ارسالها: 9253
#561
Posted: 16 Nov 2013 01:43
کینه ها
تو ماشین کنارم نشسته بود که صدای رادیو پخش رو کم کرد و گفت : برای بخشیده شدن باید بخشید .
با تعجب گفتم : برای بخشیده شدن باید بخشید؟
جواب داد : بله درست شنیدی ، برای بخشیده شدن باید بخشید ... از بعضی آدمها تعجب میکنم که قلبشون پر از کینه و نفرت نسبت به بعضی آدمهاست ، همون بعضی هایی که خواسته یا ناخواسته کاری کردند که قلبشون رو آزرده ...
آدمهایی که خداوند رو رحمان و رحیم میخونند و میدونند ؛ ولی ...
گفتم ولی چی ؟
گفت : ولی از بخشش تقصیری که دیگران در حقش مرتکب شده اند عاجز و ناتوانند ...
رستی به نظر تو کسی که خودش توانایی بخشیدن گناه و تقصیر کسی رو نداره چطور روش میشه از خداوند برای خودش طلب بخشش و آمرزش کنه ؟
خداوند مهمون قلبی که از کینه و نفرت پر شده باشه نمیشه ...
برای بخشیده شدن باید بخشید ...
و میدونم این آسون نیست؛
کسی رو میخواد که بتونه پا رو خودش بگذاره .
مرد میخواد .
.....................................
.....................................
راستی چند وقته با کینه فلانی رو در دل داری و باهاش قهری ؟!
و سوال دوم : این فلانی چند نفر میشه و کیت میشه ؟
پدر ؟ مادر ؟ برادر ؟ خواهر ؟ همسر ؟ همکار ؟ همسایه ؟ فامیل ؟ همکلاسی ؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 14491
#562
Posted: 16 Nov 2013 20:01
نجار و کارفرما
یك نجار مسن به كارفرمایش گفت كه می خواهد بازنشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد و در كنار همسر و نوههایش دوران پیری را به خوشی سپری كند. كارفرما از اینكه كارگر خوبش را از دست می داد، ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. كارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه ای برایش بسازد و بعد بازنشسته شود. نجار قبول كرد ولی دیگر دل به كار نمی بست، چون می دانست كه كارش آیندهای نخواهد داشت، از چوب های نامرغوب برای ساخت خانه استفاده كرد و كارش را از سر سیری انجام داد. وقتی كارفرما برای دیدن خانه آمد، كلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه هدیه من به شما است، بابت زحماتی كه در طول این سال ها برایم كشیده اید. نجار وا رفت؛ او در تمام این مدت در حال ساختن خانه ای برای خودش بوده و حالا مجبور بود در خانه ای زندگی كند كه اصلاً خوب ساخته نشده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#563
Posted: 16 Nov 2013 20:03
مرواریدهای زیبا
ماری كوچولو دختری 5 ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود. یك روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یك گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد. مادر گفت كه اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را برایش میخرد. ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمك میكرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد. ماری پدر دوست داشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد. شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید: ماری، آیا بابا را دوست داری؟ ماری گفت: معلومه كه دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواریدت را به من بده! ماری با دلخوری گفت: نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسك قشنگ را به شما میدهم، باشد؟ بابا لبخندی زد و گفت: آه، نه عزیزم! بعد بابا گونهاش را بوسید و شب بخیر گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت یك شب دخترك گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد. بابا در حالی كه با یك دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یك جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد. وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد: خدای من، چه مرواریدهای اصل قشنگی! بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یك گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#564
Posted: 16 Nov 2013 20:32
دانه های قهوه
زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟
او پاسخ داد : هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویجها را لمس کند و بگوید که چگونهاند؟ او این کار را کرد و گفت نرمند. بعد از او خواست تخم مرغها را بشکند، بعد از این که پوسته آن را جدا کرد، تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.
دختر از مادرش پرسید مفهوم اینها چیست؟
مادر به او پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بودهاند، آب جوشان، اما هرکدام عکسالعمل متفاوتی نشان دادهاند. هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر میآمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت میکرد، وقتی در آب جوش قرار گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد. دانه های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید: تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش میآید تو چگونه عمل میکنی؟ تو هویج، تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویج هستم که به نظر محکم میآیم، اما در سختیها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند اما با حرارت محکم میشود؟
یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش و طعم دل پذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بدتر میشود تو بهتر میشوی و شرایط را به نفع خودت تغییر میدهی.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#565
Posted: 16 Nov 2013 20:36
درخت سیب
سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد.
یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.
درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.
پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم.
"متاسفم. ولی من پولی ندارم، اما تو می توانی همه ی سیب های مرا بچینی و آن ها را بفروشی و از پولش برای خودت اسباب بازی بخری."
پسر بسیار خوشحال شد و تمام سیب ها را چید و با ذوق و شوق آن جا را ترک کرد. پسر هرگز بعد از چیدن سیب ها به سراغ درخت نیامد.
یک روز پسر بعد از مدت ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم.
" من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده ام یک خانه بخرم. تو می توانی به من کمک کنی؟"
"متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می توانی شاخه های مرا ببری و با آن خانه بسازی." مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمی اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد.
یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد.
درخت گفت: بیا باهم بازی کنیم!
مرد گفت: من دیگر پیر شده ام و دلم می خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می توانی به من قایقی بدهی؟
" تنه ی مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می توانی به دوردست ها سفر کنی و از آن لذت ببری."
مرد هم تنه ی درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.
سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متاسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.
مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم.
"حتی تنه ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی"
"من آن قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم از جایی بالا بروم."
درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه های خشکیده ی من است.
مرد جواب داد:من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی می خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده ام.
"خب! ریشه های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن."
مرد کنار ریشه ی درخت نشست و درخت هم از خوشحالی اشک ریخت.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#566
Posted: 17 Nov 2013 20:22
مجسمه چینی
دختر پرسید: چرا در را باز نمی کردی؟
مرد گفت: فکر کردم کس دیگری ست، مگرکلید نداری؟
دختر گفت: فکر می کنم گمش کرده ام.
مرد از جلوی در کنار رفت.
-بیا داخل!
دختر وارد آپارتمان که شد، دور تا دور آپارتمان را نگاه کرد، مثل اینکه می خواست انجا را خوب بخاطر بسپارد. آپارتمانی کوچک بود، با یک سالن پذیرایی، اتاق خواب و آشپزخانه با پیشخوان نیمه ای که به پذیرایی باز شده بود. کابینت های چوبی ،مبل ها، میز غذا خوری شیشه ای با چهار صندلی در اطرافش، تابلوهای کوچک روی دیوار و یک نشانی از او، یک مجسمه کوچک چینی که روی میز کوچک کنار مبل و پشت پایه چراغ رومیزی گم شده بود. ،یک زن چینی با صورتی بزک کرده و دست هایی لاغر و بدنی شکننده که چنگی در بغل گرفته و آن را می نواخت. یادش نیامد که به چه مناسبتی آن را به مرد هدیه داده بود.
اما یادش می آمد که یکروز آن را پشت ویترین یک آنتیک فروشی دیده بود و خریده بود.
دختر مثل همیشه نرفت توی آشپزخانه تا چای دم کند، کابینت ها را زیر و رو کند و پس مانده های غذا را از یخچال دور بریزد و یکریز حرف بزند. با خودش فکر کرد آن وقت ها با خوش خیالی فکر می کردم دیر یا زود اینجا خانه کوچک خودم خواهد شد، اما آن رویا با هر دیدار دوباره دور و دورتر می شد. روی اولین مبل نشست. مثل مهمانی که نمی خواهد ارامش صاحبخانه را بر هم بریزد.
مرد سکوتش را تاب نیاورد و به آشپزخانه رفت و کتری را پر آب کرد و روی گاز گذاشت.
از همانجا پرسید: چی شد که آمدی؟
- حق ندارم بدون وقت قبلی بیایم دیدنت؟
مرد با خودش فکر کرد: دوباره زده به کله اش یا پریود شده ،آمده است تمام مشکلات دنیا را به من نسبت بدهد و جوابی نداد.
در کمال تعجب دید که بر خلاف انتظارش دختر ادامه نداد. زل زده بود به تلوزیون که داشت یک برنامه مذهبی پخش می کرد.
لیوان چای را که گذاشت روی میز ،دختر از خیالات بیرون آمد و به مرد لبخند زد.
مرد پرسید: خوبی؟
چقدر این سوالش را دوست داشت. هر وقت سرحال بود، اینطور شروع به حرف زدن می کرد.
لبخند دختر گشاد شد. سرش را کمی کج کرد وگفت: خوبم.
:چه خبرها؟
-سلامتی.
مرد یک دستش را انداخت دور شانه دختر و آرام یک جرعه از لیوان چای را سر کشید. دیوار سکوت هر لحظه بلندتر و سنگین تر می شد و انگار شکافی که بینشان بود را هویدا می کرد.
دختر برای شکستن سکوت پرسید: کار و بار چطوره؟
:مثل همیشه ،حمید همچنان اذیت می کند. فکر کنم با شرکت رقیب حرف زده!
-مگر نگفتی که به توافق رسیدید.
:تا وقتی پای قرار داد را امضا نکرده، هیچ توافقی معنی ندارد.
دوباره سکوت برقرار شد و صدای مرد روحانی که داشت در مورد اداب حج صحبت می کرد ،بلندتر به نظر رسید.
مرد با خودش فکر کرد،چرا این وقت روز آمده؟
مرد گفت:به نظر خسته می آیی، باید بروی استراحت کنی!
دختر شیطنتش گل کرد. کیفش را برداشت و به طرف در خروجی رفت.
-آره بهتره برم کمی بخوابم.
مرد دستش را گرفت و به طرف اتاق خواب هدایتش کرد.
:چرا جای دور بروی!
و دختر را هل داد به سمت اتاق خواب.
دختر با خودش فکر کرد،هر چه به او نزدیک تر می شوم، بیشتر احساس غریبی می کنم.
دختر دست هایش را دور گردن مرد حلقه کرد. سرش را در گردن او فرو برد و نفس عمیقی کشید.
سیگار می دی؟
مرد خواست بپرسد از کی تا حالا سیگارمی کشی .اما نگاه دختر کلمه را روی لبش نگاه داشت.
سیگار را به دستش داد و فندک را برایش نگه داشت تا دخترسیگارش را روشن کند.
مرد به صورت او خیره شده بود. دختر به حلقه های دود زل زده بود. انگار در میان آن خطوط بی نقش در پی چیزی بود.
اولین بار بود که سیگار کشیدن دختر را می دید و دختر فکر کرد: آخرین بار هم هست.
لبخند خالی به نگاه خیره مرد زد و پرسید :به چی فکر می کنی؟
هیچ!
و و قتی همچنان با لبخند پرسشگرانه دختر مواجه شد. گفت: واقعا هیچ!
چقدر خوب بود که مرد سوال نمی کرد. هیچ وقت عادت سوال کردن نداشت. بیشتر اوقات او را با این کارش عصبانی می کرد اما دخترخوشحال بود که حالا سوال نمی کرد. دختر روی تخت مچاله شده بود. از خودش بارها و بارها پرسیده بود آیا مرد هم بعد از خوابیدن با او این قدر احساس خالی بودن می کند؟ احساس درد، که اجازه فکر کردن به هر چیز خوبی را ازاو می گرفت. تنها وقتی که او نمی توانست حرف بزنند و مرد از سکوت های دختر می ترسید و دختر این را نمی دانست. به نظر دختر مرد این وقت ها خیلی خوب به نظر می رسید و نمی خواست با حرف زدن حالش را خراب کند . بعد همان احساس خالی بودن که از درون شروع به خوردن او می کرد، شروع شد.
مرد پرسید: مطمنی که حالت خوب است؟
همیشه این وقت این سوال را می پرسید و وانمود می کرد که نگران دختر است.
-خوبم
و نبود.
مرد بلند شد .
دختر گفت:می شود پیش من بمانی؟
-حتما
مرد روی تخت کنار او ودراز کشید و خواست او را بغل کند.
-نه! فقط نزدیکم باش!
و دست های مرد را پس زد.
دختر پاهایش را توی شکمش جمع کرد و به صورت مرد که به او نگاه می کرد خیره شد و چند لحظه بعد چشم هایش را بست، پشتش را به مرد کرد و خوابید. مرد ذل زد به ستون مهره های منحنی شکل دختر.
دختر چشم گشود. چند دقیقه یا ساعت خوابیده بودند،نمی دانست.به مرد خیره شد که آرام کنارش خوابیده بود .
صدایش کرد.
مرد هراسان از خواب پرید:چی شده؟
همیشه همینطور هراسان از خواب می پرید،هر چقدر دختر سعی می کرد آرام صدایش کند،نمی شد.
-هیچ، دارم می روم.
لباس هایش را پوشید. مرد نگاهش کرد که وسعت پوستش کمتر و کمتر می شد.
نمی خواهی بمانی؟
دختر گفت: آنوقت ممکن است کارمان به گریه کردن بکشد.
مرد فکر کرد که منظورش دفعه های قبل بود که همدیگر را دیده بودند و دعوایشان شده بود و دختر به گریه افتاده بود.
مرد پرسید: داری انتقام می گیری؟
دختر روسری اش را توی آینه مرتب کرد و گفت: از تو؟ نه!
تا دم در رفت، برگشت و گفت: نمی خواهم با این قیافه که گرفتی ازت خداحافظی کنم.
مرد برای این که چیزی گفته باشد پرسید: کی ببینمت؟
دختربی اختیار گفت: خودم بهت زنگ می زنم.
مرد گفت: جر نزن! این جمله انحصاری من بود.
دختربه مرد خیره شد که داشت می خندید.
-تا حالا بهت گفته بودم که وقتی می خندی چقدر بامزه می شوی؟
مرد همچنان که می خندید سرش را به علامت منفی تکان داد.
دختر گونه مرد را بوسید، بعد در را پشت سرش بست.
مرد روی مبل جایی که دختر نشسته بود خود را رها کرد ،چشمش به دسته کلید آپارتمان افتاد که مدت ها قبل به دختر داده بود .خواست بدود دنبال دختر و بگوید که کلیدش را جا گذاشته است، اما منصرف شد.
سیگاری روشن کرد و پک عمیقی به آن زد.
نگاهی به دور وبرش انداخت، مجسمه چینی هم نبود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 3080
#567
Posted: 18 Nov 2013 03:01
سنجش ایمان توسط استاد
روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویان اش را بسنجد .
او پرسید: (( آیا خداوند , هرچیزی راکه وجود دارد , آفریده است؟ ))
دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : (( بله ))
استاد پرسید: (( هرچیزی را ؟! ))
پاسخ دانشجو این بود: (( بله ; هرچیزی را. ))
استاد گفت: (( دراین حالت , خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد .))
برای این سوال , دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند .
ناگهان , دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت:
(( استاد ممکن است از شما یک سوال بپرسم؟ ))
استاد پاسخ داد: (( البته ))
دانشجو پرسید: (( آیا سرما وجود دارد؟ ))
استاد پاسخ داد: (( البته, آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟ ))
دانشجو پاسخ داد: (( البته آقا, اما سرماوجود ندارد. طبق مطالعات علوم فیزیک, سرما, نبودن تمام و کمال گرماست و شیء را تنها درصورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد
و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شیء است که انرژی آن را انتقال می دهد .
بدون گرما اشیاء بی حرکت هستند, قابلیت واکنش ندارند ; پس سرما وجود ندارد . ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم . ))
دانشجو ادامه داد : (( وتاریکی ؟ ))
استاد پاسخ دا د : (( تاریکی وجود دارد . ))
دانشجو گفت: (( شما باز هم در اشتباه هستید آقا! تاریکی , فقدان کامل نور است. شما می توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید.
منشور نیکولز, تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور , نور می تواند تجزیه شود .
تاریکی , لفظی ست که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم. ))
و سرانجام دانشجو ادامه داد: (( خداوند, شر را نیافریده است . شر , فقدان خدا در قلب افراد است. شر فقدان عشق, انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها وجود دارند و فقدانشان منجر به شر می شود. ))
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 14491
#568
Posted: 22 Nov 2013 16:53
داستان کوتاه "دریچههای سیمانی" نوشتهی ندا زندیه
"اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یك دریچه كه از آن
به ازدحام كوچهی خوشبخت بنگرم" (فروغ)
چراغ را خاموش كرد، پشت پنجره رفت و پرده را كنار زد. هوا ابری و تاریك بود. نگاهش را به برج سیمانی روبرو دوخت. هنوز نیمی از چراغها خاموش بودند. از پشت شیشه تكتك قابهای روشن را به دقت از نظر گذراند. این بار از همكف شروع كرد، هفت طبقه شمرد و پنجرهای را كه پردهاش كنار بود، انتخاب كرد. روی كاناپه مرد مسنی، خیره به روبرو، نشسته بود. از نوری كه در سطح خانه پخش می شد و رنگ عوض میكرد، میشد فهمید كه مرد مشغول تماشای تلویزیون است. كنارش دایرهای با شعاعی كم، از نور زرد رنگ آباژوری روشن بود و زیر آن میشد موهای سفید مرد و اندام تكیدهاش را تشخیص داد. مدتی به مرد نگاه كرد. بعد پرده را انداخت و رفت از روی میز سیگاری برداشت. دوباره پشت پنجره، به طبقهی هفتم و اتاق نشیمن پیرمرد برگشت. همانطور كه به سیگارش پك میزد مرد را میپایید كه بیحركت مثل مجسمهای روی كاناپه نشسته بود. چند دقیقهای گذشت. پیرمرد ناگهان سر چرخاند، بعد كمی در كاناپه فرو رفت و دوباره نگاهش را به روبرو دوخت. اتاق یكباره روشن شد و زنی در میان ورودی اتاق نمایان شد. جوان به نظر میرسید. دستهای كتاب زیر بغل داشت و كیسهای در دست. تكانی به سرش داد و روسری پایین لغزید. با تكان دوم دستهی موهای پرپشتی كه به صورتش ریخته بود كنار زد. كیسه را روی زمین گذاشت. پیرمرد از زمان روشن شدن اتاق چشم از زن برنگرفته بود. دست به سویش دراز كرد و او در حالی كه دكمههای مانتویش را باز میكرد نزدیك كاناپه رفت، خم شد و پیشانی مرد را بوسید و برای لحظهای كوتاه دستهای او را در دستش گرفت. بعد كتابها را از روی میز برداشت و روی زانوی مرد گذاشت. مانتو و روسریاش را روی صندلی انداخت و در كنار او نشست. مرد به سمتش چرخید. دست دور شانههایش گذاشت و او را به خود فشرد.
- شام خوردهای؟
- نه منتظر آمدن تو بودم.
- چرا؟ دوست ندارم گرسنه بمانی.
- تو عزیزترین كس من هستی. لازم باشد ساعتها برایت صبر میكنم.
- هیچ چیزی "لازم" نیست. فقط به سلامتت لطمه میزنی.
- آخ چه میگویی؟ تا سالها تو رویای من بودی. عشق من بودی. نیازم برای زندگی. حالا كه پیش توام راحتم بگذار، تا از وجودت لذت ببرم.
- این رویا چه نفعی برایت داشت؟ جز این بود كه به زندگیات پشت پا زدی؟
- این رویا؟ رمانتیكترین تصور من از عشق بود. امیدم برای بودن. میفهمی؟
دختر دست از دست مرد بیرون كشید، بلند شد. شروع كرد به راه رفتن در عرض اتاق.
پرده را انداخت. خانهی طبقهی هفتم حوصلهاش را سر برد. چراغ را روشن كرد و پشت میز نشست، مداد را برداشت و مشغول نوشتن شد. بعد از مدتی وقتی به ساعت نگاه كرد تازه یادش آمد كه شام نخورده است. بلند شد، سر یخچال رفت، سیبی برداشت و گازی محكم به آن زد. دوباره نشست، كاغذها را جلویش گذاشت و شروع كرد به كشیدن خطهایی در هم روی كاغذ سفید. چوب سیب همچنان گوشهی لبش بود و با آن بازی میكرد. چشمش به شمعهای روی میز افتاد. كبریت برداشت و آنها را روشن كرد. بعد بلند شد و پشت پنجره رفت. ابرها شروع به باریدن كرده بودند. پنجره را باز كرد. بارانی ملایم می بارید. نفس عمیقی كشید و ریه را از بوی باران پر كرد. چرخی زد، چراغ را خاموش كرد و به سمت پنجرهی باز رفت.
درست در بالكن یكی از طبقات میانی ساختمان، زن و مردی تنگ در كنار هم به لبهی بالكن تكیه داده بودند و به بارش باران نگاه میكردند. محو تماشای آن دو پیشانی را به قاب پنجره چسباند. زن دستش را دراز كرد و زیر باران گرفت و بعد كف دستهای خیسش را به صورت كشید. مرد نگاهش كرد و خندید. دوباره دست زیر باران گرفت و این بار آنرا به صورت مرد مالید. صدای قهقههی خندهشان تاریكی شب را میشكافت. زن دست دور گردن مرد حلقه كرد و صورت خود را به صورت او چسباند.
- یادت میآید چقدر قدیمها از باران میگفتیم؟
- آره. من همیشه میگفتم خونهام ابریه و تو میگفتی نگران نباش. باران میآید.
- چقدر دیوانه بودیم. همیشه میترسیدی من عاشقت بشم.
صدای خندهی مرد دوباره بلند شد.
- من؟ من از خدام بود تو عاشقم بشی. تو بودی كه خط و نشان میكشیدی و عشاق سینه چاكت را به رخ من میكشیدی.
زن خندید. بعد از پشت تكیه اش را به لبهی بالكن داد و سر رو به آسمان گرفت. موهایش را باد با خود میبرد. مرد او را به طرف خود كشید و به یك حركت بلندش كرد. زن جیغ كوچكی كشید. خود را در آغوش مرد انداخت و بعد هر دو در نور ملایم اتاق گم شدند.
مدتی همانجا ایستاد و سایهی محو آن دو را در تاریكی دنبال كرد و در خیال با آن دو پیش رفت. هوا دم داشت. دست بر گونههایش گذاشت. انگار گر گرفته بود. دستها را در امتداد صورتش تا روی گردن پایین كشید و روی بازوانش لغزاند. لحظهای دیگر به تاریكی خیره ماند و به پشت میز برگشت. نگاهی به كاغذها انداخت و شمعی كه قطره قطره اشكش روی میز ریخته بود. دستهی كاغذها را برداشت. روی زمین دراز كشید، به پهلو چرخید و در نور شمع مشغول خواندن آنچه نوشته بود، شد. چشمانش كمكم سنگین میشد. لحظهای چشم بر هم گذاشت و به خواب رفت. چشم كه باز كرد اتاق در تاریكی فرو رفته بود. سردش شد. نسیم خنكی میوزید. چشمها را با دست مالید، بلند شد و نشست. به تاریكی كه خو گرفت از جا برخاست. جلوی پنجره رفت. دریچههای سیمانی ساختمان روبرو، جز تعدادی معدود در تاریكی شب گم شده بودند.
شروع كرد به شمردن. چراغی كم سو در یكی از خانههای طبقهی آخر روشن بود. پردهی رنگی اتاق كنار زده شده بود. زن را دید كه مدام این طرف آن طرف میرود و در گنجهها را باز و بسته میكند. عاقبت چراغ را خاموش كرد و از اتاق خارج شد. او را در تاریكی گم كرد. چند دقیقه بعد چراغ اتاق بغلی روشن شد. زن به سمت لباسهای آویزان به جارختی رفت. با دست جستجو میكرد و آنها را یكییكی روی زمین میانداخت. لحظهای آرام گرفت. به چیزی كه در دست داشت دقیق نگریست بعد دوباره لباسها را آویزان كرد و تكیه بر دیوار زد و آرام آرام در خود فرو رفت و روی زمین نشست و زانوانش را در بغل گرفت و سر روی آنها گذاشت. شانههایش تكان میخورد. بعد از مدتی سرش را بلند كرد و با پشت دست چشمانش را پاك كرد.
ساعت از چهار گذشته بود. لحظهای چشم از او گرفت، به سمت میز رفت و نگاهی انداخت و بعد انگار پشیمان شده باشد دوباره برگشت.
زن سیگاری در میان انگشتان داشت. مچاله روی زمین سر به دیوار تكیه داده بود. پكهای عمیقی به سیگار میزد و دود آن را از بینیاش بیرون میداد.
صدای پای توی راهرو حواسش را پرت كرد. گوش تیز كرد. صدای دسته كلید را شنید و به دنبال آن كلید در قفل چرخید و در باز شد. مرد با كت و شلوار و سر و روی مرتب وارد خانه شد. زن سر بلند كرد و چشم در چشمانش دوخت. نگاه مرد كه به او افتاد در جا خشكش زد.
- چرا اینجا نشستی؟
- هیچ میدونی ساعت چنده؟
- از اصفهان میام. مجبور شدم مهمانهای شركت را برای بازدید از كارخانه ببرم. بعد هم تا همه را به هتل رسوندم و برگشتم. طول كشید.
- فكرم هزار راه رفت. نمیتونی زنگ بزنی و خبر مرگت بگی كدوم گوری هستی؟ دیگه گندش را در آوردی.
- خیلی خب، بسه این وقت صبحی داد نزن بچه بیدار میشه.
از جا برخاست. از كنار مرد رد شد. بوی سیگار همراه با عطری شیرین و زنانه زیر دماغش خورد. احساس كرد دلش پیچ میزند. حال تهوع داشت.
- بی همه چیز.
- معلومه چته؟ با كی داری حرف میزنی؟ برو بگیر بخواب، حالت خرابه انگار.
- خفه شو.
- گفتم صدات رو ببُر، بچه بیدار میشه. آبرومون پیش در و همسایه میره.
- آبرو؟؟؟ هـه. به درك سیاه. بذار بره.
برگشت و فندك زنانهای را كه در دست میفشرد به طرف مرد پرت كرد، به اتاق دیگر رفت و در را محكم بهم زد و خود را روی تخت انداخت.
زن مداد را روی میز گذاشت. سیگاری كه گوشهی لب داشت با شعلهی شمع روشن كرد و بعد با نوك انگشتها شمع را خاموش كرد. هوا دم كرده بود. احساس خفگی میكرد. بلند شد. پرده را كنار زد، در را باز كرد و روی تراس رفت و به آبی تیرهی آسمان كه رو به روشنی داشت، خیره شد. دست زیر چانه زد و به چراغهایی كه در دور دست سوسو میزدند چشم دوخت. كمكم خوابش گرفته بود. پك آخر را به سیگار زد و آن را پایین انداخت. سر چرخاند و به ساختمان روبرو كه حالا دیگر در تاریكی مطلق فرو رفته بود نگاهی انداخت. ناگهان متوجه سرخی آتش سیگاری شد كه لحظهای بعد مثل شهابی فرو افتاد. دقت كرد. مردی به قاب پنجره تكیه داده بود و به روبرو نگاه میكرد. ■
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#569
Posted: 22 Nov 2013 17:41
ایستگاه گل عنابی
نویسنده: پرویز دوایی
«لکوموتیو» به هیکل سنگین خود تکانی میدهد. هوففف فیششش! قطار بیدار میشود. با تنبلی میجنبد. با تلکتلک، سرفهای آهنی به راه میافتد. در حاشیهی کشتزار خردلی، با لکهی شرابی چای.
انگشت مرکب آلودهای با ناخن از ته جویده راه را به قطار نشان میدهد. قطار نفسنفس میزند. .....
..... چیفف بومم، چیف بوم، چیف بوم! گله گله گوسفند سیاه از دهنهی دودکش به هوا میروند. از پشت پنجره سیمهای شکم دادهی پر گنجشک میگریزند. تیرهای سیاه چنان تند میگذرند که دشت مثل این است که از پشت میلههای یک نرده دیده شود. تتلکتتلکتتلک...تووووو! قطار سوت میکشد، از کنار کشتزار مغز پستهای رد میشود، مجنون و آهوی پا شکستهی غمگین نگاه میکنند. قطار میگذرد. به حاشیهی چمنزار کبود میرسد که در آن جا به جا سروهای بلند بته جقهای نشاندهاند. دورتر آبهای دریاچهای فیروزهای پیداست. قطار سوت میکشد. خواب ماهیها آشفته میشود.
انگشت کوچک راه را به سمت چپ نشان می دهد. اتاقک های قطار ردیف به دنبال هم، هر کدام با اطاعت از اتاقک جلویی پیچ میخورند. قطار سوت میزند. لکوموتیو تیز و قبراق، جدی و سنگین همه را به دنبال میکشد. از ساحل شنزاری پر از خرچنگهای قفایی که هر کدام گلی به دهان دارند میگذرد. سر راه همه جا قطرههای کج و معوجی به رنگ سرخ و آبی و زرد روشن چکیده است، از شمعی ناپیدا. قطار سوت می زند! ئوووووو! سوت آن ا" در حنجرهاش با فریاد «مرض!» خفه میشود. قطار از آن پس آرامتر، کمصداتر میرود. چاپاتا، چاپاتا، چاپاتا، چاپاتا! بوتههای کبود با شاخههای نازک صورتی و سفید که نرم به هم پیچیدهاند. از کنار قطار میگذرند. کمکم حرکت قطار آهسته میشود. به ایستگاه آبگیری میرسد، هیسسسس! قطار میایستد. اتاقکها به هم تنه میزنند. پففف! قطار نفس تازه میکند. راننده پیاده میشود. کنار قطار دراز میکشد. صورتش را روی سطح زیر سیاه میگذارد . قطار در یک وجبی نوک دماغ او است. با رنگ آبی تیره، رنگ گوگردی بدنهاش، با بارهای سنگینش، یک کپه تیلهی ششیشهای، یک فرفرهی خالی، یک تکه صابون، یک دکمه، یک سوسک قرمز مرده.
از دشتی پر از ستارههای سوخته میگذریم. تتلق، تتلق، تتلق! ساقههای علفهای سبز و قهو های و سفید زیر تنهی قطار درو میشود. قطار سنگین و آرام میگذرد، گاهی روی ناهمواری راه تلوتلو میخورد. تیلهای از بالای بار رها میشود. در سایههای تاریک جنگلی مخوف زیر پایهی میز بلعیده میشود. از کنار دهانهای چاهی سیاه میگذریم که آبی سرخ از آن جوشیده و همه جا پخش شده است. قطار پیش میرود، گرمتر، تندتر، چاپاتا، چاپاتا، چاپاتا، شاخههای سبز نخ نمای بید بلند را پس میزند. راه را از وسط جنگل سیاه ادامه میدهد. خط گم میشود. قطار به قلب دریای قهوهای تیره میزند، با یک ماهی خاکستری که بالای سرش مرغی مثل لکلک پرواز میکند. قطار از میان بوتههای تیغدار میگذرد. شیر خفته بیدار میشود، میغرد. غارر وووو ممم! قطار مثل برق و باد میگذرد. شیر از نفس میافتد، پشت سر جا میماند. قطار از وسط باغچهای پر از پولکها و پروانهها و یک هلال ماه میانبر میزند. ئووو وووو! پیچها را میگیرد. تیلهای دیگر از بالای بار رها میشود، در بیشهزار بنفش ناپدید میشود. قطار میگذرد. به سرزمین شب میرسد. لب کشتزاری خانه خانه به رنگهای سفید و سبز و سیاه حرکتش آرام، آرامتر میشود. تتلک، تتلک، تهتلک، تهتهتلک! میایستد. کنار آخرین چهار خانه، لب به لب با گل عنابی.
بارها خالی میشود. کبریتها به درون کشوی خود برمیگردند. قطار نزدیک رانندهاش به خواب میرود. در حاشیهی چمنزار صورتی کمرنگ، زیر شکم براق چراغ گردسوز، کنار مشق درشت.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#570
Posted: 26 Nov 2013 18:55
هیس
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : کجا بودم مادر ؟ آهان جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند : تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها گفتم : آخه .... گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه !
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ، همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟ عادت میکنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد با خاله هات و دایی خدابیامرزت ، بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ، یعنی اون می رفت ، می گفتم اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون !
می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت : آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم آی می چسبید ،
آی می چسبید دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم یهو پیر شدم ، پیر پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد
آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس .
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ... گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ، اینقدر به همه هیس نگید بزار حرف بزنن بزار زندگی کنن آره مادر هیس نگو ، باشه؟
خدا از "هیس " خوشش نمی یاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند