ارسالها: 14491
#571
Posted: 27 Nov 2013 06:15
کلاسور
ذلّهام کرده. به محض اینکه کلاسورم را باز میکنم و قلم به دست میگیرم، انگار مویش را آتش زده باشند، بلافاصله سر و کلهاش پیدا میشود. گاهی همینجا روبه رویم، روی صفحهی کاغذم مینشیند و التماس میکند. میخواهد بماند و قهرمان اولام بشود. تا به حال چندین بار موهایش را مشت کردهام و بلندش کردهام. کنارش گذاشتهام و گفتهام:«داستانم رو به آخر است، میخواهی بی سروتهاش کنی؟» چیزی نمیگوید، سرش را پایین میاندازد و سبیلش را میجود. گاهی شانههایش آرام تکان میخورد و نوشتههایم خیس میشود. می داند نوشتن را دوست دارم .
از بچهگی دلم میخواست نویسنده شوم. یکبار فیلمی تماشا کردم که دختر و پسری هر روز قرار میگذاشتند، پنهانی همدیگر را میدیدند و پیمان زندگیشان را محکم میکردند. اما یک بار پسر، سرِ قرار نیامد و دختر از دوست صمیمی خود شنید که با کس دیگری رفت و آمد میکند اما باور نکرد. تا اینکه یک شب او را توی کوچهی باریکی کنارِ دیوار دید که دستش را پشتِ دختری برده، از زیر بغلش رد کرده و انگشتانش دایرهوار، به دنبال چیزی گِرد میگردد. دختر تنش لرزید و اشکهایش پایین ریخت. برای همیشه او را ترک کرد، از هیچکس سراغش را نگرفت و تا آخرعمر تنها ماند. خواستم فیلم را داستانش کنم، داستانی طولانی با شاخ و برگهای فراوان. اما برگها نبودند و روی شاخهی درختان برف نشسته بود .
مدتی بعد، سرگذشت دختری را شروع کردم که هنوز به ته ماندهی سیزده سالهگیاش چسبیده بود. یک روز از جایی خلوت میگذشت. پسری که در پس کوچههای نوجوانی پرسه میزد، از روبه رو با دوچرخه به طرفش آمد. دختر هول شد و کنار رفت. خودش را پس کشید و به دیوارِ کوچه چسباند. پسر یواش کرد، نزدیکش آمد و خم شد. قلم از لای کلاسورش پیش پای دختر افتاد. جملهای در گوشش گفت و رد شد. دختر که تا به حال کُرکهای تُنُکِ پشتِ لبی را ندیده بود و هُرمِ نفسی را روی گونه حس نکرده بود، هاج و واج ماند. تا حالا این جمله را از کسی نشنیده بود و جایی نخوانده بود. صدای کوبش قلبش را بر دیوارهی سینه میشنید و لرزش دستها را میدید. اطراف را نگاه کرد و خم شد. قلم را از روی زمین برداشت و به راه افتاد. پاهایش به سختی جلو میرفت. به خانه که رسید، شب شده بود. در سکوت به کنجی نشست و با دقت به دور و برش نگاه کرد. انگار به دنیای تازهای سفر کرده باشد و ذهنش پُر از پچ پچههای کِیفآور شده باشد. برای اولین بار رنگِ بنفش و برّاقِ لبهای مامان را دید و بوی ملایم عطرِ بابا را بالا کشید. از توی هال ، سرش را خم کرد و به تختِخواب دو نفرهی وسط اتاق خواب شان خیره شد.
اینها را نوشتم، همهاش را. دانای کل از آب درنیامد. خط خطیاش کردم. صفحه ها را مچاله کردم و داخل سطل آشغال، زیر میزِ تحریرم انداختم .
مدتها قلم روی کاغذ نگذا شتم و به دنبال سوژه گشتم. تا این که یک روز پسری را پشت شمشادهای پیاده رو دیدم . خم شده بود و مثلِ ارُدک راه میرفت. کنار درختی کهن پنهان شد، دست دختری را که از آن جا رد میشد، کشید و گفت :
«بشین. همینجا بشین.» خودِ خودش بود. سبیلهایش سیاه و پر پشت شده بود. دختر هم، قد کشیده بود و برجستهگیهای اندامش به وضوح پیدا بود.
روبه روی هم نشستند و به صورتِ هم نگاه کردند. پسر انگشتِ کوچکش را دور انگشتِ کوچکِ دختر قلاب کرد، تکان داد و لبهایش جنبید. دختر هم سرش را تکان داد و لب هایش قدری کش آمد. قلم را از لای کلاسورش بیرون کشید و کف دستش عدد را نوشت . پسر قلم را انگار شناخت ، به آن خیره شد.
این هارا روی کاغذ آچهار نوشتم، لای کلاسورم گذاشتم و چفتش را بستم.
بیشترِ روزها پشت شمشادها روبه روی هم می نشستند و صورت هاشان را به هم نزدیک میکردند. انگشتِ کوچکشان را به هم قلاب می کردند و تکان میدادند.
همه را مینوشتم. کم کم ورقهای لای کلاسورم زیاد شد و داستانم شکل گرفت. صفحهها را سوراخ میکردم و به قلابها گیر میدادم. هر بار که چفتش را باز و بسته میکردم، تَق، صدا میداد.
یک شب باران میآ مد. رعد و برق زمین و آسمان را میلرزاند. خیابان خلوت بود. آنها پشت شمشادها و کنار آن درخت کهن نبودند. دست هم را گرفته بودند و زیر باران از کنار پیادهرو تند تند میرفتند. هر دو میلرزیدند و رنگِ صورتشان پریده بود. هیچکدام حر فی نمیزدند. پسر گاهی برمیگشت و به پشت سرش نگاه می کرد.
به دخمهای رسیدند که دری سیاه و کهنه داشت. پسر کلیدی از جیب بارانی خیسش بیرون آورد و داخل قفل چرخاند. اطراف را پایید، دست دختر را گرفت و کشید تو.
دخمه تاریکِ تاریک بود، جایی دیده نمیشد. داخل شدند و در را آرام بستند.
نوشتم. گفتم تا آخر پِیگیرش میشوم، ادامه میدهم و اگر لازم شد، باز نویسیاش میکنم. مگر دیگران چه جوری نویسنده شدند؟ مگر سوژههاشان را از اطراف شان شکار نمیکردند؟ دانای کل نشد که نشود.
دوباره کاغذ خریدم. خواستم تا انتها ادامه بدهم. اما پسر را دیگر ندیدم. انگار آب شد و به زمین فرو رفت. دختر را هر روز میدیدم که تک و تنها، پشتِ شمشادها، کنار آن درخت کهن، ساعتها میایستد و سرگردان به این طرف و آن طرف نگاه می کند. آمدنش را هر روز مینوشتم. کم کم همهی روزهای دختر مثل هم و جملات داستا نم تکراری شدند. کلمات در طول سطرها حروفش شبیهِ هم شد. سرکشها در یک ردیف طولی قرار گرفت. میم ها از بالا تا پایینِ صفحه به هم وصل شد، نقطهها توی هم فرو رفت و همهی روزهای داستان مثلِ هم شد. کلاسور را بستم و کنار گذاشتم.
اکنون سالهاست به آن عادت کردهام. نمی توانم ازش جدا شوم.
جلدش سیاه و کهنه است. نمیدانم دوستش دارم؟ یا ازش متنفرم. شبها زیر مُتکّا پنهانش میکنم و روزها پشت میز تحریرم مینشینم، بازش میکنم، ورق میزنم و بعضی از صفحاتش را از لای گیره بیرون میآورم، زاویههاشان را با هم جُفت و جور میکنم و مشغول پر رنگ کردنِ کلماتی که به مرورِ زمان کم رنگ یا جوهرشان پهن شدهاند، میشوم. اما بلافاصله سروکلّهاش پیدا میشود و به التماس میافتد. موهایش جو گندمی و کم پشت شده، اما سبیلهایش هنوز پرپشت است. میگوید: «میمانم و قهرمان اولت میشوم.» میگو یم: « داستانم رو به آخر است.» میگوید: «از اول شروع میکنیم.» میگویم: «پس تکلیف این داستانِ نیمه کاره و آن پیر زن که دِق کرد، چه میشود؟ همان که اولش تیپ بود. اما کم کم شخصیت اول شد، بار ِاصلیِ داستان روی دوشش افتاد و مدام نقشش نماز خواندن، نذر و نیاز کردن و اشک ریختن بود. نیمههای کار، زمینگیر شد و سالیانِ سال، تنها دخترش تر و خشکش کرد. یک شب آب تربت توی دهانش ریخت، وسط اتاق دست و پایش را صاف کرد، ملافهی سفید رویش کشید و تا صبح بالای سرش اشک ریخت.» میگوید : «اصلاً رمانش کن تا بتوا نی همهجور تیپ و شخصیتی در آن وارد کنی و هرکدام را که دلت خواست، بِکُشی یا بمیرانی.»
کلاسورم را باز میکند و قسمتی از داستانم را میخواند. سرش را تکان میدهد و میگوید: «بیشباهت به داستانی که من نوشتهام، نیست. مُنتها پیرزنِ داستانِ من، مدام دستِ دختری را توی دستش میگرفت، تکان میداد و خطاب به تنها پسرش میگفت که انگشتانِ دخترخالهات را ببین، از هر یکیشان، یک هنر میریزد. این قدر گفت و گفت، تا پسرش ناگهان متوجه شد که نوزادی روی زانویش ریسه رفته است. اما نوزاد تیپِ ضعیفی بود و نتوانست نقشش را به خوبی ایفا کند. دخترخاله که از در تو میآمد، مو، بر تنِ پسرخاله راست میشد. اصلاً به انگشتانِ او و چیزهایی که مدام از آنها روی زمین میریخت، نگاه نمیکرد. شبها انگار طنابِ دار آنجا برایش آویخته باشند، ازاتاقِ خواب فراری بود.» میپرسم: « چه جوری تمامش کردی؟ »
میگوید:« نیمه کاره است. پسرخاله را میخواهم از خانه فراری دهم و دخترک را درکنار مادر و انگشتانِ هنرمندش مجبور به زندگی کنم. پیرزن را هم فعلاً فلج کرده ام، پاراگراف بعدی باید بمیر.»
زبانش را روی لبهای خشکیدهاش میگرداند و دستش را داخل جیبِ بغلِ کتش فرو میبرد. یک لوله کاغذ را که دورش نخ سیاه بسته، بیرون میآورد و میگو ید: «بیا، با دقت بخوان و لابه لای سطرها و پاراگرافهای رمانت اضافه
کن.» انگشتانم را جلوی روسریام فرو میبرم، یک مشت از موهایم را بیرون
میکشم، روی پیشانیام پخش میکنم و میگویم:« ببین، نصف بیشتر شان سفید شده. رمان نوشتن زمان میبَرد، عمر میطلبد.» میگوید: « برای نوشتن هیچوقت دیر نیست. بیشترِ رمانها همین جوری شکل
میگیرد، بیا.» دستش را به طرفم دراز میکند و توی چشمهایم خیره میشود. لولهی کاغذ توی مشتش میلرزد و گوشهی چشمهایش میخندد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#572
Posted: 27 Nov 2013 06:18
ماریت خواهرزاده لو لو
پیرزن از پشت در گفت:«باز هم آب سرد شد، حسامالدین؛ بس که تو توی حمومِ خودت آب گرم رو باز می ذاری. روت رو بکن اون ور می خوام بیام بیرون.»
حسام الدین گفت: «مامان،من تو ایوونم.»
مادر گفت:«چی گفتی؟»
«می گم من تو ایوونم.»
«از تو ایوون میای تو پاتو پاک کن. بارون اومده.»
«ماریت کی قرارِ بیاد؟»
«نیم ساعت دیگه، تو هم زود باش برو تا تو رو نبینه و دوباره هوا برندارتش.»
حسامالدین فنجان به دست روی صندلی لهستانی نشست. رویش را سمتی دیگر کرد. مادر از حمام در آمد. از میان سایه و نیم سایههای درختهای رو به ایوان گذشت و به اتاقی تاریک رفت. حسامالدین کفشهایش را پاک نکرده داخل عمارت آمد. گفت:«بعد این همه وقت برای چی میاد؟»
مادر در تاریکی گفت: «برای تو نمیاد، میاد برای تجارت. تو خنزر-پنزرهای خالهی فلان فلان شدهاش، تیکهی ناقص سرویس عتیقهی من رو پیدا کرده. میخواد بفروشتش. اون فنجونم بردار بذار رو پیش دستی، رومیزی لک میشه.»
حسامالدین دستش را روی فنجان گذاشت. فشار داد. تکهی رومیزی زیر فنجان چروک شد.
مادر با یک سارافون سرمهای، موهای بستهی گوجهای و یک سنجاق سینهی مروارید درشت روی سینهاش از اتاق بیرون آمد. به زمین خیره شد. تا نیمههای سرا جای پای گِلی روی پارکتها افتاده بود.
مادر گفت:«باز که همهی خونه رو گلی کردی، بعد میگی چرا نمیذاری؟ چرا نمیذاری؟ پس فردا که زن بگیری زنت منو نفرین میکنه میگه اون مادر فلان فلان شدت، بهت یاد نداده میای تو خونه کفشهاتو پاک کنی. همانطور که مادربزرگ فلان فلان شدهی خودت به بابات این چیزها رو یاد نداده بود.»
مادر با گوشهی چشمش به تصویر قاب گرفتهی مردی با حاشیهی دورتادور مخمل مشکی در بالای دیوار بلند سرسرا اشاره کرد.
حسامالدین گفت:«اگر اینجور باشه اون زنم یک عوضیه مثل تو!»
مادر گفت:«چیزی گفتی؟»
«گفتم به خدمتکارها بگم بیان تمیزش کنن.»
«بیخود، خودم میکنم. امروز روز مرخصیشونه. بیخود ماریت رو نگفتم که امروز بیاد. نمیخوام پس فردا توی فامیل از زیر زبون لقشون بکشن نوهی پسری فخرالسادات تکهی ناقص سرویسش رو بعد سالها خواهر زادهی لولو براش جور کرده. بیخود هم رفتم حموم وقتی بیاد و بره باید خودم تنهایی همهی ظرفهایی رو که دست زده آب بکشم.»
حسامالدین زیر لب گفت:«تو که نماز نمیخونی!»
صدای زنگ در سرسرا پیچید. مادر گفت:«بدو، همونجور مثل بابات فِس فِسیی»
حسامالدین از پلههای گرد پایین رفت. پایش روی پلهی لق یازدهم صدا داد. به سمت در پشتی راه افتاد. تصویرش با موهای جو گندمی کم پشت افتاد روی قاب گنجهای پر از بلورهای بارفُتن، جامهای دست دلبر و باقلواخوری.
مادرگفت:«از اون سمت نه، خواسته بودم ماریت از در پشتی عمارت بیاد تا یک وقت کسی نبینه نوهی پسری فخرالسادات اینا رو تو خونش راه میده.»
حسام الدین به در رسیده و ماریت با موهایی باز پشت در پنجرهای با یک بسته ایستاده بود.
حسام الدین بلند گفت: «خوش اومدید، هنوز گالریتون رو تو خیابون منوچهری دارید؟ بعد مرگ خاله لوریتا هنوز هم تو کار عتیقهاید؟»
ماریت چشمکی به حسام الدین زد. به بستهی توی دستش اشاره کرد و گفت:«میبینید که!»
ماریت وارد شد. کفشهای گلیش را دم در با کفش پاک کن پاک کرد. حسامالدین دور و برش را نگاه کرد. دست ماریت را بوسید.
مادر با دستمال به سمت آنها دوید. گفت:«بازهم روی پلهها پام لغزید. تو هم که به فکر نیستی حسام الدین، خدمتکارهام بدتر از تو. آخر سر یک روز از روشون میافتم.»
حسام الدین گفت:«زودتر...»
ماریت گفت:«چیزی گفتی؟»
حسامالدین گفت: «زودتر باید برم. متاسفم، کار دارم.»
مادر دستمال گردن را دور گردن پسر بست. گفت:«چیزی رو فراموش نکردی؟» حسامالدین گونههای مادر را بوسید. مادر با لبخند به ماریت نگاه کرد. مادر، دختر را به سرسرا راهنمایی کرد. ماریت از دور وقتی حسام الدین نگاهش میکرد دستش را به علامت بریدن سر روی گردنش کشید. حسامالدین راه افتاد. وقتی از در خانه بیرون آمد دستمال گردن را باز کرد. در جیبش گذاشت. وارد کافی شاپ شد. همه نشسته بودند.پیشخدمت گفت: «مثل همیشه سر ساعت و لابد همون همیشگی؟»
قهوهاش را آوردند. حسامالدین جرعه جرعه شروع کرد به خوردن. به ساعت نگاه کرد. گوشیاش زنگ زد. گوشی را برداشت. آرام گفت:«کار تموم شد؟»
گوشی را قطع کرد. حسامالدین نیم ساعت دیگر نشست. بعد از جایش پا شد. به سمت خانه راه افتاد. زمین گل بود. از در اصلی وارد عمارت شد. در بلند سرسرا را باز کرد. روبروی پلههای بزرگ میانهی تالار جنازهی مادر روی زمین افتاده و لکههای قرمز، خال خال روی پارکت تیره، دور سرش پخش شده بود. رویش هم نور آباژورها و سایهی پلههای پیچان با آن نردههای خراطی کاری شدهی پنجره پنجره.
حسامالدین بالای سر جنازه ایستاد. گفت:«همیشه راست میگفتی که بالاخره از رو ی این پلههای خراب میافتم. حالا همهی فامیل دریغ میخورن که چرا نوه ی پسری فخرالسادات رو جدی نگرفتند. همه این رو میدونستیم که همیشه پات چقدر راحت پیچ میخوره و بعدش چه اُلم شنگهای راه میافته که ای وای درد میکنه. مخصوصا وقتی من توی مهمونی با یک دختر در حال رقص باشم!»
ماریت از بالای پله ها گفت:« ولی حالا دیگه میتونی بدون سر خر تا ابد با اونی که دوست داری برقصی. ولی قبلش باید زنگ بزنی به اورژانس و این حادثه رو خبر بدی.»
ماریت از پلهها پایین آمد. دست پوشیده با دستکشش روی نردهها سر خورد. کفشهای پاشنه بلندش روی پلهها صدا داد.
حسام الدین گفت:«نه، به این زودی نه ،می خوام بعد چهل و هفت سال یکم توی این هوای آزاد نفس بکشم.»
ماریت به سمت گرامافون رفت. صفحهای که رویش نوشته بود اِدیت پیاف را گذاشت. دست یکدیگر را گرفتند و شروع کردند به رقصیدن.
پادام،پادام،پادام...
حسامالدین دستش را دور کمر ماریت حلقه کرد. پاهاشان جلو و عقب میرفت. راست و کج میشد. میچرخیدند در سرسرایی که همهی پردههای ضخیم مخملیاش کشیده شده و تک تک چند آباژور روشن بود و جنازهی مادر با لکههای خون پهن شده در وسط.
پادام،پادام،پادام...
دور جنازه میرقصیدند. با هر حرکت دامن کوتاه و صورتی ماریت چین میخورد. ماریت به سمت حسامالدین چرخی زد. سرش را روی شانهی او گذاشت. گفت:«من الان رو خیلی بیشتر از اون وقتی دوست دارم که بایست مشتی کاغذ پاره رو امضا کنیم تا برای هم بشیم. از الان چیز محکمتری از یک سند بین ماست. چراغها رو روشن کن، دلم میخواد این جشن رو توی روشنی بگیریم.»
پادام،پادام،پادام...
حسام الدین کلیدهای برق را زد. تالار روشن شد. برق نور چلچراغ سرسرا همهجا را روشن کرد.
ماریت به دورش نگاهی انداخت. گفت:«ببین چه گندی زدی؟حسام، مگه بهت یاد ندادن وقتی میای تو کفشهات رو دم در پاک کنی؟»حسام الدین برگشت به پشت سرش خیره شد. سرتاسر تالار جای گلی کفشهای ورنیاش مانده بود. روی پارکت، روی فرش، گله به گله، در مسیر رقصشان، پر پیچ و خم.
،پادام،پادام...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#573
Posted: 27 Nov 2013 06:19
عصر جمعه
هیچکس مثل من، معنی ِپهن کردنِ رختها را روی بند نمیفهمد. حالا هم که به این آپارتمان ِ کوچک پیشساخته نقل مکان کردهایم ، مادر طنابی از این طرف تا به آن طرف تراس بسته و قبل از هر لباسی ، زیرپیراهن رنگ و رو رفتهی پدر را صاف و مرتب پهن کرده روی طناب. جورابهایش را ، حتی آنها را که کثیف نیستند را هم شسته ، آبشان را گرفته و با فاصلهی کم، روی بند انداخته. دو تا پیراهن ِ پدر را که روز اسبابکشی به تن داشت و از بس نخ نما شده و دگمه گم کرده و از ریخت و قیافه افتاده را، گذاشته داخل آب و گلاب و بعد به تنش صابون مالیده. بعد نوبت مانتوی من است که پهن کرده توی سایه که آفتاب نخورد و بیشتر از این قرمز نزند . طبق معمول برای لباسهای خودش جایی نمانده. آنها را هم برده و پهن کرده روی لبهی تراس و چادر ِ کهنهای رویشان کشیده. دست که میزنم خشک شدهاند، به تراسهای روبرو نگاه میکنم، بشقاب ماهوارهای هست و چند ظرف ِ ترشی و مربا . تراس بغل دستی هم یک طناب رخت دارد با لباسهای بچهگانهی ریز و درشت، میخواهم لباسها را جمع کنم که نگاهم به مردی میافتد که روی حصیر سبز رنگی دراز کشیده است . آرنجش را به یک بالش کوچک تکیه داده و دست زیر چانه به تنگ بلوری خیره است که ماهی درشت و قرمز رنگی داخلش به دور خود میچرخد. مرد همینطور ساکت و آرام چشم دوخته است به ماهی. آن هم وسط محوطه که از آسمانش آتش میبارد. چند همسایه مثل من، از تراس خم شده و نگاهش میکنند. مرد جوانی که مقابل ورودی اول ماشینش را می شوید گهگاه برمیگردد و به مرد نگاه میکند و دوباره مشغول کارش میشود. زنی از تراس تا سینه خم شده و پتویی را که خالی است در فضای باز میتکاند و به مرد نگاه میکند. بعد نگاهش میافتد به من و میرود داخل. چادرم را روی سرم جابجا میکنم و میروم توی اتاق.
مادر میگوید:«حتما سنگگفروشی اینجا شلوغه که بابات اینقدر دیر کرده.»
دوباره برگشتهام کنار پنجره، مادر کفگیر به دست نگاهی به بیرون میاندازد و میگوید :« چیه؟ چی شده؟ چیو نگا میکنی؟»
خودش مرد را میبیند که وسط محوطه، لم داده به بالش و متفکرانه به تنگ و ماهی خیره شده. دوباره برمیگردد سر گاز و می گوید : « وا؟ اینم رسمه این بلوکه؟ مرد گنده خجالت نمیکشه وسط محوطه دراز کشیده؟»
میگویم: «از اون جایی که بیشتر همسایهها تعجب کردن مشخصه رسمشون نیست. نگا! نگهبان داره باهاش حرف میزنه. بابا هم رسید.»
چادر را دور کمرم میبندم و میروم تراس. مادر هم پیراهن پدر را که عطر گلاب میدهد، میاندازد روی سرش و پشتسرم میایستد. مرد جوان دست از شستن ماشین برداشته و حالا با دهان باز به مرد و نگهبان نگاه میکند. پدر سنگگ به دست، یک پایش روی پله و یک پا روی زمین، به آنها خیره است. چند بچه توپ به دست دور مرد حلقه زدهاند . اما مرد سرش را هم بلند نمیکند. همچنان آرام دراز کشیده و دستش را گذاشته زیر سرش و به ماهی خیره است.
میگویم:«مامان من رفتم پایین !» و میدوم داخل.
صدای مامان میپیچد توی راهرو:«اون سنگگ رو از دست بابات بگیر، دستش سوخت، ناهار حاضره ها!»
دمپایی انگار که با من سر لج افتاده. برش میدارم و میکوبمش زمین، نگاهی به همسایهی روبرویی میاندازم که با مانتو و روسری دارد از خانه خارج میشود. دمپایی را میپوشم، سلام میدهم. لبخند میزند . از طبقهی بالا صدای پاهای کسی میآید که با سرعت میدود . پسر لاغراندام و ریز جثهای از پلهها پیدایش میشود و مثل برق و باد پلهها را پایین میدود در حالی که آوازی زیر لب زمزمه میکند. میروم کنار پدر. حالا هر دو پایش روی زمین است . اطراف مرد شلوغ شده.
میگوید: «واسه چی اومدی پایین؟ »
می گویم : « مامان گفت ناهار حاضره. »
پدر انگار که نشنیده باشد دوباره به مرد نگاه میکند. نگهبان با صدای بلند میگوید: « آقای محترم ، به چه زبونی بگم؟ اینجا مکانه عمومیه. مردم میان و میرن. پاشو برو خونهات لطفا. »
زن جوان مانتویی میگوید: « بیچاره ! جمعهای دلش گرفته حتما، بچههاش کجان؟»
مرد جوان میگوید:« نه خانوم!حتما زنش بیرونش کرده. »
پسر لاغر اندام یک چشمش به مرد که همچنان آرام دراز کشیده و یک چشمش به من، با خنده میگوید:« هفتهی پیش اسبابکشی کردن. زن نداره که ... . »
پدر نان را میدهد دست من و جلوتر میرود. میایستد کنار دو مرد دیگر و میگوید:« نکنه ناخوش احواله ، میشنوه؟ »
زنی واحد کناری ما که حالا داشت یک پتوی دیگر را میتکاند با صدای بلندی به زن همسایهی بالا سر ما که نشسته توی تراس میگوید: « پوله گازتون چند اومده؟»
بچهای دوان میآید و رو به نگهبان میگوید:« کسی خونشون نیست. هر چی آیفون زدم کسی باز نکرد. »
صدای زن همسایهی بالا سرمان را میشنوم که میگوید:« همه چی گرون شده، انتظار داری چند بیاد؟! حاج آقا به بچهها میگه طشت رو پر کنن حموم کنن، دوش آب باز نمونه! »
دختری که کنارم ایستاده انگار که طاقت نیاورده باشد رو میکند به من و میپرسد:« شما هم تازه اومدین اینجا؟»
میگویم:« تازه اومدیم ولی مثل این آقا نیستیم.»
هر دو میخندیم. پسر لاغراندام مزه میپراند.
میگویم:« به نظرت چشه این؟»
دختر میخندد: « چه میدونم؟ حتما عصر جمعهای دلش گرفته، میگن انگار بدهکاره.»
مرد میانسالی، مینشیندکنار مرد و دست پشتش و میگوید:« حالت خوبه؟ طوری شده؟»
مرد جوابی نمیدهد و مرد میانسال نگاهی به جمعیت میکند و شانهای بالا میاندازد و بعد خیره میشود به مرد که نگاهش قفل شده به ماهی توی تنگ.
زن میانسالی میایستد کنار نگهبان و میگوید: « چرا تحقیق نکرده آپارتمان میدین دست مریض و روانی؟ نصفه شبی حمله کنه خونهی آدم ، چیکار باید بکنیم؟ »
مرد میانسال میگوید:«حمله کنه چیه خانوم؟ بیچاره حتی نای حرف زدن نداره.»
پدر میگوید:« نکنه زنش مریض احواله؟ کس و کارش؟ الان بد زمونی شده آقا. خرج و مخارج رو نمیشه رسوند.»
مرد جوان در ماشینش را میبندد و میگوید:«شایدم فرار کرده. اسبابکشی که میکردن تنها بود.»
زن واحد کناری که اینبار دارد چادرش را از تراس میتکاند با صدای بلند میگوید: «بچهها وقت ناهاره بیاین بالا.»
مادر از آیفون پدر را صدا میزند.
پسر لاغراندام میگوید:«من که رفتم، فوتبال مهمتره.»
پدر با مرد میان سال حرف میزند. من میروم بالا. کمک میکنم که مادر سفره را بچیند. پدر که میاید ناهار میخوریم و بعد انگار که خستگی یک هفته با آدم باشد خوابم میبرد.
-
مادر میگوید: لباسا رو جمع کن بیار تو! میخواد بارون بیاد.»
میروم تراس. غروب شده. یاد مرد میافتم. حصیر همچنان روی زمین محوطه پهن است. خبری از مرد نیست. تنگ هم خالی است. میتوانم ببینم که قطرههای باران میخورند به جدارهی تنگ. چند پسربچه، زیر باران افتادهاند دنبال توپی و جبغ و داد میکنند. برمیگردم داخل و لباسها را میدهم دست مادر.
از مادر میپرسم:« مرده کجا رفته؟»
مادر حولهی حمام پدر را تا میزند، سری تکان میدهد و میگوید:«دیوونه ماهی رو درسته قورت داده و مونده تو گلوش. فکرشو بکن! خدا به دور! بردنش بیمارستان دیوونهرو.»
صدای قدمهای سریع کسی که را از راهپله میشنوم. میروم کنار پنجره و محوطه را نگاه میکنم. چند ثانیه بعد پسرلاغراندام وارد محوطه میشود. تیشرت ورزشی پوشیده و داد و هوار میکند. مرد جوان، با زن و بچههایش که نشستهاند داخل ماشین، از محوطه خارج میشود. نگهبان با باغبان حرف میزند و گاهی با دست به حصیر و تنگ آب که حالا پر شده از آب باران، اشاره میکند. از گوشهی پنجره به بند خالی رخت نگاه میکنم که در تراس برای خودش تکان میخورد .
مادر میگوید:« معلوم نشد مریض بود چی بود، بیچاره! ؟
آسمان میغرد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#574
Posted: 27 Nov 2013 06:20
صندلی چوبی
صندلی چوبی زیر پایم قژقژ میکند، دلم ضعف میرود، میز ناهار دست نخورده است. از پنجره به خیابان خیره شدهام، رفت و آمد مردم در هوای سرد پاییزی در حاشیه خیابان به زندگی دلگرمم میکند، هرچند دقیقه یکبار در ایستگاه روبرو اتوبوسی میایستد کسی سوار میشود کسی پیاده میشود.
برای چندمین بار به موبایلش زنگ میزنم، صدای زنی پشت سر هم تکرار میکند: دستگاه تلفن مشترک مورد نظر خاموش میباشد، با هربار شنیدن پیام وزن گوشی در دستم سنگینتر میشود.
صورتم را به پنجره نزدیک میکنم، مغازهها بستهاند، درختها خشک و بیبرگ و بارند، بخار گرم نفسم روی شیشه سرد پنجره مینشیند و تصویر روبهرویم در مهی غلیظ فرومیرود، با نوک انگشتم دایرهای روی شیشه میکشم و از وسط دایره شفاف به خیابان نگاه میکنم آن طرف خیابان زنی دست دختر بچهای را گرفته و در ایستگاه اتوبوس ایستاده است، کودک نوپاست و نخ بادکنک قرمزی را با دستهای کوچکش گرفته است.
نگاهم به در اتاق کنار هال میافتد که روی آن تصویر میکیموس بزرگی را چسباندهام در حالی که دستهایش را بالا گرفته است و به من میخندداز لای درز در نور کمرنگی دیده میشود، اتاقی که هرگز صدای گریه یا خنده کودکی از آن بیرون نیامد. اسباب بازیها مثل روز اول چیده و دست نخورده باقی مانده و در همیشه بسته است. این همان اتاقی است که چهاربار آماده کودکی شد که هرگز به دنیا نیامد. وقتی با پیمان دست خالی از بیمارستان برمیگشتم هر بار دلگرمم میکرد: «مگر دکتر نگفت باید انقدر باردار شوی تا بالاخره یکیشان بماند» و بعد از چهارمی بود که پیمان هم خسته شد.
چه شبها که سینههایم پر از شیر میشد، طفلم را در خیال زیر سینه میخواباندم، سینه هایم رگ می کرد و وقتی از خواب بیدارمی شدم زیر بدنم خیس شده بود و گرمای لزج و شیرین شیر برایم تبدیل به سرما و لرز می شد .
اتوبوس دیر کرده است ،کودک دستش را می کشد و مادر محکم نگهش می دارد ، بالاخره ساک دستی اش را روی زمین می گذارد و کودکش را بغل می کند .غرق نگاه به دخترک هستم، همه انتظار وتنهائی خودرا از یاد برده ام،دخترک را در اغوش گرفته ام وبرایش لالائی می خوانم نرمه گوشش را با دستم نوازش میکنم،توقف اتومبیل نقره ای جلوی ایستگاه اتوبوس روبروی مادر و دختر رشته افکارم را پاره می کند ، صورتم را به پنجره می چسبانم ، پیشانی ام یخ می کند . مردی از سمت در شاگرد پیاده می شود ،نگاهش میکنم پیمان است. راننده روسری بنفش خوشرنگی به سردارد ، پیمان ماشین را دور می زند صورتش را به طرف زن بر می گرداند ، زن دستش را تکان می دهد و با سرعت دور می شود ، پیمان لحظه ای می ایستد و بعد از خیابان رد می شود .
نوک پاهایم را به زمین فشار می دهم پاهایم یخ زده است ، چیزی توی سرم می جوشد ، روی صندلی ام رها می شوم ، صندلی زیر پایم قژقژ می کند .
زنگ در آپارتمان به صدا در می آید ، یک ،دو ، سه بار
نگاهم خیره به دراست و از بازشدنش میترسم!ازبغضی که باید در مورد ان با پیمان حرف بزنم وحشت دارم،تردید مثل خوره به جانم افتاده است.
ارزو می کنم ای کاش پیمان چیزی بگوید ومن یقین پیدا کنم که دیر کردنش وپیاده شدنش از ان اتومبیل فقط سوءتفاهمی است که ذهن من ان را ساخته وپرداخته است.
کلید با عجله توی در می چرخد ، در باز می شود و پیمان با هول می آید تو !
وقتی مرا روی صندلی کنار پنجره می بیند جا می خورد ، توی صورتم نگاه نمی کند ، به نظر خسته نمی آید ، سلام می کند ، جوابش را نمی دهم ، وقتی میز ناهار دست نخورده را می بیند خشکش می زند ، قاب عکس عروسی مان پشت سرش به دیوار اویزان است ، من با لباس سفید روی صندلی قدیمی چوبی لهستانی نشسته ام موهایم روی شانه هایم است او ایستاده است یک دستش روی شانه ام و با دست دیگرش بازویم را گرفته است .من دسته گل مریمی را در دست دارم که عطر ان مشامم را پر کرده است.اومی فهمد به عکس پشت سرش خیره شده ام به روی خودش نمی اورد.
سرم را زیر می اندازم ، کیفش را کنار هال می گذارد و می رود توی اتاق خواب !
دقیقه ای نمی گذرد که صدای آوازش زیر دوش بلند می شود ، به طرف پنجره بر می گردم ، باد شاخه های درختان را تکان می دهد ، مادر هنوز در ایستگاه منتظر اتوبوس است ، سر کودک روی شانه های مادر است ، انگار خوابیده ، باد می آید نخ بادکنک قرمز از دست کودک رها می شود و بادکنک با باد می رود .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#575
Posted: 27 Nov 2013 06:21
چوری
"چوری" هنوز دکانش را نبسته. روی صندلی زهوار دررفتهاش که با هر تکان صدای مرنوی گربه میدهد میخ شده و خیره اینطرف را نگاه میکند. مرا نمیبیند. خط نگاهش جایی بین من و درخت زردآلوی ممد است. من روی درخت بادامم طوری نشستهام که سخت بشود پیدایم کرد. پوستهی زمخت و خشک بادام زیر قوزکِ پایم، عنقریب است که کار دستم بدهد؛ فقط کافی است تکان کوچکی بخورم تا یکجا، پوستش را جاکن کند. هوا دارد تاریک میشود. آنطرفتر حاج رضا، کرکرهاش را پایین کشیده و این پا آن پا میکند و همهی حواسش به چوری است انگار.
مامان سرمیکشد توی باغ و با صدایش، پُر ولی آرام میگوید: «شکیبا!» و من جواب نمیدهم. جواب بدهم ممکن است چوری بشنود، از جایش بلند شود، صندلیاش را بگذارد توی دکان و کرکرهاش را بدهد پایین و برود. جواب ندهم اما همینطور همینجا میماند و همینطور یک جایی بین زردآلوی ممد و بادام مرا نگاه میکند. خط نگاهش تا آن سوی باغ میرود. ولی تهاش به کجا میرسد نمیدانم. قبلترها که مدرسه میرفتم چند بار صبحها راهم را میکشیدم آن سوی خیابان. سلامی میدادم به حاج رضا و وقتی از جلوی دکان چوری که آن موقع صبح، همیشهی خدا بسته بود رد میشدم، سرم را برمیگرداندم طرف باغ تا ته خط نگاهش را پیدا کنم، اما لامصب ایست که نداشته باشی زردآلوست که خودش را میاندازد توی نگاهت. بین بادام من و زرد آلوی ممد فقط به قدر چند قدم فاصله است و زردآلو آنقدر جان گرفته که نگذارد ته خط را ببینم. بادام من ولی انگار قرار نیست بزرگتر شود. پیر شده دیگر. پوستهی سیاه تبلهکردهاش به پاشنه پاهای پیرزنی میماند که قاچ قاچ شده و خون از لایش بیرون میریزد. ولی یک حبه صمغ بادام به صد حبه صمغ زردآلو میارزد. هر سال ممد سر صمغهایمان معامله میکرد. میگفت صمغ بادام جان دل است برای چسب کاغذ درست کردن و من عاشق صمغ زردآلو بودم که بیندازم توی دهانم و هی لیزیاش را با زبانم اینسو و آنسو کنم.
چوری همیشه پاهایش را جفت میگذارد. مگسکش پلاستیکیِ زردِ توی دستش هم، بیهیچ تکانی به مچ، بالا و پایین میرود. گرچه مگسها جرات نزدیک شدن به او را ندارند؛ یعنی آنقدر تمیز و مرتب است که رغبت نکنند طرفش آفتابی شوند. ممد همیشه میگفت: « نگاه کن! اتوی شلوارش رو از این طرفم میشه دید.» و بعد نصف تنش را از چینهی کوتاه باغ آویزان میکرد پایین و اَدایش را در میآورد و چوری میگفت :« میدم پدرت رو بسوزونن...» و من پر پیراهن ممد را میکشیدم و میگفتم: «ممد تو رو خدا... ممد!» و ممد بدون اینکه نگاهم کند دستم را از پَر پیراهنش میکند و هل میداد عقب!
دوباره مامان میآید پشت پنجره و این بار سفتتر صدایم میزند. نمیخواهم بروم. از اینکه توی خانه منتظر چیزی باشم که نمیخواهم متنفرم.
چوری پیر است و یک جورهایی هم نیست. شاید، چون خیلی لاغر است و هیچوقت هم چاق نشده، پیر نیست؛ ولی هست. مامان میگوید بچه بوده که چوری از اینجا رفته تا با دخترعمویش، جفتی، درس بخوانند؛ ولی بعد که دختر عمویش با آمریکاییها از ایران میرود، درسش را تمام نکرده برمیگردد؛ همینطور لاغر و همینطور دراز، وگرنه آن روزها او هم ممد بوده با یک علی زیادتر.
توی مغازهی چوری همه چیز بوی نا و کهنگی میدهد. آدامسها، بیسکویتها و حتی مگسکشهایی که زردند و از نخی جلوی پیشخوان آویزانشان کرده. مامان هر بار حاج رضا نباشد و برود تووی دکان چوری، چادرش بوی روغن مانده و گلاب میگیرد و آدم را میترساند. درست عین وقتی که ممد از لب چینه برایش زبان درمیآورد و او سیخ میشد و من میترسیدم.
ممد روز اول یک خط روی خاک، بین بادام و زردآلو کشید و گفت اینطرف مال من، آنطرف مال تو، و تو حق نداری اینطرف بیایی و زردآلوهای این درخت با همهی هستههای شیرینش مال من است و تو حتی وقتی مادرت یک سبد از آنها را میچیند و میبرد توی خانه، حق لبزدن به آنها را نداری و تازه باید هستههایش را جمع کنی، بیاوری برای من و او هم حق نداشت طرف بادام من آفتابی شود. اما من فقط زردآلو میخواستم و هیچ وقت تا ممد رفت، لب به بادامهایم که دم پاییز، زنمو و مامان توی حیاط یکی یکیشان را میشکستند و من و ممد هستهها را جدا میکردیم، نزدم و بعدها زنمو هر بار که ممد برمیگشت کاسهای پر بو میداد و میکرد توی نایلون و میگذاشت توی ساکش .
کسی از توی خانهی چوری، چراغ جلوی دکان را روشن میکند. حالا بهتر میبینمش . دیگر حتی اگر بخواهم هم نمیتواند مرا ببیند. آرام پای چپم را میسرانم پایین. رد طبلهی پوستهی درخت یک لحظه آتش میگیرد توی تنم. طوری که از ول کردن پای راستم پشیمان میشوم و میگذارم همانطور کج، زیرم، بار تنم را یک تنه تحمل کند.
کاش امشب از آن شبهایی باشد که چوری تا ننه ممدعلیاش نیاید و با آن پاهای علیل به زور نبردش، توی خانه نرود. خیلی دلم میخواهد نرود. همینجا بماند و این طرف را نگاه کند. گاهی احساس میکنم شبها وقتی چراغ روشن میشود، وقتی دیگر کمتر کسی از توی خیابان رد میشود، مرا نگاه میکند؛ یعنی انگار نگاهش کج میشود این طرف، طرف بادام من.
باز صدای مامان میپیچد توی باغ. دیگر حتی سرم را هم بر نمیگرداند. اوایل، دیر که میرفتم تو، گیر میداد. میآمد توی باغ دنبالم. پیدایم که نمیکرد وسط باغ میایستاد و غُشه* میکرد که یعنی دیر بروم ، میگوید تا بابا حسابم را برسد. ولی بعد دیگر عادی شد. حالا فقط همان سر شب، از سر عادت، سرش را از پنجره میکند توی باغ و فقط صدایم میزند. انگار فهمیده حوصلهی خانه را ندارم و دلم میخواهد برای خودم باشم. امشب ولی آتشی شده. گرچه هنوز زود است. نمی روم . کو تا بیایند.
دیگر از چیزی هم نمیترسم. تا چوری آن طرف است من هم اینطرفم. او که برود، خب من هم میروم. قدیمها ممد روی زردآلو مینشست و تخمه میشکست. و من که روی بادام نمیتوانستم بروم، مینشستم پایین، پشت چینه و از ترس عنکبوتهایی که سیاه بودند و پشمالو دائم خاک اطرافم را نگاه میکردم تا شاید ممد علامت بدهد که کسی رد میشود یا چوری تکان خورد و من از جا بپرم و سرک بکشم. اما ممد که رفت همه چیز تغییر کرد. باغ آنقدر ساکت شده بود که کافی بود من تکان بخورم و چوری برود. یعنی من میترسیدم تکان بخورم و چوری برود. بعد یاد گرفتم از بادام بالا بروم تا دیگر پیدا نباشم. برای ممد که تعریف کردم خندید و گفت : بابا دختر ول کن این کارا رو... قبول نشی شوهرت میدن میریا!
ممد چهارسال از من بزرگ تر بود و کنکور دانشگاه تهران قبول شد و رفت. میگفت میخواهد مهندس کشاورز شود و همهی این باغ و باغهای دور و برمان را بخرد و بادام و زردالو بکارد. ولی بعد که میآمد و مینشست بالای مجلس و همه دورهاش میکردند، از دانههای روغنی میگفت و اینکه همه چیزش خریدار دارد. میگفت، باغ عین دشت بالایی، پر از گل های زرد میشود و بینشان بدوی، بوی علف لباس و موهایت را پر میکند. میگفتم، چقدر زرد میماند؟ میگفت، بیست روزی و بعد باید تخم شان را گرفت . میگفتم، درختای باغ چی؟ میگفت، اینجا آب و هوایش برای بادام و زردآلو خوب نیست. شبهای سرد و روزهای گرم بهارش شکوفهها را میخشکاند و هر درخت نهایتش دو کیلو بادام بدهد که به صرفه نیست. باید از خاک استفادهی بهینه کرد.
بادام مرا بابا جان، وقتی به دنیا آمدم کاشته بود و زردآلوی ممد را هم همان روز پیوند زده بود. تنها درخت زردآلوی هسته شیرین باغ بود. تولهی بادام و پیوند زردآلو را از باغات نجفآباد آورده بود. آنطرفها جفتش را کسی نداشت. میگفت، عین گاو اسرائیلی میماند که تومنی صد تا به گاو ایرانی میارزد. ولی من از گاو اسرائیلی بدم میآمد. ما گاو حنایی و ایرانی داشتیم و ممد اینها، سیاه اسرائیلیِ نر و ماده.
یک سال گاو نر را آوردند و از وسط باغ بردند توی طویلهی ما. توی در باربند ایستاده بودم و نگاه میکردم. آنقدر بزرگ بود که نصف آنجا را پر کرده بود. به ممد گفتم من میترسم. دستم را گرفت و رفتیم توی باغ. گفتم: «که چی این اَنتر گنده را اوردین اینجا؟ جای گاو ما رو هم تنگ میکنه.» گفت: « زود میبرنش. فقط ده دقیقه اینجاست.» و دستم را توی دستش فشار داد . یعنی محکم گرفته بود و ول نمیکرد. گفتم: « دستم عرق کرد.» گفت: «دوست نداری؟» گفتم: «چرا؛ ولی کجا میریم؟» گفت: « بریم زیر درخت من.» گفتم: «منم بیام؟» گفت:«کارت دارم.» و بعد دیگر چیزی نگفت. یعنی ته باغ بودیم. روبروی درختها. ایستاد و گفت: «بغلت کنم؟» گفتم: «مامان....» که دستش را برد توی گودی کمرم و فشار داد طرف خودش. نوک دماغم به خیسی زیر گلویش خورد و بوی تفالهی ترش انگور که هنوز سرکه نشده باشد، دماغم را پر کرد و چیزی ته گلویم را سوزاند. آن یکی دستش را کشید روی روسریام و هلش داد عقب . خودم را عقب دادم و روسریام را کشیدم روی سرم. گفت: «کسی نمیبینه. همهی حواسشون به گاوا ست» و گره روسریام را شل کرد و... گفت:« میدونی چند ساله موهاتو ندیدم؟» خواستم دوباره سرم کنم که گفت:« بذار دیگه...» دور تا دورمان را نگاه کردم. دستش را برد توی موهایم و گل گیس استیل موهایم را باز کرد و سرم را کشید سمت خودش. نگاهم افتاد به سینهاش. دکمهی اولی پیراهنش باز بود. خودم را کشیدم عقب. گل گیس را از توی دستش قاپیدم و دویدم طرف درختها. چوری را همان روز دیدیم که زل زده بود جایی بین بادام و زرد آلو. آن سال گوسالهی گاومان مرد؛ ده روزش هم نبود که مرد. بابا جان هم همان سال مرد. ممد هم همان سال یکهو گفت میخواهد حسابی درس بخواند.
ساعت باید نزدیک ۸ باشد. الان است که زنمو و ممد از تو ی خانهشان بیرون بیایند و از وسط باغ بروند طرف خانهی ما . ممد را یک سالی هست که ندیدم. مامان می گفت، سبیلاش را زده و حالا به جای جین آبی، کت وشلوار میپوشد و حسابی مرد شده. مرد شدنش را ندیدهام . نمیدانم پسرها وقتی مرد میشوند، دقیقا چطوری میشوند. وقتی برای اولین بار ترم اول برگشت سبیل گذاشته بود و پیراهن زرد خیلی روشنی پوشیده بود که من وقتی آمدم زغال قلیان را برایش فوت کنم تا گُر بگیرد.، از توی قلیان قل خورد، افتاد و پرش پیراهنش را سوزاند. داد زد که :«هیییی میفهمی چیکار میکنی؟» ومن با دستم جلدی زغال را برداشتم و پرتش کردن توی باغچه. بعد از پر پیراهن او، گوشه دامن و نوک انگشت مرا هم سوزاند.
از ته خیابان کسی با دوچرخهاش میآید این طرف. بچه است. پایش را از دل تنهی چرخ برده روی رکاب و لمبرزنان میآید این طرف. یکی هم دنبالش میدود. صدای دویدنش ناشیانه است. صدای دویدن یک بچه که هی دمپایی از توی پایش بیرون بپرد و از ترس عقب نماندن، چلخ چلخ دمپایی کج شده و مانده به یک انگشت را تا ته تاب میآورد. آره بچه است. دو تایی نزدیک میشوند. باید نوههای حاج رضا باشند. دست آن پشت سری یک شتری هندوانه است که حین دویدن هی گازش میزند که جلویی داد میزند: «بنداز!» و عقب سری پوسته را که هنوز گوشت قرمزِهندوانه بهش مانده، پرت میکند سمت چوری؛ سمت شلوار کرم رنگ اتو کشیدهی چوری و پا میگذارند به فرار که دوچرخه کج و نقش زمین میشود. از جا میپرم. میترسم برایشان. چوری باید دمار از روزگارش در بیاورد. میخواهم بدوم توی خیابان ولی نمیشود. یعنی نه که نشود...نمیتوانم. صدای تعریف میاید. برمیگردم عقب. زنمو و پشت سرش ممد، با یک دسته گل از در خانهشان بیرون میآیند. کسی از توی خانهمان چراغ جلوی در را روشن میکند. ممد سرش را میگرداند این طرف. قیافهاش یک جوری شده. نمیشناسمش.
نگاه میکنم دوباره به چوری. نیمخیز شده روی صندلی و دارد شلوارش را میتکاند. انطرفتر نوهی حاج رضا لنگان لنگان میدود سمت خانهشان و آن یکی، عقبتر، دوچرخه را که سه برابر هیکلاش است را به زور میکشد جلو. چوری راست میایستد. اما دیگر کمرش راست راست نمیشود. بچهها را نگاه هم نمیکند. حتمی پای بچه موم برداشته که اینطوری دارد ناله میکند. دومی بین راه میماند. دوچرخه را ول میکند وسط خیابان و مینشیند به گریه کردن. اولی کج میکند توی تاریکی. دیگر نمیبینمش. بر میگردم عقب ... مامان الان است که جر بیاید و بیاید توی باغ دنبالم؛ باید بروم. باید از درخت پایین بیایم. و از در پشتی بدوم توی خانه. اما چوری نمیرود. ایستاده درست رو به رویم و ته باغ را نگاه میکند. برمیگردم و خط نگاهش را دنبال میکنم. چیزی نیست. هیچ چیز. باغ سالهاست که خشک شده. فقط همین یک ردیف درخت است که سبز مانده. صدای گریهی بچه اوج میگیرد. ترسیده از تاریکی. بلند شده و ایستاده کنار دوچرخه و با هر تکان سرش، صدای هق ِ هق کشیدهای بلند میشود. هیچ خبری از آن یکی نیست. چوری هم نگاهش را گردانده آنطرف. راه میافتد سمت بچه . از درخت میآیم پایین. باید از چینه بپرم پایین. مامان داد میزند. برمیگردم؛ ولی ممد پشت پنجره است. چوری میرسد به بچه. دوچرخه را بلند میکند. بچه را میگذارد ترک دوچرخه و دوچرخه را به سمت ته خیابان هل میدهد و گریه بچه بند میآید. روسریام را روی سرم صاف میکنم و میدوم سمت خانه تا قبل از اینکه مامان بیاید، از در عقب رفته باشم تو. همین طور که میدوم یه لحظه برمیگردم و ته باغ را نگاه میکنم. حس میکنم چیزی انجاست. میترسم. سرم را برمیگردانم و باز ممد را میبینم که مرا نگاه میکند و لبخند میزند. سرم را میاندازم پایین . صدای کرکره ای را میشنوم که پایین میآید.
*غشه: فیگور صورت وقتی اخمی همراه با تهدید را نشان بدهد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#576
Posted: 27 Nov 2013 06:23
داریوش خیس
یک روزی زیر طاقی کتابخانهی ملی رشت، پشت به خیابان ایستاده بودم تا باران کم شود. کم شدن باران که دروغ است، آدم رشتی که منتظر این چیزها نمیشود. توی تهرانش هم وقتی باران میآید و مردم زیر سرپناه میروند مثل گولها نگاهشان میکنم چهکار میکنند، نمیشود توی رطوبت نود و نه درصد از نم به جایی پناه برد. یادم میرود که اینجا تهران است با بارش متوسط صد و هفتاد میلیمتر در سال. ضربالمثلی رشتی هست که وقتی چهارشنبه باران بگیرد تا جمعه بند میآید ولی وقتی شنبه باران بگیرد معلوم نیست کی بند بیاید. شنبهای بود و به بهانهی بندآمدن باران زیر طاقی پا به پا میکردم تا دختر باریک روبه روی ویترین کتابفروشی طاعتی را که چند باری توی شب شعرها دیده بودم، سیر نگاه کنم. دختر بیاستعدادی بود و شعرهای سوزناک و عاشقانهی مزخرفی میگفت، اما به خاطر آنی که داشت همه از شعرش تعریف میکردند. خودم هم جزو مداحانش بودم، باری آنقدر از وجوه استعاری شمع در یکی از بندهای شعری که راجع به زمان گفته بود و گذشتنش را در جدایی معشوق سخت گرفته بود، تعریف کرده که خودم هم باورم شد از شعر تعریف میکنم نه از دختر.
توی آن شنبهی بارانی وقتی ساعت شهرداری دوبار زنگ زد و زیر طاقی کتابخانه منتظر بودم، هر آن ممکن بود یکی از سپیدرودیهای دو آتیشه که رد میشود بیاید زیرطاقی و بشناسدم و باختن دو صفر استقلال رشت به نیروی زمینی را دست بگیرد و کری بخواند. به خاطر همین پشت به خیابان ایستاده بودم که داریوش اقبالی خیس آب آمد و با لهجهی تهرانی که اگر توی رشت آنطوری حرف بزنی همه یک جوری نگاهت میکنند که یعنی بابا، بچه تهرون آتش خواست.
داریوش اقبالی خیسی که گفتم ، هر روز یک دستش توی جیب کت سیاه پاکوی اتو نخوردهاش در خیابان علمالهدای بالا و پایین ، با موهای پوش داده و پیراهن سیاه یقه باز و شلوار سیاه چروک و کفش سیاه ورنی میلنگید یا خودش را به لنگیدن میزد . مثل عکسش توی فیلم فریاد زیر آب به دور و برش نگاه میکرد. بیست سالی بود که داریوش اقبالی با قیافهی داریوش اقبالی به خیابان میآمد و همهی سالهایی که برعکسش رفته بود را با سماجت انکار میکرد.
داریوش اقبالی کمی شبیه داریوش اقبالی خواننده بود. به خاطر همان کمی شباهت ، مثل او لباس میپوشید، مثل او راه میرفت، مثل او از زیر چشم به آدم نگاه میکرد و رفته بود اسمش را توی شناسنامه عوض کرده بود، گذاشته بود داریوش اقبالی. داریوش به جز داریوش اقبالی بودن هیچ خطری نداشت، به خاطر همین وقتی زیر طاقی گفت :"داداش آتیش داری؟"
دست کردم توی جیبم و فندک را لمس کردم. همین وقت دختر برگشت، صحنهای را مجسم کردم که فندک گرفتهام زیر سیگار داریوش اقبالی و داریوش دم میگیرد:" شقایق ای شقایق، گل همیشه عاشق" گشتن توی جیبهام را تا جیب بارانیام ادامه دادم و سری تکان دادم که معلوم نبود برای دختر بود یا به داریوش که فندک ندارم.
داریوش با خشی که به صداش داد گفت:" بد دورهای شده، دیگه کسی آتیش هم دست آدم نمیده."
خواستم توی هفده سالگی لاتیتی کنم، چانهام را شل کردم و مثل سماکها وقت چوب زدن ماهی تو ی میدان گذاشتم پشت صدام و گفتم: " شرمنده پیله برار."
داریوش نگاهی به دختر انداخت، بعد دوباره رفت توی قالب داریوشیاش و سرش را پایین انداخت. از زیر چشم نگاه کرد: " رفیقته؟"
سرم را عجب زده چرخاندم سمت دختر و گفتم: "نه."
طوری این دو کار را باهم کردم که تفکیکش معلوم نباشد.
داریوش گفت :"بد دورهای شده، مردم رفاقتشون رو هم قایم میکنن."
- رفیقم نیست.
-اگه نیست چرا نمیره؟
سرم را برگرداندم و دنبال تیفوسی دو آتیشهی سپیدرودیای زیر باران گشتم که باهم دم بگیریم و به ملوانیها فحش بدهیم، به داریوشی که سرش را کرده توی نظر بازیهای من و دختر ترکهای فحش بدهیم. توی هفده سالگی آدم برای هر جور اعتراض و تشویقی دنبال همراه میگردد، انگار جهان در تنهایی چیزی کم دارد. من در ظهر شنبهای بارانی که سگ از خانهاش بیرون نمیآمد، دنبال همراهی برای اعتراض میگشتم. اعتراض به دنیایی که دخترهاش یا آنی دارند و خنگاند یا بی ریختاند و باهوش و اینکه دختر این همه وقت بیکار پشت ویترین ایستاده بود، حتما ربطی به همان خوشگلی و کند ذهنی منطق جهان داشت.
- چه میدونم چرا نمیره؟
-ازش بپرس، بهش وقت بده دوستت داشته باشه.
چرا به دختر وقت دوست داشتنم را نداده بودم؟ چرا به خودم وقت دوست داشتنش را نداده بودم؟ حالا که نگاه میکنم میبینم میتوانستم داریوش اقبالی را که دیگر موهاش سیاه نبود، دیگر سیاه نمیپوشید، دیگر نیمخواند:" وطن پرنده پر در خون" ، زیر سقفی که از باران شنبه روز رشت در امان بود با سیگار روشن نشدهای زیر لب تنها بگذارم و سراغ دختر بروم و بگویم من شعرهاش را دوست دارم یا مثلا بگویم شعرهاش را که میشنوم گریهام میگیرد یا پر مایهتر بگویم آنقدر شعرهایش را دوست دارم که خوابش را میبینم و بندی از شعرش را با چشم بسته از حفظ بخوانم اما سرجایم ماندم و به داریوش اقبالی گفتم:" چیه؟ خیال کردی داریوشی؟"
- پس کیام؟
این سوال را مادرم هم از خودش پرسیده بود. وقتی از پلههای هواپیما بالا میرفت پرسیده بود من کیام؟ یا شکلهای مختلف این سوال. ما کی هستیم؟ ضیا کیه؟ ترسیده بود و چمدان به دست از پلهها پایین آمده بود. پدرم هر چه اصرار کرد ، تهدید کرد، دست من و سارا را گرفت و برد سر صندلی جا گیرمان کرد که مادرم آرام شود، فکر کند، راضی شود، نشد. بوئینگ هواپیمایی ترکیش ایر بی ما پرید به مقصد کپنهاک و ما ایرانی ماندیم. من کله سیاه عوضی نشدم، مادرم تو کمون برای پدرم سر خر نیارود، و سارا مانکن نشد.
آدم بعد از اینکه مطمئن شد بچهی واقعی پدر و مادرش است، از یتیم خانه نیاوردهاندش و به خواهر و برادرش همانقدر محبت میکنند که به او بحران هویتش شکل میگیرد. از خودش میپرسد من کیام؟ البته من بحران دیگری هم داشتم، از توی همان عکسی که برای پاسپورت گرفته بودیم، اخم این بحران توی صورتم بود. مادرم روسری کوچکی بسته و پیراهنی پوشیده که به مانتو میزند ، مفهوم مانتو در سالهای شصت و دو برای زنهایی که چریک و فدایی و حزب اللهی نیستند تازگی دارد. سارای سه ساله لچک سر کرده و کاپشن پفداری پوشیده، به استقبال سرمای دانمارک. پدرم بازوش را چسبانده به بازوی مادرم، عینکش را برداشته و زیر کاپشن چرمش بلوز یقه اسکی چسبی تن دارد. زنگ هیچ چی معلوم نیست. عکس سیاه و سفید است من کنار پدرم نشستهام با اخمهای توهم. جدیت بی دلیل در چهاده سالگی دارم. زبانم سر سین و همهی زها میزند. با کلمههایی حرف میزنم که سین و ز نداشته باشد. عوضش نقصم را با بیش فعالی میپوشانم، توی مهد کودک پسری را که زده روی دست سارا مثل سگ میزنم. باشگاه تکواندو میروم. فرم گرفتن کمربند زرد را از روی بغل دستی زدهام. استاد گفت: " دیدم تقلب کردی، همین که به این سرعت میتونی ادا درآری خوبه." خاله سهیلا شوهر کرده و رفته تهران، از وقتی سارا دنیا امده ذیگر اسباببازی خاله سوسنم نیستم. دامن قرمزش و دوستش خاله اعظم یادم هست که توی ضبط سونی همسفر میگذارند و ادای خواندن در میآورند. خاله اعظم میشد بهروز و جلوی موتور مینشست و، خاله سوسن ترک مینشست، خودشان را توی پیچ و خم جاده چالوس کج و راست میکردند و همسفر میخواندند، باد موهای خاله سوسن را تکان میداد. من عاشق دامن پوشیدن خاله سوسن بودم، مادرم همیشه شلوار پاش بود. من توی عکس اخم کردم چون میدانم موهام سیاه است، لخت است اما سیاه. توی حرفهای خاله اعظم و خاله سوسن شنیدهام دانمارکیها همه موزردند. به خالهام گفتم چرا موهایش را رنگ نمیکند. خاله سوسن خندید، گفت :" زنا فقط موهاشونو رنگ میکنن. " گفتم :" خب تو زنی دیگه." خاله باز خندید:" من دخترم هنوز."
- دانمارکیها همه زنن؟
- مرد هم دارن، میگن مرداشون خوب نیستن ولی.
-اونا که مردن چطوری موهاشونو زرد میکنن؟
من میتوانستم ادا در بیاروم. میتوانستم از چهارسالگی ادای کسی را که کپنهاک به دنیا آمده دربیاورم، موهام را رنگ کنم اما نمیشد پدر و مادرم را وایکینگ کنم، بنابراین اخم کرده بودم. میترسیدم دانمارکی سین و ز زیاد داشته باشد. از پدرم پرسیدم: "دانمارکیا به زرد چی میگن؟" پدرم خسته بود، حوصله نداشت از خودآموز نگاه کند، گفت:"زرد."
- به مستضعف چی میگن؟
-اونا مستضعف ندارن.
همه چیز دانمارکیها سخت بود. مو رنگ کردن مردهاشان.، کلمات پر سین و ز شان. من اخم کرده بودم چون میدانستم این عکس قرار است جای سختی ببردمان. از خودم میپرسیدم اگر قرار باشد من همهی کارهای سخت را بکنم این کسی که هستم ، این زحمت چهارساله برای ساختن اینی که هستم برای چی بوده؟
داریوش منتظر است، انگار جواب من زندگیاش را این رو آن رو میکند. نگاه زیر و بالایی کردم و دیدم داریونش اقبالی تصویر داریوش اقبالی جوان را حفظ میکند یا شاید تولید میکند، چون تصویری که او نشان میدهد دیگر کسی را یاد داریوش اقبالی خواننده با مواهای جوگندمی پیراهن سفید و مولاناخوانی نمیاندازد که چشمهاش را میبندد و میخواند:" مرگ را دانم، ولی تا کوی دوست راهی نزدیک دانی بگو."
داریوش تصویر داریوش اقبالی را آنقدر تکرار کرده بود، آنقدر با سماجت تکرار کرده بود که تصویر جوانی داریوش شده بود خودش. وقتی من کیام دوم را گفت، فقط میتوانستم بگویم او داریوش اقبالی است. از زیر طاقی بیرون آمدم و خودم را انداختم توی باران تا از شر سوال هستی برانداز داریوش خلاص شوم.
بعد از آن بارها دختر را دیدم. در جلسات شعرخوانی، خانهی علیرضا پنجهای، هفتم نجدی، ملاقات کلکی در بیمارستان، نمایشگاه طراگراشیهای جواد شجاعیفر، خانه فرهنگ رشت، اتفاقی توی الواتیهای شهرداری و سبزه میدان اما هر بازی که دیدمش از خودم پرسیدم من کیام؟
به خاطر همین ،دختر حالا صاحب دو پسر است. شوهرش کارمند بانک سامان است. پراید اسقاطی سوار میشود، هنوز شعرهای سوزناک مزخرفی میگوید و احتمالا در پنجاه سالگیاش رمان پرفروشی هم بنویسد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#577
Posted: 27 Nov 2013 06:27
چاله
به موش فربهی نگاه میکرد که از جوی پهن کنار خیابان میگذشت. بعد سرش را برگرداند و به چا لهی عمیقی که فاصلهاش با آن چند متری میشد، چشم دوخت و به سیگار بهمنش پک زد. پسر بچه ۸ _ ۷ سالهای که یونیفرمی آبی به تن و عینکی ته استکانی بر چشم داشت، همان طور که کیف بزرگش را که زیپش باز بود، لخ و لخ کنان روی زمین میکشید، به چاله نزدیک شد.
- بپا نیفتی تو چاله بچه!
" اون موقعا که ما میرفتیم مدرسه ، یه یونیفرم قهوهای میپوشیدیم که دور یقهش یه نوار سفید داشت. دخترا یه کت و دومن قهوهای میپوشیدن، دور یقه اونام یه نوار سفید بود، موهاشونم با یه نوار سفید میبسن. معلمامونم خوشپوش بودن، نه مث الانیا که باس کفاره بدی نیگاشون کنی! یادمه کلاس شیش که بودم، یه خانوم معلمی داشتیم که همیشه مینیجوپ میپوشید. الحق والنصافم پاهای خوش ترکیبی داشت! همیشه میرفتیم زیر میز و هولهولکی پاهاشو دید میزدیم! یه روز اومد طرفم، لپمو کشید، گفت اکبری، من عاشق این چالییم که وقتی میخندی میافته رو گونههات! بعد یهو گونهمو ماچ کرد! نمی دونی چه حا لی داد بچه!"
سرش را پایین انداخت و آه کشید. موهای تنکش خاکستری شده بود، زیر چشمش گود افتاده بود، استخوانهای گونهاش از لاغری بیرون زده بود، اما هنوز وقتی میخندید، روی گونههایش چال میافتاد.
ته سیگارش را داخل جوی آب انداخت و لبخند بیجانی چهره شکستهاش را از هم گشود؛ اتوبوس زهوار دررفتهای روبرویش ایستاده بود که دختر جوانی سرش را به پنجرهاش چسبانیده و به ناکجا نگاه میکرد. اتوبوس راه افتاد.
زنی چاق به چاله نزدیک میشد.
- بپا نیفتی حاج خانوم!
" دختره رو دیدی حاج خانوم؟"
زن روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست و جدول نیمه تمامش را از کیفش درآورد.
" سپادانشی که بودم، یه دختری بود اون اطراف، قیافش عینهو این دختره، حتی خوشگلتر! هی دل دل کردم برم بش بگم چشم دنبالشه ، هی دل دل کردم ، بعد یهو دیدم ای دل غافل ! یکی زودتر از ما قاپشو دزدیده، حا لم خیلی گرفته شد حاج خانوم ، خیلی! میفهمین؟"
دل آسمان بهم خورد ، عق دلخراشی زد و روی سر پیرمرد بالا آورد.
مادر و بچهای دست در دست هم ، به طرف سایبان نیمه شکسته ایستگاه دویدند و سر راهشان به چاله نزدیک شدند .
- بپا نیفتی تو چاله خانوم جون!
" زنم خیلی خوشگل نبود خانوم جون، اما ای، بدیام نبود، به دل میشس همچینی. قلبش خیلی مریض بود. یه بار هرچی داشتم فروختمو خرج عمل قلبش کردم، اما افاقه نکرد، زنم مرد!"
سربازی سیگار بر لب، به چاله نزدیک شد و سکندری خورد.
-حواست کجاس جوون ؟ چاله رو بپا !
سرباز قبل از اینکه در چاله بیفتد ، خودش را جمع و جور کرد و گذشت .
" پسرم واسه سربازیش رفت طرفای بوشهر. یه روز خبر آوردن بیمارستانه. رفتیم بالا سرش. گفت تو یه آزمایشگاه وامی ستاده که توش پر مواد رادیو اکتیوی بوده ... سرتو درد نیارم پسر جون، سرطان امونش نداد! نه فک کنی این بلا فقط سر بچه من اومدا! نه! کلی جوون تو اون آزمایشگاه کوفتی فدا شدن، حالا فدای چی؟ الله اعلم! خدا لعنت کنه باعث و بانیشو!"
باران بند آمد و خنکای نسیم بهار به صورت پیرمرد سیلی زد. سیگار دیگری از جیبش درآورد و آه کشید. تا آمد سیگارش را روشن کند، کارگران شهرداری از راه رسیده بودند و بیل و کلنگهاشان را وسط پیاده رو، کنار چاله که حالا پر از آب شده بود، چیده بودند.
مرد عصا به دستی روزنامه "اطلاعات"اش را زیر بغل زد و به طرف چاله رفت.
" اقا جون ... "
کارگری ترک وسط حرفش دوید و به پیرمرد عصا به دست تذکر داد که مسیرش را عوض کند.
"من تو بایگانی ثبتاحوال کار میکردم آقاجون، همیشهام عین شما روزنومهی "اطلاعات" میخوندم. روزگار خوبی بود، صبا تا اداره رکاب میزدم، عصرا با یه پاکت پر از میوه میرفتم پیش زن و بچهم، خبریام از مریضیو قرضو قوله نبود، اما همچین که تریاکای برادر زن شیرهایمو تو وسایلم پیدا کردن و انداختنم بیرون، همهی مصیبتا یکی یکی اومدن طرفمو منقلو وافور شدن رفیق گرمابه و گلسونم ... چی بگم!"
هوا تاریک شد و نور ماشینها شکل تازهای به خیابان دادند که هیچ برازنده نبود. کارگرها چاله را پر کرده بودند و مشغول جمعکردن بساطشان بودند. پیرمرد از جایش برخاست، پاهایش گرفته بودند. کمی تکانشان داد و به طرف خیابان رفت. نگاهش هنوز پی چاله بود و فکرش پی اینکه دیگر روزهایش را چگونه شب کند که صدای بوق اتوبوس بلند شد.
مرد که ظاهر شکستهاش او را پیرمرد مینمود، دیگر نبود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#578
Posted: 27 Nov 2013 06:33
چهارشنبه سوری
بیرون صدای ترقه و نارنجک و فشفشه و چیزهایی که هیچ وقت نامشان را هم نشنیدم اما همیشه از هیبت شان می ترسم فضا را پر کرده است. تمام پرده ها را کشیده و تمام درزها را گرفته ام اما هنوز صدا ها به خانه کشیده می شود . اهالی خانه هم منع شده اند که تا صداها نخوابیده به خانه برنگردند چون گفته ام در را باز نمی کنم . تنها میان پذیرایی نشسته ام و هر صدایی که بلند می شود از جایم می پرم، دوباره درها و پنجره ها را چک می کنم و بعد برمی گردم سر جایم . فرهاد هم با اهالی خانه رفته است . گفته بودم " بمان می ترسم" بلند بلند خندیده بود و گفته بود " ترس نداره که دختر، بعدشم یه چهارشنبه سوریه ، می ره تا سال دیگه ، نمی شه نرفت . " و رفته بود . از سالی که ازدواج کرده بودیم همین را گفته بود و رفته بود . احساس می کنم قلبم دارد از سینه ام بیرون می زند . هیچ شب ِ چهارشنبه سوری را از نزدیک ندیده ام و این یکی انگار از هر سال دیگر وحشتناک تر است . دلم می خواهد بخوابم و وقتی چشمهایم را باز می کنم دیگر همه چیز تمام شده باشد . اما صداها نمی گذارد برای لحظه ایی هم چشمهایم را ببندم . فرهاد بلند بلند خندیده بود و جلوی مامان و بابا دستهایش را دورم حلقه کرده بود . من حرصم گرفته و دستهایش را با عصبانیت از دورم باز کرده بودم . خنده اش را جمع کرده و گفته بود " می بینید مامان همیشه همینجوریه ها ،بدعنق " و من به حالت قهر گفته بودم " می گم نرو" و او باز هم خندیده بود که "زنا همشون همینجورن از همه چی می ترسن ." صدای وحشتناکی شیشه ها را می لرزاند . از جا می پرم و وسط پذیرایی همانجور بهت زده می ایستم اما جرات نمی کنم بروم لب پنجره . پشت سرش صدای جیغ و داد بلند می شود . فرهاد ، مامان ، بابا ، نکنه براشون اتفاقی افتاده باشه ،می دوم سمت تلفن و به فرهاد زنگ می زنم . دیر جواب می دهد . گوشی را که برمی دارد بدون سلام می گوید " چیه ؟ الآن نمی تونم حرف بزنم " بلند بلند حرف میزند اما صدایش نمی رسد . می گویم " همه خوبید ؟ اینجا یه صداهایی میآد. شما ... شما خوبید ؟ " خنده اش خوب می پیچید توی گوشی و می فهمم همه چیز روبراه است . بلافاصله تلفن قطع می شود یا قطع می کند، نمی دانم . همانجا می نشینم پای تلفن . صداها کمتر شده است و هوا دیگر تاریک ِ تاریک . حوصله ام نمی آید بلند شوم و چراغ ها را روشن کنم . سرم را می گذارم روی لبه ی مبل و به نقطه ایی در تاریکی خیره می مانم . پارسال همین موقع ها بود که با فرهاد قرار گذاشته بودیم برویم ، سنگ هایمان را وا بکنیم و همه چیز را تمام کنیم . نشسته بود پشت فرمان ، توی یک کوچه ی بن بست و تاریک و من هم کنارش و خیره شده بودم به جلو . گفته بود " بریم یه کافی شاپی چیزی ؟ " و منم سرم را تکان داده بودم که نه . گفته بود " دمه عیده ، فردا چهارشنبه سوریه ، ول کن توروخدا این حرفارو " و من تشر زده بودم که " کدوم عید ؟ " سرش را گذاشته بود روی فرمان که یکهو دیدم سر کوچه صدای یک نارنجک بلند شد و پشت سرش هیبتی از آتش گر گرفت . من جیغ کشیدم و شیشه ها را بالا دادم . صدای عربده های دو مرد که به جان هم افتاده بودند تمام خیابان را پر کرده بود . صداها بالا گرفته بود . من فریاد زدم "برو فرهاد " فرهاد سرش رابلند کرده بود و سرک می کشید میان دعوا . من مدام فریاد می زدم " فرهاد برو ، من می ترسم " و او زیر لب مدام می گفت "بذار ببینم چی شده " با صدای جیغ ناگهانی من سوئیچ را چرخانده و رفته بودیم . توی راه دیگر از هیچ چیز حرف نزده بودم . شاید زبانم بند آمده بود . دلم می خواست زودتر برسم به خانه و درها و پنجره ها را محکم ببندم تا این چهارشنبه سوری هم تمام شود . به خانه که رسیدیم گفت " تو برو من پارک می کنم میام " گفتم " نه پارک کن با هم بریم بالا "فکر اینکه تنها توی کوچه راه بروم و یکهو آتشی چیزی سر از جایی در آورد تنم را می لرزاند . به زور جای پارک پیدا کرده بود ، خیلی دورتر از خانه . درها را که قفل کرد به سمت خانه راه افتادیم و من هی اطراف را می پاییدم و دو تا دستم را محکم دور بازوی فرهاد حلقه کرده بودم . شب موقع خواب فرهاد بی صدا رفت روی کاناپه و و ملافه را کشید روی سرش . من از پنجره سرک کشیدم توی خیابان . همه جا تاریک و ساکت بود اما من هنوز می ترسیدم که یکهو صدایی بلند شود و جایی آتش گر بگیرد . درها و پنجره ها را محکم کردم و همه ی پرده ها را کشیدم بعد رفتم سمت فرهاد و آرام گفتم " فرهاد ! خوابی ؟ " سرش را از زیر ملافه بیرون کرد و گفت " چیه ؟ " گفتم " میای توی اتاق بخوابی ؟" جواب نداد و دوباره سرش را کرد زیر ملافه . رفتم سمت اتاق ، پنجره ی اتاق را چک کردم و پرده را کشیدم بعد بی صدا رفتم توی تخت . همانطور چشمم به پنجره مانده بود که هیبت تاریک و بی صدای فرهاد آمد توی چهارچوب در . خودم را سراندم سمت دیوار و پتو را کنار کشیدم . آرام و بی صدا دراز کشید کنارم و من همانطور که رویم به دیوار بود خوابم برد و هیچ چیز نفهمیدم . از صدای خنده های فرهاد از توی راهرو به خودم می آیم . تا به خودم بجنبم که چراغ را روشن کنم کلید را می چرخاند ومی آیند تو . قاطی خنده هایش می گوید " اینجا چرا تاریکه ؟ سودابه! سودابه!" توی تاریکی می گویم " چیه ؟ اینجام . خوبید ؟ " باز هم می خندد و می گوید " آره " و همانطور که چراغ را روشن می کند می گوید " فوق العاده بود . " بعد نگاهی به گاز می اندازد و با پکری می گوید " نه، باز هم که غذا نداریم . هر چهارشنبه سوری همین بساطه . " تا می آیم چیزی بگویم مامان می گوید " باشه ،باشه ، عب نداره خودم الآن یه چی سر هم میکنم . " با قدم های تند می روم سمت اتاق . از کنار فرهاد که رد می شوم بوی آتش می دهد و ترقه و من حس می کنم الآن است که هیبتی از آتش جایی از خانه گر بگیرد . می گویم " فرهاد سریع برو حموم. با این لباسا نری رو مبل بشینی ها . " و سریع می روم توی اتاق . در را می بندم و همانطور که چراغ را خاموش می کنم می شنوم که می گوید " غرغراش که یکی دوتا نیست . " بعد بلند بلند می خندد و می گوید " بابا شما هم خوب جوونی کردید امشب ها ." و بابا هم بلند بلند می خندد . دراز می کشم روی تخت . صدای بشقابها و قاشق ها و چنگالها که بهم می خورند پیچیده است توی اتاق . در اتاق را می زنند . جواب نمی دهم . چشمهایم را میبندم و پتو را می کشم روی سرم . در باز می شود و مامان آرام صدا می زند " سودابه جان ! سودابه مامان ! خوابی؟ نمی آی شام ؟ " بعد صدای فرهاد می آید " شما برید مامان ، من میارمش . " صدای چفت شدن در می آید . می نشیند کنارم روی تخت و از روی پتو دست می کشد روی تنم . می گوید " خوابی ؟ یا خودتو زدی به خواب ؟ " جواب نمی دهم . دست می کند که پتو را بلند کند و می گوید " منم که نشناختتم . " دو دستی پتو را می چسبم و می گویم " اِ فرهاد بذار بخوابم . سرم درد می کنه . " می گوید " سودابه تورو خدا . بابا یه چهارشنبه سوریه دیگه . یه شب که هزار شب نمی شه . " دلم نمی آید بزنم توی حالش ،سرم را از زیر پتو بیرون می آورم و می گویم " نه به خدا . سرم درد می کنه . " بعد آرام دست می کشم روی گونه هایش . ریش های تازه درآمده اش دستم را مور مور می کند . سریع دستم را عقب میبرم . لبهایش را جلو می آورد . بوی تند آتش می پیچد توی دماغم ، سرم را می گردانم طرف دیگر و می گویم " بوی دود میدی . " خودش را عقب می کشد و می گوید " باشه باشه . بگیر بخواب . " بلند می شود و از اتاق می رود بیرون . بلند می شوم . از پنجره به سکوت و تاریکی خیابان نگاهی می اندازم، بعد چفتش را محکم می کنم و دوباره آرام دراز می کشم روی تخت و همانطور که چشمم به پنجره مانده است خوابم می برد و دیگر هیچ چیز نمی فهمم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#579
Posted: 27 Nov 2013 15:51
شرم
اتوبوس اون ورتر وایساد . همدمی گفت :« بدو افسر ، جا نمونی.»
دست شو ول کردم و دویدم که از پله برم بالا، پام خورد به یه بچه و افتاد تو جوب. یه هو یه زنی زد پَسِ گردنم و گفت:« اهُوی یابو ، ببین بچه مو چی کارکردی! مگه کوری ! ؟ یا تو کامسرا بزرگ شدی ؟!»آخه دوشنبه گفته بود: « دستت دراز ، پات این جوری ، مث چلاقا .»همه ی صندلیا پُر بود . .همدمی رفت اون ورتر وایساد و اون یکی میله رو گرفت.
به دوشنبه می گم: « پس چرا اون راس راس را بره ؟» می گه:« تو کجا بودی که اون ... برو ، برو فعلاً فضولی موقوف ، به وقتش بت می گم .»هیچگی بم جا نداد . همون جورکه گفته بود وایساده بودم . پام داشت زُق زُق می کرد.یه هو یه زنی زیپِ کیفِ شو عقب کشید و پول داد به بچه ش. بچه اومد یه سکه گذاشت کَفِ دستم و سَرِشو بالا کرد نگام کنه ، دیدم اِ ... ، همونه که افتاد تو جوب .دوشنبه می گه :« هرجوری می تونین باید پول در بیارین وگرنه بیرونِ تون می کنم. اون وقت تو خیابونا و توکارتُنا این قدر از سرما می لرزین تا سَقَط کنین.»
شباکه میام جیبم این هواس. همین جورکه وایسادم دوشنبه می شینه پیشِ پام و دستِ شو می کنه تو جیبم. با پولا بازی می کنه و هی می گه:« آخییییییشش.» منم قلقلکم می شه . یعنی قلقلک که نه... انگاری یه جورایی می شم. به همدمی که گفتم ، گفت:« تازه اولشه.» گفتم :« اولِ چی ؟» گفت :« بعداً برات می گم.» اما نگفت.دوشنبه پولا رو مشت مشت از توجیبم در میاره. پولا جیرینگ جیرینگ صدا می ده ، از لا انگشتاش می ریزه روگلیم و پرو پخش می شه .همش می گه :« بی صدا ، پولِ بی صدا بیارین برام .» بعضی وقتام می گه :« نوت. »دیشب شاکَرَم دولا دولا از را رسید . همه ی درا رو چارتاق کرد و گفت:« اوه اوه ،چه دودی ! معلوم هس صُب تا شوم این جا چه خبره ؟» دوشنبه گفت :
« خفه خفه. » شاکرم با نوکِ انگشتاش گردنِ بطری خالیا رو گرفت ، یکی یکی پرت شون کرد بیرونِ اتاق، تو خرابه و گفت:« دوره آخر از زمون شده ؟ »دوشنبه داد کشید :« دوباره که فضولی کردی پیری ! یه کاری نکن که مجبور بشم ... » شاکرم یواش گفت :« استغفرالله ، خدایا از سَرِ تقصیرات مون ... » همدمی اومدش. دوشنبه دستِ شوکرد تو جیبِ همدمی ، پولا رو مشت کرد و در آورد . بالا گرفت و گفت : « می بینین ... ؟ به اینا می گن نوت. گوگول ، مملی ، افسر ،شاکَرَم ، ببینین . اونای دیگه ام ببینن . همه تون باید عُرضه داشته باشین برام نوت بیارین ، نوت .» این ور اون وَرِ پولا رو ماچ کرد و گفت :« اوووم ، چه خوش رنگن. »اتوبوس نگه داشت. همدمی گفت :« همین جاس.» اومدیم پایین . دستِ شو گرفته بودم و شلون شلون دنبالش می دویدم. تاولای پام جِزجِز می کرد. به همدمی گفتم:« چه شلوغه !؟» گفت:« این که چیزی نیس ، اگه پنجشنبه جمعه بیای چی می گی ؟ » اما دوشنبه گفته بود: « آخر هفته ها فایده نداره ، مردم حواسِ شون به کاچی پختن و شمع گیروندن و نذر و نیازِشونه ، دستِ شون تو جیبِ شون نمی ره .» گفته بود :« دوشنبه ها و سه شنبه ها ، این اِمومزاده ، اون مقبره . روزای دیگه ، تو خیابونا و تو دکونا . »رسیدیم دَمِ در بزرگه . یه پیر زنه ای داشت منگوله ی بیرقو ماچ می کرد و اشک می ریخت. منم دستِ همدمی رو ول کردم ورفتم منگوله رو ماچ کردم، اما گریه ام نگرفت. یه هو پیر زنه تسبیحِ سبزشو پیچید دورِ مچ دستش وروسری مو کشید جلو ، تو چشام خیره شد و گفت :« بی وضو نباشی ، گاگولی !؟ می خواسی صُب یه مشت آب حرومِ صورتت کنی . لابدُ با همین حجابت می خوای بیای زیارت ، آره ؟ می دونی تکلیفی ؟ کسی بت گفته ... ؟ چه زمونه ای ! شرم چی شد ؟ حیا کجا رفت ؟ پناه بر خدا که ... » بازم حرف زد . همین جور لباش به هم می خورد و دندون مصنوعیاش می جنبید . دورِ مون شلوغ شده بود . یه هو همدمی دستَ مو کشید و گفت :
« بیا برگردیم ، امروز ازاون روزاس . » وقتی برگشتیم پیر زنه صداشو بلند تر کرد و گفت :« حالیت شد... ؟ دیگه هر وقت خواستی بیای زیارت ، به ننه ات بگو یه مقنعه ی بلند سرت کنه ، یا چا...د...ر،... ح... ا... ل... ی... ت... ش... د...؟ »به همدمی گفتم :« حالا امشب جواب دوشنبه رو چی بدیم با دستِ خالی ؟ » خندید و گفت:« اونش با من.» گفتم :« چی کار می کنی؟ » گفت:« بعداً برات می گم .» اما نگفت . شلون شلون دنبالش می دویدم . دوشنبه گفته بود : « هر وقت صاف راه رفته باشی ، من می فهمم و بیرونت می کنم .»
روزِ اول که همدمی رو دیدم ، نشست پهلوم و گفت :« تواَم خیابونی یی؟چرا این وقتِ شب این جا نشستی ، هان؟! اسمت چیه؟ » گفتم :« افسر.» دس کشید سَرِ شونه ام و گفت :« ستاره داری... ؟ یاقُپِه...؟ بیا بریم ، این جا خیلی سرده . »شبا پهلو هم می خوابیم ، زیرِ یه لحاف .دیشب نصف شب از بس دس پاچه بودم ، از خواب پریدم . می خواسم به همدمی بگم :« بیا دنبالم تا با هم بریم مستراح .» اما دیدم سَرِ جاش نیس .
لحافو پس زدم ، نشسم و دس کشیدم رو زمین. دیدم نه ، راسی راسی نیسش ! ترسیدم...،
ترسیدم و یواش گفتم :« همدمی... » یه هو یه صدایی اومد و یکی انگار از یه جایی گفت: « هیسس... » از جام بلند شدم . نمی دونسم تو تاریکی از کدوم ور برم که رو کسی نیفتم. اومدم بیرون و پابرهنه رفتم دَمِ مستراح . مشت زدم به درو گفتم:« زود باش همدمی ، خیلی دس پاچه ام .» اما هرچی وایسادم ، نیومد بیرون . داشتم از سرما می لرزیدم . یواش درو هُل دادم . قیزی صدا کرد. رفتم تو، دیدم هیچکی نیس. نفتِ چراغ مرکبی اَم تموم شده ، نوکِ فتیله اش سُرخِه و بالای دیوار داره پت پت می کنه. وقتی برگشتم تو اتاق ، تو تاریکی نفهمیدم پامو کجا گذاشتم . یه هو همدمی گفت: « آخ دلم ، حواست کجاس !؟ بیدارم کردی .»یواش گفتم :«کجابودی ؟»گفت:« هااااااان ؟»
صبحش ازش پرسیدم :« نصف شبی کجا بودی؟! » گفت :« بازم که خواب دیدی افسر...، دوباره دیشب زیادی نون خوردی ، آره ؟ » شاکرم گفت :« لعنتِ خدا بردلِ سیاهِ شیطون ، خدایا ما را ببخش و بیامرز . »صُب ها از صدا دوشنبه از خواب می پریم . هر روز همون حرفا رو می زنه:
« بلند شین خَبَر ِمرگِ تون برین سَرِ کار. ظهر شد ، تا کِی می خواین بِکَپین ؟»
من چشامو واز می کنم و تو جام می شینم. گوگول زودتر از همه بلند می شه ، به چشاش دس می کشه و بَندِ تارِشو می ندازه روشونه اش . دوشنبه می گه :« زنده باد آقا گوگول. » مملی ام تنبکِ شو می ذاره زیرِ بغلش ، باکَفِ دستش می کوبه روش و دنبالش راه می افته . یه هو دوشنبه داد می زنه : « با دستِ پُر ها... » شاکَرَم هر روز می گه :« خَسَرَالدّنیا ولآخِرَه . »
دوشنبه گاهی شبا فتیله ی چراغو بالا می کشه ، پیت نفتی رو می ذاره اون گوشه و می شینه روش . دو طرفِ سبیلاشو می تابونه و دوباره همون حرفا رو می زنه.:
« باید زرنگ باشین، باید عُرضه داشته باشین شکمِ خودتونو سیر کنین . من جای مُفتی ندارم به شما بِدَم که شبا بگیرین بِکَپین و روزا لم لم ، بی کار و بی عار راه برین .» بازم حرف می زنه ، اما من همش چُرت می زنم و به چراغ نگاه می کنم که داره دود می زنه ، دودش مث یه نخِ سیاه بالا می ره و پخش می شه. میاد پایین و می شینه رو سرتا پامون .دوشنبه گاهی روزا به ما دوتا می گه :« جدا جد ا.» دستِ شو این جوری می کنه و می گه: « تو از این ور ، همدمی ا ز اون ور .» می گم :« من تنها بلد نیستم ،یه وقت گم و گور می شم .»می گه : « به دَرَک ، یه جونَوَر کم تر .» من رامو می گیرم و می رم از اون ور. اما هی سَرَمو برمی گردونم و به همدمی نگا می کنم تا وقتی که غیبش بزنه و دیگه نبینمش .امروز که دوباره تنها بودم ، خیلی گُشنَم بود . رفتم دَمِ یه دکّون وایسادم و یواش یواش رفتم تو .یه هو یه پسره ای اومد کش کش از جلوم رفت اون وَرِ دکّون و گفت :« خیلی چاکریم اوس فرمون ، یه دوتا ساندویچ بپیچ مینیم .»یه قدم رفتم جلو . پسره نگام کرد و گفت :« اسمت چیه جوجه ؟» گفتم :« افسر.» گقت:« قُپِه داری؟»گفتم :« نه . » گفت :« یه ذره ام نداری؟ آجیت کجاس ؟» گفتم :« همدمی رو
می گی؟ اون که آجیم نیس.» پسره تازه سبیلاش در اومده بود . انگار همدمی رو می شناختش . گفت :« کجاسش؟ » گفتم :« امروز رفته از اون ور .»
سَرِشو تکون داد و گفت:« اِ ... ! از اون ور ؟! خُب...، خُب... تو کِی می ری از اون ور ؟ » اوس فرمون دوتا ساندویچ گذاشت لاکاغذ ، دوسَرِشو مث شکلات پیچد، داد دستش و گفت:« بیا دادا ، بزن تو رگ .» پسره ساندویچا رو گرفت و گفت :« قربونِ آقا .» گفتم :« به منم می دی آقا ؟ » نگام کرد و گفت:« به شرطی که بگیری و بزنی به چاک . دیگه ام این ورا پیدات نشه ، شیرفم شد؟» من رفتم اون گوشه . اوس فرمون به پسره نگا کرد و گفت :« رَدِشون کردی ؟ » پسره ساندویچِ شو گاز زد و گفت: « اهوم .»گفت: « به چن چوق ؟»پسره فرو داد و گفت :« مُک بیرابیر. » اوس فرمون زد به پشتش و گفت :« دَمِت گرم دادا ، حقّا که وَر دَستِ خودَمی.» یه قدم رفتم جلوتر ، پسره همین جور که داشت دو لُپه می خورد و نوکِ گوجه ها از میونِ لباش بیرون بود ، نگام کرد و یه چیزی تو گوشِ اوس فرمون گفت . اوس فرمون خندید و گفت : « آره . » ساندویچَ مو داد دستم . یه خورده نوشابه ی زردم از شیشه بزرگه ریخت تو یه پاکت پلاستیک و گره زد . نوکِ انگشتِ شو گذاشت تَه یِ پاکت و گفت :« بیا ، این جارو با دندون سوراخ کن و مک بزن . بلدی مک بزنی ؟ » گفتم:
« آره بلدم . » بعدش تو گوشِ پسره یه چیزی گفت . پسره به من نگا کرد و گفت: « قبول .» اوس فرمون گفت : « قبول ! ؟ پس بزن قَدِش . » سِفت با هم دس دادند . پسره با کاغذِ ساندویچ دهنِ شو پاک کرد ، به من نگا کرد و گفت :« وقتی خوردی نرو ، وایسا بات کار دارم ، شُنُفتی...؟ » گفتم:« آره، شُنُفتم.» از دکّون اومدم بیرون و نشستم لَبِ جوب . کاغذِ ساندویچَ مو بازش کردم و با خودم گفتم: « دوشنبه ، کجای که ببینی من عُرضِه دارم شِکمِ خودمو سیر کنم . »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#580
Posted: 29 Nov 2013 06:32
ظلمت نفسی
مسافر سوم که سوار شد، پایم به پایش چسبید. خودش را قدری جمع کرد. راننده گفت: خیلی شلوغه و موج رادیو را عوض کرد. به قرآن کوچک آویزان از آینه نگاه کردم؛ ولی فوراً چشم از آن برداشتم.
شب بود. شب جمعه. همه خیابانها پر از ماشینها و آدمهای جوروواجور بود. رادیو داشت از هوای خوب فردا میگفت و آرزو میکرد روز تعطیل به همه مسافران شهرمان خوش بگذرد. بدنم را شل کردم. او هم خودش را جمعتر کرد، اما نه آنقدر که بازویم به بازویش نخورد. عطری که زده بود، بدجوری خوشبو بود. احساس میکردم دستهایم سست و پاهایم بیحس شده است. اما بدنم حسابی داغ شده بود. پرِ مانتوی سفیدش را جمع کرد و روی پایش انداخت. زیرچشمی نگاهش کردم. انگار به بیرون نگاه میکرد؛ از قیافه آرایش کردهاش علائمی از نارضایتی دیده نمیشد.
راننده گفت: ساعت نهونیم شد. هیچ کاری نکردیم. میخواستم امشب هیأت بروم. انگار با خودش حرف میزد. بعد بندآمدن راه و در هم شدن ماشینها را نشان داد. بغل دستی من مرد چاقی بود که فسفساش هنوز تمام نشده بود. گفت: شب جمعه است دیگه، مردم حرم میروند، زیارت میکنند، دعایی، چیزی. بعد سینهاش را صاف کرد و گفت: شب دعای کمیل هم هست.
دوباره زیرچشمی نگاهش کردم. احساس کردم او هم دارد نگاهم میکند. طرة موهای سیاهش از زیر روسری گلدارش بیرون زده بود و روی صورتش ریخته بود. رویم را به طرف مرد چاق برگرداندم. داشت به تسبیح ذکر میگفت و دانههای سیاهش را یکییکی میشمرد.
ماشین ترمز کرد. صورتم را به طرف دختر مانتو سفید که کیف قهوهایاش را محکم گرفته بود و به خودش فشار میداد، برگرداندم. راننده گفت: پفیوز. بعد سرش را از پنجره بیرون برد و گفت: هی گاو. هنوز اول شبه عجله داری؟ بعد دوباره سرش را از پنجره بیرون برد و گفت: گوساله، درست رانندگی کن.
مرد چاق دوباره فسفس کنان خودش را جابهجا کرد و گفت: لااله الا الله، آقای راننده؟ راننده سرش را برگرداند، نگاهی به ما انداخت و صدای رادیو را زیاد کرد.
«امام علی(ع) میفرماید: هرکسی به امید توبه گناه کند، هم خودش را مسخره کرده هم...» راننده موج را عوض کرد. رادیو گزارش مسابقه دو تیم استقلال و پیروزی را پخش میکرد. راننده پرسید: به نظرتان کدام میبرند؟
گفتم: پیروزی جلو است. بعد فوراً به طرف دختر مانتو سفید برگشتم. او هم انگار نگاهم میکرد. بعد پایم را طوری باز کردم که به پایش بچسبد. لبخندی زد، اما پایش را جمع کرد. بعد کیف قهوهایاش را روی پایش جابهجا کرد و هر دو دستش را روی کیف گذاشت.
راننده گفت: ولی استقلال خیلی حرفهای شده. مخصوصاً از وقتی مربی جدید آورده. بعد نیش ترمزی گرفت و گفت: خدا میدونه امشب چه بلایی توی این ترافیک به سرمان بیاد. بعد دستی به قرآن کشید و دستش را بوسید و اضافه کرد، برای آدم اعصاب نمیگذارند.
مرد چاق گفت: چیزی نمونده، میرسیم. فقط باید احتیاط کنیم. من هم دست خودم را روی زانویم گذاشتم، یعنی نزدیکترین جا به دستهای آن دختر مانتو سفید.
مرد بغل دست راننده که تا به حال ساکت بود، از راننده پرسید: این دورو برا پارک هست؟
راننده گفت: بچه کجایی؟
مرد چاق گفت: آره تو همین صد قدمی، یک پارک خوبی هست.
راننده گفت: شلوغه، خیلی پارک خوبی نیست. توش هم پر از مأمور ارشاده. راننده موج رادیو را عوض کرد. بعد گفت: از این فوتبال چیزی برای ما در نمیاد. ببینیم توی دنیا چه خبره.
ماشینی از جلو آمد، راننده چند بوق ممتد زد. ماشین به آرامی رد شد. راننده زیر لب غُرغُر کرد و به ماشین گاز داد. بعد آیینه عقب را تنظیم کرد. قرآنی که جلوی ماشین آویزان بود، همچنان تکان میخورد. عین پاندول ساعت دیواری.
دلم میخواست قرآن را بگیرم و نگذارم تکان بخورد. احساس میکردم تکان خوردنش تمام استخوانهای بدنم را میلرزاند.
مرد چاق خرّهای کشید و گفت: شب جمعه است، یادی کنید از همه اموات و آمرزش گناهان، صلوات. بعد خودش با صدای بلند صلوات فرستاد.
راننده با غُرغُر چیزی گفت. از مرد جلویی صدایی در نیامد. من هم زیر لب چیزی گفتم. دختر مانتو سفید خندید و با دستمال کاغذی، گوشه لبش را پاک کرد.
دستم را روی کیفش گذاشتم. بعد به آرامی کشیدم. راننده دوباره موج رادیو را عوض کرد. زیرچشمی دختر را نگاه کردم.
مجری رادیو گفت: فردا آسمان صاف خواهد بود. یک آسمان صاف بهاری؛ از هوای دلانگیز لذت ببرید، لذت ببرید از زندگی.
راننده گفت: اینها هم از این هوای صاف دست برنمیدارند. من دوست دارم فردا بارانی باشد. تخت بگیرم، بخوابم. هوای صاف را میخواهم چکار؟ لذت را میخواهم چه کنم؟
دستم را کشیدم روی کیف قهوهای. اول دسته کیف را به آرامی گرفتم و به طرف خودم کشیدم، بعد ول کردم، دوباره میان انگشتانم گرفتم. خیلی نرم بود. به تراش سفیدی دستش نگاه کردم، در تاریکی توی ماشین میدرخشید.
راننده موج را عوض کرد. نمیدانم انگار نمیتوانست به یک ایستگاه گوش کند. انگار با خودش عهد بسته بود هر یکیدو دقیقه حداقل یک بار موجش را تغییر بدهد. دستم را بردم طرف مچ دستش اما نگرفتم. دوباره دستم را روی کیف گذاشتم و دسته نرم کیف را به آرامی لمس کردم.
چشمم به قرآن آویزان که همچنان تکان میخورد، افتاد. دلم بدجوری لرزید. بعد چشمم را از قرآن به طرف دختر مانتو سفید برگرداندم ، انگار میخندید. دستم را از روی کیف برداشتم.
مرد چاق گفت: شب آمرزش گناهان است، یادی از گذشتگان کنید، صلوات.
بعد خودش با صدای بلند گفت: اللهم صل علی محمد و آل محمد.
راننده مرّومرّی کرد. انگار خوشش نیامده بود.
مرد بغل دستی گفت: دنبال هتل خوب میگردم. راننده موج را گرداند و گفت: هتل خوب توی این شهر؟ نمیدانم. بعد گفت: نمیشناسم.
دوباره دستم را روی کیف دختر مانتو سفید گذاشتم ، بعد به طرف دستش بردم.
صدای دعای کمیل میآمد. مداح با گریه تکرار میکرد: ظلمت نفسی، ظلمت نفسی. دسته نرم کیف را ول کردم، دستم را به آرامی کشیدم و روی پایم گذاشتم. بعد از روی پایم برداشتم، روی صورتم گذاشتم. احساس کردم دستم آتش گرفته است، صورتم داغ شده بود. بعد دستم را روی دست راستم گذاشتم، انگار آهن گداختهای روی دستم گذاشته باشم، سوخت.
مرد چاق گفت: استغفرالله. شب جمعه است. شب آمرزش گناهان است.
پاهایم را جمع کردم. مداح با صدای سوزناکی گفت: «هیهات، هیهات، هیهات.» به تکانههای قرآن آویزان خیره شدم. انگار مرا از درختی، چیزی آویزان کرده باشند، هی تکان میدادند. به دعای کمیل گوش دادم. ناگهان دختر مانتو سفید گفت: آقا نگهدار.
بعد با تندی گفت: همینجا، همینجا؛ آقا نگهدار دیگه، همینجا.
قرآن به شدت تکان خورد.
ماشین ایستاد. دختر مانتو سفید پیاده شد. همینطور که از جدول خیابان رد میشد، فکر کردم چقدر دسته کیف قهوهایاش نرم بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟