انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 55 از 100:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

andishmand
 
باز هم مادر

دکتری برای خواستگاری دختری رفت ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی نیاید
آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم مرد ومادرم برا اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خونه های مردم رخت و لباس میشست
حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است نه فقط این بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم
استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی

و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده وتماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید
طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگی را برای آینده من تباه کرد .
. .

کور

روزی مرد كوری روی پله‌های ساختمانی نشسته بود و كلاه و تابلویی را در كنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می‌شد: "من كور هستم لطفا كمك كنید."

روزنامه‌نگار خلاقی از كنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اینكه از مرد كور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را كنار پای او گذاشت و آنجا را ترك كرد.

عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت. از او پرسید كه بر روی تابلو چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد: "چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شكل دیگری نوشتم" و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد كور هیچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولی روی تابلوی خوانده می‌شد: "امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم."
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

 
علیه زمان

همه این را می‌گویند. اصلا انگار همه چیز برای این‌طور وقت‌ها ساکن می‌شوند. وقتی ملیح‌زمان پا می‌گذارد توی جمع و اشرف است که یک طرفش و آن طرف دیگر هم منیژه. همیشه همان هیبت، همیشه همان شکل و شمایل. چیزی تغییر نمی‌کند. ملیح‌زمان دو دست را می‌گذارد روی عصا و همان‌طور نشسته همه جا را نگاه می‌کند. اشرف یک طرف و آن طرف هم منیژه. انگار ملیح‌زمان را ساخته باشند که ژنرال باشد، سرهنگ یا سرگردی برای خودش باشد ولی یکی از همان شازده‌هایی است که از تبارش فقط همان عصا و دو دخترش مانده است. ملیح‌زمان می‌گوید: «دختر باید وجاهت خودش را حفظ کند.»
و بعد با همان وجاهتی که همیشه داشته سر به سمت دخترها می‌گرداند که دارند آماده می‌شوند که بروند مهمانی. ملیح‌زمان تایید می‌خواهد از دخترها، و دخترها هم تایید می‌کنند که: «بله، حتما، وجاهت داریم.»
همیشه همین حرف‌هاست میان اشرف و منیژه و ملیح‌زمان. وقتی ملیح‌زمان راه می‌رود انگار دارد سر زمین فخر می‌گذارد. انگار ندارد، فخر می‌گذارد و راه می‌رود و به همه چیز فرمان می‌دهد. به دخترها می‌گوید: «اگر من نباشم شما باید همین‌طور متین باشید.»
دخترها سر تکان می‌دهند و عین دو گوشواره کنار مادر راه می‌روند. ملیح‌زمان با همان هیبت از کوچه می‌گذرد و این اهل محل هستند که احترام دارند و سلام می‌دهند و ملیح‌زمان هم جواب می‌دهد، می‌ایستد و خوش و بش می‌کند. وقتی می‌ایستد زمان ساکن می‌شود. پا را که به مهمانی می‌گذارد همه بلند می‌شوند پیش پایش و احترام. این احترام را سال‌هاست دارد. همه انگار دوست دارند ملیح‌زمان را و دخترهایی را که به خاطر مادر، شوهر نکرده‌اند. این است که ملیح‌زمان می‌رود بالای مهمانی روی صندلی می‌نشیند و عصا را عصای دو دست می‌کند و این‌طوری است که زمان ساکن می‌شود. همیشه زمان ساکن است برای او. هروقت می‌نشیند زمان از حرکت می‌افتد و تکان نمی‌خورد. ملیح‌زمان می‌گوید: این زمان بگذار تا...»
وقت‌های دیگر هم همین‌طور است. وقتی او بخواهد همه چیز از حرکت می‌ایستد. او آب‌ها را ساکن می‌کند، بادها را ساکن می‌کند و می‌تواند هر حرکتی را ساکن کند. وقتی ملیح‌زمان می‌نشیند به دورها فکر می‌کند، به آن وقت‌هایی که همه چیز این‌طور نبود، همه آدم‌ها طور دیگری بودند، همه چیز از حرکت می‌ایستد و ساکن می‌شود. او فکر می‌کند و دخترها کنار او ساکن توی قاب عکس نشسته‌اند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
همین الان لیوان هایتان را زمین بگذارید!!

استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نمي دانم دقيقا' وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد . استاد پرسيد :خوب ، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟ يكي از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد ديگري جسارتا' گفت : دست تان بي حس مي شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا' كارتان به بيمارستان خواهد كشيد ....... و همه شاگردان خنديدند . استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بكنم ؟
شاگردان گيج شدند . يكي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا' مشكلات زندگي هم مثل همين است .
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد ، به درد خواهند آمد . اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود. فكركردن به مشكلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند .
هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد ، برآييد!
پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريد
زندگي كن....
زندگي همينه
     
  
مرد

 


عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند
.
یادمان باشد چیزها برای استفاده كردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن .
مشكل دنیای امروزی این است كه انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است كه چیزها دوست داشته می شوند .

مراقب افكارت باش كه گفتارت می شود .

مراقب گفتارت باش كه رفتارت می شود .

مراقب رفتارت باش كه عادت می شود .

مراقب عادتت باش كه شخصیتت می شود .

مراقب شخصیتت باش كه سرنوشتت می شود

و اما اینکه هیچ وقت از یادت نبر که در مورد کسی زود قضاوت نکن ...
     
  
مرد

 
شیوانا

روزی شیوانا پیرمعرفت را به یک مجلس عروسی دعوت کردند. جوانان شادی می کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.
عروس و داماد نیز ازخوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. ناگهان پیرمردی سنگین احوال از میان جمع برخاست و خطاب به جوانان فریاد زد که:" مگر نمی بینید شیوانا اینجا نشسته است؟! کمی حرمت بصیرت و معرفت استاد را نگه دارید و اینقدر بی پروا شوق وشادی خود را نشان ندهید!"
ناگهان جمعیت ساکت شدند ومات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟ از سویی شیوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرین می دانستند و از سوی دیگر نمی توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسی پنهان کنند! سکوتی آزار دهنده دقایقی بر مجلس حاکم شد. پیرمردان از این سکوت راضی شدند و به سوی استاد برگشتند و از او خواستند تا با بیان جمله ای جوانان بازیگوش مجلس را اندرز دهد! شیوانا از جا برخاست. دستانش را به سوی زوج جوان دراز کرد و گفت:" شیوانا اگر به جای شما بود دهها بار بیشتر فریاد شوق می کشید و اگر همسن و سال شما بود از این اتفاق میمون و مبارک هزاران برابر بیشتر از شما شادی می کرد. به خاطر این شیوانایی که از جوانی فاصله گرفته است و به حرمت معرفت و بصیرتی که در او جستجو می کنید، هرگز اجازه ندهید احساس شادی و شادمانی و شوریدگی درونی شما به خاطر حضور هیچ شیوانایی سرکوب شود! شادی کنید و زیباترین اتفاق جوانی یعنی زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانید که امشب ما اینجا به خاطر شیوانا جمع نشده ایم تا به خاطر او سکوت کنیم!"
     
  
مرد

 
آن لاندرز

فردي از پـروردگار درخواست نمـود تا به او بـهشت و جـهنم را نشان دهد خدا پـذيـرفت.
او را وارد اتاقي نمود که جمـعي از مردم در اطراف يـک ديـگ بـزرگ غـذا نشسته بودند. همه گرسنه، نااميد و در عـذاب بودند.هرکدام قـاشقي داشت که به ديگ مي رسيد ولي دسته ی قاشق ها بلندتر از بازوي آن ها بـود، بطوري که نمي توانستند قاشق را به دهانـشان برسانند!

عـذاب آن ها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بـهشت را به تو نشان مي دهم.
او به اتـاق ديـگري که درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا، جمعي از مردم، همان قاشقهاي دسته بلند. ولي در آنجا همه شاد و سير بودند.

آن مرد گفت: نمي فهمم؟ چرا مردم در اينجا شادند در حاليکه در اتاق ديگر بدبخت هستند، باآنکه همه چيزشان يکسان است؟
خداوند تبسمي کرد و گفت:

خيلي ساده است، در اينجا آن ها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند.

هر کس با قاشقش غذا در دهان ديگري مي گذارد، چون ايمان دارد کسي هست در دهانش غذايي بگذارد.


برگرفته از کتاب « غذاي روح - آن لاندرز »
     
  
مرد

 
موفقیت و سقراط

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست.
سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید.
هر دو حاضر شدند.
سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود.
وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت.
سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟"
پسر جواب داد: "هوا"


سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.
     
  
مرد

 
کافر و راهبه


کافر در کليسا را باز کرد و وارد کليسا شد. قدم‌هايش را محکم و آهسته برمي‌داشت. "راهبه مثل هميشه در سجده بود". وقتي بالاي سر راهبه رسيد به آرامي به شانه‌اش زد، و همانطور که دو زانو نشستن راهبه را تماشا مي‌کرد، روي صندلي سمت چپي که ارتفاعش کمي از صندلي سمت راستي بالاتر بود نشست . . . راهبه که دو زانو بين دو صندلي نشسته بود، چشمان خيسش را به سمت صندلي چپي چرخاند. . .

. . . "باز هم که آبغوره گرفتي . . . چي شده؟ نکنه اومدي اينجا تا به خاطر اين که از يه بدبختي ديگه نجاتت داده ازش تشکر کني. خودت بهم گفتي که زورش از همه‌ي ما بيشتره . . . همون که تو اسمش رو گذاشتي خدا رو ميگم. انگار يادت رفته که خودش اون بدبختي رو برات درست کرده بود . . . مگه تو نگفتي همه چيز تحت سلطه‌ي اونه؟ . . . راستي! جديدا راه درمان افسردگي رو پيدا کردن. . . براي امثال تو که راه به راه آبغوره ميگيرن خبر خوبيه. مگه نه؟" قهقهه‌ي خنده‌اش فضاي کليسا را پر کرد.

همانطور که روي صندلي نشسته بود، سرش را آرام به راهبه نزديک کرد و با انگشتانش شروع کرد به شمردن: "مي‌دوني فرق من و تو چيه؟ يک،تو به من ميگي کافر، ولي من به تو نميگم مؤمن. دو، تو انسانها رو مجبور ميکني تا يک عقيده داشته باشند، ولي من انسانها رو آزاد ميذارم تا هر عقيده‌اي که دوست دارند داشته باشند. سه، همه‌ي اين سؤالات و اشکالاتي که من مطرح مي‌کنم، توي ذهن تو هم هست ولي تو مي‌ترسي مطرحشون کني . . . از اين مي‌ترسي که با مطرح کردنشون همه‌ي دنيايي که ساختي فرو بريزه. چهار، من اصلا ادعا نمي‌کنم که موجود مختاريم، چون نه اومدنم به اين دنيا دست خودمه، نه رفتنم، و نه خيلي از اتفاقهاي مهم زندگيم، ولي تو ادعا مي‌کني که انسان مختاري هستي در حالي که هميشه داري گريه مي‌کني. پنج، تو توي اين دنيا بدبختي، چون هميشه گريه مي‌کني، ولي من خوشبختم، چون هميشه مي‌خندم . . . " قهقهه‌ي خنده‌اش فضاي کليسا را پر کرد.

" . . . مي‌دوني خدا داره با ما چيکار مي‌کنه؟ از ما استفاده مي‌کنه تا هم مهربونيش رو توجيه کنه و هم زورش رو به همه نشون بده. سرمون رو فرو مي‌کنه توي آب و همون لحظه‌اي که داريم خفه مي‌شيم سرمون رو مياره بيرون، اونوقت تو به خاطر اين که نجاتت داده ازش تشکر مي‌کني، ولي من به هيچ وجه اين کار رو نمي‌کنم. چون ميدونم باز هم اين کار رو تکرار ميکنه . . . همه‌ي موقعيت‌هاي عذاب آور رو اون برامون درست مي‌کنه، در صورتي که اون زورش خيلي زياده و مي‌تونه مهربونيش رو جور ديگه‌اي هم نشون بده. مگه نه؟" قهقهه‌ي خنده‌اش فضاي کليسا را پر کرد.

راهبه به آرامي بلند شد و روي صندلي سمت راستي نشست. "به فرض همه‌ي اين حرف‌هايي که زدي درست . . . اما اگه همين خدايي که ميگي زورش زياده، من و تو رو توي يه بازي انداخته باشه که اگه ازش تشکر کنيم اون دنيا بهمون پاداش ميده، واگه ازش تشکر نکنيم اون دنيا عذابمون مي‌کنه، اونوقت چي؟ . . . فکر کنم تو به اندازه‌ي يک دنيا که بي‌نهايت طول مي‌کشه بازنده باشي. مگه نه؟" لبخند نرمي روي لبان راهبه نقش بست. کافر در حالي که صورتش سرخ شده بود با عصبانيت از روي صندلي بلند شد و به سمت در خروجي حرکت کرد. اما قبل از اين که از کليسا خارج شود، برگشت و فرياد زد: "پس داره بازيمون ميده!" . . . ما هم نفهميديم که آيا لبخند از روي لبان راهبه محو شد يا نه؟ . . .



برگرفته از " انسان چیزی جز گفته هایش نیست "
     
  
مرد

 
شیشه مشروب


يک روز يک زن و مرد ماشينشون با هم تصادف بدي مي کنه .
بطوريکه ماشين هردوشون بشدت آسيب ميبينه .ولي هردوشون بطرز معجزه آسايي جان سالم بدر مي برند.

وقتي که هر دو از ماشينشون که حالا تبديل به آهن قراضه شده بيرون ميان اون خانم بر ميگرده ميگه :

آه چه جالب شما مرد هستيد... ببينيد چه بروز ماشينامون اومده !همه چيز داغان شده ولي ما سالم هستيم .اين بايد نشانه اي از طرف خدا باشه که اينطوري با هم ملاقات کنيم و زندگي مشترکي را با صلح و صفا آغاز کنيم ! مرد با هيجان پاسخ ميگه:

"بله کاملا" با شما موافقم اين بايد نشانه اي از طرف خدا باشه !"

بعد اون زن ادامه مي دهد و مي گه :

"ببين يک معجزه ديگه. ماشين من کاملا" داغان شده ولي اين شيشه مشروب سالمه .مطمئنا" خدا خواسته که اين شيشه مشروب سالم بمونه تا ما اين تصادف خوش يمن رو جشن بگيريم !بعد زن بطري رو به مرد ميده .مرد سرش رو به علامت تصديق تکان ميده و درب بطري رو باز مي کنه و نصف شيشه مشروب رو مي نوشد.بعد بطري رو برمي گرداند به زن .زن درب بطري را مي بندد و شيشه رو برمي گردونه به مرد.

مرده مي گه شما نمي نوشيد؟!

زن در جواب مي گه :

نه . فکر مي کنم بايد منتظر پليس بشم..!!!!!!!!!!!
     
  
زن

andishmand
 
تار عنکبوت

مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمدو گفت: من تورا نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکرکن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟
او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید امابرای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت: تارعنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی.
مرد تار عنکبوت را گرفت درهمین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تامبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.
ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت: تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی .

دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد !


زن وفادار

مردی مرده بود و او را غسل داده و کفن کرده بودند و روی تخت غسالخانه گذاشته بودند تا تابوت بیاورند و تشیعش کنند.
زنش را دیدند که بادبزنی به دست گرفته و کفن او را که از آب غسل مرطوب شده بود، باد می زند!
گفتند: عجب زن با مهر و محبتی که حتی بعد از مرگ شوهرش به فکر آسایش اوست.
نزدیک رفتند و گفتند: ای زن، مرده را خیسی و خشکی و سردی و گرمی تفاوت نمی کند. خودت را به رنج مینداز.
زن گفت: آخر، شوهرم وصیت کرده که تا کفنش خشک نشده، شوهر نکنم!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 55 از 100:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA