انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 63 از 100:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
انتخاب درست!

==ஜ۩۞۩ஜ==

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند. پسر مدتی...
بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت. طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.
پسر از پیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند.
چند هفته بعد، پسر پیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.
پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.
پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.
اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است. امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.
پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.
به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.
یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما کاملا بی نقص است. همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تان ازدواج کنم!
چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد. اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.
این زشت ترینب چه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به این زشتی است؟
پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.
اما او هم یک عیب کوچک داشت. متوجه نشدی؟!
او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!
برداشت طرف مقابلت شرطه نه برداشتها و تفاسیری که تو از اون واژه یا رفتار داری!!!
     
  
زن

 
شیطان چه مى كند؟

===ஜ۩۞۩ஜ===

گویند در زمان دانیال نبى یك روز مردى پیش او آمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر شیطان چه كرده ؟ مرد گفت : هیچى ، از یك طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، كار خوب بكنیم و از بدیها دورى نماییم . دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشكر مى كشد و با شما جنگ مى كند و شما را مجبور مى كند كه كار بد كنید. مرد گفت : نه ، این طور كه نه ، ولى دایم ما را وسوسه مى كند، كارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارد دیندار و درست كردار باشیم .
دانیال گفت : آیا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آیا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شیطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شیطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟...
مرد گفت: نه ولی من از دست شیطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شیطان است .
دانیال گفت : تعجب مى كنم كه تو اینقدر از دست شیطان شكایت دارى پس چرا شیطان هیچ وقت نمى تواند مرا فریب بدهد، من هم مثل توام ، شاید تو بى انصافى مى كنى كه گناه خودت را به گردن شیطان مى گذارى . دانیال ازآن مرد نام او را پرسیده و سپس گفت: من تا امروز خبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شكایت داشت!
دانیال گفت : شیطان مى گفت من از دست این مرد عاجز شده ام ، او به من خیلى ظلم مى كند... آن وقت از من خواهش كرد كه تو را پیدا كنم و قدرى نصیحتت كنم كه دست از سر او بردارى! شیطان میگفت: آخر من شیطانم و مورد لعنت خدا هستم . روز اول كه از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم براى كارهایم قرار و مدارى گذاشتم ، قرار شده است كه تمام بدى ها در اختیار من باشد و تمام خوبیها در اختیار دینداران ، ولى این مرد مرتب در كارهاى من دخالت مى كند، پایش را توى كفش من مى كند، و بعد دشنام و ناسزایش را به من مى دهد. مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگیرد ولى نمى گیرد، پولش را مى تواند در كار خیر خرج كند ولى نمى كند و همه اینها را به گردن من مى اندازد
دو رنگى و حیله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى این مرد در كارهایش حقه بازى مى كند، بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى این مرد به اینها هم ناخنك مى زند. چه بگویم اى دانیال كه این مرد مرتب بر سر من كلاه مى گذارد و آن وقت تا كار به جاى باریك مى كشد مى گوید بر شیطان لعنت .
خوب ، وقتى تو در كارهاى شیطان دخالت مى كنى او هم حق دارد، در كارهاى تو دخالت كند و روزگارت را سیاه كند. اما تو مى گویى كه شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه كرده ، در این صورت تو باید به وسوسه او گوش ندهى و سعى كنى به گفتار و رفتار نیك پایبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانیال.
برداشت طرف مقابلت شرطه نه برداشتها و تفاسیری که تو از اون واژه یا رفتار داری!!!
     
  
زن

 
قصاص
نمی‌دانم از کجا سوت زد، کمانه کشید، آمد و صورتش را پاشاند. انگار کردم که صدای گلوله بعد از پاشانده شدن صورتش آمد. هنوز تکه‌های مغز و خونش از روی گونه و لباسم شره می‌کرد که افتاد. مثل سنگ، انگار از ازل نبوده، دنیا نیامده بوده. تکان نمی‌خوردم. یعنی می‌خواستم، نمی‌شد. گفتی که از غار جادو جواهر دزدیده باشم پاهام سنگ شده بود. چسبسده بود به زمین سرد.
صدای پا می‌آمد. بس‌که برف بود صداهاي قرچ‌قرچ نزدیک می‌شد. یه حرکتی کردم، گمونم آب دهنم بود که قورت دادم. چقدر صدادار! گفتم اگه از گلوله‌ی سر کوهی‌ها نه، از این آب دهن پایین دادن من حتمی بهمن میاد. نیامد. آمدند، رسیدند بالا سر جنازه. یکیشان گفت: اینه چه کنیم؟ منظورش من بود. اون قلچماقه پای جنازه را گرفت، گفت: جرأت حرف نداره. ولش کنید، شب نشده همین کوه و کمر می‌میره.
راست می‌گفت. حرفی نبود بزنم، تا شب هم حتمی می‌مردم، بلد راهو زده بودند.
یکی دیگرشان آمد جلو، لختم کرد. پول و پله هرچی همرام بود، ساعتمم از مچم گرفت. یک‌تکه مغز و مو با عرق از ابروم افتاد سینه‌ی اوِرم. گفت: عرق کرده گرمشه. پالتوم را هم درآورد. نگام کردند و خندیدند. جنازه را از پا کشیدند و رفتند. رد خون همین‌جور وسط برف‌ها قرمز می‌زد.
هنوز سنگ بودم. لرزم گرفت. مهره‌های پشتم سربه سری لرزید تا دوتا کتفم، همچی که انگار شونه بندری زده باشم. به خودم آمدم، دهنم آب نداشت. گلوم خشکِ‌خشک می‌سوخت. گریه افتادم. نمی‌دانم شاید هم چشمام آب آورد و تازه شد. دوباره لرزیدم. صدای زوزه آمد. گرگ بود. به دور و برم نگاه کردم، کوه بود، برف بود، صخره بود و رد خون.
دنبال رد خون دوییدم، گلوله از گرگ‌ها بهتر بود. شب می‌شد اگه، همین رد خونم گم می‌کردم.
صبحی که راه افتادیم، قبلش اون‌موقع که توی ده دنبال نشانی بلد راه می‌گشتم، گفته بودند سر کوهی‌ها دنبالشن، جدی نگرفتم، یعنی گرفتم اما عزمم جزم شد که: لابد خیلی مهمه که پیِ خونش می‌گردن. خبطی کردم والله.
گفتند: کسی نمی‌دانه کجاست، برو اول جاده کوهستان بشین، خودش میاد سراغت. که همین هم شد.چشماش جذبه داشت، آدم هراس می‌کرد اما دلت یه جورایی به دیدنش قرص می‌شد. گفتم لابد تا فردا از مرز ردم. نشد. نشد. چه خاکی به سرم کنم؟ می‌گفتن: یکی که توی سر کوهی‌ها خون کرده بود، خون ناحق، سر یه مسئله ناموسی، که نه ناموس خودش، مال سر کوهی‌ها، پناه برده بود به همین بلد راه، بلد هم ردش کرده بود. حالا من چه کنم این سوز و سرما، این کوه و کمر با زوزه‌ی گرگ؟ دِ، آخه مرد، آدم خونی رو که از قصاص در نمی‌برن. حالا چه کنم شب و رد خون؟؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شیشه ی شکسته
با بوسه و نوازش‏های مادر چشمش را باز کرد. علي غلتي زد و دوباره چشمش را بست. براي اينکه خواب از چشم‏هایش بیرون برود مادر غلغلکش داد. با هم بازي کردند و خنديدند. او اين بازي را خيلي دوست داشت دلش مي‌خواست هر روز صبح با اين بازي از رخت‏خواب بيرون بيايد. صبحانه را خورد و سراغ لباس‌هايش رفت. هوا گرم بود بايد لباسي مي‌پوشيد که موقع بازي گرمش نشود. شلوار کوتاه و رکابي سبک و خنک به تن کرد. کفشي را که دوست داشت پوشيد و از خانه بيرون رفت. محل زندگي‏شان شهر کوچک و زيبايي بود که در تابستان مسافران فرواني را به‌خود جلب مي‌کرد.

جمعيت مسافران و چادرهاي رنگي بزرگ و کوچک و ماشين‏هاي گوناگون برايش جالب بود و سرگرمش مي‌کرد. علي، هنوز به سن مدرسه نرسيده بود و خواندن نمي‏دانست. دلش مي‌خواست بداند روي صفحه سفيدي که جلو و پشت ماشين‏ها نصب شده چي نوشته شده. کنار ماشيني ايستاد که قدش به اندازه چرخ‏هايش بود. روي پلاک آن دست کشيد از اين‏‏که اعداد و حروف زير انگشتانش بالا و پايين مي‌شدند خنده‏اش مي‌گرفت. گرم بازي بود که دستي به شانه‏اش خورد، پسرکي همسن و سال و شکل خودش با همان ريخت و لباس پرسيد:

- مياي بازي؟

نمي‌دانست چه جوابي بدهد. چقدر شبيه خودش بود! پسرک باز هم دستش را روي شانه علي گذاشت و تکانش داد:

- مياي...؟

مادر بود تکانش مي‏داد تا از خواب بيدار شود. چشمش را که باز کرد نگاهي به دور و برش انداخت نه از چادرها و ماشين‏ها خبري بود نه از هم‏بازي. يک‌روز سخت ديگر شروع شده بود. از تشک کهنه و سفتي که چندان فرقي با کف آلونک‏شان نداشت بيرون آمد. مانند هميشه بجز نان و کمي پنير چيز ديگري براي خوردن نبود. از آلونک بيرون آمد به‌طرف محلي‌که مسافرها آنجا چادر مي‌زدند رفت تا از ميان زباله‌هايي که مي‌ريزند چيز به‌دردبخوري پيدا کند. بجز يک‌نفر همه رفته بودند اما زباله فراواني به يادگار نمانده بود. آخرين مسافر داشت آخرين عکس‏ها را از مناظر مي‌گرفت. علي ايستاد و او را تماشا کرد. چقدر دلش مي‌خواست بداند جعبه‏اي که آن مسافر جلو چشمش مي‌گيرد چه‌طور کار مي‌کند. چيزي سر درنياورد و بدنبال کار خودش رفت. کنار رودخانه مقدار زيادي کارتن و بطري و... روي‏هم ريخته شده بود. کارتن‌ها و جعبه‌ها را تا کرد و روي يکديگر گذاشت. مسافر به‏طرفش آمد پرسيد:

- ازت عکس بگيرم؟

چهره شیرین و سر گِرد با موهاي مشکي فرفري، انگار آرايشگر ماهري بادقت و حوصله آنها را دسته‌دسته دور خودش پيچيده بود. دماغ کوچک و لب‌هاي خوش‌ترکيب با پوست برنزه.

مسافر از او خواست بچرخد تا منظزه زيباتري در عکسش بيافتد. هرچه مسافر گفت انجام داد. تمام عکس‌ها با شرم و خنده گرم او گرفته شد. عکاس، عکس‏هايش را گرفت و رفت. علي خم شد تکه شيشه شکسته‏اي را که ميان زباله‏ها کف پايش فرو رفته بودبيرون آورد. از پيراهن پاره‏اش نواري کند و دور زخمش پيچيد. کارتن‏ ها را روي سرش گذاشت و لنگ‌لنگان از همان راهي‌که آمده بود برگشت. تمام طول راه لبخندي روي لب داشت، کسي به او توجه کرده بود.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

andishmand
 
گدانهای دست ساز..

مردی گلدانهای دست ساز می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را وارسی کرد . بعضی ها بدون تزئین بودند ، تعدادی هم نقش و نگار ظریفی داشتند .

زن قیمت گلدانها را پرسید ، دید که همه یکی است . پرسید :

چرا گلدانهای نقش دار و ساده یک قیمت هستند ؟ چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است ، همان پول گلدان ساده را می گیری ؟
فروشنده گفت :
من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم . زیبائی رایگان است !



عروسکی که نبود....

مستاصل بود که وقتی به خانه می رسد، چه بهانه ای بیاورد ، چند روزی می شد که پسرش بهانه می گرفت او را به رستوران ببرد، اما او همیشه دیر وقت به خانه می رفت و می گفت :
امروز هم کارم زیاد بود و نتوانستم مرخصی بگیرم .
در آخر ، وقتی دید پسرش هیچ جوری کوتاه نمی آید ، از صاحبکارش مرخصی گرفت .
لباس عروسک را از تن بیرون آورد تا زود به خانه برود و او را با خود به محل کارش ببرد .
وقتی رسیدند پسرک لب بر چید و گفت :
بابا ! فکر کنم دیر آمدیم ، همیشه یک عروسک بزرگ این جا بود که بچه ها با آن بازی می کردند . من هم می خواستم بازی کنم . اما حالا نیست !
مرد ، لبش را به دندان گزید و نگذاشت پسرش قطره اشکی را از گوشه چشمش نیش زده بود را ببیند .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

 
اجاره ای
شیرین میز صبحانه را چید. کره، عسل و نان سنگگ تازه. رفت جلو میزتوالت رژلب جگریش‌رو به لب زد. موهای بلندش پشت سرش جمع کرد گفت: پاشو تنبل نمی‌خوای صبحونه بخوری ببین بارون قشنگی می‌آد. شیرین پرده‌های مخمل را کنار زد، کوسن‌های تزیینی را از کف اتاق جمع کرد.
سعید خودش را کش و قوس داد، گفت: اول صبحی سروصدا می‌کنی برو بذار بخوابم.
شیرین خندید و گفت: منی‌که نون تازه می‌خرم، چای تازه دم می‌دم، با بوس‌بوس تورو بیدار می‌کنم بذارم برم.
سعید سرش را خاراند و گفت: نه نرو، بمون مخم‌و بخور.
شیرین چوب‌های زیر بغل سعیدرا که کنار پا تختی سفید بود آورد نزدیک تخت و وسایل کیفش را مرتب کرد، فنجان چای را پر کرد و گفت: دیرم شده خداحافظ.
سعید که هنوز درحال خمیازه کشیدن بود گفت: خداحافظ زلزله زندگی من با رفتنت همه‌جا ساکت می‌شه. سعید پاشد نشست پشت میزکارش برچسب بزرگ روی کامپیوتر که نوشته بود قرص ساعت هشت یادت نرود را کند.
صدای زنگ موبایل از زیر روزنامه‌های میز صبحانه می‌آمد، سعید اون‌رو برداشت و گفت: وای موبایلش‌رو جاگذاشته. طرف ول کن نبود مرتب زنگ می‌زد. سعید با بی‌حوصلگی شاسی سبز را زد که جواب بده هنوز نگفته بله، یکی آن‌طرف خط با صدای بم و مردانه گفت: کجايی عزیز، چرا دیر کردی، زیر این بارون موش آب‌کشیده شدیم، همیشه اینقدرخوش قولی، اول بسم ا... که مارو کاشتی زودتر بیا.
سعید مات و مبهوت بود و با پای شکسته دور قالیچه لاکی‌رنگ راه می‌رفت. در بالکون رو باز کرد، برگ‌های گل کاغذی را نوازش کرد، سیگارش را روشن کرد پک محکمی زد. اون‌روز اصلاً کار نکرد. نزدیک غروب بود چراغ پایه‌دار گوشه اتاق روشن بود. سعید روی صندلی لهستانی نشسته بود با چاقو سفریش بازی می‌کرد. صدای شیرین از راهرو می‌آمد با دسته‌گل وارد شد.
گفت: سلام، بیا ببین کی‌رو آوردم‌و با دستش زن را تعارف کرد به داخل، بالاخره با هزار بدبختی تونستم برادرش‌و راضی کنم. برادره که نمی‌فهمید رحم اجاره‌ای چیه؟ دفعه اول نزدیک بود کتک جانانه‌ای بخورم ولی وقتی بهش گفتم بارداری سلول‌های سرطانی من‌رو فعال می‌کنه، شوهرم عاشق بچه‌ست دلش برام سوخت وقتی هم پای پول اومد وسط کلی به قول خودش حال کرد گفت: این کار ثواب داره بیا آبجی‌مو ببر پیش خودت بهش برس تا یک بچه تپل‌مپل بیاره. شیرین رو کرد به زن جوان گفت: بیا راحت باش. زن نشست روی مبل. شیرین مشغول شام درست کردن شد.
سعید نگاهی به زن کرد و اسمش‌و پرسید. زن چادرش را کشید جلو صورتش، گونه‌هاش قرمز شده بود. به آرامی گفت: دریا.
سعید چشماش رو تنگ کرد زل زد به چشماش گفت: دریا، مثل رنگ چشمات.
شیرین سینی چای را روی میز گذاشت. گفت: فردا مرخصی گرفتم. باید بریم گچ پاتو باز کنیم. دیگه استراحت بسه. کارهای شرکت خیلی عقب افتاده. سعید دزدکی دریا رو نگاه کرد و گفت حالا چرا عجله می‌کنی. حسودی می‌کنی که من تو خونه استراحت می‌کنم و به دریا گفت: چای بده به من تا داغ شم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مونس

دست کرد زیر بالش. موبایل را بیرون آورد. جوری‌که پرستار نبیند شروع کرد به فشار دادن دکمه‌ها. پرستار لبخندزنان صورتش را نگاه کرد. لبخند پرستار را پس داد. تازگی زیاد وقت صرف نمی­کرد بفهمد لبخند پرستار ساختگی است یا از روی حُسن رفتار. پرستار سرم را عوض کرد. به آنژوکت جاخوش کرده توی رگ سبز پشت دست خیره ماند. زیرلب گفت: می‌ترسم رگت خراب شده باشه. چند روزه اینجاست؟
جوابی نداد. محو صفحه موبایلش بود. پرستار دوباره پرسید: دو روز پیش بود، نه؟
باز جوابی نداد. رفته بود جایی غیر از این اتاق که دیوارهاش سفید بود و بوی ناآشنایش حتی تا توی کپسول اکسیژن هم راه پیدا کرده بود. پرستار با محبتی خاص نگاهش کرد. چسب را از توی جیب درآورد و آنژوکت را محکم کرد. صدای دمپایی‌های پرستار کشیک شب که تا چند دقیقه دیگر شیفتش را تحویل می­داد...
مرد هنوز خواب بود. صدای اس‌ام‌اس بیدارش کرد. بی‌آنکه چشم باز کند موبایل را از توی کشوی کنار تختش برداشت. چشم تنگ کرده­اش را دوخت به صفحه موبایل. اما زود چشم دراند و کنج لبش بالا رفت. جوانک تخت کناری توی یک هفته‌ای که اینجا بود هنوز نفهمیده بود این برقی که صبح­ها بعد نگاه کردن به اس‌ام‌اس صبحگاهی توی چشم‌هاش می­نشیند برق شعف است یا انعکاس نور موبایل.
مرد زنگ بالای سرش را فشار داد. پرستار تازه‌نفس شیفت را تحویل گرفته بود. مرد پرسید: خانوم پرستار، فکر می­کنید تا یه ماه دیگه مرخص بشم؟
پرستار گفت: هر روز این‌رو می‌پرسی. از من که هر روز می­پرسی. از باقی همکارها رو نمی­دونم.
مرد ملتمسانه پرسید: مرخص می‌شم یا نه؟
پرستار خودش را مشغول آنکار کردن تخت کرد. نگاهش را از مرد می­دزدید. گفت: اگه خدا بخواد حتماً. نکنه فکر کردی ما خوشمون میاد اینجا نگهتون داریم؟ فقط سعی کن زود خوب شی.
پرستار به تخت مرتب‌شده نگاهی انداخت و رفت.
مرد به جوانک گفت: فکر می‌کنه نمی­دونم کارم تمومه.
جوانک ملافه را کشید روی سرش.
مرد گفت: امروز بهش می‌گم. دیگه باید بگم. نباید الکی بهم امیدوار بشه. خودخواهی کردم تا حالا نگفتم. من یه خودخواه عوضی‌ام. مشت­ها را به پا کوفت. زد زیر گریه. به های‌های که افتاد جوانک تخت کناری بی‌آنکه ملافه را از روی سر کنار بزند، زنگ بالای سرش را فشار داد.
پرستار دیگری آمد. چاق و کوتاه. از صدای پاش معلوم بود حوصله ناز مریض کشیدن ندارد. به مرد نهیب زد: باز هم که شما داری گریه می­کنی؟ فکر مارو نمی‌کنی فکر این جوون بیچاره‌رو بکن.
مرد بی‌توجه به پرستار گریه‌اش را می­کرد. پرستار رفت و کمی بعد برگشت. ملافه را کنار زد. گفت: به پهلو بخواب. مرد، رام پرستار، به پهلو غلتید. سعی کرد بغضش را توی سینه خفه کند. پرستار سرنگ خالی را نشانه رفت توی سطل زباله. رفت. مرد باز هم کشیده می­شد به خواب. به جایی غیر از این اتاق با دیوارهای سفید و بوی ناآشنایش که حتی تا توی کپسول اکسیژن هم راه پیدا کرده بود.
یک‌ماه پیش زن را کنار پنجره اتاق نوزادان دیده بود. روپوش صورتی بیمارستان به تنش زار می­زد. روی ویلچر نشسته بود، گردن می­کشید تا موجودات سرخ و پف کرده­ای که آنی زبان به دهن نمی‌گرفتند، دید بزند. زن گفته بود اینجا تنها جای خوب بیمارستان است. گفته بود آرزو دارد یک‌بار یکی از اینها را، شده برای چند دقیقه بدهند بغلش.
زنگ اس‌ام‌اس بند شد. موبایل از روی تخت افتاد پایین. جوانک جلدی ملافه را کنار زد و محو صورت مرد شد. خواب خواب بود. آنقدر عمیق که می­شد شک بُرد نکند مرده باشد. از روی تخت جست زد پایین. موبایل را برداشت.
«باید از همان اول به تو می­گفتم که به زنده از اینجا بیرون رفتنم امیدی نیست. من‌رو ببخش. برام دعا کن. دوست‌دار همیشگی تو مونس.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
سران قوم و فریسیان زنی را که در حال زنا گرفته بودند، کشان کشان به مقابل جمعیت آوردند و به عیسی گفتند:
«استاد، ما این زن را به هنگام عمل زنا گرفته ایم. او مطابق قانون موسی باید سنگسار شود. ولی نظر شما چیست؟» آنان می خواستند عیسی چیزی بگوید تا او را به دام بیاندازند و محکوم کنند.
ولی عیسی سر را پایین انداخت و با انگشت بر روی زمین چیزهایی می نوشت. سران قوم با اصرار می خواستند که او جواب دهد.
پس عیسی سر خود را بلند کرد و به ایشان فرمود: «بسیار خوب؛ آنقدر بر او سنگ بیاندازید تا بمیرد.
ولی سنگ اول را کسی به او بزند که خود تا به حال گناهی نکرده است».

سپس دوباره سر را پایین انداخت و به نوشتن بر روی زمین ادامه داد. سران قوم از پیر گرفته تا جوان، یک‌یک بیرون رفتند تا اینکه در مقابل جمعیت فقط عیسی ماند و آن زن.
آنگاه عیسی بار دیگر سر را بلند کرد و به زن گفت: «آنانی که تو را گرفته بودن کجا رفتند؟ حتی یک نفر هم نماند که تو را محکوم کند؟» زن گفت: «نه آقا» عیسی فرمود: «من نیز تو را محکوم نمی کنم. برو و دیگر گناه نکن.»

میلاد حضرت عیسی مسیح (ع) بر تمامی سالکان راه حق و حقیقت و بویژه مسیحیان جهان تهنیت باد.
برداشت طرف مقابلت شرطه نه برداشتها و تفاسیری که تو از اون واژه یا رفتار داری!!!
     
  
زن

 
ناشنوای شنوا
صدای بوق اتومبیل، صدای زنگ گوشی، دخترکی‌که خودنمایی می‌کند، مردی‌که هرزگی می‌کند... فکر کنم این آدمی‌که کنار من نشسته و به‌شکل مضحکی دست‌هایش را به این‌طرف و آن‌طرف پرتاب می‌کند و سرش را می‌رقصاند و دائم دندان‌هایش مابین لب‌هایش پیدا و پنهان می‌شود دارد با من حرف می‌زند. مرد مستی نعره‌ی خفیفی می‌زند. سرم به‌سمتش می‌رود؛ من کجای این هستی آواره‌ام که پاره می‌شود رشته‌ی افکارم با نعره‌ی یک بیگانه؟ سوزشی در گوشم احساس می‌کنم، چه شگفت‌انگیز است زمانی‌که سر به نیمکت خرابه‌ای تکیه داده‌ای و با چشمانی متحیر به آسمان زل زده‌ای. کبریت... من، کهکشان بالای سرم، نور سرخ سیگار و دیگر هیچ.
این اولین‌بار است که کبریت آرام روشن شد، بی‌صدا؛ مردم به آن مرد مست که تلو تلوخوران از جلوی صندلی ما رد می‌شود خیره شده‌اند.
پایش به پایم گرفت، کفشش درآمد، دور خودش چرخید برگشت تا کفشش را بردارد؛ یک‌دقیقه‌ای طول کشید، دوبار دستش به خطا رفت، کفش را برداشت؛ انگار مرا نمی‌دید، چشمانش برق داشت؛ کفشش را زیر بغلش زد و با یک‌لنگه کفش به‌راه افتاد؛ بدون آنکه نگاهش را به نگاه دیگران بدوزد که چگونه به او خیره شده‌اند، زیر لب چیزی می‌خواند... آن ماشین با این سرعت کجا می‌رفت؟ کنار دستم هنوز یک نفر دارد ادا و اطوار درمی‌آورد. هر از گاهی به من نگاه می‌کند و من با تعجب نگاهش می‌کنم و سرم را می‌چرخانم و او دوباره ادامه می‌دهد.
سرم را به نیمکت تکیه می‌دهم؛ ماه در گوشه‌ای از آسمان افتاده است، انعکاس تمام دنیا در چشمان من می‌چرخد، راستی چرا آن ماشین با سرعت می‌رفت؟ کبریت را به‌سمت گوشم می‌برم، روشنش می‌کنم صدایش مرده، بچه‌ای می‌افتد، بی‌صدا! مادر اخم‌هایش درهم می‌رود و لب‌هایش کج و کوله باز و بسته م‌شوند، بی‌صدا! انگار صداها مرده‌اند یا من وجودم را فراموش کرده‌ام، هرچه هست صدایی را نمی‌شنوم، سیگاررا روشن می‌کنم.
سرم را بالا می‌برم. من، آسمان، نور سرخ سیگار و دیگر هیچ. تمام هستی، پوچ و لایتناهی، خلاصه شده در گوش‌های شنوایی است که همه هیچ را می‌شنوند، چشمانم را می‌بندم؛ آرامش در بافت‌های بدنم رخنه کرده است، صدای پای هیچ‌کس نیست.
چشمانم را باز می‌کنم و داستانم را این‌گونه شروع می‌کنم، عکس ماه در مردمک چشمانم... و در پاورقی می‌نویسم، صدایی شنیده شد و پرده گوش کسی پاره شد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان«سگ» ليلا اماني
چیزی دارد اذیتم می‌کند درست مثل سوراخ کردن دیواری به مغزم فشار می‌آورد و می‌خواهم از دست همه‌چیز فرار کنم، درد دارد توی سرم می‌پیچد، صدای خفه ناله‌ای را از مغزم می‌شنوم که مال خودم نیست...

روز اولی که به این خانه‌باغ آمدم، سگ پدرشوهرم پریده بود رویم و جفت دست‌هایش را گذاشته بود روی شانه‌هایم و زبانش را بیرون آویزان کرده بود و نفس‌نفس می‌زد. خیلی ازش خوشم آمده بود، بوی چرم واکس‌زده می‌داد پوست سیاه سیاهش. سگی بود تقریباً بلند و استخوانی.

بیشتر ساعات روز را که توی خانه تنها بودم با سگ توی باغ می‌گذراندم، می‌دویدیم، از روی ردیف دیوار کوتاه وسط باغ روی زمین پر از برگ می‌پریدیم، غلت می‌زدیم، شوهرم از آن سگ متنفر بود، فکر می‌کرد سگ به من نظرهایی دارد. بعد از بدنیا آمدن پسرمان از نزدیک شدن سگ به ما جلوگیری می‌کرد و او را داخل خانه راه نمی‌داد. با این‌حال پسرم با سگ بزرگ شد، برای بار اول دستش را به پاهای او گرفت و بلند شد... وقتی شوهر و پدرشوهرم نبودند تمام مدت می‌گذاشتم سگ با پسرم بازی کند و غلت بزنند. پسرم مثل من عاشقش شده بود.

دوسال بعدش وقتی پسرم افتاده بود توی استخر خالی و مرده بود... بدون آنکه بدانم چرا، کم‌کم تحمل دیدن سگ برایم غیرممکن شد. این‌ور و آن‌ور باغ را بو می‌کشید و سرش همیشه دنبال چیزی بود. پوزه‌اش را مدام به اطراف می‌سایید و شب‌ها عوعویی می‌کرد که تا خود صبح می‌زدم زیر گریه.

شوهرم به پدرش گفت سگ را یا بکشند یا گم و گورش کنند. پدرشوهرم سگش را دوست داشت، اما قبول کرد. از وقتی سگ را بردند هرشب و هرروز چیزی دارد توی مغزم ناله می‌کند و صدایش برای حتی ثانیه‌ای قطع نمی‌شود.

توی مطب دکتر دستم توی دست شوهرم است و دارم به دکتر توضیح می‌دهم که صدای ناله‌ای توی مغزم دست از سرم برنمی‌دارد...

نوار مغزی و ام‌آر‌ای هم که می‌دهیم دکتر چیز خاصی نمی‌گوید جز اینکه باید صبح و شب یک مشت قرص بریزم توی حلقم. پدرشوهرم یک زن را آورده خانه که مراقبم باشد، زن سیاه و بلند است، صورتش نسبت به هیکلی که دارد کوچک و استخوانی است. بوی چرم واکس‌زده می‌دهد.

لهجه‌اش را دوست دارم، بعد از چندروز به‌ش عادت می‌کنم... خیلی مهربان است... وقتی به او هم گفتم توی سرم صدای ناله می‌شنوم سرم را می‌چسباند به سینه‌اش و آوازی می‌خواند با لهجه محلی که هیچی ازش نمی‌فهمیدم ولی آرامم می‌کرد... خیلی آرامم می‌کرد. شوهرم می‌گفت دوباره بچه بیاورم خوب می‌شوم. پدرشوهرم می‌گفت اگر از این خانه لعنتی گاهی بزنم بیرون خوب می‌شوم. زن می‌گفت اگر کاری‌که دلم می‌خواهد بکنم خوب می‌شوم اما نمی‌دانستم دلم چه چیزی می‌خواست...

توی باغ راه می‌افتم برگ‌ها زیر پایم خش‌خش می‌کنند. کنار استخر می‌رسم. تویش نیم‌متری برگ زرد و نارنجی جمع شده. چهار زانو می نشینم لب استخر.

شب شوهرم می‌پرسد چرا زانویم خراش برداشته، قبل از اینکه جوابش را بدهم پیامی که به گوشی‌اش می‌رسد حواسش را پرت می‌کند و بعدش حرف دیگری می‌زند.

موقع خواب چشم‌هایش را که می‌بندد و پتو را تا روی پیشانی‌اش می‌کشد، می‌بینم که بیشتر موهایش سفید شده است.

فرداش لُخت می‌روم توی استخر پر از برگ و بدنم را زیر برگ‌ها می‌پوشانم، ساعت‌ها همان‌طوری آنجا می‌مانم.

زن بعدها برایم تعریف کرد معنی فارسی آوازش را... ناله‌های مادران داغدیده شهرشان که تن بی‌جان نوزادهای تازه متولد شده و بچه‌های کوچکشان را می‌گذاشتند زیر خاک. وقتی می‌خواند حالم کمی بهتر می‌شد.

پدرشوهرم صیغه‌اش می‌کند زن دیگر کمتر می‌آید سراغم، دیگر توی خانه زیاد تنها نمی‌مانیم، پدرشوهرم بیشتر ساعات روز خانه است.

زن برایم تعریف می‌کند که بهترین رابطه عمرش را ته باغ روی برگ‌ها با پدرشوهرم داشته.

پدرشوهرم جلوی من و پسرش زیاد محلش نمی‌گذارد اما خیلی رفتارش عوض شده... سرحال به‌نظر می‌رسد.

وقتی زن از رابطه‌های عجیب و خاصش توی گوشه و کنار باغ، زیرزمین، اتاق سرایداری و آشپزخانه می‌گوید، حالم گرفته می‌شود. دیگر کمتر برایم آواز می‌خواند. نزدیکم که می‌شود بوی عرقش حالم را به‌هم می‌زند. یک‌جورهایی بوی پدرشوهرم را می‌دهد. یک‌بار که داشتم توی اتاق جوراب سیاه و پشمی بلندی پایم می‌کردم پدرشوهرم داشت از پشت پنجره نگاهم می‌کرد.

شوهرم خیلی راحت قبول می‌کند از آن خانه برویم. بعدها برایم تعریف کرده بود که یک‌بار پدرش را دیده بود که زن را چسبانده بوده به درخت و داشته... می‌گوید حالش از صدای زن به‌هم خورده، انگار سگی عوعو کند.

وقتی کنار پنجره می‌نشینم و از طبقه یازدهم اتوبان پر از ماشین را نگاه می‌کنم یاد برگ‌های توی استخر می‌افتم. اگر روزی که پسرم توی استخر افتاد همین‌قدر برگ تویش بود شاید الان...

برگ‌ها حرکت می‌کنند، سگ عوعو می‌کند و سیاهی شب دارد گلویم را فشار می‌دهد، دستم را به گردنم می‌کشم، پشت سرم شوهرم، پدرشوهرم، زن سیاه و پسرم و سگ ایستاده‌اند، ضربه‌های چکش‌وار به پوسته مغزم فشار می‌آورند، پاهایم را روی لبه پنجره می‌گذارم، به انگشت پاهایم نگاه می‌کنم، یک‌لحظه تصمیم می‌گیرم به‌شان لاک بزنم. یاد روزهایی می‌افتم که لم می‌دادم روی مبل و پسرم چهاردست و پا می‌آمد جلوی پاهای لاک‌زده‌ام و انگشتش را روی ناخن‌هایم می‌فشرد و می‌خندید، من‌هم یک‌بار به‌خاطرش ده‌رنگ لاک زدم به ده‌تا انگشتم. صدای خنده پسرم را توی مغزم لابه‌لای آن ضربه‌هایی که دارند پوست سرم را سوراخ می‌کنند می‌شنوم. به لب پنجره برمی‌گردم و خودم را رها می‌کنم توی برگ‌ها...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 63 از 100:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA