انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 53 از 100:  « پیشین  1  ...  52  53  54  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
اینجا شهر دیگری ست
اینجا شهر دیگری ست .. پسرخاله نشانی ام را بلد نیست .. پیرزن همسایه زاغ سیاهم را چوب میزند..مترسکی هر روز صبح با تکان دادن سر سلام میکند .. به گمانم لال بود حرف نمیزد تا روزی که عربده کشی هایش را برای زن بیچاره اش شنیدم .. فهمیدم اسم مردانه ای دارد ..در نظر من دختر کوچکی که در انتهای کوچه صبح ها زود بلند میشود وسرچهارراهها آدامس میفروشد خیلی مردتر ازپسر همسایه است که تا لنگ ظهر میخوابد وعصر بر بام خانه ها کفتر بازی میکند .. اینجا شهر غریبی ست هیچ کس محرم نیست .. در خیابان دست خواهرت را بگیری کلاغ های ناشناس خبر هرزگی خود و فاحشگی خواهرت را در کوچه ها داد میزنند.. احتیاجی نیست راه کج بروی مسیر را اشتباه بروی ضرب المثل مردم میشوی .. زندگی میان مشتی دهان وچشم شبیه ایستادن در برابر باد است .. باد هم هر کجا بخواهد تو را میبرد .. میان بازار که راه میروی بوی عطرهای مختلف از تن آدمهای جورواجور به مشامت میرسد .. یکروز عصر که دست تنهایی را رد کرده و دلم را پی ولگردی میان خیابان وبازار شهر بردم مردی از کنارم رد شد .. بوی عطر تند زنانه و رقصی که در راه رفتنش بود مشام وروحم را سخت آزار داد ..با خود فکر کردم حتما دارد مردانگی اش را به حراج میگذارد .. چه کنم در این شهر لب گرفتن جرم است وتجاوز مد ..باید دل ولگردی داشته باشی میان خیابان های این شهر..

غریبه
این روزها با غریبها بیشتر حرف میزنم .. هر وقت آشنایانم را می بینم نشانی ام را میپرسند .. دیروز مرگ عاطفه را در کلام کودکی دیدم که برای رسیدن به بازی فردایش دعا میکرد حال پدر بیمارش همان شب خوب شود .. بچه ها این زمانه هوای فردایشان را بیشتر دارند .. آدمها دور از هم باشند بیشتر امنیت دارند .. وقتی به هم نزدیک میشوند همدیگر را لو میدهند .. هیچکس شبیه حرفهایش زندگی نمیکند .. نگذار آدمها به حریم خصوصیت وارد شوند .. برایت شایعه میسازند ..
اینقدر سرگرم آرزوهایم شدم مرگ را فراموش کردم .. میدانم نمیخواهم بدانم .. خیلی زود نوبت من هم میشود .. آن روز تمام حرفها و نوشته ها ناتمام خواهد ماند و تازه شروع قصه ای دیگر است .. گر مردی به قبرستان سفر کن و ببین مرگ با خویشان ودوستانت چه کرده ..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
افکار بسته
کودکی از مسئول سیرکی پرسید:

چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!

صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.

کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟

صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!

هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.

( شاید حرکتی لازم است )
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
داستان کوتاه "دروغ" نوشته‌ی ریموند کارور
زنم گفت: «دروغ می‌گوید. تو چرا باورت شده؟ حسودیش می ‌شود. همین... حرف من را قبول نداری؟ تو که نباید آن حرف‌ ها را باور کنی؟»
بارانی ‌اش را در نیاورده بود و کلاه را هنوز به سر داشت. حرکت تندی به سرش داد. صورتش برافروخته از اتهام، سرخ شد.
شانه انداختم و گفتم: «چه دروغی دارد بگوید؟ چی عایدش می ‌شود؟ از دروغ گفتن چی گیر او می ‌آید؟ ظاهراً دوست ماست. دوست هردومان.»
با دمپایی ایستاده بودم و دست‌هایم را باز می‌ کردم و می ‌بستم. مختصری احساس حماقت می‌ کردم. بازپرسی تو قواره من نبود. کاش نشنیده بودم و همه‌ چیز مثل اول می ‌ماند.
به حماقت من سر تکان داد. کلاهش را برداشت، دستکش‌ها را در آورد و همه را روی میز گذاشت. پالتویش را درآورد و روی پشتی صندلی انداخت.
«او یک لکاته است. همین که گفتم. خیال می‌ کنی دوست هر قدر هم پست باشد، یا حتی آشنای ساده می‌ تواند دروغ به این گندگی سرهم‌ کند؟ اصلاً نباید حرف او را باور کنی!»
گفتم: «دیگر نمی‌دانم چی را باور کنم. می‌خواهم حرف‌ های تو را باور کنم.»
گفت: «خوب بفرما باور کن! از من بشنو. من راجع‌ به همچو چیزهایی دروغ نمی‌ گویم. خوب بگو که واقعیت ندارد. عزیزم بگو که باور نمی ‌کنی.»
دوستش داشتم. می‌خواستم در آغوشش بگیرم و نگه دارم و بگویم حرفش را باور می ‌کنم. اما دروغ، اگر دروغ باشد، بین ما پیش آمده بود. رفتم کنار پنجره.
گفت: «باید باور کنی. خودت هم می‌دانی مسخره است. می ‌دانی راستش را می‌ گویم.»
کنار پنجره ایستادم و به رفت و آمد ماشین‌ها چشم دوختم. اگر سر بلند می‌ کردم، عکس زنم را توی قاب پنجره می ‌دیدم. به خودم تلقین کردم آدم نظرتنگی نیستم. از پسش بر می ‌آمدم. به زنم فکر کردم، به زندگی مشترک ‌مان، به حقیقت در مقابل دروغ، شرافت در مقابل رذالت، توهم ِ برابر واقعیت. یاد فیلم آگراندیسمان افتادم که تازگی‌ها دیده بودیم. زندگی‌ نامه لئو تولستوی را به یاد آوردم که روی عسلی بود، حرف‌هایی که درباره‌ ی حقیقت زده بود که روسیه‌ ی قدیم را جنباند. یاد دوستی قدیمی افتادم، که اوایل و اواخر دوره‌ی دبیرستان داشتم. دوستی که هیچ ‌وقت راست نمی ‌گفت. خالی ‌بند و پشت هم انداز، اما بچه‌ ی باحالی بود؛ دوستی باصفا و صمیمی که دوره ‌ی بحرانی زندگی‌ ام به او تکیه می‌ کردم. یادآوری این دروغگوی کهنه ‌کار از پس غبار خاطرات خیلی خوشحالم کرد؛ خاطره‌ ای که در این بحران زندگی تا به‌ حال بی‌ دردسر به یاری ‌ام شتافت. این شخص، این دروغگوی با صفا در واقع حرف زنم را تآیید می‌کرد که چنین آدم‌هایی تو دنیا پیدا می‌ شوند. خوشحال بودم. رو برگرداندم با او حرف بزنم. می ‌دانستم چه می‌ خواهم بگویم. بله در واقع ممکن است راست باشد، راست هم هست – آدم‌ها می‌ توانند دروغ بگویند و می‌گویند، بی‌اختیار، ناخودآگاه و بیمارگونه. بی ‌آنکه به پی ‌آمدهایش فکر کنند. حتماً خبرچین من هم چنین آدمی بوده. اما در همان ‌لحظه روی کاناپه ولو شد و صورتش را با دست پوشاند و گفت: «راست است، خدا از من بگذرد. همه‌ی حرف ‌هایی که به تو زده راست بوده. من دروغ گفتم که هیچ خبری ندارم.»
روی یکی از صندلی‌های دم پنجره نشستم. گفتم: «راست است؟»
سر خم کرد. صورتش را با دست پوشاند.
گفتم: «پس چرا حاشا کردی؟ ما که هیچ ‌وقت به هم دروغ نمی ‌گوییم. مگر نه اینکه همه‌ اش به هم راست گفته‌ ایم؟»
گفت: «متأسفم.»
نگاهم کرد و سر تکان داد.
«شرمنده بودم. نمی‌دانی چقدر خجالت کشیدم. نمی‌خواستم باور کنی.»
گفتم: «می ‌فهمم، گمانم.»
کفش‌هایش را کند و روی کاناپه ولو شد. بعد بلند شد و بلوزش را روی سر کشید. موهایش را مرتب کرد و سیگاری از سینی برداشت. برایش فندک زدم و از دیدن انگشتان کشیده و رنگ ‌پریده و به دقت سوهان ‌خورده‌اش تکان خوردم. انگار دفعه‌ ی اولم بود آن‌ها را می ‌دیدم.
دود سیگار را بلعید و بعد از لحظه‌ ای گفت: «عزیزم! امروز را چطور گذراندی. یعنی به ‌طور کلی چطور بود؟»
سیگار به لب گذاشت و بلند شد تا از شر دامنش راحت شود.
جواب دادم: «ای! بعدازظهر پاسبانی با حکم جلب آمده بود، دنبال یکی می‌گشت که آن طرف راهرو زندگی می ‌کرده. مدیر ساختمان هم می‌ گفت قرار است آب را از سه تا سه‌ و نیم قطع کنند تا تعمیرات تمام شود. درست همان موقعی که پاسبان آمده بود مجبور شدند آب را قطع کنند.»
گفت: «عجب!»
دست به کمر زد و قوسی به به بدن خود داد. پلک خواباند و خمیازه‌ای کشید و موهای بلندش را تکان داد.
گفتم: «امروز کلی هم از کتاب تولستوی خواندم.»
«خیلی عالی»
بادام‌ زمینی می‌خورد. یکی یکی. با دست راست کف ‌لمه می‌کرد، با دست چپ هم سیگار گرفته بود. گاه و بیگاه از خوردن دست می‌ کشید و دهانش را با پشت دست پاک می ‌کرد و سیگار می‌ کشید. حالا دیگر پوشش نداشت. پاهایش را جمع کرد و دوزانو نشست و گفت: «می‌ خواهم نظرت را بدانم.»
گفتم: «فکرش خوب است، آدم باشخصیتی به نظر می ‌آید.»
انگشت ‌هایم سوزن سوزن می ‌شد. کوبش خون تندتر می‌ شد. اما یکهو ضعف کردم.
گفت: «بیا اینجا ببینم، موژیک ساده.»
چهار دست و پا جلو رفتم و با صدایی که از ته چاه درمی ‌آمد گفتم: «حقیقت را می ‌خواهم.»
نرمی و لطافت فرش و کلفتی آن مرا به هیجان آورد. به آرامی خزیدم و به طرف کاناپه رفتم. چانه ‌ام را روی یکی از بالش‌ها گذاشتم. دستی به موهایم کشید. هنوز می‌ خندید. دانه‌های نمک روی لب پر و پیمانش برق می‌ زد. نگاه که کردم در چشمانش غم مبهمی را می ‌دیدم، اما خنده از لبش دور نمی ‌شد و موهایم را به بازی گرفته بود.
می‌ گفت: «پاشای کوچولو، بیا اینجا، خنگ خدا! جداً آن دروغ را باور کردی؟ بیا اینجا سرت را بگذار روی سینه ‌ی ماما. آهان. چشمت را ببند. خیلی خوب. آخر آدم این‌ قدر ساده. از تو ناامید شده‌ام. تو که باید بهتر از این من را بشناسی. دروغ گفتن برای بعضی‌ها تفریح است.»



ريموند كارور - برگردان اسد الله امرايي

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
مسافر
مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود. موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند... (تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم.)

مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم نیست احتمالاً فکر کرده خوشم آمده که حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد... (تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم.)

اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100 سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم "چه تصادفی" و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد... (تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم.)

پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش عوض کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و من هستم... (تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم.)

راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180 درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم. (تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم.)

راننده پشتی تا می بیند خانم هستم دستش را روی بوق می گذارد، راه می دهم. نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است. "خانم ماشین لباسشوئی نیست ها". مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود. تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم و مدام باید مواظب ماشینهایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم. موقع رسیدن خسته هستم، اعصابم به کلی به هم ریخته است.
(تقصیر خودم است زن جماعت را چه به بیرون رفتن ! )
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
طبیعت
روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند،
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،
اما عقرب انگشت اورا نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد،
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
برای چه عقربی را که نیش میزند نجات میدهی؟
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این
است که عشق بورزم.....
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بیرون برده در سکوت شب خیره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه می‌خواند و هیچ‌یک، به آن چه می‌دید نمی‌اندیشید.
آسمان، ابری بود و سیاه. و ناگاه باران، نم‌نم بارید. بوی خاک جارو نشده‌ی حیاط در اتاق پیچید و اتاق را دلتنگی گرفت.
زن پنجره را بست. با شنیدن صدای پنجره، هر دو از آن‌چه همزمان حس کردند، مات ماندند: چه‌قدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساکت بود. مرد روزنامه می‌خواند و زن، خیره‌ی قطره‌های بارانِ نشسته بر شیشه بود؛ و هیچ‌یک به دیگری نگاه نکرد.
زن اندیشید: نکند فهمیده باشد که دوستش ندارم؟
مرد اندیشید: نکند فهمیده باشد که دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند کرد. زن لبخند زد و مرد، فهمید! و به دروغ گفت: عزیزم!
و به حقیقت ادامه داد: برو بخواب! دیر وقت است!
زن هم فهمید!... و به حقیقت گفت: خوابم نمی‌آید!
و به دروغ ادامه داد: مگر این که تو هم بیایی!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش کرده بودند و در بیرون حتا باران هم نمی‌بارید.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود می‌اندیشید، و زن، به آن‌چه در شبِ حیاطِ پیش از باران دیده بود...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
(1)
لامپ را که خاموش کرد، در زدند:
این وقت شب کی باید باشه؟
لامپ را روشن کرد. صدای زنگ قطع شد. دمپایی‌ها را پوشید. به حیاط رفت.
آسمان سرریز از ستاره بود. در را باز کرد و بیرون رفت. کسی پشت ِ در نبود. چند لحظه‌ای در کوچه ایستاد و بعد برگشت و در را بست:
حتمن ولگردی مزاحم شده.
به اتاق برگشت: دلم چرا این‌طور شور می‌زند؟
(2)
لامپ را که خاموش کرد دوباره در زدند: عجب!
لامپ را روشن کرد. صدای زنگ قطع شد. دمپایی‌ها را پوشید. بیرون رفت.
آسمان را انگار شسته بودند. برق می‌زد.
پشتِ در کسی نبود.
در را بست و پشتِ آن چند لحظه‌ای گوش ایستاد. در کوچه، تنها سکوت بود و ماه، با ستاره‌هایش.
سری تکان داد و به اتاق برگشت:
کی بوده؟
و بعد اندیشید: چه شب قشنگی!
(3)
با خاموش‌کردن لامپ، دوباره در زدند. لامپ را روشن کرد و به شتاب بیرون دوید.
صدای زنگ قطع شده بود و حس کرد از آسمان نگاهش می‌کنند.
در را به تندی باز کرد. در کوچه کسی نبود. پابرهنه تا سر کوچه رفت و برگشت. در را بست و باز، چند دقیقه‌ای پشتِ آن گوش ایستاد.
آخر کی باید باشد؟
به اتاق برگشت. تپش‌های قلبش را می‌شنید.
نکند... نکند او باشد؟
نشست و اندیشید: چه شبِ قشنگی...
( ... )
لامپ را خاموش کرد و دوباره... در زدند. در زدند. در زدند...
لامپ را روشن نکرد. بیرون نرفت. در را باز نکرد. در حیاط ستاره می‌بارید.
گفت: خودش است! می‌دانم خودش است!
حس کرد در تاریکی لبخند می‌زند. می‌لرزید.
اندیشید: تا صبح می‌نشینم و به صدای زنگش گوش می‌دهم.
نشست و سر بر زانو، تا صبح گریه‌کرد..
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نشانی
تمام کوچه‌ها و خیابان‌های شهر را به دنبال ِ کودکی گشته است که موهای پرپشتِ شب‌رنگ، چشم‌های نمناکِ براق، گونه‌های گلبرگی، دست‌های تُرد ِ مشت‌شده، لب‌های غنچه‌ای و گوش‌هایی شفاف مثل آب دارد، اما - حتمن از سر حسادت و بداندیشی - کسی نمی‌شناسدش.
می‌گوید در گرگ و میش صبح گمش کرده.
می‌پرسند پسر است یا دختر؟
می‌گوید مگر فرقی هم می‌کند؟ بچه‌ام است. گمش‌کرده‌ام.
می‌گویند آخر برای پیدا کردنش باید بدانیم که پسر است یا دختر.
به زمین خیره می‌شود، به فکر فرو ‌می‌رود و می‌گوید تا حالا به این مسئله فکر نکرده‌ام و نمی‌دانم پسر است یا دختر.
از رنگ چشم‌هایش می‌پرسند، نمی‌داند. رنگ موهایش را هم نمی‌داند.
می گوید چشم‌هایش نمناک است و همیشه برق می‌زند؛ و موهایش شب‌رنگ. به رنگ شب.
می پرسند چه شبی؟ مهتابی یا سیاه شب؟
به تلخی می‌خندد و می‌گوید به رنگ شبی که چشم‌های او در آن دیده‌نمی‌شود.
می‌پرسند چه پوشیده است؟
می‌گوید نمی‌دانم. هر وقت نگاهش می‌کنم تنها او را می‌بینم و لباس به چشمم نمی‌آید.
می‌خندند. می‌گویند با این نشانی‌ها نمی‌توانی پیدایش کنی.
می‌گوید مسجدی نشانم دهید تا از پشت بلندگو با او حرف بزنم.
مسجد جامع شهر را نشانش می‌دهند.
یکی می‌پرسد اسمش چیست تا صدایش بزنم.
می‌گوید اسم ندارد.
می‌پرسند پس به چه نامی صدایش می‌زنی؟
می‌گوید تا حالا صدایش نزده‌ام.
می‌پرسند در شهر ما آشنایی داری؟
می گوید غیر از او کسی را در دنیا ندارم و نمی شناسم؛ اما بگذارید از پشت بلندگو برایش لالایی بخوانم.
پشت میکروفون می‌رود، اما تنها دهانش را به میکروفون می‌چسباند و به آرامی نفس می‌کشد.
می‌گویند چرا نمی‌خوانی؟
می‌گوید نفس‌های من برای او لالایی است.
می‌پرسند نمی‌ترسی با لالایی‌ات خوابش ببرد و نتوانی پیدایش کنی؟
می‌گوید که او تنها زمانی که می‌خوابد مکانی را اشغال می‌کند و یافتنی می‌شود؛ اما حالا مطمئنم که بیدار است و بی‌جا.
و باز پشتِ میکروفون به آرامی نفس می‌کشد. لحظه‌ها می گذرند و دقیقه‌ها و ساعت‌ها از سینه‌اش بیرون می‌ریزند.
تنهایش می‌گذارند و نفس‌های او هم‌چنان در شهر می‌پیچد. او آن‌طور که خودش فکر می‌کند، تنهاتر از همیشه، از روی قالی‌های رنگارنگ مسجد می‌گذرد و پا در بادِ گرمِ خاک‌آلودِ نیم‌روزیِ شهر می‌گذارد.
آسفالت را باد جارو کرده‌ و پنجره‌های خانه‌ها خاک گرفته‌اند. به هر که می‌رسد می‌گوید که بچه‌اش نخوابیده، که او نتوانسته بخوابد. اما دیگر سوالی یا جوابی نمی‌شنود.
پیش از تاریکیِ هوا، زمانی که خورشید دارد پشت منارهای مسجد غروب می‌کند، شهر را پشت ِ سر می‌گذارد؛ در حالی‌که با خود می‌گوید که سال‌ها بعد، کودکی به این شهر خواهد آمد که موهای پرپشتِ شب‌رنگ، چشم‌های نمناک براق، گونه‌های گلبرگی، دست‌های تُرد ِ مشت‌شده، لب‌های غنچه‌ای و گوش‌هایی شفاف مثل آب دارد، و سراغ کسی را خواهد گرفت که شاید روزی روزگاری از این شهر رد شده باشد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
عشق
دختر همسایه‌مان روسری ِ آبی به سر می‌بندد.
چند روز پیش که از خانه بیرون می‌رفتم، پشتِ شیشه‌ی مات ِ پنجره‌ی رو به کوچه‌شان، سایه‌ی آبی بزرگی دیدم که تکان می‌خورد.
دختر همسایه بود که سرش را به شیشه چسبانده بود و نگاهم می‌کرد.
به خانه که برگشتم، امتحان کردم و دیدم از پشت شیشه‌ی مات، نمی‌شود چیزی دید.
پنجره‌ی رو به کوچه‌ی اتاق من، شیشه‌ی مات ندارد.
دیروز دخترک را دم ِ در دیدم. زیبا بود. ایستادم و خیره‌اش شدم. بی‌ آنکه نگاهم کند برگشت و در را محکم پشت سرش بست.
بعد از چند لحظه، باز هم، پشتِ شیشه‌ی مات، سایه‌ی آبی را دیدم.
امروز صبح، باز دخترک را دیدم، دم درشان. برایش دست تکان دادم. با غیظ نگاهم کرد، برگشت و در را محکم، پشتِ سرش بست. باز، بعد از چند لحظه، سایه‌ی آبی را دیدم که پشت شیشه‌ی مات پیدا شد و طرح نامشخص ِ لب‌هایش را، که به شیشه چسبانده بود و برایم بوسه می‌فرستاد.
عاشقش شده ام.
*
برای پنجره‌ی رو به کوچه‌ی اتاقم، شیشه‌ی مات خریده‌ام.
چند ساعتی است که هر دو - من و او - از پشتِ شیشه‌های ماتمان، به سفیدیِ مات کوچه خیره شده‌‌ایم و هر دو با خود می‌گوییم: همین حالا، حتمن، او هم پشتِ شیشه‌ی ماتش ایستاده و من را نگاه می‌کند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قرمز آتشی

شلوار دمپا گشادت را جمع می کنی می نشینی و زل می زنی به موزائیک های حیاط، از لای موهای بور به هر طرف ریخته ات.
فکر می کنی، اما و اگرها دست از سرت بر نمی دارند. از پشت در صدا می آید، بلند می شوی! دور می شود. کلافه ات کرده اند. هی می پیچانیشان دور کش مو و جمعشان می کنی، باز، باز می شوند. چنگ می زنی بالاشان می بری که از آن بالا بیخ تن و بدن وا رفته ات می شوی. شل می شوی و دست هات وبال گردنت می شود.
فکر می کنی کم کم رنگ پاهات رنگ دمپایی هات می شود. زرد، زردِ ماری!!
از قرمز آتشی پاپیون دارشان چشم برنداشتی. تو نبودی، سینا بود که از همان اول با اشاره چشم و ابرو خواست زردشان را برداری. زردِ زردِ ماریشان را. برداشتی و حالت از رنگشان بهم میخورد لبت را می گزی. کاش بر نمی داشتی؛ دندان هات قرمز می شود، قرمز آتشی.
اگر بر نمی داشتی حالا از رنگ زرد تو زرد پا و دمپایی هات این همه حالت تهوع نداشتی. می خواهی بالا بیاوری، اگر برسی توی توالت و اگر نرسی همینجا توی همین آب رو پیش پات. نمی رسی و صدات میزند شاباجیت.
لاک آلبالوئی انگشت هات پوسته پوسته شده از وقتی که خودت هم نمی دانی پا کجا می گذاری کجا بر می داری؟ و دقیق تر از عصر روزی که شاباجیت از زیر عینک پای سماور جوشان نشسته خوب دست و پات را پائید و گفت:
- دست جا پا نمی گذاری؟!
بلند می شوی صدات می زد شاباجیت، پات توی دمپای شلوار گشادت می رود و موهای بور جمع شده ات به هر طرف می ریزند. زمین می خوری و همانجا که فقط آنجا را ننشسته ای می نشینی! پا در بغل گریه می کنی.
دست و پا چلفتی اگر نبودی اینجا نبودی خدا می داند کجا بودی؟ این را خودت هر روز می گویی با خودت.
شاباجیت صدات می زند بروی برایش سوزن را نخ کنی. از صبح برای چندمین بار می خواهد از تو؛ بروی برایش سوزن را نخ کنی، نمی کنی که این بار به پهلوی راست، بی عینک، دمر دراز کشیده پای سماور خاموش.
پی لاک هات می روی و رژهای سرخ آتشینت. هوش و حواسی برات نمانده، لاک آلبالویی را باز برمیداری می روی می نشینی همانجا که فقط آنجا را ننشسته بودی. از پشت در صدا می آید. بلند می شوی. دور می شود.
می نشینی ته لاک را زمین می کوبی. از زردِ زردِ ماریش حالت به هم می خورد و می خواهی بالا بیاوری. اگر برسی توی توالت و اگر باز نرسی همینجا توی همین آب رو پیش پات. نمی رسی و باز صدات را خفه می کنی شاباجیت نشوند. نمی شنود.
بوی لاک تا ته مغزت می رود. خوب می شوی، نه به خوبی بوی لاکی که پدر مادرت قبل از مرگشان توی جاده، برات خریدند. حس می کنی بوی لاک تا ته مغزت می رود که از جوراب شورت پوشیدن و قیقاچ رفتن و گم شدن بدنبال پروانه ها و گرگم به هوا بازی کردن با پسرها، حالت بد می شود. می خواهی بالا بیاوری! نمی رسی و صدات را خفه نمی کنی این بار. توی آب رو پیش پات بالا می آوری و رنگ چشم هات قرمز می شود، قرمز آتشی!
از پشت در صدا می آید، دور نمی شود صدا. صدات می زند شاباجیت بروی باز سوزن را برایش نخ کنی. بلند نمی شوی، صدایی می آید از پشت در! نمی روی و باز؛ صدات می زند شاباجیت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 53 از 100:  « پیشین  1  ...  52  53  54  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA