انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 60 از 100:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
واكسي هفت ساله بلوار كشاورز

با لبخند کفشهامو واکس میزد، کل استینشو کثیف کرد و بیشتر واکسو پاشیده بود رو خودش
معلوم بود تازه کار بود
نخواستم غرورشو بشکنم، گفتم واکسو بده من تا یه روش جدید رو یادت بدم که زودتر واکس بزنی

کفشهارو ازش گرفتم و خودم کفشهامو واکس کردم
گفتم:چند سال داری مرد جوان؟
گفت :7 سال دارم
گفتم:چرا درس نمی خونی؟الان باید مدرسه باشی
گفت:فعلا جهیزیه ی خواهرم و بیماری مادرم از درس خوندن مهمتره
نمیشه که پدرمو تنها بزارم و برم دنبال دنیای خودم
انگار دنیا رو سرم خراب شد
عذاب وجدان خیلی شدیدی گرفتم
از اینکه پدرم رو به خاطر راحتی بیشتر خودم توو خانه سالمندان گذاشته بودم شرمنده شدم

سریع سوار ماشین شدم و رفتم خانه سالمندان

حیاط خانه سالمندانو رد کردم و دیدم پدرم با چند مرد دیگه نشسته و دارن فال حافظ میگیرن
تا پدرمو دیدم بغلش کردم و گفتم پدر بیا بریم خونه و کلی تو بغلش گریه کردم
یکی از اون پیر مردا که کتاب دستش بود یه نگاه به پدرم کرد و گفت:


یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور.

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
زن

 
براکت

هفت هشت سال پیش وقتی که دبیرستان می‌رفتم توی کتاب ریاضی به یه شکلی برخوردم که اسم خیلی عجیبی داشت. اسمش مثل قیافش بود، تا اون موقع نه شنیده بودم و نه دیده بودم. براکت اسمی‌ بود که روش گذاشته بودند. اول خیال کردم که اسمش ایرانی اصیله ولی هرچی فکر کردم چیزی پیدا نکردم که از ایرانی بودن اون حکایت کنه. با خودم گفتم شایدم عربی باشه ‌اما نه به عربی نمی‌خوره. یه جورایی اسم باکلاسی بود ولی درست حسابی راحت و روان به زبون نمی‌اومد. پیش خودم می‌گفتم شاید من این اسم را نشنیدم و اسم یکی از ریاضیدان‌های مشهور باشه و بقیه روی بچه‌هاشون این اسم را می‌گذارند و با این اسم بچه‌هاشون را صدا می‌کنند، مثلا "براکت یعقوبی". اما نه! اصلاً این اسم پسره یا دختر؟ به هر حال فرقی نمی‌کنه شایدم، هم اسم پسر باشه و هم اسم دختر.
فکر کنم ساعت درس جبر بود تو کلاس، آقای عبداللهی رفت بالای تخته و شکلش و کشید، بعد اومد پایین و شروع کرد به تفسیر و تعریف و از کاراش تعریف کرد که آره این کار و می‌کنه و این کار و نمی‌کنه و اگه ‌این‌طوری بشه این وضعیت را داره و اگه اون‌طوری بشه اون وضعیت را پیدا می‌کنه. خلاصه شروع کرد به گفتن و گفتن تا زنگ کلاس خورد و همه بدون اینکه یک کلمه از حرفای استاد و فهمیده باشند، ریختند رو سر کول هم و رفتند خونه.
مثل یک مربع بود دو تا دیوار اینور و اونورش داشت و میان این دو تا دیوار هم عدد قرار می‌گرفت. مثل این بود که دور و ورش را با دو تا دیوار بلندبالا بسته باشند. از پایین که به زمین ختم می‌شد و راه نداشت و بالا هم به آسمون می‌خورد و کسی دسترسی به آن نداشت. هر عددی می‌شد که توش گذاشت اما هر عددی اجازه نداشت تا بیاد بیرون. هر عددی که تنها بود صحیح و سالم مثل اولش می‌اومد بیرون اما عددهایی که نصفه و نیمه بودند و یه چیزی همراشون بود، با شرط و شروط، اون هم نه مثل اولشون بلکه با کنده‌کاری‌هایی که روشون صورت می‌گرفت، اجازه پیدا می‌کردند بیایند بیرون و به کار و زندگیشون برسند. خلاصه بعداً که خوب با این براکت آشنا شدم، فهمیدم که یه دیکتاتور واقعیه و به هر کس و هر عددی اجازه نمیده که همین‌طوری خارج بشه. به همهء عددها کار داره و جلوی همهء عددها را می‌گیره، البته یه جورایی هم عادله چون اون عددهایی که تنهای تنها هستند و شیله پیله تو کارشون نیست را کاری نداره و جلوشون را نمی‌گیره.
با دیدن شکل و قیافهء براکت یاد سرگروهبانمون تو دوران خدمت می‌افتم آخه اون هم مثل همین براکت خان، دیکتاتور و سختگیر بود. اجازه نمی‌داد که ما از آسایشگاه بیایم بیرون و بریم شهر. اصلاً اجازه نمی‌داد که تا به در دژبانی نزدیک شویم و هر کسی را می‌دید که در ساعات غیرآموزشی از ساختمون بیرون اومده، تنبیه می‌کرد. یه پوتین داشت که همیشه واکس‌زده بود، سیبیل‌هاشو هم نمی‌زد ولی هیچ موقع ریش نداشت. وقتی‌که نبود، همه بچه‌ها می‌خواستند بیایند بیرون و یه هوایی بخورند و یه زنگی خونه‌هاشون بزنند، تا اون تو نپوسند ولی به محض اینکه سرگروهبانمون برمی‌گشت همه مثل سگ ازش می‌ترسیدند و پا می‌گذاشتند به فرار. خیلی‌ها وقتی که دوران آموزشی تمام می‌شد و از اونجا و از اون سرگروهبان دیگه راحت می‌شدند، باز هم کینه‌اش را در دل داشتند و چند سالی این کینه و نفرت را با خود می‌بردند.
خیلی دوست داشتم که براکت این‌طوری نباشه و نتونم با این‌جور چیزا مقایسش کنم. راست راستی هم این‌طوری نبود و این‌طوری رفتار نمی‌کرد، یعنی کینه‌ای از او در دل کسی و عددی قرار نمی‌گرفت و کسی ازش نفرت نداشت. یه برنامه بهش داده بودند که ‌اینکار و بکن و این کار و نکن اون هم بی‌چون و چرا برنامه را اجرا می‌کرد و کارش را انجام می‌داد.
یک روز و نیم وقت صرفش کردم تا تونستم خوب از کارش سردربیارم اما بعد از این یک‌ونیم روز، تونستم به خوبی زبونش را یاد بگیرم و بتونم باهاش یک‌کم صحبت کنم تا بیشتر باهاش آشنا شوم.
صحبت را اول از همه من شروع کردم. دیدم جواب نمی‌ده و هیچی نمی‌گه. اول خیال کردم زبونش را یاد نگرفتم و الکی بلغور می‌کنم اما بعد دیدم نه! مثل اینکه خیلی خجالتیه و روش نمی‌شه که با من حرف بزنه. به قیافش اصلاً نمی‌خورد که خجالتی باشه، مخصوصاً به اون شکل مربعیش که اصلاً نمی‌خورد. خیلی سعی کردم تا بالاخره یه صدایی ازش درومد و یه چیزی گفت. اولین کلمه‌ای که ازش شنیدم درست یادم نیست اما همین‌قدر می‌دونم که راجع به چیزی شبیه سلام کردن بود.
خلاصه بعداً این‌قدر باهاش سر و کله زدم تا فهمیدم که یه جورایی منو به چشم رئیسش نگاه می‌کنه و جلو من با احترام رفتار می‌کنه. به من گفت که همه‌جوره در اختیار منه و با دستور منه که یه عدد را توش جا می‌ده و بعد با دستور منه که جواب را می‌ده بیرون. فهمیدم که مثل کورهء ذوب می‌مونه که از یه طرف مواد اولیه را وارد می‌کنیم و از طرف دیگه مواد ذوب‌شدهء خالص به تنهایی به عنوان جواب می‌آد طرفمون. براکت هم همین کار کورهء ذوب را می‌کنه. بیچاره ‌این‌قدر از این و اون دستور گرفته، دیگه عادت کرده. تا یکی یه چیزی می‌گه نمی‌پرسه و بدون معطلی کارشو می‌کنه.
خیلی مهربونه و خیلی هم مقرراتی. یه بار نشده که یه عدد رو اشتباهی اجازه بده که بیاد بیرون. شاید یه وقت‌هایی ما آدما اشتباه کنیم و یه جواب اشتباهی ازش دربیاریم اما خودش این اشتباه رو نمی‌کنه. اصلاً تو دنیایی که زندگی می‌کنه ‌اشتباه کردن معنی نداره.
یه روز نشستم و نمودارشو کشیدم که ببینم چه شکلی می‌شه. می‌دونید شبیه چی شد؟ شبیه پله شد. پله‌پله‌هایی که بالا و پایین می‌رن، فقط طول و عرض پله‌ها بستگی پیدا می‌کنه به عددهایی که توش قرار بدیم، یعنی می‌تونیم این پله‌ها رو هم بزرگ کنیم و هم کوچیک.
خلاصه که عجیب چیزیه. من از اون روزی که باهاش آشنا شدم تا امروز ازش بدی ندیدم. البته فکر کنم که همه نتونن با این آقا براکت آشنا بشن و به گمونم هر کسی که رشته ریاضی تو دبیرستان خونده باشه براکت خان رو خوب بشناسه یا حداقل اسمشو شنیده باشه.
تنها عیبی که داره ‌اینه که یکم چاقه و باید خودشو لاغر کنه. اینقدر خورده، شده شبیه یه مربع کامل، چاق و چله. می‌دونم که خیلی براش سخته چون خیلی وقته که این شکلی مونده، کم‌کم هم عادت کرده‌ اما هر وقت که شروع به لاغر کردن بکنه بازم خوبه و دیر نیست. سختیشو که تحمل کرد نتیجشو می‌بینه. البته نباید خیلی لاغر کنه که مثلا بشه شبیه علامت تعجب! چون اون‌طوری دیگه بهش نمی‌آد. همین که چند کیلویی چربی‌های اضافه را کم کنه خودش خیلیه و همین کافیه.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اتاق من‌

سر کوچه‌ از تاکسی‌ پیاده‌ شدم‌. اول‌ سایه‌اش‌ را دیدم‌ که‌ دراز افتاده‌ بود وسط‌ کوچه‌ و می‌آمد تا جوی‌ پهنی‌ که‌ پیش‌ پایم‌ بود. پای‌ تلفن‌ گفته‌ بود: "راحت‌ پیدام‌ می‌کنی‌، همه‌ جا امشب‌ مهتابه‌!"
از جو پریدم‌ و رفتم‌ توی‌ کوچه‌. سایه‌ش‌ سُر خورد و کشید سمت‌ دیوار. چند قدمی‌ رفت‌، دنبالش‌ رفتم‌. سراپا سیاه‌ تنش‌ بود، صورتش‌ را نمی‌دیدم‌. پنجره‌ای‌ جایی‌ روشن‌ شد. تند کرد، خودم‌ را رساندم‌ پشت‌ سرش‌.
"تو بودی‌ بهم‌ زنگ‌ زدی‌؟"
"هیس‌!"
دستم‌ را گرفت‌ و کشید توی‌ دالان‌ تنگی‌ که‌ جایی‌ ته‌ کوچه‌ بود. دو طرف‌، دیوار راست‌ می‌رفت‌ تا بالا.
"هی‌، هی‌! چه‌ خبره‌؟"
"بیا!"
قد و بالاش‌ بلند بود، بی‌صدا انگار می‌دوید. فرز پیچید طرف‌ درگاهی ‌ساختمانی‌. آجرهای‌ دیوار را یک‌ آن‌ توی‌ تاریکی‌ دالان‌ دیدم‌. از درگاه‌ که‌ رد شدیم‌ چشم‌هام‌ هیچ‌ جا را نمی‌دید. دستش‌ فقط‌ گرم‌ بود، دور دستم‌.
پای‌ تلفن‌ گفته‌ بودم‌: "زندگی‌ برام‌ بی‌معنی‌یه‌، حوصلهء هیچ‌ کاری‌ رو ندارم‌."
نمی‌شناختمش‌، بار اول‌ بود زنگ‌ می‌زد. سلام‌ را جوری‌ گفته‌ بود که‌ نمی‌شد گوشی‌ را گذاشت‌. فرق داشت‌، با خیلی‌ها فرق داشت‌. گفت‌: "دلم‌ می‌خواد ببینمت‌."
"باشه‌ یه‌ وقت‌ دیگه‌."
"همین‌ امشب‌!"
"بی‌خیال‌ شو، حالش‌ نیست‌!"
"می‌خوای‌ بگی‌ هیچ‌ آرزویی‌ تو دنیا نداری‌؟"
"حالا که‌ چی‌!"
"بهم‌ بگو!"
"همیشه‌ دلم‌ می‌خواسته‌ یه‌ اتاق از خودم‌ داشته‌ باشم‌."

از پله‌ها می‌بردم‌ بالا. پله‌ بود، خُردخُرد بالا می‌رفتیم‌، پام‌ مرتب‌ می‌خورد به‌ سفتی‌ پلهء بالایی‌، بلندتر از پله‌های‌ معمولی‌ بود. توی‌ هوا هم‌ دود بود انگار، غلیظ‌ می‌شد، می‌چسبید به‌ پوست‌ صورتم‌، گردنم‌. زیر پام‌ چند بار خالی‌ شد، پله‌ پایین‌تر بود. توی‌ هوا دست‌ کشیدم‌ تا نرده‌ای‌، دیوار را بگیرم‌، نبود.
دستم‌ را می‌کشید و دنبالش‌ می‌رفتم‌، ساق پام‌ خورد به‌ لبهء‌ پله‌، بلندتر بود. هم‌اندازه‌ نبودند پله‌ها. یک‌ آن‌ جایی‌ بالا سرمان‌ روشن‌ شد و رفت‌. لکهء‌ سفیدش‌ پشت‌ پلکم‌ ماند، چیزی‌ ندیده‌ بودم‌. تندتر کرده‌ بود و جلوجلو می‌رفت‌.
هیچ‌ جا نچرخیدیم‌، نیم‌دور هم‌ نزدیم‌، پله‌ها یک‌سر می‌رفت‌ بالا. بالا سرمان‌ دوباره‌ جایی‌ روشن‌ نشد، نفسم‌ بالا نمی‌آمد، غلیظ‌ چسبیده‌ بود ته‌ سینه‌ام‌، منتظر پاگرد بودم‌. تلوتلو خوردم‌، دو پله‌ یکی‌ می‌رفت‌ بالا، زانوم‌ خورد به‌ جایی‌، سرم ‌هم‌ خورد. دستم‌ توی‌ دستش‌ سِر شده‌ بود، زق‌زق می‌کرد، داشت‌ می‌ترکید، داغ‌ بود، دست‌ خودم‌ نبود، چسبیده‌ بود به‌ تنم‌. خِرکش‌ پشت‌ سرش‌ می‌رفتم‌.
نفسم‌ می‌آمد و می‌آمد و نمی‌رفت‌ که‌ ایستاد، یکهو ایستاد. تمام‌تن‌ خوردم‌ به‌ تنش‌، نرم‌ و گوشتی‌ و گرم‌ بود، خیلی‌ داغ‌، چیزی‌ تنش‌ نبود انگار، بوی‌ آشنایی ‌داشت‌. روی‌ خیسی‌ تنش‌، سینه‌اش‌، سُر خوردم‌ و ولو شدم‌ پایین‌، لُختی‌ پاش‌ کنار لب‌هام‌ بود، لیموی‌ ترش‌، تمام‌ تنش‌ بوی‌ لیمو می‌داد. دست‌ کشیدم‌ روی‌ زمین‌، روی‌ پله‌ها نبودیم‌، رسیده‌ بودیم‌ جایی‌. قلبم‌ می‌کوبید، گرمی‌ پاش‌ از کنار صورتم‌ رفت‌، بازوم‌ افتاد روی‌ تنم‌، آرنج‌ به‌ پایین‌ِ دستم‌ نبود، بازوم‌ می‌پرید، می‌خواستم‌ فقط‌ بخوابم‌. درِ گوشم‌ انگار گفت‌: "اینم‌ اتاق!"

آفتاب‌ پهن‌ بود وسط‌ اتاق. پنجره‌ را که‌ باز کردم‌، جرجرش‌ هنوز توی‌ اتاق نپیچیده‌ بود که‌ تاق صاف‌ دراز شد کف‌ِ اتاق و من‌ تا به‌ خودم‌ بحنبم‌ زیر تاق صاف‌ دراز شدم‌ و داشت‌ دوباره‌ خوابم‌ می‌برد که‌ یادم‌ افتاد پنجره‌ را تازه‌ باز کرده‌ام‌. حالا که‌ من‌ و تاق دراز شده‌ بودیم‌ کف‌ِ اتاق، پنجره‌ را اگر نمی‌بستم‌ خیلی‌ سرد می‌شد.
تاق را که‌ پهن‌ شده‌ بود روی‌ تنم‌ لوله‌ کردم‌ و پا شدم‌ و سر و ته‌ش‌ را گرفتم‌ و تاش‌ کردم‌ و گذاشتم‌ کنار دیوار. خم‌ شدم‌ و چروک‌ تاخوردگی‌ها را با کف ‌دست‌ صاف‌ کردم‌ و سرم‌ را که‌ بالا آوردم‌ چیزی‌ توی‌ تنم‌ افتاد پایین‌ و دیوار روبرو و دوتا کناری‌ تا خورد و مچاله‌ شد و همین‌طور می‌آمد پایین‌ تا رسید به‌آخرش‌، پایین‌ِ پایین‌.
"زود بگو، فکر نکن‌، دوست‌ داری‌ الان‌ چند سالت‌ باشه‌؟ بجنب‌، بجنب‌! گوشی‌ رو قطع‌ می‌کنم‌، ها!"
می‌گفت‌: "اگه‌ بری‌ اون‌ پایین‌، پایین‌ رفته‌ باشه‌ پایین‌تر چی‌؟ چی‌ کار می‌کنی‌؟"
"دیدی‌! دیدی‌ جا موندی‌! الان‌ تو رو تا می‌کنم‌ می‌ذارمت‌ پشت‌ آینه‌؟"
"مچت‌ رو گرفتم‌، مچت‌ رو گرفتم‌! مچاله‌ برای‌ چی‌ بشی‌، بیا بالا! من‌ اینجام‌، دستم‌ رو بگیر!"
می‌گفت‌: "یه‌ روز یکی‌ می‌ره‌ پنجره‌ رو باز کنه‌ جرجرش‌ هنوز تو اتاق نپیچیده ‌که‌ من‌ از راه‌ می‌رسم‌."
"لوله‌ت‌ می‌کنم‌، می‌ذارمت‌ زیر بغلم‌! با خودم‌ می‌برمت‌! نمی‌ذارم‌ چروک‌ بشی‌! یعنی‌ تو هیچ‌ آرزویی‌ نداری‌؟"

چشمم‌ را که‌ باز کردم‌ خوابیده‌ بودم‌ روی‌ تاق که‌ تاشده‌ کف‌ اتاق بود و جم‌ نمی‌خورد، جم‌ نخوردم‌. پنجره‌ له‌شده‌ و پخ‌ بود، پایین‌ِ پایین‌، پنجره‌ نبود، نمی‌شد بازش‌ کرد، بست‌. پنجره‌ را باید می‌بستم‌، اتاق سرد می‌شد. تکانی‌ دادم‌ به‌ خودم‌ و پنجره‌ هم‌ صاف‌ شد با من‌، سوراخش‌ بود، لته‌ها را باید می‌گذاشتم‌ سرجا تا بشود پنجره‌ را بست‌. پیداشان‌ نمی‌کردم‌.
سه‌تا دیوار پخ‌ بود، لته‌ها زیرشان‌ بود لابد، یا زیر تاق بود، تاشده‌ کنار جایی ‌که‌ قبلش‌ دیوار بود. یخ‌ کرده‌ بودم‌، پنجره‌ باز بود، تاق پایین‌ بود، سه‌ تا دیوار هم‌ نبود. دیوار چهارم‌ را دیر دیدم‌، در چسبیده‌ بود وسطش‌. اولش‌ دستگیره‌ را دیدم‌ ولی‌ بعد از جلو نبود، نقش‌ چوب‌ بود، پیچ‌ و واپیچ‌، تیره‌ و روشن‌، توی‌ هم ‌می‌رفت‌ و از هم‌ باز می‌شد، زبانه‌ می‌کشید و حلقه‌حلقه‌ بالا می‌رفت‌ و باز برمی‌گشت‌ تو خودش‌. سرش‌ را بالا گرفته‌ بود لای‌ دود، با چشم‌های‌ نیم‌بسته‌ و گردن‌ کج‌، گوشی‌ تلفن‌ دستش‌ بود، حلقهء‌ سفیدِ انگشت‌ کوچکش‌ برق می‌زد، کلاه‌ سرش‌ بود، حصیری‌ و بزرگ‌، می‌دوید، با تلفن‌ حرف‌ می‌زد و می‌دوید، برمی‌گشت‌ و اشاره‌ می‌کرد بروم‌ دنبالش‌. کلاه‌ از سرش‌ افتاد، موهاش‌ توی‌ باد پخش‌ شد توی‌ صورتم‌، خواب‌ دم‌ صبح‌، یاس‌ بنفش‌، آب‌!
هایی‌ کشیدم‌ بلند، بلند، کش‌ آمد و دراز شد و از پنجره‌ رفت‌ بیرون‌، سرفه‌ام ‌گرفت‌، به‌ خس‌خس‌ افتادم‌، ریه‌هام‌ داشت‌ می‌ترکید.
"می‌خوای‌ یه‌ قصه‌ برات‌ تعریف‌ کنم‌؟"
نفسم‌ برگشت‌ سرجاش‌، تو اتاق. بَسم‌ بود، هیچ‌ چیز نمی‌خواستم‌. برگشتم‌ در را باز کنم‌ و از اتاق بزنم‌ بیرون‌. در برگشت‌ تو صورتم‌ و چسباندم‌ به‌ دیوار. دیوار نبود، پخ‌ شده‌ بود و پایین‌، کف‌ اتاق بود. کف‌ اتاق دراز شده‌ بودم‌.
برگشتم‌ در را باز کنم‌ در برگشت‌ تو صورتم‌، زودتر دراز شدم‌ کف‌ اتاق، اتاق نمی‌خواستم‌، می‌خواستم‌ بروم‌. در چسبیده‌ به‌ نک‌ دماغم‌ هیسی‌ کشید و رد شد و جفت‌ شد با دیواری‌ که‌ نبود و من‌ یک‌ آن‌، فقط‌ یک‌ آن‌ تو دلم‌، آن‌ عقب‌هاش‌ کمی‌ غنج‌ زد. وقتی‌ در دوباره‌ روی‌ پاشنه‌ چرخید، من‌ که‌ از خوشی‌ِ غنج‌زدن‌ دلم‌، نک‌ دماغم‌ بالا آمده‌ بود از درد فریادم‌ رفت‌ به‌ آسمان‌ بالای‌ سرم‌ و آبی‌ را دیدم‌ و جابه‌جا سفیدهای‌ پنبه‌ای‌ تپلی‌.
"تو گرگ‌ شدی‌!"
"یه‌ بار دیگه‌ جر بزنی‌، می‌رم‌ به‌ داداشم‌ می‌گم‌ ها!"
"من‌ اول‌ چشم‌ می‌ذارم‌."
"قبول‌ نیست‌، تو سوختی‌!"
پل‌ دماغم‌ تیر می‌کشید. در هنوز بسته‌ بود، اگر نفسم‌ را توی‌ سینه‌ حبس‌ می‌کردم‌ شاید می‌شد، دستگیره‌ را نمی‌دیدم‌. به‌ خس‌خس‌ افتاده‌ بودم‌، جناغ‌ سینه‌ام‌ داشت‌ جر می‌خورد. زانو و ساق پام‌ می‌لرزید، پیر شده‌ بودم‌ شاید.
"دلم‌ می‌خواد از خوشی‌ پرواز کنی‌!"
می‌گفت‌: "تو کاری‌ به‌ این‌ کارها نداشته‌ باش‌! همه‌ش‌ با من‌!"
می‌گفت‌: "پنجره‌ رو جوری‌ بازش‌ می‌کنم‌ که‌ دیگه‌ نتونی‌ ببندیش‌."

آن‌ طرف‌ِ چهارچوب‌ در، توی‌ تاریکی‌ِ بیرون‌ اتاق، سر سرخ‌ سیگاری‌ شاید، گُر گرفت‌ و لحظه‌ای‌ بود و نبود و باز تاریکی‌. چشمم‌ را بستم‌ و باز کردم‌. سرخی‌، ته‌ تاریکی‌ بود و رفت‌. نرفتم‌، برگشتم‌ نشستم‌ وسط‌ اتاق، دستم‌ را گذاشتم‌ روی‌سینه‌ام‌. سرم‌ را بالا گرفتم‌، پنجره‌ راست‌ شد. پنبه‌های‌ سفید گوشتالو بالای‌ سرم‌ آویزان‌ بودند، با داد و فریاد به‌ هم‌ می‌پریدند، بازی‌ می‌کردند، می‌خندیدند و شلپ‌ شلپ‌ِ آب‌ می‌آمد. صورتم‌ خیس‌ شد. به‌ هم‌ آب‌ می‌پاشیدند. قلمبه‌ای‌ ابر پیش‌ چشمانم‌ شکل‌ و واشکل‌ شد، نک‌ زبانم‌ را بردم‌ جلو و نرمهء‌ گوشش‌ را لیسیدم‌. تپل‌ِ پنبه‌ای‌ دیگری‌ صاف‌ آمد نشست‌ سر شانه‌ام‌. دلم‌ غنج‌ زد، همین‌ جلوجلوها، گذاشتم‌ غنج‌ بزند، باز غنج‌ بزند و نگاهم‌ رفت‌ تا آبی‌ بالای‌ سرم‌.
می‌گفت‌: "پنجره‌ رو می‌گذاریم‌ وسط‌ دیوار که‌ یک‌ روز بازش‌ کنیم‌."

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بیب بیب

صدای زنگ كه بلند شد پسر دوید سوی در. داد زد: "بابامه."
پیرمرد پوزخند زد. گفت: "چشمت روشن."
زن چادرش را روی دوش انداخت و پشت پسر راه افتاد. پیرمرد پرسید: "كجا؟"
زن سر برگرداند: "تا در برم باهاش."
"دلت می‌خواد بیشتر برو."
زن چیزی نگفت. پیرمرد گفت: "شرم كه نمی‌كنی."
زن صدایش را شنید و نشنیده گرفت.
پسر در را كه باز كرد مرد را دید. داد زد: "بابا" دوید سوی مرد. مرد روی موتور نشسته بود. كلاه لبه‌دار سر گذاشته بود و عینك به چشم داشت. نیم‌تنه خلبانی به تن كرده بود و كتانیهایش سفید بود. پسر را با دو دست بلند كرد و بالا رو به خودش نگه داشت.
پسر گفت: "موتوره؟"
مرد خندید.
پسر گفت: "مال خودته؟"
مرد گفت: "مال خودمه."
پسر گفت: "مال خود خودته؟"
مرد باز به خنده گفت: "مال خود خودمه." و پسر را بوسید. لبه كلاهش خورد به صورت پسر. پسر صورتش را مالید. گفت: "بابا خریدی؟"
مرد گفت: "خریدم."
پسر گفت: "سوارم می‌كنی؟"
مرد گفت: "سوارت می‌كنم."
پسر گفت: "خیلی زیاد؟"
مرد گفت: "خیلی زیاد."
پسر گفت: "چند تا می‌شه؟"
مرد گفت: "هزارتا می‌شه."
پسر داد زد: "وای هزارتا" و به مادرش نگاه كرد. باز گفت: "هزارتا" و انگشتهای هر دو دستش را باز كرد. گفت: "بابا می‌خواد منو هزارتا سوار كنه." و دو دستش را دور گردن مرد انداخت و سرش را روی سینه او خواباند.
زن لای در ایستاده بود و نگاه می‌كرد. مرد برگشت و نگاهش كرد. سلام داد. زن با گوشه چادرش بازی می‌كرد. به آرامی‌جواب مرد را داد. مرد پسر را پایین گذاشت. كیسه‌ای دستش داد و خواست بدهد به مادرش تا تنش كند.
پسر گفت: "موتور سواری."
مرد به كیسه اشاره كرد. گفت: "اینها رو بپوش بعد موتور سواری."
پسر كیسه را باز كرد و توی آن را نگاه كرد. مرد گفت: "بپوش تا مثل بابا شی."
پسر دوید سوی مادرش. كیسه را داد دستش و خواست لباسها را تنش كند. گفت می‌خواهد مثل پدرش شود. دست مادرش را گرفت و كشان كشان كشیدش سوی خانه.
پیرمرد گفت: "چه خبره؟"
پسر گفت: "بابامه."
زن یكی یكی لباسها را در آورد.
پیرمرد گفت: "پس باباته." و پوزخند زد.
پسر به پیرمرد گفت: "بابام خریده." و زبان‌درازی كرد.
پیرمرد گفت: "بی‌ادب."
پسر گفت: "دیوونه."
زن گفت: "هیس." و بلوز را تن پسر كرد.
پیرمرد گفت: "پس بابا هم داری."
پسر گفت: "مال خودمه" و دست گذاشت روی عكسی كه در سینه بلوز بود.
زن لباسهای تازه را تن پسر كرد. پسر گفت: "زود باش. زود باش. الان می‌ره." و همین‌طور سر می‌گرداند تا بتواند از آنجا پدرش را ببیند كه ایستاده است. اما نمی‌شد. هی داد می‌زد: "نری یا. نری یا."
یكی گفت: "نمی‌رم."
پیرمرد گفت: "چه خبره؟"
زن گفت: "خبری نیس."
پسر گفت: "می‌خوام برم موتورسواری"
پیرمرد گفت: "موتورسواری؟!"
زن گفت: "می‌خواد ببردش بیرون."
پیرمرد گفت: "خوش بگذره ."
زن چیزی نگفت. پیرمرد گفت: "تو هم باهاشون برو."
زن باز چیزی نگفت.
پیرمرد گفت: "شرم هم خوب چیزی یه." و سر گرداند و به سویی دیگر خیره شد.
پسر گفت: "بابام موتور داره."
پیرمرد گفت: "باز گوش یكی رو بریده." و خندید.
پسر گفت: "می‌گم گوشای تو رو هم ببره."
زن نگاهش كرد. پیرمرد هنوز خیره به سویی دیگر بود.
حالا لباسها تن پسر شده بود و زن داشت كتانیهاش را پا می‌كرد. پسر برگشت و به پدربزرگش نگاه كرد. با دست گوشه لباسش را گرفت و گفت: "مال موتور سواری یه."
پیرمرد رو برگرداند. گفت: "می‌خواد با موتور ببردش."
پسر گفت: "بابام موتورسواره."
پیرمرد گفت: "بابات سه‌چرخه هم نمی‌تونه برونه." از زن پرسید: "ها؟"
زن گفت: "چی ها؟"
پیرمرد گفت: "با موتور می‌رن؟"
زن گفت: "ها."
مرد گفت: "دیوونه‌ای ها."
پسر به پیرمردگفت: "دیوونه دیوونه." و زبان‌درازی كرد.
زن كلاه پسر را گذاشت روی سرش. پسر كه ایستاد زن براندازش كرد. درست مثل پدرش بود.
پیرمرد گفت: "دوتاشون عین پشگلی‌ان كه نصف شدن."
زن لبه كلاه پسر را به دست گرفت و صافش كرد. پسر عینكش را خودش به چشم گذاشت و خواست بدود كه زن دستش را گرفت. پسر گفت: "ول كن."
زن گفت: "بذار برات درست كنم." این كار را كرد.
پسر دوید سوی در. زن هم پشت سرش. پیرمرد باز هم چیزهایی گفت كه زن شنید و باز نشنیده گرفت.
در باز بود و این بار پسر یكسر دوید كنار موتور. مرد براندازش كرد. سپس بلندش كرد و گذاشت تا جلوتر از خودش بنشیند. پسر میله فرمان را به دست گرفت. مرد از جیب كاپشنش یك جفت دستكش در آورد و دست كرد. پسر برای مادرش دست تكان داد و دوباره میله فرمان را گرفت. كمرش را كمی‌خم كرده بود و به روبه‌رو نگاه می‌كرد. زن صدایش كرد. پسر برگشت و به مادرش نگاه كرد. زن برایش دست تكان داد. پسر خندید. زن چینهای خنده پسر را از كنار لبه عینك كه دید خنده‌اش گرفت. پسر باز به روبه‌رو خیره شد. زن گفت: "محكم بگیر." پسر دستهایش را دور میله فرمان چرخاند.
زن باز گفت: "نیفتی ها"
مرد گفت: "نه" و به زن نگاه می‌كرد كه گاز موتور را گرفت. موتور از جا كنده شد و پیش رفت. زن به آن دو نگاه می‌كرد كه كم كم در پشت دودی شیری‌رنگ محو می‌شدند. همان‌طور به رنگ سفید محوشونده خیره شد تا لحظه‌ای كه موتور دیگر نبود. همانجا ایستاد و نگاه از سر كوچه برنداشت.
موتور پیش می‌رفت و دود شیری‌رنگ از خود جا می‌گذاشت. پسر به روبه‌رو نگاه می‌كرد. دستهایش را روی میله فرمان كنار دستهای مرد گذاشته بود. مرد در گوشش چیزی گفت. پسر شانه بالا انداخت و سر تكان داد. مرد گفت: "خوبه؟"
پسر داد زد: "خوبه."
مرد گفت: "دوس داری؟"
پسر داد زد: "دوس دارم."
مرد گفت: "باز بیام دنبالت؟"
پسر سر تكان داد. بعد سر گرداند و داد زد: "گفتی هزارتا سوارم می‌كنی."
مرد گفت: "هزارتا هزارتا."
چین دور چشمهای پسر پیدا شد. مرد گفت: "بابا رو دوس داری؟"
پسر سر تكان داد. مرد گفت: "ها؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "نشنیدم."
پسر داد زد: "دوس دارم."
مرد گفت: "مامان رو چی؟"
پسر باز سر تكان داد. مرد گفت: "نشنیدم."
پسر داد زد: "دوس دارم."
مرد كلاه پسر را برداشت. پسر نگاهش كرد. مرد سر پسرش را بوسید. پسر خندید. مرد دوباره كلاه را روی سر پسر گذاشت. پسر به روبه‌رو خیره شد. مرد گاز موتور را گرفت. پسر دستهایش را محكم نگه داشت. موتور پیش رفت. از پس كوچه‌ای كوچه‌ای پیچید و كوچه‌ای به خیابان رسید. خیابان پهن بود. چهارراهی را گذشت. میدان را دور زد. باد به صورت پسر می‌خورد و پوست روی گونه‌اش می‌لرزید. از سواریها و باریها پیشی گرفتند. پسر می‌گفت: "گاز بده گاز بده." مرد گاز می‌داد. پسر می‌خندید. مرد خنده پسر را در آینه موتور می‌دید. پسر می‌گفت: "بابام موتورسواره." مرد لایی می‌كشید و پیش می‌رفت. مرد باز سر در گوش پسر آورد. گفت: "خوبه؟"
پسر داد زد: "خوبه."
مرد گفت: "بابا رو چندتا دوس داری؟"
پسر گفت: "خیلی."
مرد گفت: "نوشابه كیك می‌خوری؟"
پسر خندید و گفت كه می‌خورد. مرد پیش دكه‌ای نگه داشت. از موتور پایین آمد و كمك كرد پسر هم پیاده شود. پسر خوردنی می‌خواست. مرد كیك و نوشابه گرفت. پسر آب انگور می‌خواست. مرد گفت كه آب انگور خوب نیست.
پسر نگاهش می‌كرد. مرد گفت: "نوشابه خوبه."
نوشابه را دراز كرده بود سوی پسر. هر دو نشستند روی لبه جدول كنار خیابان.
مرد گفت: "نوشابه دوس داری؟"
پسر سر تكان داد.
مرد گفت: "بابا رو چی؟ دوس داری؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "زیاد؟"
پسر گفت: "زیاد."
مرد گفت: "مامان رو چی؟ دوس داری؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "بابا رو زیاد دوس داری یا مامان رو؟"
پسر نوشابه‌اش را فرو داد. گفت: "هم بابا رو هم مامان رو."
مرد نوشابه‌اش را سر كشید و شیشه را سر ته كرد. چند قطره چكید روی زمین. گفت: "بابا پیری رو چی؟"
پسر چیزی نگفت. مرد پرسید: "بابا پیری رو دوس داری؟"
مرد دید كه ابروهای پسر از پشت عینك بالا می‌رود.
مرد گفت: "چرا؟"
پسر چیزی نگفت. مرد گفت: "بابا پیری خوبه. دوسش داری."
پسر گفت: "خوبه."
مرد باز پرسید: "بابا پیری رو دوس داری؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
بلند شدند و نشستند پشت موتور. مرد گاز موتور را كه گرفت پسر دستهایش را محكم كرد. خیابان را رفتند تا به بریدگی رسیدند. موتور چرخی خورد و افتاد توی خیابانی دیگر. مرد گاز می‌داد و پسر خیره روبه‌رو بود. میدانی را دور زدند. كنار پیاده‌ای كه رسیدند مرد بوق زد. پیاده پرید كنار و مرد كمی‌ موتور را خواباند. پسر خندید. پرسید: "بوقش كجاس؟" دنبال بوق می‌گشت. مرد نشانش داد. پسر بوق زد. مرد نگاهش كرد. پسر خندید. باز بوق زد و به مرد نگاه كرد. خندید. باز بوق زد و باز بوق زد و هی پشت به پشت دكمه را فشار داد و خندید. مرد گفت: "صداش خوبه؟"
پسر گفت: "خوبه" و باز بوق زد.
مرد گفت: "دوس داری؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "بابا رو هم دوس داری؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "چند تا دوست داری؟"
پسر بوق زد و گفت: "هزارتا دوس دارم."
وقتی توی كوچه پیچیدند مرد دید كه زن دم در ایستاده است. به پسر گفت: "مامان." پسر بوق زد و سرش را بلند كرد و به دور نگاه كرد. مادرش را دید. مرد به پسر گفت برای مادرش دست تكان دهد. پسر برای مادرش دست تكان داد. باز بوق زد. مرد دید كه زن هم دستش را بلند كرده و تكان می‌دهد. همین‌طور دست تكان می‌داد تا رسیدند دم خانه. پسر پشت سر هم بوق می‌زد. زن می‌خندید. پسر گفت: "تموم شد؟"
مرد گفت: "تموم شد."
پسر گفت: "گفتی هزارتا!"
مرد گفت: "خب هزارتا شد."
پسر انگشتهای دو دستش را باز كرد. برای خودش می‌شمرد. گفت: "هزارتا نشده."
گفت: "یه دور دیگه." و بوق زد.
زن گفت: "بوق نزن."
مرد گفت: "یه روز دیگه."
پسر گفت: "حالا."
مرد گفت: "كار دارم."
پسر گفت: "چی كار داری؟"
مرد گفت: "كار دارم. یه روز دیگه می‌یام."
پسر گفت: "حالا یه دور دیگه." و باز بوق زد. گفت: "حالا" و محكم میله فرمان را گرفت. مرد به زن نگاه كرد. زن از پسر خواست تا پیاده شود. پسر سر برگرداند و به مادرش نگاه كرد. گفت: "می‌خوام سوار شم." بوق زد و باز دستهایش را محكم كرد و به روبه‌رو خیره شد. مرد گفت: "باشه." و موتور راه افتاد. این بار از این سر كوچه رفت. زن به دود شیری‌رنگ نگاه می‌كرد كه دور می‌شد و محو. همانجا ایستاد. دستهایش را در هم گره كرد و به سویی نگاه كرد كه موتور از خود رد به جا گذاشته بود. كمی‌ بعد سربرگرداند و به این سوی كوچه نگاه كرد كه كمی ‌پیش موتور از آنسو آمده بود. كمی‌ كه نگاه كرد سربرگرداند و به آن سوی دیگر خیره شد. باز این یكی سو را دید. دلواپس شده بود كه از كدام سو خواهند آمد. همین‌طور سر به این سو و آن سو می‌گرداند كه دید موتور پیچید توی كوچه. آنها را كه دید برایشان دست تكان داد. پسر برایش دست بلند كرد. زن همین‌طور دست بالا نگه داشته بود كه دید چراغ موتور چند بار روشن و خاموش شد.
موتور كه ایستاد مرد پسر را با دست بلند كرد. صورتش را بوسید و گذاشتش زمین. پسر دوید سوی مادرش و پای او را بغل كرد. مرد خندید. به پسر گفت: "خوب بود؟"
پسر گفت كه خوب بود. مرد گفت: "بابا رو دوس داری؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "چندتا؟"
پسر انگشتهایش را باز كرد و گفت: "هزارتا."
مرد گفت: "بابا هم تو رو هزارتا دوست داره." پسر خندید. مرد با دستش برای پسر بوسه فرستاد. گفت: "بازم می‌یام."
پسر گفت: "زود می‌یای؟"
مرد گفت: "زود می‌یام." سر تكان داد و گاز موتور را گرفت. پسر خط سفیدرنگی را می‌دید كه پشت سر پدر جا مانده بود و داشت كم كم تمام می‌شد. انگشتهایش را گرفت پیش چشمهایش و از مادرش پرسید: "بابا كی می‌یاد؟"
زن زانو زد و شانه‌های پسر را به دست گرفت. گفت: "باید زودی بیاد."
پسر خندید. گفت: "دیروز می‌یاد؟"
زن هم خنده‌اش گرفت. پسر گفت: "ها؟ بگو دیگه."
زن گفت: "بخوابیم پاشیم و بخوابیم پاشیم و بخوابیم پاشیم و بخوابیم پاشیم ..."
پسر خندید. زن نگاهش كرد. كلاه لبه‌دار، عینك آفتابی، نیم‌تنه سبزرنگ با شلوار سبز سیر و كتانیهای سفید، درست مثل پدرش بود. گفت: "خوش گذش؟"
پسر سر تكان داد. زن گفت: "بابا رو دوس داری؟"
پسر با خنده گفت: "دوس دارم."
زن پرسید: "مامان رو چی؟"
پسر باز خندید. انگشتهایش را باز كرد. گفت: "هزارتا."
زن صورت پسر را بوسید. خواست بلند شود كه پسر نالید: "مــامــان."
زن ایستاد و به پسر نگاه كرد. گفت: "چیه؟"
پسر گفت: "بابا برام آب انگور نخرید."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سقفِ سفید

بیدار می‌شوم. هوا روشن است. می‌پرم می‌روم جلوی آینه. خودم را نگاه می‌كنم. رنگم پریده. چشمام قرمز شده. موهام به هم ریخته. موهام رنگ قهوه است. قرمزی لبهام پاك شده. آب می‌زنم به صورتم. نگاه می‌كنم به آینه. قطره‌های آب از صورتم می‌چكد. قطرهء آخر طول می‌كشد تا بِچكد. صورتم را خشك می‌كنم. بوی بنفشه می‌آید، بوی شَهد. اِشتهام باز می‌شود. می‌نشینم روی بنفشه. گلبرگ‌ها، بنفشِ روشن، رگه‌های زرد، وسط سفید. می‌مَكم. شیرین است. نوكِ بالهام را لاك می‌زنم. لاكهام را خودم درست می‌كنم. بنفش به اضافهء آبی و رگه‌های زردِ كم‌رنگ كه نامنظم كشیده شده‌اند روی آن. می‌نشینم جلوِ آینة. قرمزی را می‌مالم به لب‌هام. شانه‌ را در آینه می‌بینم كه از بالا به پایین سُر می‌خورد. بلند می‌شوم. می‌پَرم. می‌روم بیرون. می‌ایستم كنار درخت‌ها، گوشهء خیابان. روبروم پُر است از بنفشه. روی چمنِ یكدستِ سبز. بوی نَرها می‌آید. بوی لجنِ سبز. آنها بنفشه‌ها را له می‌كنند. می‌آیند طرف من. سفید هستند. سفیدی كه لای سبزهاست. از آنها می‌ترسم. فرار می‌كنم. می‌پَرم آن طرفتر. می‌ایستم یك جای دیگر، كنار درخت‌های دیگر.
از توی خودروهای رنگارنگ تماشام می‌كنند. با رنگها و نَرهای مختلف. آبی روشن، ارغوانی، سبزِ زیتونی، مِشكی، قرمز گوجه‌ای. بنفش سیر می‌ایستد كنارم. هم‌رنگ نوكِ بالهایم. شیشه‌اش می‌آید پایین. می‌روم داخل. می‌نشینم‌ روی صندلی عقب، وسطِ نَرها. یكی از بقیه گنده‌تر است. بوی لجنِ سبز می‌آید. درخت‌ها با سرعت از كنار پنجره رد می‌شوند. اسمم را می‌پرسند. می‌گویم: "پروانه". باد سیل‌آسا می‌ریزد تو.
می‌رسیم خانه. باغچهء‌ حیاط پر است از بنفشه، زرد، قرمز، بنفش. چمنِ سبزِ یكدست. یك پروانهء دیگر می‌نشیند روی بنفشه‌ها، بعد می‌پَرد .
نَرها می‌روند توی باغچه. بنفشه‌ها را له می‌كنند. آنها، دنبال او هستند. سفید هستند. می‌ترسم. او را می‌گیرند. می‌آورند پیشِ من. نشانم می‌دهند. زیبا است. بالهاش بنفش است با زمینه‌ای آبی و رگه‌های زردِ كم‌رنگ و لكه‌های قهوه‌ای كه نامنظم پخش‌‌ شده‌اند. او بالهایش را چسبانده به هم. تكان نمی‌خورد. نَرها می‌خندند. من و او را می‌برند خانه.
یكی از آنها می بَردِمان طبقهء بالا. به اطاقی كه تخت یك نفره آنجاست. سقفش سفید است. مثل همه سقفهایی كه هر روز می‌بینم. پروانه‌ها چسبیده‌اند به سقف. زرد، قهوه‌ای، با خالهای قرمز و بنفش. او را می‌چسبانند به سقف.
آنها می‌روند و می‌آیند، به نوبت. بعد، با هم می‌رقصیم. می‌خندیم. من را می‌اندازند وسط. دورم حلقه می‌زنند. می‌رقصند. می‌رقصم. بال‌بال می‌زنم. آواز می‌خوانند. آواز می‌خوانم. یكی از آنها آواز می‌خواند. بُغض می‌كنم. بلند می‌شوم. می‌گویم خسته‌ام و می‌خواهم بِپرم. می‌خندند. نمی‌گذارند بِپرم. درازم می‌كنند روی تخت. بالهام را جمع می‌كنم.
نگاه می‌كنم به سقفِ سفید. به بقیه كه خشك شده‌اند. همهء آنها به من نگاه می‌كنند. بوی لجنِ سبز می‌آید. جفتم از پنجره می‌آید تو. می‌پَرد دورم. قهوه‌ای است با خال‌های زرد و رگه‌های بنفش. می‌پرد دورِ بقیه كه چسبیده‌اند به سقف. می‌نشیند كنار آنها. بالهایش را جمع می‌كند. نگاه می‌كند به من. به او نگاه می‌كنم، ساعتها. گُندِهه می‌اندازدَم زمین. بالهام را باز می‌كنم. سفید می‌افتد روم. دیگر نمی‌توانم بِپَرم. می‌خواهم خودم را آزاد كنم. نمی‌توانم. نگاه می‌كنم به سقفِ سفید. آزاد می‌شوم. نمی‌توانم بِپَرم. بنفشه‌ها را می‌بینم. می‌خواهم خودم را برسانم به آنها. نمی‌توانم. بالهام خشك ‌شده‌اند. بی‌حال می‌شوم. جفتم دورم می‌پَرد. دیگر نمی‌توانم نَفَس بكشم. همه جا سفید می‌شود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
اين همسايه روبرويي يه زن و شوهر جوونن، خيلي شادن، عاشقن به معناي واقعي .

تا حالا زوج اينجوري خوشبخت نديدم.

مثلن صبح كه از خواب بيدار ميشن، اول يه سِري دنبال‌بازي مي‌كنن عين بچه ها !
بعد پسره آماده ميشه بره سركار، درو باز ميكنه، كلاه كاسكت رو سرشه ، لقمه‌ي نون و كره‌شم دستشه .

دختره مياد تا دم در، بازم ميگن و مي‌خندن.
يا يه وختايي صداي دختره مياد تو راهرو، جيغ مي‌كشه كه : صـــبر كن منــــــــــ...ــــــم بيــــــــــام.
بعد ميپره ترك موتور و ميرن.

همسايه‌هاي ديگه ميگن اينا چرا اينقدر خل و چلن؟

ولي من ميگم عاشقن . عين تو فيلما .
دلم مي‌خواد يه روز بهشون بگم سلام خوشبختا...


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
زن

 
پادشاهی با یک چشم یک پا

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.



دختر ٦ ساله كه سرطان داشت هنگام ورود به اتاق عمل به پرستار گفت :
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
من مامان بابام پول ندارن ميشه الان بميرم ؟! :|
این متن اشکمو دراورد!
خدایا هر چی مریض هر جای این کره ی خاکی هست شفا بده
برداشت طرف مقابلت شرطه نه برداشتها و تفاسیری که تو از اون واژه یا رفتار داری!!!
     
  
زن

 
ﻣﺮﺩﯼ ﭘﺲ ﺍﺯ ١٥ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﻛﻨﻪ .
ﺍﻭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﻪ، ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻪ
ﭘﻮﻝ ﻭ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﮔﯿﺮ ﺑﯿﺎﺭﻩ، ﻭﻟﯽ
ﺩﺭ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ
ﻛﻨﻪ .
ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻃﻨﺎﺏ ﭘﯿﭻ ﻣﯽ ﻛﻨﻪ،
ﺳﭙﺲ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﯽ
ﻣﯽ ﺑﻨﺪﻩ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﻚ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﻣﯽ
ﺯﻧﻪ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﺣﻤﺎﻡ ﺗﺎ ﺩﻭﺵ ﺑﮕﯿﺮﻩ .
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ :
ﮔﻮﺵ ﻛﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﻛﻪ ﻣﺪﺕ
ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﺴﺮ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ
ﺣﺘﻤﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﯿﭻ ﺯﻧﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ، ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﮔﺮﺩﻥ
ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﺎﭺ ﻛﺮﺩ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ
ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻧﻜﻦ، ﺍﻭﻧﻮ ﺭﺍﺿﯽ ﻛﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ
ﺑﺮﺍﺕ ﭼﻨﺪﺵ ﺁﻭﺭﻩ !
ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻄﺮﻧﺎﻙ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺍﮔﻪ
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﺸﻪ ﺟﻔﺖ ﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯽ ﻛﺸﻪ .
ﻗﻮﯼ ﺑﺎﺵ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ .
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﺪﻩ :
ﺍﻭ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﻨﻮ ﻣﺎﭺ ﻧﻜﺮﺩ !
ﺍﻭﻥ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﺠﻨﺲ ﮔﺮﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻌﺘﻘﺪﻩ
ﻛﻪ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺯﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻛﻪ ﻭﺍﺯﻟﯿﻦ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ
ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﻨﻪ .
ﭘﺲ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻗﻮﯼ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ
ﺩﺍﺭﻡ
برداشت طرف مقابلت شرطه نه برداشتها و تفاسیری که تو از اون واژه یا رفتار داری!!!
     
  
زن

 
بار اول که دیدمش تو کوچه بود یه لباس گل گلی تنش بود

با مو های بلند و خرمایی

اومد طرفم گفت:داداشی؟؟میای باهام بازی کنی؟؟؟؟؟بیا دیگه....

از چشمای نازش التماس می بارید

خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید

همون یه نگاه اول عاشقش شدم

3سال ازش بزرگتر بودم

قبول کردمو کلی بازی کردیم!!!اخرش گفت تو بهترین داداش دنیایی.....

سال ها گذشت

هر روز خودم تا مدرسه میبردمش,هر روز به عشق دیدنش بیدار میشدم,اما اون

همیشه میگفت:تو بهترین داداش دنیایی..

داغون میشدم که عشقم منو داداش صدا میزنه...

گذشت...گذشت...

شب عروسیش خودم راهیش کردم,ماشین خودم ماشین عروسش شد!!!!!!

من رانندشون شدم و خودم اشکاشو پاک کردم

با چشای گریون بازم گفت تو بهترین داداش دنیایی....

گذشت و گذشت........

سالها گذشت که تصادف کرد واسه همیشه رفت

باز خودم زیر تابوتشو گرفتم

میدونستم اگه بود بازم میگفت تو بهترین داداش دنیایی

رفت ....

واسه همیشه رفت و حتی یا بار هم نتونستم بهش بگم آخه دیووونه,اخه لامصب,

من عاشقتم!من میمیرم برات!!!!!

چشات همه دنیامه!!

یه شب شوهرش دفتر خاطراتشو اورد دیدم چشاش پره اشکه

دفتر و داد و رفت

وقتی خوندمش مردم,نابود شدم,نااابود

نوشته بود:داداشی !!دوست داشتم و عاشقت بودم!

اما میترسیدم بهت بگم!!!میترسیدم داداشی...

امیدوارم زودتر از تو بمیرم که اینو بخونی...داداشی به خودت فحش ندیا!!!

داداشی

ببخش که عاشقتم

داداشی همه ارزوم تو بودی

داداشی....




اگه دوستش داری بهش بگو

اره بگووووووو

چون ممکنه بعدا خیلی دیرشه
برداشت طرف مقابلت شرطه نه برداشتها و تفاسیری که تو از اون واژه یا رفتار داری!!!
     
  
مرد

 
داستان کوتـــاه و زیبا حتما بخووونــید
کودک رو به پدرش کرد ... صداش به سختی شنیده میشد ...
- بابا ... دیگه خسته شدم ... میخوام برگردم خونه ... تو منو میبری آره؟
پدر لبخند تلخی زد ... دستهای پسرش رو تو دستش گرفت ...
- همین روزا پسرم ... خیلی زود ... بهت قول میدم ...
روشو برگردوند تا پسرش قطره اشکی که از
چشمش جاری شد رو نبینه ... به سمت در رفت ... ولی لحظه ای ایستاد و برگشت ...
- همیشه مراقب مادرت باش پسرم ... همیشه ...
از اتاق خارج شد ...
- خانوم پرستار کجا میتونم آقای دکتر رو پیدا کنم...
- کمی منتظر بمونید پیداشون میشه ...
و چقدر این انتظار طولانی بود ....
- آقای دکتر چرا کاری نمیکنین ... بچم ذره ذره داره آب میشه ...
جواب دکتر رو میدونست ... همون جواب همیشگی ...
- من صد بار بهتون گفتم ... تا قلبی واسه پیوند نباشه کاری از دست ما برنمیاد ...
- خوب واسش قلب پیدا کنین ...
- ببینین آقا ... یه صف طولانی از بیمارای قلبی که منتظر پیوند قلب هستند وجود داره ... تازه باید قلبی باشه که به بدن پسرتون بخوره ... مثل قلب یکی از اعضای خونوادش ...
دکتر به سمت انتهای سالن دور شد و هرگز گریه مرد رو تو اون لحظات ندید ... به اتاقش رفت و شروع کرد به بررسی پرونده چند بیمارش ... چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای هیاهوی سالن بیمارستان دکتر رو به خودش آورد ... از اتاق بیرون اومد ...
- چی شده خانوم پرستار ... اتفاقی افتاده ...؟!
پرستار نفس نفس میزد ...
- یه نفر خودشو از بالای ساختمون بیمارستان پرت کرده پایین ... پدر همون پسره ...
دکتر سعی کرد بغضش رو پنهان کنه ...
- اتاق عمل رو واسه پیوند قلب آماده کنید ...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 60 از 100:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA