ارسالها: 24568
#501
Posted: 15 Oct 2013 20:13
توبه نصوح
نصوح، مردی که در حمام زنانه کار می کرد آیا داستان مردی را که در حمام زنانه کار می کرد را شنیده اید؟... مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد. نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند. رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست. مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان. نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#502
Posted: 16 Oct 2013 17:48
فالش
- دخترم داره از دس میره. دستم به دامنت جوون.
جوان سازش را روی صندلی گذاشت وگفت: من نمی خوام ازدواج کنم. هنوز خیلی...
زن توی حرف هایش پرید. گوشی اش را که مرتب زنگ می زد خاموش کرد. بعد با صدای بغض کرده گفت:
- لااقل روزی چن دئیقه باهاش حرف بزن. قول میدم مزاحمت نشه. التماس میکنم.
اشک شوق
عروس را که آوردند، برادرم اولین کسی بود که تبریک گفت. وقتی شاباش میداد اشک شوق توی چشم هایش نشسته بود. تمام زحمت عروسی و مراسم هم بر گردن او بود و پا به پای بقیه کار کرد. عروس را که بردند، رفتم پیشش. بدون او این عروسی هیچ لطفی نداشت. دستش را گرفتم و به چشم هایش نگاه کردم. انگار گریه کرده بود.گفتم:
ـ خیلی اذیت شدی خان داداش. ایشالا عروسی دخترت.
آرام بغلم کرد و با بغض گفت:
ـ لیلا غروب تموم کرد.
زمین
جوان دستم را گرفت و از جوی آب توی خیابان گذشتیم. چند قدم که رفتیم جوان گفت:
ـ حالا تو پیاده رویی، بقیه راه رو بلدی ؟
ـ آره...بلدم... بلدم
ـ مطمئن باشم دیگه؟
ـ مطمئنِ مطمئن.
زمین زیر پایم سفت بود اما نمی دانستم کجا هستم.
کور
دکتر گفت: دستت چیزی نشده، اما پات شکسته بایستی گچش بگیرم.
خندیدم. حالا دیگر مطمئن بودم که راه پله های توی کوچه سمت چپ اند و نرده هم ندارند.
خودکشی
همه چیز تمام شده بود و انتظار بی فایده بود. بالاخره تصمیم خود را گرفت. دیگر کارد به استخوانش رسیده بود. گوشی اش را لبه ی پل گذاشت. همین که خودش را پرت کرد پایین، گوشی اش زنگ زد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#503
Posted: 16 Oct 2013 17:49
پیاده
تاکسی پر از مسافر است. پیرمرد صندلی عقب کنار شیشه نشسته و گهگاه با بچهی مسافر بغلی بازی میکند. کرایه را میدهد. راننده میپرسد: یک نفر؟ لبخند روی لبهای پیرمرد میماسد و آرام میگوید: "خیلی وقته." تا وقتی که پیاده میشود بچه او را نگاه میکند که چطور با چشمهای خیس بیرون را نگاه میکند.
صورتی
برای هزار و سیصد و نودمین بار که خواست دایره ای به شعاع یک متر را بر روی سنگ فرش پیاده رو دور بزند، ضربان قلبش بالا رفت و پاهای تاول زده اش در همان جا ماندند، دخترک بدون توجه به او صحبت کنان با دوست خود از کنار او گذشتند و پسرک با خود گفت: بدون شک در فضای صورتی که کیفش پر کرده بود، متوجه گل صورتی که به سمت او دراز کرده بودم نشد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#504
Posted: 16 Oct 2013 18:04
لالایی آرام بخش
کاسه آش دستم بود و می رفتم سمت خانه ی پیرمرد، چند سالی است که همسایه ایم. هر وقت مادرم غذایی می پزد از من می خواهد که برای پیرمرد همسایه ببرم. از پله ها پایین آمدم، رسیدم به خانه پیرمرد. زنگ زدم و منتظر ماندم تا در را باز کند.
مثل همیشه چند دقیقه طول کشید تا در باز شد. پیرمرد با بلوز خاکستری چهار خانه، شلوار مشکی با راه های سفید، موهای مثل برف سفیدش، عینک ته استکانی که آبی بودن چشم هایش را نمایان کرده بود، چین و چروک هایی که بر صورت و دست هایش نقش بسته بود و عصای قهوه ای رنگش که مدام با لرزش دستش تکان می خورد جلویم ظاهر شد. احساس کردم بار اول است او را می بینم، سلام کردم. برعکس دفعات قبلی که برخوردها و حتی تعارفاتمان رسمی بود این بار خیلی صمیمانه دعوتم کرد داخل. کاسه ی آش را روی میز گذاشتم و نشستم. چشمم به تزئینات خانه اش افتاد. برایم جالب بود. برخلاف تزئینات خانه ی ما که گل های مصنوعی و خرت و پرت های امروزی بودند، تزئینات خانه ی پیرمرد شمشیر و اسلحه و سر خشک شده ی حیوانات بود. بیشتر شبیه موزه بود تا خانه.
تعجب کردم که چرا تا امروز وقتی برایش غذا می آوردم این چیزها به چشمم نیامده بودند. شاید هم ضبط صوتی که کنار صندلی مخصوص پیرمرد بود و صدای خر و پف از آن می آمد مانع شده بود به این چیزها توجه کنم. مدت ها بود که می خواستم راز این صدای خر و پف را از پیرمرد بپرسم ولی سوال های دیگر باعث می شد که فراموش کنم. بعضی وقت ها هم هنگام برگشت به خانه با خودم می گفتم شاید صدای رادیو باشد که اشکال پیدا کرده و صدایی مثل صدای خر و پف می دهد. ولی نه، واقعاً این نبود. غرق در همین افکار بودم که لرزش دست های پیرمرد باعث شد تا صدا از سینی چای بلند شود و مرا به خودم بیاورد. بلند شدم، سینی چای را از او گرفتم و گفتم: ممنون پدر بزرگ.
مثل همیشه روی صندلی مخصوصش کنار ضبط صوت نشست. زیاد اهل صحبت کردن نبود. بیشتر من سوال می کردم و او جواب می داد. سوال هایی در مورد گذشته اش، جوانی اش، خاطرات تلخ و شیرینی که داشته و او هم همیشه با حوصله و مهربانی جوابم را می داد. استکان چای را برداشتم و کمی از آن را نوشیدم. گفتم: "پدربزرگ یه سوال ذهنم رو مشغول کرده. تا الان نتونستم ازتون بپرسم." پیرمرد لبخندی زد و گفت: "بپرس پسرم." ادامه دادم: "هر وقت اومدم خونه تون برعکس پدربزرگ ها که رادیو گوش می دن و مدام پیگیر اخبار روز هستن، شما فقط به این صدایی که مثل خر و پف هست گوش میدین. واقعاًٌ این صدای چیه؟"چند لحظه ساکت ماند. بغض گلویش را گرفت و کلمات به سختی از گلویش بیرون آمدند. " آره پسرم، خیلی سال پیش من و همسرم کنار هم زندگی خوب و خوشی داشتیم. با این که هیچ بچه ای نداشتیم اما عاشق هم بودیم." آهی کشید و ادامه داد: " همسرم هر وقت می خوابید خر و پف می کرد و نمی ذاشت من بخوابم. وقتی صبح بیدار می شد، از خر و پف هاش شکایت می کردم اما قبول نمی کرد و می گفت من بهانه می گیرم." لبخند تلخی روی لب های پیرمرد نشست: "سر این ماجرا ما اصلاً دعوا نمی کردیم، بر عکس، هر روز صبح خیلی می خندیدیم. یه روز فکری به سرم زد و برای اینکه ثابت کنم خر و پف می کنه، ضبط صوتی آوردم و خر و پف هاش رو ضبط کردم. صبح که از خواب بیدار شدم خوشحال از اینکه برای ثابت کردن ادعام مدرک معتبری دارم رفتم سراغ همسرم. صداش کردم اما جوابی نداد. حتی صدای خر و پفش هم نمی اومد. برای همیشه خوابیده بود. از اون شب به بعد 8 سال گذشته و خر و پف های ضبط شده اش لالایی آرام بخش شب های من شده."
صدای ضبط صوت را بلند کرد. اشک توی چشم هایم جمع شد و در حالی که خیره شده بودم به ضبط صوت به این فکر می کردم که چقدر این خر و پف را شبیه لالایی می شنوم.سعیده مهرابی فرد – مرداد 1391
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 9253
#505
Posted: 16 Oct 2013 18:09
من یک مقتولم
در ظهری سنگین از گرما که گل های گلادیولس در هوای چهل و دو درجه میپلاسیدند من توسط بابایم کشته شدم.
بابایم وسایل کوهنوردیاش را برداشت. سادهترین چیزهایی که همیشه برای بالارفتن ازکوه بر میداشت. چند ساندویج دست پیچ، یک بطری آب معدنی کوهرنگ، یک عدد موز نیمه سیاه. کوله را پشتش انداخت. کم حوصله نوک پنجهها را توی کتانیهای کف عاج فرو کرد. تا انگشتها جا باز کنند چند فحش به اجداد ندیدهاش داد. تازگیها با خودش بد عنقی میکرد. دفترچه جلد چرمی را بر میداشت كه گاهی در آن مینوشت. شاید سر و سرش با خودکشی از همین جا آب میخورد. دفعه قبل که بالای کوه زیر پایش را خالی کرد تا عملاً خودکشی ک:/.,د، به سنگی آویز شد و خودش را بالا کشید. نتوانسته بود با مرگ کنار بیاید یا چه میدانم ترسیده بود. در دفترش چیزی در این مورد ننوشت که اغلب مینوشت. میخواست حماقتش را پنهان کند و یا فراموش. اما نکرد.
توی گرگ و میش هوا میرویم. صدای کشدار آوازش توی هوا تاب میخورد و گم میشود. نمیشود حدس زد بابایم تا چه اندازه از زندگی بیزار است. میدانم آنقدر هست که مرا دوست نداشته باشد. من که مدتهاست در پشتش ماندهام. حتی دخترک کوزه به دست کنار چشمه هم نتوانست دلش را بلرزاند و او را عاشق کند. آنقدر که زندگی را دوست داشته باشد و مرا.
صدایش مثل اردکی نرگوش میخراشد. نفس کم میآورد و صدای جیغ مانندش قطع میشود. زمزمه میکند. از همان شعرهایی که در انجمن ادبی میخواند و آنها به پوزخند میگفتند:
- آقا این که شعر نیست!
- چند سالتونه؟
- خب هنوز فرصت دارید تا بپزیدش!
بابایم جلوشان درآمد: "من آشپز نیستم آقا! شاعرم. همه خندیدند. آنها که نخندیدند چپ چپ نگاهش کردند. بابایم آدم احمقی به نظر نمیآمد. کمی دلخور و حساس بود آن قدر که او را احمق به نظر بیاورد اما حقیقتاً احمق نبود.
خط مورب افق، آسمان و زمین را از هم جدا کرده است. خورشید با شعاعی نارنجی آسمان را رنگ میزند. بابایم کولهاش را روی پشتش جا به جا میکند فشار کوله کلافهام میکند. محو تماشای خورشید میشود. میگوید: "مگر آسمان چه قدر میتواند خورشید بزاید. فردا بزاید پس فردا و پسین فردا و فرداها." عین شعرهایش حرف میزند که میگفتند دهن کجی به دنیا و آدمهاست. خودش میگفت شاعر است نه آدمی که به دنیا و آدمها دهن کجی کند. فکرکردم مشکل از بابایم نیست که میخواهد خودش را بکشد از زمانه است فکر کردم مزخرف میگویم.
بابایم بیشتر اوقات سرش توی کتاب بود اما هیچ کتابی نتوانست او را عاقل کند تا تصمیمش را عوض کند و نظرش را در مورد من تغییر دهد. اینکه خودش را دوست داشته باشد و مرا. آنقدر ایستاد تا خورشید از کوه بالا آمد. کوههای کرکس به نظر خیلی نزدیک میآمدند اما هر چه میرفتیم از ما بیشتر دور میشدند. به دلم آمده بود این آخرین مرتبه است که مسیر را میآییم. دستش برایم رو شده بود که تصمیمش جدی است. شیب راه مانع از آن بود تا سریع راه برود. گرمای خورشید جان میگرفت و آفتاب کوه، پوست را میسوزاند. به دامنه که رسیدیم راه رفته را نگاه کرد. عادت نداشت مسیر آمده را نگاه کند. نفس نفس سینهاش نفسم را تنگ کرد. عمیق نفس کشید، کولهاش را باز کرد. بطری کوهرنگ را یک نفس بالا کشید. خنکیاش سر حالم آورد. ایستاد درست در نقطهای که باید میایستاد. روی سنگی لغزنده کله پا شد. آسمان به زمین آمد. زمین به آسمان رفت. تصاویر بدون لحظهای مکث از جلو چشمانش پریدند. روی دامنه قل خورد و پایین رفت. جایی از سرش به تیزی سنگ گرفت.
حالا ما آن پایینیم. ساکت و ساکن. بابایم بدون شک مرده است. من همزمان با او مردهام. فردا آمده است هنوز آن پایینیم.
- هی یکی پ:.8'ت شده پایین!
- مرده؟!
- گمونم.
چشمهای بابایم به نقطهای خیره است که هیچ کجا نیست.
- بدنش که سرد شده!؟
- ببین! یه کوله اینجاست.
دفترچه جلد چرمی، مداد پاککن، ساندویچهای دستپیچ، بطری خالی کوهرنگ مچاله بیرون میافتند.
- تنها اون بالا چیکار میکرده؟
دفترچه را ورق میزنند. چشمشان به آن چند خط میافتد که برای من نوشته است. همیشه برایم مینوشت. مثل عذر خواهی است. خواسته ببخشمش. از این که نخواسته چشمانم را به روی جهانی باز کند که هیچ وقت دوستش نداشته است. ببخشمش برای اینکه نخواسته مرتکب جنایتی شود که دیگران در حق او مرتکب شدهاند. نوشته اگر عاشق دختر کنار چشمه میشد، حتماً مرتکب این جنایت میشد.
- چی نوشته؟
- انگار یارو حسابی قاطی داشته.
حالا من مردهام. در ظهری سنگین از گرما که گلهای گلادیوس در هوای چهل و دو درجه میپلاسند. من بابایم را بخشیدهام بدون این که او را درک کرده باشم. ولی این دلیل نمیشود که نگویم. من یک مقتولم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 14491
#506
Posted: 16 Oct 2013 19:24
تهران93
بوی گند، بوی تعفن بر می خیزد از تن تهران. غلیظ و غبار گرفته است آفتاب، و هلاک و تشنه و بهت زده، انگار که یک جا روی تن تهران ایستاده باشد، تکان نمی خورد. مگس ها روی جسدها و زخمی ها بال بال می زنند. غباری از خاک مرگ روی شاخ و برگ انبوه درخت ها نشسته است. درخت هایی که دو ماه و نیم بیشتر نیست که تن لختشان را بهار 93 سبز کرده است. هنوز صدای ناله های ضعیفی از ویرانه ها می آید که گاه در میان فریاد های الله اکبر مردم گم می شود. در باغ پارک شهر و شهرداری های مرکز و جنوب، بیمارستان ساخته اند. زیر درخت ها تخت زده اند. کنار دیوار ها جا انداخته اند و مردم زخمی و نیمه جان را خوابانده اند وچند تایی زن و مرد پرستار در لابلای آن ها رفت وآمد می کنند. گور ها را در ردیف هایی موازی در گورستان بهشت زهرا کنده اند و مرده ها را یکی یکی و در بعضی خانوادگی دفن می کنند. اشک در چشم هایم می نشیند. چقدرسال ها به مسئولین نامه نوشتم. چقدر به دکتر اصرار کردم. اما باورم نکردند.
- بچه ها! هر طور شده واسه یک سال خونه ها تونو ترک کنید و از این شهر برید!
- این حرفا رو جایی نزنی! بهت می خندن.
- اصلا بیتا! مگه تو امام زاده ای و ما نمیدونستیم.
- امام زاده چیه خاله جون؟ مگه همین پارسال نبود که یه روز صبح گفتم صدایی به من میگه امروز پدر بزرگ می میره؟
-راست میگی، همش تقصیر تو بود. اگه نمی گفتی الان شاید پدر خدا بیامرزم زنده بود! تو رو خدا نطق شر نزن! یه بار می بینی به سرمون میاد ها.
ای کاش دست کم دوستان و آشناهام حرف هایم را باور کرده بودند و مرا مسخره نمی کردند.
دکتر! کجایی که با چشم های خودت ببینی چه بلایی سر مردم آمده.
- آقای دکتر! خواهش می کنم سلامتی روحی منو گواهی کنید.
- متأسفانه نمی تونم .
- اما من باید بتونم حرفمو به مسئولین بفهمونم.
- متأسفم نمیشه.
- منظورتون اینه که من دروغ میگم؟
- نه اصلا. ممکنه دچار توهم وخیالات شده باشی.
- اما من حس می کنم یه خطری منو تهدید می کنه.
- تو فقط حس می کنی، اینکه دلیل نمیشه.
- اما اون صدا...
- ببین من دکتر م بهت میگم هیچ خطری پیش نمیاد. مطمئن باش!
- اما اون صدا خیلی واقعیه. خودم شنیدم. اونقدر بلند شنیدم که هیچ جوری نمی تونم انکارش کنم.
ساعت هاست که زیرداغی سوزان آفتاب سرگردانم. هیچ سواری یا کامیونی گیر نمی آید. تنها آمبولانس ها هستند که آژیر کشان می آیند و می روند. می خواهم خودم را به خانه مان برسانم، اما ویرانه ها خیابان ها را بسته اند و تابلوهایی که نام خیابان ها روی آن ها نوشته شده مچاله شده اند. از میان خرابه ها خودم را به سختی به میدان ونک می رسانم و شروع می کنم به دویدن.
- آره من داشتم با لباس خواب سفیدی تو خیابون می دویدم و خونه ها یکی یکی پشت سرم ویران می شدن، که شنیدم صدایی دنبالم می کنه وفریاد می زنه : هی! ... تو!
لبخندی به گوشه لب دکتر می افتد و به من خیره می شود.
ازمیدان کج می کنم به طرف خیابان گاندی، هوا گرم است و گرفته. خیابان شده خرابه ای بزرگ. از خانه مان جز ساختمانی نیمه ویران چیزی نمانده که باد پرده سفیدی را در آن می رقصاند.
- اون صدا رو کی شنیدی؟
- راستش اون صدا رو اولین بار توی حموم شنیدم. وقتی که کاملاً گیج خواب بودم و از توی رختخواب پریدم پایین. اون روز ساعت ها کش می اومدن و انگار زمان ایستاده بود. یک روز کاملا یکنواخت و معمولی، مث بقیه روزهای زندگیم. اونقدر یکنواخت که همین فریاد رو از بین تموم اتفاقات اون روز یادمه.
دکتر پشت به پشتی صندلی می دهد و دسته های صندلی را فشار می دهد.
- چطور این قدر مطمئنی که کسی داره تو رو صدا می زنه؟
- چون اون صدا رو تو دستشویی، تو اتاق، تو ساعت، تو سیاهی صفحه تلویزیون، تو همه جا می شنوم.
در حمام را باز می کنم. هیچکس در آن نیست. نه سایه ای، نه شبحی. آب شر می گیرد روی تنم و صدایی از توی تن مخروطی آب فریاد می زند : هی! ... تو!
- ممکنه چون تنهایی دچار توهم شنوایی شده باشی.
- چطور ممکنه ؟ اون صدا هر روز تکرار میشه. اونو همه جا می شنوم. همه جا با منه. چطور می تونم اونو به حساب خستگی و خواب آلودگی بذارم؟
-کی تورو صدا می زنه ؟ اونو می شناسی؟
- نه معلوم نیست کیه. حتی معلوم نیست که صدای یه زنه یا یه مرد. تنها یه صدا است. روزها که دارن بلندتر وگرم تر میشن صدا هم بلندتر میشه.
دکتر لبخندی می زند و دستی به روی ریش پرفسوری اش می کشد و با شیطنت می پرسد:
- خب، پس باید همسایه هات هم این صدارو باید شنیده باشن.آره؟
- نه آقای دکتر! از میون همسایه های مجتمع هیچکدوم صداهایی رو که من شنیدم، نشنیده.
می خواهم بروم دانشگاه. زمان را از روی ساعت می پایم و تند تند لباس می پوشم. عقربه ها جلو می روند، تیک تاک، تیک تاک، هی تو! هی تو! صدا در مغزم می پیچد. صدا صدا، همه جا صدا.
خودم را به میدان ونک می رسانم. چشم می اندازم به خیابان های اطراف. ساختمان پزشکان ویران شده. به سوی آن می روم. خدای من! تابلو دکتر. تابلو تو قاب نیست. بیشتر تابلوها سالم مانده اند، اما تابلو دکتر شکسته. بیچاره دکتر. اگه مرده باشه حتماً روحش داره عذاب می کشه.
باد شدیدی در میدان و خیابان ها می پیچد و خاک مرگ را به همه جا می پاشد. باد زوزه می کشد.
- باد که زوزه کشید دیدم اسم فامیلتون جلوی چشمام عقب می ره و جلو میاد و همون صدا از توی تابلو فریاد می زنه: هی!... تو! آقای دکتر ترس و دلهره به جونم افتاده باور کنید، نمی دونم کی و چطور، اما یه اتفاقی قراره بیفته.
- نگران نباش! هیچ خطری وجود نداره. اینا همه خیالاته.
- اما من کاملاً مطمئنم. آخه حسم هیچوقت به من دروغ نمیگه.
دکتر سرش را پایین می اندازد و به من هیچ توجهی نمی کند و تند تند نسخه ای می نویسد و می دهد دستم.
- یک سری دارو برات نوشتم، اونارو که مصرف کنی اعصابت آروم میشه.
- اما من که مریض نیستم، فقط می خوام از شر اون صدا خلاص بشم.
- خیالت راحت باشه! داروها رو طبق دستور مصرف کن و ده روز دیگه بیا!
نسخه را که نگاه می کنم پایین آن با خط زیبایی مهر شده، دکتر بیژن تهرانی متخصص اعصاب و روان 30/خرداد/69 .
شب داروها را می خورم و به رختخواب می روم. چشم هایم گرم می شوند و پلک هایم سنگین. نمی دانم چه مدت گذشته بود که احساس کردم درگهواره ای تکان می خورم. تکان ها شدید و شدیدتر می شوند، آنقدر شدید که یک هو چشم هایم باز می شوند. در روشنایی ضعیف چراغ های خیابان می بینم که دیوارها تکان می خورند و زیر پایم می لرزد. می خواهم فرار کنم که صدایی از توی زمین، شاید هم از توی هوا، نه، از توی تن خودم، در میان جیغ و داد همسایه ها فریاد می زند: آره خودشه، تهران 93، و زمین آرام می شود و صدا خاموش.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#507
Posted: 17 Oct 2013 16:22
لنگه به لنگه
از زویا پیر زاد
بعضی صبحها که از خواب بیدار میشدم، دلم میخواست با پیراهن خواب کهنه، موهای شانه نکرده و جورابهای لنگه به لنگه جلو تلوزیون بنشینم و کارتون تماشا کنم. کارتونهای والت دیزنی را دوست داشتم. دلم میخواست انگور بی دانه جلویم بگذارم و در دنیای دختر خاکستر نشین، زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله غرق شوم. دلم میخواست دختر خاکستر نشین باشم و زیبای خفته و سفید برفی، در انتظار شاهزادهام که کدو تنبلم را به کالسکه ای زرین تبدیل کند و حس عشق را در من بیدار، و برایم قصری بسازد مجلل و زیبا، قصری که در آن از آشپزی و گردگیری و رختشویی خبری نباشد، قصری آنقدر بزرگ که شبها گریهی کودک شیر خوارهام از خواب بیدارم نکند و بوی مدفوع شل و ولش رویاهایم را بر هم نزند. دلم میخواست ظهر که شاهزادهام با پیکان گرد گرفته از اداره به خانه میآمد، تا صدای چرخیدن کلید را در قفل آپارتمان کوچکمان میشنیدم، از جا میپریدم، چشمهایم را میبستم و باز میکردم و خورش قرمه سبزی آماده بود و پلو زعفران زده بار از رویش بلند میشد، نان بربری تر و تازه روی سفره مینشست و تربچهها از توی سبد سبزی خوردن میخندیدند و من، آراسته و عطر زده، لبخند میزدم و میگفتم: "عزیزم، چه خبرها ؟" شاهزادهام یک دسته گل نرگس به سویم دراز میکرد و میگفت :" آه، دوستت دارم" و بعد به طرف کودکمان میرفت که آرام، درست مثل بچههای زیبا و بی آزار تبلیغ های تلوزیون، تمیز و سالم، با لباسی بی لک به رنگ آبی آسمان، در صندلی نشسته بود و میگفت :" آ...آ....آ..." و آفتاب از پنجره به نرگسها میتابید و موسیقی آرامی در اتاق میپیچید و من به قصر تمیز و مرتب و بی گرد و خاکام نگاه میکردم و میگفتم :" آه ، چه خوشبختم ! "
موهایم را که شانه میزدم، میدیدم تارهای سفید زیاد شدهاند. مادرم میگفت:"موهایت را رنگ کن. شوهرت جوان است و زنان جوان بی شوهر فراوان." به شوهرم که نگاه میکردم، خندهام میگرفت. فکر میکردم: "کدام دختر جوان به شاهزادهی خسته و بد اخلاق و درهم شکستهی من چشم طمع خواهد داشت؟ عطر و بو، برق چشمها و لبخندهای عاشقانهی شاهزادهام را سالهاست من از او دزدیدهام. من! جادوگر شهر زمرد! خبیث و بد طینت و بد خواه! کدام زن عاشق شاهزادهی رنگ و رو رفتهی من میشود ؟"
یک صبح در میان، با موهای شانه نکرده و پیراهن خواب کهنه، در خانه راه میافتم و لباسهای کثیف را از روی زمین، از روی صندلی ها، از روی تختخواب و از توی حمام جمع میکردم و در ماشین رختشویی میریختم. دکمهی سبز یا قرمز یا زرد رنگی را میفشردم و ماشین رخت ها را میشست. دستهایم همواره ممنون شوهرم بودند. به جای چنگ زدن کهنههای بچه، ملافهها و پیراهنها و حولهها، حالا میتوانستم وزن سبک سیگاری را به دستهایم بسپارم. به رختها نگاه میکردم که در ماشین میچرخیدند: زرد، سفید، سبز، آبی، دامن، لباس زیر، شلوار، دستمال گردگیری، رو بالشی، رومیزی – تکههای زندگیم -. مادرم میگفت: "رختها را باید جدا جدا شست. ملافه ها با هم، لباس های زیر با هم، لباس های بچه با هم." اما من همه را با هم میشستم. مادرم میگفت: "بهداشتی نیست ." من پوزخند میزدم . مادرم میگفت: " خدا را شکر کن که مجبور نیستی با چوبک و آب سرد رخت چنگ بزنی. زمان ما..." و من فکر میکردم " کاش آدم همیشه چیزی برای چنگ زدن داشته باشد. رخت یا نرده های طلایی یک ضریح، شغلی در یک اداره، امید به ترفیع و عیدی و اضافه حقوق، دفترچهی پس اندازی در بانک، آرزوی خانهای بزرگتر با مبلهای استیل، اتومبیل، انگشتر برلیان، کیف لویی ویتون، ساعت رولکس، عروسی در فلان هتل، بچههای چاق با کارنامههای پر از نمرههای بیست، دوستانی که بشود با آنها در بارهی روش درست جا انداختن خورش فسنجان حرف زد یا پشت سر دوستان دیگر غیبت کرد یا به آرایشگاه رفت. "
مدتی بود سرگیجه داشتم. فرقی نمیکرد ایستاده، نشسته یا خوابیده باشم. حس میکردم تعادلم را از دست دادهام. حس میکردم زمین دارد از زیر پاهایم در میرود. دستم را دراز می کردم که به چیزی چنگ بزنم و نیفتم و چیزی پیدا نمیکردم. مادرم میگفت: "سردیت کرده." و هر روز نبات داغ به خوردم میداد. شوهرم روز تولدم یک ماشین ظرفشویی برایم خرید و به عنوان عیدی یک دستگاه آب میوه گیری. یک روز به هر دو گفتم: "اگر چیزی داشته باشم که بتوانم به آن چنگ بزنم، حالم خوب میشود و دیگر نمیافتم. " مادرم و شوهرم به هم نگاه کردند و حرف نزدند. چند روز بعد، مادرم به خانه ی ما آمد و بچه را بغل کرد. شوهرم گفت : "برویم ." رفتیم .
اتاق انتظار مطب روانپزشک زشت و دلگیر بود. موکت قهوه ای کف اتاق چند جا ور آمده بود. پاشنهی کفشم گرفت به یکی از ورآمدگیها و داشتم پرت میشدم روی زن جوانی که روی یک مبل قهوه ای چرم مصنوعی نشسته بود و زل زده بود به یک گلدان که در آن سه شاخه میخک مصنوعی بود. شوهرم دستم را چسبید و من از آن زن عذرخواهی کردم. بعد از ظهر تابستان بود. میدانستم بیرون هوا آفتابی است، اما اتاق انتظار آن قدر تاریک بود که چراغ های فلور سنت سقف را روشن کرده بودند. به شوهرم گفتم: "اینجا درست مثل مرده شور خانه است." شوهرم لبخند زد، بازویم را فشرد و گفت: "آرام باش عزیزم." و من فهمیدم منظورش این است که "حرف نزن"
روی یکی از مبلهای چرم مصنوعی، روبهروی همان زن نشستم که نزدیک بود بیفتم رویش، چند دقیقه بعد، پشتم و پاهایم عرق کرد. جوراب شلواری نایلون چسبیده بود به پاهایم. شروع کردم به وول خوردن. چرم مصنوعی به جر جر افتاد. شوهرم نگاهم کرد. گفتم: "من از جوراب نایلون متنفرم."
شوهرم گفت: "آرام باش عزیزم."
ساکت نشستم و فکر کردم چرا وقتی که از جوراب نایلون متنفرم باید بپوشمش و تازه نگویم که از پوشیدنش متنفرم؟
نوبت ما شد و رفتیم به اتاق پزشک. شوهرم بازویم را گرفته بود و محکم فشار میداد. بازویم درد میکرد. روانپزشک پشت یک میز خیلی بزرگ نشسته بود. لاغر بود، با ریش بزی و عینک نمرهای گرد.
گفت: " حال شما چطور است؟ "
گفتم: "خوبم، فقط بازویم درد می کند."
گفت: "بازویتان درد می کند؟ دردش از چه وقت شروع شده؟"
گفتم: "از سی ثانیهی پیش."
سرفه کرد، بعد عینکش را جابجا کرد و گفت: "خودتان فکر می کنید دلیلش چیست؟"
گفتم: "خودم فکر میکنم دلیلش این است که شوهرم بازویم را فشار میدهد."
شوهرم وحشتزده نگاهم کرد و خودش را عقب کشید.
گفتم: "حالا دیگر بازویم درد نمیکند."
روانپزشک روی یک تکه کاغذ چیزهایی مینوشت. حس کردم دارد میخندد. توی صورتش خنده نبود، اما من حس میکردم دارد میخندد. میخواستم بگویم: "میدانم دارید میخندید." اما خودم به خودم گفتم: "آرام باش عزیزم." سرک کشیدم ببینم روی کاغذ چه می نویسد. کاغذ را تند برگرداند، اما من دیدم که روی کاغذ صورتک های خندان میکشد. میخواستم بگویم: "ناراحت نشوید. چه اشکالی دارد؟ من هم اغلب روی هر چه دم دستم باشد صورتکهای خندان میکشم."
روانپزشک پرسید: "چه چیز هایی دوست دارید؟"
گفتم:"کارتون های والت دیزنی و انگور بی دانه... و بعضی وقتها هم دوست دارم صورتکهای خندان بکشم."
چند لحظه دهانش باز ماند، چند بار سرفه کرد و گفت: "از چه چیزهایی بدتان می آید؟"
گفتم: "از جوراب نایلون و از این که کسی مدام بازویم را فشار بدهد."
روانپزشک چیزهایی روی یک تکه کاغذ دیگر نوشت. حس کردم کاغذ را مخصوصاً سراند طرف من که ببینم این بار صورتکهای خندان نمیکشد. گفت: "از این قرصها روزی سه عدد بخورید. صبح و ظهر و شب. حالتان خوب می شود."
گفتم: "یعنی باعث میشود دیگر از کارتونهای والت دیزنی خوشم نیاید؟ "
نگاهم کرد. نگاهم کرد. نگاهم کرد و گفت: "خیر، باعث میشود صورتکهای خندان نکشید."
زدم زیر خنده. روانپزشک هم میخندید. شوهرم هاج و واج به ما نگاه میکرد.
نمیدانم چند وقت است که گاهی با روانپزشکم مینشینم و کارتونهای والت دیزنی را تماشا میکنیم در قصری زیبا و بزرگ و مرتب و بی گرد و خاک، روانپزشکم با انگور بی دانه زنده است و من هیچوقت موهایم را شانه نمیکنم. ریش او خیلی بلند شده است. من تمام جوراب نایلون هایم را دور ریخته ام و او که هیچ وقت از من نمی خواهد جوراب هایش را برایش جفت کنم، همیشه جوراب های لنگه به لنگه میپوشد و روی هر چه دم دستش باشد، صورتکهای خندان میکشد و برایم از آن زن حرف میزند که در اتاق انتظار نشسته است و به سه گل میخک مصنوعی نگاه میکند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#508
Posted: 17 Oct 2013 16:31
چشم
دست های گرمش توی دستم، لب هایم روی گونه اش چشم هایم درست توی چشم هایش، عشق لبالب می کند از چهره ام. آنقدر دوستش دارم که حاضرم جانم را فدایش کنم.
کفش های قرمز رنگی که وقتی آن ها را برایم خرید مثل یک رویا بودند، یک رویای شیرین که دیگر اندازه ام نبود. آن ها را به پا کرده بودم، پالتوی قرمز رنگی که سال گذشته برایم خریده بود را بر تن کرده و یکی از شلوارهای دوران کودکی که با کلی ذوق نگه داشته بودم همراهم آورده بودم و او حتی نمی دید که من چه چیزی پوشیده ام و یا قیافه ام چه شکلی است، اما من با ذوق لباس هایی را که جزء خیلی بزرگی از زندگی ام هستند را با خود آورده بودم و مجبور بودم که برایش توضیح بدهم که چه چیز بر تن دارم.
خیلی پیر نیست و جوان هم هستش، نمی دانم چرا باید سرنوشت این باشد چرا باید رفتن و هر چه زمان جلوتر می رود بیشتر دوستش دارم. و هم زمان با عقربه ساعت که هر دقیقه جلو می رود زمان عمر او هم دارد به پایان می رسد. او مرا به اسمی که خودش دوست دارد صدا می کند. من آن موقع ها که بچه تر بودم نمی دانستم معنی اش چیست؟ تا یک روز از او پرسیدم و امروز برای هجدهمین باری است که معنی اسم را از او می پرسم و او با همان صدای گرفته اش جوابم را می دهد.
همین که عقربه ها دقیقه ها را یکی یکی رد می کردند دست هایش سرد و سرد تر می شدند. چند تا پتو رویش کشیدم. دوست نداشتم فکر دیگری جز این که سردش است داشته باشم اما نمی شود. دست هایش هر دقیقه سرد تر می شوند. پتو ها را کنار زدم، باز نگاهش کردم. قلبم تاپ تاپ می زد. دست هایش سرد شدند و دیگر هیچ گرمایی در دست هایش حس نکردم. دستم را ول کرد و لب هایم از روی گونه اش بلند شدند. چشم هایم دیگر چشم هایش را ندیدند. بغض توی گلویم بی اختیار ترکید. صدای گریه ام با جیغ همراه شد. او کسی بود که بیست و هفت سال از من مراقبت کرد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#509
Posted: 17 Oct 2013 20:19
زخم
یک گاز به سیب زد ...
کف موزائیک ها به پشت افتاده بود و با نگاهش لی لی می کرد .
داشت به تافته ی جدا بافته ی دستانش فکر می کرد ، همان که حالا ، متعلق دیگری بود .
یک گاز به سیب زد ...
بلند شد . طول حیاط را با نگاهش طی کرد و به پشت در رسید . زنجیر را کشید و در جیغ کشید . صدای لولاهایش شبیه صدای پیرزن همسایه بود ، همان که چشمانش قی گرفته بودند .
یک گاز به سیب زد ...
برگشت و نگاهی به ساختمان نیمه کاره انداخت .
پای چشمانش گود افتاده و پلک هایش ، همه ریخته بودند . نمی دانست مریضی اش چیست ؟! پدرش هم همان طوری مرد . یک ماه قبل ، ابروهایش ریخت ، بعد تشنج گرفت ، از لثه هایش خون آمد ، دهانش پر از کف شد و بعد مثل سینه کش کوه ، کش آمد و پف کرد و تمام .
یک گاز به سیب زد ...
می خواست از آن خراب شده برود . برایش بیار نبود . مدام ، همانی را که خانه را بهش فروخته بود ، نفرین می کرد :
ـ دستت بشکنه !
سر ، طاسش را خاراند . لای ناخن های کثیفش ، کک و مک بسته بودند . پیراهن سفیدش ، چرک مرده بود ، مثل پیراهن پدرش که یک ماه قبل ، ابروهایش ریخت ، بعد تشنج گرفت ، از لثه هایش خون آمد ، دهانش پر از کف شد و بعد مثل سینه کش کوه ، کش آمد و پف کرد و تمام .
یک گاز به سیب زد ...
همسایه ها دوره اش کرده و از او خواسته بودند که از آن جا برود .
از سر طاس ، ابروهای ریخته و لثه های زخمی اش می ترسیدند !
نمی دانستند مریضی اش چیست ؟! آخر پدرش هم به همان صورت مرده بود .
یک گاز به سیب زد ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#510
Posted: 17 Oct 2013 20:40
کفشهایت
صدایِ پاشنهیِ بلندِ کفشهای زنی میآمد.
هوا سوز سردی داشت. تکههای شکستهی چوبها را از زیر نیمکت برمیداشتم و به کنارههای آن میکوبیدم که در آن تاریکی و سکوت عجیب پارک با صدا میشکستند. باران بیوقفه میبارید. همیشه از خیسی لباس و اطرافم چندشم میشد. بیتفاوت نشسته بودم و به آسمان خیره شده بودم. سر انگشتانم به شدت میسوختند و ذق دق میکردند. سر همهیشان را باندپیچی کرده بودند. داشتم با همهی دردی که در انگشتانم حس میکردم، حباب نایلونهای حبابدار را میترکاندم.
صدای آلارم گوشیام که بلند شد، مشت محکمی به سرم زدم و پلکم پرید. با دندان قروچه موهایم را کشیدم ولی صدا قطع نشد.
روی زمین نشستم و با ناخنم روی آسفالت کشیدم:
1، 2، 3، 4، 5...
صدای شکستن ناخنهایم و ریختن خون روی آسفالت با صدای آلارم گوشیام درهم آمیخت و محکمتر کشیدم که سر انگشتانم سوختند...
صدایِ پاشنهیِ بلندِ کفشهای زنی میآمد.
روی چمنهای خیس دراز کشیده بودم و پشت پیراهنم خیس شده و به تنم چسبیده بود. از شدت سرما دندانهایم به هم میخوردند. داشتم حباب نایلونهای حبابدار را میترکاندم که در تاریکی با خشخش برگهای تر ترس برم داشت اما همانطور ساکت برجا ماندم که بوی خوبی در مشامم پیچید و چشمهایم را به طرف بو چرخاندم که قدمی جلوتر گذاشت.
به هوای اینکه میخواهد از من چیزی بپرسد نیمخیز شدم که با عجله روی زانوهایش نشسته و دستش را روی سینهام گذاشت و هلم داد که با دستهایم و صدای ناهنجاری که از گلویم خارج میشد، غریدم. آرنجهایش را به آرامی روی سینهام گذاشت. دستش را لای موهایم کرد. خودش را به طرفم کشاند و بوسهای از روی لبهایم برداشت.
خواستم بلند شوم که خودش را بهم چسباند. اینبار تند تند بوسم کرد. بعد لبهایش را روی لبهایم قفل کرد و آنها را مکید. دستهایش همچنان لای موهایم بودند و زبانش را روی لبهایم میکشید. صورتم از قطرات اشکهایش که روی صورتم میریختند، خیس شده بود. همهی بدنش را به بدنم میمالید. بعد گردنم را لیس زد و دوباره برگشت تا لبهایم را میک بزند که با مشت محکمی هلش دادم.
زل زد درون چشمهایم. مردمکهایش به شدت میلرزیدند و چشمهایش درخشش عجیبی داشتند. نوک موهایش صورت و پرههای بینیام را قلقلک میدادند. خندهام گرفت و دستم را در دماغم فرو کردم!
با قطره اشکی که روی صورتم چکید، با ترس صدایم را بریده و یقهاش را چسبیدم که سیلی محکمی به گوشم زد:
ـ بوی گند گه میدی!
و بلند شد. همانطور که میدوید، صدای پاشنههایش هم میآمدند. مشت گره کردهام را روی سرم کوبیدم و پلکم پرید!
کتاب و گوشی موبایلش که هر دو خیس شده بودند روی زمین افتاده بودند. گوشی همچنان داشت زنگ میخورد. آن را در دست گرفتم ولی صدایش قطع نشد.
بلند شدم و به دنبالش دویدم. کفشهایم روی زمین سر میخوردند و پاهای کجم روی هم بند نمیشدند. مشتم را در هوا تکان دادم که با سر به زمین خوردم و دهانم مثل غذاهای ننه جون شور شد!
لباسم بوی شاش و خون میداد. هرچه دم در منتظرش میایستادم، نمیآمد. گفته بود اول هر ماه برایم لباس میآورد و فکر میکردم که از اول ماه کلی گذشته باشد. تنهی درخت این را بهم میگفت!
صدایِ پاشنهیِ بلندِ کفشهای زنی میآمد.
از مقابلم که رد شد بلند شدم و از پشت سر دستش را گرفته و کشیدم که با چشمانی گشاد شده از ترس جیغ کشید. بیتوجه کشیدمش که سکندری خورد و محکم با سر به سینهام خورد.
روی چمنهای خیس هلش دادم که با دندان قروچه برگشتم و ناخنهای بلندم را در گوشهایم فرو کردم که دستهایم خیس شد و چیزی از پشت گوشم تا گردنم سر خورد!
صدایِ پاشنهیِ بلندِ کفشهای زنی میآمد...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟