انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 62 از 100:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
پروا


صدایش واضح نیست ولی آنقدر هم گنگ نیست که نشنوم به "او" چه می گوید.همیشه به همین اسم صدایش می کند.مثلا : "او " را فلان جا دیدم.سلامت رسوند! با "او" در مورد برناممون صحبت کردم .اولش جا خورد ولی بعد دیدم همچین بدشم نیومده! "او" گفت :زور پشت سرت نذارم!

زور پشت سرم نگذاشت .گفت: پروا. تا خودت نخوای مطمئن باش اتفاقی نمی افته!
الان با "او" نشسته توی سالن ،دارد هزار توی بورخس را به قول خودشان زیرو رو می کنند.وبه قول "او" آخرش کسی جز من نمی تونه این هدایت کله شق را مجاب کنه! نتوانسته بودم مجابش کنم تا از فکر این تجربه ای که همین اواخر به سرش زده بود، منصرف شود.
رژ لب صورتی را نمالیده بر میگردانم روی میزآرایش. یک لحظه صدای آژیر می آید قطع می شود.توی آینه، نور قرمز گردان را می بینم که از خیابان افتاده توی اتاق و دور تخت ،چرخ میزند. روی قاب عکسمان.تا برسد به لیست تجربه ها . اهداف مشترکمان که بیشترشان تیک خورده الی همین آخری که از سه ماه پیش مانده و قرار است امشب تیک بخورد.برمی گردم توی تخت. سقف آمده پایئن،انگار که بخواهد بغلم کند.خیره می شدیم به سقف بعد از اینکه از هیجانات ناپیدار جسممان خالی می شدیم.حرفی نمی زدیم تااز بهشت آرام برگردیم روی همین زمین خاکی. این تجربه ی آخری کرمش تو ذهنمان لانه کرده بود و از هیچ راهی بیرون نمیرفت ،تا راحت شویم. توی ذهنمان تصورش را می ساختیم و با صدای بلند می خندیدیم .ولی وقتی جدی شد ،جبهه گرفتم .گفتم :این یکی رو نه! گفت:پروا .این فقط یه تجربه س، اونم واسه یه بار! گفتم: زن بودی اینقدر راحت راجع این قضیه حرف نمی زدی! خندید .گفت نه اینکه مابقی رو زنونه برخورد کردی!؟گفتم :نمی تونم .

حتما فکرش از وقتی افتاد توی ذهنش که آخر شبها می نشیند پای فیلم های پرنو وهی مدام از این کانال می پرد آن کانال! اینها راپیش خودم گفتم نه به هدایت.

گفتم : نکنه دیگه راضیت نمی کنم یا دیگه دوس...!

و حتما چشمهایم را اشک گرفته بود که سرم راگرفت توی بغلش.گفت:این ربطی به دوست داشتن یا نداشتنت نداره.این وسط حسی مابین شخص سوم وجود نداره،عشق من فقط تویی!
انتخابش را گذاشته بود با خودم. گفته بود: باران ،یاهر کدوم از دوستات که مایلند . اصلا یه غریبه. برام ادمش فرقی نداره!
قهر کردم.تا چهار شب نرفتم توی اتاق.خوابیدم توی سالن روی کاناپه. مخالفتم جواب نداد. رفتم خانه ی پدرم. خانه ای که هشت سال پیش ازش رانده شده بودم. به قول بابا "به خاطر ازدواج احمقانه ام" .رابطه اش بعد از هشت سال هنوز که هنوز است باهام صاف نشده. ولی مادر نه. یکی دو سال بعدش آمد اینجا. با چشمان خیس.با چشمان خیسمان همدیگر را بغل کرده بودیم.
بابا گفته بود:ازدواج اونم با یه مردی که میتونه جای بابات باشه!؟ چی فکری کردی؟ اصلا تو فکری نداری بکنی ،داشتی به فکر آبروی من بودی نه عشق عاشقیت! نمیگی مردم چی میگین؟. نمیگن خدا می دونه دخترش چه گندی زده که حاضر شده اونو بده به این مرتیکه و بیشتر عصبانی شده بود وقتی مادر گفته بود قرار است با هدایت بدون هیچ تشریفاتی حتی ساده،زندگی کنم. مطمئنم اینرا هم گفته بود که خطبه ی عقدی هم در کار نیست که عاقم کرده بود .داد زده بود سر مادر:جهوداشم اینطوری نمیرن سره زندگی. این دختره ی...نگفته بود دنباله ی حرفش را و از خانه زده بود بیرون.و خواسه بود تا برمی گردد آنجا نباشم.نماندم.
این ها را مادر باگریه و التماس گفته بود بلکه منصرفم کند.قربون صدقه ام رفت مثل همان زمان که تازه پنج ساله شده بودم و التماس می کرد مار را ول کنم توی توالت تا بابا بیاید بابیلی چیزی بکشدش. با بچه های خاله پری توی زیر زمین بازی می کردیم که صدای فریاد پسر بزرگه خاله بلند شد.چسبیده بود گوشه زیر زمین و جم نمی خورد.به دادفریاده یشان که می گفتن نرو، گوش ندادم . سر مار را گرفتم .یک ریز دور خودش می چرخید.بردمش توی حیاط. حیاطی که همیشه بابا برایم بارها گفته بود: بزرگ شدی، عروسیت را توی همین حیاط می گیرم. همه جاشو چراغونی می کنم و اونقدر میررقصم و می چرخم تا از هوش برم. مثل هدایت که گاهی آنقدر می خورد که دیگر هوش و گوش نیست .مجبورم کشان کشان ببرمش توی تخت.

یک ریز دارند حرف می زنند.

صدا می زند :پروا.
از روی تخت می سرم پایئن.نور گردان باز تخت را دور می زند.رژ لب صورتی درست روی لبم نمی نشیند.دست می کشم روی سرم که تازه موهایش چند سانتی بلند شده.
ولو شده بودیم روبروی تلوزیون.صفحه بزرگ تلوزیون السا را نشان می داد با سری ماشین کرده.با لبخندی که نمی شد گفت لبخند . می رفت سمت خواهرش که داشت با دوست پسرش می رقصید . او را از دوست پسرش قاپید.هدایت پک محکمی به سیگارش زده وگفت:بیخود نبود واسه ازدواج همجنس گراها اینقدرجارو جنجال راه انداختن.وقتی حرف عشق وسط باشه دیگه فرقی نداره! بعد دستش را کرد بین انبوه موهایم وگفت: سرت بدون موهم قشنگه ها.نه؟

باران دور سرم تاب می خوردو مدام ماشین را روی سرم جا به جا می کرد.دستش نمی رفت تا بزندشان.گفت:مطمئنی؟هدایت بعد نیاد قر بزنه؟بعد خندید به حرفی که زده بود و گفت:اگه تو دنیا یک جفت دیوونه وجو داشته باشه ،من می گم شمایید! وماشین را روشن کرد وقیژقیژ السا را درونم زنده کرد.

:پروا!

در اتاق خواب را می بندم واز زیر نگاه "او" می روم توی آشپز خانه که

بوی قهوه تمام سوراخ سمبه هایش را پر کرده.همان اوایل آشنائیمان قهوه خورم کرد.گفت:عادت می کنی!.

تا خوردم نزدیک بود بالا بیاورم از تلخیش و چقدرخندیده بود. وقتی از خاطره دزدین برگه سوالات پایان ترم گفتم .صدای قهقه اش باعث شد تمام نگا ه ها بچرخد سمت ما. جلوی دهانش را گرفت و گفت:همین دیوونه گی هاته که...بعدا بازم اینو برام تعریف کن!

تعریف کردم .از شرطی که با بچه ها سر برداشتن سوالات بسته بودم.پوشه سوالات پشت سر رئیس امتحانات بود و خدا می داند به چه ترفندی کلیدش را از جیبش زده بودم.و باران بیچاره که چقدر اسرار کرده بود از خیرش بگذرم.

:خریت نکن.احمق بفهمن اخراجی رو شاخته. خواسته بود کفرم بالا بیاورد که گفت:می خوای با این کارت چی رو ثابت کنی!؟

چند تای از بچه ها، رئیس رو دوره کرده بودند که سوالات را برگردانم سرجایش . فقط خودم می دانم چه حالی داشتم وقتی جا می دادمش توی درآور. به روی خودم نیاوردم . به هدایت هم نگفتم. نگفتم رنگم شده بود عینهو میت. چقدر فحش خورده بودم از بچه ها بخاطر اینکه حاضر نشده بودم بیشتر از سه تا سوال بهشان بگویم. هدایت از خنده ریسه رفت تا شنید ،آن ترم تنها از همان درس افتادم.

دو فنجان قهوه را می گذارم توی سینی ،ببرم توی سالن. تا خم می شوم سینی را بگذارم جلویشان، نگاه هدایت از چشمان "او" که در یک آن تمام عریانی بدنم را بالا می کشد،دور نمی ماند. درونم می لرزد. برمی گردم سمت اتاق. هدایت بین خنده اش می گوید

:نمی خوای چیزی بخوری؟

برنمی گردم.

:نه. تو اتاق منتظرتون می مونم.

انتظار کشیده بودم یکی دو بار دیگر. هر دفعه هزار بار از خودم می پرسیدم ، واسه چی قبول کردم!؟ یعنی بخاطر هدایت می خوام انجامش بدم یا منم کرمش توی بدنم افتاده ؟یا خودم را گول میزنم که واسه نوشتن هر موضوعی باید تجربشو داشته باشم .گفتم امشبم بالاخره رد میشه و تا بخواهد شب بشود هزار جواب متفاوت بخودم دادم .بارها فوحش دادم.نمی دانم، به خودم ،هدایت ،یا چیزهای که قرار بود بنویسم ،بشود داستان!آنوقت هدایت زنگ می زد : برنامه امشب کنسل شده. واسه "او" مشکلی پیش اومده یا مهمون سرزده داره!

باز صدای آژیر چند لحظه بلند می شود. لباسهایم را در می آورم . همراه نور گردان قرمزمیروم توی تخت.تخت سنگینی می کند زیر بدنم.دست دراز می کنم و قاب عکس را از بالای تخت بر می دارم.دو سه هفته ی پیش گرفتیم.

کنار هم نشسته ایم قسمت بار کشتی. کنار بطری های رنگارنگ و لوکس. خواستم حس حسادتش را برانگیزم که گفتم: قبول. این تجربه رو هم باهات هستم ولی اول باید با یکی از دوستای مرد خودت باشه ، بعدش من باران رو راضی می کنم ! نه، نگفت که داغ شدم و سرم به دوران افتاد. به روی خودم نیاوردم. بغضم رو فرو دادم گفتم : اومدیم و این رابطه بر عکس انتظارم شد و لذت بردم ! اونوقت چی؟ برای یک لحظه هم به فکر نرفت .دستم را بوسید . بدون جواب رفت سمت میز بار.توی جمعیت آن وسط ،رقص که نه ،تلو تلو می خورد.می چرخید و ذهنم را می چرخاند دور خودش. دور باران. به فرض اینکه آمدیم و باران هم قبول می کرد. بعدش چه؟ و وقتی به بعدش فکر می کردم و به هر بار دیدن باران و ...از درون گر می گرفتم .

و همین ها شد که الان با " او" نشسته بیرون . دیگر صدای خنده یشان را نمی شنوم.چراغ سالن خاموش شده.

سرم را می برم زیر بالشت تا صدای نزدیک شدن قدم هایشان را نشنوم. پشت به در می کنم. پاهایم را جمع می کنم توی شکم . چشمانم را روی هم فشار می دهم. فحش می دهم. به خودم به هدایت به نوشته هایم تا بشود داستان.

صدای باز شدن در اتاق همراه با بوی ادکلنش روی تنم سنگینی می کند.حس می کنم چشم هایم از فشاری که رویشان آوردم می خواهد از پس کله ام بزند بیرون.

هدایت از پشت بغلم می کند. به زور برم می گرداند سمت خودش. چشمان سردم را می بوسد.

اتاق فقط بوی هدایت می دهد.نور گردان قرمز،دیگر توی اتاقمان،روی تخت نمی چرخد....
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان«مغز به پت پت افتاده» رضا هاشمي

آب صدا می‌کند.
- بچه می‌گم نه سر به سرم نذار بلند می‌شما.
- هیچی نمی‌شه.
- نه.
- تو رو خدا.
- نه.
- تو رو خدا مامان.
- لعنت به تو آدم بشو نیستی، برو اما با پسر همسایه. مواظب باش.

شهر زیر باران، خانه‌ها زیر باران و انسان‌ها. معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد وقتی‌که طغیان آسمان پدیدار می‌شود و کودکان مست. همه‌جا خیس و گنجشک‌ها خیس و چقدر این انتظار طولانی شده است. پس کی هوای بی ابر را دیده خواهد شد. جوی‌ها در خشم‌اند و ارابه‌های خویش را در امتداد قدرت خدای آب به‌راه انداخته‌اند و مستی همه‌جاست، مستی که از ترس پیدا می‌شود از تعجب و از حقارت و این مستی در کودکان این شهر بیشتر است؛ کودکانی‌که هنوز صدای طبیعت را می‌شنوند.
کشاورز مات و مبهوت به کسی‌که به شاخه‌ها گیر کرده بود نگاه می‌کرد. شاخه‌ها محکم نگهش داشت بودند اما آب در بردنش تقلا می‌کرد. دست‌های کشاورز به لرزه افتاد و بیل از انگشتانش جدا شد. هر لحظه اندام کودکی از دور بهتر نمایان می‌شد.
نه می‌خواست جلو برود از ترس. از ترسی‌که هر انسانی از نابودی بچه‌اش از نابودی قسمتی از وجودش دارد و نه نمی‌توانست جلو نرود، من انسانم.
رفت اما انگار وزنه‌های سنگینی را به پاهایش آویخته بودند. رسیدن به کودک دشوار می‌نمود. در میان جوی بزرگ میان انبوهی از خار و خاشاک و شاخه‌ها گیر کرده بود. مجبور بود صورت کودک را برگرداند اما عقب نشست.
– اگه بچه من باشه موهاش، دستاش، خدای من، نه نه بچه من این‌ور شهر میان این‌همه خار و خاشاک مگه می‌شه.
از آن‌همه صدای اطرافش صدای پرندگان صدای آب و صدای درختان جز سکوت چیز دیگری نمی‌شنید در نظرش آواز مرگ آشنایی بود که از کودک به او می‌رسید و در آن‌موقع صبح در میان زوزه‌های گرگ بیشتر شنیده می‌شد.
صورت کودک کثیف بود مثل این بود که او را در حمام گل شسته باشند در دهانش شن و گل نشسته و لباسش پاره و پر از خار و خاشاک بود. چهره کودک در میان گل‌ها آشنا می‌زد اما کشاورز هنوز نمی‌خواست به آب اعتقاد بیاورد، آبی‌که هر روز با آن آبیاری می‌کند، آبی‌که شاید قربانی‌اش را از او بخواهد و بگیرد.
دست گرم خود را بر صورت سرد او کشید. دستش خشک شده بود. به‌سختی آن‌را از چهر او برداشت. چهره کودک بهتر معلوم شد. کشاورز نه شادمان بود و نه ناراحت بلکه فقط نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد.
چهره کودک برای او آشنا بود و برای آب زمانی‌که دیروز می‌رفتند تا سجده‌های شادمانه خود را نثار خدای آب کنند آنان قصیده‌های فی‌البداهه‌ای بودند. قصیده‌هایی که برای ستایش آفریده شده بودند ستایش خروش آب.
بچه کشاورز و پسر همسایه را اگر کسی می‌دید فکر می‌کرد یا دیوانه‌اند یا عاشق یا مست لایعقل. آب آنها را صدا کرده بود و آنها بی‌اختیار به‌سوی آن می‌رفتند.
جویی در نزدیک خانه آنها با صدایش آنها را به‌سوی خود خوانده بود، صدایی‌که فقط کودکان آن‌را می‌شنوند صدایی‌که می‌گفت: بیایید بیایید تا بازی کنیم. صدایی‌که آهنگش کودکان را به رقص می‌آورد.
زمان در انتظار کودکان نیست و سکوت و ایستادگی آن‌را می‌توان کنار کودکان دید. کسانی‌که هنوز خارج از گردونه زندگی می‌کنند اما ناگهان یکی از کودکان، بچه کشاورز آن‌را دید. یعنی حرکت زمان را؛ زمانی‌که دیوانه‌وار پیش مادرش برمی‌گشت. چهره رنگ پریده‌اش در حس ترس. نفسش بالا نمی‌آمد و برای حرف زدن...
- اصغر اصغر اصغرا بردش
- بچه درست حرف بزن ببینم چی می‌گی
- مامان مامان آب آب
- چی می گی بچه درست حرف بزن دوباره چه دست گلی به آب دادی
- اصغر اصغرا آب برد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
انگشتر

دستش را توی چرک ‌آب‌ می‌کند و ته تشت دنبال چیزی می‌گردد. پیدا نمی‌کند. از کنار حوض می‌کشدش کنار و آب را آرام روی سنگ‌فرش خالی می‌کند. نیست. دست‌هایش را محکم می‌زند روی ران‌ها. دامنش خیس می‌شود. جوی را تا چاه دنبال می‌کند. چیزی چشمش را نمی‌گیرد. مرد در حیاط را باز می‌کند و می‌آید تو. زن دارد توی جوی را می‌گردد.
- «چه گم کردی؟»
زن از جا می‌پرد و دست می‌گذارد روی سینه‌اش.
- «ترسیدم آقا! سلام.»
- «علیک. پی چه می‌گردی تو گندآب؟»
- «دعا لباس منیژه افتاده تو آب.»
- «چرا حواست جمع نیست زن. معصیت داره.»
کت کهنه‌اش را در می‌آورد و می‌اندازد روی بند رخت.
- «تو جوق نبود؟»
- «نه.»
می‌رود سمت حوض.
- «یقین گیر کرده لب لوله‌. جَلد برو اَلَک وردار بیار.»
زن می‌دود سمت ایوان. مرد آستین‌ها را بالا می‌زند. یک دستش را می‌گیرد جلوی خروجی حوض و با دست دیگر سنگی را زیر آب جابه‌جا می‌کند و آب را با فشار به داخل لوله می‌راند. لحظه‌ای بعد چیزی دستش را می‌گیرد. نگاه می‌کند. انگشتر. زن الک به دست از پله‌ها می‌دود پایین. مرد انگشتر را می‌گذارد توی جیبش.
- «آقا پیدا نشد؟»
- «الکا بگیر زیر لوله.»
زن می‌نشیند و الک را می‌گیرد زیر لوله. مرد در را می‌کشد بالا و آب با فشار بیشتری بیرون می‌آید. آب حوض کم‌کم خالی می‌شود. قدری جلبک و چند سنگ‌ریزه می‌آید روی الک. زن می‌ایستد تا کف حوض را ببیند. مرد دستش را زیرِ شیر آب می‌کشد و می‌رود سمت ایوان.
- «یقین رفته افتاده تو چا. خدا خودش ببخشه.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
این‌سوی کوه‌های برفی

آفتاب تمام حیاط را گرفته بود؛ تنها اطراف باغچه کمی سایه بود. زنبیل را کنار باغچه روی زمین گذاشت و به عقب برگشت. دست بچه را گرفت تا ببردش به اتاق. اما بچه که انگار دوست داشت توی حیاط بماند، دست او را پس زد و نق‌نق‌کنان به‌طرف باغچه دوید. دو‌ساله به‌نظر می‌رسید. از لپ‌هایش مشخص بود که حمام بوده است.
زن وقتی شیطنت بچه را دید، لبخندی زد. دلش برایش رفت. یادش افتاد نظرقربانی بچه را بزند روی لباسش. دستش را کرد توی زنبیل و لباس چرک بچه را بیرون کشید. سنجاق را ازش جدا کرد. بچه را صدا کرد اما او گوشش بدهکار نبود. دوید دنبالش و محکم گرفتش. سنجاق را که داشت قفل می‌کرد، یک‌هو دستش را عقب کشید. سوزن بدجوری توی دستش رفته بود. انگشتش را مکید. دهانش طعم گس خون گرفت. یک قطره خون چکیده بود روی لباس چرک بچه و لکش کرده بود.
حمام که بودند، زن‌ها کلی از بچه تعریف کرده بودند. بچه‌اش همه‌جا به چشم می‌‌آمد. دختر مدرسه‌ای‌ها لپش را می‌کشیدند و زن‌ها ماچش می‌کردند. زن هم که اینها می‌دید، قند توی دلش آب می‌شد. گاهی‌وقت‌ها هم در خیابان با صدای بلند با بچه حرف می‌زد تا مردم او را ببینند. یک‌جورهایی با بچه پز می‌داد و حالتی از سرخوشی به‌اش دست می‌داد که نمی‌توانست برای کسی واگو کند. اینکه بچه جان جانانش بود و از وقتی آمده بود، دنیایش را کلی عوض کرده بود. حالا که او این‌قدر فاصله گرفته بود از ایل‌و‌تبار و زادگاه برفی‌اش، این بچه شده بود همدمش. حالا دیگر شوهرش هم شب‌ها که به خانه می‌آمد، با دیدن بچه تمام خستگی‌هایش را همراه با گچ‌های خشکیده روی لباس‌هایش می‌تکاند و با بچه مشغول می‌شد.
بچه زیبا بود و شیرین زبانی‌هایش هم شیرین‌ترش می‌کرد. بامزه حرف می‌زد و کلماتی به زبان می‌آورد که آدم را به خنده می‌انداخت. زن شب‌ها همه این چیزها را برای شوهرش تعریف می‌کرد. مرد هم بچه را توی بغلش آن‌قدر فشار می‌داد که فریادش درمی‌آمد. زن به هیچ‌چیز جز بچه فکر نمی‌کرد. صبح تا شب سرش گرم او بود. هفته‌ای دوبار حمامش می‌کرد؛ آن‌هم توی حمام عمومی. آخر خانه‌شان حمام نداشت. مجبور بودند توی این بی‌پولی این خانه را کرایه کنند. خانه‌ای با حیاط درندشت که یک اتاق بزرگ داشت بدون آشپزخانه و یک راه‌پله که به پشت‌بام منتهی می‌شد. همیشه در راه‌پله را می‌بستند تا بچه از پله‌ها بالا نرود.
آن‌روز در حمام زن جوانی بچه را بوسیده و از زن خواسته بود تا دست راستش را روی سر او بکشد، شاید او هم بچه‌دار شود. آخر ده‌سالی می‌شد که ازدواج کرده بود. پیرزن موسرخی هم که به‌شدت بوی حنا می‌داد و آب سرخ‌رنگی از موهایش می‌چکید روی پوست چروکیده بدنش، به رسم قدیمی‌ها آب روی شانه او ریخته و سفارش کرده بود که حتماً برای بچه اسفند دود کند چون بچه خوشگل زود نظر برمی‌دارد.
کتری لعابی را روی اجاق گذاشت و به حیاط رفت. بچه را صدا کرد اما او کار خودش را می‌کرد. یک‌تکه چوب برداشته بود می‌دوید و چوب را روی زمین می‌زد با صدای بلند می‌خندید. انگار داشت یکی را می‌زد، با او حرف هم می‌زد. تکیه داد به درگاهی و به بچه نگاه کرد؛ به معصومیت سحرانگیزی که میان پوست لطیف صورتی‌رنگش موج می‌زد. حالا دیگر دنیا فقط او بود و بچه‌ای که هیچ‌کس مثل آن‌را نداشت. به‌نظرش تجربه این دنیا ورای هر تصوری بود. چه کسی می‌توانست بفهمد حس او را. او که به‌قول همسایه افاده‌ای‌شان از پشت کوه‌ آمده بود، کوه‌های برفی‌ای که شهرها با اینجا فاصله داشت. این حس که او حالا با بچه‌اش دیده می‌شد حالت سکرآوری بود که توی تمام شریان‌هایش جریان داشت. بچه‌ای که دل هرکسی را می‌برد.
با صدای خنده بچه به‌خودش آمد. وقتی دید بچه سرش به‌کار خودش گرم است، با لباس چرک او به اتاق برگشت. باید ناهاری دست و پا می‌کرد. پرده را کنار زد تا هوای بچه را هم داشته باشد. یک تخم‌مرغ از یخچال برداشت و با احتیاط لباس چرک را پیچید به‌اش. زیر لب وردی خواند و لباس را فشار داد. آن‌قدر فشار داد تا بالاخره تخم‌مرغ تقی صدا داد. لباس را گوشه‌ای گذاشت. صدای ناله کتری درآمده بود. قوری را آرام برداشت تا دسته‌اش جدا نشود. چسب دوقلویی که دسته را نگه داشته بود حالا دیگر شل شده بود. فکر کرد که باید قوری بخرد.
کمی برنج توی سینی ریخت تا پاک کند. نشست روی سکوی طاقچه شکلی که بعضی وسایل آشپزخانه را روی خود جا داده بود. زن فکر کرد که سکو و وسایلش چه شکل شلوغی به خانه داده‌اند. خانه‌ بی‌آشپزخانه همین است دیگر. کاری نمی‌توانستند بکنند. زمستان که می‌شد توی شهر کوچک برفی‌شان کاری برای شوهرش نبود. ولی اینجا وضع فرق می‌کرد.
توی فکر بود؛ باید ناهار درست می‌کرد؛ زنبیل را خالی می‌کرد؛ لباس‌های چرک را هم می‌شست. بعدش می‌توانستند با بچه بخوابند و عصری هم بزنند بیرون برای خرید نان و سبزی. شاید توی کوچه آشنایی می‌دید و کمی گپ هم می‌زد.
غذا را که بار گذاشت، روی سکو نشست. به چیزهای مختلفی فکر می‌کرد. انگار تمام افکار یک آن هجوم آورده بودند به ذهنش. به حمام فکر می‌کرد؛ اجتماع کوچکی‌که چند روز یک‌بار او را در آغوش می‌کشید. فکر کرد که چقدر خوب که به حمام عمومی می‌رود. اصلاً بهتر که در خانه حمام ندارند. آن حمام بخارگرفته با کلی آدم. آن‌همه دوست و آشنا که در حمام پیدا کرده بود. حرف‌هایی‌که می‌زدند، شوخی‌ها، خنده‌ها همه‌را دوست داشت. بچه می‌دوید و آب‌بازی می‌کرد. لگن‌های کوچک را می‌چید روی هم و وقتی آنها سقوط می‌کردند و صدایشان می‌پیچید توی فضا، از ذوقش جیغ می‌کشید و می‌دوید می‌آمد توی آغوش مادرش. می‌نشست با دقت به کیسه‌کشیدن‌ زن‌ها نگاه می‌کرد. دیدن آن‌همه توده‌ گوشت که درهم می‌لولیدند برایش لذت‌بخش بود. تنها نگرانی‌ زن دویدن بچه و سرخوردنش بود. مدام هوایش را داشت که زمین نخورد. به‌نظر زن بچه عین فرشته‌های بالدار عریان نوزادشکلی بود که توی گچبری‌های طاقچه همسایه دیده بود. حتی گاهی او را یاد تصویر روی کارت تبریکی می‌انداخت که در کودکی از دوستی به یادگار گرفته بود؛ زنی‌که کودک عریانی را در آغوش کشیده بود. اطراف سر مادر و بچه هم هاله‌ای نورانی دیده می‌شد. زن هیچ‌وقت نفهمید آنها کی هستند. فقط حس می‌کرد آنها نباید از آدم‌های عادی باشند. به‌نظر او بچه‌اش خیلی شبیه کودک توی عکس بود. همان‌قدر زیبا و آسمانی؛ به استثنای هاله دور سرش.
لیوان را که پر از چای کرد، سری هم به غذا زد. یک‌لحظه فکر کرد که کمی چای هم به بچه بدهد اما پشیمان شد. آخر یکی از زنان توی حمام گفته بود که چای برای بچه خوب نیست و ممکن است زردی بگیرد. نشست و به پشتی تکیه داد. اولین جرعه چای را که خورد، صدای سقوط چیزی از جا پراندش. یک آن قلبش ایستاد. لیوان را پرت کرد و به سمت حیاط دوید. بچه را پاک فراموش کرده بود. در حیاط نگاه وحشت‌زده زن روی دو چیز قفل شد؛ی کی کودکی زیبا که میان لباس صورتی‌رنگش برای همیشه به خواب رفته بود و دیگری در باز راه‌پله. شوهرش که دیشب برای کاری به پشت بام رفته بود، فراموش کرده بود در راه‌پله را ببندد...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

andishmand
 
قصر پادشاه...
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!

اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید ...

و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند ...مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .

او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد...

پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم ...پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .

مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار ...

تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!!و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت...!
ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ازدواج یوسف و زلیخا

هنگامى كه حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت كرده بود زلیخا كم كم فقیر گردید، چشمانش ‍ كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى كرد
به او پیشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنایتى كند سالها خدمت او مى كردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید.
ولى باز هم عده اى او را از این كار منع مى كردند كه ممكن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى كه نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج كشید خاطرات گذشته برایش تجدید شود و تو را كیفر نماید.
زلیخا گفت : یوسفى را كه من مى شناسم آن قدر كریم و بردبار است كه هرگز با من آن معامله را نخواهد كرد. روزى بر سر راه او بر یك بلندى نشست .
هر وقت حضرت یوسف علیه السلام خارج مى شد جمعیت كثیرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند زلیخا همین كه احساس كرد یوسف نزدیك او رسید گفت :
پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى كند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نماید

یوسف علیه السلام پرسید: تو كیستى گفت : همان كسى كه از جان تو را خدمت مى كرد و آنى از یاد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به كیفر اعمال بد خود به این روز افتاده كه از مردم براى گذران زندگى گدایى مى كند كه برخى به او ترحم مى كنند و برخى نمى كنند. بعد از عزیز اولین شخص مصر بود و اینك ذلیلترین افراد، این است جزاى گنهكاران .

یوسف گریه كرد و بعد پرسید:
آیا هنوز چیزى از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهیم قسم ، یك نگاه به صورت تو، بیش از تمام دنیا براى من ارزش دارد كه سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند.

یوسف پرسید: زلیخا چه تو را به این عشق واداشت ؟ گفت : زیبایى تو. یوسف گفت : پس چه خواهى كرد اگر پیامبر آخرالزمان را ببینى كه از من زیباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است كه نامش محمد صلى الله علیه و آله است ؟ زلیخا گفت : راست مى گویى .
یوسف علیه السلام پرسید تو كه او را ندیده اى ، از كجا تصدیق مى كنى ؟ گفت همین كه نامش را بردى محبتش در قلبم واقع شد. خداوند به یوسف وحى كرد زلیخا راست مى گوید ما نیز او را به واسطه علاقه و محبتى كه به پیامبر ما محمد صلى الله علیه و آله دارد، دوست داریم و به این خاطر تو با زلیخا ازدواج كن . آن روز یوسف به زلیخا چیزى نگفت و رفت .
روز بعد به وسیله شخصى به او پیغام داد كه آیا میل دارى تو را به ازدواج خود درآورم . زلیخا گفت : مى دانم كه ملك مرا مسخره مى نماید، آن وقت كه جوان و زیبا بودم مرا از خود دور كرد، اكنون كه پیرو بینوا و كور شده ام مرا مى گیرد؟!
حضرت یوسف علیه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا كرد شبى كه خواست عروسى كند به نماز ایستاد، دو ركعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانى و شادابى زلیخا را به او باز گرداند،
چشمانش شفا یافت ، مانند همان زمانى كه به او عشق مى ورزید، در آن شب یوسف او را دخترى بكر یافت ، خداوند دو پسر از زلیخا به یوسف داد، با هم به خوشى زندگى كردند تا مرگ بین آنها جدایى انداخت .
هنگامى كه یوسف علیه السلام مالك خزاین زمین شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جو مى خورد، به او مى گفتند با این كه خزینه هاى زمین در دست توست به گرسنگى مى گذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سیر شوم و گرسنگان را فراموش نمایم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

 
داستان«پیرمردی‌که آینه حمل می‌کرد» رضا هاشمي
پیرمردی تقریباً هر روز می‌آمد و آینه‌ای از شیشه‌فروشی داخل شهر می‌خرید. آن‌قدر این کار را کرده بود که برای هر کسی آرزو شده بود که فقط بداند او با این آینه‌ها چه‌کار می‌کند.

اما پیرمرد در عالم دیگری بود در سکوت خود می‌آمد و در سکوت خود می‌رفت لبخند نمی‌زد نگاه نمی‌کرد مثل این بود که هدفی دارد و برای رسیدن به آن عجله داشت. شیشه‌فروش نیز طبق معمول آینه را از قبل آماده کرده و پیرمرد بدون هیچ حرفی و بدون حتی یک نگاه به آینه خود پول را می‌داد و در بغل می‌گرفت و راه می‌افتاد.
آینه‌ای را که آورده بود با وسواس زیاد سر جای خودش می‌گذاشت و با تشریفات خاصی که اگر کسی آن‌را می‌دید فکر می‌کرد مراسمی را اجرا می‌کند آن‌را با احترام در تاقچه می‌گذاشت ولی کاغذی را که به دورش پیچیده بودند همان‌موقع باز نمی‌کرد.
به‌طرفش می‌رفت به امید نگاه به امید دیدن چیزی، چیزی‌که آرزوی آن‌را داشت اما پس از مدتی برمی‌گشت با چهره‌ای غمگین، خشمگین و ناامید و دست‌هایی لرزان که مرتب بر زمین می‌کوفت دست‌هایی‌که خشم، نفرت، حسرت و تمام آرزوهای بر بادرفته را می‌خواست به بیرون از خود پرتاب کند اما نه زمین نه دیوار و نه هیچ کجای دیگر، آن‌ها را قبول نمی‌کرد و به پیرمرد در جواب حرکتش جز درد چیز دیگری نمی‌داد.
بعضی وقت‌ها آیینه را به حال خود رها می‌کرد و امید خود را از دست می‌داد.
روزها می‌گذشتند و پیرمرد در تکراری طلسم‌شده خودرا رها کرده بود؛ هربار که به آن نگاه می‌کرد ابتدا دستی بر سر خود می‌کشید سری‌که لکه‌های طاسی به‌زشتی تمام خود را نشان می‌دادند و چند تار موی سفید اطراف آن که به انتهای بودن خود رسیده بودند و همراه آن آهی بود که از اعماقی مرده بیرون می‌آمد.
به چشمش‌هایش نگاه می‌کرد که در کبودی و کرختی، چشم‌های تازه مرده‌ای را به‌یاد می‌آورد که هنوز بازند و نیاز دارد که کسی آن‌هارا ببندد، دوست داشت فقط بخوابد فقط بخوابد و به چهره‌اش که نگاه می‌کرد پدر و پدربزرگش را برای او زنده می‌کرد و زمانی را به‌یادش می‌آورد که فکر می‌کرد که آیا او هم مثل آنها خواهد شد و باز به خود می‌گفت نه من نمی‌خواهم. نمی‌خواهم که یک زنده مرده باشم.
به دست‌هایش و دندان‌هایی که چندین‌سال است که ندارد و به پیشانی که سال‌های عمر را برای او می‌شمارد و به شانه هایی که دیگر تحمل وزن هوا هم برایشان مشکل است و... نگاه می‌کرد که ممکن بود ساعت‌ها بگذرد و او نفهمد.
آینه آن چیزی را که او می‌خواست به او نشان نمی‌داد صدای آینه وسوسه‌اش می‌کرد و با نیشخندی او را مسخره:
- به من نگاه کن. اما تکیده و ناامیدتر زیر تاقچه نشست و شروع کرد مانند بچه‌ای که تازه به این دنیا آمده و از فرط تعجب قرمز می‌شود و شروع به فریاد کشیدن می‌کند و خود را به آب و آتش می‌زند تا دوباره برگردد ولی تازه متوجه می‌شود جایی‌که آمده جایی نیست که باید می‌آمد؛ فریاد و تقلا، گریه و سرانجام خوابی عمیق.
زمانی‌که از خواب بلند می‌شد شب بود و یک روز گذشته. افکاری‌که تمام زندگی‌اش را به سیخ می‌کشید رهایش نمی‌کردند و مغزش مثل جزامی‌ها در حال خورده شدن بود و این شکنجه‌ای بود ابدی، بیماری بود لاعلاج که آنها را در آینه می‌دید و درمانش را از آن می‌خواست.
سال‌های رفته او، سال‌های مرده او اشباحی می‌شدند که به او می‌خندیدند و او فقط می‌توانست نگاه کند، دستی نوازشگرانه بر چهره خود بکشد و آن‌ها را بشمارد.
بعضی وقت‌ها برای اینکه مطمئن شود این بدن، بدن خودش است و می‌تواند بر آن کنترل داشته باشد به بدن خود آسیب می‌زد با چاقو، تیغ، آتش یا هر چیز دیگری. با این‌که اکثر اوقات درد را احساس می‌کرد و قبول داشت که بدن از آن خود اوست اما گاهی پیش می‌آمد که واقعاً دردی احساس نمی‌کرد و این باعث وحشتش می‌شد وحشتی که با لذتی موهوم آمیخته بود لذتی که تا آن‌موقع ندیده بود.
اما وحشت او و وحشت‌ها از زمانی آغاز شده بود که بدن خود را از خود نمی‌دانست، از چندماه قبل، وقتی‌که با آرامش و سرشار از لذت نفس کشیدن در پارک قدم می‌زد که ناگهان صدای چند پیرمرد توجهش را جلب کرد:
- پیرمرد دنبال چی می‌گردی. چقدر می‌خوای عمر کنی که این‌طور می‌دوی. بیا اینجا گپی بزنیم. پیرمرد ایستاد و با تعجبی پر از تشویش نگاهشان می‌کرد و گاهی هم نگاهی به خود، تا آن‌زمان کسی به او نگفته بود پیرمرد. به‌طرف آنها رفت مثل این بود که کسی به او فحش داده باشد:
- به من می‌گین پیرمرد، شما این‌که نمی‌تونید دو قدم راه برید.
- چی می‌گی پیرمرد برو خونت تو آینه یه نگاهی به خودت بنداز از ما هم سنت بیشتره.
سرش را پایین انداخت و راه خود را گرفت:
- یعنی من یعنی من مثل پدرم و پدربزرگم شده‌ام. رفت جلوی آینه خیلی‌وقت بود که خود را در آینه ندیده بود البته نه مثل آن‌روز، ساعت‌ها به چهره رنگ رفته خود نگاه کرد.
- این صورت چقدر شبیه پیری پدرو پدربزرگم هست، مال منه؟
سال‌های رفته را در آینه دید یکی‌یکی تا اینکه ناگاه به آن لحظه‌ای که آنجا بود رسید. لحظه‌ای که دوست نداشت روزی مثل پدرش مثل پدربزرگش پیر باشد. لحظاتی‌که دیده بود چگونه آنها حتی نمی‌توانستند آداب دفع و خوردن را انجام دهند و در یک زندگی بی‌خاصیت گیر افتاده بودند و مرگ برایشان شیرین بود تقریباً برای همه مرده بودند افراد نحیفی‌که هر آن ممکن بود دیگر نتوانند یا توان آن‌را نداشته باشند که نفس بکشند.
اضطراب و خشم در جانش افتاد اضطرابی که شاید در تمام انسان‌ها وجود داشته باشد اما وقتی به انتهای وجود خود می‌رسند آن‌را سنگین‌تر احساس می‌کنند. پیرمرد آن‌را روی آینه‌ها ریخت. یکی‌یکی شکست و هر چیزی را که امکان داشت چهره او را نشان دهد؛ پوشاند یا نابودش کرد.
آن‌شب اولین شبی بود که او آینه روی تاقچه و دیگر آینه‌های خانه را شکست.
و چندروز بعد به این امید که شاید یک‌روز در یک آینه آنچه که می‌خواهد ببیند رفت و آینه خرید.
- مگر می‌شود که من پیر شده باشم.
و این بود که شروع شد؛ آرزویی که پیرمرد داشت و پیرمرد آینه بدست شده بود جزئی از کوچه‌ها، از محل و عادتی شده بود برای چشمان آنجا.
همان‌طور که او پیر شده بود خانه‌ها هم دیگر طراوت خود را به گرد و خاک و دیوارهای مرده داده بودند.
طوری‌که یکی از همین خانه‌ها دیگر قابل‌تحمل نبود باید فکری به حالش می‌کردند بالاخره چندتا از همسایه‌ها سراغش رفتند. آن‌طور که پیدا بود کسی در خانه نبود. پسرکی از بالای در پرید.
بوی گندی همه‌جارا گرفته بود. بچه گربه‌ها در گوشه حیاطش در حال بازی و هر گوشه حیاط پر بود از وسایل خانه. پوسیدگی و کهنگی در هر جایی به‌چشم می‌خورد. هر قدم که برمی‌داشتی باید مواظب جلوی پایت می‌بودی. چندتا از پنجره‌ها شکسته بود و در داخل خانه به هر چیزی که دست می‌زدی غبار خفه‌کننده‌ای بلند می‌شد. خانه در سکوت بود اما وهم مرگ را به ذهن می‌کشاند:
- برو بیرون
- نمی‌خوام نمی‌خوام بمیرم
- نشکن نشکن منا
- همه آینه‌ها را باید شکست
صدای کلاغی همه‌را به‌طرف خود کشاند، اتاقی در انتهای خانه بود که صدای زوزه‌های باد از آن به‌گوش می‌رسید لاشه‌ای روی زمین افتاده بود؛ لاشه یک انسان؛ نه شاید. به‌محض وارد شدن یکی از افراد کلاغ با تکه گوشتی از آنجا دور شد چیزی زیادی از لاشه نمانده بود کرم‌ها، مورچه‌ها و مگس‌ها روی آن وول می‌خوردند. خرده‌های آینه همه‌جا بود که تکه بزرگی از آنها در گردن لاشه دیده می‌شد.
کسی داخل نمی‌آمد و نمی‌توانست بیاید. اما کوچه پر بود از اهل محل. تقریباً تمام محل صاحب‌خانه و خانواده‌اش را می‌شناختند هرچند که جسد قابل‌شناسایی نبود اما همه احتمال می‌دادند که چه کسی باشد. لحظه به لحظه بر تعداد افراد افزوده می‌شد خبر مرگ در زبان‌ها به پچ‌پچ افتاده بود و کسی نمی‌توانست جلویش را بگیرد و می‌رفت که برود. در میان جمعیت ولوله‌ای:
- یه عمر تنهایی
- پدر و پدربزرگش آدمای خوبی بودند خیلی به مردم، به این محل کمک کردند
- خودش که مشروب‌خواری بود که دومی نداشت
- چرت و پرت نگو از وقتی که من یادمه ورزش می‌کرد حالا تو می‌گی مشروب می‌خورد
- نه، من چندوقتیه شاید بیشتر چندماهیه که بهش می‌فروشم مشتری خوبی بود وضع خرابی داشت. مخصوصاً آخراش خیلی ازم می‌خرید یه‌دفعه نیست شد
- می‌گن هیچ‌وقت زن نگرفته. می‌گن می‌گفته زن آدم‌رو زود پیر می‌کنه. الله‌واعلم
- هرچی می‌شنوی که درست نیست. من خودم یکی دوبار پسرش یا شایدم نوه‌اش را دیدم
- مطمئنی، باهاش صحبت داشتی
- نه
- پس چیزی نگو وقتی مطمئن نیستی
- تو هم همین‌طور
- خب بی‌خیال. حالا بگو ببینم بدهی تا کی میاری بدی فردا آخرین روزه. زودتر از اون خونه برو بیرون و گرنه یه فکر دیگه می‌کنم
- قبلاً هم گفتم وقت می‌خوام؛ بیکارم از کجا بیارم بدم
- من نمی‌دونم نیاوردی، خودت می‌دونی چه‌کار می‌کنم
یقه طرف مقابل را می‌گیرد، توجه همه به آنها جلب شده
- (فحش) گفتم که می‌دم اما الان ندارم مرتیکه نفهم
- خودتی حرومزاده
چند مشت به همدیگر می‌زنند و با بینی خونی راه می‌افتند و مردم هم به دنبال آنها...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان«يك برش پیتزا ورناليز»ريحانه ظهيري



با گریم عجیب و غریب و لباس سرتا پا مشکی جلوی آینه قدی نصب شده بر روی دیوار هال که تنها با آباژور روشن شده و نور زردی از خود متصاعد می‌کند حرکات نمایشی انجام می‌دهد.گلیم زیر پایش لیز می‌خورد و در حال زمین افتادن است که با دستش مانع می‌شود.

در باز می‌شود. مرد جوانی با موهای فر ژولیده و ته‌ریش، سیگاری گوشه لب همراه پاکت‌های خرید در دست وارد خانه می‌شود. در را با پا پشت سرش می‌بندد و کلید برق را روشن مى‌كند. دختر جوان دستش را نقاب چشمانش می‌کند. جوان پاکت‌ها را روی پيشخوان می‌گذارد و از بالای سر دختر جوان عبور می‌کند. با عبور مرد، دختر سرش را بالا می‌گیرد و او را وارونه می‌بیند. «سلام»

جوان انگار تازه متوجه حضور او شده باشد جا می‌خورد. «منو ترسوندی»

دختر جوان سرش را می‌چرخاند و تصویر مرد از حالت وارونگی درمی‌آید. روی شکمش غلتى می‌زند و دستش را زیر چانه‌اش می‌زند.

-ترس نداره كه...

-مى‌شه لطفاً خريدها رو بذارى توى يخچال؟

-بله، چرا نمى‌شه؟

دختر جوان به‌سراغ پاکت‌های خرید مى‌رود. خریدها را از داخل پاکت درمی‌آورد و داخل يخچال مى‌چيند.

کاهو... خیار... گوجه... ذرت... کلم... تخم‌‌مرغ... نخودفرنگی... ژامبون و دسته نعنا را روی کابینت مى‌گذارد.

تخته را از کابینت درمی‌آورد و سبزیجات را خرد مى‌كند. «آخه این‌همه ولخرجی واسه چیه؟!» و نجواکنان می‌گوید: «کاش انقدر داشتیم که می‌تونستیم برای امشب جشن درست حسابی بگیریم»

- یعنی خودمون بس نیستیم؟! خودمون هم کلی آدميم

دختر جوان خنده سرمستانه‌اى مى‌كند «معلومه تو خودت به تنهایی برای من یه دنیایی» به‌سراغ ظرف اسپاگتی مى‌رود و به اسپاگتی در حال جوشیدن نگاهی می‌اندازد و سس آلفردو را در شعله کناری هم می‌زند. زیر سس را خاموش می‌کند. اسپاگتی را داخل ظرف آبکش می‌ریزد.

مرد جوان در گوشه‌ای از آشپزخانه ایستاده است و به او که این‌چنین سنگین و باوقار طول و عرض آشپزخانه را طی می‌کند نگاه مى‌كند، همین‌طور به ستون فقرات و گودی کمرش که از زیر لباس شب مشکی دکلته‌اش نمایان است و بندهای قرمز لباس‌اش که از روی پوست سفید کتف‌هایش رد شده‌اند و دور گردنش پاپیون زده شده‌اند.

دختر اسپاگتی‌ها را داخل ظرف می‌کشد و با طمانینه سس آلفردو را روی آن می‌ریزد.

کارگردان کات می‌دهد.

دختر خسته دستش را به پیشانی می‌زند و زیر چشمی جوان بازیگر را می‌پاید تا متوجه عکس‌العمل احتمالی او شود اما دیگر از آن نگاه‌های عاشقانه خبری نیست و او در گوشه‌ای از سالن با کارگردان سر دستمزدش چانه می‌زند. به اتاق گریم می‌رود. جلوی آینه می‌نشیند و به چهره گریم شده‌اش خیره می‌شود. پنبه را به کرمی سفید آغشته می‌کند و صورتش را تمیز می‌کند. حالا دیگر می‌تواند چین‌های کنار چشم‌ها و لب‌هایش را در سن سی‌سالگی ببیند و به این افتخار کند که تنها یادگار باقی مانده از پدر و مادرش پیری زودرس است. پدر و مادری که با پنج‌ساله شدن مهاجرتش هنوز آن‌ها را نديده است. یاد روزهای اول مهاجرتش می‌افتد که با کلاه شاپو سیاه‌رنگ زنانه‌ای گوشه خیابان می‌ایستاد و برای امرار معاش ساز می‌زد تا غم دوری از وطن را با شادی سال نو مردمان این سرزمین به رقص درآورد.

گوشه پاپیون دور گردنش را می‌کشد. گره پاپیون باز می‌شود، بندها از روی شانه‌ها و کتف‌هایش به پایین می‌افتد. لباس شب دکلته را با لباس یقه اسکی مندرسی که هفته پیش از شنبه‌بازار گرفته بود عوض می‌کند و از در پشتی ساختمان تئاتر که بوسیله سه یا چهار پله آهنی زنگ‌زده از سطح کوچه فاصله گرفته است پایین می‌آید. کوچه را با آن آجرهای سه‌سانتی رنگ و رو رفته و سطل آشغال‌های بو گندو و بدقواره طی می‌کند.

خسته و کوفته همراه جعبه پیتزای ورناليز از پله‌های اضطراری آهنی بالا می‌رود تا از شر نگاه پیرزن فضول همسایه در امان باشد و مجبور نباشد به سوال‌های تکرارى‌اش جواب بدهد و هر جواب را سه‌بار تکرار کند تا پیرزن برای بار سوم متوجه منظور او شود و برای بار دهم در هفته به او بگوید «که نمی‌تواند گربه‌هایش را در آغوش بگیرد چون به مویشان حساسیت دارد».

از پنجره وارد خانه‌اش می‌شود. روی مبل دو نفره‌اش مقابل تلویزیون لم مى‌دهد و تک برش پیتزا ورناليز را گاز می‌زند...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
«چهارخانه‌ي خاكستري
روی تخت دراز کشیده بودم و با نگاه ِ کنجکاوانه ای به قاب عکس گرد گرفته ای که روی طاقچه ٬میان دو شمعدان قرار گرفته بود زل زده بودم.در میان شمعدان سمت راست شمعی سفید و در میان سمت چپی٬ شمعی سیاه و تمام سوخته وجود داشت.انگار این دو شمع قصه ی یک صعود و هبوط تلخ را با اشکهای سیاه و سپیدشان بازگو میکردند.شاید هم تصویری از تولد و مرگ ِ صاحب عکس بودند٬اما من هرگز در این رابطه به یقین نرسیدم.با وجود اینکه روزی چند بار چشمم به این قاب عکس کهنه می افتاد و ساعت ها به آن نگاه میکردم ٬ولی هیچگاه مانند این دفعه ٬موجودی ذی روح را مقابل خود احساس نمیکردم.مردی میانسال با موهای جو گندمی و روغن کشیده که فرقش را از چپ باز کرده بود و پشته ای از موهای پر پشتش رابر گوشه ی راست ِ پیشانی جمع کرده بود.بوی عطر شاه عبدالعظیمی که انگار یک شیشه اش را روی کت چهار خانه ی خاکستری رنگش خالی کرده بود، دماغم را میسوزاند.یقه ی سنگکی پیراهن سپیدش روی یقه ی کتش را پوشانده بود و تا نزدیکی ِ سرشانه هایش امتداد می یافت.ابروان پر پشت و به هم پیوسته اش هیچ گاه از سادگی ِ چشمان درشتش نمیکاست.چشمانی که به عدسی ِدوربین عکاسی زل زده بود و گویا پلک زدن یادش رفته بود. مجموعه ی بینی ِ کشیده و قلمی اش با سبیل ِ کلفتش که روی لب بالایش را پوشانده بود مثل ِ قلم موی نقاشی بود که دو هفته ی پیش با آن در خانه مان را رنگ زده بود.بدون اینکه پلک بزند فقط لب پایینش میجنبید و میگفت(یالله بنداز))

حالا من عکاسی بودم که باید از این موجود غریبه اما در عین حال دوست داشتنی عکس می انداختم...

وقتی بچه بودم بعضی روزها با دوچرخه ی رنگ و رو رفته ام به چهار راه مولوی میرفتم.تا آنجا بارها زنجیر می انداختم و بالاخره با دست و صورت سیاه و روغنی به دکان ِعکاسی ِپیرمردی میرسیدم که با دوربین قدیمی ِقرمز رنگش عکس می انداخت.مشتری هایش همه از قماش خاصی بودند.دهاتی های تازه به تهران رسیده و چاقو کش های صابون پز خانه...در دکّان پیرمرد وسایل و لباسهای تزیینی هم وجود داشت٬از جمله کلاه شابگاه و کراوات های بلند و کوتاه و عصا و ساعت مچی و دستمال گردن.درست مثل سمساری بود.

همیشه در عکسهای قدیم٬این ساعت مچی ها بدجور جلب توجه میکرد.کسانی که میخواستند عکس بگیرند ٬آستینشان را بالا میزدند و ساعت مچی را به دست چپ و بعضی وقتها به دست راست میبستند و مشتشان را گره میکردند و زیر چانه میگذاشتند.البته به صورتی که ساعت مچی به خوبی در عکس نمایان باشد.گویا هدف از عکس گرفتن تبلیغ ساعت بود.بعد هم حتما عکسهایشان را با نامه ای برای هم ولایتیهایشان میفرستادند و به خود میبالیدند و از حال و هوای تهران تعریف میکردند.

همه ی این فکرها از پیش نظرم میگذشت، ولی کماکان مرد میانسال به عدسی زل زده بود و پلک نمیزد.درست مثل مرده ای که دور شدن روح از جسدش را ناباورانه نگاه میکند و آخرین جوهره های حیات٬لب زیرینش را میلرزاند٬فقط میگفت زود باش بنداز دیگه.پتوی خاکستری رنگ ضخیمم که از تخت پایین افتاده بود را برداشتم و روی سرم کشیدم.درست مثل پیرمرد عکّاس که با هر بار عکس گرفتن باز باید این تاریکی را تجربه میکرد٬زیر پتو چشمانم را باز کردم .ولی چون چیزی نمیدیدم دوباره چشمانم را بستم و در عمق تاریکی شروع کردم به بیهوده خندیدن.قیافه ی مرد میانسال هنوز پیش چشمم بود ٬ولی هر لحظه مبهم تر میشد و حالتی مسخره داشت.یک شباهت نزدیکی بین خودم و او احساس میکردم و به این احساس مضحک ٬فقط میتوانستم بخندم.

صدای چرخیدن ِدر ٬بر پاشنه صدای خنده ام را پایین آورد ٬ولی هنوز دوست داشتم بخندم.اما ناگهان صدایی که بیشتر به جیغ شبیه بوه خنده ام را کاملا قطع کرد.

"یالله بنداز اون پتو رو از سرت...پسره ی تنبل خجالت نمیکشه٬مثل دیوونه ها زیر پتو میخنده!"آهسته سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم٬اما هنوز چشمانم بسته بود و لبخند گوشه ی لبم زهر شده بود.زیر چشمی نگاه کردم.دیدم مادرم از در اتاق بیرون رفت.برگشتم به طرف طاقچه.قاب عکس٬غبار آلودتر شده بود.مرد میانسال مرده بود و دیگر لب زیرینش نمیجنبید.

مدّتها بود که به زیر زمین ِ سرد و نمور خانه سری نزده بودم ٬با اینکه بارها موقع بچّگی در آنجا حبس شده بودم و تمام سوراخ سمبه هایش را بارها وارسی کرده بودم ٬اما اینبار وقتی از پله های پرشیب و آجری آن پایین میرفتم ٬انگار به سرزمین ناشناخته ای قدم میگذاشتم.نقب های مارپیچ آن اینبار برایم تجسّمی از زندان سکندر بود که فقط در شعرها و قصه ها نامش را شنیده بودم.با اینکه کلید چراغ، دم ِ دستم بود ٬ترجیح دادم فانوسی که با میخ طویله به دیوار دارش زده بودند را روشن کنم.فضا مه آلود شد.اولین چیزی که نظرم را جلب کرد صندوقچه ای قدیکی بود که روی کرسی پوسیده در گوشه ی یکی از نقب ها خاک میخورد.فانوس را دوباره به میخ دیوار آویزان کردم و فتیله ی آن را بالا کشیدم.فضا قدری روشن شد.در صندوقچه را باز کردم و خرت و پرت های داخل آن را با بی حوصلگی بیرون ریختم.انگار چیزهایی که بارها و بارها دیده بودم و با آن ور رفته بودم ٬دیگر اقناعم نمیکرد.در ِ صندوقچه ی خالی را محکم بستم و دو سه قدم به عقب برگشتم.پشت ِ پایم به چیزی گیر کرد.خم شدم و آن را از زمین برداشتم و در سایه روشن ِ نور فانوس٬که دیگر آخرین نفسهایش را میکشید ٬خوب نگاهش کردم.چروکیده و خاک آلوده بود ولی خودش بود.همان کت ِچهار خانه ی خاکستری رنگ

که در عکس دیده بودم.از پلّه ها بالا رفتم و پشت سرم دوباره تاریک شد.

گوشه ی حیاط ٬مقابل پنجره ی چوبی اتاقم ایستادم و کت را تکاندم.طوفانی به پا شد.بعد به سرعت کت را تنم کردم و مقابل شیشه به تماشا ایستادم.کت٬قدری برایم گشاد بود و سر آستینهایش تا نک انگشتانم را پوشانده بود ولی احساس میکردم که ابهتی پیدا کرده ام.کت را از تنم در آوردم و لباسهایم را پوشیدم و یک سر به خشک شویی رفتم...

صبح زود از خانه بیرون رفتم.رفته گر پیر محلّه با زحمت جارویش را به روی آسفالت ِپر وصله ی کوچه میکشید و به آرامی جلو میرفت.خسته نباشیدی گفتم و از کنارش گذشتم.وقتی به جای گفتن (سلامت باشید ) نگاه تعجب آمیزی به سر آستینهای کت چهار خانه ی خاکستریم کرد تازه متوجه شدم که باید دستهایم را در جیبهای پف کرده ی کتم فرو کنم.سرم را پایین انداختم و از خم ِ کوچه گذشتم.نمیدانم چه شد که دوباره سر از چهار راه مولوی در آوردم.ولی اینبار دستهایم سیاه و روغنی نبود.در عوض بوی روغن بادام که به موهایم مالیده بودم تازه ام میکرد.یکسره به دکّان پیرمرد عکّاس رفتم.دکّانش تغییر چندانی نکرده بود.ولی خودش به اندازه ی یک عمر پیر تر شده بود و روی چهار پایه ای چوبی با حالت قوز کرده نشسته بود.

دوربین قرمز رنگ قدیمیش که حالا حتما جزء عتیقه جات به حساب میامد بر روی سه پایه ای بلند سر جای همیشگیش قرار داشت و من احساس میکردم که این جعبه ی اسرار آمیز ٬تنها پیوند من با گذشته است.به انتهای دکان رفتم و روی صندلی مقابل عدسی دوربین نشستم.پیرمرد که انگار از خلسه ی چندین ساله ای بیرون آمده بود با تعجب پرسید: (میخوای عکس بندازی؟)گفتم آره.گفت :صاف بشین و پلک نزن.بعد رفت و با دستمال ِ کهنه ای که از جیبش در آورده بود ٬عدسی دوربین رو تمیز کرد و پارچه ی ضخیم و سیاه رنگ ِ پشت دوربین رو روی سرش کشید وعکسم رو انداخت.روز دیگری برای پیرمرد آغاز شد و من از روی صندلی بلند شدم و از او پرسیدم کی حاضر میشه؟) گفت :حاضرش میکنم و من بدون اینکه سوال دیگری بکنم ٬پول ته جیبم را در کف دست پیرمرد خالی کردم و رفتم.

نمیدانم که چند روز گذشت که برای گرفتن عکس دوباره به دکان پیرمرد رفتم.سلام کردم.مرد جوانی که پیراهن مشکی به تن داشت سری تکان داد و زیر لب چیزی گفت.نمیدانم فحش بود یا جواب سلام من.بعد سرش را طوری تکان داد که من فهمیدم که باید بگویم چه میخواهم.گفتم :اون آقا؟؟؟... گفت مُرد...و سپس به قاب عکسی که روبانی سیاه در گوشه ی آن کشیده بودند اشاره کرد و گفت:چند روز دیگه چلمشه.

یک دفعه به یاد دوربین عکاسی پیرمرد افتادم اما به هر طرف دکان که نگاه کردم نه اثری از آن بود و نه از چیزهایی که قبلا آنجا دیده بودم.رو به مرد جوان کردم و گفتم :آقا عکسم؟؟گفت :آهان...بعد کشوی میزی را که مقابلش بود و من تا به حال آن را ندیده بودم بیرون کشید و چیزی شبیه پاکت نامه ای کوچک را در آورد و بدون اینکه حرفی بزند آن را به من داد و شروع کرد با چرتکه اش ور رفتن.من هم بلا فاصله از دکان خارج شدم و چند قدم آنطرفتر مقابل سقاخانه ای که چند شمع٬روی سکوی آن میسوخت ایستادم و در ِپاکت را باز کردم.عکسی که میان پاکت بود را با انگشت بیرون آوردم و با دقت نگاهش کردم.عکس مردی بود میانسال٬با موهای جو گندمی و چشمهای ساده و ابروان به هم پیوسته که کت ِ چهار خانه ی خاکستری به تن داشت.شاید هم عکس ِ میانسالی ِپیرمرد ِ عکاس بود.

شباهت مضحک و تلخی بین خودم و صاحب عکس احساس میکردم که هر لحظه مبهم تر میشد.شاید هم عکس٬عکس خودم بود ولی انگار من قدرت تشخیص نداشتم.عکس را در جیب ِ بغل کتم گذاشتم و کت را از تنم در آوردم و روی پیرمردی که نزدیک سقا خانه ٬کنار ِ دیوار خوابیده بود و از سرما قوز کرده بود انداختم و رفتم...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺍﺧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ!

ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟

ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﺒﻌﯿﻀﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻗﺎﺋﻞﻣﯿﺸﻦ!

ﭘﺴﺮ ﺗﺎ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﻫﺮﺟﺎ ﺩﻟﺶ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﻣﯿﺮﻩ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺩﺍﺭﻩ
ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻩ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ.

ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﯾﮕﻪ !!
ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﺮﺍﺑﻪ!

ﭘﺴﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭﺩﯼ ﺩﺍﺭﻩ!
ﺩﺧﺘﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻣﻌﺘﺎﺩﻩ!

ﭘﺴﺮ ﭼﺶ ﭼﺮﻭﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺫﺍﺗﺸﻪ ! ﺩﺧﺘﺮ ﭼﺶ
ﭼﺮﻭﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻭﻟﻪ!

ﺧﻼﺻﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﻋﺎﺩﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﺪ!

ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﮔﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺧﻼﻓﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ !
ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ
برداشت طرف مقابلت شرطه نه برداشتها و تفاسیری که تو از اون واژه یا رفتار داری!!!
     
  
صفحه  صفحه 62 از 100:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA