ارسالها: 14491
#511
Posted: 17 Oct 2013 20:44
چرخ خیاطی
روی تخت دراز میکشم. از سردی ملحفه چندشم میشود و صدای نفس گرمی را پشت گوشم حس میکنم و سرم را زیر ملحفه میکنم که پچ پچ ملحفه بلند میشود:
ـ چرا نفس نفس میزنی؟ الان صداتو میشنون!
انگشتم را روی بینیام میگذارم:
ـ نترس... الان اگه آقا دزده بیاد و ببینه من خوابم، میذاره میره. به من کاری نداره که!
تپش قلبم را از رویِ لباسِ نازکِ صورتی رنگی که به تن کردهام، حس میکنم. کاپشنم را که تنم میکنم، محکم بغلم میکند:
ـ عزیزم سردت که نیس؟!
با سر جواب نه میدهم. دوباره میپرسد:
ـ هنوز قهری؟!
بغض میکنم:
ـ مامان منو دوس نداره... همش چپ چپ نگام میکنه و غر میزنه که مرده شورتو ببرن که از وقتی تو اومدی، زندگی منم خراب شد. فک میکنه من نمیفهمم که چی میگه!
و به هق هق میافتم که دستش را به موهایم میکشد:
ـ حتماً اون موقع از دستت عصبی بوده دیگه! حالا توام زیاد جدی نگیر... چشاتم باز کن که الانه که بری تو جوب!
چشمانم را باز میکنم. چتر بارانی چشمهایش را مستقیم به من دوخته است. تنهاش را میچسبم و به دیوار میکوبمش که صدای «آخ» گفتنش بلند میشود. گوشهایم را میگیرم، همچنان دارد با کمری شکسته، بر و بر نگاهم میکند:
ـ مگه نمیبینی؟! بارون داره طبل میزنه، منو چرخ خیاطی هم قر میدیم!
و دوباره دستهاش را تکان میدهد:
ـ جیرینگ... جیرینگ...
صدای پچ پچ مادر را که میشنوم، گوشم را به در میچسبانم:
ـ آروم... از بچگی عادت داره همش فالگوش وایمیسته! یه وخ دیدی مث جن اومد و حرفامونو شنیدا...
صدای نفسها جوابش میدهد:
ـ ولش کن. من هر شب میرم و بهش سر میزنم. سرشو میکنه زیر ملحفه و با خودش حرف میزنه!
و پرخاش میکند:
ـ نبردیش دکتر؟! قرار بود بفهمی چه مرگشه؟!
مادر به گریه میافتد:
ـ اونام نمیدونن چشه؟! دیگه خسته شدم...
و صدای لب گرفتن میآید و نالههای مادر!
سرم را به دیوار میکوبم تا صداها از لالهی گوشم خارج شوند. مزهی خون را حس میکنم، از بینیام تا لب پایینیام سر میخورد. دستم را به دستگیرهی در میگیرم که پنجههایی آهنین نگهم میدارند:
ـ نرو داخل!
انگشتانم را از شر پنجههایش خلاص میکنم. دردی شدید در مچ دست چپم میپیچد و صدای فریاد ظرفهای مادر و نالههای درهم و برهم خودش، گوشم را پر میکند. دوباره صدایم میزند:
ـ نرو داخل!
کف پایم خیس میشود. بوی خون خشک شده در مغزم میپیچد:
ـ گم شو اون ور... وقتی پریودی بوی گند خون میدی!
صدای لب گرفتن مادر سرم هوار میکشد:
ـ مواظب باش، الان لیز میخوری!
دوباره صدای جیرینگ جیرینگ دستهی چرخ خیاطی بلند میشود. با هق و هق و ترس از نفس گرمی که پشت گردنم را داغ کرده است، مچ خرد شدهام را به دستگیره میگیرم. با ترس خیرهی مادر میشوم؛
دستهای مادرم و دستهی چرخ خیاطی دارند مرا میدوزند...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#512
Posted: 17 Oct 2013 21:02
داستان آقای" میم"آ
الهه مختاری
مدتی ست برای آقای" میم" فرقی نمی کند کجا باشد. توالت های کذایی شهرحتی وقتی آدم سمجی مدام به در بکوبد و شاش بندش کند و او سردرنیاورد کجا نشسته و چرا باید کسی پشت درِ جایی که نمی داند کجاست اینقدر عجله داشته باشد و به در بکوبد یا توی اتاق ۶ متری اداره با دو میز شلوغ و هوای تنگ که برای یک خمیازه و قد کشیدن تا باز شدن قفسه ی سینه جا ندارد. وقتی ارباب رجوعان از همان دم در شروع می کنند به سوال کردن و غر زدن یکدفعه می افتد توی گردونه و مدام می چرخد و می چرخد و یادش نمی ماند چه شنیده است و چه جواب داده است و حتی کجاها را امضا کرده است. گاهی همین امضاهای ندانسته کار دستش می دهد اما سرسختانه قسم می خورد که او این نامه ها را امضا نکرده است. یا توی خانه وقتی روبروی زنش نشسته است و بالا و پایین شدن لب هایش را می بیند و هی حدس میزند کی خسته می شود و می رود فکری برای شام بکند تا شاید تنها شود و فرصت کند تا خودش را بیندازد توی گردونه و هی بچرخد و بچرخد و نداند کجا نشسته است و اخبار تلوزیون دارد از چه حرف می زند و کجای دنیا آتش می بارد و کجا صلح است، حتی موقع دیکته گفتن به فرزندش هم خط ها را گم می کند و نوشته های کتاب را درهم می بیند و بلند میگوید -" چشم هایی عسلی تمام دنیا را پر کرده است. انگار که قرار نیست بسته شود تا کسی سر آرام بر زمین بگذارد" و نگاه هاج و واج پسرش را نمی بیند که توی دهان آقای میم زل زده است .-"شاعر شده ای؟!" همین حرف زنش را هم نمی شنود تا نفسی تازه کند تا یادش بیاید باید عین نوشته ی کتاب املا بگوید و گردونه اش را شده برای نیم ساعت خاموش کند.
آقای "میم" این روزها راه خانه اش را هم گم می کند. مجبور می شود پراید سفیدش را بزند کنار و از ماشین پیاده شود. هوای سینه اش را پر از اتوبان کند. ماشین هایی که به سرعت از کنارش رد می شوند و چراغ میزنند را نبیند و چشم هایش را کمی باریک کند تا شاید بتواند تابلو های اتوبان را بخواند و بفهمد کجاست و چقدر از راه را اشتباهی آمده است. عرق پیشانی اش را با پشت دست بگیرد. گاهی همان جا کنار ماشین می نشیند و سیگاری آتش می زند. دود سیگار را نگه می دارد و فکر می کند و فکر می کند تا یادش بیاید کجاها سیر می کرده است و تا کدام کوچه رفته است. آنوقت طعم گس فکر هایش را با دود سیگار یکجا بیرون می دهد.خیلی وقت ها توی دستش خاکستر سیگاری می ماند که فقط به اندازه ی یک پُک مزه کرده است.
خواب های آقای "میم" کم از بیداریش ندارد وقتی یادش نمی اید آدمی که کنارش دراز کشیده است و دستش را لای بازوی مرد انداخته است، کیست؟ همینکه سرش را روی بالشت رها می کند خودش را می اندازد توی گردونه. چشم هایش را می بندد و می چرخد و می چرخد و از لای پنجره خودش را می اندازد توی کوچه تا ته اتوبان تا کنار چشم های عسلی تا اصلا نمی فهمد که زن انگشتانش را روی صورت مرد کشیده است و انگشت سبابه اش را رسانده به لبان مرد و نیم خیز شده است. توی چشم های بسته ی مرد خیره مانده و بعد خودش را روی بالشت رها کرده است و بازوی مرد را سخت تر چسبیده است. آقای میم توی گردونه اش آنقدر می چرخد و می چرخد و خیابان و کوچه گز می کند و غرق چشم هایی عسلی می شود تا خواب روی ذهنش سنگینی کند و گوش هایش از کار بیافتد و گردونه سرش را زمین بگذارد.
گردونه که راه بیافتدآقای"میم" را تا خیابان و چشم های آن طرف شهر می برد و تن خسته ی مرد را می اندازد پشت درِ آبی رنگ خانه ای که گاهی روزها تا پشت درش رفته است و همینکه دستش رفته است روی شاسی زنگ انگار که از خلسه در آمده باشد انگشتانش بین زمین و آسمان مانده است. خودش را از توی کوچه جمع کرده است و از زیر نگاه پیرزن خانه ی بغلی و بچه های محل راهش را کج کرده است تا خیابان اصلی و سوار ماشین شده است راه رفته را تا خانه و زن و پسرش بی اینکه ترمز کند برگشته است. پله ها را یکی در میان کرده و دستش را روی شاسی زنگ فشار داده است. زنش که در را باز کرده است را کنار زده و خودش را انداخته است روی مبل و نشنیده است که زن حالش را می پرسد و لیوان آب خنک دست مرد می دهد. خودش را رها می کند تا گردونه بچرخد و بچرخد و نبیند که زنش دارد به زحمت کت را از تن مرد درمیآورد. با دست عرق پیشانی و گردن مرد را می گیرد.چشم های زن که مثل چشم های خیابان ان طرف شهر عسلی نیست توی گردونه جا نمی شود. دست زن را پس می زند و می چسبد به گردونه و می چرخد و می چرخد انقدر که همانجا روی مبل خوابش می برد و چشم های عسلی آقای"میم" را با خودش می برد تا داخل خانه ای با درِ آبی و اتاق هایی که آفتابگیر نیست و ته هر اتاق توی اتاق دیگری باز می شود. انگار که خانه ته نداشته باشد و دست آقای "میم" توی دست چشم عسلی حل بشود انگار که اصلا از اول دست نداشته باشد و تمام اتاق ها پر شده باشد از آقایان "میم" که چشمانشان دنبال چشم عسلی است و نمی توانند ببینند که دست آقای "میم" توی دست او حل شده است..
آقای "میم" از خواب که بیدار می شود صبح شده است و باید برود اداره توی اتاق ۶ متری و نامه های ارباب رجعانش را امضا کند. باید به گردونه اش یاد بدهد اداره جای چرخیدن نیست اینبارامضاها که اشتباه بشود حتی قسم خوردن هم نمی تواند برایش کاری بکند حتی آن چشم عسلی هم باید بفهمد اداره جای...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 9253
#513
Posted: 17 Oct 2013 21:37
رویا
دست به شکل رویاهایت نزن، بگذار گاهی رویا رویا بماند، رویا تا وقت دست نیافتنی است قشنگ است. وقتی به دستش بیاوری دیگر نمیشود ببافیش، از قشنگی می افتد. بگذار رویا رویا بماند...پاییز که می شود نذر آدمها وقت باران جواب می دهد، منتظر نمه ایی بارانم. فالگیر میگفت وقتش همین روزهاست. آخرین هفتهء ماه مهر، خبری می آید ، خبری خوب. شاید خودش آمد حتی...
میان اینهمه آرزو نیت کردم بیایی!!! دلم روشن است جواب می گیریم. به تردی این روزهای شیشه ای و به حرمت اینهمه رنگ، زرد و نارنجی و قرمز، بیا و بمان. نوبر پائیز است، راه دوری نمی رود.
دیدی رویا قشنگ است ، خوب بافتمش؟؟؟..
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#514
Posted: 17 Oct 2013 22:14
پسر زاگرس
در زندگی همیشه خالی می بندیم .. در خیال هایمان شلوغ زندگی می کنیم ولی در میان جمعیت وخیابانها که رها میشویم تنها رفتار می کنیم .. کاش میشد برای فراموش کردن هم دنبال بهانه نباشیم .. این روزا دست زیاد شده ولی دلها تنها ماندند .. بعضی ها وقتی به بن بست میرسند گوشه ای بست می نشینند و شعار تنهایی ودلتنگی میزنند .. تنهایی راهی برای فرار از واقعیت ها نیست .. باید هوای همدیگه رو تو روزای ابری وبارانی داشته باشیم .. تو روزایی که هوا صاف وآفتابیه هرکسی میتونه تا خونشون پیاده راه بره .. دلم خیلی گرفت وقتی فهمیدم زنی بی سرپرست اکثر شب ها برای اینکه بیشتر شرمنده بچه های گرسنه اش نشود بجای شام نداشته برایشان قصه در قصه میگوید تا خوابشان ببرد و خودش یک دل سیر گریه کند .. همیشه حواسمون به آسمان هست و منتظر باریدن باران هستیم اما بعضی وقت ها متوجه چشم های خیس بغل دستیمون نمیشویم .. بیچاره مادران تنهایی که سقف زندگیشان چکه میکند و خودشان باید چتری برای درامان ماندن کودکان یتیم شان از سرمای باران باشند .. من مرگ رویاها را درکلام مرد بی خانمانی دیدم که بزرگترین آرزویش زندگی در جایی بود که همیشه تابستان باشد ..
یادمان باشد با طلوع آفتاب به هم سلام کنیم و تازه ثواب دارد اگر بی بهانه به لبخندی همدیگر را مهمان کنیم ..
پسرزاگرس
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 14491
#515
Posted: 18 Oct 2013 08:53
پروانه
هرمان هسه
جمع آوری پروانه را از هشت یا نه سالگی آغاز کردم. ابتدا این کار را بدون پشتکار خاصی، درست مثل یک بازی، مثل جمع کردن چیزهای دیگر دنبال می کردم. اما در دومی ن تابستان که تقریباً ده ساله شده بودم، جمع کردن پروانه را جدی گرفتم و همین سبب شد که مرا بارها و بارها از این چنین عشق آتشینی برحذر دارند، چرا که این کار باعث می شد من همه چیز را فراموش کنم و از کارهای دیگر غافل شوم. هنگامی که برای شکار پروانه می رفتم، صدای ناقوس را که آغاز ساعت درس و یا وقت ناهار را اعلام می کرد، نمی شنیدم. همیشه در روزهای تعطیل، از صبح تا شب تنها با تکه نانی در دست میان گلها پرسه می زدم، بی آنکه حتی برای ناهار به خانه بازگردم.
حتی هنوز هم گاه گداری، بویژه آن گاه که پروانه ای زیبا را می بینم، ته مایه ای از آن عشق مفرط را در درونم حس می کنم. سپس برای لحظه ای، دوباره همان احساس خلسه آزمندانه و بیان ناپذیر که تنها کودکان قادر به فهم آن هستند، وجودم را فرا می گیرد و به همراه این احساس، درست مانند یک کودک، نخستین شکار پروانه ام را به یاد می آورم و آن گاه ناگهان خاطرات لحظات و ساعتهای شمارش ناپذیر کودکی بر من هجوم می آورد: بعد از ظهری سوزان در بیشه زارهای خشکیده، خارزار معطر، ساعتهای خنک بامدادی در باغ یا شامگاه در حاشیه اسرارآمیز جنگلی که من با تور پروانه گیری ام در کمینگاه به مانند جستجوگر گنج پنهان می شدم و هر آن، در پی یافتن مناسب ترین لحظه غافلگیر کردن پروانه ای، و در پی یافتن شانس بودم و ... .
هنگامی که پروانه ای زیبا را می دیدم، نیازی نبود نمونه ای کمیاب باشد، بلکه کافی بود که این پروانه روی ساقه گلی بنشیند و بالهای رنگارنگش هر از گاه در باد تکانی بخورد تا شوق شکار، نفس از من بگیرد. وقتی جلوتر و جلوتر می خزیدم تا جایی که بتوانم تمامی خالهای رنگی براق، بال طلایی و شاخک های لطیف قهوه ای رنگ پروانه را ببینم، آن هیجان و لذت خاص، آن آمیزه شادمانی لطیف و پاک و حرص و آزی وحشیانه بر من مستولی می شد، به گونه ای که بعدها در زندگی به ندرت چنین احساسی را دوباره تجربه کردم.
از آنجایی که والدین من بی چیز بودند و نمی توانستند چیزهای مثل قفس به من هدیه کنند، ناچار شدم گنجینه خود را در جعبه مقوایی کهنه و پیش پا افتاده ای نگهداری کنم. با لایههایی از چوب پنبه های بریده شده، کف جعبه و دیوارههای آن را پوشاندم. سپس پروانهه ا را با سنجاق به دیوارهها چسباندم و جعبه را که در میان دیوارهای چروکیده کاغذی آن، گنجینه ام قرار داشت، با قلابی به دیوار آویزان کردم. نخستین روزها هنوز، با کمال میل گنجینه خود را به همکلاسیهایم نشان می دادم. اما آنان صاحب جعبه های چوبی با سرپوش های شیشه ای، جعبه های کرم ابریشم با دیوارههای توری سبز رنگ و دیگر چیزهای تجملی بودند که من با آن وسایل ابتدایی و پیش پا افتاده ام، نمی توانستم مانند ایشان بر خود ببالم.
از آن پس دیگر چندان میلی به نشان دادن پروانه هایم به دیگران نداشتم و عادت کرده بودم که حتی هیجان انگیزترین شکارهایم را پنهان کنم و چیزهایی را که به چنگ می آوردم، تنها به خواهرانم نشان دهم. یکبار پروانه آبی رنگی را شکار کرده و آن را به گنجینه ام افزودم، هنگامی که پروانه را خشک کردم، غرور مرا واداشت که بخواهم دست کم آن را به همسایه ام، پسر آموزگاری که کمی بالاتر از خانه ما منزل داشت، نشان دهم. این پسر تنها گناهش معصومیتش بود که همین نزد بچهها دو چندان عجیب و غیرعادی است. او کلکسیونی کوچک و جمع و جور داشت، اما به سبب ظرافت و دقتش در نگهداری آن، این مجموعه به گنجینه ای واقعی بدل شده بود، گذشته از همه این ها او در هنری کمیاب و دشوار چیره دست بود. او می توانست بالهای شکسته و آسیب دیده پروانهها را دوباره به هم بچسباند. او از هر نظر پسر بچه ای نمونه بود، از این رو من همواره درباره او احساس کینه ای آمیخته با حسادت و ستایش داشتم.
بله، من پروانه ام را به این پسر ایده آل نشان دادم. گراور کتاب رنگی من با دست انجام گرفته بود و بی نهایت زیباتر و براستی دقیق تر از همه چاپهای رنگی جدید به نظر می رسید. از همه پروانههایی که نامشان را می دانستم و در گنجینه ام جایشان خالی بود، هیچ کدام به مانند این پروانه چنین التهاب آور توجه مرا به خود جلب نکرده بود.
من همواره به تصویر آن پروانه در کتابم خیره می شدم. یکی از دوستانم به من گفته بود که اگر آن پروانه قهوه ای رنگ، روی تخت سنگ یا تنه درختی بنشیند و پرنده یا دشمن دیگری بخواهد به او حمله کند، او تنها بالهای تیره رنگ خود را از هم می گشاید. آن گاه در زیر بالهایش چشمان بزرگ و روشن او پدیدار می شود و این چشمها چنان حیرت انگیز و غافلگیر کننده اند که پرنده مهاجم را می ترسانند و ناچار می سازند تا پروانه را آسوده بگذارد و خود بگریزد. آن گاه چنین موجود شگفت آوری می بایست گیر آدم کسل کننده ای چون امیل بیفتد! وقتی چنین چیزی را شنیدم در نخستین لحظه ابتدا خوشحال شدم که سرانجام می توانم این موجود کمیاب را از نزدیک ببینم و کنجکاوی سوزان خود را تسکین دهم. بعد حسادت تحریکم کرد و به گمانم آمد که چقدر مسخره است که درست همین آدم کسالت بار و ترش رو باید این پروانه پر ارزش و اسرارآمیز را به دام اندازد.
با این همه وسوسه شدم که پیش او بروم تا شکار خود را نشانم دهد. پس از آن هم نتوانستم این فکر را از سرم به در کنم، برای همین هنگامی که روز بعد خبر پروانه او در تمام مدرسه پیچید، دیگر مصمم شدم که واقعاً به سراغش بروم. بعد از ناهار به محض اینکه توانستم از منزل خارج شوم، به سوی خانه همسایه مان دویدم. مجموعه پروانههای امیل و اتاقک چوبی و در طبقه سوم خانه آنان قرار داشت. همواره از اینکه این پسر آموزگار می تواند به تنهایی صاحب یک اتاقک باشد، حسودیم می شد.
در راه پله ها به هیچ کس برنخوردم. وقتی در اتاق طبقه سوم را کوبیدم، هیچ پاسخی نشنیدم. امیل آنجا نبود وقتی دست به دستگیره در بردم، در را گشوده یافتم. بی شک امیل از روی حواس پرتی فراموش کرده بود در را قفل کند. داخل رفتم تا دست کم بتوانم آن پروانه را تماشا کنم.
به سرعت دو جعبه ای را که امیل در آن ها گنجینه خود را نگهداری می کرد، برداشتم. بیهوده آن دو جعبه را به دنبال آن پروانه کاویدم تا آنکه یادم افتاد شاید پروانه هنوز داخل تور پروانه گیری باشد. همانجا بود که پیدایش کردم. پروانه با بالهای قهوه ای رنگش که کاغذهای باریک رنگارنگ و غیرعادی به آنها چسبیده بود، داخل تور قرار داشت. روی پروانه خم شدم و از نزدیکترین فاصله ای که ممکن بود، شاخکهای پر مو و رنگ قهوه ای روشن حاشیه بالهایش را که بی اندازه لطیف بود، نگاه کردم. همچنین محو خالهای رنگارنگ و زیبای روی بالها و سطح لطیف و مخملی آن شدم. تنها نمی توانستم چشمهای پروانه را که با نوارهای رنگی پوشیده شده بود، درست بنگرم. در حالی که قلبم به شدت می تپید کوشیدم سنجاق را از بدن پروانه بیرون بکشم و او را از کاغذها جدا کنم. آن گاه چشمهای درشت و حیرت آور پروانه را دیدم. بسیار زیباتر و شگفت آورتر از آن چیزی بود که من در تصویر دیده بودم. در همان آن، حرص و آزی منحصر به فرد را برای تصاحب این موجود با شکوه احساس کردم.
سنجاق را به آرامی بیرون کشیدم و پرونه را که دیگر خشک شده و شکل گرفته بود، در دست گرفتم و از اتاقک بیرون آمدم. در این لحظه هیچ گونه احساس رضایتی نداشتم. در حالی که پروانه را در دست راستم پنهان کرده بودم از پلهها پایین رفتم. در این هنگام شنیدم که کسی از پلهها بالا می آید و در همان ثانیه وجدانم بیدار شد و ناگهان دریافتم که دزدی کرده ام و پسری پست فطرت هستم.
همان دم هول و هراس وحشتناکی از اینکه دزدیم فاش شود، مرا فرا گرفت؛ به همین سبب از روی غریزه دستم را با پروانه مسروقه در جیب کتم فرو بردم. به آرامی باقی پلهها را پایین رفتم. با پاهایی لرزان در حالی که عرق سردی بر اثر احساس رذالت و رسوایی بدنم را فرا گرفته بود، با منتهای ترس از پیش دخترک خدمتکاری که داخل آمده بود گذشتم و کنار در خانه با قلبی پر تپش و پیشانی ای عرق کرده، حیران و سرگردان و هراسان تر از پیش بر جای ماندم. بی درنگ دریافتم که حق ندارم پروانه را نگه دارم و باید آن را باز گردانم و اصلاً این ماجرا نمی بایست رخ می داد.
با وجود تمامی ترسی که از برخورد با امیل و افشا شدن دزدیم داشتم، بازگشتم و با شتاب تمام از پلهها بالا دویدم، دقیقه ای بعد دوباره در اتاقک امیل بودم. با احتیاط دستم را از جیبم خارج کردم و پروانه را روی میز نهادم و در همین حال که آن را دوباره می نگریستم، متوجه بدبختی که به من رو آورده بود، شدم. کم مانده بود گریه ام بگیرد.
مادرم با قاطعیت گفت: «تو باید پیش امیل بروی و خودت همه چیز را به او بگویی. این تنها کاری است که می توانی بکنی و اگر این کار را نکنی نمی توانم تو را ببخشم. تو می توانی از او بخواهی به جبران کاری که کرده ای، خودش چیزی را از وسایل تو انتخاب کند و باید خواهش کنی تو را ببخشد.»
من پیش هر همکلاسی دیگری راحت تر بودم تا پیش این پسر نمونه! پیشاپیش حس می کردم که مرا نخواهد فهمید و احتمالاً به هیچ وجه حرفهایم را باور نخواهد کرد. غروب شد و پس از آن نیز شب فرا رسید بی آنکه در من توان رفتن باشد. مادرم مرا در دالان خانه پیدا کرد و آهسته گفت: «حالا او حتماً در خانه است. همین حالا برو پیشش!»
به سوی خانه امیل راه افتادم. از طبقه پایینی سراغ امیل را گرفتم. او آمد و بی درنگ تعریف کرد که کسی پروانه او را خراب کرده است و او نمی داند که آیا این کار آدمی شرور است یا یک پرنده یا گربه. من از او خواهش کردم که مرا به اتاقش ببرد و پروانه را نشانم دهد. با هم بالا رفتیم، او در اتاقش را گشود و شمعی روشن کرد. دیدم پروانه خرد شده داخل تور قرار دارد. متوجه شدم او روی پروانه کار کرده تا دوباره اجزای از هم گسیخته اش را به هم متصل کند. بال شکسته پروانه با زحمت زیاد جمع آوری و روی یک کاغذ خشک کن نمناک پهلوی هم چیده شده بود. با وجود این، پروانه ترمیم ناپذیر به نظر می رسید و شاخک آن نیز پیدا نشده بود. دیگر هر چه را که انجام داده بودم گفتم و کوشیدم همه چیز را شرح دهم. امیل به جای آنکه خشمگین شود و سرم داد بکشد، خیلی آهسته زیر لب آهی کشید و همان طور ساکت دزدکی نگاهی به من انداخت و بعد گفت: «خب، خب، پس این کار تو بود!»
در این لحظه کم مانده بود، گلویش را بفشارم. هیچ کار نمی شد کرد، من یک رذل بودم و رذل هم باقی می ماندم. امیل با سردی تمام گویی که قاعده جهان چنین است با آن عدالت خوار دارنده اش پیش رویم ایستاده بود. او حتی یک بار هم مرا دشنام نداد، تنها نگاهی تحقیرآمیز به من کرد. نخستین بار بود که می دیدم چگونه آدمی نمی تواند چیزی را که تنها یک بار خراب کرده است، جبران کند.
به خانه بازگشتم، خوشحال شدم که مادرم از من هیچ نپرسید و تنها مرا بوسید و به حال خودم گذاشت. باید به رختخواب می رفتم.
دیگر دیر وقت بود. اما پنهانی جعبه قهوه ای رنگ بزرگم را از آشپزخانه به اتاق بردم و روی تخت خوابم گذاشتم. در تاریکی آن را گشودم، آن گاه پروانهها را یکی یکی در آوردم و هر کدام را یکی از پس دیگری با انگشتانم چنان له کردم که گویی از آغاز هم غباری بیش نبوده اند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#516
Posted: 18 Oct 2013 10:55
الله
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﻫﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﮎ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﺘﺤﻤﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻌﺸﻮﻗﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﻩ ﺭﺍﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﺸﻖﻭﺻﺎﻝ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﻩ ﺭﺍ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﻨﻢ .
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮ ﻧﻮﺡ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﯽ .ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻌﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺯ ﻫﻤﺖ ﻭ ﭘﺸﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﻮﺭﭼﻪﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﮐﻮﻩ ﺭﺍ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ .
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ، ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ!
بخشش
یکی از سربازان ناپلئون ، مرتکب جنایتی شده بود، و به مرگ محکوم شد.
روز اعدام ، مادر سرباز التماس کرد که زندگی پسرش را به او ببخشند.
ناپلئون گفت: خانم عمل پسر شما، سزاوارِ بخشش نیست.
مادر گفت: می دانم، اگر سزاوارِ ترحم بود که دیگر به بخشش، احتیاج نداشت.
« بخشش یعنی اینکه آدم بتواند فراتر از" انتقام " یا "عدالت" برود!.»
وقتی ناپلئون این جملات را شنید، دستور داد حکم اعدام را به تبعید، تبدیل کنند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#517
Posted: 18 Oct 2013 10:58
مناره کج
مي گويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي مي ساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام مي دادند.
پيرزني از آنجا رد مي شد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!
کارگرها خنديدند، اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد! کارگر بياوريد! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششااااررر...!!!
و مدام از پيرزن مي پرسيد: مادر، درست شد؟!!
مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت...
کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند؟!
معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت مي کرد و شايعه پا مي گرفت، اين مناره تا ابد کج مي ماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم.
اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 14491
#518
Posted: 18 Oct 2013 11:21
داستان کوتاه "بچه ی تخص" نوشتهی آنتوان چخوف
ایوان ایوانیچ لاپكین، جوانی آراسته و خوش قیافه، و آنا سیمیونونا زامبلیتسكایا دختری جوان با بینی کوچك فندقی، از ساحل شیبدار سرازیر شدند و روی نیمكتی نشستند. نیمكت، درست بر لب رودخانه، در محاصره ی انبوه بوته های یك بیدستان جوان برپا ایستاده بود. چه گوشه ی دنجی! کافیست انسان روی نیمكتی بنشیند تا از انظار جهانیان ، نهان شود. فقط نگاه عنكبوت های آبی که به سرعت برق بر سطح آب رودخانه به این سو و آن سو میدوند و نگاه ماهی هاست که بر نیمكت نشینان می افتد. مرد و زن جوان به چوب و قلاب و قوطی پر از کرم و سایر وسایل ماهیگیری مجهز بودند. هر دو نشستند و بدون اتلاف وقت، مشغول صید شدند. دقیقه ای بعد ، لاپكین به پیرامون خود نگریست و گفت:
- خوشحالم که تنها هستیم. آناسیمیونونا ، مطالب زیادی هست که باید با شما در میان بگذارم... خیلی حرف دارم... از لحظه ای که شما را دیدم ... مواظب باشید، مال شما دارد نك میزند... به مفهوم زندگی پی بردم و بتم را بتی که باید تمام زندگی شرافتمندانه ام را به پایش بریزم شناختم ... از نك زدنش پیداست که باید درشت باشد... همین که نگاهم به شما افتاد، برای اولین بار، عاشق شدم... دل به شما سپردم! حوصله کنید، چوب را به این شكل نكشید، بگذارید باز هم نك بزند ... عزیزم، شما را به خدا قسم می دهم صاف و پوست کنده بگویید که آیا میتوانم؟ ... خیال نكنید که به عشق متقابل امید بسته ام ، نه! من خود را شایسته ی عشق شما نمیدانم ، نمیتوانم حتی فكرش را بكنم ... ولی آیا میتوانم امیدوار باشم که ... بكشیدش بیرون!
آناسیمیونونا دست خود را بلند کرد ، قلاب را با حرکتی سریع از آب بیرون کشید و شادمانه فریاد زد؛ ماهی کوچكی به رنگ نقره ای مایل به سبز ، در هوا به شدت پیچ و تاب میخورد.
- خدای من ، ماهی سوف! یالله ... بجنبید! حیف شد ، در رفت!
ماهی کوچك از قلاب رها شد؛ روی چمن به سمت دنیای دلخواه خود جست و خیزی کرد و ... شلپ ، در آب افتاد! لاپكین که قصد داشت ماهی را پیش از فرو رفتنش در آب ، تعقیب کند بجای ماهی، ناخودآگاه دست دختر جوان را گرفت و لب های خود را ناخودآگاه بر آن فشرد ... آناسیمیونونا دست خود را واپس کشید اما کار از کار گذشته بود. لب های آن دو، با بوسه ای به هم آمده بودند. و این پیشامد ، به گونه ای ناخودآگاه رخ داده بود. از پی بوسه ی نخست ، نوبت به بوسه ی دوم و سپس به قسم خوردن ها و اطمینان دادن ها رسید... چه لحظه های سعادتباری! اما در زندگی انسان فانی، چیزی به اسم سعادت مطلق ، وجود ندارد. معمولاً خوشبختی یا خود آلوده به زهر است یا چیزی از خارج، به زهر آلوده اش می كند. و این روال ، شامل حال آن روز هم شد. در لحظه هایی که زن و مرد جوان گرم بوس و کنار بودند ناگهان صدای خنده ای طنین انداز شد. هر دو چشم به رودخانه دوختند و از فرط دهشت خشكشان زد: برادر آناسیمیونونا یعنی کولیای محصل تا کمر در آب ایستاده بود، آن دو را تماشا می كرد و لبخند میزد:
- اهه! ... ماچ و بوسه ؟ می روم برای مادر جان تعریف می کنم.
لاپكین که تا بناگوش سرخ شده بود زیر لب من من آنان گفت:
- امیدوارم شما به عنوان یك انسان شرافتمند ... زاغ سیاه کسی را چوب زدن، نهایت فرومایگی است ولی باز گفتن مشاهدات ، عین پستی و رذالت و دنائت است! ... تصور میكنم شما آه جوان شریف و نجیبی هستید ... اما جوان شریف و نجیب ، سخن او را قطع آرد و گفت: یك روبل می گیرم و لوتان نمی دهم!
لاپكین یك اسكناس یك روبلی از جیب خود در آورد و آن را به کولیا داد. پسرك اسكناس را در مشت خیس خود مچاله کرد ، سوتی کشید و شنا کنان دور شد. گرچه دو دلداده تنها ماندند اما هوای عشقبازی از سرشان پریده بود.
فردای آن روز، لاپكین یك جعبه آبرنگ و یك توپ، از شهر با خود آورد و آنها را به کولیا اهدا کرد. آناسیمیونونا هم قوطی های خالی خود را به برادرش بخشید. بعد هم به ناچار یك جفت دگمه سردست را که تصویر کله ی درشت سگی بر آن نقش خورده بود ، به او هدیه داد. از قرار معلوم ، این وضع به مذاق بچه ی شرور،خوش آمده بود چرا که از آن روز، به طمع کسب غنایم بیشتر، دو دلداده را به زیر مراقبت دایمی خود کشید. به هر گوشه ای که پناه می بردند کولیا نیز همانجا سبز میشد و زاغ سیاهشان را چوب میزد ؛ خلاصه آنكه لحظه ای آن دو را تنها نمی گذاشت. لاپكین دندان قروچه میكرد و زیر لب میغرید:
- پست فطرت! با این سن و سال کمش ، راستی که رذل بزرگی ست! خدا می داند در آینده چه جانوری از آب در بیاید!
در سراسر ماه ژوئن ، کولیا روز و روزگار آن دو دلداده را سیاه کرد. مدام تهدید به لو دادن می كرد. سایه به سایه به تعقیبشان می پرداخت و مدام هدیه میطلبید. هر چه میدادند کمش بود تا آنجا که حتی روزی طلب ساعت جیبی کرد. چه میتوانستند بكنند؟ ناچار شدند وعده ی خرید ساعت را هم بدهند. یك روز که دور میز نشسته و مشغول صرف عصرانه بودند ناگهان کولیا بلند بلند خندید و چشمكی زد و از لاپكین پرسید:
- بگویم ؟ ها ؟
لاپكین سرخ شد و بجای آلوچه ، دستمال سفره را جوید. آناسیمیونونا هم شتابان از پشت میز بلند شد و دوان دوان به اتاق خود رفت. این وضع تا آخر ماه اوت یعنی تا روزی که سرانجام لاپكین رسماً از آنا سیمیونونا خواستگاری کرد، ادامه یافت. چه روز خوشی! لاپكین بعد از پایان مذاکره با والدین آنا و کسب موافقت آنان، پیش از هر کاری به باغ دوید و به جست و جوی کولیا پرداخت. همین که چشم او به کولیا افتاد ، در حالی که دلش میخواست از شدت شوق فریاد بزند، چنگ انداخت و گوش بچه ی تخص را گرفت. در همین هنگام آنا هم که دنبال کولیا میگشت سر رسید و گوش دیگر او را چسبید. باید آنجا می بودید و لذتی را که بر چهره ی دو دلداده ی جوان نقش بسته بود تماشا می كردید! کولیا اشك میریخت و التماس میكرد:
- قربان آن شكلتان بروم ، غلط کردم! ببخشید! دیگر نمی کنم! ...
تا چندین سال بعد ، لاپكین و آناسیمیونونا در هر موقعیتی که دست میداد اعتراف می كردند که بالاترین لذت نفس گیری که در تمام دوران دلباختگیشان نصیبشان شده بود، همان لحظه ای بود که گوش های آن بچه ی تخص را می كشیدند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#519
Posted: 19 Oct 2013 18:13
سرجوخه
روزگاری دلم می خواست ژنرال شوم. سال های اول جنگ جهانی دوم كه در تاكوما به مدرسه ابتدایی می رفتم، بسیج عمومی بازیافت كاغذ راه انداخته بودند كه همه چیزش به ارتش شباهت داشت.
خیلی جالب بود و كارها را اینطور تقسیم كرده بودند: اگر بیست و پنج كیلو كاغذ تحویل می دادی سرباز می شدی، با حدود سی و پنج كیلو كاغذ سرجوخه. پنجاه كیلو كاغذ به نوار سر گروهبانی ختم می شد. هر چه وزن كاغذ بالا می رفت درجه اعطایی ارتقا می یافت، تا آن كه به ژنرالی میرسید.
گمانم برای ژنرال شدن یك تن كاغذ لازم بود، نمی دانم شاید هم نیم تن. مقدارش را دقیقاً نمی دانم اما اول كار جمع كردن كاغذ لازم برای ژنرال شدن سخت به نظر نمی رسید.
از كاغذهای ولوی زیر دست و پا شروع كردم. همه اش شد یكی دو كیلو. راستش نا امید شدم. نمی دانم از كجا به سرم زده بود كه خانه پر از كاغذ است. تصور میكردم كه كاغذ همه جا ریخته. خیلی تعجب كردم كه كاغذ هم می تواند آدم را گول بزند.
كم نیاوردم و اجازه ندادم این موضوع مرا از پا درآورد. همه ی توانم را جمع كردم و خانه به خانه راه افتادم و دنبال كاغذ گشتم و از این و آن می پرسیدم اگر كاغذ باطله و اضافه دارند بدهند كه توی بسیج كاغذ شركت كنند تا ما جنگ را ببریم و نیروی دشمن را مضمحل كنیم.
پیرزنی به حرفهای من با دقت گوش داد بعد یك نسخه از مجله لایف را كه تازه تمام كرده بود به من داد. در را بست و من پشت در مات و مبهوت مجله را در دست گرفته بودم و آن را نگاه می كردم. مجله هنوز گرم بود.
خانه بغلی كاغذی نداشت كه بدهد دریغ از یك پاكت پستی باطله. آخر بچه دیگری قبل از من جنبیده بود. توی خانه بعدی كسی نبود.
خوب یك هفته همین طور گذشت. در به در، خانه به خانه، كوچه به كوچه و كو به كو رفتم و سرانجام آنقدر كاغذ جمع كردم كه درجه سربازی به من دادند.
نوار كشكی سربازی را انداختم ته جیبم و به خانه رفتم. گندش بزند. توی محل كلی افسر و ستوان و سروان داشتیم. خجالت می كشیدم آن نوار لعنتی را به لباسم بدوزم. باید هر روز جلو آن بچه ها پا جفت می كردم. نوار را انداختم ته كشو گنجه لباس و جوراب هایم را ریختم روی آن.
چند روز بعد را با دلخوری و آزردگی دنبال كاغذ گشتم و بختم گفت كه یك بسته كولیرز از زیرزمین یكی پیدا شد. همین بسته كافی بود كه به درجه سرجوخگی ارتقا پیدا كنم. البته درجه های سرجوخگی هم رفت زیر جوراب ها بغل دست درجه های سربازی.
بچه هایی كه بهترین لباس ها را می پوشیدند و كلی پول تو جیبی داشتند و هر روز ناهار گرم می خوردند به درجه ژنرالی رسیده بودند.
آن ها می دانستند كجا كلی مجله هست و پدر و مادرشان ماشین داشتند. شق و رق قیافه می گرفتند و سینه سپر می كردند و توی زمین بازی مانور می دادند و درجه هاشان را به رخ این و آن می كشیدند. موقع راه رفتن هم مثل صاحب منصب ها راه می رفتند.
دیری نگذشت كه به شغل باشكوه نظامی گری خاتمه دادم. یعنی روز بعدش. از شیفتگی كاغذ رها شدم و به جایی رسیدم كه در آن شكست چك برگشتی یا سابقه بد مالی و بدحسابی بود یا نامه فدایت شوم كه ماجرایی عشقی را مختومه می كرد با تمام كلماتی كه وقتی طرح می شد مردم را می آزرد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#520
Posted: 19 Oct 2013 21:05
ایستگاه
خیلی خوشحال شدم وقتی رسیدم ایستگاه و دسته گل رز صورتی را جلوی صورتش دیدم. عشق باید کلاسیک باشد. با آداب و رسوم کامل این را خودم چند بار به اش گفته بودم.
من دستکش تور داشتم و او یک کت و شلوار فاستونی با یک گل کوچک روی سنجاق کراوات. .....
.....
قطار از کنارمان رد شد. عطر مادام روشا در هوا بود. گفت اولین بار است که متوجه رنگ چشم هایم می شود؛ آبی مایل به بنفش. جمله اولی که آدم در این دیدارها می گوید خیلی مهم است. باید به اندازه کافی رمانتیک باشد.
دم در که رسیدیم گفتم عزیزم من هیچ وقت امروز را فراموش نمی کنم ولی او باز حوصله اش سر رفته بود. گره کراواتش را شل کرد و گفت: «این آخرین باره باهات میام». گفت خیلی یواش راه می روم و حوصله اش را سر می برم. من هم عصبانی شدم گفتم: «پیژامه راه راهت خیلی چروکه، اصلا هم فاستونی سبز نیست».
پرستار آسایشگاه دوباره برای خروج غیرقانونی دعوایمان کرد./
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟