انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 65 از 100:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
چیزی شبیه خانه

آنچه ديده مي‌شد شبيه به خانه نبود. تلي از خاك و آجر ويران شده بود كه چهارچوب‌هاي شكسته و از شكل افتاده در و پنجره‌ها از ميان آن ديده مي‌شد. دختر بچه‌اي با لباس پاره و كثيف آنجا گريه مي‌كرد. جايي‌كه روز گذشته كوچه محسوب مي‌شد. مقابل در آبي‌رنگ خانه كه روي زمين افتاده بود. خاك روي موهاي دخترك نشسته و جاي شوري اشك روي صورت او ديده مي‌شد. مردي‌كه لباس سفيد با نقش ماه سرخ‌رنگ به تن داشت دختر را ديد و به‌طرف او آمد. دست دختر را گرفت و پرسيد: عمو اينجا چكار مي‌كني؟ هوا داره تاريك مي‌شه. كدوم چادر هستي؟ دختر گفت: اينجا خونمونه. مامانم رفته پارك من‌رو نبرده. مرد به ويرانه خانه نگاه كرد. بعد از لحظه‌اي مكث دختر را به سينه فشرد و با صداي گرفته گفت: عمو تو چادر كي هستي؟ بيا ببرمت پيش بابات فردا با هم مي‌ريم پاركي كه مامان رفته رو پيدا مي‌كنيم. دخترك با گريه بيشتر جواب داد: بابا هم رفته. من‌رو نبردن. مامان خودش گفت اگه دختر خوبي نباشي من و بابا مي‌ريم پارك تو رو نمي‌بريم.


قرمز
از هواپیما پیاده شد. به آسمان نگاه کرد سرخ سرخ بود. به زمین نگاه کرد، از خون ریخته شده قرمزتر بود. تمام مسافران و کارکنان فرودگاه نیز به رنگ سرخ درآمده بودند. کیفش را باز کرد؛ پیشانی بند سرخش را درآورد و به پیشانی بست. از فرودگاه بیرون رفت، سوار تاکسی شد و به راننده گفت:

- لطفا ورزشگاه آزادی!...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دروغ چرا
اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ خیلی ناراحت شدم. نمی‌دانی چقدر منتظر رسیدن این لحظه بودم. منتظر بودم آقای مجری نام مرا هم بخواند مثل آقای نعمت‌الهی، مثل آقای قندی‌، مثل خانم طهرانی، و یا مثل خانم فلانی، اما...
می‌دانم که نمی‌دانی در آن لحظه حساس بر من در‌به‌در شده چه گذشت. استرس داشتم. مثل بعضی از خانوم‌ها ناخن‌های دستم را می‌کندم. وقتی آقای مجری نام مهدی را به زبان آورد آن هم با آن همه آب و تاب، ضربان قلبم به‌شدت می‌تپید. فکر کردم می‌‌خواهد فامیل مرا به دنبالش بخواند، به جان تنها دخترم! نیم‌خیز شدم که بروم بالای سِن حتی کمی هم بلند شدم ولی افسوس! انگار آب یخ رویم ریخته باشند. خوب هر‌کسی بجای من بود همین فکر را می‌کرد، نمی‌کرد؟ یکهو صورتم سرخ شد دهانم خشک. عرق از سر و کولم شر شر می‌کرد. خوب حسابی خجالت کشیدم. خانم احمدی کنارم نشسته بود و با آن دماغ گنده‌اش به من نگاه می‌کرد. حتی با نوک کفشش به پایم زد و خندید. وقتی می‌خنديد چال بزرگی افتاده بود روی لپش. دلم می‌خواست همان‌جا روی صندلی می‌نشستم و گریه می‌کردم اما ترسیدم. حتماً می‌پرسی از چی؟ از اینکه دوستانم دستم بندازند مخصوصاً همین خانم احمدی. دیگر هیچی نفهمیدم. گوش‌هایم نمی‌شنیدند مثل اینکه کر شده باشند. اما هرطوری بود به خودم مسلط شدم. نشستم تا مراسم تمام شد مثل تمام جشنواره‌های دنیا، مثل جشنواره‌های قبلی. من ماندم و يك رؤياي ناممكن! البته از نظر من.
اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ دوست داشتم برنده می‌شدم مثل خیلی‌ها. حالا من به کنار، مانده بودم با چه رویی برگردم به خانه، به زنم چی بگویم. بیچاره زنم! حق دارد. از صبح کله سحر منتظر بود؛ مثل من. آخر چقدر؟ تو بگو. راستش را بخواهی من هم جای او بودم هر چه به زبانم می‌آمد می‌گفتم. شده‌ام عینهو آدم‌های پشت کنکوری. امسال نشد سال بعد، این جشنواره نشد جشنواره بعدی. آخر تا کی؟
دخترم تا مرا دید خندید و با خوشحالی به طرفم دوید. هی داد می‌زد و می‌گفت: بابا جایزه گرفتی؟ بابا جایزه گرفتی؟ مانده بودم چه بگویم. مثل... تو گِل گیر افتاده بودم. از این‌طرف زنم از آن‌طرف دخترم. بغل کردمش. صورتش را بوسیدم. خوشحالی تو صورتش موج می‌زد. حرفی نزدم. اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ حرفی نداشتم بزنم. دلم داشت از غصه می‌ترکید. بغض راه گلویم را گرفته بود. داشتم خفه می‌شدم، دخترم پایین نمی‌آمد محکم مرا به آغوش گرفته بود و می‌بوسید و می‌گفت: مامان! بابا جایزه گرفته. عیبی ندارد بچه است نمی‌فهمد اما زنم چی؟ چشم‌هایش گرد شده بودند مثل یک گردو. آهسته دخترم را زمین گذاشتم و کیفم را به او دادم. می‌خندید. با خوشحالی کیفم را گرفت و به طرف اتاق دوید. زنم پشت پنجره اتاق ایستاده بود و از پشت شیشه نگاه می‌کرد. منتظر بودم حرفی بزند، نزد. اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ هر‌کس به شکل و قیافه‌ام نگاه می‌کرد همه‌چیز را می‌فهمید. بی آنکه سلام کند و حال و احوالی بپرسد، پنجره اتاق را با عصبانیت بست و رفت روی مبل نشست آن هم یک طرفی دور از من، مثل اينكه روح ديده باشد.
اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ خودت خوب می‌دانی که من ناراحت بودم. دو‌ماه زمان کمی نیست. از وقتی شنیده بودم قرار است جشنواره‌ای برگزار شود همه‌چیز را بر خودم حرام کرده بودم. شما غریبه نیستید. حتی معصومه زنم هم به اتاقم راه نمی‌دادم. از شب تا صبح بیدار می‌ماندم و کاغذ سیاه می‌کردم. اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ چشم‌های زنم مثل دو کاسه خون شده بود. به هفت پُشت و هفت جد و آبادش، آخر هم به جان مادرش قسم خورد اگر این دفعه برنده نشوم من می‌دانم و تو. حتی با انگشت‌های دستش روی نوشته‌هایم خط و نشان کشید و گفت: همه را، حتی کتاب‌های داستانم را آتش می‌زند. می‌فهمی که جان من به کتاب‌هایم بسته است. اگر یک‌روز داستان نخوانم آن شب خوابم نمی‌برد.
لابد می‌پرسی چرا این حرف‌ها را به شما می‌زنم؟ اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ می‌خواهم بدانی من چی کشیده‌ام به خدا خسته شدم. تا کی؟ دور مرا خط قرمز بکش. اصلاً یک ستاره درشت جلوِ نام من بگذار و قال قضیه را بکن. می‌خواهم اندکی استراحت کنم. اصلاً دروغ چرا آقای میم؟ دیگر نمی‌خواهم داستان بنویسم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
همین طوری
ك آدمِ معمولي بود. يك‌روز صبح كه هوا نه گرم بود و نه سرد، نه خيلي زود بود و نه دير، مادرش بدون اذيتي او را به دنيا آورد. بچه‌ي نٌرمالي بود، وزن، قد و ظاهر نٌرمالي داشت. گريه كه مي‌كرد، سينه‌هاي پر شير مادر ساكتش مي‌كرد. دردسري نداشت، نه كسي را مي‌آزرد نه كسي كاري به كارش داشت. بزرگ‌تر كه شد، سرش به درس و مشق گرم شد. نه شاگرد اول بود، نه دلهره‌ي رد شدن داشت. موهايش را شل مي‌بافت و هميشه پيراهن‌هاي ساده‌ي مامان‌دوز تنش مي‌كرد. جوان كه شد، خواستگاراني به منزلشان آمدند، يكي را كه كارمندي معمولي بود از ميان آن‌ها انتخاب كرد. جهيزيه‌ي مختصر و مراسمي كوچك، همه‌ي مراحل زن شدنش بودند. آشپزي مي‌كرد، خياطي مي‌كرد، خانه را مرتب مي‌كرد و به مادر و دوستانش تلفن مي‌زد. دغدغه‌هايش همه در چارچوب خانه مي‌گشت. به فكر گردگيري آخرِ سال بود. به فكرِ سفره‌ي هفت‌سين چيدن. پس‌انداز براي خريد خانه‌اي كوچك و داشتن فرزنداني جور. باردار كه مي‌شد، حالت تهوع داشت، يك‌بار هوس تٌرشي خوري‌اش غالب بود، و بارِ ديگر به خاك علاقه نشان مي‌داد. اما تا ماه نهم سرپا بود و با علاقه براي كودكانش لباس مي‌دوخت. كودكانش بزرگ مي‌شدند و او بَلَد است زخم‌هاي پسر را پانسمان كند و نامه‌هاي عاشقانه‌ي دختر را طوري سر به نيست كند كه به او شك نكنند. بلد است پله‌هاي كفِ خانه را طوري بسابد كه تصوير مردش را كه ناغافل بالاي سرش ايستاده در آن ببيند. حتي بلد است كه اگر ناغافل در سن 45 سالگي باردار شد، كجا برود و چه بخورد كه به دردسر تازه‌ي فرزندي ديگر نيفتد. رنج كشيدن و شاد بودن را بلد است. به سادگي طلوع آفتاب و صداي زنگ بيدارباش ساعت و فكر همه‌چيز است. از ناهار ظهر تا دريچه‌ي لوله بخاري و قبوض پرداخت نشده. خريدن طلا و پس‌اندازهاي پنهاني. خريد جهيزيه براي دخترش و چانه‌زني با پلاستيك فروش سيار براي كم كردن قيمت صافي‌هايي كه كيفيت گذشته را ندارند. بلد است كه عصر كه مي‌شود، دستي به سر و رويش بكشد و در آينه با تحسين به چاله‌ي گوشه‌ي لبش نگاه كند و با آب جوش آماده‌ي دم كردن چاي، منتظر مردش بماند كه اين نشانه‌هاي كوچك را خوب مي‌فهمد و هي اين پا و آن پا مي‌كند كه دور از چشم بچه‌ها نيشگوني از او بگيرد و تا وقت خواب همه‌اش زير لب بخندد.
عجيب قدرتي در فرورفتن در نقش‌هاي بازي نكرده دارد. چنان مادر شوهر و مادرزني مي‌شود كه كسي به تازه‌كاري‌اش ظن نمي‌برد و هميشه كاري براي انجام دادن دارد. از تدارك مهماني‌هاي پاگشا تا توقف‌اش پشت ويترين مغازه‌هاي سيسموني و انتظار براي نوادگان سلسله‌اي‌اش كه از سر رقابتي ناخودآگاه ناگهان تعدادشان به پنج نفر مي‌رسد. و او بلد است كه مادربزرگ شود، آنچنان گرم و غيرقابل پيش‌بيني كه جاي شكي براي باور كردنش باقي نمي‌گذارد. بلد است وقتي مَردش مي‌ميرد همه‌چيز را طوري روبه‌راه كند كه كسي ككش نگزد و چنان زاري كند كه همه به تحسينش برخيزند. شب‌هاي جمعه حلوا بپزد و با شيشه‌اي گلاب راهي گورستان ‌شود و با نگراني پر شدن قبرهاي خالي اطراف را بپايد.
قندهاي خرد شده، كيسه‌هاي برنج و حلبي‌هاي روغن. از يك‌ماه پيش سبزي مي‌خرد و پاك مي‌كند و مي‌دهد كه سبزي خٌردكني سركوچه خٌردشان كند. بعد با حوصله تفتشان مي‌دهد و در بسته‌هاي بزرگ فريزر مي‌كند. پاك كردن لوبيا و نخودها دو روزي وقتش را مي‌گيرد. همه‌ي وسايل اضافه را كه قابل‌ استفاده‌اند به اين و آن مي‌بخشد. ملحفه‌ها را مي‌شويد و رختخواب‌هاي اضافه را به مستأجرش مي‌دهد...
آلبوم‌ها هميشه آخرين انتخابش هستند. در حالي‌كه زانوهايش را مي‌مالد يكي‌يكي آنها را ورق مي‌زند. سير كه مي‌شود زندگي را جامي‌گذارد و مي‌رود گوشه‌ي يكي از عكس‌ها بميرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
مرد

 
زندگی

ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ .
ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ .
ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ . ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﺍ...ﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ .ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ . ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ . ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ .
ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ .

ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪ





یک داستان واقعی که نمیدونم اسمشو چی بزارم

18 سالم بود که ازدواج کردم وقبل از اون با هیچ پسر غریبه ای حتی حرف هم نزده بودم همسرم شد اولین مرد زندگیم از من 10 سال بزرگتر بود و بر خلاف من خیلی هم کار کشته خیلی زود بچه دار شدم و هیچ وقت هم نتونستم به خاطر رفتار خشنش و بی احترامی و فحاشی اش که هم تو خلوت و هم پیش دیگران بهم می کرد واکنشی به غیر از سکوت و اشک داشته باشم چون دلم نمی خواست بچه ام بی پدر و مادر بزرگ بشه همونطور که خودم بی پدر بزرگ شده بودم همسرم هم از بی کسی من اینکه پدر و برادز نداشتم حسابی سواستفاده می کرد بچه ام 3 ساله بود که برای اولین بار متوجه خیانتش شدم به شدت شکستم خرد شدم برای آدم ساده ای مثل من که برای خانواده شش دنگ بود غیر فابل هضم بود و از اون به بعد دیگه شد کار همیشه اش قصه ی زندگیم طولانیه با خیلی از پستی و بلندی های زندگی اش ساختم و حالا بعد از 13 سال باز هم دیشت متوجه شدم تو وی چت با کسی دوست شده جایی خودم اگر کسی به شما خیانت کرد تقصیر اونه ولی اگر تکرار کرد تقصیر شماست من چی کار کنم زندگی 13 ساله مو بهم بزنم؟ پسر 12 ساله مو رها کنم؟ یا سکوت کنم و خودمو به خریت بزنم؟ باور کنید چیزی به اسم غرور برام نمونه اینقدر که این مرد منو تحقیر کرده هم با کاراش هم با حرفاش چی کار کنم؟
این جمله ی چی کار کنم رو از صبح هزار بار تکرار کردم
بخدا هم تو دنیای مجازی هم تو دنیای واقعی خیلی وقتا بهم پیشنهاد دوستی شده حتی عاشقای سینه چاک ولی من غیر از پسرم و همسرم به کس دیگه ای فکر نمی کنم

همه ی پس انداز زندگیم و کارم 150 میلیون تومن بود که اونم دادم به همسرم تا خونه بخره

الان پولی هم ندارم برم تنهایی زندگی کنم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تیز بازی

جانی ساعت 2 از محل کارش بیرون آمد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گرانقیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود :"ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار"، جانی معطل نکرد و داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت:" ولی من این غذاها رو سفارش ندادم."
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت:" خودشان می فهمند که من نخوردم!"

اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت 15 دلار و 10 سنت.
جانی معترض شد " ولی من هیچکدومو نخوردم!" و مرد پاسخ داد " ما آوردیم می خواستین بخورین!"
جانی که خودش ختم زرنگهای روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه 10 سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد گفت:" من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره 15 دلار می گیرم."
متصدی گفت :" ولی ما که مشاوره نخواستیم؟!" و جانی پاسخ داد :"من که اینجا بودم می خواستین مشاوره بگیرین!"
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
ماشه را بچکان
تیر اندازی را از پدرش یاد گرفته بود . تنها فرزند خانواده بود . پدرهمه فنون را به تنها دخترش یاد داد. تیر اندازی یکی از آن کارهای مورد علاقه اش بود که پرنده را در حال پرواز شکار می کرد! هرگز خطا نمی کرد.
از روزی که شکارچیان شهر خرس ماده را شکار کردند ، شکم چند تن از روستاییان را خرس نرپاره کرده بود . می گفتند خرس نر انتقام همسرش را از اهالی می گیرد، اما آنها در شکار خرس ماده نقشی نداشتند.
وسط جنگل در خانه ای تنها ماندن کار هرکسی نبود عادت کرده بود. از روزی که همسرش برایش هوو آورد، هفته ای چند شب تنها می ماند. نقطه اتکایش به تفنگ دو لول شکاری بود که همیشه آماده شلیک بود.
روزی که خرس به همسرش حمله کرد، زن روی بالکن نشسته بود. مرد فریاد زد ماشه را بچکان...
... کافی بود فقط ماشه را بچکاند...


كانتسراكتيويسم
داشتم به رویکرد کانستراکتیویستی امر سیاسی از منظر هستی شناسی و معرفت شناسی فکر می کردم که کدومشو تکلیف دانشجوی دکترام بدم که صدای علی تنها دانش آموز پنجم ابتدایی ام منو به خودش آورد: آقا اجازه ماشین ده خرابه بعدش هم راه هنوز باز نشده...

موندنی شدم... یه هفته دیگه...

زهرا کوچولو گفت : آقا اجازه چطوری پنج رو با هفت جمع کنم تو دستام جا نمیشه...

خیره به صورتش مونده بودم..
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
زمین اهسته به دور خود می چرخد
دست‌هايم را توي جيب شلوارم فرو مي‌برم و چشمانم را مي‌بندم. حالا مي‌توانم حركت جهان را تغيير دهم. انگار توي قطار، ميان خواب و بيداري كم كم حس كني واگن‌ها بر خلاف جهت قطار حركت مي كنند. صداي اتومبيلي در انتهاي خيابان دور مي‌شد. صداي كاغذي برگ‌ سپيدارها را كه بالاي سرم مي‌شنوم. چشمان را باز مي‌كنم. زني که تاپ صورتي پوشيده بود، ديگر جلوي در آن خانه نيست. به گمانم چشمانش عسلي بود. لحظه‌اي شتابان از خانه بيرون آمده بود تا سطل خالي ذباله را بردارد.
ده سال پيش او را در جشن تولد يكي از دوستانم دوباره پيدا كرده بودم. با بلوز كشباف صورتي رو به رويم نشسته بود و با تعجب نگاهم مي‌كرد. با همان لب‌هاي برجسته‌ي مسي و لبخند گنگي كه براي حس کردنش بايد چند ثانيه به حركت صورتش خيره مي‌ماندي. در چشمان جذبه‌ي چسبناکي مثل عسل داشت كه حتا وقتي از پشت نگاهم مي‌کرد، اثرش را روي پوست گردنم احساس مي‌كردم. يك سال پيش از آن مهماني، در آموزشگاه رانندگي با هم آشنا شده بوديم. هر دو كلاس را رها كرديم، قدم زديم، نهار خورديم، سيگار كشيديم و مرغابي‌هاي حوض باغ ملي را تماشا كرديم. بعد از پله‌هاي آپارتمانش بالا رفتيم و من ملافه‌هاي سفيد و آشفته‌ي تختش را ديدم كه بوي سرد و عميق چوب تازه‌ي كاج مي دادند و برآمدگي و فرو رفتگي‌هاي آن مثل سرزميني ناشناخته و پوشيده در برف بود.
او گفته بود قرار است به كانادا برود و رفته بود و من زماني دراز و چيزهاي زيادي براي فكر كردن داشتم: موزاييك ‌هاي لقي كه با هم از روي‌شان گذشته بوديم، چنار كهنه‌اي كه پيرنگ محو زني خوابيده را در پوست تنه‌اش يافته بوديم و فروشگاهي كه كاناپه‌هاي زيبايي مي‌فروخت. يك سال بعد، که دوباره در آن مهماني پيدايش کردم، تصويرهاي زيادي از او داشتم که با لحظه‌ي حال مقايسه کنم. وقتي با يک ليوان آب معدني پر از يخ، از آشپزخانه برمي‌گشت، نزديكش شدم و آهسته پشت گوشش گفتم:
ـ اون قورباغه‌ي پلاستيكي كه زير متكات گذاشتم يادته؟
آرام سرش را برگرداند، عسل چشمانش رقيق شد، دهانش را پيش آورد و در گوشم گفت، هفته‌ي پيش با مرتضا ازدواج كرده است. مرتضا را از دوره‌ي دانشجويي مي‌شناختم. هر دو با هم براي استخدام در گمرك فرودگاه رفته بوديم، اما من بعد انصراف دادم. شرايط آن‌ جا برايم مساعد نبود. او برايم تعريف كرد كه چگونه مرتضا را توي گمرگ اتفاقي ديده است و بعد همه چيز تمام شده.
آب معدني اش را كه مي نوشيد، گفت درست دو ماه است كه به ايران برگشته و همه چيز آن قدر سريع اتفاق افتاده که خودش هم باورش نمي‌شود. خانه‌شان درست دو كوچه پايين‌تر بود و من بازهم به خيلي چيز‌ها مي‌توانستم فكر كنم: به ساعت هشت صبح كه من از مقابل كوچه‌شان عبور مي كنم و يك ساعت بعد كه او از همان كوچه بيرون مي‌آيد. به تابلوي شركت بيمه كه هر دو روزي دو بار آن را مي‌بينيم و سيگار مشترکي که هر دو از دکه‌ي سر خيابان مي‌خريم.
ده سال است که من هنوز از همان سيگار مي‌کشم. دوباره چشمانم را مي‌بندم و مي‌بينم مي‌شود حرکت جهان را تغيير داد. زن جواني که تاپ صورتي داشت، كاملا شبيه او بود. شايد حتا مي توانست خودش باشد. انگار خود اوست كه در اين خانه را باز کرده است، نگاهي سرسري به بيرون انداخته و بعد آمده که سطل خالي ذباله را بردارد. اگر چند ثانيه ديرتر بيرون مي‌آمد، اگر به پياده روي آن سوي درختان سپيدار نگاه کرده بود، مرا مي‌ديد. بعد لحظه‌اي به من خيره مي‌ماند. با سطلي که در هوا معلق مانده است... آرام به سويم مي‌آيد و مي‌پرسد اين جا چه كار مي كني؟
چشمانم را كه مي‌بندم، جهان در اختيار من است. مي‌توانم همه چيز را سرجايش بگذارم، درست همان جايي كه بايد باشد. من درست همان لحظه‌اي كه او سطل ذباله را بر مي‌دارد، مقابل در خانه‌شان مي‌رسم. او يك هفته قبل به مرتضا گفته كه همه چيز در زندگي‌شان تمام شده است، شايد هم همين روزها توي پارك درست روي صندلي‌اي بنشينم كه او بعد از سال‌ها از مقابل آن عبور مي‌كند... جهان در اختيار من است... دستانم را ته جيب شلوارم فرومي برم و در امتداد درختان سپيدار به راه خود ادامه مي‌دهم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

andishmand
 
عمر

وقتی کار ساختن دنیا تمام شد قرار شد طول عمر موجودات روی کره زمین را هم معلوم کنند اول الاغ آمد و پرس و جو کرد که چه مدت باید روی کره زمین زندگی کند به او گفته شد: سی سال
بعد از او سوال کردند : آیا کافی است؟
الاغ جواب داد:خیلی زیاد است فکرش را بکنید سی سال آزگار باید بارهای سنگین را از جایی به جایی دیگر ببرم مثلا کیسه گندم را به آسیاب ببرم حاصل این زحمت نان برای دیگران و شلاق ولگد برای من است
یک عمرحمالی بیهوده خواهش می کنم چند سالش را کم کنید !

به الاغ رحم کردند و عمرش را به دوازده سال تقلیل دادند او هم خوشحال شد و رفت بعد سگ از راه رسید
از او پرسیدند می خواهی چند سال زنده بمانی؟
برای الاغ سی سال زیاد بود حتما برای تو خوب است
سگ در جواب گفت چه فکر اشتباهی.می دانید چقدر باید سگ دو بزنم از حال میروم وقتی هم که پیر شوم وصدایم را از دست بدهم و دیگر نتوانم پارس کنم و دندانهایم قادر به گاز گرفتن نباشد چه از من باقی میماند دیگربرای هیچ کسی فایده ای ندارم به جای پارس کردن باید زوزه بکشم و مثل مار از گوشه ای به گوشه دیگر بخزم تا این که عمرم تمام شود خواهش میکنم به من رحم کنید .
عجز و التماس سگ موثر بود و عمر او به هجده سال کاهش یافت

سگ رفت و میمون وارد شد به میمون گفتند توازاینکه سی سال زندگی کنی خوشحال خواهی شد تو که مثل الاغ خر حمالی نمی کنی و مانند سگ مجبور نیستی یک عمر سگ دو بزنی حتما سی سال برای تو عمر مناسبی است !
میمون گفت:
اصلا این طور نیست من باید مدتی طولانی برای خنداندن مردم ادا و اطوار در بیاورم با کارهایم باعث میشوم که دیگران بخنندند اما در دلم پر از غم است
باید بگویم که در پس این ادا واطوارها اندوه نهفته است
من اصلا تحمل سی سال زندگی را ندارم خواهش میکنم چند سالش رو کم کنید
به او بیست سال زندگی اعطا شد
بالاخره انسان سرحال و قبراق ظاهر شد و خواست طول عمرش را بداند به او گفته شد به تو سی سال زندگی اعطا می شود آیا کافی است؟
انسان با صدای بلند اعتراض کرد درست موقعی که تازه خانه ام را ساخته ام اجاقم را روشن کرده ام و منتظرم میوههای درختانی را که کاشته ام بچینم خلاصه وقتی تازه دارم نفس راحتی میکشم باید بمیرم نه نه خواهش می کنم عمر م را طولانی ترکنید.
باشد هجده سال از عمر الاغ هم به تو اعطا میشود.
نه کافی نیست.
خیلی خوب دوازده سال از عمر سگ که سگ نخواست نیز به عمر تو افزوده میشود.
نه هنوز کم است.
خوب ده سال باقی مانده از عمر میمون نیز به تو داده می شود
به شرط اینکه دیگر بیشتر از این توقع نداشته باشی
انسان با اینکه هنوز راضی نشده بود انجا را ترک کرد
بدین ترتیب انسان به عمری هفتاد ساله دست یافت
او سی سال اول زندگی راکه دوران رشد و جوانی است با سلامت وشادابی کار وزندگی می کند هجده سالی را که از عمر الاغ به او بخشیده شده مثل خر کار می کند و دوازده سالی را که از زندگی سگ به او رسیده سگ دو میزند نق میزند و پاچه این و آن را میگیرد با این که دیگر دندانی برایش باقی نمانده است وقتی این دوره ها تمام شد نوبت ده سال میمون می رسد انسان در این دوره دوباره به حالت کودکی بر می گردد وکارهایی بچه گانه می کند کارهایی که حتی به نظر بچه ها هم احمقانه می اید و باعث مضحکه خودش و خندادن مردم میشود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

 
دختر الهه
الهه که زایید، هر کدام از فامیل برای بچه­اش اسمی پیدا کردند. پدربزرگش گفت: «بگذار فاطمه. ثواب هم دارد.» مادربزرگش گفت: «زهرا نداریم. زهرا هم خوب است.» خواهرش گفت: «رومینا خیلی به دخترت می­آید». برادرش گفت: «اسم، فقط نازنین. بگذار نازنین.»

الهه اما هیچ اسمی انتخاب نکرد و گفت: «اسم بچه را بابای بچه می­گذارد». همه هم به الهه ­گفتند: «خُب شوهر خدا بیامرزدت که نیست، اسم روی بچه­ات بگذارد». الهه هم جواب ­داد که شوهرم همین روزها می­آید بخوابم و خودش می­گوید که اسم بچه­ام را چه بگذارم.

یک‌سال، همه به بچه­اش گفتند دختر الهه. تا اینکه شبی، نزدیک اذان صبح، از خواب پرید و با گریه، چنگ انداخت به صورت و موهایش، و گفت که شوهرم پسر می­خواسته. بعد از آن خواب هم دیگر به بچه­اش شیر نداد و بغلش هم نکرد و حتی سراغش را هم نگرفت.

هنوز فامیل، آن‌روز سرد زمستانی را به یاد دارد که الهه صبح زود، بچه به بغل رفت، و آخر شب، بی‌بچه به خانه برگشت و هر بار هم که فامیل ­پرسید که الهه پس دخترت کجاست، گفت: «همان کاری را کردم که شوهرم گفت».



تلفن
تلفن زنگ زد الو... الو؟ گوشي رو قطع كردم دوباره زنگ زد الو؟ چرا حرف نمي زني؟ ... گوشي رو قطع كردم دوباره زنگ زد الو؟ مي دونم كه تويي مرجان نكنه خجالت مي كشي؟ها؟ تازه فهميدي صبح چه حرفهاي چرندي زدي ،آهان؟ ... الو ! يه چيزي بگو ديگه چند لحظه مكث كردم ، گوشي را گذاشتم. دوباره زنگ زد

اشكال نداره خونه زنگ زدي، از شانست زن و بچه ام نيستن... ببين مرجان مطمئن باش هيچ كس از ازدواجمون با خبر نمي شه نمي ذارم كتايون و فريما بفهمن! ببين به خدا كتايون اصلا فكرشم نمي كنه ! الو ! اذيت نكن. مي دوني من حوصله اين بچه بازيها رو ندارم. الو... گوشي رو گذاشتم. سرمو گرفتم بين دو تا دستام و يه نفس عميق! به تلفن خيره موندم. منتظر بودم دوباره زنگ بزنه.

صداي انداختن كليد تو قفل و باز شدن در اومد. كتايون! چيه ؟ كنار تلفني؟! هيچي چطور زود اومدي؟ لبخند زد و گفت اي كلك تو نمي دوني؟ چي رو؟ حالا ولش، خلاصه مي فهمي! تلفن زنگ رد. دستم رو گوشي مونده بود . كتايون گفت بردار ديگه . تنم سرد شده بود . الو؟ صداي فريما بود آرامشمو به دست آوردم ،كيه؟ فريما. كتايون تلفن رو گذاشت رو من بلند گفت 1،2،3، حالا تولدت مبارك. كتايون خنديد و گفت حالا فهميدي ؟

بهش فحشي كه ندادي؟ فريما گفت كاش فحش مي داد اما بابا صبور تر از اين حرفاست! كتايون خنديد از شيطونيهاي فريماه است ديگه. چي؟ همين تلفن بازيها ديگه! فريما تلفن رو قطع كرده بود! صداي بوق آزاد تلفن فضاي اتاق و پر كرده بود.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


كله كدو
نویسنده: مصطفي مستور

كله‌كدو گفت شرط ميبندم نمي‌تواني اين قصه را بنويسي و وسط‌هاي قصه گريه‌ات نگيرد. من گفتم شرط مي‌بندم تو نمي‌تواني اين قصه را بشنوي و آخر سر نخندي. من شرطم را باختم. مثل هميشه. كله‌كدو اما، شرطش را برد. مثل هميشه.

عيدي خپل به من مي گويد: « كله‌كدو». آبجي منيژه مي گويد: « تو‏‎‏ هم كله‌كدو هستي و هم گوش دراز». مي گويد: « تو خري. يه خر گامبوي بوگندو.» مادرم مي گويد من خوشگل ترين بچه‌ي عالم هستم و تنها كله‌ام كمي بزرگ است. مادرم راست نمي‌گويد. مي‌خواهد من ناراحت نشوم. خودم مي‌دانم كه هم كله‌ام بزرگ است و هم گوش‌هام. تازه، زبانم هم مي‌گيرد. وقتي مي‌خواهم يك كلمه به منيژه بگويم آن قدر طول مي‌كشد كه خودم هم خسته مي‌شوم، چه برسد به منيژ. من پدر ندارم. پدرم سه تابستان پيش مرد.
ظهر يكي از اين مگس‌هاي گنده‌ي سبز رنگ را كشتم. هي مي‌نشست روي دماغم، روي سرم، روي چشم‌هام. كشتمش و بعد سنجاق سر موهاي آبجي منيژه را كردم توي شكمش.
منيژه گفت: «قاتل! آدم‌كش!» داشت موهاش را شانه مي‌زد كه اين را گفت. موهاي منيژ تا پشت زانوهاش بلندند. بلند و صاف و نرم و طلايي. يعني نه خيلي طلايي، كمي طلايي. وقتي مي‌خواهد موهاش را شانه بزند مي‌نشيند و آن‌ها را مي‌اندازد روي دامنش و بعد شانه‌شان مي‌زند؛ انگار دارد گربه‌ي عيدي خپل را روي زانوهاش ناز مي‌كند. منيژه هيچ وقت نمي‌گذارد من موهاش را شانه بزنم.
مي‌گويد دست‌هاي من كثيف است. مي‌گويد بروم موهاي خودم را شانه كنم، اما من مو ندارم. يعني موهام هميشه كوتاه است. خيلي كوتاه. باز گفت: « چرا كشتي‌ش؟ آدم‌كش! » مي‌خواستم بگويم: « آخه هي مي‌رفت تو چش و چالم. تازه، مگس كه آدم نيست.» اما نگفتم. هزار سال طول مي كشيد تا اين چيزها را بگويم.
شب ها من پيش آبجي منيژه مي خوابم. روي بام. منيژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد. من چهل و دوتا. تا يك ستاره ي جديد پيدا مي‌كنيم آبجي زود آن را برمي‌دارد براي خودش. منيژه‌ همه‌ي ستاره‌هاي گُنده و پرنور را برداشته است براي خودش. شب‌ها وقتي مي‌خواهيم بخوابيم من توي تاريكي يواشكي موهاش را مي‌گذارم توي دهانم. منيژه دوست ندارد با زبانم با موهاش بازي كنم. اگر بفهمد موهاش را گذاشته‌ام توي دهانم مي زند توي كله‌ام و تا سه روز با من حرف نمي‌زند. تازه، بعد از سه روز مي‌گويد تا دوتا از ستاره‌هايم را به او ندهم آشتي نمي‌كند. براي همين است كه روز به روز ستاره هاي من كم‌تر مي‌شوند و ستاره هاي منيژ زيادتر. دست خودم نيست، من موهاي منيژ را بيش تر از هر چيزي توي اين دنيا دوست دارم. يعني اول موهاي منيژ را دوست دارم، بعد مادرم را، بعد . . .

نه، اول مادرم را دوست دارم، بعد موهاي منيژ، بعد خود منيژ بعد ستاره‌ها. بعضي وقت ها چند تا گل ياس از توي باغچه مي چيند و مي گذارد لاي موهاش. يك بار گفتمش: « منيژ، كاش من ياس بودم. خوش به حال ياس‌ها.»

ديروز عصر منيژه با دفتر مشق‌اش محكم زد توي سر عيدي خپل. عيدي به من گفته بود منگل و منيژه هم محكم زد توي سرش و گفت منگل خودش است و آن گربه‌ي زشت دُم بريده‌اش. گربه‌ي عيدي از روز اول دم نداشت. يعني دمش خيلي كوتاه بود. هيچ كس نمي داند كي دمش را بريده اما عيدي مي‌گويد كار غلام سگي است. من كه چيزي نمي‌دانم. يعني من هيچ چيز نمي‌دانم. من فقط بلدم نان يا يخ بخرم. يعني پول‌ها را مي‌دهم به عباس‌آقا و او هم نان‌ها را مي‌گذارد توي دستم اما من براي اين كه دست‌هام نسوزند آن‌ها را مي‌گذارم روي سرم. تا برسم خانه كله‌ام آتش مي‌گيرد. بس كه نان‌ها داغ‌اند. يخ را هم وقتي مي‌خرم مي‌گذارم توي سرم اما تا برسم خانه نصفش آب شده و پيراهنم خيس خيس مي شود. به جز اين‌ها من هيچ كاري بلد نيستم. حتي بلد نيستم ستاره هايم را بشمارم. ستاره هايم را هميشه منيژ مي شمرد.
من حتي نمي‌دانم منگل يعني چه. اما لابد حرف خوبي نيست. عيدي مي‌گويد چون گوش‌هام و كله‌ام بزرگ است چيزي نمي‌دانم. به همين خاطر است كه بعضي وقت ها مي‌روم جلو آينه مي‌ايستم و زل مي‌زنم به كله‌ام، به گوش‌هام، به موهام. گاهي چشم هام را مي‌بندم و دست‌هام را از دو طرف به كله‌ام فشار مي‌دهم و فشار مي‌دهم و فشار مي‌دهم تا از درد نزديك است جيغ بزنم اما نمي‌زنم. هزار بار اين كار را كرده‌ام تا كله‌ام كوچك‌تر شود. نمي‌شود.
توي آفتاب حياط دراز كشيده‌ام و زل زده‌ام به چراغ‌هاي رنگي بالاي سرم. آبي، سرخ، سبز، زرد. جيب‌هاي شلوارم را پُر از سنگ كرده‌ام. مادرم توي آشپزخانه دارد ظرف مي‌شويد. منيژ توي مهتابي جلو آينه نشسته و دارد ابروهاش را كوتاه مي‌كند. براي آن پدرسگ. زير لب آوازي مي‌خواند كه من آن را خوب نميشنوم. بس كه گنجشك ها سر و صدا مي‌كنند. از اين جا كه من نگاه مي‌كنم موهاي منيژ توي نوري كه از آينه‌ي توي دستش مي‌تابد به آنها برق ميزند. چند گربه توي آفتاب باغچه كنار من خوابيده‌اند. هزارتا گنجشك هم لا‌به‌لاي شاخه‌هاي درخت كنار جيك جيك مي‌كنند اما من هرچه نگاه مي‌كنم حتي يكي از آن‌ها را هم نمي‌توانم ببينم.
هميشه فكرمي‌كنم چه‌طور گربه‌ها مي‌توانند توي اين سروصدا بخوابند؟ دست مي‌كنم توي جيبم و يكي از سنگ‌ها را بيرون مي‌آورم. از سروصداي گنجشك‌ها دارم ديوانه مي‌شوم. نور خورشيد صاف افتاده است توي چشم‌هام و به همين خاطر وقتي سنگ را پرت مي‌كنم به سمت يكي از چراغ‌ها و حباب‌ سرخ آن خرد مي‌شود نمي‌توانم شكستنش را ببينم. يكي از گربه‌ها با صداي شكستن چراغ از خواب مي‌پرد و مي‌رود لاي بوته هاي ياس. گنجشك‌ها هم فقط براي لحظه‌اي ساكت مي‌شوند اما باز شروع مي‌كنند به جيغ كشيدن. چند سنگ ديگر هم از جيبم بيرون مي‌آورم و اين بار آنها را پرت مي‌كنم سمت حباب هاي زرد، سبز، آبي، نارنجي. منيژ جيغ مي‌زند: « ديوونه شدي، خره؟»

مادرم ميگويد وقتي فردا شب براي بردن عروس آمدند من بروم توي زير‌زمين. مي‌گويد شگون ندارد با آن كله‌ي گنده‌ام راه بيفتم دنبال عروس. مادرم راست مي‌گويد. خودم از نرگس خانم شنيدم كه به مادرم مي‌گفت من نبايد شب عروسي توي دست و پايشان باشم. روي بام خوابيده‌ايم و آسمان آن قدر سياه است كه انگار ستاره‌ها ده برابر شده‌اند. اين آخرين شبي است كه منيژ خانه‌ي ما مي‌خوابد. منيژ مي‌گويد قول مي‌دهد شب‌هاي جمعه من را ببرد امامزاده داود زيارت.

باد خنكي از سمت رودخانه مي‌آيد و موهاي منيژ را مي‌ريزد توي صورتم. منيژ چيزهاي ديگري هم مي‌گويد اما من به حرف‌هاش گوش نمي‌دهم. نمي‌خواهم گوش بدهم. صورتم را برمي‌گردانم و از لا‌به‌لاي موهاش به چراغ‌هاي رنگي توي حياط نگاه مي‌كنم. بعضي چراغ‌ها خاموش‌اند. يعني حباب شان شكسته است.
چراغ‌ها انگار آدم‌هايي كه دارشان بزنند، از سيم برق آويزان‌اند. منيژ مي‌گويد اگر پسر خوبي باشم فردا شب همه‌ي ستاره‌هاش را مي‌دهد به من. اين را كه مي‌گويد نگاهم مي‌كند و مي‌خندد. من چند تار مويش را مي‌گذارم توي دهانم واز لاي موهاش زل مي‌زنم به ستاره‌ها. ستاره‌ها انگار نورشان كم مي‌شود و بعد زياد مي‌شود و باز كم مي‌شود. توي تاريكي منيژ دست مي‌كشد روي كله‌ام، روي گوش هام، روي چشم هام و من بي خودي، مثل آن وقت‌ها كه منيژه با من قهر مي‌كرد، بغض مي‌كنم تا چشم‌هام خيس مي‌ شوند، تا ستاره‌ها انگار غرق مي‌شوند توي آب.
سه شب بعد كه منيژ مي‌آيد خانه‌مان همين كه در را باز مي‌كنم و چشمم به موهاش مي‌افتد، پاهام بي‌خودي مثل بال‌هاي مگس شروع مي‌كنند به لرزيدن. گوش‌هام داغ مي‌شوند و سرم گيج مي‌رود. مي خواهم بگويم «موهات چي شدند، منيژ؟» اما زبانم نمي‌چرخد. توي دل فحش مي‌دهم به زبانم و كله‌ام و گوش‌هام. منيژه كله‌ام را مي‌بوسد و گوش‌هام را ناز مي‌كند و مي‌رود سراغ مادرم. حتما كار آن داماد پدرسگ است. برمي‌گردم توي حياط و مي‌نشينم لب حوض. صداي حرف‌ها و خنده‌ي منيژ و مادرم را از توي اتاق مي‌شنوم اما نمي‌خواهم گوش بدهم. زل مي زنم به عكس خودم كه توي حوض افتاده و بعد دست‌هام را مي‌گذارم روي كله‌ام و فشار مي‌دهم. فشار مي‌دهم و فشار مي‌دهم و فشار مي‌دهم تا كله‌ام از درد مي‌خواهد بتركد. بعد يكهو چشمم مي‌افتد به چند نقطه ي پرنور توي حوض. به چند ستاره كه انگار رفته‌اند ته حوض شنا كنند اما بعد غرق شده‌اند و مرده‌اند و ديگر نمي توانند از جاشان تكان بخورند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 65 از 100:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA