انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 59 از 100:  « پیشین  1  ...  58  59  60  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
خواب های او
همیشه دوست داشت از خواب‌هایی که شب پیش دیده است، حرف بزند. همین‌طور که خیره شده بود به فضای پشت سرت، سعی می‌کرد جزئیات کوچه‌ای را که صدای مادربزرگ مرده‌اش را از آن شنیده بود به یاد بیاورد. مدتی سکوت می‌کرد تا بتواند مزه انجیری را که از روی قبر پدرش برداشته بود توصیف کند. گاهی وقت‌ها همین طور که با هیجان‌ها و سکوت‌هایش داشت خوابی را تعریف می‌کرد، یکهو ساکت می‌شد. منتظر می‌شدم تا دوباره ادامه خواب را از سر بگیرد. ولی سکوتش طولانی می‌شد و این به این معنا بود که دیگر ادامه‌ای در کار نخواهد بود.
نمی‌دانستم اصولاً چرا خواب‌‌هایش را برایم تعریف می‌کند. اصلاً چرا این همه خواب می‌بیند. بعضی وقت‌ها توی یک شب پنج خواب مختلف و دنباله‌دار می‌دید و من در تعجب بودم که چطور می‌تواند همه آنها را با جزئیات به خاطر بسپارد.
اوایل آشنا شدن با او دیدارهایمان هفتگی بود. معمولاً این دیدار روزی در میان هفته بود. دوشنبه یا سه‌شنبه. چون هر دو اعتقاد داشتیم که روزهای پنجشنبه و جمعه بدترین مواقع برای قرارهای عاشقانه هستند. عشاق را دست در دست هم و گریزان از نگاه‌های مردم می‌دیدیم که به پارک‌ها و جدول‌های کنار خیابان سرازیر شده‌اند.
توافق کرده بودیم که او به من زنگ بزند و قرار دوشنبه یا سه‌شنبه را هماهنگ کند. عصر، ساعت ۵ سر چهارراهی نزدیک خانه‌مان منتظر رنوی سبزرنگش بودم. با همان شتاب همیشگی‌اش از راه می‌رسید و کیف و کتاب‌ها و لباس‌های اضافی را از روی صندلی جلو دسته می‌کرد و پرتشان می‌کرد روی صندلی عقب و من کنارش می‌نشستم. از رانندگی متنفّر بودم. تحمل حرکت بین ماشین‌های دور و اطراف را نداشتم. برای همین گواهینامه نگرفته بودم. او ولی عاشق رانندگی بود و با آرامش عجیبی این کار را انجام می‌داد. سیگار کشیدن توی ماشین ممنوع بود، ولی من هر از گاهی سیگاری می‌گیراندم و او با نگاهی زیرچشمی سرزنشم می‌کرد.
توی خیابانی خلوت و دراز ماشین را پارک می‌کرد و باهم توی کوچه‌های ناآشنای آن قدم می‌زدیم. بعد او آرام شروع می‌کرد به تعریف کردن خواب‌هایی که توی هفته گذشته دیده بود. هیچ وقت توی تماس‌های تلفنی که توی هفته داشتیم از خواب‌هایش چیزی نمی‌گفت.
من اصلاً خواب نمی‌دیدم. خواب‌های عمیقم بدون هیچ تصویری به سر می‌آمدند. همیشه از این که او با چنین جزئیاتی از خواب‌هایش یاد می‌کرد تعجب می‌کردم.
همیشه توی خوابش مرده‌ای هم بود. مادربزرگ، خاله‌ی مادرش، و یا پدرش که چند سال پیش مرده بود و او در خواب می‌دانست که چند سال است آنها مرده‌اند.
تعریف کردن خواب‌های رنگی، عادت همیشگی زنم شد. عادتی که بیشتر اوقاتی که حرفی برای گفتن نداشتیم، یا در فاصله‌ی بین دو گفتگو یا بین نگاه‌های عاشقانه، سرگرممان می‌کرد. دنیای شبانه‌ی زنم، به موجودی معصوم و دوست‌داشتنی می‌مانست؛ پنجره‌ای که منظره‌ی پریده رنگی از حیاط خلوت ذهن زنم را به نمایش می‌گذاشت.
این سرگرمی کم کم تبدیل شد به قسمت جدانشدنی‌ای از روابط عاشقانه و بعد زناشویی ما. زنم توی خوابش حتی طرح حلقه‌ای را که باید برایش می‌خریدم، دیده بود. چیدن سفره‌ی عقد و ترتیب نشستن مهمان‌ها سر میز هم طبق چیزی که توی خواب دیده بود انجام گرفت.
همیشه این طور به خودم قبولانده‌ام که زن‌ها بیشتر از مردها خیالپرداز و احساساتی‌اند و به همین خاطر است که بیشتر از مردها هم خواب می‌بینند. و توی این قاعده یکی دو نفر از همکاران مردَم را هم که خوابهای جورواجور می‌بینند و برای همدیگر تعریف می‌کنند، فراموش کرده‌ام.
بارها شده زمانی که زنم خوابش را تعریف می‌کرده، حس کرده‌ام که من این خواب را دیده‌ام. اما مطمئنم که زمانی، این فضا و اتفاقتش را زندگی کرده‌ام. زمانی که نمی‌دانم چند وقت پیش بوده.
گاهی وقت‌ها به خواب‌هایی که زنم تعریف می‌کند فکر می‌کنم. تصویری مبهم از فضایی که را که توصیف کرده توی ذهنم مجسم می‌کنم. او را تصور می‌کنم با لباسی که توصیفش کرده، با احساسی که دارد، همین‌طور با چیزهایی که برایم تعریف نکرده، جایی دارد برای خودش می‌گردد. خانه‌ای قدیمی، خیابانی شلوغ و یا باغی در انتهای روز. خورشید کم کم دارد غروب می‌کند. هوا نسیم ملایمی با خود دارد و او با لباسی سفید کنار حوض پرآبی نشسته است و به حرکت برگ‌هایی که روی آب شناورند نگاه می‌کند. تخیلم بیشتر از این اجازه پیش رفتن نمی‌دهد.
همیشه به این جور موقعیت‌ها که می‌رسم دیگر نمی‌توانم چیزی زیادی تصور کنم. این که او را جایی تصور کنم که ندیده‌ام، برایم سخت است.
نمی‌دانم او بعد از آنکه از باغ خارج شد با چه کسانی ملاقات می‌کند، چه چیزهایی را تجربه می‌کند و به کجاها می‌رود.
معمولاً توی خواب‌هایش، من حضور ندارم.

تازه از خواب بیدار شده. موهای کوتاهش آشفته‌اند. فنجان چای شیرینی را که برایش درست کرده‌ام توی دست‌هایش می‌فشارد. ملافه را تا روی شانه‌اش بالا کشیده. حس می‌کنم سردش است. فنجان چای خودم را به لب می‌برم و آماده‌ام تا خواب دیشبش را بشنوم.
به تابلویی که به دیوار اتاق خواب زده‌ایم خیره شده. عکس دختری است که با لباس سفید بلندی توی حوض پرآبی راه می‌رود. برگ‌های زرد روی حوض را پوشانده‌اند و سرما قیافه دختر را از ریخت انداخته.
دارد دیرمان می‌شود. باید حداکثر تا بیست دقیقه دیگر توی ماشین باشیم تا بتوانیم به موقع سر کار برسیم.
می‌گویم: – خب؟
می‌گوید: – ... نمی‌دونم چی دیدم...
- بهتره از یه جایی شروع کنی.
- – خب ... درست نمی‌دونم ...
- اگه بخوای می‌تونی عصر تعریفش کنی.
با گفتن این جمله فکر می‌کنم نفس راحتی می کشد و برای اولین بار احساس می‌کنم اشتیاقی به تعریف کردن خوابش ندارد.
- آره ... فکر کنم اینطوری بهتره.

نیمه شب است. حس می‌کنم دارم از سرما بیحس می‌شوم. زنم ملافه و پتو را با خودش به سمت دیگر تخت برده. خم می‌شوم به طرفش تا آرام، طوری که بیدار نشود، سهمم را از پتو و ملافه پس بگیرم. زنم دارد خواب می‌بیند. با صدایی آرام دارد با یکی حرف می‌زند. چند قطره اشک از گوشه چشمان بسته‌اش روی صورتش چکیده‌اند. بی‌صدا کنارش می‌نشینم. کنجکاو شده‌ام ببینم با خود چه می‌گوید. گوشم را نزدیک دهانش می‌برم.
چیزهایی نامفهوم از بین لبان نیمه‌ بازش خارج می‌شوند. اولش فکر می‌کنم مثل تمام آنهایی که توی خواب حرف می‌زنند، تنها اصواتی نامفهوم و بی‌معنی را از گلویش خارج می‌کند. اما کمی که دقت می‌کنم متوجه هماهنگی و نظمی در جملات نامفهومش می‌شوم. کم‌کم فکر می‌کنم ایراد از من است که متوجه زبانش نمی‌شوم. مطمئنم به زبانی صحبت می‌کند که من حتی یک کلمه از آن نمی‌فهمم. دارد با صدایی آهسته، ولی با لحنی کاملاً واضح به زبانی بیگانه حرف می‌زند.
گردنبندی را که برای سالگرد ازدواجمان خریده‌ام از گردنش آویزان است و با تنفس منظم و آرامش تکان می‌خورد. آن را به دست می‌گیرم. با لمس گرمای گردنبند احساس امنیت می‌کنم. دوست ندارم بیدارش کنم. ولی دیگر نمی‌توانم کنارش بخوابم. پتویی برمی‌دارم و تا صبح توی کاناپه اتاق نشیمن غلت می‌زنم.
قرص‌های جورواجوری که برای خواب می‌خورم، تاثیری ندارند. همه‌شان را امتحان کرده‌ام. یک ساعتی به زور قرص‌ها می‌خوابم و بعد تمام شب بیدارم.
مدتی بی‌حرکت روی تخت دراز می‌کشم و به سقف خیره می‌شوم. صدای آرام نفس کشیدن‌های او ریتم منظمی ندارند. برخلاف صدای چکه آب شیر ظرفشویی آشپزخانه و تیک تیک ساعت روی میز عسلی کنار تختخواب.
زمان، شب‌ها طولانی‌تر است. سنگینی هر لحظه را احساس می‌کنم. طی این بیداری‌ها فهمیده‌ام شب، برخلاف تصور بقیه ساکت نیست. صداهای مختلفی می‌شود توی شب شنید. صداهایی که اگر کسی به آنها دقت کند آزاردهنده هستند و مانع خواب می‌شوند.
کمی بعد بلند می‌شوم و می‌روم دستشویی. بعد سری به یخچال می‌زنم و چیزی می‌خورم. توی بالکن سیگاری می‌کشم و دوباره برمی‌گردم توی اتاق خواب. او پهلو به پهلو شده و صورتش به طرف من است. لبهایش نیمه بازند. نزدیک می‌شوم و صورتم را تقریباً می‌چسبانم به صورتش. نفسش بوی بدی می‌دهد. پلک‌هایش آرام آرام تکان می‌خورند. مطمئنم که دارد خواب می‌بیند. صبح که بیدار شود، چیزی تعریف نخواهد کرد. چند ماه است که وقتی از خواب‌هایش می‌پرسم، بی‌اعتنا جواب می‌دهد که دیگر خواب نمی‌بیند.
از شبی که در مورد حرف‌هایی که توی خواب زده بود، چیزهایی به او گفتم کم کم از تعریف کردن خواب‌هایش طفره رفت. می‌گفت " درست یادم نمی‌یاد" یا می‌گفت "خیلی مبهمه، نمی‌تونم توصیفش کنم". بعد هم گفت که دیگر خواب نمی‌بیند.
توی چند کتاب تعبیر خواب دنبال چیزهایی که گفته بود گشتم – با این که همیشه خودم کسانی را که از این جور کتاب می‌خواندند مسخره می‌کردم – چیزی سر در نیاوردم. یکی می‌گفت اگر کسی توی خواب از مرده‌ای چیزی بگیرد، به ثروت خواهد رسید. آن یکی می‌گفت بلا نازل خواهد شد و یا سرمایه‌اش را از دست خواهد داد. همه کتاب‌ها را یکجا گذاشتم توی یک کارتن و توی خلوت انباری گم و گورشان کردم.
یک لیوان چای کمرنگ کیسه‌ای درست می‌کنم. چند سیگار هم همراهش دود می‌کنم. دوباره روی تخت دراز می‌کشم و سعی می‌کنم بخوابم.
طوری روی تخت تکان می‌خورم که بیدار شود. پتو را می‌کشم. نفس‌هایش عمیق‌تر می‌شوند. عضلات صورتش تکان می‌خورند. نفسم را توی صورتش می‌دمم. چشم‌هایش را باز می‌کند. خودم را به خواب می‌زنم. تکان می‌خورد. برمی‌گردد و پشتش را به من می‌کند.
می‌گویم: بیداری؟
ناله می‌کند: نه ...
می‌گویم: می‌خوای یه چایی درست کنم باهم بخوریم؟
- نه ... من .... خوابم ...

مدت‌هاست وقتی که می‌خوابم، تمام تلاشم را می‌کنم تا خواب ببینم. تا نیمه‌های شب خیالپردازی می‌کنم. سعی می‌کنم به چیزهایی فکر کنم که تا به حال ندیده‌ام و جاهایی را تصور کنم که تا به حال نرفته‌ام. ولی هیچ کدام از این‌ها باعث نشده تخیلم به کار بیفتد و تصاویر زنده‌ی رویاهای زنم را به خواب‌هایم بیاورد.
تقریباً مطمئنم اگر بتوانم یک بار خواب ببینم، می‌توانم دنیای ناشناخته و شخصی زنم را بشناسم. شاید دارد راست می‌گوید. شاید او هم دیگر خواب نمی‌بیند. اصلاً شاید تغییراتش از همین باشد. چون دیگر خواب نمی‌بیند و نمی‌تواند دنیایی را که ساخته بود، داشته باشد سردرگم شده. همه‌ی این‌ها را بارها برای خودم گفته‌ام و باز گفته‌ام.
به او گفتم بهتر است در مورد خواب دیدنش با یک روانپزشک مشورت کنیم. او ولی زیر بار نرفت.
طوری از دستم ناراحت شد که از پیش کشیدن موضوع پشیمان شدم. زنم دارد توی خواب‌هایش گم می‌شود.
دیشب گرمای نفس‌هایش را روی صورتم حس کردم. با این که چشمانم بسته بود و نمی‌دیدمش، ولی تقریباً می‌توانم به روشنی تصورش کنم که نیمه‌های شب آرام به صورتم خیره شده. با دقتی عجیب تمام اجزای صورتم را در نظر گرفته و هر از چندگاهی موهایش را از جلوی صورتش به طرف پشت گوشش عقب زده. نفس‌های گرمش را روی صورتم حس کردم. ولی کوچک‌ترین تکانی نخوردم. یک جورهایی خوشم آمد که این بار او بود که با کنجکاوی به صورت خفته‌ام نگاه می‌کرد.

تازه چشمانم گرم شده که او را می‌بینم. اولش باورم نمی‌شود. ولی مثل این که دارم خواب می‌بینم. همان جایی است که بارها خیالپردازی‌اش کرده‌ام. باغی در انتهای روز. او کنار حوضی نشسته است و با انگشتش با برگ های زردی که روی آب شناورند بازی می‌کند. لباس سفیدی به تن دارد و از سرمای دم غروب قیافه‌اش توی هم رفته. من آرام به طرفش می‌روم. او مثل این که منتظرم باشد، لبخندی می‌زند و انجیری تعارفم می‌کند. انجیرهای درشت زرد رنگی که توی کاسه‌ای بلوری لبه‌ی حوض قرار دارند.
دانه‌ای انجیر برمی‌دارم و با او که لبخندزنان دستش را به طرفم دراز کرده، به طرف انتهای باغ می‌رویم. جایی که تنها تصویری محو و پریده رنگ از آن دیده می شود. جایی که قرار است با کسانی آشنا شوم که مدت‌هاست انتظارش را می‌کشیدم... جایی که خواب‌هایش از آن جا می‌آیند ...

همه چیز می‌توانست جور دیگری باشد اگر زنم این همه خواب نمی‌دید یا از همان ابتدای آشنایی‌مان با من در موردشان حرف نمی‌زد. آن وقت چیز بی‌آزارتری برای فضای خالی بین گفتگوهایمان پیدا می‌کردیم؛ صحبت از فیلم‌های مورد علاقه، کتاب‌هایی که خوانده‌‌ایم یا وضعیت آب و هوا. اما از همان ابتدا سایه‌ی سنگین خواب‌هایش همه چیز را پر کرده بود.
گاهی شب‌ها با صدای گریه‌ی او از خواب بیدار می‌شوم. غلتی می‌زنم و به پهلوی دیگر می‌خوابم. کاناپه‌ی اتاق نشیمن شده خوابگاه همیشگی من. همان جا می‌خوابم. دور از او و خواب‌های عجیب و غریبش. بعضی شب‌ها آمدنش را حس می‌کنم. کنارم دراز می‌کشد و مدتی به اجزای صورتم نگاه می‌کند. خیلی دلم می‌خواهد چشمانم را باز کنم و او را غرق تماشای خودم ببینم. مدتی بعد همان‌طور که آمده، بلند می‌شود و برمی‌گردد توی تختش و کمی بعد دوباره توی خواب‌هایش گم می‌شود.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کلاغ ها مرده به دنیا می آیند

چند دقیقه­ای با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتر است آبی را که میان سنگ­ها جمع شده است، بخورم. اول که به سبزی آب نگاه کردم بدم آمد، اما دو روز و نصفی بی­آبی توی این کوه وحشی، سبزی و لزجی سفیدِ روی آب را از یادم برد و به راحتی آن را خوردم. قلپ­های سوم و چهارم حتی به نظرم لذت­بخش آمد. آن قدرها هم طعم بدی نداشت. فقط یک لحظه حس کردم چیزی نرم و کش­دار را هورت کشیدم و به حلقم رسید و سریع پایین رفت. سعی می­کنم فقط به صداهایی که می­آید فکر کنم.
درست یادم نیست کِی زیر داغی این آفتاب لعنتی خوابم برد. فقط تیزی آفتاب چنان پلکم را زد که با دست چشم­هایم را پوشاندم و به سمت صخره­ها برگشتم. تازه فهمیدم چیزی میان دندان­ها و لب پایینم گیر کرده. با انگشت شست و سبابه آن را بیرون ­آوردم و جلوی چشمم گرفتم، یک تکه گوشت له شده است که موهای ریزی به آن چسبیده.
آفتاب لعنتی بدجور صورتم را می­گزد. همیشه دلم می­خواست با دوستانم به کوه بیایم. بلند می­شوم و به سمت بالای کوه نگاه می­کنم، انگار کله مش­آقا آن بالا است و به من می­خندد. تف می­کنم، اما جز ذره­هایی سفت و سفید که به لبم می­چسبد چیزی از دهانم بیرون نمی­افتد. دستم را سایبان می­کنم و خورشید را که تقریباً وسط آسمان آمده، نگاه می­کنم. نمی­توانم قبله را تشخیص بدهم. به خودم لعنت می­فرستم که چرا در دوره آموزشی وقتی جهت­ها را یاد می­دادند، من داشتم بی­خیال نامه می­نوشتم. آن موقع فقط دنبال جمله­های زیبایی بودم که احساس برانگیز باشد تا اگر کسی ­خواند، حتماً جوابم را بدهد. وقتی به سرم زد که ممکن است نامه به دست یک دختر هم­سن­وسال خودم برسد، اول خوش­حال شدم، اما فوراً خودم را جریمه کردم که سه بار نماز شب بخوانم.
در دامنه کوه از سمت راست خودم راه می­افتم. نگاه می­کنم شاید بین سنگ­ها، چیزی پیدا کنم تا زافۀ لامصبم این قدر قاروقور نکند. به نظرم صدایی شنیدم. پشت بوتۀ خار خشک شدۀ کوتاهی پناه گرفتم. سرم را آهسته بالا آوردم، حیوانی شبیه گراز یا شاید هم بزکوهی از صخره بالا ­می­رفت. خواستم بلند شوم که متوجه شدم زانویم توی چیزِ نرمی فرو رفته. احتمالاً مدفوع همان گراز یا بزکوهی باشد. نمی­دانم اصلاً گرازها می­توانند از صخره بالا بیایند؟ فرقی هم نمی­کند. بعد نشستم و با انگشت سبابه­ قسمت­های نرم­ترش را کمی این طرف و آن طرف کردم تا چند دانه گندم و جو هضم نشده، پیدا شد. بعد رد تاپاله­ها را گرفتم و بالا رفتم. مش­آقا هم به من می­گفت تاپاله. هر وقت رادیو را می­چسباندم زیر گوشم و دست می­کردم توی دماغم و برای خودم کیف می­کردم، مثل اجل معلق بالای سرم ظاهر می­شد و می­گفت: نَرِخر، کی می­خوای آدم بشی. من خودم را جمع­وجور می­کردم و کتابم را از پشت رادیو برمی­داشتم و دستم می­گرفتم. مش­آقا داد می­زد: ببینش! آی زنیکه بیا این تاپاله رو جمعش کن.
طوری می­گفت تاپاله که من حس می­کردم الان یک گاو دارد از توی اتاقمان رد می­شود و من از پشتش می­افتم و ولو می­شوم روی زمین و ننه­ام می­آد و می­زند توی سرش و می­گوید: احمد تویی؟ چرا به این روز افتادی و بعد با دست­هایش شروع به جمع کردن من می­کند. من هم که نه دست دارم و نه پا، فقط دو تا برجستگی سیاه تو صورتم هست که ننه را باهاش می­بینم و یک خط، وسط صورتم است که مثل لب­های نازک آبجی زهرا است. مثل یک پرانتز باز. بعد مادر آب دماغش را با چادرنمازش می­گیرد و گریه می­کند، می­گوید: آخه چرا به این روز افتادی، لقمه ما که حلاله. مش­آقایِ دربه­درت که از صبح تا شب تو میدون سگ دو می­زنه. من و آبجیتم که قالی از قالی­مون نمی­افته. تو چرا لش شدی و رفتی! و من می­گویم، ننه عاقبت همه­مون همینه. خیلی خوب باشیم خاک می­شیم.
تا بالای صخره برسم، نصف مشتم پر از گندم و جوهای نیم­خوردۀ گراز شده است. آفتاب داغ، کز می­کند توی پشت یقۀ لباس فرمم و گردنم بدجوری می­سوزد. شانه­هایم را رو به بالا جمع می­کنم و آنقدر تکان می­دهم و گردنم را این طرف و آن طرف می­کنم که بتوانم جای سوزش آفتاب را بخارانم.
یک دفعه متوجه می­شوم کلاغی روی مدفوع گراز نشسته، با پا بهش لگد می­پرانم. عجیب سمج است. انگار او هم بوی مرگ را فهمیده. با احتیاط دانه­ها را توی جیب شلوارم می­ریزم و مرتب با لگد کلاغ را می­پرانم. به عمرم کلاغی به این پدرسوختگی ندیده­ام. انگار آدم و غیرآدم سرش نمی­شود. پدرسگ نمی­فهمد دو هفته ریشه خار خوردن یعنی چه! سنگی به سمتش پرت می­کنم. اصلاً قصد نداشتم سنگ را به سرش بزنم، اما کلاغ افتاد. انگار چند ماه است که مرده. سرم را رو به آسمان می­گیرم و می­گویم خدایا تو شاهدی من قصد نداشتم بکشمش. من همه پرنده­ها را دوست داشتم. اصلاً آرزو داشتم یک تفنگ بخرم و بیایم کوه شکار کبک و قرقاول. خدایا توبه، ولی خوت می­دانی اول من تاپاله­ها را دیدم. حق من بود، نبود؟ کلاغ لعنتی.
کله­اش را می­گذارم زیر زانویم و بدنش را با دست راستم می­گیرم و بسم­الله می­گویم و می­کشم. حتماً زنده بوده، با بسم­الله هم که حلالش کردم. بعد همان جا می­نشینم و پرهایش را می­کَنم. با سنگ آن قدر به ناخن­های پای کلاغ می­زنم تا خرد شوند. پاهایش را اگر می­توانستم بپزم، خیلی خوب بود. یک بار ننه پای مرغ برای عیدمان پخت. مش­آقا آن روز سر سفره با من دعوا کرد که آشغال کی می­خوای بری سرکار؟ ننه گفت: بذار درسش رو بخونه. بلکه به یه جایی برسه. مش­آقا گفت: حیف نون. بی­خودی این غذاها رو به شکم این گوساله نبند.
آخرین لقمه نان را که به ته کاسه کشیدم، مش­آقا گفت: از فردا میای میدون چندتا لت بار اومده، باید کمک کنی. گفتم: فردا امتحان دارم. گفت: داری که داری. تا حالا چه گُهی شدی که از این به بعد بشی.
با سنگِ تیزی، شکم کلاغ را پاره می­کنم. اگر ننه بود، شُش و نایش را دور می­ریخت، دلم نیامد. معلوم نیست تا کِی این جا باشم. بدنش را زیر پایم می­گذارم و با دست راست جگر و شش­هایش را در می­آورم و می­خورم. سنگدانش پر از سنگ­ریزه و چیزهای سفت است. کاش ما آدم­ها هم می­توانستیم سنگ­ریزه بخوریم. استخوان را می­شود خورد، من استخوان­های پای مرغ را تا ته خوردم، حتی مغزش را در آوردم.
هیچ وقت نای نخورده بودم. مثل غضروف زیر دندانم چِرخ چِرخ می­کند و این ور و آن ور می­شود. طعمش خوب است. اصلاً مزه خون هم بد نیست. قبلاً از بو و مزۀ خون بدم می­آمد. آن روز که میدان نرفتم، مش­آقا با مشت زد توی دهانم و دندانم که شکست، دهانم پر از خون شد، بوی خون که توی دهنم پیچید، نان سنگکی را که خورده بودم، بالا آوردم. ننه هی می­گفت: نزن. داره می­میره. این لاغر مردنی رو می­کشی. نزن.
اما مش­آقا زد، بدجوری هم زد. می­گفت: من باید این رو آدمش کنم. بعد هم گفت: این مثل سگ هفت­تا جون داره. هفت­تا.
راست می­گفت، از پنج نفری که توی دسته ما بودند، فقط من زنده مانده­ام و اصغر نِفله. او هم مثل من لاغر و مردنی است. آن دوتا توی قسمت عراقی­ها شهید شدند؛ ولی به نظرم کَرَم از تشنگی تَلَف شد. اصغر می­گفت: احمد می­دونی چیه، الان ما در حَرَجیم. خوردن گوشت مرده برامون اشکال نداره. یعنی حلاله. گفتم: پست فطرت گوشت مردار، گوشت حیوان، نه گوشت رفیقت. گفت: منظورم همینه کاش یه حیوون مرده پیدا کنیم. بعد گفت: لامصب سه هفته است چیزی نخوردم. کثافت آشغال تو قوطی لوبیای من رو دزدیدی. قمقمه رو هم تو آخرین بار خالی کردی.
نفهمیدم، کی دعوامون شروع شد. فقط یک وقت دیدم هی با سنگ به آرنج دست چپم می­کوبد. داد زدم و افتادم. بعد سنگی برداشتم و به طرفش پرت کردم. یک آن سرش را گرفت و افتاد زمین.
از بس بهار و پاییز به گنجشکای کوچه سنگ می­زدیم، یاد گرفته بودم چطور نشانه بزنم. من دوست داشتم گنجشک­هایی را بزنم که روی گنجشک دیگر می­نشینند. اگر به زیری می­خورد، می­آوردم خانه و مواظبش بودم تا خوب شود. بعد می­بردم حرم شاعبدالعظیم ولش می­کردم. اگر هم می­مُرد، نمی­گذاشتم ننه بپزدش، می­بردم و چالش می­کردم. بچه­ها می­گفتند احمد دیوانه است. می­گفتم: هر بازی یک قانونی داره. من قانونم اینه که، اون گنجشک رویی رو که به آن یکی حمله کرده، بزنم.
بعد آبجی زهرا می­خندید و می­گفت: خب خودش خواسته که اون گنجشکه روش بشینه و الا می­پرید و می­رفت. می­گفتم: تو حالیت نمی­شه. اون­ها نرند. زورشون زیاده، مثل مش­آقا.
ننه، تک فرزند بود. ننه و آقاش توی زلزله رودبار مرده بودند. بابای ما هم تو رودخانه غرق شده بود. مش­آقا هم مخصوصاً ننه را گرفته بود، چون زن اولش بچه­اش نمی­شد.
دل و سنگدان و کله کلاغ را می­گذارم توی جیب شلوارم و بدنش را هم برمی­دارم و راه می­افتم. دست چپم، دیگر چیزی را حس نمی­کند. سیاه سیاه شده. به گردنم فشار زیادی می­آورد. کاش می­شد صبح که از خواب بلند می­شوم دستم یک طرف باشد و خودم یک طرف دیگر. وقتی دست نداشته باشی، عادت می­کنی.
باید کمی از این کلاغ را برای اصغر ببرم. می­ترسم قبر کرم را کنده باشد. دوتایی خاکش کردیم. همه بچه­ها کَرَم را دوست داشتند. هنوز درست و حسابی ریش در نیاورده بود. شمالی بود، گوشتی و سفید. همه یک جورهایی بهش مدیون بودند. اگر اصغر به جنازه کَرَم دست زده باشد، با همین دستم خفه­اش می­کنم.
یک روزی هست که از اصغر جدا شده­ام و مثل کلاف سردرگم دور خودم می­گردم. حتماً گرسنه است. باید کلاغ را برایش ببرم. هر چند خیلی ازش بدم می­آد. اول اون من را زد، حقش بود که زدمش. خدا می­داند که اصلاً قصد نداشتم بزنمش. اصلاً این آدم همه­اش با من مخالفت می­کند. او بود که به سید یاسر گفت: این، سرباز فراریه. تا ثابت کنم و شناسنامه­ام را بیاورند که هیجده سالم نشده، توی پایگاه مسجد ماندم. سید یاسر هم آن قدر از جبهه و امام و مسلمانی گفت که فردا صبحش آمدم بسیج و اسم نوشتم. یک هفته نکشید کارهایم راست­وریست شد. مش­آقا از خدا خواسته تا پای ماشین آمد. ننه و آبجی­ زهرا خیلی گریه کردند. به آبجی گفتم: زَرا، مشغول ذُمّه­ای اگر گنجشک را نشون مش­آقا بدی. زهرا هم پرانتزش رو باز کرد و گفت: باشه. گفتم: مرده­شور خنده­ات رو ببرن و زَرا باز خندید. هر سه تایی خندیدیم. بهش قول داده بودم، پول­وپله­ای جمع کنم و او و ننه را سروسامان بدهم.
تَنه اصغر از دور پیدا است. آفتاب بدجوری پشت گردنم را می­زند. داد می­زنم: هی اصغر، آی نفله. جلوتر که می­روم به نظرم می­رسد دو نفرند. دکمه­های وسط لباسم را باز می­کنم. فانوسقه­ام را شل­تر می­کنم و کلاغ را توی فرمم طوری می­گذارم که معلوم نباشد.
وای پدرسوخته­ی از خدا بی­خبر چه غلطی می­کنی؟ داد می­زنم و فحش فلان فلان بهش می­دهم. به سمتش می­روم. باز فحش می­دهم. می­توانم تصور کنم با آن دست­های لجنش، دست انداخته و اول جگر کَرَم را در حالی که خونش هنوز گرم بوده و از لای انگشت­هایش شُروشُر می­ریخته، در آورده. مثل این دکترهایی که جراحی می­کنند. شاید هم دلش نیامده و مثل سگ خم شده توی شکمش و جگرش را گاز زده. نمی­دانم از کجا؛ ولی شنیده­ام که گوشت آدم لذیذ است. بلند می­شود. یک لحظه چشمم سیاهی می­رود. چشم­هایم را تنگ می­کنم. اصغر نیست، یک سرباز دیگر است. می­دانستم اصغر این کاره نیست. سرم را می­دزدم و نگاه می­کنم تا تفنگش را ببینم. او هم مثل من دست خالی است. او هم ترسیده. هر دو برای هم گارد گرفته­ایم. نگاهم به صورت جناره می­افتد، اصغر است، اصغر. سرباز بلند می­شود و تُندتُند روی جسد اصغر را خاک و سنگ می­ریزد. داد می­زنم: تو ایرانی هستی؟ همین طور که مواظبم است می­گوید: آره و باز روی بدن اصغر سنگ می­ریزد. می­پرسم: چی شده؟ می­گوید: مُرده. مُرده. من که آمدم مُرده بود. زیر لب فحش ناموسی می­دهم. از فحش دادن بدم می­آید، اما بعضی وقت­ها نمی­دانم جز این فحش چه می­شود گفت. شب­ها موقع خواب به مش­آقا فحش ناموسی می­دادم و نفرینش می­کردم، دلم خنک می­شد، اما وقتی همه می­خوابیدند دهانم را به بالش فشار می­دادم و داد می­زدم.
فانوسقه را درست روی بدن کلاغ می­گذارم که پیدا نباشد. بدون این­که به جنازه اصغر نگاه کنم، می­گویم: باید بیش­تر رویش سنگ و خاک بریزیم. یک نشانی هم بالای سرش بگذار. آروغ بلندی می­زند. دست­هایش را با پشت شلوارش پاک می­کند. دست­هایش هم مثل دست­های من پُر از زخم و خون و کثیفی است. حتماً صورت و لب­های من هم مثل او ترک خورده و خونی و پوسته­پوسته است. بدون این­که به طرف من برگردد، می­پرسد: راستی قبله کدام طرف است. باید رو به قبله دفنش کنیم، این طور خوب نیست. می­خواهم فحش ناموسی بدهم. صلوات می­فرستم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سوژه

توکه غریبه نیستی بیست سال باهات رفیقم، درد دلمو به تو نگم به کی بگم، فقط می
تونم بگم ادم ناخون خشکی بود. هر وقت می رفتم پولی قرض بگیرم همیشه کمتراز
انچه که می خواستم می داد. مثل همین چند هفته پیش که برام گرفتاری پیش اومده بود.
رفتم برای سه روز ده ملیون بگیرم، بخیل وخسیس بیشتر از پنج ملیون نداد و قسم که
بیشتر نداره، فکر کرده خرم، بگو نمی خوای بدی، چرا قسم الکی، منو مسخره کردی،
بعد بخاطر پنج ملیون باقیمانده اینقد خجالت زده این واون شدم، راست گفتن می خواهی
آدما رو بشناسی تو گرفتاری وتنگنا بشناس. البته از قدیم گفتن بد میگی، خوب هم بگو،
خیلی به من اطمینان داشت، حتی یه رسید خشک وخالی هم ازم نگرفت، باید زودتر
جور کنم بهشون بدم، هر چی میخوام پشت سرش حرف نزنم استخونام دارند داد می
زنند. با خانوم بچها یه مجلسی باید می رفتم که دیدم ماشینم خرابه، رفتم ماشینشو گرفتم
فکر کنم، با ناراحتی داد. چون ساعت یک نصف شب موقع برگشت به خونه پنچرشد.
فهمیدم راضی نبود. بابا نمی خوای ماشین بدی، بگونمی خوام بدم، یه جور بهانه در بیار
از این بهانه های که همه توی آستین دارن، کاری کرد که باعث شد . نیم ساعت پنچر
گیری کنم، یا مثلا دعوت می کرد با اهل عیال می رفتیم خونه ش، مثل ادمای تازه به
دوران رسیده کتاب به من معرفی می کرد.
بچه!! تو اون موقع که دست چپ و راستتو نمی شناختی، خودم کوزتو بزرگ کرده
بودم، جان تو نمی گم جان خودم کتابای دارم که اگه بخونی هیچی ازش نمی فهمی،
فقط خود نویسندش می فهمه چی نوشته!! تازه کتاباشو توی کمد دیواریش جا داده. ردیف
ردیف، قفسه بندی کرده، هنوز فرق کمد لباسو با کتابخونه نمی دونه، حالا
خوبه، اومده خونه ام دیده کتابخونه چوب گردویی عریض با کتابای جلد طلاکوب میگن،
نقره کوب میگن، چه می دونم چه زهر ماری می گن از اون جلد اعلاها، که هرکی
ببینه عاشقش میشه، حالا خودم وقت نمی کنم بخونم دلیل نمی شه که کتابخونه نداشته
باشم، یا به ما توی اکواریون ماهی حوض نشون می ده. با داد سخن که این ماهی بچه
زاست این ماهی گوشتخواره، مرد حسابی اگه راست می گی، یه ماهی سفید شمال
بزارسر سفره ات حال کنیم، ازگلدوناشم چیزی نمی گم، برامون باغبون بود. دیگه چنتا
شمعدونی باغبونیش چیه! توی حیاط خونه قدیمیش زیر زمین داشت، همونجای که
اشغالاشو میریخت، به من گفت:
بیا بریم زیر زمین، رفتم دیدم گوشه ای، زغال و سیخ هم توی منقل، منو میگی قند توی
دلم اب شد . پیش خودم گفتم حتما خبریه، دیدم نه بابا بوی از این ادم بلند نمیشه، یکی
نیست ازش بپرسه تو زغالو برای چی داری؟! اتفاقا جان تو از ش پرسیدم، می دونی
چی میگه:
" سیخ جیگر بچه هاست هر وقت هوس کردند. در خدمتشونم"
" اره جون عمت! اون سیخ جیگر نیست اون سیخ جیگر منه، به من نگو سیاه ، من
خودم زغال فروشم" می گم " خب!! برای چی منو اوردی زیر زمین؟؟"
" خواستم ببینم جوجه هام سر از تخم در آوردن"
فکر کردم داره با من شوخی می کنه، تا این که سرمو کردم توی جعبه یه مرغ کرچ
دیدم که زبون بسته داشت غر غر می کرد. دو سه تا جوجه زیر پر مرغه جیک جیک ،
تو رو خدا می بینی، با یه مرغ و یه خروس مرغداری هم باز کرده! اونم توی زیر
زمین، خدا می دونه که چقد ازش دل گیر بودم از بس که زنم بخاطر این مردک مغز
نخودی تحقیرم کرد. تا ان جا که به اهل عیال گفتم یه کاری برام پیش اومده شما برید
من با دوستم میام، نمی خواستم سرتو درد بیارم، حرفا توی دلم تلنبار شده، با اینکه
حرف برای گفتن زیاده ، ولی حالا حرف زیاد بزنم، میگن چون باجناقشه، چشم دیدنشو
نداره، باور کن... در این لحظه نمی تونست بی تفاوت از جلوی چشای دوستش که به
اش خیره شده بود رد شه، پرسید.
" تو چرا زل زدی به چشام!! باور نمی کنی حرفامو؟! هر چه باشه، اسدالله همکار
تو هم بود. تو که باید بهتر از من اونو بشناسی" دوستش، مونده بود چی بگه، این جا
بود. که کمی جا به جا شد و در حالی که داشت روی مبل خودشو شل وول می کرد
طوری که پشم پیله پاش بین جوراب سفید و شلوار مشکیش کاملا به چشم می اومد، با
کمی من من کردن همین طوری که داشت قند داخل چای غسل می داد وقلپ اول می
نوشید. سردلش باز شد.
" خونسرد باش اشکالی نداره دیگه تموم شد. اول چایتو بخور سرد نشه،
بعد چی بگم از اقا اسدالله خان شما، گفتن، غیبت کردن جایز نیست، سعی می کنم
غیبتشو نگم، صفتشو بگم، که مرتکب گناهی نشم ، فقط شعورم همین قد می رسه
بیچاره، نه اهل بگو بخند بود. نه عبوس، توی دنیای خودش غرق بود. از صبح می
اومد پشت صندلی شرکت، کار می کرد تا وقت رفتن، انقد کارش تابلو بود که ابدارچی
شرکت هم فهمید. یه روز یواشکی اومد زیرگوشم گفت: یه وقت گول نخوریا همش
سیاه بازیه خودم ختم روزگارم، این بابا داره شما ها رو رنگ می کنه ، ولی من
اینجوری که آبدارچی می گفت فکر نمی کنم، بدت نیاد فکر کنم ، خیلی بیعرضه بود.
نمی دونست اگه زرنگ نباشه کلاه اش پس معرکست، هر چی هم به باجناقت می گفتم
چرا متوجه نیستی، کمی حواستو جمع کن، ببین رئیس چی می خواد بهش برس، انگار
نه انگار، منم مجبور بودم جور باجناقتم بکشم ، آدم باید یه مقدار توی کار، سیاست
داشته باشه، خودت که می دونی سیاست با سیاه بازی فرق می کنه، وای به حال زن
وبچش چی می کشند از دستش ، تو که غریبه نیستی جیک وپیک منو می دونی، از
صبح تا شب کناررئیس گوش به فرمان بودم، فهمیده بودم هزار تا کار هم بکنی اگه
هوای رئیسو نداشته باشی بازی رو باختی به عبارتی خوش خدمتی به رئیس همیشه عیب
نیست بلکه می تونه فضیلت انسانی واخلاقی هم باشه. تو که خوب می دونی ما مردم
چقد عاشق تعریف وتمجید هستیم من هم داشتم وظیفمو انجام می دادم چون از نظرشرعی
باید تابع رئیس باشم تا حقوقم حلال باشه. خلاصه اینقد پیش رفتم که رئیس خاطرخام
شد. وهرچی می گفتم براش حجت بود. دیگه نبضش توی دستمه هر وقت لبخند پت
پهنش روی لباش بشینه، می فهمم کارم درسته، نه بخاطر یه لقمه نون برای زن وبچه نه
ابدا، چون ایمان دارم نون رو خدا می رسونه!! فقط برای پیشرفت کار شرکته، البته
کسی چه می دونه شاید پیشرفت کردم قائم مقام شدم در حالی که ته لیوان چای را سر می
کشید کمی مکث کرد. بعد ادامه داد. تنها چیز خوبی که باجناقت داشت همون احساس
ارامشی که به نظر من به حماقت نزدیکتر بود. الان هم که خدا بیامرز از دنیا رفته ما
نباید از بیعرضگیش چیزی بگیم خدا رو خوش نمیاد درست هم نیست. بیچاره دستش
از دنیا کوتاست و پیش خدا مسئولیت داره، حالا اونو ولش ، خوب شد که اومدی تنهایی
رفتن برام سخت بود. زودتر بریم مجلس ترحیم، خودمونو نشون بدیم مرده آبرو داره ،
امروز می تونی همه همکارا ورئیس منو ببینی، واقعا چه مرد نازنینیه این رئیسم، اتفاقا
بعد از این جریان به رئیسم گفتم دنیا چقد بی وفاست، خدا شما رو برای ما صحیح وسالم
نگه داره، خیلی رفت تو فکر فهمید چقد پیشرفت شرکت برای ما مهمه، بعد در حالی
که داشت با عجله از خانومش خداحافظی و راهروی انتهایی به همراه باجناق ان مرحوم
منزل را ترک می کرد . گفت:
" قدیمیا راست می گفتن، دل نباید به این دنیای فانی بست. تا دیروز صحیح وسالم
جلومون بود. اما امروز نیست ". خدا از سر تقصیراتمون بگذره ، نمی دونی چقد پشت
سرش توی شرکت صفحه می ذاشتیم خب تقصیر خودش بود. حالا که فکر می کنم
می بینم، یه سوژه برای حرف زدن و خندیدن کم شد!!!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻠﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻧﺎﻇﻢ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﻗﺮﻣﺰ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪ :ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ، ﺗﻮ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﯽ ، ﻫﯿﭽﯽ

ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﮑﻼﺳﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ،ﺁﺏ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻣﺎ ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﺑﺮﮔﻪ ﻣﺠﺘﺒﯽ ، ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﻦ ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺸﺖﺍﺷﮏ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺑﯿﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻫﻢ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ

ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺛﻠﺚ ﺍﻭﻝ :
ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﯾﮏ ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺗﻬﯽ ﻧﺎﻡ ﺑﺒﺮﯾﺪ
ﺟﻮﺍﺏ :ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻣﺎ

ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﻋﻀﻮ ﺧﻨﺜﯽ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ ؟
ﺟﻮﺍﺏ : ﺣﺎﺝ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺁﻗﺎ ، ﺷﻮﻫﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﯿﺞ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩﻭ ﮔﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ

ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺗﻌﺪﯼ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﺟﻮﺍﺏ : ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﭘﯿﻨﻪ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﻡﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻻﻋﻼﺝ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻣﺎﺳﺖ

ﻣﻌﻠﻢ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺍﺷﮑﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ
ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﻧﺎﻣﺴﺎﻭﯼ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯿﺪ
ﺟﻮﺍﺏ : ﻧﺎﻣﺴﺎﻭﯼ ﯾﻌﻨﯽ ، ﯾﻌﻨﯽ ، ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ، ﺍﺯ ﻣﺎﺑﻬﺘﺮﺍﻥﺍﺻﻼ ﻧﺎﻣﺴﺎﻭﯼ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻭ ﺗﻤﺠﯿﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩ... ﺍﻟﻬﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ

ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺑﺨﺶ ﭘﺬﯾﺮﯼ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﺟﻮﺍﺏ : ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﺁﻗﺎﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﺑﺨﺶ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﯼﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﺎﻟﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ

ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﻧﻘﻄﻪ ﭼﻪ ﺧﻄﯽﺍﺳﺖ ؟
ﺟﻮﺍﺏ : ﺧﻂ ﻓﻘﺮ ، ﮐﻪ ﺗﻮﻟﺪ ﻟﯿﻼ ، ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺭﺍ ، ﺳﺮﯾﻌﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﮔﺶ ﻣﺘﺼﻞ ﮐﺮﺩ
ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻤﯽ ﺧﯿﺲ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻏﯿﺮ ﺧﻮﺍﻧﺎ ،ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺛﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺑﻮﺩﻣﻌﻠﻢ ﺭﯾﺎﺿﯽ ، ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﺪﺍﺩ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﮐﺮﺩ ، ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ
ﮔﺬﺍﺷﺖﻣﺠﺘﺒﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﺍﻧﺶ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﺁﻗﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ : ﮔﻔﺘﯿﺪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﯿﻢ ؟ ﻫﯿﭽﯽ ؟ﺑﻌﺪ ﻋﻘﺐ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ ، ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﮔﻢ ﺷﺪ...
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
داستان آخر شب ...

تو شهر بازی شیراز نشسته بودم واسه خودم با محمد و محمدرضا و محسن .یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد پیشم بهم گفت : آقا...آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!!
نگاش کردم ...چشماشو دوس داشتم...دوباره گفت آقا..اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم...بهش گفتم اسمت چیه...؟
-فاطمه...بخر دیگه...!
کلاس چندمی فاطمه...؟
-میرم چهارم...اگه نمی خری برم..
می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟
-بابام مرده...مامانمم مریضه...من و داداشم لواشک می فروشیم
(دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود...می خندید...از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا...از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم)
فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟
-باشه فقط ۳ تا !
باشه...
-اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم
- فاطمههههههههههههههههه...دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت!
سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت...وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم ...نه به الانش...نه به ظاهرش ...به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم...و ما باید فقط نگاه کنیم...فقط نگاه...فقط نگاه...


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
زن

 

داستـان خوشمـزه تریـن ساندویـچ دنیـا



سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می رسید در این ساعت روز هواپیماها هم خیلی پرواز نمی کنند. گرمای ظهر، یوتا را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت. یک لیوان لیموناد خنک گرفت و روی اولین صندلی نشست. اینقدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم هایش را باز نگه دارد.

چند دقیقه ای چشم هایش را بست. وقتی سوزش چشم هایش کمی بهتر شد، لیموناد را تا آخرین قطره اش سرکشید گرمای هوا او را اذیت می کرد، اما چاره ای نبود؛ هواپیمای فردریک تا چند دقیقه دیگر می نشست و او تنها کسی بود که به استقبال شوهرش می آمد. فردریک هم نمی دانست او به فرودگاه آمده تا از او استقبال کند.

فکرش را هم نمی کرد، اما یوتا می خواست همسرش را خوشحال کند و برای همین بی خبر به فرودگاه آمده بود. دسته گل بزرگی هم خریده و منتظر همسرش نشسته بود تا به او ثابت کند چقدر دوستش دارد. کمی که در سالن خنک فرودگاه نشست و حالش بهتر شد، کیف دستی اش را برداشت و به سمت سالن پروازهای ورودی رفت.

آنجا به خلوتی سالن قبلی نبود، اما خیلی هم شلوغ نبود. همان طور که داشت تابلوی اطلاعات پروازهای ورودی و خروجی را می خواند، مادر و دختری را دید که یک شاخه گل رز قرمز خریده و گوشه ای از سالن منتظر بودند. با این که خیلی ها به استقبال مسافران شان می آیند و این موضوع خیلی عجیب نیست، اما ظاهر آن دو نفر و همین طور نحوه برخوردشان با بقیه فرق داشت. آنها مثل دیگران نبودند؛ تنها، ساکت، آرام ولی خندان و بسیار شاد ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.

آنطور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان می داد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا ۳۰ دقیقه دیگر هم نمی رسید. برای همین یوتا به طرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.

ـ "سلام، مسافر شما هم با پرواز شماره ۲۵۳ می آید؟"

ـ "سلام. ما منتظر مسافری نیستیم".

یوتا بیشتر تعجب کرد. او متوجه شده بود رفتار و ظاهر آنها شبیه کسانی نیست که منتظر مسافرشان باشند، اما نمی توانست باور کند بی دلیل آنجا ایستاده باشند. نگاهی به دسته گل خودش انداخت و بعد شاخه گل رز آنها را برانداز کرد. گل پژمرده و پلاسیده بود. یوتا کمی صبر کرد و به اطراف نگاهی انداخت. انگار دوست داشت بداند آنها چرا در سالن انتظار فرودگاه ایستاده اند، اما خجالت می کشید از آنها بپرسد.

دخترک که حدود شش یا شاید هم هفت سالش بود، با عجله به سمت مادرش دوید و دست های او را محکم گرفت. بعد به یوتا نگاه کرد و بی تفاوت دوباره به سمت مادرش برگشت.

ـ "مامان بیا. بابا امروز زودتر اومد."

دخترک این جمله را گفت و به سرعت از مادرش دور شد. زن جوان هم شاخه گل را با دست کمی مرتب کرد و گلبرگ های پلاسیده اش را دور ریخت. موهایش را هم صاف کرد و با لبخند دور شد. یوتا همان جا ایستاده بود تا ببیند آنها چه کار می کنند. دخترک از روی نرده های سالن پرید و به طرف مردی رفت که داشت راهروی کنار سالن را جارو می کرد.

زن جوان هم همان طور که لبخند می زد، منتظر ایستاد تا مرد و دخترک به سمت او بیایند. سه نفری یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و بعد از چند دقیقه به سمت حیاط فرودگاه رفتند تا با هم ناهارشان را بخورند. زن، سبد غذایی را از زیر صندلی برداشت و ساندویچ های کوچکی را که برای ناهار درست کرده بود از داخلش بیرون آورد.

زن و مرد ساندویچ های شان را به دخترک دادند و خودشان دست در دست هم نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را نگاه کردند. دخترک چنان به ساندویچ ها گاز می زد که هر کسی او را می دید، هوس می کرد چند لقمه ای از غذای آنها بخورد. یوتا هم گرسنه اش شده بود، ولی احساس می کرد غذایی که آنها می خورند خیلی لذیذتر از غذاهای رستوران فرودگاه است و برای همین دوست نداشت از رستوران چیزی بگیرد.

یوتا به آنها نگاه می کرد و همین نگاه طولانی باعث شد مرد متوجه حضور او شود. لبخند زد و او را به همسرش نشان داد. زن جوان به طرف یوتا آمد و سبد غذا را هم همراهش آورد. سبد را به طرف او گرفت و تعارف کرد. بعد با صدایی آهسته گفت: "اگر دوست دارید بفرمایید. یک ساندویچ دیگه هم داریم."

ساندویچ خیلی کوچک بود. یوتا آن را برداشت و تشکر کرد. زن جوان ادامه داد: "گفتم که ما مسافر نداریم. همسر من در بخش خدمات فرودگاه کار می کند و هیچ روزی ناهار پیش ما نیست. برای همین، سه روز در هفته من و دخترم می آییم اینجا تا ناهارمان را با هم بخوریم."

زن رفت و یوتا به ساندویچ کوچکی که از او گرفته بود، گاز زد. هیچ چیز داخلش نبود. فقط نان بود؛ نان خالی، اما دختر کوچولو طوری آن را می خورد که انگار لذیذترین ساندویچ دنیا را می خورد. او از طعم نان لذت می برد، چون در خانواده ای زندگی می کرد که همه اعضای خانواده عاشق یکدیگر بودند ...

میخـواهم گــره بخـورم در تــــــــو

آنقــدر سخـت

که بـا دنــدان بـازم کنی....!


boy_seven
     
  
مرد

 
خود شکستن انسان ها

چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد.

او مي‌دانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون نتواند از آن بگذرد... نه چوبي كه برتن و بدنش مي‌زد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.

پيرمرد دنيا ديده‌اي از آن جا مي‌گذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت من چاره كار را مي‌دانم.
آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آبزلال جوي را گل آلود كرد.
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد.

چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟

پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان مي‌ديد گفت:
تعجبي ندارد بز تا خودش را در جوي آب مي‌ديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد، آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.

و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نمي‌گذارد و خود را نمي‌شكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را مي‌پرستد اما گاهی به راحتی خود را میشکنند ........

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
اندازه گیری ارتفاع آسمان خراش با فشار سنج

(حتما بخونید )


توضيح دهيد که چگونه مي توان با استفاده از يک فشارسنج، ارتفاع يک آسمان خراش اندازه گرفت؟
سوال بالا يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود.
يکي از دانشجويان چنين پاسخ داد: به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم. سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه ي طول فشارسنج خواهد بود.

پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد.

نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد.
دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت: که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد.

قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد: روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم. ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد.
دانشجو بلافاصله افزود: ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!
روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد. رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام.
ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام.
آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم.
ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد.
ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!
دانشجويي که داستان او را خوانديد، نيلز بور، فيزيکدان دانمارکي بود.

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
نمیتوانم را دفن کنیم

دوستان عزیز یک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب‌های تربیتی و پرورشی چاپ شد.
تمام دوستانی که در دانشگاه، علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوندن امکان ندارد که قضیه این خانم رو نخونده باشند.
معلمی با ۲۸ سال سابقه کار به اسم خانم "دنا جامپ". (deanna jump)

خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.
جعبه‌ی کفش رو گذاشت روی میز.
به دانش آموزها گفت: « بچه ها میخوام "نمی تونم‌هاتون" رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و این‌ها رو بیارید بریزید در جعبه‌ی کفشی که روی میز منه. »

"من نمی‌تونم خوب فوتبال بازی کنم."
" من نمی‌تونم دوچرخه سواری کنم."
"من نمی‌تونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم"
"من نمی‌تونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم"
"من نمی‌تونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم"

بچه‌های دبستانی شروع کردند به کشیدن نمی‌توانم‌هاشون...
خودش هم شروع به نوشتن کرد.
نمیتونم‌ها یکی یکی در جعبه‌ی کفش جا گرفت.
وقتی همه‌ی نمی‌توانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت: « بچه‌ها بریم تو حیاط مدرسه... »

بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.
گفت: « بچه‌ها امروز می‌خوایم نمی‌تونم‌هامون رو دفن کنیم »
جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.
وقتی که تمام شد به سبک مسیحی‌ها گفت: « بچه‌ها دست‌های هم رو بگیرید »
خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن.
« ما امروز به یاد و خاطره‌ی شاد روان "نمی‌توانم" گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او "می‌توانم" و "قادر هستم" روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و "نمی‌توانم" در آرامگاه ابدی خود به سر برد. »

بچه‌ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده.
وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود "مجلس ترحیم نمی‌توانم!"
بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.

نمی‌تونم‌هاتون رو بیارین لطفا...

تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچه‌ها که به هر دلیلی به معلمش می‌گفت: "خانم، نمی‌تونم"، در جوابش خانم دنا یه لبخندی می‌زد و اون مقوا رو نشونش می‌داد و خود اون بچه حرفش رو می‌بلعید و ادامه نمی‌داد.
پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره‌ی علمی رو در مدرسه‌ی خودشون کسب کردند.

یه قول همین الان همه‌مون به هم دیگه بدیم.
قول بدیم نمی‌توانم‌ها رو خاک کنیم.

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
زیبایی !!!!!!!!!

ﺍﺳﺘﺎﺩﻯ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺑﻨﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﻴﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻳﺒﺎ ﻣﻴﻜﻨﺪ؟
ﻫﺮ ﻳﻚ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺩﺍﺩﻧﺪ،ﻳﻜﻰ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﻰ ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭﻣﻰ ﮔﻔﺖ : ﻗﺪﻯ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﻳﮕﺮﻯ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﻴﺪ ..!
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ 2 ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻛﻴﻔﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ .
ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻟﻮﻛﺲ ﻭ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻳﮕﺮﻯ
ﺳﻔﺎﻟﻰ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ، ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻳﻚ ﺍﺯ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﻴﺰﻯ
ﺭﻳﺨﺖ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﻴﻦ
ﻭ ﺯﻳﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﻳﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﻰ ﺁﺑﻰ ﮔﻮﺍﺭﺍ، ﺷﻤﺎ
ﻛﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻰ ﻛﻨﻴﺪ؟
ﻫﻤﮕﻰ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﻰ ﺭﺍ !
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻴﺪ؟
ﺯﻣﺎﻧﻰ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﻴﺪ، ﻇﺎﻫﺮ
ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺑﻰ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﺷﺪ





کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل

اول آنکه کچل بود
دوم اینکه سیگار می کشید
سوم که از همه تهوع آور بود اینکه در آن سن و سال، زن داشت!...

چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم

و تازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد.


دکتر علی شریعتی
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 59 از 100:  « پیشین  1  ...  58  59  60  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA