ارسالها: 14491
#531
Posted: 26 Oct 2013 16:16
مانکن
باد داغ تابستان با شیطنت چترهایت را به هر طرف که می برد تو شوخ و شنگ تر از باد؛ بی هوا با گوشه چشمی به عابران و نیم نگاهی به فروشنده ها، آن ها را تُک دستی می اندازی یک طرف. گاهی طرف چپت و گاهی هم عشقت می کشاند طرف راستت.
انواع قیمت ها و اجناس مختلف از شیر گنجشک تا جان آدمیزاد توی گوشت جار زده می شود و تو همچنان کله پر و سر به هوا توی این هوا و این موقع از روز همچنان که قدم برمیداری لبت را هم هر از گاهی تر می کنی. از شوق و هیجان زندگی حس می کنی خون توی رگ هات می جوشد و از زیر پوستت بیرون می جهد. بنظرت می آید دلت؛ توی این حس که دنیا اصلاً برای تو درست شده، یا نه دست کم با تو درست شده؛ با تو بزرگ شده و حالا هم شانه به شانه ی تو با تو قدم بر می دارد قنج می رود.
پیرمرد با کلاه حصیری و دماغی توی دهن افتاده جلوت می آید دهانش را باز کرده هنوز نگفته سیب 3 تومن تو هم بدنبال انتهای دماغ، کله تو دهانش می کنی و فقط 4 دندان می بینی، 2 تا پایین و 2 تا هم پرت و پلا اینطرف و آنطرف!
چشم در چشم پیرمرد خنده ات می گیرد که تا قبل از این 17 سال به که نگاه می کرده و چه می فروخته؟! که حالا که دست روزگار مشت محکمی بر دهانش کویبده و دندان هاش را توی دهانش ریخته به چه کاری وادارش کرده بیچاره باب دهانش هم نیست.
هنوز خوب رد نشده ای انگشت های نی قلمی ات را 10 و بعد هم 6 توی هوا می گیری و توی دهان سال ها بوی شیر نداده ات پر مشتی الماس ریز ریز تا ته مرتب و تمیز را نشانش می دهی که:
- شونزده!!... عمو شونزده تا دندون بذار!!بر می گردی صورتت می خورد به پیرهن پسرک با پوستی نیم سوخته که با صدای 2 رگه ای توی گوشت: "آتیش زده به مالش" را بدجور جار می زند. دستش پیراهنی را گرفته و چشمم هم تو را، لبت را تر می کنی و توی دلت می گویی: جقله بچه پر رو، هنوز زرده به هیچ کجا نبرده! با یک تیر 2 نشان می زند. و تو که توی دهنت می آید:
- هیچ هیچ لا اقل 2 پیرهن بیشتر از او پاره کرده ای.
با زهر خنده ای زیر چشمی نگاهت را از قیافه و بند و بساطش بر می گیری و می گذری. جلوت را می پائی و اینطرف و آنطرفت را هم؛ لبت را خیس خیس می کنی و به یاد می آوری اولین باری که کلمه پیرهن را درست تلفظ کردی تمام عالم و آدم هم همان لحظه این کلمه را یاد گرفتند؛ و به همان راحتی هم سر زبان ها افتاد. صبح مادرت بیدارت کرد گفت: پیرهنتو بیار برات بپوشم گلی! پیرهن... پیرهنت.
بعد از آن پدرت گفت: بچه پیرهنم تمیز نیست. همسایه طبقه بالاتان در زد و گفت: پیرهن حسن رو باد اینجا ننداخته؟ تلفنتان زنگ زد صدای مادربزرگت را شنیدی و تا شناختی زبان گشودی به پیرهن... پیرهن.
پسر پیرهن صورتی چهارشانه با موهای بلند و پوستی سوخته کمر نیم تنه مانکن را دور دست و بازوش گرفته و دامن مشکی گلدار را دورش می چرخاند.
می ایستی روبروی نیم تنه مانکن، سایه ات روی پسر می افتد نگاهت می کند و نیم تنه را این بار از دو طرف می گیرد و کمی پایین تر جا می دهد می گوید: سلام خانمی، بفرمائید!
قبل از اینکه با نوک انگشت هات عرق پیشانیت را دست بکشی بساطش را از نظر می گذرانی و لبت را می گزی باز روی دامن مشکی و یک یک گل های براقش خیره می شوی؛ بالاخره می گویی دامنت جدیده؟!
پسر پیرهن صورتی ابرویی بالا می کشد خنده ای می کند می گوید: دامن من! یا دامن تو؟ من پسرم! تو دختر!
باز روی پیشانیت دست می کشی این بار کف دستت خیس عرق می شود و به موهات می زنیشان.
پسر همچنان توی قر و فر مانکن است و دست از آن نمی کشد سرش گرم دست هاش همزمان با تو فکر می کند؛ آنقدر که دور و برتان پر از خریدار می شود. می نشینی و دامن های رنگی تا شده یک به یک روی زمین را باز می کنی.
پسر 2 مشتری پر چانه را راه می اندازد و به تو می گوید: چی شد؟ چیکار کردی خانمی؟
بلند می شوی دستت را جلو می بری و دامن مشکی را بیهوده صاف می کنی.
پسر جلو می آید کله اش را نزدیک کله ات می آورد دست زیر تور پایین دامن می برد، کف دستی تور سیاه ستاره دار تعارفت می کند رو برمیگردانی که یعنی تعارف نداری. آرام می گوید:
- جنس من حرف نداره! خیالت راحت.
جای دقیق رگ های صورت گر گرفته ات را دقیق نمی دانی یک قدم عقب می روی، دور و برتان کلی آدم جمع می شود. گوشه های لبت را از داخل خوب به دندان می گیری می نشینی و دامن های رنگی باز شده را باز یک به یک تا می زنی.
پسر پیرهن صورتی با 2 مشتری کل کل می کند و 2 مشتری هم رد می کند. تو قوز کرده اما روی دامن ها پهن شده و هم روسری روی صورتت را عقب می کشی و هم 2 دستت را روی صورتت.
بلند می شوی باد موهات را به هر طرف می اندازد و زیر تور دامن می پیچد. با عجله پا روی دامن ها می گذاری و پاهای مانکن را میخواهی بپوشانی پسر می گوید: ولش کن، زحمت نیفت!
ولش نمی کنی می گویی: رحمته.
خم می شوی. دست دست عرق می کنی تا تور دامن را تا پائین پاهای خشک مانکن می کشی. حس می کنی رنگ لب های خشک شده و بار گرفته ات درست رنگ مچ پاهای مانکن شده است. میخواهی ترشان کنی اما سر بر میداری، پسر به چشم هات زل می زند:
اینطرف آنطرفت را نگاه می کنی تن و بدن از تک و تا افتاده ات را نیم تکانی می دهی با صدای گرفته ای می گویی: "ممنون! نه! هفته دیگه ولی این دامن... تا شدشو ولی اگه خوب تا شدشو" و انگشت لرزان اشاره ات را گرفته ای که: همین رو ولی اگه بیاری...!
چشمان پسر را نگاه می کنی و یخه باز پیراهنش را و فکر می کنی حالاست که بگوید:
من پسرم... تو دختر...!
پنجه در موهای خشکت می بری بی هیچ اینطرف آنطرفی از همان راه که آمده ای درست هم جهت با باد داغ تابستان بر می گردی.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#532
Posted: 26 Oct 2013 16:17
پیرمرد زپرتی
هر وقت او را با شلوار کبریتی نارنجی تیره رنگ و پیراهن چهارخانه تر و تمیز آستین کوتاه و چتر همیشه بسته شده اش می بینم روی کلاه زاغارتش اما پلک هم نمی زنم. حس می کنم هر وقت از روز هم که باشد باید چند قدم دورتر از او دست به سینه و مودب بأیستم. سر را تا جاییکه می توانم خم کنم و با رعایت تمامی احترامات بگویم: "سلام آقا روز شما بخیر! سلام آقا عصر شما بخیر! سلام آقا وقت شما بخیر!!!" و بلافاصله توی ذهنم می آید که او هم می ایستد خوب از آن بالا تا پایین وراندازم می کند، با طمأنینه در حالیکه چشم از من بر نمی دارد چتر را از دستی به دست دیگر می دهد کلاه زاغارتش را از سر بر می دارد او هم به رسم ادب کله را کمی، فقط کمی خم می کند می گوید: سلام خانم روز شما بخیر! سلام خانم عصر شما بخیر! سلام خانم وقت شما بخیر! و دیگر من هم مجبور می شوم بأیستم روبرویش توی چشمهاش زل بزنم با اندک مکث ادامه دهم: " روز خوبیه، اینطور نیست؟" و نیست که او برای اولین بار مرا می بیند دو حالت برایش پیش می آید: یا بسیار سریع با لحن خیلی صمیمی و مهربان با اشتیاق هر چه تمام تر جواب می دهد: "بله بله همینطوره، هوای خوبیه" و یا می ترسد خدای ناکرده، زبانم لال دختر هفت خطی باشم بنابراین از زیر عینک بی دسته مدل فرانسویش کاملاً بی تفاوت نگاهم کند اعتنای خری هم نکند و بیخیال هر چه دختر راهش را بگیرد و برود. که اگر اینطور باشد و مطمئن شوم از ته دل می ترسد واقعاً از صمیم قلب برایش متاسفم و حاضر نیستم یک ثانیه هم تحملش کنم. اما نه، به ظاهر عاقل تر از این حرف ها به نظر می رسد، بچه که نیست عمری از او گذشته و شرط عقل را خوب به نظر می آید رعایت کند و من هم از او خوشم می آید. اتفاقاً از بچگی تا به حال در هر فرصتی برای پیدا کردن اینگونه آدم ها چه جاهایی که نگشته ام. سه روز پیش برای اولین بار که در همسایگی خودم دیدمش از او بدم نیامد، دیروز که دیدمش از او خوشم آمد و امروز حس می کنم سرم درد می کند برای مصاحبت با او. دوست دارم جلو بروم آن یکی دست بی چترش را بگیرم و به سبک فرانسوی ها بازویم را توی دست حلقه شده آفتابه شکلش کنم، سینه ای صاف کنم بگویم: "قربان جای بسی افتخار است که با آقای محترم و با شخصیتی مثل شما در این هوای کمی تا نسبتی ابری همراه با لکه های پراکنده در پارک مجاور در کنار شما قدم بزنم."
او هم البته مات و مبهوت دست به کمر خشکش می زند تا من بازویم را محکم توی دست و بازوی حلقویش کنم. معلوم است که با کمال میل قبول می کند، باید هم قبول کند. دلش هم بخواهد! باید به خودش افتخار کند که با یک دختر لر آشنا می شود. دخترهای نترس، جسور، قاطع و ببر بدوز لر که مثل دخترهای شلغم بی خاصیت و ریقوی فرانسوی نیستند که ندانند باد از کدام طرف می آید، راه به راه برای هیچ و پوچ خودشان با خودشان حرف بزنند، بخندند، گریه کنند، و دست جای پا بگذارند و اصلاً ندانند چکار می کنند. دست چلاقشان را توی تک جیب جلوی پیشبندشان کنند و لحظه لحظه عذرخواهی کنند، بعد دست ها را درآورند تک تکشان را توی دهان کنند، درآورند، آخر هم نفهمند آخرین بار از کجا درآوردند. آنوقت دختر لر که حتی اسمش هم لرزه بر اندام دشمن می اندازد بیهوده بیهوده هم که در هوای کمی تا نسبتی ابری با لکه های پراکنده قدم بر زمین که می گذارد آنقدر محکم و پر قدرت بر می دارد که از زیر پاهایش خاک به هوا بلند می شود و خاک هم قشنگ بوی باروت می دهد! چه برسد به اینکه در هوای کاملاً آفتابی پا بر رکاب اسب و یال در دست مصمم و استوار با هدف نشانه گرفتن چشم دشمن در چمن زار بتازند.
نه! نه! اصلن من و این پیرمرد فرانسوی چپر چلاق با هم قابل قیاس نیستیم. من کجا و این کجا؟ از سکوت احمقانه اش خوشم نمی آید. برای همین دستم را از دست آفتابه شکلش در می آورم که در آخرین لحظه نمی گذارد. می خواهم بگویم: "بیا برو لگن! با این کلاه زاغارتت" که چترش را دستم می دهد. من هم که بدبختی دهنی دارم دلی ندارم کوتاه می آیم و از اینکه به من به این سادگی اعتماد کرده از او خوشم می آید. برای همین دست توی جیب کتش می کنم و دستمال گل گلی نخی چهارتا شده ای در می آورم آن را به سرعت از دستم می گیرد و می گوید: "دستمال دماغمه، سرما خوردم" و بلافاصله توی آن تا جان دارد فین می کند. موج صداش توی گوشم می پیچد، از او خوشم نمی آید اصلن. نگاهم می کند با همان قدرت پیرمردان زهوار در رفته ی فرانسوی. مردمک چشم هایش از سیاهی در آمده و به سبزی، آن هم سبز لجنی گرائیده اند. حالت تهوع دارم. می خواهم بالا بیاورم. دستم اگر تمیز بود یکی از انگشت هام را توی حلقم می کردم که زودتر بالا بیاورم و راحت شوم. بالا نمی آورم و راحت نیستم برای همین رو به پیرمرد می گویم: "ببین حاجی، اگه من یه دختر فرانسوی بودم یک ثانیه هم تحملت نمی کردم. یک ثانیه چیه؟" و دستم را از توی بازوی قفل شده اش بیرون می کشم.
می خواهم با نوک تیز چترش زیر کلاه زاغارت و ضایعش بزنم، بپرد توی هوا و برنگردد کلاهش را هم بردارد که دستش را جلو می آورد چتر را از دستم بگیرد. نمی گذارم، او می کشد، من می کشم، او می کشد، من می کشم، او می کشد، من می کشم، توی این کشاکش دوست دارم ولش کنم تا با پشت خشکش به زمین بخورد و مردان با غیرت لر سرش بریزند و او را از شهر و دیارمان بیرون کنند و برانند که یادم می افتد دست توی آن یکی جیبش نکرده ام. دست از مقاومت می کشم و کنار گوش آینه تریلی مانندش می ایستم و آن یکی بازویش را می گیرم که او هم از مقاومت دست بکشد که دستم را سفت می گیرد. یکی از چشم هاش را زیادی هدف می گیرم. سرم درد می گیرد، میخواهم از پایین و بالا، بالا بیاورم. دستم را رها می کند. نوک تیز چتر را توی زمین فرو می کند و دست توی آن یکی جیب کتش می کند و عینک دسته مدل فرانسویش را می خواهد در آورد...!
که از پایین و بالا و این طرف و آن طرف چهار ستون بدنم بالا می آورم. غذای سه روز پیش، با اندکی آب و املاح اضافه و افزودنی های مجاز دیگر که با خاک به هوا بلند می شود و خاک هم قشنگ بوی باروت می دهد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 9253
#533
Posted: 27 Oct 2013 00:22
ناپلئن
همونطور که شاید بدونین دزیره عاشق ناپلئون بوده! و ناپلئون هم به طور مقابل دزیره رو دوست داشته و با هم نامزد بودن! تا اینکه ناپلئون برای منافعی که داشته با زن دیگری ازدواج میکنه با این حال همیشه به فکر دزیره بوده و اون رو بیشتر دوست داشته! تا اینکه دزیره با یکی از ژنرالها ازدواج میکنه و بعدها هم همیشه هم عاشق شوهرش بوده و هم از اینکه با ناپلئون ازدواج نکرده بوده راضی و متشکر بوده! چون اصلا موافق کارهای ناپلئون نبوده! خلاصه اینکه دزیره و شوهرش بخاطر خوبی های شوهرش ملکه و پادشاه سوئد میشن! یعنی از فرانسه به سوئد مهاجرت میکنن و حتی ملیت خودشون رو تغییر میدن و سالها در سوئد حکومت میکنن! و جالبه که بدونن هنوز هم پادشاهان سوئد از نوادگان دزیره و شوهرش ژان بابتیست هستند!
دزیره برای این مهاجرت خیلی سختی کشیده و اصلا از زندگی در سوئد راضی نبوده تا بالاخره به این موضوع تن میده! ولی نکته مهم در زندگی دزیره و شوهرش اینه که به بچه هاشون یاد دادن که همیشه به آزادی مردم احترام بزارن و تا جایی که میشه در کشورشون دموکراسی رو برقرار کنن و حتما همین هم رمز اصلی پایداری حکومتشون بعد از این همه سال است!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 14491
#534
Posted: 28 Oct 2013 15:42
به دیوار برلین تکیه داده بودیم
سطل آب را که از دستم گرفت، فکر کردم پریدن توی حوض کار احمقانه ای بوده است. لبه های فیروزه ای می گفت بیا. لجن های ته حوض به هم ریختند و قاطی آب شدند. سطل پر از آب و لجن را از دستم گرفت. خندید و گفت: سیگارهات خیس نشه!
دوید تا سطل را برساند بهشان. با آن پلیور نارنجی شبیه پرنده ای بود که در تاریکی شب راهش را گم کرده و خودش را به دیوار میکوبد. این پیدا و ناپیدا بودنش، همیشه عذابم میداد. مثل همین حالا که میان شاخهها و تنههای سیاه شده از شب گم می شود و بعد از جایی دیگر سر در می آورد.
دوید که سطل آب را برساند بهشان؛ تا آنجا برسد نصفش را ریخته بود. لجن ها آرام شده بودند، کم کم کف حوض ته نشین می شدند. ترسیده بودند، خودشان را میکشیدند عقب. حلقهای فیروزهای دور پاهایم را گرفته بود. نمیدانستم کف حوض هم فیروزهای است. دلم می خواست بنشینم توی حوض، سیگاری روشن کنم و با دستم لجن ها را به هم بریزم. نباید می گذاشتم برود تا همین جا هم با بدبختی کشیده بودمش.
گفت: هفت صبح تا شش عصر کلاس دارم.
گفتم : فقط دو ساعت.
گفت: شب نمی تونم زیاد بیرون بمونم.
گفتم: فقط دو ساعت.
گفت: چیه که پای تلفن نمی تونی بگی؟
گفتم: فقط دو ساعت.
فکر کردم در دو ساعت می شود. بالاخره می توانم بگویم که دیگر تمام شده که نمی توانم. اما هی سیگار پشت سیگار. زبانم نمی چرخید به گفتن. چشم بیندازی در بیقراری چشم هایش و بگویی نمی توانی؟
آب چنگ زده بود و از خیسی شلوارم خودش را میکشید بالا. خیسی آب زانوهایم را به مورمور می انداخت. ترسیده ام، ترس شبیه همین بادی که می پیچد در تنم، تا بیخ استخوان را می لرزاند.
کاش می شد بنشینم و خودم را فرو کنم بین این لجن ها. لایه لایه لجن کشیده شود رویم، تا وقتی برگشت دوباره سطلش را پر کند. ببیند، جسدم مثل این ته سیگارها پوسیده و قاطی لجن ها شده.
قرارش را من گذاشته بودم، زور هم می زدم، اما زبانم نمی چرخید که بگویم دیگر مثل سابق دست و دلم برایش نمی لرزد. حتی فشار انگشت هایش روی بازویم هیچ حسی را زنده نمی کند.
گفت: منو کشیدی اینجا که نگات کنم؟
گفتم: دارم فکر می کنم.
گفت: فکر کردم فکرهاتو کردی که زنگ زدی.
می خواستم بگویم. دقیقا همان موقع که باید میگفتم، اتفاق افتاد. از جایش بلند شد.
گفت: اونجا یه چیزی داره می سوزه!
گفتم: حتما آشغال می سوزونن.
گفت: آشغال نیست... ببین انگار یه درخته. همون درخت بزرگه پشت سفارت.
راست می گفت داشت می سوخت. مثل آدمی که بنزین روی خودش ریخته باشد. داشت میسوخت. بالاخره اتفاقی افتاد. حق با مرد بود. همیشه اتفاقی میافتد!
ویدیو کلوب خلوت بود. مرد برایم حرف می زد از اینکه همه دنبال فیلم هندی اند. مردم عاشق پایان های خوش هستند. رفته بودم فیلم بگیرم. فیلمی که بگوید چطور یک رابطه عاشقانه این طور ناگهانی در آدم تمام می شود؟ خواستم اول برای خودم حلش کنم.
مرد گفت: اسم فیلم یادت نیست؟
گفتم: اسمش اصلا مهم نیست.
گفت: بازیگراش؟
گفتم: دوتا آدم که می خوان از هم جدا بشن.
گفت: خوب بعد؟
گفتم: همین دیگه خداحافظی می کنن و تموم می شه.
گفت: مگه می شه؟ حتما بعدش یه اتفاقی می افته!
دو روز تمام طول کشید تا همه فیلم ها را دیدم. مرد راست می گفت. درست در لحظه ای که باید تمام می شد، باید حرف آخر زده می شد، اتفاقی می افتاد. حالا هم اتفاق افتاده بود. کسی درختی را آتش زده بود و او رفت تا درختش را نجات بدهد.
گفتم: بشین به ما چه؟
گفت: اون درختس...اون درخت بزرگه که لونه کلاغ ها بود.
گفتم : که چی؟
گفت : یادت نیست؟
یادم بود. وقتی هوس می کردیم تنها باشیم، می رفتیم ته باغ جایی که درخت چنار بلندی از وسط دیوار سفارت آلمان رشد کرده بود. می گفت: این درخته هم مثل همه اومده پناهنده شه!
دور و بر درخت می چرخیدیم و راجع به درخت و دیوار حرف می زدیم. اینکه چطور وسط دیوار رشد کرده یا اینکه اول درخت بوده بعد دورش دیوار کشیده اند!
درخت بزرگ بود، آنقدر بزرگ که اگر کنارش می ایستادیم. هیچکس ما را نمی دید. همان جا در آغوشم می کشید. حالا هم دلم می خواهد برگردد و در آغوشم بکشد. سردم است. گرمای تنش مثل گرمای تن پرنده هاست پرنده های کرکی تازه از تخم در آمده. می خواهم سرم را بگذارم زیر گوشش و بگویم از اول هم قرارمان همین بوده. کاش می شد ببوسمش و بگویم معذرت می خواهم، اما کاری است که باید بشود. اگر حالا از این حوض لجن بیرون نیایم، چیزی نمی کشد که من هم تبدیل می شوم به رشته های جلبک مثل همین ها که ته این حوضند.
شعله ها کمتر شده اند. صدای فریاد نگهبان پارک می آید. همه جمع شده اند که نگذارند درخت بسوزد. که نگذارند اتفاق بیفتد. اما اتفاق افتاده است.
درخت سوخته و فقط هجم خالی اش میان دیوار مانده است. اگر بتوانم از میان این لجن ها بیرون بیایم، سراغش می روم. همانجا ایستاده و درختش را در آغوش گرفته. تن درخت هنوز از آتش گرم است.
اگر بتوانم تا آنجا بروم به دیوار برلین تکیه می دهم و او را نگاه می کنم که صورتش را در سیاهی درخت گم کرده. در آغوش هم فرو رفته اند. مثل پرندههای کرکی که سر از تخم بیرون می آورند و در آغوش لانه شان فرو می روند.
فقط باید بلند شوم و تا آنجا بروم. باید مطمئن شوم که دیوار نریخته. همه دیوارها یک روز می ریزند. اما امروز آن روز نیست.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#535
Posted: 28 Oct 2013 21:36
خدای پشت پنجره
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت
جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ... دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!
گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید
نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.
همیشه به خاطر داشته باشید:
خدا پشت پنجره ایستاده.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 6368
#536
Posted: 29 Oct 2013 14:17
آلترناتیو
از وقتی مامان مرد، آقاجون دیگر آرام و قرار نداشت. گاه سرش را به دیوار میکوبید و گاه با بقیه دعوا میکرد. خوراک درست و حسابی هم نمیخورد. با این که عمه آمده بود اینجا و به ما [من و آقاجون] میرسید، اما باز هم آقاجون آرام نمیگرفت. همسایهها چند بار گفتند که باید برای «مامان» یک «آلترناتیو» پیدا کنیم. من نمیدانستم «آلترناتیو» چیست؛ لابد چیز خوبی باید باشد که آقاجون را آرام میکرد.
شهناز که به خانهی ما آمد، من از همه خوشحالتر بودم؛ چون یک عروسک خوشگل هم با خودش آورده بود و برای عروسکش کلاه و کفش بافتنی میبافت. من خیلی خوشم میآید که آدمها بلد باشند برای عروسکشان کفش و کلاه ببافند. از همه بیشتر خوشم میآمد که اسمش شبیه به اسم خودم بود؛ مهناز و شهناز. شاید ما باید خواهر میشدیم و با هم بازی میکردیم. اگر خواهر بودیم، دیگر شهناز مجبور نبود شبها تو اتاق آقاجون بخوابد. همانجا پیش من میماند و ما شب تا صبح با هم حرف میزدیم و میخندیدیم
اما شهناز صبحها «اوقاتش تلخ بود» حتی حرف هم نمیزد. از ظهر ببعد حالش کمی بهتر میشد و با من بازی میکرد. گاه ما با هم مینشستیم توی حیاط؛ شهناز موهای مرا باز میکرد و شانهشان میکرد. هر روز هم یک مدل آنها را میبافت. یک روز حتی یک کلاه بافتنی صورتی برایم بافت که خیلی دوستش داشتم.
عصرها چند تا ازدوستان آقاجون میآمدند خانهی ما و مینشستند به تریاک کشیدن و اختلاط کردن. من که گاه مجبور میشدم برایشان چای ببرم، میشنیدم که آقاجون چه حرفها که پشت سر شهناز نمیگوید. من اگر بودم و شهناز اینقدر دختر بدی بود، اصلا با او حرف هم نمیزدم. اما آقاجون عادت نداشت عیب آدمها را به خودشان بگوید. پای منقل که صدای جزجز ذغالها بلند میشد، آقاجون تازه شروع میکرد به حرف زدن. قبلاها از سیاست حرف میزدند و حالا از شهناز که خیلی چیزها بلد نیست و عروسکش را ول نمیکند و دختر «نره خر ترشیده» هنوز بلد نیست بستنی بخورد و مثل بچهها بستنی را لیس میزند و... از این حرفها
من اصلا خوشم نمیآید که آدم شهناز را ببرد توی اتاق خودش بخواباند، اما بعد پشت سرش با آن پیرمردهای بیدندان صفحه بگذارد.
شهناز گاه توی آشپزخانه گریه میکرد و عمه او را بغل میکرد. فکر کنم عمه هم یک وقتی خودش «آلترناتیو» شده بود که درد شهناز را میفهمید. من اصلا دلم نمیخواهد «آلترناتیو» باشم. یکبار از شهناز پرسیدم: «تو آلترناتیو هستی؟» خندید و گفت «بیا بریم برات کتاب بخوونم!»
من و شهناز خیلی با هم دوست بودیم. اما چند وقت بعد شهناز از خانهی ما رفت و دیگر برنگشت. عمه هم رفت و دیگر برنگشت و باز آقاجون و دوستهاش نشستند پای منقل و حرف «آلترناتیو» را زدند. من دلم برای شهناز تنگ شده است. ولی شهناز دیگر نیست. شهناز عروسکش را برای من جا گذاشت و تمام چیزهایی را که برای خودم و عروسکم بافته بود. کاش آقاجون دیگر دنبال آلترناتیو نمیگشت و کاش دیگر لازم نبود که کسی مثل شهناز با عروسکش بیاید و به جای این که کنار من باشد و برای من قصه بگوید، برود تو اتاق آقاجون بخوابد. «آلترناتیو» یودن کار سختی است. آدم باید تو اتاق پیرمردهای تریاکی [که پشت سر آدم به «عالم و آدم» شکایت میکنند] بخوابد. اجازه هم ندارد کنار دختری مثل من باشد و برایش قصه بگوید.
دلم خیلی برای شهناز تنگ شده است؛ خیلی!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 24568
#537
Posted: 29 Oct 2013 16:50
داستان زن جوان
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت
براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند.
او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشستو در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.مردي در کنارش نشسته بودو داشت روزنامه ميخواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت،متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد.او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکرکرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برميداشت،
آن مرد هم همين کار را ميکرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بودولي نميخواست واکنشي نشان دهد.وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود،پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بيادب چکار خواهد کرد؟
مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصف ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي ميخواست!زن جوان حسابي عصباني شده بود.در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کردکه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست،
چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداختاز آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتي داخل هواپيما روي صندلياش نشست،
دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهانبا کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست،باز نشده و دست نخورده!خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ...يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشتهبود. آن مرد بيسکوئيتهايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#538
Posted: 31 Oct 2013 20:07
داستان کوتاه "سایه ها" نوشتهی ندا نظری
دستم روی دستگیره دره. درو که باز می کنم خونه تاریک تاریکه! همه جا ساکته، یه دفعه صدای سکوت بین صدای جیغ دوستام و شهرزاد گم میشه، همه ی لامپ ها روشن میشن و توی خونه پر میشه از کاغذای رنگی! یادم رفته بود که امروز تولدمه!
شهرزاد همه ی دوستای دانشگامونو دعوت کرده، حتی رخساره رو. با این که می دونه ما قبلا به هم علاقه داشتیم و قصد ازدواج هم داشتیم.
چشمای من هنوز ماته به نگاه مهمونا، ماته به نگاه رخساره! شهرزاد جلو میاد و منو می بوسه! «تولدت مبارک عزیزم» و من رو کنار کیک تولد می بره، توی این مدت چشم رخساره فقط به من و شهرزاده! شهرزاد هم از لج اون مدام اطراف منه، شمع هارو که فوت می کنم، لبخند تلخی روی لبام می شینه که هر لحظه با دیدن رخساره تلخ تر میشه. مثل همیشه شنل بلند یشمی اش رو پوشیده، با همون چکمه های تنگ پاشنه بلند، چرا دعوتش کرده؟ که دوباره اون خاطرات کهنه، نو بشه؟ آخر مهمونی که میشه رخساره جلو میاد! «تولدت مبارک سیاوش!» سیاوش رو که میگه تا چند ثانیه زل می زنه به چشام! نگام میفته تو سبزی چشماش! (تولد دو نفره 5سال پیش کنار ساحل، هدیه ش توی گردنم، شب خواستگاری تو خونشون، تحقیرای خونوادش، بعدشم آشنایی با پدر شهرزاد و همه ی داراییش، حالام بودن من توی این شب، اینجا)، نگامو از نگاش می گیرم، خنده روی لبای شهرزاد می مونه! نگاهی به من میندازه و تا در خروجی همراهیش می کنه! برای اینکه شهرزاد حساس نشه، به رخساره زیاد محل نذاشتم. با این که شهرزاد حس منو به اون حس می کنه اما حرفی نمی زنه!
بعد از اون شب، مدتی میشه که وقتی میام خونه دیگه سایه رنگی شهرزاد پشت شیشه های گل ریز در پیدا نیست، که در خود به خود باز بشه و پشت در شهرزاد باشه! کیف و کتمو روی دستای ظریفش بندازه، دیگه حتی بوی سوخته غذاهاش از لای درز شیشه ها بیرون نمیاد! دستم تا مدتی روی دستگیره در می مونه، اما کسی اونو باز نمی کنه، کلیدو می چرخونم توی قفل. باز شدن در، جـیــر... سیاهی روی همه چیزو پوشونده! یه صدای به گوشم میرسه. تق.. تق تق.. تق.. ! چشمای شهرزاد تو سیاهی اتاق قاب شده رو صفحه کامپیوتر. می پره! پلک می زنه!
سایه چشمام، حک شده رو سیاهی دیوار روبروش، رو سیاهیش پلک می زنم. می بینه، پلک می زنه. صدای سکوت اونقدر بینمون زیاده که صداهامون به هم نمیرسه. انگار یه چیزی بینمونه، یه سایه که نمیذاره صدام به شهرزاد برسه، هر چی داد می زنم شهرزاد... شهرزاد... که صدامو بشنوه، اما شهرزاد پشت اون سایه خودشو قایم کرده و گریه می کنه. فقط اشکاشو می بینم، که رو سیاهی اون سایه پایین میاد و تو دستاش محو میشه. حس می کنم اون سایه برام آشناست، خیلی دیدمش، اما چهرشو پوشونده، فقط لبای باریکشو می بینم که رو همه و می لرزه، اونقدر می لرزه که یهو سردم می شه. با صدای زنگ گوشی شهرزاد به خودم میام که جلوی در اتاق خوابم، نه تو خواب، نه تو رویا. دو شاخه کامپیوترو می کشه و میره تو تراس، صدای خنده هاش، شکل چشماش شبیه وقتیه که با من آشنا شده بود، شقیقه هام داغ شده و تیر می کشه. همون جا، کنار در اتاق خواب، کیف توی دستم می مونه، کت روی شونه هام سنگینی، اونقد سنگین که دیگه اشتهایی واسه غذا خوردن نداشته باشم. میرم تو حموم، شیرآب و تا آخر باز می کنم، صدای شرشر آب، آرومم می کنه. رخساره، همیشه این صدا رو دوست داشت. تند تند پک می زنم به سیگار، دود سیگار رو سیاهی کاشی ها میریزه و بالا می ره و آب رو داغی پاهام. چند وقتیه که شبا یا توی تراس منظره ی شهرو نگا می کنه یا روی کاناپه اونقدر تلویزیون نگا می کنه تا همون جا خوابش ببره. همش سرش تو موبایلشه یا توی حموم پچ پچ می کنه، صدای خنده هاشو می شنوم! گوشیشو هم که نگاه می کنم همه ی تماس ها و پیاماشو حذف کرده. حرفمون توی خونه فقط شده سلام، شب بخیر،کی اومدی ...
ساعت های زیادی می گذره، شبای زیادی صبح می شه. دیگه عادت کردم که هیچ سایه رنگی روی اون شیشه های گل ریز نباشه! داخل میام، چیزی نمی بینم جز نور آبی که از در اتاق بیرون اومده، بوی یه عطر مردونه از فضای اتاق بیرون می پره! صدای خنده های شهرزاد می پیچه لای بوی عطر، سرم داغ میشه، پاهام یخ زده، شهرزاد... می دوم تو اتاق خواب، صدای دکمه های صفحه کلید و دینگ دینگ های یاهو مسنجر قاطی شده، شهرزاد کنار میز کامپیوتر نشسته و زل زده به مانیتور، به من، بی رنگی لباش، قرمز شده و پشت چشماش رنگی، موهای سیاه بلندش رو که همیشه با کش می بست رو شونه هاش باز کرده! نفس نفس می زنم، شهرزاد! دو شاخه رو می کشه و میره سمت کاناپه. میرم تو اتاق، چیزی نیست، بوی اون عطر هنوز تو خونه است. دستام تو موهامه، صدای خنده هاش، دروغ هاش می پیچه توی سرم و خشکی دهنمو بیشتر می کنه، «شهرزاد این بوی لعنتی چیه؟ کی اینجا بوده کثافت؟ چرا تو انقد عوض شدی لعنتی؟» سرشو دستمال پیچ کرده، روی کاناپه دراز کشیده و هندزفری هم تو گوششه! می رم سمت کامپیوتر، سایه شهرزاد افتاده رو سیاهی دیوار اتاق خواب، ناخنای بلندشو می کشه به چوب دیوار.
پسوردش661... چشمم میفته به پیام های پشت سرهمی که واسش میاد، «کجا رفتی عزیزم..؟» عکس یه پسر مو بلند و حرفای عاشقونه ای که بینشون رد و بدل شده، عکسایی که باورم نمیشه مال شهرزاد باشه، عرق سردی رو روی پیشونیم می یاره! هر لحظه که پیام های دیگه اش رو می خونم، سرم داغ تر میشه! دستمو می کشم تو موهام، چند تا مشت محکم می کوبم به میز کامپیوتر، لعنت به تو... سایه اش از رو سیاهی دیوار پاک می شه، کامپیوترو براش روشن می زارم و میرم تو حموم و شیر آب رو تا آخر باز می کنم! میدونم که بعد من میره سمتش، میام بیرون! صدای نفساش میاد سمتم! تیزی نگاهمو می فهمه! عقب می ره، جلو میرم، لب هاش می لرزه، «نه سیاوش تو...تو؟» می خواد چیزی بگه، دستمو می ذارم روی لباش که هیچی نگه! باید زودتر می فهمیدم. از خونه می زنم بیرون، بارون گرفته، بارون می خوره تو صورتم، شرشرآب، رو سنگفرش پیاده رو، خنده های رخساره، خنده های اون پسره و شهرزاد جلوی چشام نقش می بنده، زیر بارون چشام خیره به نور چراغ برق، دود سیگار با بخار دهنم تو سردی هوا بالا میره و محو میشه. به یه چهارراه می رسم، چراغ قرمزه. هیچ ماشینی پشت چراغ نیست، فقط منم که خیره شدم به قرمزی چراغ، رنگ گل های رخساره، لبای شهرزاد. نور قرمز می پاشه به همه جای خیابون، حتی درختای کنارش، برای چند ثانیه قرمز به چشم می خوره. 41,42,43...
تو سیاهی شب زیر نورای زیاد همه چیز رنگ گرفته، حتی اون پسر شیشه ای که شهرزاد باهاش رابطه داره و عاشقش شده! باورم نمیشه اون... چقدر شبیه اون سایه ایه که همیشه تو خواب می دیدم، که همیشه لباش اونقدر می لرزید که من سردم بشه و از خواب بپرم و نتونم چهره ش رو ببینم. بازم بارون می گیره! دیگه صدای شرشر آب، آرومم نمی کنه، حالمو بد می کنه. یاد رخساره میفتم... دستم رو دستگیره دره، پک آخر رو به سیگار می زنم و زیر پا لهش می کنم، درو باز می کنم... بازم بوی همون عطر هوای خونه رو سنگین کرده. چیک، چیک، صدای شیر آب تو سکوت خونه می پیچه، دیگه صدای تق تق دکمه های صفحه کلید توی گوشم سر نمی خوره، تیک تاک، تاریکی هنوز روی عقربه های ساعتو گرفته، کسی توی خونه نیست، همه چیز درهم و برهمه. لباسای توی کمد، یکی یکی رو تخت ولو شده، اینجا چه خبره؟ قفل کمدم شکسته رو زمینه! گل خشکای رخساره، چسبیده به سفیدی دیوار و آینه، عکسای دو نفره منو رخساره پاره پوره کف اتاقه، همون عطر مردونه، روی میز آرایش، رو آینه بزرگ نوشته «سایه رخساره، سایه رخساره...» بوی دود میاد، می دوم سمت آشپزخونه، بسته های قرص، تیکه های شیشه... یه تیکه شیشه میره کف پام! خون شره می کنه رو سفیدی سرامیکا، سایه شهرزاد افتاده رو پرده اتاق خواب، صدای گریه هاش منو یاد باباش می ندازه، باد به گل خشکای رو دیوار می زنه و گلای پرپر شده رو به سمتم میاره. نور آتیش می پاشه به عکسای کف اتاق؛ لبخند منو رخساره تو دریا، جشن فارغ التحصیلی...
جلو می رم. سمت تراس؛ صدای خرد شدن برگای قرمز زیر پاهام، اول آشناییمون تو کافی شاپ پلاس... دوست دارم سیاوش... شهرزاد گریه می کنه، به هق هق افتاده، عکسای تو دستشو پاره می کنه و می ندازه تو آتیش، بوی بارون با بوی دود میاد داخل. شهرزاد کش موهاشو باز می کنه و میندازه تو آتیش. سایه موهای سیاه و بلندش می ریزه رو سفیدی پرده، بوی سوختگی که از لای درز شیشه ها میاد سمت نفسام، هر لحظه بیشتر می شه، شعله های سیاه و زرد هر لحظه رو پرده بیشتر گر می گیره. سیاه، زرد، چشمای شهرزاد بین سیاهی و زردی، اشکای شهرزاد رو سیاهی شعله ها پایین می ره. سیاه و زرد هر لحظه گر می گیره و رو پرده بالا میره. دستای شهرزاد، لای شعله ها، چنگ میندازه رو آتیش. چهرشو پوشونده و تو شعله ها گم می شه. سایه یه زن، یه مرد، سایه یه زن، پشت یه مرد...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 6368
#539
Posted: 1 Nov 2013 11:48
داستان کوتاه " شمعدانی ها " نوشته میترا الیاتی
مرد به ساعتش نگاه کرد: «چه قدر مونده؟»
مدیر فروش گفت: «پشت اون تپه س.»
زن از عقب ماشین، بلند گفت: «آدم خیال میکنه داره میره پیک نیک»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن خندید. مدیر فروش با انگشت ساختمانهای نیمه ساز را نشان داد: «سال پیش همهش تپه ماهور بود.»
زن گفت: «چند وقت دیگه خودش یه شهره»
مرد گفت: «هوم»
پیچیدند توی جاده خاکی. مرد شیشه را بالا کشید: «خیلی پرته»
زن گفت: «ولی خوش منظرهس.»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن زل زده بود به بیرون.
ماشین تپه را دور زد. زن بلند گفت: «پیداش شد.»
مرد نگاه نکرد. گفت: «چه طوری هر روز برم و برگردم؟»
مدیر فروش گفت: «مینی بوس داره.»
زن گفت: «تو صبح میری شب میآی، پس من چی بگم؟»
مدیر فروش از توی آینه نگاهش کرد: «مگه بچه ندارین؟»
زن به ردیف کاجها نگاه کرد.
ماشین دم در ورودی شهرک ایستاد. پیاده شدند. مدیر فروش رفت کلید بیاورد. زن نشست روی پله. به باغچه نگاه کرد و به ردیف شمعدانیهای بیگل.
مرد گفت: «تقصیر توئه»
زن گفت:« گناه من چیه. کی گفت خونه میافته توی طرح؟»
مدیر فروش با کلید برگشت: «میگن آسانسور خرابه. باید از پلهها بریم.»
مرد گفت:« هوم»
توی راه پله زن گفت: «چه قدر تمیزه.»
جلوتر میرفت.
در که باز شد، زن بلند گفت: «چه خونه دلبازی!»
مدیر فروش با لبخند گفت: «آفتابگیره. توجه کنین به پنجرهها. شبای مهتابی، خونه مث روز روشنه.»
به زن نگاه کرد. نور آفتاب تابیده بود روی شیشههای بزرگ پنجره.
- بتون آرمهس.
این را مدیر فروش گفت و با مشت به دیوار زد. مرد دستش را مشت کرد، اما جلو نبرد. گفت: «دیره،باید برگردم سرکار. بهتره برگردیم»
زن گفت: «میشه آشپز خونه و حمومش رو ببینیم؟»
دنبال مدیر فروش رفت.
مرد دم پنجره ایستاد. خیره شد به بالکن رو به رو. شمعدانیها به صف روی نرده بودند، با غنچههای باز. دختر با سبد رخت روی بالکن آمد.
مرد سیگار روشن کرد. دختر پیراهنی سرخ را از توی سبد برداشت و تکانش داد. مرد به سیگارش پک زد.
صدای زن گفت: «خیلی قشنگه.»
مرد گفت: «واقعا.»
مدیر فروش گفت: «کاشیهاش همه اعلاس.»
صدای زن گفت: «خوش رنگه.»
مرد گفت: «بله خوش رنگه.»
دختر، چینهای پیراهن را روی بند صاف کرد، گیره زد، سبد را برداشت و رفت.
زن دست روی شانه مرد گذاشت: «خوش منظرهس.»
مرد گفت: «شمعدانیها.»
زن چیزی نگفت. مدیر فروش گفت: «اگه مایل هستین برگردیم.»
مرد حرفی نزد.
زن گفت: «بله برگردیم.»
راه افتاد. جلوتر از مدیر فروش رفت. مرد زل زده بود به بالکن رو به رو.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#540
Posted: 1 Nov 2013 12:18
داستان کوتاه " سیاه مشق " نوشته فیاضی
انگار دارد جان مي كند..لعنت به روح اين زندگي مي فرستم و سويچ را مي چرخانم ،روشن نمي شود! از بس از صبح تا بوق سگ مسافركشي كردم اينطوري شده،يعني قبلا هم بوده ها...اما نه به اين شدت! قسط مهريه سايه را اينطوري جور مي كنم...
جلوي مدرسه هم كه پارك ممنوع است! الان جريمه مي شوم..همينطو.ر كه با خودم و ملوسك داشتم كلنجار مي رفتم صداي زنگ مدرسه مي ايد...از ماشين پياده مي شوم،مقنعه همه شان سفيد است چه جوري ضحا را پيدا كنم!! آها..با همان لبخند شيرين اش و دندان هاي خرگوشي دارد به سمتم مي آيد _سلام پسرم..
_سلام مامان كوچولوي بابا
در جلو را باز مي كند و سوار مي شود مقنعه اش را بالا مي زند وشيشه را پايين مي دهد ،باد موهاي مشكي اش را توي هوا مي چرخاند،اين موها را از مادرش به ارث برده،ميزنم كنار و سرم را از ماشين بيرون مي آورم.._مستقيم؟
مسافر سوارد مي شود،ضحا هم تند .و تند شروع به حرف زدن مي كند برگه هاي صد آفرينش را بيرون مي آورد و نشانم مي دهد _آفرين دخمل بابايي بابا رو ماچ نمي كني؟!
_نه صورتم و اذيت ميكنه!
راست هم مي گويد خوب بچه حق دارد،دستي به ريش هايم مي كشم و توي آينه بغل به خودم خيره مي شوم،از وقتي سايه رفته اصلاح نكردم.سرعتم را كم ميكنم _مطمئني مامانت هست؟
_آره امروز عروس داره
ترمز مي گيرم و درست رو به روي تابلوي آرايشگاه سايه پياده شدنش را تماشا مي كنم،اين طفلك چه گناهي داشت..
گازش را مي گيرم مي پيچم دم آپاراتي\خلوت است،انگار كه كسي نباشد،دستي به شانه ام مي خورد،پسرك كه تازه پشت لبش سبز شده انگار كه مي خواهد نشان دهد قلدر است سينه اش را جلو مي دهد..
_كاري داري؟
_دنبال كريم فازمتر مي گردم
_اوسا...اوسا..
كريم فازمتر از پشت چند آهن پاره جلو مي آيد
_سيلام..بازم قهر كرده؟
_از قهر گذشته رفيق!
مثل هميشه پر از انرژي است! حتي توي اين بيابون! كابوت را بالا ميزند _بايد روغن ترمزش عوض شه، ولي مث اينكه خودت بيشتر آب روغن قاطي كردي...چيه دادا؟
مشغول دستكاري توي جلوبندي مي شود
_فكر نكنم بتوونم قسط اين ماهه سايه رو بدم، زندان برام بهتر از اين زندگي كوفتي بود
_ دلت كه آزاد نباشه زندگي هم سخت ميشه! زندگي همينه! آقاموون همش مي گفت اگه سنگ جلو مسير آب رورخونه نبودصداي آب قشنگ نميشد..تموم شد
سوار ميشوم و سويچ را مي چرخانم، روشن ميشود...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...