ارسالها: 9253
#551
Posted: 9 Nov 2013 00:42
ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ
ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯿﺶ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ
ﺣﻀﺎﺭ ﮔﻔﺖ :
ـ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻮﻣﻬﺎ ﻭ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ، ﮐﺴﯽ
ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ،
ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﻮﻓﻖ؟
ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ! ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ :
ـ ﺑﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻓﯿﻘﻬﺎﯼ ﺩﻭﺭﻩ ﺗﺤﺼﯿﻞ، ﯾﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻤﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺗﻮﯼ ﮐﺎﺭ .
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﯾﻪ ﺳﺎﻝ ﻧﺸﺪﻩ، ﻃﻌﻢ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭼﺸﯿﺪﯾﻢ! ﺭﻓﯿﻖ ﺍﻭﻟﻢ ﺍﺯ ﺗﯿﻢ
ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺭﺳﺶ ! ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺭﻓﯿﻖ، ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ . ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﯾﻪ
ﺍﯾﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺭﺳﻮﻧﺪﯾﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﻭﺭﺷﮑﺴﺖ ﺷﺪﯾﻢ! ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ
ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ! ﺭﻓﯿﻖ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻭ ﺭﻓﺖ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺵ ! ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻣﻮ ﻭ ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ، ﺷﺮﮐﺖ ﺟﺪﯾﺪ ﺣﻤﻞ ﻭ ﻧﻘﻞ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﺬﺷﺖ
ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ . ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺣﺠﻢ ﺿﺮﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺭﺳﯿﺪ! ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ ﻣﺴﺘﺎﺻﻞ
ﺷﺪﻭ ﺭﻓﺖ ﭘﯽ ﺷﻐﻞ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪﯾﺶ! ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﺮﻭﺩﺍﺭ، ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﺭﺍﻩ
ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﻭ ﮐﺎﺭﻣﻮﻥ ﺗﺎ ﺻﺎﺩﺭﺍﺕ ﮐﺎﻻ ﻫﻢ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩ . ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﺩﺩﻫﯽ
ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﯾﻬﻮ ﺗﻮﯼ ﯾﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻟﻌﻨﺘﯽ، ﻫﻤﺴﺮﻣﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ! ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ
ﺗﻌﺎﺩﻝ ﻣﺎﻟﯿﻤﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ ! ﺷﺮﮐﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮﯼ ﭼﺎﻟﻪ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﺑﺎ ﺩﻭ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺑﺪﻫﯽ !
ﺷﮑﺴﺖ ﭘﺸﺖ ﺷﮑﺴﺖ! ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﻣﻐﺰﯼ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ . ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ
ﺑﻌﺪ، ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺩﻭﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻼﻕ ﻓﻮﺭﯼ ﻣﻨﺠﺮ ﺷﺪ ! ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﺮﺯ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﻫﻔﺖ
ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺷﺮﮐﺖ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺟﺪﯾﺪ . ﺍﻭﻟﺶ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ
ﻭﺍﺭﺩﺍﺕ ﺑﯽ ﺭﻭﯾﻪ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺎ، ﻣﺤﺼﻮﻟﻤﻮﻥ ﺍﻓﺖ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻭﺭﺷﮑﺴﺖ ﺷﺪﯾﻢ .
ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺣﺒﺲ ﺭﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺑﺎ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﻭ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪﻡ! ﻭ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﻮﻥ
ﻫﻤﺶ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﺷﺪ! ﺷﮑﺴﺘﻬﺎ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪﻭ ﻣﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻮﺩﻡ! ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺣﺒﺲ، ﺑﺎﺯ
ﮐﺎﺭ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﯾﻢ . ﺷﺮﮐﺘﻤﻮﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﺭﺁﻣﺪﻭ ﻭﺿﻌﻤﻮﻥ
ﺧﻮﺏ ﺷﺪ . ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﺷﺪ ﻋﺎﻟﯽ، ﺍﺯ ﭼﺎﻟﻪ ﺑﺪﻫﯽ ﻫﺎ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪﻡ . ﺍﻻﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﻦ
ﺩﻩ ﺷﺮﮐﺖ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺷﺪﻩ ﯾﻪ ﻫﻠﺪﯾﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭﭘﺮﺳﻨﻞ .
ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻬﺎﺵ، ﺍﺯ ﺣﻀﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ـ ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﯾﺪ، ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺩﻡ . ﻋﺬﺍﺏ
ﮐﺸﯿﺪﻡ . ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻨﻮ ﻃﯽ ﮐﻨﻪ؟
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩ ! ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﯾﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﺯ
ﭘﺸﺖ ﺗﺮﯾﺒﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺎﺋﯿﻦ : "ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﻻﻥ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻃﯽ
ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻃﯽ ﮐﺮﺩﻡ"
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#552
Posted: 9 Nov 2013 00:49
عاشقهای تو خالی
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ :
ﻏﻤﻨﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺭﻧﺠﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ،ﭼﻮﻥ ﺯﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ،ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ
ﻣﺸﺎﺑﻬﯽ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺁﻧﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﺯﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﻓﺮﺩ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻫﺎﺳﺖ. ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺯﻥ
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺑﯿﺸﺘﺮ،ﺻﺤﺒﺖ ﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ.
ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﮔﻮﺵ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ. ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ
ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ . ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﻫﻤﺴﺮﺵ
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻭ
ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ،ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﻟﺞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ.
ﺁﺧﺮ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ
ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ .
ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﮐﻪ
ﻫﺮﮔﺰ ﻗﺪﺭ ﻭ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻭ ﻋﺎﺩﯼ
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ،ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻩ،ﺍﻭ ﺭﻓﺘﻪ .
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﭘﺎﺭﺍﮔﺮﺍﻑ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﻭﯾﺮﺟﯿﻨﯿﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻡ. ﺍﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﺍﺵ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﮑﻼﺳﯽ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺍﺵ ﭼﻨﯿﻦ
ﻧﻮﺷﺘﻪ:
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﺭ
ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ " ﺗﺮﺯﺍ" ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻡ،ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ
ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ . ﺧﺎﻧﻢ ﺁﻧﺠﻠﯿﺲ،ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ
ﻣﺮﺍ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺮﺍ
ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻒ ﺑﻮﺩﻡ،ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ
ﻟﺠﺒﺎﺯ،ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻭ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩﻡ .
ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﻧﺠﺎﻡ
ﺩﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ
ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ
ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﻨﯿﺪ .ﺑﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﺮﺍ ﻧﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﻗﺪﺭ ﻫﻤﺴﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﻨﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ ﻭ ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻧﯿﺰ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ. ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺮ ﺑﻪ
ﺍﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻬﺎﺳﺖ .ﻭﻗﺘﯽ ﻗﺪﺭ
ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﯿﺪ،ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﺍﺩ.
ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺗﺮﮎ ﻣﺮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻧﺪ،ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﻗﺪﺭ ﺩﺍﻧﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺩﻩ
ﻭ ﻋﺸﻖ
ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺗﻠﻘﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 24568
#553
Posted: 9 Nov 2013 22:07
در باب بزرگ انديشي
روزي خروشچف، نخست وزير سابق شوروي، از خياط مخصوصش خواست تا از قواره پارچه اي كه آورده بود، براي او يك دست كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري ابعاد بدن خروشچف گفت كه اندازه پارچه كافي نيست. خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفري كه به بلگراد داشت از يك خياط يوگوسلاو خواست تا براي او يك دست، كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري گفت كه پارچه كاملاً اندازه است و او حتي مي تواند يك جليقه اضافي نيز بدوزد. خروشچف با تعجب از او پرسيد كه چرا خياط روس نتوانسته بود كت و شلوار را بدوزد.
خياط گفت:"قربان! شما را در مسكو بزرگتر از آنچه كه هستيد تصور مي كنند!"
ما نيز گمان مي كنيم از آنچه هستيم بزرگتريم.
اما وقتي از محل زندگي و كارمان دور مي شويم به حد و اندازه واقعي خود پي مي بريم.
نبرد بزرگ
در جریان یک نبرد بزرگ در جنگ دوم جهانی ، در نزدیکی پاریس ، فرمانده لشکر فرانسه قصد حمله به نیروهای فاشیست ایتالیا به سرکردگی موسولینی را داشت .
فرمانده فرانسوی با اینکه می دانست تعداد نیروهای دشمن بیشتر است ، اما می خواست با حمله به ماشینهای ایتالیائی مانع تسخیر پاریس توسط آنها شود ، ولی چون ترس را در رفتار سربازان فرانسوی دید ، به سراغ آنها رفت و گفت :
سربازان عزیزم بیائید همه چیز را به قرعه واگذار کنیم ... من یک سکه بالا می اندازم ، اگرشیر آمد ما در جنگ حتما" پیروز می شویم ، پس حمله می کنیم ، اما اگر خط آمد ، معنی اش این است از فاشیستها شکست می خوریم ، پس بهتر است حمله نکنیم.
سربازان پذیرفتند و فرمانده سکه را بالا انداخت و وقتی روی زمین نشست ، شیر آمد و سربازان فرانسوی حمله کردند و اتفاقا" نبرد پاریس را پیروز شدند .
پس از پایان جنگ ، معاون فرمانده به سراغش رفت و گفت
" ببخشید فرمانده ، شما واقعا" سرنوشت جنگ را به شیر یا خط واگذار کردید ؟
فرمانده لشگر که کسی جز ژنرال دوگل نبود ، لبخندی زد و سکه را به معاونش نشان داد ، سکه ای که هر دو رویش شیر بود .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#554
Posted: 11 Nov 2013 22:13
ساندویچ ژامبون
داخل کلاس غلغله بود . بجه های کلاس دوم دبستان چنان سرو صدائی به پا کرده بودند که انگار مدرسه را روی سرشان گذاشته اند . خانم معلم که از دفتر دبیران خارج شد ، همین که دید شاگردان کلاس او اینقدر جنجال بپا کرده اند ، پا تند کرد و داخل کلاس شد و داد زد :
" چه خبرتونه ؟ کلاسو گذاشتید رو سرتون ، چی شده ؟"
مبصر کلاس بلند شد و گفت :
" خانم اجازه ... امیری می گه یه نفر ناهاری رو که مادرش براش گذاشته بود رو از کیفش برداشته..."
"خانم اجازه ما هم به بچه ها گفتیم همشون غذاهائی رو که مادراشون براشون گذاشتن رو بگذارند روی میز تا معلوم بشه کی غذای امیری رو برداشته ... خانم اجازه همه قبول کردن اما شعبانی ناهارش رو نشون نمی ده ...
خب خانم معلومه کار شعبانیه دیگه "
خانم معلم به شعبانی که صورتش مثل لبو سرخ شده بود ، نگاه کرد و گفت :
" خب شعبانی غذاتو نشون بده تا همه بفهمند کار تو نیست !"
شعبانی که بغض کرده بود و صدایش می لرزید پاسخ داد :
" خانم اجازه من غذای امیری رو برنداشتم .. اما غذام رو هم نشون نمی دم .."
بچه ها دوباره داد زدند :
" شعبانی دزده ... شعبانی دزده ....."
خانم معلم نگاهی به دانش آموزش که لباسهای وصله دار پوشیده بود انداخت و به او گفت :
" حتی به من هم نشان نمی دهی ؟"
شعبانی سرش را پائین انداخت و آرام گفت :
" فقط شما ببینین"
خانم معلم که هنوز کیفش رو هم روی میز نگذاشته بود ، دست شعبانی رو گرفت و او را با کیف مندرس و کهنه اش از کلاس بیرون برد ، بعد داخل راهرو و دور از چشم بقیه کیف شعبانی را باز کرد و نگاهش به تکه نانهای خشک افتاد .
اشک شعبانی سرازیر شد و گفت :
" خانم به بچه ها نگین .... ازشون خجالت می کشم..."
خانم معلم چشمانش خیس شد ، نگاهی به شاگردش انداخت و دور از چشم بقیه بچه ها ، ساندویچ ژامبون خودش را داخل کیف او گذاشت و دوتائی وارد کلاس شدند و خانم معلم گفت :
" از خودتون خجالت بکشین.... شعبانی چون مادرش ساندویچ گرانقیمت براش گذاشته بود و نمی خواست دهن شما آب بیفته ، غذایش را به شما نشون نمی داد ..."
نگاه بچه ها که به ساندویچ ژامبون افتاد گفتند :
" خوش بحال شعبانی "
پسرک نگاه حق شناسانه اش را به خانم معلم دوخت!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#555
Posted: 14 Nov 2013 17:03
بچه
کز کرده ام توی سه گوش اتاق خوابی که تویش خودم را فروختم و به شکمی نگاه می کنم که قرار است چیزی از تو جا بماند توش ، بزرگ شود ، بچرخد و بشود بچه ی ما ! مطمئنم مادرم هیچ وقت اینطوری نبوده ! وگرنه چهار نفر چیز که معلوم نباشد بشوند آدم یا نه را به خودش و پدرم اضافه نمی کرد !
مانند آن روز شده ام که شوخی شوخی کشاندنم پای سفره عقد با تو ! تو خوشحال بودی ولی من توی فکر اینکه بله را با اجازه ی چه کسی بگویم تا دلم را قانع کنم !
الان هم شوخی شوخی نشسته ام پای تخت خوابی که قرار است بشود بستر تمام دغدغه ها و گور دسته جمعی تمام خوشی های کمی که داشتم !باز تو خوشحالی و من توی فکر اینکه چطور دلم را قانع کنم .
مثل بازی شطرنج می ماند ، یک نفره ،خودت با خودت ،معلوم نیست چقدر طول بکشد اما هر کدام مات شود خودت هستی !سیاه و سفیدش فرقی نمی کند !
منجلابی که من را توش می اندازد خیلی بزرگتر از دنیای کثیفی است که خدا هولم داد توش ! با تمام تضادها و شب و روزهاش ! توی دنیایی که خدا انداخته ام کسانی هستند که بشود بهشان دل خوش کرد اما منجلاب او تنها مرا می کشد توی خودش .بدیش آنجاست که هر چه داد بزنم و تقلا کنم بیشتر شبیه دلقک سیرک دوره گرد شهرمان می شوم که بچه ها بهانه اش را می گیرند !
باید مغز خر خورده باشم ، نه ، باید خر شده باشم که خودم شیرجه بزنم توش !
از مادر شدن بیزارم ! کاش می شد پدر شوم ! آنوقت حرم سرا داشتم و می شدم رقیب خدا توی خالق بودن ، توی کن فیکون کردن ! به هر کدام از زن هام که آماده بودند زنانگی به خرج دهند نگاهی می انداختم و چیزی می چپاندم توی دلشان و اینکه آن چیز چه بشود را می سپردم به خودش ! وقتی بزرگ شد و شد سرمایه می زنمش پشت شناسنامه ام و همه جا می گویم : آقا زاده است ! ولی وای به حالشان اگر چیز خوبی نشود ، می اندازمشان جایی که گم شوند و کسی نشناسدشان این نام های ننگ را !
نه ! پدر شدن هم خوب نیست ، چیزی خلق کنی بعد بیندازی دور !؟ نصف خودت را؟ حتماً سخت است !
کاش خدا بودم ، همه چیز را می دانستم و دستهام با هیچ بند بلندی وصل نمی شد به دو تکه تخته ی ضربدری توی دست یکی دیگر که هی بچرخاند و برقصاند و هر موقع نخواست بیندازد دور ! بیخیال بودم که قرار نیست بعد از کلی جان کندن جانم را بکنند و بیفتند به جانم !
نه ! خدا بودن هم سخت است ! اصلاً از همه ی کارها سخت تر است ، باید « لا تاخذه سنته و لا نوم» باشی و عادل ، باید یک چشم باشی و تمام مخلوقاتت! باید خدای خوبی باشی تا کسی بهت پشت نکند !
سخت است کسی را که دوست داری ناراحت ببینی و نتوانی بدستش بیاوری ! سخت است بسوزانی چیزی را که تمام ذوقت خلق کرده و شده « احسن الخالقین »! اینکه ببینی کسی چاه می کند و با خنده می گوید : چاه مکن بهر کسی !
خسته ام ! حتی از فکر خدا بودن !
لابد می دانسته که شده ام زن !می دانسته که شوخی شوخی کشاندم پای سفره عقد تو !می داند که می خواهم خر شوم و شیرجه بزنم توی منجلاب !لابد خودش نجات غریق است !
میپرم !هرچه بادا باد!حداقلش این است که نام بهشت را زیر پاهام یدک بکشم!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#556
Posted: 15 Nov 2013 14:33
سوغاتی
وقتی محسن از کیش برگشت، دکترها چشم مادربزرگش را دوخته بودند و منتظر بودند فیزیوتراپی و درمان اثر کند. اما صورت مادربزرگ هیچ تغییری نکرده بود. محسن این را وقتی فهمید که برگشت خانه و درِ اتاقش را باز کرد تا چمدانهایش را بگذارد آنجا و دید مادربزرگ روی تختش دراز کشیده. آنموقع برای یک لحظه جا خورد. هوای اتاقش تغییر کرده بود. بویی میآمد که همیشه توی خانهی آدمهای پیر حس کرده بود. پتو و ملافهها عوض شده و پردهها را هم کشیده بودند. مادربزرگ با یک چشمِ دوخته و یک چشمِ نیمهباز توی آن اتاق نیمهتاریک خواب بود و صورتش به همان اندازهی روز اولِ بیماریِ عجیبوغریبش، کج بود.
قبل از اینکه برود کیش و توی مغازهی داییاش کار کند، مادربزرگش برای همیشه به خانهی آنها آمده بود. اما آنموقع محسن اتاق خودش را داشت و برای مادربزرگ یک گوشهی هال، تخت گذاشته بودند. وقتی رفته بود، اتاق را به مادربزرگ داده بودند و محسن تا وقتی برگشت، این را نمیدانست. با دیدن آن وضعیت، یاد دو سهماهی افتاد که توی خانهی پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرده بودند. یازده دوازدهسال پیش، آپارتمانی که پدرش پیشخرید کرده بود، خیلی دیر آماده شد. موعد اجارهشان هم که تمام شد، مجبور شدند بروند خانهی آنها. از آن دو سهماه خاطرهی خوشی نداشت. روزهای گرم و بلندی که تمام نمیشدند. تابستان بود و محسن مدرسه نداشت. پدرش میرفت سرکار و مادرش به غذا و خانه میرسید. مادربزرگ که آنموقع هنوز سالم بود و فقط چشمش آبمروارید داشت، میچسبید به تلویزیون و با صدای بلند سریال میدید. پدربزرگ هم هروقت محسن را بیکار میدید مینشست به حرفزدن، آنهم با لحنی کند و یکنواخت دربارهی اوضاع کشور، تاریخ ایران، سیاست جهان و بیلیاقتیهای پدر محسن که قدر شرایطش را ندانسته بود. محسن حتی نمیتوانست درستوحسابی پلیاستیشن بازی کند یا فوتبال تماشا کند. چون مادربزرگ همیشه با تلویزیون کار داشت. محلهشان هم فرق کرده بود. آنجا دوستی نداشت و هیچکس هم به خانهی پدربزرگ و مادربزرگش نمیآمد.
یکبار توی همان روزها، قرار شد بروند خرید. محسن از تغییر برنامهی روزانهشان خیلی خوشحال شد. وقتی به پاساژ رسیدند، سریع بقیه را ول کرد و رفت سمت مغازههای ورزشی تا برای خودش یک شلوار و یک کفش راحت پیدا کند. وقتی همهی مغازهها را گشت و یک جفت کفش را خیلی پسندید، دوید توی پاساژ تا پدرش را پیدا کند. پدرش راحتتر نرم میشد که چیزی بخرد اما هرچقدر گشت پیدایش نکرد و بهجای او، مادر و مادربزرگش را دید که بین رگالهای مانتو میچرخیدند. بهزور جفتشان را کشاند سمت مغازهی موردنظرش. کفش را توی ویترین نشان داد و قیمتش را به مادرش گفت. مادرش گفت درست شبیه همین کفش را سال پیش داشته و سهماهه خرابش کرده و امکان ندارد که کفشی با این قیمت برایش بخرد. اما محسن فکر میکرد هیچوقت کفشی شبیه به این نداشته و دوباره رفت توی مغازه که ببیند میتواند تخفیف بگیرد یا نه. مادربزرگش هم آمد تو. وقتی حرفهایش را با فروشنده زد، دید مادرش رفته. سریع فرار کرده بود سمت مغازههایی که خودش دلش میخواست و حالا محسن و مادربزرگش جا مانده بودند. راه افتاد تا دنبال مادرش بگردد. جلوتر میرفت و مادربزرگ با قدمهای کوتاه دنبالش. وقتی به پلهبرقی رسیدند، مادربزرگ سریع گفت: «محسنجان از پلههای معمولی بریم.» محسن توی این فکر بود که زودتر مادرش را پیدا کند و مادربزرگ را برساند بهاش و راحت شود. برای همین به فکرش نرسید که چرا مادربزرگ با آن پاهایش باید بخواهد از پلههای معمولی بالا برود.
بعدها فهمید آدمهایی هستند که از پلهبرقی میترسند. چندبار توی مترو پیرزنهایی را دید که دستشان را به نرده گرفته بودند و از پلههای معمولی بالا میرفتند. یکبار هم زنی را دید که جلوی پلهبرقی ایستاده بود و مردد مانده بود که سوار شود یا نه. شوهرش پشتسرش بود و معلوم بود دارد تشویقش میکند که جرات داشته باشد. زن زیر پایش را نگاه میکرد و لبخندِ خاصی توی صورتش بود. محسن خیلی به این لبخندها دقت کرده بود. موقعی که کسی توی یک وضعیت حقارتبار گیر میافتاد، اینطوری لبخند میزد تا از سنگینیِ قضیه کم کرده باشد. مثلا وقتی کسی لای درِ مترو گیر میکرد یا بقیه را هل میداد تا خودش را توی واگن جا کند، از اینجور لبخندها میزد. وقتی محسن با پلهبرقی رسید بالا، برگشت و یکبار دیگر پایین را نگاه کرد. آن دوتا هنوز هم آن پایین بودند. مردم از کنارشان رد میشدند و نگاهشان میکردند. زن از جایش تکان نخورده بود و فقط داشت چادرش را روی سرش محکم میکرد. همان موقع بود که محسن یاد مادربزرگش افتاد و اینکه چطور توی آن شرایط، وقتی جفتشان گموگور شده بودند، گفته بود با پلههای معمولی برویم و کلی محسن را معطل کرده بود.
محسن فکر میکرد مادربزرگش جزو آخرین نسلی است که از پلهبرقی میترسند و تا سی چهلسال دیگر کوچکترین اثری از هیچکدام این آدمها نخواهد بود. نمیفهمید چهچیزی توی پلهبرقی برای آنها ترسناک است. شاید اینکه پلههایش یکجور عجیبی توی هم میرفتند و از یک طرف دیگر دوباره میآمدند بیرون. اما تمام این آدمها توی زندگیشان چیزهای خیلی بدتری را تجربه کرده بودند، بدون اینکه چنین ترسی را احساس کنند. ویروسی که مادربزرگ گرفت و صورتش را از ریخت انداخت بهنظر محسن از پلهبرقی خیلی ترسناکتر بود. حتی به فکرش نمیرسید که وقتی مادربزرگ صورت خودش را توی آینه دیده چه احساسی داشته است. چندسال پیش، قلبش را جراحیِ باز و آبمروارید چشمش را عمل کرده بود. وقتی جوان بود با پدربزرگ محسن توی جاده تصادف کرده بودند و دوتا از دندههایش شکسته بود و توی زانویش پلاتین گذاشته بودند و درنهایت، همین یکسال پیش هم مرگ شوهرش را دیده بود، براثر سرطان روده و بعد از هفت هشتماه شیمیدرمانی و زجرکشیدن. همهی اینها از پلهبرقی خیلی بدتر و ترسناکتر بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 9253
#557
Posted: 15 Nov 2013 22:08
صداقت
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، چرا که نه؟
.
به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟
پسرک پاسخ داد، من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#558
Posted: 15 Nov 2013 22:09
زنداني بدون ديوار
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد،یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.
حدود1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد. اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمی کردند. بسیاری از آنها شب می خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی می ریختند.
دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:
«در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد.نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمی شدند.
هرروز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.
هرکس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند».
تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.
با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین می رفت.
با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.
با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.
واین هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگهای خاموش کافی بود.
این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.
این روزها همه فقط خبرهای بد میشنوند شما چطور؟
این روزها هیچکس به فکر عزت نفس نیست شما چطور؟
این روزها همه در فکر زیرآب زدن بقیه هستند شما چطور؟
بیایید از شکنجه خاموش رها شویم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#559
Posted: 15 Nov 2013 23:13
داستان آنهایی که رفتند "از ایران" و آنهایی که ماندند "در ایران"
آنهايی که "از ایران" رفته اند همانطور که دارند يک غذای سر دستی درست میکنند تا تنهايی بخورند، فکر میکنند آنهايی که ماندهند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی میخورند و جمعشان جمع است و میگويند و میخندند.
آنهايی که مانده اند "در ایران" همانطور که دارند يک غذای سر دستی درست میکنند فکر میکنند آنهايی که رفتهند الان دارند با دوستان جديدشان گل میگويند و گل میشنوند و از آن غذاهايی میخورند که توی کتابهای آشپزی عکسش هست.
آنهايی که رفتهند فکر میکنند آنهايی که ماندهند همهش با هم بيرونند. کافیشاپ، لواسان، بام تهران و درکه میروند. خريد میروند... با هم کيف دنيا را میکنند و آنها را که آن گوشه دنيا تک افتادهند فراموش کردهند.
آنهايی که ماندهند فکر میکنند آنهايی که رفتهند همهش بار و ديسکو میروند و خيلی بهشان خوش میگذرد و آنها را که توی اين جهنم گير افتادهند فراموش کردهند.
آنهايی که رفتهند میفهمند که هيچ کدام از آن مشروبها باب طبعشان نيست و دلشان میخواهد يک چای دم کرده حسابی بخورند.
آنهايی که ماندهند دلشان میخواهد يکبار هم که شده بروند يک مغازه ای که از سر تا تهش مشروب باشد که بتوانند هر چيزی را میخواهند انتخاب کنند.
آنهايی که رفتهند همانطور که توی صف اداره پليس برای کارت اقامتشان ايستادهند و میبينند که پليس با باتوم خارجیها را هل میدهد فکر میکنند که آن جهنمی که تویش بودند حداقل کشور خودشان بود.
آنهايی که ماندهند همانطور که گشت ارشاد با باتوم دخترها را سوار ماشين میکنند فکر میکنند که آنهايی که رفتهند الان مثل آدمهای محترم میروند به يک اداره مرتب و کارت اقامتشان را تحويل میگيرند.
آنهايی که رفتهند، پای اينترنت دنبال شبکه 3 و فوتبال با گزارش عادل يا سريالهای ايرانی و اخبارهايی با کلام پارسی و ايرانی هستند.
آنهايی که ماندهند در حسرت دیدن کانالهای ماهواره بدون پارازيت کلافه میشوند و دائم پشت ديش هستند.
آنهايی که رفته اند میخواهند برگردند.
آنهايی که ماندهند میخواهند بروند.
آنهايی که رفتهند به کشورشان با حسرت فکر میکنند.
آنهايی که ماندهند از آن طرف، دنیایی رویایی میسازند.
اما هم آنهايی که رفته اند و هم آنهايی که ماندهند در يک چيز مشترکند:
آنهايی که رفته اند احساس تنهايی میکنند.
آنهايی که ماندهند هم احساس تنهايی میکنند.
آنها که میروند وطنفروش نیستند.
آنهايی که میمانند عقب مانده نیستند.
آنهايی که میروند، نمیروند آن طرف که مشروب بخورند.
آنهايی که میمانند، نماندهند که دینشان را حفظ کنند.
همهی آنهايی که میروند سبز نیستند.
همه ی آنهايی که میمانند پرچم به دست ندارند.
آنهايی که میروند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین میشوند. یک هفته مانده میگریند و یک روز مانده به این فکر میکنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.
و آنهايی که میمانند، میمانند تا شاید وطن را جایی برای ماندن کنند.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 24568
#560
Posted: 16 Nov 2013 00:26
عالم فروتن ...
گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند . روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود ٬ کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت :
این کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت :
و این دانه گندم هم فلان عالم است !
و شروع کرد به تعریف از خود .
خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید . فرمود به او بگوئید :
آن یک دانه گندم هم خودش است ٬ من هیچ نیستم...
نقاشی
خاله ماريا بيوه زن بينوا و رنج کشيده ای بود . از اين دنيا فقط پسرکی رنجور بنام واسينکا برايش باقی مانده بود . يکروز وقتی خاله ماريا از مراسم دعا و نيايش برمیگشت ، در راه بازگشت مردی جلوی او را گرفت . مرد برای ماريا توضيح داد که نقاش است و مدتها بدنبال چهره ای مناسب برای نقاشيش بوده و چهره واسينکا نظرش را جلب کرده است . نقاش مبلغی پول به ماريا داد و هر سه به سمت کارگاه نقاش براه افتادند . نقاش پسر را بر روی صندلی نشاند . چهره پسرک خسته بود و مرتبا دهانش باز می ماند .
واسيلی گريگوريويچ پيروف نقاش بزرگ روس شروع به کشيدن کرد . او طرح يک نقاشی را می کشيد که در آن سه کودک در يک روز دلگير زمستانی بشکه سنگين پر از آبی را با سورتمه می کشيدند و نقاش برای چهره کودک وسط ، واسينکا را برگزيده بود .
پيروف نام تابلو را « ترويکا » گذاشت و بخاطر اين نقاشی نشان آکادميک دريافت کرد . چهار سال گذشت . واسينکا پسر کوچولوی خاله ماريا مــُرد . ماريا تمام زمستان را کار کرد . پولی جمع کرد و نزد نقاش رفت تا نقاشی پسرش را بخرد . نقاش که عميقاً متاثر شده بود ، گفت که آن نقاشی ديگر به او تعلق ندارد و کلکسيونری معروف بنام« پاول ميخايلوويچ تريتياكف » آنرا خريده و اکنون در گالری وی قرار دارد . ماريا گريه کنان خواهش کرد که تنها يک بار ديگر بتواند آن تابلو را ببيند . نقاش او را به خانه ای مجلل برد که تمام ديوارهايش پر از نقاشی بود . ماريا بيدرنگ از بين دهها نقاشی ، چهره کودکش را پيدا کرد . فرياد زد :« عزيزکم ... پسرکم ...» و شيون کنان از حال رفت .
نقاش بعدها برای آن مادر يک نقاشی ديگر از چهره پسرش کشيد .
تابلوی معروف ترويکا (1866) اثر واسيلی گريگوريويچ پيروف ( 1882-1833) هنوز در گالری تريتياکوفسکی نگهداری می شود .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand