ارسالها: 24568
#541
Posted: 1 Nov 2013 12:25
باز هم مادر
دکتری برای خواستگاری دختری رفت ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی نیاید
آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم مرد ومادرم برا اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خونه های مردم رخت و لباس میشست
حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است نه فقط این بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم
استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی
و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده وتماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید
طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگی را برای آینده من تباه کرد . . .
کور
روزی مرد كوری روی پلههای ساختمانی نشسته بود و كلاه و تابلویی را در كنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده میشد: "من كور هستم لطفا كمك كنید."
روزنامهنگار خلاقی از كنار او میگذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اینكه از مرد كور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را كنار پای او گذاشت و آنجا را ترك كرد.
عصر آن روز، روزنامهنگار به آن محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت. از او پرسید كه بر روی تابلو چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: "چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شكل دیگری نوشتم" و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد كور هیچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولی روی تابلوی خوانده میشد: "امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آن را ببینم."
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 14491
#542
Posted: 1 Nov 2013 19:00
علیه زمان
همه این را میگویند. اصلا انگار همه چیز برای اینطور وقتها ساکن میشوند. وقتی ملیحزمان پا میگذارد توی جمع و اشرف است که یک طرفش و آن طرف دیگر هم منیژه. همیشه همان هیبت، همیشه همان شکل و شمایل. چیزی تغییر نمیکند. ملیحزمان دو دست را میگذارد روی عصا و همانطور نشسته همه جا را نگاه میکند. اشرف یک طرف و آن طرف هم منیژه. انگار ملیحزمان را ساخته باشند که ژنرال باشد، سرهنگ یا سرگردی برای خودش باشد ولی یکی از همان شازدههایی است که از تبارش فقط همان عصا و دو دخترش مانده است. ملیحزمان میگوید: «دختر باید وجاهت خودش را حفظ کند.»
و بعد با همان وجاهتی که همیشه داشته سر به سمت دخترها میگرداند که دارند آماده میشوند که بروند مهمانی. ملیحزمان تایید میخواهد از دخترها، و دخترها هم تایید میکنند که: «بله، حتما، وجاهت داریم.»
همیشه همین حرفهاست میان اشرف و منیژه و ملیحزمان. وقتی ملیحزمان راه میرود انگار دارد سر زمین فخر میگذارد. انگار ندارد، فخر میگذارد و راه میرود و به همه چیز فرمان میدهد. به دخترها میگوید: «اگر من نباشم شما باید همینطور متین باشید.»
دخترها سر تکان میدهند و عین دو گوشواره کنار مادر راه میروند. ملیحزمان با همان هیبت از کوچه میگذرد و این اهل محل هستند که احترام دارند و سلام میدهند و ملیحزمان هم جواب میدهد، میایستد و خوش و بش میکند. وقتی میایستد زمان ساکن میشود. پا را که به مهمانی میگذارد همه بلند میشوند پیش پایش و احترام. این احترام را سالهاست دارد. همه انگار دوست دارند ملیحزمان را و دخترهایی را که به خاطر مادر، شوهر نکردهاند. این است که ملیحزمان میرود بالای مهمانی روی صندلی مینشیند و عصا را عصای دو دست میکند و اینطوری است که زمان ساکن میشود. همیشه زمان ساکن است برای او. هروقت مینشیند زمان از حرکت میافتد و تکان نمیخورد. ملیحزمان میگوید: این زمان بگذار تا...»
وقتهای دیگر هم همینطور است. وقتی او بخواهد همه چیز از حرکت میایستد. او آبها را ساکن میکند، بادها را ساکن میکند و میتواند هر حرکتی را ساکن کند. وقتی ملیحزمان مینشیند به دورها فکر میکند، به آن وقتهایی که همه چیز اینطور نبود، همه آدمها طور دیگری بودند، همه چیز از حرکت میایستد و ساکن میشود. او فکر میکند و دخترها کنار او ساکن توی قاب عکس نشستهاند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#550
Posted: 8 Nov 2013 00:17
تار عنکبوت
مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمدو گفت: من تورا نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکرکن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟
او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید امابرای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت: تارعنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی.
مرد تار عنکبوت را گرفت درهمین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تامبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.
ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت: تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی .
دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد !
زن وفادار
مردی مرده بود و او را غسل داده و کفن کرده بودند و روی تخت غسالخانه گذاشته بودند تا تابوت بیاورند و تشیعش کنند.
زنش را دیدند که بادبزنی به دست گرفته و کفن او را که از آب غسل مرطوب شده بود، باد می زند!
گفتند: عجب زن با مهر و محبتی که حتی بعد از مرگ شوهرش به فکر آسایش اوست.
نزدیک رفتند و گفتند: ای زن، مرده را خیسی و خشکی و سردی و گرمی تفاوت نمی کند. خودت را به رنج مینداز.
زن گفت: آخر، شوهرم وصیت کرده که تا کفنش خشک نشده، شوهر نکنم!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand