ارسالها: 24568
#631
Posted: 28 Dec 2013 15:48
میلاد حضرت عیسی مسیح پیغمبر صلح و دوستی مبارک
حضرت عيسى (عليه السلام) همراه با رفيق دنيا پرست
شخصى با حضرت عيسى (عليه السلام) همسفر شد تا به كنار آبى رسيدند سه قرص نان داشتند دو تاى آن را با هم خوردند و يكى ديگر را در آن محل گذاردند و براى خوردن آب بر سر نهر رفتند بعد از ساعتى حضرت سراغ آن گرده نان را گرفتند، گفت: اطلاعى ندارم پس هر دو از آنجا راه افتادند رفتند، اتفاقا آهويى با دو بچه آهو به نظر حضرت عيسى (عليه السلام) در آمدند آن حضرت يكى از آن دو آهوى بچه را طلبيد به فرمان حق تعالى آن آهو اجابت كرد به خدمت حضرت آمد آن حضرت آن را ذبح نمودند و كباب و بريان كردند به اتفاق رفيق ميل كردند.
بعد از آن، حضرت خطاب به آن آهو بره كشته شده كردند و فرمودند : بلند شو به اذن خدا آهو بره زنده شد و رفت.
حضرت با رفيق خود راهى شدند بعد حضرت فرمود: بحق آن خدايى كه اين آيه بزرگ را به تو نشان داد بگو كه آن قرص نان را كه برداشت گفت: نمىدانم (انسان گرفتار دنيا است و مال دنيا، ببينيد اين شخص چقدر و چند دفعه دروغ بگويد شايد به دنيا برسد) خلاصه پس از آن دوباره راهى شدند رسيدند به روى آب روان و يا رودخانه حضرت عيسى (عليه السلام) دست آن رفيق را گرفت به روى آب روان گشتند.
چون از آن آب گذشتند حضرت فرمود: از تو سوال مىكنم بحق آن خدايى كه اين معجزه را به تو نشان داد آن گرده نان را كه برداشت، باز گفت: نمىدانم و خبر ندارم، از آنجا نيز عبور كردند در بيابان نشستند حضرت عيسى پاره خاك فراهم فرمود و امر كرد: كن ذهبا باذن الله يعنى: طلا بشويد به اذن خداوند تعالى، آن خاك و ريگ به فرمان الهى طلا گرديد، آن حضرت آن طلا را سه قسمت فرمود، يك قسمت را خودش برداشت، قسمت ديگر را به رفيق داد، قسمت سوم را فرمود براى كسى گذاشتم كه آن گرده نان را برداشته باشد.
مريض حريص گفت: من برداشتم، حضرت عيسى وقتى اين جريان را ديدند هر سه قسمت را به او دادند و از او جدا شدند آن مرد با آن سه قسمت طلا در بيابان ماند كه دو نفر ديگر به او رسيدند و به طمع آن مال خطير به دنبال او افتادند و قصد كشتن او را نمودند ناچار زبان ملايمت گشودند و گفتند: اين سه قطعه طلا را تقسيم مىكنيم هر كدام يك قطعه برداشتند.
چون به منزل رسيدند، يكى از رفقا را براى خريد نان به قريه نزديك فرستادند رفيقى كه براى تهيه نان رفته بود با خود فكر كرد كه طعام را با زهر مسموم كند و به خورد دو رفيق خود بدهد و هر سه قطعه طلا را تصرف نمايد و همين عمل را انجام داد.
اتفاقا آن دو رفيق هم در بيابان نقشه قتل او را طرح كردند كه وقتى آمد او را بكشند و تمام طلاها را تصرف كنند، چون آن رفيق، آن دو نفر آمد او را كشتند سپس بدون اطلاع از جريان طعام مسموم، از آن طعام خوردند و هر دو مسموم شدند و مردند و آن سه قطعه طلا و سه جنازه كشته شده در بيابان افتاده بود.
بار ديگر حضرت عيسى (عليه السلام) با حواريين از آن طرف عبورشان افتاد و آن سه قطعه طلا و سه جنازه را ملاحظه كردند حضرت عيسى صورت بطرف اصحاب خود كرد و حكايت آنها را نقل فرمود، بعد از آن فرمودند: هذه الدنيا فاحذروها، يعنى اين است دنيا پس دورى كنيد از آن دنيا و دل به آن نبنديد كه نتيجه بعدى گرفتارى است كه ملاحظه فرموديد، كه دل بستن به دنيا چه عاقبت بدى بوجود آورد .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#632
Posted: 28 Dec 2013 15:52
حکمت خداوند
کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه کتبر وارد شهر شدند .
زمانی که کلیسا را دیدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت .
دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود . کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند .
کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند . دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند . جاهایی را که رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و کار های دیگری را که باید می کردند ، انجام دادند . روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقریباً رو به پایان بود .
روز 19 دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت . روز 21 دسامبر پس از پایان بارندگی ، کشیش سری به کلیسا زد ، وقتی وارد تـالار کلیسا شد ، نزدیک بود قلب کشیش از کار بیافتد . سقف کلیسا چکه کـرده بود و در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود 6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود .
کشیش در حالی که همه خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد ، با خود اندیشید که چاره ای جز به عقب انداختن برنامه شب کریسمس ندارد .
در راه بازگشت به خانه دید که یکی از فروشگاه های محلّه ، یک حـراج خیریه برگزار کرده است . کشیش از اتومبیلش پیاده شد و به سراغ حـراج رفت . در بین اجناس حراجی ، یک رومیزی بسیار زیبای شیری رنگ دستبافت دید که به طرز هنرمندانه ای روی آن کار شده بود . رنگ آمیزی اش عالی بود . در میانه رو میزی یک صلیب گلدوزی شده به چشم می خورد . رومیزی درست به اندازه سوراخ روی دیوار بـود .
کشیش رومیزی را خرید و به کلیسا برگشت .
حالا دیگر بارش برف آغاز شده بود . زن سالمندی که از جهت رو به روی کشیش می آمد دوان دوان کوشید تا به اتوبوسی که تقریباً در حال حرکت بود برسد ، ولی تلاشش بی فایده بود و اتوبوس راه افتاد . اتوبوس بعـدی 45 دقیقه دیگر می رسید . کشیش به زن پیشنهاد کرد که به جای ایستادن در هوای سـرد به درون کلیسا بیاید و آنجا منتظر شود . زن دعوت کشیش را پذیرفت و به کلیسـا آمـد و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست . کشیش رفت نردبان را آورد تا رومیـزی را روی دیوار نصب کند . پس از نصب ، کشیش نگاه رضایت مندانه ای به پرده آویخـتـه شـده کرد ، باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد .
کشیش متوجه شد که زن به سوی او می آید . زن پرسید : این رومیزی را از کـجا گرفته اید ؟ و بعد گوشه رومیزی را به دقت نگاه کرد . در گوشه آن سه حـرف گلدوزی شده بود . این ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند . او 35 سال پیش این رومیزی را در کشور اتریش درست کرده بود . وقتی کشیش برای زن شرح داد کـه از کجا رومیزی را خریده است . باورکردنش برای زن سخت بود . سپس زن برای کشیش تعریف کرد که چگونه پیش از جنگ جهانی دوم ، او و شوهرش در اتریش زندگی خوبی داشتند ، ولی هنگامی که هیتلر و نازی ها سر کار آمدند ، او ناچار شد اتریش را ترک کند .
شوهرش قرار بود که یک هفته پس از او ، به وی بپیوندد ولی شوهرش توسط نازی ها دستگیر و زندانی شد و زن دیگر هرگز شوهرش را ندید و هرگز هم به میهنش برنگشت .
کشیش می خواست رومیزی را به زن بدهد ، ولی زن گفت : بهتر است آن را برای کلیسا نگه دارید . کشیش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبیل به خانه اش برساند و گفت این کمترین کاری است که می توانم برایتان انجام دهم . زن پذیرفت . زن در سوی دیگر شهر ، یعنی جزیره استاتن Staten Island زندگی می کرد و آن روز برای تمیز کردن خانه یک نفر به این سوی شهر آمده بود .
شب کریسمس برنامه عالی برگزارشد . تالار کلیسا تقریباً پـر بود .
موسیقی و روح حکمفرما بر کلیسا فوق العاده بود . در پایان برنامه و هنگام خداحافظی ، کشیش و همسرش با یکایک میهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند ، بسیاری از آنها گفتند که بازهـم بـه کلیسا خواهند آمد . وقتی کشیش به درون تالار نیایش برگشت مرد سالمندی را که در نزدیکی کلیسا زندگی می کرد ، دید که هنوز روی نیمکت نشسته است . مرد از کشیش پرسید کـه این رومیزی را از کجا گرفته اید ؟ و سپس برای کشیش شرح داد که همسرش سال ها پیش در اتریش که رومیزی درست شبیه به این درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو رومیزی عیناً شکل هم باشند . مرد به کشیش گفت که چگونه توسط نازی ها دستگیر و زندانی شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پیدا کند . پس از شنیدن این سخنان ، کشیش به مرد گفت : اجازه بدهید با ماشین دوری بزنیم و با هم گفت و گویی داشته باشیم . سپس او را سوار اتومبیل کرد و به جزیره استاتن و خانه زنی که سه روز پیش او را دیده بود ، برد . کشیش به مرد کمک کرد تا از پله های ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتی جلوی در آپارتمان زن رسید ، زنگ در را به صدا درآورد . وقتی زن در را باز کرد ، صحنه دیدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدنی بود ...
آنچه خواندید یک داستان واقعی بود که توسط کشیش راب رید گزارش شده است .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 14491
#633
Posted: 28 Dec 2013 18:11
عطار ابی چشم
نمیدانست که وارث چه طایفه و کدام گناه بزرگ است.
پسری بور با ریشهای لهستانی و چشمانی آبیرنگ که گویی به دادخواهی بلوکِ شرق، با دنیا سرِ جنگ دارد.
مادر بزرگش در خلال جنگ جهانی دوم، پس از گرفتاری در دست نازیها، از راه شوروی به ایران گریخت.
دختر جوانی که در لهستان چیزی برای از دست دادن نداشت، با ورودی ماجراجویانه به تهران، محض فرار از باران تندِ پایانِ شهریور، زیر سایهبان دُکانی پناه گرفت که صاحبش کرکره را داده بود پایین تا به مراسم ختم یکی از آشنایان برسد.
صاحب دکان، در مراسمِ ختم از نگاه سنگین حاضران آگاه بوده و پچپچهای اطرافیان را میشنید که این مرد چقدر موجه و آبرومند است و چه سخت است حالا که همۀ فرزندان را به خانۀ بخت فرستاده، تنها زندگی میکند.
اینها را شنیده بود و دلش لرزیده بود که این اطرافیانِ ریزبین و خوش انصاف، پُر بیراه نمیگویند.
همینطور غرق در این افکار آمده تا پس از سهروز سری به کاسبی بزند، دختر را دیده که پیراهن نخیِ گلدارش زیر باران پایانِ شهریور حسابی خیس شده و چسبیده بود به اندام دلبرش. زیر لب استغفراللهی گفته بود و با هر جان کندنی شده به دختر فهمانده که قصد کمک دارد.
یاد نظرِ خوش انصافانِ مراسم تدفین افتاده و بیحرف پیش رفته سراغ خیر ماجرا که بر نگاهش جامۀ محرم بپوشاند و زیر بال و پرِ این زبان بسته را بگیرد.
این شد که منصور، پسر آبی چشم، از پدربزرگی ایرانی و مادربزرگی لهستانی، دو رگه محسوب میشود و گاهی اوقات در خیابان با دست نشانش دادهاند و گردن کج کردهاند محض دیدنش و زیر لب با خود گفتهاند جا قحط بود که این توریست ِاحمق آمده اینجا؟!
او که حالا وارث دُکانیست در خیابان برلن، در بازار کاملا ایرانیزه شده و در دکانِ خوشبرش عنبرنسارا و اُستوقدوس میفروشد و با اشتیاقی مثالزدنی هر صبح کرکرۀ مغازه را که حالا برقی شده بالا میدهد.
البته چندیست از شهرداری به آنجا رفت و آمد است که زودتر اجناسش را به انبار منتقل کند چرا که دکان در طرح است و نرسیده به تهِ بُرج، با لودر به جان پیر و فرتوتش میافتند و این شاهد بدون تحریفِ تاریخ، که دوای سردی و گرمیِ سربازانِ اجنبی را داده، با سینهای مالامال از درد و خاطره آرام میگیرد.
البته رقمِ بهدست آمده از فروش، آنقدر دندانگیر است که منصور را محض تحقق رویای کودکی حسابی قلقلک دهد.
منصور که تاکنون لهستان نرفته و فقط در برخی فیلمهای کیشلوفسکی چرخی رویاگونه در این سرزمین زده، در آستانۀ سیسالگی شرایط را محیا دیده تا، زلازولا روستای اجدادی را ببیند و در کوچههایش نوای پیانوی شوپن را در رگ دستگاه پخش موسیقیِ همیشه همراهش به جریان بیندازد.
پس از چندماه، منصور چمدان را با انبوهی از زنجبیل و رازیانه بهدنبال خود میکشانَد و با یک هواپیمای توپولف البته از نوع اُریجینالش، تهران را به قصد مسکو ترک میکند.
در طول مسیر و اقامت در مسکو، منصور از تماشای چهرههای شبیه به خود کِیفور میشود و از اینهمه هیجان، مدام برای دستیابی به دست به آب، چشمانش ملتمسانه گوشهگوشۀ شهر را جستجو میکنند که در این کنکاش، دختری با موهای مشکی و پوستی سبزه، فراموشیِ آنی را برای او به همراه دارد.
دختر که از باران تند تابستان، زیر سایهبان مغازهای پناه گرفته بود، پیراهن نخیِ گلدارش را میتکاند تا از شدت خیسی بکاهد.
منصور هم که حسابی عنان از کف داده بود، از اینجا به بعدش را صحنه آهسته میبیند و هربار که دختر گیسوانِ کمندش را با حرکتِ سر از سویی به سویی دیگر میراند، صد افسوس میخورَد که برای کنترل اینهمه هیجان و رفع طپشهای سنگین قلبش، چرا با خود کمی اکلیل کوهی نیاورده.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#634
Posted: 28 Dec 2013 18:16
عشق کنار پالایشگاه
آن شب از تپه کنار پالایشگاه بالا میرفتیم . دستهای هم را گرفته بودیم و چشمهایت مثل چشمهای که ماه توی آن افتاده باشد میدرخشید. شانه به شانه هم از شیب خاکی بالا میرفتیم و تو برای هر ستاره درخشان و پرنور نامی و قراری میگذاشتی و من به نشانه تایید سرم را تکان میدادم.
به بالای تپه که رسیدیم میان دو دشت پر از ستاره قرار گرفتیم . ستاره های آسمان بالای سرمان وستاره های لامپ های پالایشگاه زیر پایمان درست مثل کشتی تایتانیک . پرنورترین ستاره که توی آسمان درخشید گفتی : ایندفعه تو بگو. این ستاره چه قراری رو یادمون بیاره؟
جواب دادم : این قرار که تا وقتی این ستاره توی آسمون میدرخشه عاشق هم باشیم.
و این بار تو بودی که به نشانه تایید سرت را تکان دادی.
چند روز بعد با شنیدن اخبار فهمیدیم که پر نورترین ستاره آسمان چراغ یک هواپیمای جاسوسی بوده که توسط ارتش خودی همان شب سرنگون شده است
بیمارستان
توی راهرو آنقدر کم نور بود که آرزوی مرگ میکردی. اصلاً عجیب نبود که مریضها اینقدر پژمرده و بیحالند و طوری به آدم نگاه میکنند که انگار الان است که پس بیفتند و بمیرند. زن دست دختربچه که موهایش دماسبی بود را میکشید و جلو میرفت. بچه دستش را از دست زن درآورد و گفت:
«مامان! مامان! اونجا نوشته اور...اورژان...اورژانس...اورژانس»
زن سر برگرداند و گفت: «آره. باریکلا دخترم» و باز دستش را کشید و به راه افتاد.
صدای زنی در بلندگو میگفت: «آقای دکتر خسروی به اورژانس»
زن تابلوها را میخواند و بهسرعت جلو میرفت. دختر دوباره دستش را رها کرد و با صدای بلند گفت: «مامان! مامان! اونجا نوشته: کو...کور...کورتا..کورتاژ..کورتاژ»
و ادامه داد: «خاله را باید بیاریم اینجا»
دو زن به آنها چپچپ نگاه کردند و زن دست دختر را محکم فشار داد:
«ساکت باش بی شعور!» روسریاش را محکم کرد و سریعتر از قبل به راه افتاد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#635
Posted: 28 Dec 2013 18:19
بیگانه
مثل یک کبریت خیسم که نم کشیده اعتقاداتش از بارون. ولی هنوز تو وجودش شهوت آتیش زدن یه مزرعهی باکرهس.
بچه که بودم، خونوادم فک میکردن یبوست دارم. بهخاطر اینکه زیاد تو دستشویی بودم. همونجا تقریباً یه نزدیکیای بین خودمو دستشویی دیدم. دیدم ما هم مثل هم فقط میتونیم زیباییهارو ببینیم ولی از دور و باز هم تنهاییم.
از وقتیکه تو اون روستا مردههارو میشستم و تا الان که این آپارتمانو گرفتم بازم تنهام. نمیتونم با کسی ارتباط برقرار کنم. با مردهها راحتترم. حتماً اون دخترایی که تو جوونی مردن یا اون دختر شاعری که خودکشی کرد. اون دنیا مسیحشو بدنیا میاره. آره. منم واسه خودم خداییام. هه. خدا...
اینهمه شاعرو بچه سوسولی که از تنهایی مینویسن هیچی ازش نمیدونن. میدونین اگه از من بپرسن تنهایی یعنی چی، چی میگم؟ میگم: تنهایی یعنی اینکه اینقد تو زندگیت تنها باشی که کسیرو نداشته باشی که بهیادش ج.ل.ق بزنی.
تنها صورت جوونی مادرم یادم مونده. نمیتونم چندتا زنو باهم ببینم. نمیفهمم به یاد کدومشون دارم کارمو میکنم. بههر حال آدم باید بفهمه چیکار میکنه.
با خودم فک میکنم کاش تمام مردم این شهر، مخصوصاً دخترای جوون، تو جوونیشون بمیرن و من تنها باشمو اونا.
حتما شمام فک میکنین باید برم پیش روانپزشک یا روانشناس. راستش خودمم همین فکرو کردم. آره. اونجا دخترهای جوونی که میخوان خودکشی کنن هستن.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#636
Posted: 28 Dec 2013 18:27
گیره پرده
كليد را توي قفل ميچرخانم در طبق معمول صدايي ميكند و باز ميشود.
همينكه در را باز ميكنم چشمهايم ميسوزد، اولين چيزيكه ميبينم جاسيگاري است كه ديگر جايي ندارد تا ته سيگار بعدي تويش خاموش بشود، دوروبرش هم پر از خاكستر است كه روي ميز ريخته.
كنار پنجره ايستاده است و دارد سيگار ديگري را ميكشد:
- ميبيني اينو بخاطر تو اينجا ميكشم، الان تموم ميشه، حواسم به تو هست كه خسته از سركار ميآيي و از دود سيگار اذيت ميشي.
لبخندي تحويلش ميدهم. مثل مادرم و مادربزرگهايم، حتي مثل مادرش نايلونهاي پر از خريد را به آشپزخانه ميبرم.
- پرده رو يادت رفته بود از اتوشويي بگيري داشتم ميآمدم ديدم و گرفتم.
فيلتر سيگارش را از پنجره پرت ميكند توي كوچه و لبخند ميزند:
- يادم رفت. داشتم يه چيزي مينوشتم به كل فراموش كردم. تو كه يادت نرفت روزنامه بخري!؟
- نه تو خريداي آشپزخونهس بردار
- تو كجايي؟
- دارم دنبال گيره پرده ميگردم
روزنامه را برميدارد و سرش را ميكند توي آن.
- تو چرا ديگه روزنامه نميخوني؟
- آخرين گيره را هم در نوار پرده فرو ميبرم و ميگويم:
- اعصابمو بهم ميريزه، داشتم مياومدم به تيترش نگاهي انداختم پر از حرفاي صدمن يه غاز.
- دنبال چي ميگردي؟
- دنبال چارپايه
- چارپايه براي چي؟ پرده رو بعداً بزن
- همسايهها دارن خونهمونو ميبينن، به همين خاطر گفتم پرده رو صبح بگير و بزن
- خب ببينن
دوباره سرش را ميكند توي آن روزنامه
- قدت از من بلندتر است ميآيي پرده را بزني؟
اعتنايي نميكند و شايد هم نميشنود. چارپايه را پيدا ميكنم و كشانكشان ميآورم، ميروم روي چارپايه پرده را مياندازم روي دوشم و شروع ميكنم به داخل كردن گيرهها توي شيار چوبپرده. گردنم درد ميگيرد هميشه اين مهره لعنتي درد ميكند. همينطور گيرهاي پس از ديگري تو شيار چوبپرده، سرم دارد سنگين ميشود. روزنامه را كنار گذاشته و ايستاده مرا نگاه ميكند.
- عزيزم ميدوني چقدر دوستت دارم
لبخندي تحويلش ميدهم. مثل مادرم، مادربزرگهايم و مادرش سرخي چشمانم در خاكستري پرده غرق ميشود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#637
Posted: 28 Dec 2013 18:47
برقعي كه ميدود در باد
- مگه نگفتم چشم ازش برندارين
- دستاش سردن و رنگ صورتش پريده و لبهاش كبود
- يه كاري بكنين
حالا ديگر ميدويدم ديگر نه برقعي دركار بود و نه باد.
كاش آنروز مثل هميشه چشمهايت را ميدوختي به سنگفرشها و نگاه دزدانه نميكردي صف نان از هميشه شلوغتر بود و تو ديگر سنگفرشها را نگاه نميكردي. اصلاَ جاي ديگري بودي داشتي توي علفزارهاي كوهپايه ميدويدي.
نازي ميتوانست برود به مدرسه. اعتبار كارتش مثل اعتبار كارت من خيلي زود تمام نشده بود، چشمهاي شرقي مرا هم نداشت. ميتوانست بين دخترها بر بخورد، كولهپشتي بيندازد، بخندد و بازي كند. چشمهاي شرقي من فقط ميتوانست تنهايي را لاي رنگها روي پارچه سپيد بدوزد.
گل بكشم و بدوزم رنگوارنگ درست مثل گلهاي كوهپايه كه تو دوستشان داشتي.
نازلي را دوست داشتم و آن دوست عينكياش را -كه هميشه عصباني ميشد- ولي آن صف طولاني نان باعث شد كه نازي را از ياد ببرم و كتابهاي دوست عينكياش را. ديگر بيشتر ميدوختم. بر تن پارچهها بيشتر گل مي دوختم. انگشتم زخمي از سوزن بود و گوشهايم پر از ترانههايي كه تو بهياد كوهپايه ميخواندي.
چشم كه بر هم گذاشتم عروس تو شده بودم. روزها مست لبخندهايت پردههاي خانهمان پر بود از گلهايي كه دوخته بودم قرار بود برگرديم كوهپايه، هرشب كتاب بخوانيم.
- مگر دست خودش است. اينجا خانه پدر شوهرش است
- آخر او خيلي جوان است
- خب باشد زن كه نميتواند بيشوهر باشد رسم، رسم است ماهم داغدار پسرمان هستيم اما رسم بايد انجام شود
- رسم، رسم است
- من كه نميتوانم جلوي قوم بايستم
خانهي ما هنوز آذين داشت. خوشبختي در هرخانهاي زياد صبر نميكند اينجا هم صبر نكرد. نميدانم تو آن ماشين سياه را نديدي يا راننده پيرهن تيره تورا. چقدر گفتم تازه داماد كه پيرهن تيره نميپوشد. زنها را دوباره فرستادهاند. آنها حرف خودشان را ميزنند رسم، رسم است پدر هميشه همين را ميگويد. او كه نميتواند جلوي قومش بايستد. مادر گريه ميكند.
دستهاي من هنوز حنا دارد. حنا كه دوباره رنگ نميگيرد. عموجمال تو آنقدر پير است كه حتي اسم دخترانش را نميداند چه برسد...
يعني يك درخت پير ميتواند بر درخت جوان سايه بيندازد. باغچه را هرقدر جارو ميكنم از برگهاي زرد پاك نميشود. دوست عينكي نازي ميگفت: سنتها نبايد بر زندگيمان سايه بيندازند. حالا ميبينم اين مرگ است كه بر سر من سايه انداخته.
هنوز دلم براي كوهپايه پرميكشد. باد كوهها و برقعي كه بايد برود در باد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#638
Posted: 28 Dec 2013 18:50
مادرم
پسرک میلرزید، نمیدانست از سرما میلرزد یا از ترس؛ اما ترس در چهرهاش هویدا بود؛ نور اندک ماه تاحدودی جنگل و راه میان آن را در یک نیمهشب سرد زمستانی روشن کرده بود فقط آرزو میکرد هرچه سریعتر به مقصد برسد؛ هربار که ابری سیاه؛ چهره ماه آرامشبخش را پنهان میکرد؛ از شدت ترس، دستانش را روی سرش میگرفت و بلافاصله روی زمین مینشست؛ بیصدا بود اما نمیتوانست سکوت خودش را به آن جنگل وحشتآور تحمیل کند؛ صدای وزش باد در لابهلای شاخههای سرد و بیروح درختان، صدای زوزه مانندی را میساخت، بهطوریکه پسرک در هر لحظه وجود گرگی را در نزدیکی خودش احساس میکرد؛ نه آنقدر شجاع بود که هیچ توجهی به حیوانات جنگل نکند و نه آنقدر میترسید که از رفتن امتناع ورزد؛ گویا در اوج ترس اتفاقی مهم و تصمیمی راسخ به او شجاعت میداد؛ دستها را به سینه گرفته بود، آرام قدم برمیداشت که ناگهان صدایی مبهم و ناآشنا توجه او را به پشت سرش جلب کرد. در ابتدا تشخیص نمیداد که صدای چیست فقط خیره به انتهای راه نگاه میکرد؛ آرامآرام یک سیاهی در میان مه خودنمایی کرد، اما او هنوز سردر گم بود تا اینکه صدای شیهه اسبی را بعداز صدای
ضربه شلاق مانندی شنید؛ ناگهان ترس و وحشت بیش از پیش تمام وجودش را فراگرفت؛ چون او بهیاد اتفاقی
افتاد که بارها و بارها در آن راه رخ داده بود و آن حمله راهزنها و دزدان به افراد عبوری از راه بود؛ در آخرین حمله از سوی سارقان آنها بعداز سرقت اشیای قیمتی از یک کالسکه تمام سرنشینان آنرا کشتند؛ پسرک رنگش پریده بود، یک نگاهش به اسب سوار بود که از دور میآمد و یک نگاهش به جنگل؛ نه جرأت فرار به درون جنگل هراسانگیز و پنهان شدن در میان درختان وحشتآور را داشت و نه توان ایستادن در راه؛ هم از حیوانات وحشی میترسید و هم از دزدان وحشی؛ پسرک نمیدانست چه کند؛ و این در حالی بود که سوارکار همچنان میتاخت و به او نزدیک میشد؛ تا اینکه تصمیمش را گرفت و با
حالتیکه مرز بین شجاعت و ترس بود؛ کمربند خودش را بیرون کشید و سر بدون سگگش را یکدور بهدور دست راستش پیچاند تا با آن از خودش دفاع کند، سپس به کمک پاهایش بیآنکه نگاهی به کفشهایش داشته باشد، آنها را بهسرعت درآورد تا درصورت لزوم بتواند با سرعت بیشتری فرار کند؛ در همین حین سوارکار به پسرک رسید؛ چهرهاش برای پسرک مشخص نبود؛ سوارکار دهانه اسبش را کشید با این کار اسب شیههای کشید، روی دو پایش ایستاد و هیبتی ترسناک و عجیب گرفت؛ سپس با اسب بهدور پسرک میچرخید پسرک هراسان حرکت اسب را تعقیب میکرد و درحالیکه کمربند در دستش بود دائم بهدور خودش میچرخید بعداز اینکه اسب آرام شد با حالتی تهاجمی و صدایی لرزان فریاد زد: من هیچ پولی ندارم اگر بخواهی به من صدمه بزنی تورا میکشم؛ سوارکار آرام از اسبش پیاده شد و درحالیکه با یک دست افسار اسبش را میکشید به پسرک نزدیک میشد؛ پسرک درحالیکه عقب عقب راه میرفت با چهرهای التماسگونه گفت مادرم... مادرم مریض است باید... باید برایش دکتر خبر کنم... بعد از گفتن این جملهی پسرک؛ چهره سوارکار نمایان شد پسرک ایستاد و با تعجب به چهره سوارکار نگاه کرد؛ سوارکار همسایه دیوار به دیوار پسرک بود؛ پسرک آرام گفت آقا جلیل شما هستید؟... جلیل با تکان دادن سرش تأئید کرد؛ در نگاه جلیل حرفی بزرگ و مهم بود که پسرک درک نمیکرد اما با اضطراب گفت، آقا جلیل... مادرم حامله است خوب شد آمدید باید برایش دکتر خبر کنم... خیلی درد میکشد... شما اسب دارید با اسب زودتر به شهر میرسیم؛ جلیل دستی بهروی یال اسبش کشید و سوارش شد، رو به پسرک کرد و گفت سوار شو دیگه لازم نیست یعنی دیگه دکتر لازم نیست مادرت بچهاش را بهدنیا آورد، اما خودش..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#639
Posted: 28 Dec 2013 18:57
هرس
اولین خروس میخواند.
مادربزرگ، پشت در اتاق حجله خُر و پُف میكند. كودكان در سرسرای تزیینشده ميدوند. دو دختر اتاقها را جارو میكنند. روسری سفید بر سر دارند. بوی نم و خاك از جاروهای خیس خورده بیرون میزند. دخترها گاه سرك ميكشند و به درِ اتاق حجله خیره میشوند. پچپچِ دخترها لای روسریهاشان گم میشود. جز صدای خندههایی كودكانه و صدای دورِ تبرهایی كه منظم و آهنگین بر درخت آزاد میخورند، صدایی نیست.
اذان ظهر را، دومین خروس از ایوان خانهء كاهگلی اعلام میكند. كنار باغچه، یك زن پای دامن گُلدارش را زیر بغل زده، مرغی را سر میبرد. آفتابِ دمكرده، روی خاكِ سرخِ میدان دهكده افتاده. وسط میدان، سه مرد مشغول هرس یك درخت سیبِ كهنسالَند. یكیشان از كار دست ميكشد و به داسش تكيه میدهد. دخترها كه حالا روسریهای سیاه بر سر كردهاند، دیگ به سر، وارد میدان میشوند. برجستگيهای محوشان، آرام تكان میخورند. مادربزرگ بههمراه دو پيرزن دیگر، آخرین دستمالهای سفید و سرخ را به سرشاخههای باقیمانده گره ميزنند. دخترها روی جوانههای هرس شده، سفره پهن میكنند.
میدان خالیست. صدای پارس سگی میآید. سه مرد به كمك هم، طنابی را به شاخهء درخت محكم میكنند. باد، لابهلای برگهای درخت سیب میپیچد. دستمالها در سكوت میرقصند. همهمهای نزدیك میشود. سایهء كلاغهایی كه همان دور و بر راه میروند، كشيدهتر شده. زنها تابوتِ خالی را میآورند. مردهای دهكده دور درخت حلقه میزنند، پيرها، قبای سفید به تن دارند، جوانها یكسَر سُرخند. صدایی نمیآید. نوعروس روی شانهء داماد افتاده. دستهایش در هوا تاب میخورند.
تابوت روی زمین میافتد. زنها پشت سر مردها میایستند. مادربزرگ زیر لب ورد میخواند. پاهای نوعروس روی زمین كشیده ميشوند. حلقهء طناب به دور سرِ نوعروس محكم میشود. داماد، سواره، از آنسوی درختِ سیب به اسب نهیب میزند. شیههء اسب در محوطه میپیچد و حلقهء طناب محكم ميشود. دخترها روی برمیگردانند، زنها پچپچ ميكنند. مردها به تکانتکان ِ پاهای لُختِ نوعروس نگاه میكنند. مادربزرگ، خون دلمه شدهء تمام مرغهای شب عروسی را روی دامن نوعروس میپاشد.
پیش نماز ، اذان شب را اعلام میكند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#640
Posted: 28 Dec 2013 19:07
«ساعت4مجسمه پيرمرد ماهيگير»
ريما ليوان آبميوه را آرام روي ميز شيشهاي گذاشت و قبل از اينكه حلقه انگشتان لاغر و كشيدهاش را از دور ليوان جدا كند با سينه انگشت شست اثر رژ لب صورتيرنگ روي لبه ليوان را پاك كرد. نور قرمز ملايمي فضاي كافيشاپ را پر كرده بود. نوشين كه با انگشت به بخار سرد نشسته روي بدنه ليوان دست ميكشيد آرام و محتاطانه پرسيد: چرا از اول بهش نگفتي؟
ريما بعد از مكث كوتاهي گفت: ترسيدم.
_ نبخشيديش؟
ريما سكوت كرد و از پشت شيشه سياه عينكش به چيزي در فضاي پشت سر نوشين خيره شد. بهدنبال دستمال تاخورده كنار زيرليواني آرام سرانگشتانش را روي ميز كشيد و با صدايي دور و خفه گفت: نميدونم. اون لحظه خيلي سخت بود با هر حرفي كه از دهنش بيرون مياومد نفس من هم تنگتر ميشد.
_ چطور ممكنه بيخبر باشه؟
ريما دستمال كاغذي روي ميز را در دستش مچاله كرد و جواب داد: يكروز به گوشيم تلفن كرد؛ اشتباه گرفته بود. دو سهروز بعد دوباره تماس گرفت؛ گفت دو روزه با خودم كلنجار ميرم كه به شما تلفن نكنم اما نتونستم. گفت خرافاتي نيست اما به اولين لرزش دل اعتقاد داره. صدام دلش را لرزونده بود. بعد از يك مدت با هم يكي شده بوديم. يك عالمه مشابهت...
_ شايد دروغ ميگفت. چطور اعتماد كردي؟
ريما با صداييكه شايد از شوق بهياد آوردن خاطراتي شيرين ميلرزيد جواب داد: آنقدر اين مدت شناخته بودمش كه راست و دروغ حرفهاش را بفهمم. ما روزي چندساعت با هم حرف ميزديم مثل دو دوست. دروغ نبود. بعد از سه چهار ماه كه از آشناييمون گذشت گفت من همه فكرهامو كردم بايد ببينمت. اگر خودت هم مثل صدات قشنگ باشي از طرف من همهچيز تمومه. اونوقت تو و خونوادت هستين كه بايد تصميم بگيريد. راستش من هنوز هم مطمئن هستم كه دروغ نميگفت. مشكل من ترس خودم بود.
_ تجربه سختي بوده.
ريما لبخند تلخي زد و جواب داد: نتونستم بهش بگم. خيلي سخت بود. ترجيح دادم خودش ببينه فكر كردم اينطور براي هردو ما بهتره. كنار مجسمه پيرمرد ماهيگير قرار گذاشتيم زودتر رفتم. ميخواستم وقتيكه اومد روي نيمكت نشسته باشم.
دستان لرزان ريما سايهاي از غم را در چهره نوشين بوجود آورد. دستهاي او را در دستش گرفت و از روي همدردي فشار داد. ريما هنوز سكوت نكرده بود:
- با همه اعتمادي كه بهش داشتم ترسيدم. موبايلم را خاموش كردم و توي كيفم انداختم تا براي تلفن كردن وسوسه هم نشم. گاهي با خودم فكر ميكردم مياد و وقتي من را ميبينه بهم بدوبيراه ميگه يا فكر ميكردم نمياد و يك جاي ديگه داره به من و انتظارم ميخنده. نيمساعت صبر كردم و برگشتم. احساس ميكردم رودست خوردم و تحقير شدم. اما باز هم خودم را دلداري ميدادم. نميتونستم باور كنم. اونشب از ترس موبايلم را روشن نكردم اما فرداش وقتي تلفن كرد گفت: خانمي روي نيمكت نشسته بود براي همين اونطرفتر ايستادم بيچاره دختره خيلي خوشگل بود اما كور بود. نيمساعتي نشست و بعد به ساعتش دست كشيد و رفت.
نميدونم چرا همش فكر ميكردم تو هم به اندازه اون زيبايي. بهنظرت كورها هم عاشق ميشن؟ كلمه كور مثل صداييكه به كوه بخوره تو سرم تكرار ميشد. گوشي را قطع كردم.
ريما سكوت كرد. نوشين با دلسوزي به او خيره شده بود. نميدانست حرف ريما تمامشده يا چانه لرزانش به او اجازه حرف زدن نميدهد او به لبهاي كوچك و خوشتركيب ريما نگاه ميكرد و به قطرات زلال اشكي كه از زير عينك سياه و بزرگ او روي گونههايش ميغلتيد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟