ارسالها: 24568
#601
Posted: 16 Dec 2013 00:33
دعای مادر
پزشک و جراح مشهور ( دکتر دبیشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟
یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .
ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .
کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است ...
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .
پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود .
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا
دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟
پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند .
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر دبیشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .
میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از خدا خواسته ام که کارم را آسان کند .
دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت :
به خدا که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.
وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 14491
#602
Posted: 17 Dec 2013 15:52
گوجهفرنگی و گیتار
انگار رفته بود تو دیگ زودپز. بخار از همهجایش بیرون میزد. مادرش نمیگذاشت سرفه یا عطسه کند، آنهم با صدای بلند.
گوجهفرنگی داشت میمرد.
«دارم خفه میشم. آ... آ... پیش... پیشته!»
«سرت رو بکن زیر لحاف. حوصلهی جیغجیغها و نقنقهای این یکی خانوم مدیر و اون خانوم معاون رو ندارم. این میره اون میآد.»
زیور کاسهی بخور را گذاشت تو بغل امیر. سراند جلوتر. داغیِ بخور خورد به گردن و سر و سینهی گوجه. لحاف را کشید رویش. گوشهوکنار و پروبال لحاف را کرد زیر تشک و پکوپهلوی او. میخواست صدای بلندِ سرفهها و عطسهها و همینجور بخور داغ اکالیپتوس و آب شلغم از جایی بیرون نزند. هی تند و تند بخورها را عوض میکرد و غلیظ میکرد. میگذاشت زیر لحاف. تازه به تازه.
پسر از زیر لحاف داد زد: «بسه. دارم خفه میشم مادر. نفسم بند اومد.»
«طاقت بیار. زود خوب میشی.»
«یه خرده صدای ضبط رو بلند کن.»
«از این بیشتر؟ نه.»
«نمیشنوم. زیر لحاف نمیشنوم.»
سیسال پیش گوجه توی همان اتاق بهدنیا آمده بود. بچهها کلی چیز برایش آوردند؛ لباس و اسباببازی، همهجور. یواشکی میرفتند توی اتاق، کفشهایشان را درمیآوردند، پاورچین پاورچین میرفتند جلو. انگشت اشارهشان را میگذاشتند روی لبهای او. «او... غه... او... غا» میکرد و بیصدا میخندید. سرخ و گرد و تپل بود. بغلش میکردند میآوردند توی حیاط، پشت کلاسها توی حیات خلوت. دورش جمع میشدند. صدای زیور میآمد، میدوید: «بچهم رو بدین. اذیتش نکنین. لوسش نکنین. خانوم ناظم از این کارها خوشش نمیآد. فکر میکنه من به شما میگم که بچهم رو نگهدارین.»
گوجه چهاردستوپا دور اتاق راه میرفت. دست میگرفت به دیوار، پا میشد، تاتیتاتی میکرد. دخترها میرفتند او را با التماس از زیورخانم میگرفتند و پنهان از مدیر و معاون و معلم میآوردند سرکلاس، دورش جمع میشدند. یکی لپش را میکشید، یکی رانش را نیشگون میگرفت، دستهجمعی شکمش را قلقلک میدادند و هِروهِر میخندیدند. گوجهفرنگی خندهی شیرینی داشت، موقع خنده لپهایش باد میشد و عقب میرفت و دندانهای تازهدرآمدهاش بیرون میافتاد. بچهها لواشک و حلواارده و پفک و ترشی و خیارشور و هرچه دستشان میرسید، میکردند توی دهانش. ترشی که توی دهانش میرفت لبولوچهاش را میکشید توی هم. پوزهاش جمع میشد. سرش را تکان میداد. لپهای نرم و شلش را میلرزاند. قیافهاش بامزه میشد. بچهها میخندیدند. هرکس هرچه در جیب و کیفش داشت میخواست بکند توی حلق او. شلوغپلوغی راه میانداختند که بیا و تماشا کن.
«پسته، نه. میپره تو گلوش. کار دستمون میدی، یلدا. پسته رو بجو، بعد بکن تو دهنش.»
«اَه... بیمزه. حالم بههم خورد.»
«مرجان، آدامس بهش نده. نمیتونه بجوئه. قورت میده. میره پایین، رودههاش میچسبه بههم.»
«زهرا، نگاه کن، توی شیرینیهات مورچه نباشه. میخوره، بیتربیت میشه. آخه سابقهی مورچه داری.»
زیور پسرش را پیدا نمیکرد. هرجا را میگشت نمیدیدش. زنگ تفریح دخترها گوشهی کلاس دوم که ته راهرو بود و توی چشم نبود، دور گوجه جمع میشدند. رجبعلی صدایشان را میشنید و میرفت پیش خانم ناظم: «دارن بچهمون رو میکشن، به دادش برسین!»
«خجالت بکشید. مگه شما درس ندارید. منیژه بچه رو ببر بده مادرش.»
زیور میآمد، هراسان. خانم ناظم میتوپید بهاش: «زیورخانوم چندبار بگم بچه رو دست اینها نده. اگر مسالهای پیش آمد مسؤولش خودتون هستین. اینجا ناسلامتی مدرسه است. کودکستان که نیست.»
گوجهفرنگی خوب میدوید. خوب میچرخید، چرخ میزد، مثل گود زورخانه بچهها دَم میگرفتند، دست میزدند: «گوجهفرنگی... خروس جنگی...»
گوجه دنبالشان میدوید، دخترها جیغ میکشیدند و فرار میکردند. اگر گوجه بهشان میرسید، گازشان میگرفت. دندانهای تیز و برندهای داشت. بچهها دورهاش میکردند، کف میزدند و او میچرخید، عالی! انواع و اقسام، معرکه. مدام از اتاق زیور صدای موسیقی میآمد. شاد و قدیمی و جدید. بزن و بکوب، بچهها جمع میشدند پشت دیوار اتاق. ناظمها و خانم مدیرها بارها زیور و رجبعلی را نصیحت کردند که «کار درستی نیست.»
رجبعلی و زیور پسرشان را با شلوار بردند درمانگاه سرکوچه و با لنگ آوردند. بچهها خندیدند و دَم گوش هم پچپچ کردند. پولشان را گذاشتند روی هم، برای گوجه قطاری خریدند که با باتری میرفت، روی ریل میخزید، میدوید، سوت میزد و چراغهایش روشن میشد.
خانم اسماعیلی بهجای خانم مسلمی آمده بود. گوجه بدون ترس همینجور میچرخید، چرخ میزد، تاب میخورد، کباده میگرفت. در هوا شنا میکرد بیتختهی شنا، بچگانه و پهلوانانه، در گوشهی حیاط خنده و شادی بچهها جور بود. عمویش میبردش زورخانهای که سردرش نوشته بود: «بیا قوی شو اگر راحت جهان طلبی» نمیدید، نمیفهمید. مینشست کنار گود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#603
Posted: 19 Dec 2013 14:54
داستان عشقی گمشده در دیوار چین
کمتر کسی است در جهان که نام دیوار چین را نشنیده باشد که بین مغولستان و چین به معنی اخص ممتد است. این دیوار بزرگ بیش از دو هزار سال عمر کرده است و بیش از 6000 کیلومتر طول دارد.
بلندی آن قسمت دیوار که در شمال پکن بناشدن است ۸٫۵ متر و در نقاط دیگر از ۴ تا ۱۵ متر است و قطر دیوار ۴٫۵ تا ۷٫۵ متر می باشد و در فواطل برجها دارد.
تصور نکنید دیوار چین یک دیوار متصل دیوارهای دراز و کوتاه در هم و برهم است. چون هر دودمان پس از روی کار آمدن دیوارهائی می ساختند از این روی دیوار چین شامل دیوارهای متعدد جدا گانه شده است.
ابتدای دیوار در مشرق شانهای گوان ،نا نکو ، ین من (در شانسی) و جیایو گوان (در گانسو) است و ساختن دیوار در قرن سوم قبل از میلاد در عهد امپراطور شی خوانگ تی از سلسله سلاطین چین ( 221 تا 108 قبل از میلاد) شروع شد و دامنه کار دیوار سازی در طی سلطنت آن دودمان بسیار وسیع گردید. یک میلیون برای این کار بسیج شده بودند و چون شرایط کار بسیار سخت بود گروه کثیری از کارگران می رفتند و برنمی گشتند.
کسانیکه در محل ساختمان می مردند جسدشان را لای دیوار می گذاشتند. اکنون در انتهای شرقی این دیوار یعنی در شان های گوان معبدی وجود دارد که می گویند برای بانوئی به اسم مون جیان نو ساخته شده است.مون جیان نو دختری بود که با جوانی از مردم دهکده خود ازدواج کرده بود. چند روز پس از ازدواج شوهر را برای دیوارسازی بردند. چند سالی از رفتن او گذشت و هیچ خبری از او نرسید.
مون جیان نو که پیوسته نگران سرنوشت شوهر خود بود عاقبت تصمیم گرفت شخصا برود و از وی سراغی بگیرد و او را بیابد. روزی عازم محل کار او شد پس از طی مسافت بسیار سرانجام به محل کار شوهر رسید، ولی شوهر خود را پیدا نکرد. همکارانش به او گفتند خیلی احتمال دارد که شوهرش مرده باشد و جسد او را هم لای دیوار گذارده باشند.
مون جیان نو این خبر را که شنید بسیار غمگین کردید و همانجا ماند و روزها و شبها زیر آن قسمت دیوار می نشست و گریه می کرد. شبی در اثنا گریستن ، آواز مهیبی شنید سرش را بلند کرد دید دیوار شکاف برداشته است، در داخل شکاف جسد شوهر خود را تشخیص داد ، آخر لباسی را که شوهرش برتن داشت خوب می شناخت. مون جیان نو بیدرنگ خود را روی جسد شوهر خود افکند و دیگر بیرون نیامد.
اکنون این حکایت اسفناک همچنان در میان مردم چین برسر زبانهاست و سرزنشی از بیداد و ستم گذشتگان دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#604
Posted: 19 Dec 2013 20:17
قیمت آب
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:... نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 12930
#605
Posted: 19 Dec 2013 21:33
مثل مگس زندگی نکنیم!
دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.
یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.
در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.
با خودم... شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.
غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!
شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.
من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.
شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.
شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.
شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.
شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.
مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند...
مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر میکرد با برخواستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست...
بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:
کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.
کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.
کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.
کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.
آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:
عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.
نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.
بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد...
نگاه کردن به جلو راحتتر از تجزیه و تحلیل کردن گذشته است، برای اینکه شما بیشتر تمایل دارید چیزهای جدید را تجربه کنید. اما هم اکنون شما به خاطر اینکه از زمان حال فرارکنید روی آینده تمرکز کردهاید. زمان کافی برای کار و فعالیتهای جدید خود اختصاص بدهید و قبل از اینکه دیر بشود کارهایی که لازم است را انجام دهید.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#606
Posted: 19 Dec 2013 21:33
رفاقت یعنی این...
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#607
Posted: 19 Dec 2013 21:34
اطلاعات لطفآ
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفت اطلاعات لطفآ.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.
انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید : دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست.
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم.
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد
اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید : دوستش هستید؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ....
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#608
Posted: 19 Dec 2013 21:38
نگهبان گفت: شما در منطقه "ماهیگیری ممنوع" هستید
زوجی برای تعطیلات به یک منطقه ماهیگیری در پارک ملی رفته بودند.
یک روز صبح شوهر بعد از ساعتها تلاش برای ماهیگیری بازگشت وتصمیم گرفت چرت کوتاهی بزند!
زن هم تصمیم گرفت با قایق به دریاچه برود...پس قایق را برداشت و پارو زد و در جایی لنگر انداخت و مشغول مطالعه شد!
درهمین حین یکی از نگهبانان دریاچه به او نزدیک شد پهلوی قایق توقف کرد و گفت ...
.
.
.
شما مشغول چه کاری هستید؟
زن گفت: مطالعه میکنم!
نگهبان گفت:شما در منطقه "ماهیگیری ممنوع" هستید.
زن گفت: اما من ماهیگیری نمیکنم!
نگهبان گفت : اما شما تمام وسایل لازم رو با خودتون دارید!
من باید شما رو جریمه کنم.
زن با عصبانیت گفت:
اگر این کار رو بکنید من هم از شما بخاطر تجاوز شکایت میکنم!
نگهبان با اعتراض گفت :
ولی من حتی به شما دست هم نزدم!
زن گفت : بله درسته! ولی شما تمام وسایل لازم رو با خودتون دارید!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 24568
#609
Posted: 21 Dec 2013 18:08
عاقبت گرگ زاده
گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی در کمین گاهی به سر می بردند و سراه غافله ها را گرفته به قتل و غارت می پرداختند و موجب ناامنی شده بودند مردم از آنها ترس داشتند و نیروهای ارتش شاه نیز نمی توانستند بر آنها دست یابند، زیرا در پناهگاهی استوار در قله کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود. فرماندهان اندیشمند کشور برای مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستیابی بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند که هر چه زودتر باید از گروه دزدان جلوگیری کرد و گرنه آنها پایدارتر شده و دیگر نمی توان درمقابلشان پایداری کرد.
درختی که اکنون گرفته است پای
به نیروی مردی برآید ز جای
وگر همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ بر نگسلی
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد واخبار آنها را گزارش کند و هرگاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند همان گروه از دلاور مردان جنگنده را به سراغ آنها بفرستند. همین طرح اجرا شد و گروه دزدان شبانه از کمینگاه خود خارج شدند.جاسوس بیرون رفتن آنها را گزارش داد. دلاورمرادن ورزیده بی درنگ خود را تا نزدیکی های کمینگاه دزدان رساندند و در آنجا خود را مخفی کردند و به انتظار دزدان نشستند.
طولی نکشید که دزدان بازگشتد و آنچه را که غارت کرده بودند بر زمین نهادند و لباس و اسلحه خود را کناری گذاشتند و نشستند به قدری خسته و کوفته بودند که خواب چشمانشان را فراگرفت. همین که مقداری از شب گذشت و هوا تاریک شد، دلاورمردان از کمینگاه برجهیدند و خود را به آن دزدان از همه جا بی خبر رساندند. دست یکایک را بر شانه هایشان بستند و صبح همه را به نزد شاه بردند.شاه اشاره کرد همه را اعدام کنید. در بین دزدان جوانی تازه به دوران رسیده وجود داشت. یکی از وزیران شاه تخت پادشاه را بوسید و به وساطت جوان پرداخت اما شاه سخن وزیر را نپذیرفت و گفت :
بهتر این است که نسل این دزدان ریشه کن شود.
اما وزیر باز اصرار کرد و خواست پادشاه به این جوان فرصتی بدهد و پادشاه هم پذیرفت. این جوان را در ناز و و نعمت پرورداند و استادان بزرگی به او درس زندگی آموختند و مورد پسند دیگران قرار گرفت و وزیر هر روز از جوان و خصوصیاتش برای پادشاه می گفت و پادشاه می گفت:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
دو سال از این ماجرا گذشت و عده ای از اوباش تصمیم گرفتند وزیر را بکشند. پسر جوان که دلش می خواست خودش به جای وزیر بنشیند، او را کشت و به ثروت و مال فراوانی هم رسید. شاه که این ماجرا را شنید گفت:
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که درلطافت طبعش خلاف نیست
درباغ لاله روید و در شورزار خس
زمین شوره سنبل بر نیارد
درو تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنان است
که بد کردن به جای نیک مردان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#610
Posted: 21 Dec 2013 21:07
داستان یلدا
یلدا نام فرشته ای است،
بالا بلند،با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره.
یلدا نرم نرمک با مهر آمده بود.
با اولین شب پاییز،هرشب ردای سیاهش را قدری بیشتر بر آسمان می کشید.
تا آدم ها زیر گنبد کبود آرامتر بخوابند...
یلدا هرشب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت
و لابه لای خواب های زمین لالایی اش را زمزمه می کرد.
گیسوانش در باد می وزید وشب به بوی او آغشته می شد.
یلدا شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت.
آتش که میدانی،همان عشق است.
یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد.
آتش در یلدا بارور شد.
فرشته ها به هم گفتند:یلدا آبستن است.آبستن خورشید.
و هرشب قطره قطره خونش را به خورشید می بخشد
وشبی که آخرین قطره را ببخشد،
دیگر زنده نخواهد ماند.
فرشته ها گفتند:فردا که خورشید به دنیا بیاید،یلدا خواهد مرد!!
یلدا همیشه همین کار را می کند.
می میرد و به دنیا می آورد.
یلدا آفرینش را تکرار می کند.راستی،فردا که خورشید را دیدی،
به یاد بیاور که او دختر یلداست،
و یلدا نام همان فرشته ای است که روزی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند