نسیم
مجری طرح: مهندس فروزان کیا
تاریخ شروع: 1/10/1372
تاریخ اتمام: 1380"
به نگهبانی رسیدم، ممداقا مرد بلند افغانی در رو باز کرد و از اتاق نگهبانی اومد بیرون، سلام سین دخت خانوم. شیشه رو پایین کشیدم: سلام ممد اقا. ممد اقا با مهربانی گفت: حالت چطور است سین دخت خانوم؟ گفتم: گله ای ندارم. ممد اقا گفت: سر شب آقا با نسیم خانوم رفتند. گفتم: می دونم. درو باز کن لطفا.
ممد اقا قفل درهای آهنی رو باز کرد. رفتم تو.از تو آینه ماشین نگاهش کردم، چقدر قدش بلنده. زن و بچه اش رو گذاشته تو کابل و اومده داره کار می کنه براشون پول می فرسته. وارد محوطه ی شهرک شدم، ساختمان های نیمه کاره مثل مترسک هایی از شهرک مراقبت می کردند. کنار تل آجرهای ریخته شده روی هم نگه داشتم از توی داشبورد کلید ها رو برداشتم و پیاده شدم. بچه رو بغل کردم. بچه خواب بود. به چرثقیلی که کنار فاز 5 بود نزدیک شده و بهش نگاه کردم شبیه آدم آهنی بود. بهش لبخندی زدم و دکمهی آسانسور جرثقیل رو زدم. در آسانسور باز شد، سوار شدم. دکمهی بالا رو زدم، اتاقک آسانسور با نالهی گوشخراشی بالا رفت بعد از 1 دقیقه ایستاد. بچه تو بغلم خواب بود.از آسانسور پیاده شدم .وقتی دکتر هوشان بهم گفت ایدز گرفتم، انگار نشنیدم دکتر چی گفت . به پریان که تو بغلم بود نگاه کردم. دکتر هوشان گفت : اماسین دخت بچه ات سالمه. به پرنیان نگاه کردم و یاد اولین شبی افتادم که دو هفته بعد از بدنیا اومدن پرنیان باهاش هم بستر شده بودم. پرنیان آروم به سینهام مک می زد . رو سینهام خوابش برده بود. دیر اومد خونه، بوی غریبی می داد، پرنیان رو ازم گرفت و گذاشت توی ننوش. بوی غریبی میداد. نمی شناختمش. اون بوی غریب هم نمی شناختم. از بو خوشم نمیاومد. مشمئز کننده بود برام. اون شب کنارم خوابید.
بین زمین و آسمون، لابلای پیچ و مهره ها و تکه پارههای آهن اتاقک سفیدی رو سوار جرثقیل کرده بودند. آدمها با اتاقک روی جرثقیل حرکت میکردند و ساختمانها رو بالا می بردند تا پروژه ی نسیم تمام بشه. از آسانسور پیاده شدم و به اتاقک سفید نزدیک شدم. با یکی از کلیدها در اتاقک رو باز کردم و رفتم تو. در رو بستم. بچه چشمانش رو باز کرد و بهم نگاه کرد. بهش لبخند زدم. توی اتاقک یه پتوی کهنه افتاده بود. روی پتو نشستم و سیگار روشن کردم. بچه آروم تو بغلم نگاهم میکرد. به پنجره ی اتاقک نگاه کردم. ماه رو می دیدم.
صبح شد. آسمون سفید شد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#497
Posted: 13 Oct 2013 20:20
قبر
یک گالن آب ریخت و با دست خاک روش رو پاک کرد، سرش رو برگردوند زیر درخت کاج، نگاهی به مهران کرد که داشت با چکمههاش خاک رو به سمت جلو میداد
- اون بطری گلاب رو بیار بریز.
مهران شیشه رو خالی کرد روی سنگ و گلاب توی حکاکیهاش جمع شد .مادرش قرآن رو باز کرد و آیه ایی رو خوند و رفت سراغ سنگ بعدی و مهران رو صدا کرد:
- حلب رو پرکن بیار.
حلب سنگین بود و هر وقت که میبردش دستش نارنجی میشد و بوی زنگ میداد ، نمیدونست تا مادرش میگفت حلب رو بیار مش حسن از کجا پیداش میشد حلب رو از دست مهران میقاپید و با پای لنگش میبرد سرسنگ، امروز دو تا مراسم بغل همه دیگه بود، سمت راستیش از خرپولها بود ، همه آروم کنار قبر وایستاده بودن و هراز گاهی چند تا خانوم موبور دستمال کاغذی در دماغشون میگرفتن و چند تا قطره اشک با فشار دادن زیاد بینی شون میریختن، مهران وقتی به جسد نگاه میکردن خیره میشد توی عینک آفتابی شون اغلب سکه های روی هم چیده شده رو میدید تا شکل جسد رو، چشم ش رو از خانوم لاغری که هر آن حس میکرد بشکنه برگردوند، نگاهش به دایی اسدالله خورد.
- اشتباه دیدی پسر اون سکه های روی هم چیده مال کارتوناس، داره خواب ویلاه رو میبینه.
صدای مداح که بلند شد دایی اسدالله رو پیدا نکرد معلوم نبود کجا غیب ش زده بود. اونم خوشحال میشد، از مرگ یک آدم متشخص حلواها و میوه های بهتری پخش میکردن و خیلی هم جیغ و داد راه نمینداختن و سر آدم رو نمیبردن، درست دو تا قبر بغل تر یک دختر لاغر چنگ مینداخت توی صورتش و میافتاد روی قبر و میگفت " نبریدیش " تو رو خدا نبرید "و دو نفر هی دو طرفش رو میگرفتن و بلندش میکردن دوباره جیغ میزد ولو میشد، توی بساط خوراکی این جور آدما خیلی نمیشد حساب باز کرد نهایتن چند تا خیار پلاسیده و سیب چروک بود.
- عزیزم این جا چند تا شمعدونی بکار، چند تا صورتی این ور، چندتا قرمز هم این سمت.
خانوم دکتر ده هزارتومن گذاشت کف دست مامان مهران و گفت« :داییم خدا بیامرز عاشق بوی شمعدونی بود، دلم میخواد تا سال ش نشده این جا غرق گل شه.»
مهران هر چی شمعدونیهایی که مادرش کاشته بود رو بو میکرد هیچی حس نمیکرد، فقط برگهای سبزش کمیبوی متفاوتی میداد، امکان نداشت اگه این جا هم غرق شمعدونی شه دایی بیچاره زیر این همه خاک بویی رو حس کنه. پیرزن مو حنایی از دور داشت به سمت مادرش میاومد دو تا ظرف یک بار مصرف هم دستش بود.
- نذره، بفرمایید!
مادر مهران گرفت و دو تاش رو گذاشت روی قبر دایی ِخانوم دکتر، سنگ قبرهای بلند خیلی مزیت دارن میشه ازشون به عنوان میز ناهار خوری استفاده کرد، مهران تازه خوندن یاد گرفته بود، ده بار امتحان کرد آخرش هم نتونست درست بخونه، مردی چهارشونه از پشت سر دستی به ریشش زد و گفت :«دورانی داشتیم ، حدود یک سالی میشه این ریش بلند نشده، پسر اقلن اسم آدم رو درست بخون، تا تنم توی گور نلرزیده.»
با صدای رسایی شروع کرد به خوندن، خانوم دکتر میگفت: «داییش دوبلور بوده، توی همچی غلو میکرده ولی الحق توی این یک مورد چاخان نکرده بود.»
- به نام خالق دوست که هر چه دارم از اوست-
اسدالله میری فرزند عباس متولد 1302
دردی جانکاه در قلب فرزندان و همسر مهربانش نهاد".
- دایی اسدالله آش دوست داری؟
مادرش روسریش رو کشید جلو و گفت :«فکر نکنم آش دوست داشته باشه اگه دوست داشت لابد خانوم دکتر هر هفته آش میپخت میآورد.» مهران دور دهنش رو با آستین ش پاک کردو با یک سنگ بزرگ زد روی قبر و گفت: «حالا چی میشد تو به جای حلیم که من بدم میاد آش دوست داشتی ، نه خبری نیست مث این که خوابی دایی.» مادرش حلب رو از جلوی دستش کشید و برد سر قبر بعدی و شیشه گلاب رو که با آب قاطی کرده بود رو هم برداشت، مهران یواش یواش آشش رو میخورد که مجبور نباشه حلب رو آب کنه.
- خانوم دکتر میگه آدم خیلی خوبی بودی همیشه هم لبخند میزدی، راستش توی غسالخونه که لبخند مبخندی نداشتی به نظر اصلن لبخند بلد نیستی، خانوم دکتر از خودش نصف این حرفها رو در میاره ولی من کلک زدم گفتم به مش حسن که بهش بگه موقعی میشستنت من لبخندت رو دیدم، مش حسن هم یک قیافه مات و کجکی به خودش میگیره که هیچ کی شک نکنه، خیلی دوستت داره دایی اسدالله چشمهای سبزش پر اشک شد و نوک دماغش قرمز خیلی زود هم تمام صورتش سرخ میشه، سریع یک پنج تومنی درآورد داد به مش حسن ، حالا هر دفعه میبینش براش از شیرین کاریهات میگه، یک بار گفت موقعی صبحهای زود آب میریزه روی سنگت سکوت مطلق میشه انگار تمام قبرستون به احترامت سکوت میکنن، این جمله رو از دهن اکبر رقاص شنیده که همیشه از پشت میکروفون صاحاب مرده ها میگه: "به احترامش دو دقیقه سکوت کنید"، یک بار هم که دل من ماکارونی میخواست گفت دایی اسدالله رو خواب دیدم نشسته بود کنار شمعدونیها و ماکارونی میخورد، همینو که گفت اکبر رقاص زد زیر خنده و بعد از رفتنش گوشش رو گرفت و گفت: "پدر سوخته خوب سوراخ دعا رو پیدا کردی " راستش اکبر عاشق خواهرزاده ات شده، هر وقت میاد معلوم نیست چطوری عین جن از هرجا که باشه پیداش میشه، پن شمبه ها آب قند میزنه به موهاش و یک کروات قرمزی هم معلوم نیست از کجا پیدا کرده میندازه روی بلوز مشکیش ، یک بار نزدیک بود صاب عزا بزنتش میگفت: "مخصوصن کروات قرمز میپوشی"، از اون به بعد دیگه کرواتش رو بی خیال شد، میگفت: "راحت شده هر دفعه مثل طناب دار دور گردنش فشار میداده"، راست م میگفت همیشه قرمزمیشد حالا یا از خجالت یا از کروات قرمز، خوب شد عکست رو سنگ بود دایی اگه نه من چطور تو رو خواب میدیدم، خیلی تعجب کرده بود، میگفت "ماکارونی دوس نداری" ولی پن شمبه با یه ظرف بزرگ ماکارونی پیداش شد، تا حالا هیچ وقت این قدر صورتت رو توی قصار خونه خوشحال ندیده بودم انگار تصویرت عوض شده بود.
راستی تو مش حسن رو میشناسی! قرآن خون مرد قبرستونه، البته یک شایعاتی هم پشتشه میگن "میتونه با مرده ها حرف بزنه"، فکر نکنم بتونه تا حالا چند بار ازش درباره ی تو سوال کردم میگه تو باهاش کاری نداری گوشه گیری، مزخرف میگه، ملت رو با این حرفاش تیغ میزنه، جرات نکردم بگم منم میتونم با مرده ها حرف بزنم یک بار که به مش حسن گفتم، یک جوری خندید که ازش ترسیدم، مثل جن بو داده میمونه پیداش شد.
عینک کاوچویی قهوایی اش روی دماغ کوفته ایش رد مینداخت و دو طرف دسته هاش رو با نوار چسب مشکی و زرد چسبونده بودو دندوناش دو تا یکی افتاده بودن و بقیه هم یا سیاه ی و زردی میزدن، زمستونا کلاه کاموایی که نوکش سوراخ بزرگ داشت سر میذاشت و کت قهوایی ایش که نصفش زرد شده بود رو تن ش میکرد، دوستای مدرسه ی مهران که همون نزدیکی ها زندگی میکردن همه ازش میترسیدن ، شبای زمستونی شرط بندی میکردن، ساعت یازده به بعد برن توی قبرستون، سعید رفیقش میگفت " سایه درخت ها از مرده ها ترسناک تره، بی پدرها باد میپیچه توی برگ هاشون صدا میدن آدم فکر میکنه همه ی مرده ها دارن دنبالمون میکنن"، بچه ها هر دفعه یک چند متری جلوتر میرفتن و مثل فشفه فرار میکردن، مهران معمولن از سر و صداشون میفهمید که همین دو رو بران.
یک شب سعید صدای آواز توی قصار خونه شنیده بود از ترس روح دیدن تا جایی میتونسaت فرار کرده بود و نیمه جون، گوشه ی جاده پیداش میکنن و دسته جمعی در غسالخونه رو باز میکنن و میبینن صدای آب میاد از ترس همه دم در بی حرکت میخ شده بودن کف زمین، تا این که مش حسن با صورت پرکف و ریش زخمیو پرخون، میاد بیرون با حوله ایی دور کمرش میگه " در رو چرا واکردین نا مسلمونا دارم دوش میگیرم، تو این سرمای زمهریر یخ کردم.
یک بار هم مهران وسط زمستون دیده بود یک پتو رو اوایل شب داره روی زمین میکشه و با خودش میبره، از خونهاش دور میشه انگار حالش از سر شب خوب نبود دوبارمیخواست بخوره زمین، فردا صبح زود که رفته بود روی سنگ دایی اسدالله آب بریزه، دید توی قبری که تازه خودِ مش حسن و اکبر رقاص دو تایی کنده بودن خوابیده ، همیشه میگفت: " عجب قبرییه خوش آب و هوا است پر درخته، جای دبشیه، روزهام سایه است، جون میده آدم بعد از این هم جون کندن توش استراحت کنه، رو کرد به اکبر رقاص "کلن بزرگ کندم ش که بشه درست توش خوابید چیه آدم نتونه یه چرخ درست حسابی بزنه"، حسابی بهش چسبیده بود قبر، دیگه از توش بلند نشد، هر چی مهران روش آب پاشید انگار نه انگار تکون نخورد، توی سرما کبود شده بود، به قول اکبر رقاص عادت داشت به تصرف عدوانی، خونه ی توی قبرستونش مال خودش نبود، مال یکی بود که توی قبرستون کار میکرد، تصادف کردو دیگه برنگشت، موقعی خاک میریختن روش مادر مهران بالای سرش دعا خوند و مهران گفت:
- ایکاش ازش پرسیده بودم بوی چه گلی رو دوست داره واسه ش یک درخت پرتقال بکاریم چطوره! همیشه از سر قبرها پرتقال جمع میکرد، حتمن پرتقال خیلی دوست داره، نه!
نگاه ش رو به سمت مادرش انداخت نوک دماغش سرخ سرخ بود، روزی شاید بیست تا مرده میدیدن، تا حالا ندیده بود گریه کنه، اونم با این شکل، حالا یادش اومد همیشه یک پلاستیک پرتقال براشون میآورد آخر هفته ها، حالا فهمید مش حسن پرتقال دوست نداشته، خودش عاشق پرتقال بود، حتمن برای اون جمع میکرد، دیگه نمیدونست چی دوست داشته،غیر ازیک چیز، از سر هر قبری از مردم سیگار میگرفت، ای کاش میشد درخت سیگار براش کاشت یا توتون براش کاشت، شاید بوش سرحالش بیاره.
مادرش سینی رو گرفت جلوش:
- پاشو این حلوا رو جلوی مردم پخش کن
مهران از جلوی چهار تا قبر گذشت، مردی کنار قبر ایستاده بود مهران سینی به دست، رفت سمتش:
- بفرمایید
وقتی برگشت مش حسن رو شناخت ، بوی سیگار تندی میداد و لپ هاش توی سرما گل انداخته بود:
- توتون خوبی کاشتی، جنسش حرف نداره.
مهران سینی رو گذاشت روی قبر نشست کنار مش حسن.
- هنوز نکاشتم مش حسن، فکرش رو کردم که بکارم شاید توی همین هفته فقط نمیدونم چطوریه، سردت شده نه! اون پتو توی این سرمای لعنتی جواب نمیده، شبا برات روی سنگت آتش روشن میکنم، اگه میدونستم این قدر سیگار میکشی هیچ وقت تصمیم نمیگرفتم برات توتون بکارم، حالا ریه ات رو ناقص میکنی، سعید میگه سیگار آدم میکشه.
- بابام جان من که سال هاست دارم میکشم هیچ مرگیم هم نشده، وقتش که برسه همه میرن بچه ی بیچاره نرگس رفت مگه سیگار میکشید.
مادر مهران چایی داغ ریخت گذاشت جلوی مش حسن:
- دست و دلم نیومد خودم بشورمش، اکبرشستش پیچیدمش لای همون پتویی که همیشه توش میخوابید میگفت توی این پتو خیلی راحته گرمه، شبای زمستون براش کنار قبرش آتش روشن میکنم.
مش حسن پرتقال های پوست کنده رو گذاشت روی قبر:
- پاشید نرگس خانوم، فردا خودم یک نهال پرتقال میگیرم میکارم اینجا.
دایی اسدالله دستش رو دراز کردو گفت : - بیا دایی، من اومدم دنبالت.
مهران نگاهی به دایی اسدالله کردو گفت: - همه رو تو میبری دایی.
- هر کسی خودش انتخاب میکنه.
- بریم یک کم گلاب بریزیم روی قبرش.
گلاب توی حکاکی های قبرمش حسن جمع شده بود، به زور تونست بخونه.
" جوان ناکام مهران درستکار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#498
Posted: 13 Oct 2013 20:22
ساعت شماطه ایی
ساعت شماطهای نچ نچ كنان كلافه تر از پيرمرد، گذشتن پر شتاب ثانيههاي جوان را به نظاره نشسته بود هنوز ساعت 6 از راه نرسيده بود، 5 دقيقه فرصت تا زمان به صدا در آمدن زنگ بي احساس ساعت كهنه باقی مانده بود و پيرمرد با آنكه كاملا از خواب بيدار شده بود نمیتوانست خود را راضي كند كه چند دقيقه زودتر براي رفتن به معدن سنگ شمالي از رخت خواب خود جدا شود، چشمانش بسته بود دوست داشت به چيزي به غير از معدن سنگ شمالي فكر كند اصلا او خواب بود يك خواب خوب، پس بايد به دنبال چيزي خوب براي فكر كردن به آن میگشت اما مگر يك پيرمرد تنها در سن 72 سالگي چه چيز جالبي دارد كه به آن فكر كند جز دنياي پشت سرش با خاطراتي كه ديگر نمیدانست خوبند يا بد، آيا اصلا اتفاق افتاده بودند يا فقط زاييده يك ذهن تنها هستند. در هر صورت او حتما زماني كودك بوده پدر و مادري داشته است كه... آيا اصلا او را دوست داشتند يا... نمیدانست، تنها سايه هايي از گذشته . پدر مردي درشت اندام با صورتي كثيف و لباس معدن چيان به همراه زني كه هميشه در حال بافتن ژاكت يا شال گردن آواز میخواند، مهربان بود و زيبا، مادري كه باگذشت اين همه سال هنوز دوست داشتني بود ... يعني شايد دوست داشتني بود ، و ساعت شماطهای كلافه گوشه ميز نشسته بود و هر چيزي را كه میديد نچ نچ كنان به باد انتقاد میگرفت. ناراحت كننده بود، حتي قد اورا مسخره میكرد و با آن صداي يكنواخت به او میگفت تو هنوز خيلي كوچكتر از آني كه دستت به بالاي ميز و به من برسد . ابتدا آزار دهنده بود ولي بعد بهتر شد، فهميد با گردش پيكانها روي صفحهي سفيد و بي روح ساعت او تغيير میكند حتي قدش هم بلندتر میشود، چيزهاي زيادي میفهمد حتي توانمند تر میشود . يك بار توانست پسر يك چشم همسايه را چنان بزند كه بيهوش شود حتي آنقدر بزرگ شده بود كه يك روزتوانست پدرش را با آن هيكل گنده و آن همه جذبه بزند ، آري او توانسته بود اين كار را بكند ، يادش نمیرفت مادرش در آن لحظه گوشه اي كز كرده بود ومنقطع گريه ميكرد و پدر شكسته روي زمين نشسته بود و مات و مبهوت با خود فكر میكرد آيا اين پسر او بوده كه اورا كتك زده يا باز هم سرگيجه هاي هميشگيش اورا نقش زمين كرده اند، و پسر پيروزمندانه روي صندلي نشسته بود ، آنقدر قدرتمند كه سيگارش را جلوي پدر مادر وسط اتاق روشن كرده بود و مانند آرتيست هاي فيلم دودش را به طرف سقف میراند ، همه چيز تحت فرمان او بود جز ساعت شماطهای پير كه در حالي كه به او پشت كرده بود نچ نچ كنان به اشك هاي مادرو بهت پيرمردي كه نميخواست ديگر پدر باشد چشم دوخته بود. پس يك روز صبح ديگر اثري نه از پدر بود نه مادر، انگار كه هرگز نبودند ، به نظر میرسيد او هميشه تنها زندگي كرده بود ... شايد... تنهاي تنها تا زماني كه پشت بازارچه خيابان نهم با مردي همراه دخترش برخورد كرد ، به هر صورتي كه بود با مرد دوست شد و كم كم خود را به خانواده آنها نزديك كرد، البته شايد آنها يكديگر را از سالها پيش میشناختند، ممكن بود از كودكي با آن دختر هم بازی بوده باشد و از آن زمان عاشق يكديگر شده بودند ... نميدانست تنها آن لحظه كه سكوت حاكم بود انگار زبانش را قفل كرده بودند عر ق سرد پيشانيش در مقالبل حرارت درونش هيچ بود. درست يادش نمیآمد چطور ولي میدانست به دخترك پيشنهاد ازدواج داده بود و ساعت شماطهای با آن لبخند عجيبش سعي میكرد آرام باشد و آنها با هم ازدواج كردند. همه چيز بايد خوب پيش میرفت همه میبايست راضي باشند اما ساعت شماطهای كلافه تر از هميشه زير لب غرلند میكرد آنقدر آرام كه تنها میشد صداي نچ نچ كردن اورا آن هم هنگام خواب بعد از ظهر شنيد كه با تولد اولين فرزندش حتي آن هم قطع شد و فقط نگاه هاي غضب آلود و سريعش بود كه گاهي اوقات توجه را به خود جلب میكرد اما او گرفتار تر از اين حرف ها بود نيازهاي خانه زياد بود و با آمدن دوبچه ي ديگر بيشتر شد و او مجبور بود هميشه كار كند هميشه، بيشتر وقتش را در معدن میگذراند و وقتي به خانه میآمد سرو صدا بود و کمی تنهایی، تنها گاهي صداي بي اهميت ساعت رامیشنيد كه به زمين و زمان اعتراض ميكرد؛ تا اينكه يك روز تنها صداي خانه شد انگار كه هميشه همين يك صدا در آن فرياد میزد، فرياد هايي از سر خشم ، نفرت و تنهايي، فرياد از فريب فرياد از ... و او دوباره تنها شده بود، يا شايد هميشه اينچنين بود و نمیدانست ، حال او مردي ميانسال و تنها بود ، تنها بود و نيازمند، نيازمند به گذشتن ، فراموشي، حركت بي وقفه ي عقربه هاي ساعت و ... خود را با كار سرگرم كرد درست ساعت 6 صبح با صداي وحشي و بيمار گونه ساعت از خواب بيدار میشد و به معدن شمالي میرفت و وقتي به خانه برمیگشت آنقدر خسته بود كه به زحمت میتوانست ساعت پير بي تفاوت را براي فردا كوك كند، ديگر توجهي به آنچه مي-گذشت نداشت ، به هيچ چيز جز دوست جديدش، مردي مسن از ناحيه پایین رودخانه باa آن كلاه شاپوي كهنه و آن همه وسواس و اضطراب . مرد مسن پایین رودخانه هميشه در فكر آرزوهايش بود و زمان، مانند ساعت از مد افتاده ي كنار تخت خواب هميشه غرلند میكرد، هميشه میگفت عمرش را از دست داده است و ديگر فرصتي نيست ، كمتر خوش میگذراند و بيشتر كار هاي احمقانه میكرد حتي يك بار عاشق شد و يكدفعه مُرد؛ روي صندلي كنار تخت نشسته بود و منتظر بازگشت دوستش از معدن شمالي بود كه عمرش در تنهايي تمام شد، تنها ساعت شماطهای دلسوز كنار او مانده بود كه با صدايي سرشار از تاسف به او میگفت دوستت مرد. همين ديروز بود چيزي كاملا قابل پيش بيني و او اكنون سرشار از تنهايي روي تخت خوابش دراز كشيده بود و ساعت شماطهای نچ نچ كنان كلافه تر از پيرمرد، گذشتن پر شتاب ثانيه ها ي جوان را به نظاره نشسته بود هنوز ساعت 6 از راه نرسيده بود ، 5 دقيقه فرصت تا زمان به صدا در آمدن زنگ بي احساس ساعت كهنه باقی مانده بود و پيرمرد با آنكه كاملا از خواب بيدار شده بود نمیتوانست خود را راضي كند كه چند دقيقه زودتر براي رفتن به معدن شمالي از رخت خواب خود جدا شود، چشمانش بسته بود دوست داشت به چيزي به غير از معدن سنگ شمالي فكر كند به خاطراتش ، غرق در گذشته بود و اصلا به گذشتن زمان توجهي نداشت چنانكه و قتي ساعت 6 صداي بیمار و وحشی گونه زنگ ساعت بلند شد آنقدرجا خورد و ترسيد كه قلب كهنه اش با دردي سوزنده از كار ايستاد و او ديگر هرگز از جايش بلند نشد ، نفس نكشيد ، نخنديد و... انگار كه او هرگز به دنیا نیامده بود...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#499
Posted: 14 Oct 2013 15:34
اجسام ازانچه شما دراینه می بینید به شما نزدیکترند
اینجا افریقاست ، انتهای آناهیتا.
عبور گیج رهگذری همه ی مردمکانِ خیسِ خیابان را گریخته و تنها به لبخندی، نگاهی، دستی در قفسههای کتابخانه رسیده است.
آینهای حضوری را دزدیده، تمامِ اتوبان بوی تلخِ کشمش میدهد. حضوری چه معصومانه پُر از دروغ.
رهگذری در ادامه ی گُذرش پیش میآید، تمامِ خاکیی کنارِ جاده را پابرهنه دویده است. خواب دیده است انگار: که چه قدر میشود کسی را که هرگز نه گریختهاَش، نه دویدهاَش، نه خندیده اَش حتا، دوست داشت. چه قدر میشود دوستش داشت و گریستَش.
رهگذر در مسیر گذرش عاشق همین نخلها میشود، پشتِ غروبِ همین خورشید. و خوابش به چنگِ بیداریهایی میافتد که هرگز این همه آشنا نبودهاند.
هیچ چیزِ عجیبی در او نیست، نه حتا در گذرش. دستهایش همیشه سرد است و لب هایش همیشه سرخ، مثل انبوه گلهای کاغذی روی شانههای دیوارِ خانه ای توی همین راهی که میرود، هیچ بادی هم شانهاش نمیزند. مثلِ نگاهِ همین سگ که نه میترسد نه میترساند. مثلِ ترانهای که توی آتش میخوانَدَش. مثل "رازی که لب چاهی ..."
تمامِ دانههای یاس و اَنار و باد را میپوشد. حضوری چه معصومانه پُر از دروغ که حتا دوامِ تکرار آینه را نگذاشت تا بازتابِ نگاهی، نوری، ستارهای شاید.
سرد و تاریک با ادامهی انگشتها و دهانش به تلخیی اتوبان باز میگردد.
Objects in mirror are closer than they appear
و چه قدر خوب است سردی، تاریکی، تلخی و این که نه دستی باشد نه نگاهی نه لبخندی توی قفسههای کتابخانهای حتا.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#500
Posted: 14 Oct 2013 15:36
مجنون
میگفتند مشکل روحی روانی دارد و بعد اهسته تر اضافه میکردند:"انگار دیوانه است!" میگفتند شنیده اند که عاشق دختری بوده است و از وقتی که ان دختر با دیگری پیوند بست مشکل پیدا کرده و تا به امروز که در مرز چهل سالگی است حاضر به ازدواج نشده است.
من تمام این ها را میشنیدم و دلم برایش میسوخت. به نظرم شبیه دیوانه ها نبود. عینکی با قاب مشکی به چشم هایش داشت ودر مغازه ی کوچکش آدامس وشکلات میفروخت و همیشه ی خدا سرش به ظبط صوت کوچکش گرم بود. یا رادیو گوش میکرد یا اهنگ مشهور استاد بنان "ای الهه ی ناز" را.
هر روز که از کنارش میگذشتم بی اختیار یک بسته آدامس هم میخریدم با این که هیچ وقت آدامس موزی دوست نداشتم!
آن روز بعد از ظهر وقتی به خانه برمیگشتم راهم را به سمت مغازه ی کوچکش کج کردم تا آدامس بخرم . هنوز به مغازه اش نرسیده بودم که دو پسر جوان به جان هم افتادند و شروع به کتک کاری کردند! مردم سعی کردند آن ها را از هم جدا کنند ولی برق چاقویی که در دست پسر جوان تر بود ان ها را وادار به عقب نشینی و با بهت تماشا کردن ماجرا کرد! لحظه ای بعد جوان ضربه ای به پهلوی دیگری زد وبه سرعت سوار موتور شد. چند نفری تعقیبش کردند اما بقیه دور جوان مجروح که پیراهن سفیدش خونی شده بود حلقه زدند. یکی از خانم ها گفت :"زنگ بزنین اورژانس" ودیگری گفت :"باید پلیس را خبر کنیم...توی روز روشن جوان مردم را لت و پار کرد...آقا حالت خوبه؟"
من که مثل همیشه از دیدن خون دلم ضعف رفته بود خواستم به سمت خانه بروم که دیدم او از مغازه اش بیرون امد. در دستش یک کیف بود! به زحمت از میان مردم راهش را باز کرد و در مقابل نگاه بهت زده ی مردم در کیفش را باز کرد و لوازم پزشکی اش را بیرون اورد. صدای آهسته ی یکی از آقایان را شنیدم :"این دیگه چی میگه؟!دلش خوشه ادای دکترها را در بیاره" ویکی دیگر سعی کرد او را که حالا مشغول شده بود بلند کند :" داداش بیا کنار! الان دکتر میاد... بیا کنار!"اما او زیر بار نرفت و یکی از خانم ها گفت:" خطرناکه... یه وقت عصبانی میشه!"
چند دقیقه ای گذشت. هنوز خبری از امبولانس نبود. مردی با دیدن مردم جمع شده در گوشه خیابان از ماشین پیاده شد و وقتی متوجه موضوع شد گفت :" لطفا برین کنارمن پزشکم!" مردم با احتیاط کنار کشیدند و یکی به دیگری گفت:" خدا رو شکر! میترسم این دیوانه بدتر بچه رو ناقص کنه...ببین با چه اعتماد به نفسی هم کار میکنه!" لحظه ای بعد وقتی دکتر او را دید چشم هایش برق زد و با لبخند گفت:"به به دکتر حکمت!" او نیم نگاه بی تفاوتی به دکتر انداخت و به ادامه ی کارش پرداخت و دکتر گفت:"ایشون که این جا بودند و دارند کمک های اولیه را به بیمار میدهند. دیگه چه نیازی به من بود؟!" صدای اژیر امبولانس جلوی جواب دادن مردم حیران را گرفت.
●●●
از کنار مغازه اش رد شدم دیگر نه خبری از خودش بود و نه اهنگ الهه ی نازش! یاد حرف های همسایه ها افتادم . میگفتند که دکتر گفته است که دکتر حکمت از وقتی همسرش زیر تیغ جراحی خودش از دنیا رفت طبابت را رها کرد و افسرده شد و خیلی وقت بود که از او خبر نداشته است و حالا با نجات جان ان جوان شاید دوباره انگیزه ی کار کردن را پیدا کند...
دلم برایش تنگ شده بود! مغازه اش تعطیل بود . حتما از این که مردم او را شناخته بودند ودوست قدیمیش جایش را پیدا کرده
ناراحت شده بود و به جای دیگری رفته بود. شاید هم دوباره به بیمارستان برگشته بود. داخل سوپر مارکت سر کوچه شدم . مادر گفته بود ماست بخرم . وقتی ماست را از فروشنده گرفتم با دیدن عینک قاب سیاه فروشنده یاد او افتادم و گفتم :" آقا یه بسته آدامس موزی هم میخوام!"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟