ارسالها: 14491
#651
Posted: 1 Jan 2014 17:48
من آزادم! نه؟
نویسنده: م. كاتب مشكين
نمي دانم چرا اينطوري شد. اصلا اهل اين حرفها نبودم. يعني نه اينكه بچه مثبت باشم ها. نه. ولي خوب اينجوري هم كه ديگر... نمي دانم. بعضي وقتها آدم يك غلطي مي كند، سنگي در چاه مي اندازد به اميد صد عاقلي ( البته دور از جان شما ) كه بالاخره درش بياورند. اما عاقلان هم يا خود را به جنون ميزنند يا سوادشان نم ميكشد. آدم گير ميكند ميان منگنه.
راستش من هم مثل همه بچه هاي مدرسه كه تازه كنكوري هم بوديم خير سرمان. با اين تفاوت كه دنياي آنها حقيقي بود و مال من مجازي. شايد آنها هم از مجاز به حقيقي رسيده بودند. شايد هم يك راست سر چهار راه با چهار پنج تا بوق يك 206، سوار حقيقت شده بودند كه حالا يا دارند همان محصول غير مجاز را با آب و تاب تعريف ميكنند و يا هم دنبال يك حقيقت ديگر كنار چهار راه. اما من فرق داشتم. او هم فرق داشت. نه من اهلش بودم نه او. خوب وقتي آدم مطمئن ميشود كه طرف از پشت شيشه مونيتور نمي پرد توي بغلش، خيالش راحت تر است.
ميتواند با هر عنواني خودش را معرفي كند. عنوان كه جاي خود دارد، اصلا نميدانيد چه حالي ميدهد طرف را بگذاري سر كار. به جان شما. تازه ميشود قرار ملاقات هم تعيين كرد مثلا چه ميدانم، در پارك لاله ساعت 3 بعد از ظهر كنار كيوسك گل فروشي كه بينوا يك دسته گل قرمز هم پياده شود. بعد بخندي به ريش داشته يا نداشته طرف كه زير گرما چند ساعت همينجوري به دخترها سلام ميكند و كلمه رمز " هوا ابريش قشنگه " را مي گويد. خدايي حال نمي دهد؟
اما اين بار فرق داشت . يعني دقيقا از وقتي كه در اركات عضو شدم . اركات كه ميدانيد چيست؟ اصلا هر چه آتش است از گور همين اركات بلند مي شود. چه معني دارد يك دختر بيايد تمام مشخصاتش را بنويسد كه من اينم و اين كتابها را خواندم و اين فيلمها را دوست دارم و با مرام اين گروپها حال ميكنم و ... حالا بجاي عكس مي شود هزار چيز ديگر گذاشت كه ديگر خيلي تابلو نشوي.
بيزحمت اينقدر آن خودكار بينوا را سرو ته نكنيد. حالت تهوع پيدا كردم .
بعله مي گفتم. ولي باز اركات كمتر از ياهو مسنجر مجاز دارد . آدم كه ميبيند يك جايي همه راست مي گويند خوب جو گير مي شود. هر چقدر هم كه خانم و اهل نجابت باشد و حتي باباي بيچارهاش هم خبر نداشته باشد كه چه فيلمهايي ديده و چه رمانهايي خوانده. خوب اصلا چه اشكالي دارد. بالاخره بايد يك روز هم شوهر كرد يا نه؟ تا كي اين جماعت ضعيفه بنشينند پشت پرده كه گل پسري بيايد چايي كوفت كند و بعد هم نگاهي و احيانا صحبتي و نفر بعدي.
نه نه، منظورم مريض بعدي نبود خانم منشي.
اينها را كه مي گويم او هم قبول داشت . تازه او هم ساده بود . بيچاره اينقدر ساده بود كه همه فرمهاي اركات را پر كرده بود . حتي قد و وزن و رنگ مويش را هم نوشته بود . راستي شما ديدين رنگ چشمش را ؟ قهوه اي روشن بود ؟
بعله ... ببخشيد ... حواسم پرت خانم منشي شد . شما اخم نكنيد و بي زحمت آن خودكار را هم بزاريد كنار.
دو سه روز اول با بهانه هاي تكراري براي رفتن سر اصل مطلب گذشت . البته اينكه ميگويم تكراري نه اينكه فكر كنيد من اين كاره هستم ها . نه. دوستام ميگفتند تكراريست . يكي دو ماه كه گذشت ديگر هر روز كارمان شده بود چك كردن اركات كه نكند آن يكي پيامي بگذارد و اين يكي دير ريپلاي ( جواب منظورم است ) كند. حتي چند وقتي كه اركات را فيلتر كرده بودند كه خاطر شريفتان هست؟ نميدانم چرا ديگر به اركات گير دادند. آن همه سايت مفيد آموزنده را فيلتر كردند به بهانهي ضد اخلاقي، اركات كه ديگر فيلم سوپر نداشت. البته اينها را دوستام ميگفتند.
خلاصه آن ايام كارم شده بود رفتن توي اتاق اساتيد به بهانه سرعت بالاي اينترنت براي سرچ كردن منابع تحقيق؛ اما اول اركات ميرفتم. يعني فقط اركات ميرفتم. چهار، پنج ماهي كه گذشت ديگر ديديم كه توي اركات خيلي دارد تابلو مي شود جلوي ديگر رفقا. رفتيم سراغ همان ياهو ميل.
اصلا آدم موجود عجيبي است . يك روز ميشود شهره فراموشي و يك روز هم هر كار ميكند يادش برود و بيخيالش بشود، نميشود. زود دل بستهي هم شديم. شايد چون تا بحال نه او دوست دختر داشته و نه من دوست پسر. براي همين برايمان شيرين بود. از مباحث مذهبي و عرفاني شروع شد تا سياست و اجتماع و حتي علل بالا رفتن سن ازدواج در جوامع شرقي علي الخصوص ايران. خوب چه مي دانستيم وابستگي مي آورد. همين ياهو كه اسمش هم مزخرف است، آدم را ياد اين درويشها مياندازد كه سيبيلشان تا چانه شان آمده. ايييييي. البته دور از جان سبيل محترم شما. مال شما فرق دارد يكمي. چه برسد به خود موجوديت ياهو. تمام ايميلها را آرشيو كردم.
حدود هشت ماهي گذشت كه كم كم وجدان درد گرفتم . آخر مني كه هر روز مي شدم واعظ منبر براي دوستام كه اينقدر چت نكنيد با اين پسر هاي شارلاتان سرتا پا يه كرباس؛ اينها كه اينقدر قربان صدقه چشم و ابروي وبكميتان ميروند قبل از شما براي 100 نفر هم رفته اند.(قربان صدقه منظورم بود ) چون به خلوت مي رفتم كار خودم را مي كردم. البته اين فرق داشت، پسر خوبي بود ( البته اميدوارم ماجرايش جدي نباشد). خوب آدم كه خر نيست، ميفهمد يك پسري هم علاقه دارد و هم بچه مثبت است. حالا اختلاف سليقه كه همه دارند، خيلي مهم نيست.
يك روز برگشت و گفت: ببين اين جوري نميشه. بيا يه قراري بزاريم. تو بشو خواهر من، منم ميشم داداشت. اين را كه گفت فهميدم كه وجدان درد به او هم سرايت كرده .
شما تلفنتان را جواب بدهيد. من مي گويم ...
بعله مي گفتم . همين ديگر . شديم برادر خواهر. انگار برادر خودم باشد. همه چيز را مي گفتم . از كلاس، درس، بچه ها، حتي از خوابگاهمان كه اين دختر هاي ور پريده هر شب يكي را آرايش ميكنند كه بشود عروس و تن ديگري هم كت شلواري كه نمي دانم از كجا گير آوردند و خلاصه بزم عروسي راه مي اندازند از اين ساختمان به آن ساختمان . خوب جوانند ديگر ، مقتضاي سنشان است . شما كه دكتريد درك مي كنيد. نه ؟
البته او هم مي گفت. از كارش، از درسش، از كتك كاري ها، از خانواده ... وقتي كه صحبت از خانواده شد ديدم كم كم ماجرا كمي دارد جدي ميشود. بعد از حدود يك سال ترس ورم داشت. آقاي دكتر ، گفتم نكند يه موقع ... البته بدم هم نمي آمد . پسر خوبي بود. راستش شما كه غريبه نيستيد. اين روزها بازار شوهر كساد شده. تازه آن هم پسر به اين خوبي. اما من كه نه ديده بودمش و نه با او دو كلام حرف زده بودم . رابطمان فقط و فقط ايميل بود. خوب آدم از نوشتههاي طرف ميتواند بفهمد كه چطوري است. نمي تواند؟
بي زحمت سرتان را تكان ندهيد. بنده برداشت بد ميكنم .
تازه من داشتم درس مي خواندم . مانده بودم حيران. نه قدرت قطع رابطه را داشتم و نه جرئت ادامه. مي ترسيدم اگر يك بار پيشنهاد ازدواح بدهد دست و دلم بلرزد. نه اينكه پسر بدي باشد. نمي دانم شايد هم بود. آدمها در دنياي واقعي صاف صاف دروغ مي گويند چه برسد به دنياي غير واقعي. از طرفي اگر خانواده مي فهميدند كه من يك سال با يك پسر رابطه داشته ام بابايم را در مي آوردند. يكي دو هفته گيج بودم تا آخر همين ايميل آخري، بعله همين كه پرينتش روي ميزتان است، فرستادم. گفتم كه ببين، ديگر ما بايد اين رابطه را تمام كنيم و بيشتر از اين به صلاح نيست و ديگر تو هم جواب نامه را نده و خداحافظ. حالا با كم و زيادش. يك موقع فكر نكنيد من چقدر بي عاطفه هستم كه يك دفعه اين جوري حال اين بيچاره را گرفتم.
راستي حالش بهتر است؟
بگذريم. نه، چند بار نامه را نوشتم و پاك كردم. حتي 3-4 بار هم ديسكانكت شدم. البته او هم جواب نداد. حداقل همان هفته اول. شايد به احترام خواسته من كه گفته بودم جواب نده. اما بالاخره او هم طاقت نياورد و جواب داد. بعله همان صفحه دوم است. به تاريخ توجه كنيد متوجه مي شويد . حالا 5 روز يا يك هفته خيلي توفيري ندارد. يكي دو ماه ديگر هم خبري ازش نداشتم تا اينكه ديروز در روزنامه خواندم خودكشي كرده ولي زود به بيمارستان رساندنش.
آمدم با شجاعت بگويم كه من قاتلم . البته حالا كه نمرده پس من آزادم. نه؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#652
Posted: 1 Jan 2014 17:59
هات داگ با انگشت اشاره
نویسنده: مهدي حاج علي محمدي
صف طولاني سفارش غذا در مك دونالد، آنهم روز يكشنبه آنقدر اعصابم را خرد كرده بود كه چند بار تصميم گرفتم عطايش را به لقايش ببخشم و بروم. هروله جماعت براي پيدا كردن صفي كوتاه تر و انتخاب غذاها با صداي بلند كه شايد اشتهاشان را بيشتر باز مي كرد هم بر شلوغي آنجا مي افزود.
اتاق كناري كه با شيشه، ديوارش كرده بودند و بچه ها با اسباب بازي هاي مك دونالدي بازي مي كردند آنقدر صدا توليد كرده بود كه صداي ملچ و مولوچ بزرگترها و آروقهاشان تقريبا بنظر نمي رسيد. بچهها مي خنديدند و از سرسره پايين مي آمدند.
چيزي كه من هرچه فكر مي كردم دليلي براي آنهمه خنديدنش نمي يافتم. ترجيح دادم حواسم بيشتر به صداي خوردن بزرگترها باشد كه دركش برايم خيلي راحت تر بود. نفر جلوييام مردي بود ميان سال كه دختر بچه دو سه سالهاش را بغل گرفته بود. دخترك سرش را روي شانه پدر ول كرده بود و با حسرت به اتاق شيشهاي نگاه مي كرد. احساس كردم تمام آرزويش از اين دنيا، تنها بودن در آن اتاق است. تمام حواسش به صداي بچه ها بود و خنده هاشان. اما تلاشي هم براي ملحق شدن به جمع آنها نمي كرد.
شايد هم قبلا تلاشهايش را براي رسيدن به تنها آرزويش در اين عالم كرده و ثمره اش تنها نصيحت هاي آمرانه پدر بوده. دلم مي خواست آرزويش را براورده كنم. چه جرمي كرده كه بايد از حالا صداي خوردن و آروق زدن بزرگترها را بشنود ؟ با خودم خيلي كلنجار رفتم و بالاخره تقه اي روي شانه مرد ميان سال زدم. لبخندي مصنوعي روي صورتم كاشتم و همچنان كه با انگشت اشاره اتاق شيشه اي را نشان مي دادم گفتم:
Let her go to the playing room
دخترك سرش را برداشت و از جهت انگشت منظورم را فهميد. خوشش آمده بود كه كسي هم توي عالم آدم گنده ها برايش شده غول چراغ جادو. اما پدر با نگاهي دلهره وار به اتاق و شلوغي آن تنها به گفتن no, thanks بسنده كرد. حالا ديگر دختر تنها، من را نگاه ميكرد. لبخندي زدم، با لبخندي پاسخ داد. شروع كردم به ادا دراوردن. چشمم را چپ مي كردم. لبو لوچهام را بالا و پايين مي كردم.
گردنم را مي چرخاندم. دخترك هم بلند بلند مي خنديد. آنقدر كه چند بار نفسش بالا نيامد. حسابي جو گير شده بودم. بالا و پايين مي پريدم. فقط چشمان او برايم مهم بود. برايم اهميتي نداشت چشمان بزرگتري كه دارند از تعجب گرد مي شوند. دخترك هم با معرفت بود. بلند بلند مي خنديد و نگاهش را بر نمي داشت و وقتي آرام مي شدم با صدايي دوباره من را به ادامه دلقك بازي تشويق مي كرد. نوبت به آنها رسيد. مرد ميان سال غذا را گرفت و رفت گوشه اي نشست. اما هنوز دخترك نگاهش دنبال من بود. من از همان جا برايش ادا مي فرستادم و او هم آنقدر بلند مي خنديد كه بتوانم صدايش را بشنوم. هات داگم را كه گرفتم رفتم و روي صندلي كناريشان نشستم. دخترك خوشحال شد كه كنارش آمدم. دست بردار نبودم. يك لقمه ساندويچ و چهار پنج دقيقه ادا و مسخره بازي براي دخترك. پدرش هم از فرصت استفاده مي كرد و بزور توي دهان دخترش سيب زميني سرخ كرده مي چپاند و با لبخندي هم اعلام رضايت مي كرد.
تقريبا انتهاي غذايم بود كه دخترك آرام شد. انگشتش را طرف صورتم گرفت و خيلي جدي نگاهم كرد. دوباره ادا دراوردم ولي نخنديد و انگشتش را گذاشت دهانش. وقتي بر مسخره بازي اصرار مي كردم اعصابش خرد مي شد. انگشت اشاره اش را طرف صورتم پرت مي كرد و دوباره توي دهانش مي گذاشت. گيج شده بودم. تمام اداهايي كه تا چند لحظه پيش با آنها صداي خنده اش رستوران را برداشته بود كمترين تاثيري رويش نداشت.
اصرار دخترك بر نشان دادن انگشت اشاره و بعد گذاشتنش در دهان بيشتر شده بود. نمي فهميدم چه مي خواهد. به فكرم رسيد كه شايد منظورش خوردن كمي از غذاي من باشد. يك دانه سيب زميني سرخ كرده بردم سمت صورتش ولي با پشت دست روي زمين انداخت. چيزهايي مي گفت. شايد به همان زبان عالم زر كه ديگر يادم رفته بود. احتمالا فحش هم ميداده كه چرا نمي فهمم زبانش را و يا چرا يادم رفته زبان مادري ام را.
حواسم را جمع كردم كه چه ارتباطي بين انگشت اشاره و دهان وجود دارد. توي افكارم كمي گشتم و يك چيز ديگر يافتم. شايد مي خواهد ببوستم؟ با خنده زير لب گفتم: شنيده بودم دختراي امروزي زود به بلوغ فكري ميرسن اما ديگه نه تو سن و سال تو. ولي چاره اي هم نداشتم معتاد صداي خنده هايش شده بودم. حتي به قيمت نظاره كردن چشمهاي بزرگترها. صورتم را نزديك لبانش كردم آنقدر كه دم و بازدم سريعش را روي گونه هايم حس مي كردم. دخترك كمي مات مانده بود و بعد از چند ثانيه اصرار من بر نگه داشتن گونه هايم در كنار لبش، دو دستش را بالا آورد و چنان كوبيد روي سرم كه از درد دستش گريه اش بلند شد.
بيچاره شوهرش... مرد ميان سال هم با نگاهي ابراز معذرت خواهي كرد. و با چند بار بالا و پايين انداختن دخترك در بغلش دوباره آرامش كرد. دخترك هم سرش را ول كرد روي شانه پدر. سرم را بردم پايين و دوباره كمي ادا دراوردم اما دخترك اعتنايي نمي كرد. اي كاش مي دانستم كه آرزوي الانش از دنياي آدم گنده ها چيست كه برايش براورده كنم. به هر قيمتي. اما نمي فهميدم. غذايم هم تقريبا تمام شده بود. لقمه آخر انگار زهر مار بود كه با زور نوشابه فرستادمش پايين.
نگاهي به موهاي ول شده روي شانه مرد ميانسال خجالت زدهام مي كرد. بلند شدم. از صداي حركت صندلي دخترك متوجه خيال رفتنم شد. سرش را بلند كرد. توي صورتش نگراني موج ميزد. انگار تمام غصه هاي عالم در دل كوچكش خانه كرده اند. لبانش نشان مي داد بزحمت دارد بغضش را نگه مي دارد كه دوباره بالا و پايين رفتنها در بغل پدرش را تحمل نكند. با نااميدي و التماس دوباره انگشت اشاره اش را بطرف صورتم گرفت و بعد هم در دهانش گذاشت. ديگر نمي توانستم تحمل كنم.
احساس گناهي مثل همان گناههاي دنياي آدم گنده ها؛ داشت بيچاره ام مي كرد. بسرعت به سمت درب خروج رفتم. سنگيني فشار بدرقه چشمان دخترك را به خوبي روي شانه هايم احساس مي كردم. در را كه باز كردم صداي گريه اش بلند شد. اما بهتر ديدم با همان پرتابهاي توي بغل پدرش آرام شود. عرض خيابان را بدون توجه به بوقهاي ممتد و داد و بيدادهاي راننده ها رد كردم. بايد زودتر از آنجا دور مي شدم. اولين اتوبوس را بدون توجه به مقصد سوار شدم و روي صندلي كنار پنجره تنم را ول كردم. سرم را گرم دنياي آدم بزرگها كردم، شايد كه يادم برود انگشت كوچك اشاره اش را. شيشه تميز بود.
آنقدر سابيده بودندش كه راحت مي توانستم مثل آينه خودم را در آن ببينم. و ديدم... ديدم آنچه را كه دخترك آنهمه نگرانش بود. انگشت اشاره ام را بالا آوردم. لكه سس گوجه فرنگي را از چانه ام گرفتم و توي دهانم گذاشتم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#653
Posted: 1 Jan 2014 18:16
سين جيم مادرانه!
تا اين موقع؟ قبل از اينكه درو باز كنه تو خيابون به ساعتم نگاه كرده بودم، ده و نيم بود اما از ترس دوباره به ساعتم نگاه كردم گفتم واي! نزديك يازده شبه كه. مامان روي كاناپه نشست و پاشو گذاشت روي پاش و بهم زل زد " خب؟ " خب چي؟ " با كي بودي؟ "
گفتم كه مامان جان با سيما دارم مي رم بيرون. خودت خونه بودي وقتي سيما زنگ زد گفت بريم بيرون كه! " من كه جاي تو گوشي رو نداشتم ! " مي ذاري لباسمو عوض كنم؟ " مگه جلوتو گرفتم؟ " رفتم تو اتاقم " كجا ها رفتين؟ " كافي شاپ " كدوم كافي شاپ؟ " حرصم در اومده بود. مي خواستم بيفتم سر لج اما حوصله دعوا نداشتم، دي. " كجا هست؟ " لباسمو عوض كردم و اومدو كنارش واستادم، انتهاي خيابون طالقاني.
" گفتي با كي رفتي؟ " سيما " چي خوردين؟ " آب جو " راستشو بگو " آخه مادر من چي بايد مي خوردم؟ كافه گلاسه." شلوغ بود؟ " تقريباً، چايي مي خوري؟ " نه " رفتم تو آشپزخونه و برا خودم چايي ريختم." شام نمي خوري مگه؟ " پيتزا خوردم." أه! پس پيتزا هم خوردي. چرا نگفتي؟ " يادم رفت." جداً ؟ معمولاً يادت نمي رفت . اونجا با كي رفتي؟ " با سيما " سيما با كي بود؟ " با من " ديگه كجا ها رفتين؟ "
همون خيابوناي اطرافو دور زديم. چايي رو گذاشتم روي ميز كنارش، مي تونم برم دستشويي؟ سرشو تكون داد. وقتي از دستشويي اومدم فهميدم كيفمو گشته، رنگش پريده بود انگار جن ديده بود، چيه؟ نكنه اون روسري رو پيدا كردي؟ " كي برات خريده؟ " من خريدم براي تو. " به چه مناسبت؟ " گفتم فردا بعد عمري مي خواي بري جشن روسريه قشنگ سرت كني " يعني اينقدر به فكر من بودي؟ "
روي كاناپه نشستم و چايي رو برداشتم، مامان جون به خدا من اينو براي تو خريدم. اينو خودم خريدم به علي اينو خودم خريدم. " كدوم علي؟ اوني كه تو بهش اعتقاد داري؟ " آره همون علي! همون كه تو بهش اعتقاد داري.چايي رو گذاشتم روي لبم. سرشو انداخت پايين و تكون داد. چيه مامان؟
" من خيلي تو رو اذيت مي كنم نه؟ " ول كن، من ديگه عادت كردم به خدا." من اصلاً يه طور ديگه شدم " آره مامان، هزار بار اينو گفتي. هر هزار بار هم منو بوسيدي و گفتي ببخش اين آخرين بار. " خونه كه نبودي يه نفر زنگ زد حرف نزد " خب؟ " حتماً با تو كار داشت " مامان تو رو خدا ، منو داري ديوونه مي كني ها! مي دوني مامان تو به اوني كه بايد گير مي دادي گير ندادي حالا چسبيدي به من.
مامان مطمئن باش من تو رو ترك نمي كنم من هميشه پهلوت مي مونم به خدا من هميشه به تو فكر مي كنم هميشه و همه جا. دستاشو آورد طرفم، رفتم تو بغلش. صورتش خيس شد صورت منم خيس كرد. داشتم لباس خوابمو مي پوشيدم كه مامان گفت ويدا يه چيز بگم قول مي دي ناراحت نشي؟ بگو " شماره ي سيما چنده؟ " از اتاقم اومدم بيرون و شماره تلفن سيما رو براش گرفتم و گوشي رو دادم دستش، با مامان سيما حرف زد پرسيد كه سيما كجا رفته بود با كي رفته بود چي خورده بود و همه ي اون سوال هايي كه از من پرسيده بود ، مامان سيما با آرامش به سوالاش جواب داد، مامان خودش هميشه مي گه. خيالش راحت شد گوشي رو گذاشت و به من نگاه كرد.
گفتم ديگه چيه؟ لبخند زد، شب به خير. روي تختم دراز كشيدم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#654
Posted: 1 Jan 2014 20:40
صدا
صداي گيتار برقي زياد بود مهراب كمش كن بابا اومد گيتارو گذاشت كنار و رفت روي تخت دراز كشيد . جعبه ي سيگار و بر داشت و يكي كشيد بيرون و جعبه رو پرت كرد طرف سطل آشغال ، توش نيفتاد. گفت تموم شده مي گيرم صداي پاي بابا رو شنيدم كه به اتاق نزديك مي شد گفتم بابا سيگارو گذاشتم زير تخت در اتاق باز شد تا سر كوچه صداي گيتار مياد! تا كي مي خواين اين كارا رو ادامه بدين؟ آبروي منو جلوي همسايه و آشناها بردين، مي دوني پول تلفن چقدر اومد؟
از net قطع شدم شنيدي چي گفتم؟ با توام ،نمي دونم ، هشتاد تومان ولي شماها راحت باشيد من پولشو مي دم. آخر كارخونه پول سازي دارم نمي دونيد مگه؟ حتمأ نمي دونيد كه احتياط مي كنيد ديگه! مهراب مي خواست سيگارشو روشن كنه بابا با عصبانيت رفت طرف مهراب و سيگارو از دستش گرفت . اين آشغالو بذار كنار ، نكش،نكش، نكش، اين هم تلويزيون مي گه. راديومي گه، آدما ميگن اين كوفتو نكش، تو بازم مي كشي؟! سيگارو از وسط نصف كرد و مچاله پرت كرد تو سطل آشغال توش نيفتاد.
صداي مامان اومد. مهدي بس كن ديگه ، خواستيم يه جمعه ناهارو دور هم بخوريم ببين دوباره چه آشوبي به پا كردي. بابا به سرعت رفت بيرون از اتاق و با مامان شروع كرد به جرو بحث، مثل هميشه. مهراب به من نگاه كرد. بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم. مامان گفت كجا؟ مي رم يه چيز بگيرم، زود ميام بابا گفت چي؟ آدامس و سريع رفتم بيرون. يه بسته گرفتم يكي رو روشن كردم تا خونه كشيدم. مامان گفت بيا ناهار سرد شد. مهراب رو تخت دراز كشيده بود. سيگارو پرت كردم طرفش ناهار مي خوري؟
سرشو برد بالا. رفتم تو آشپزخونه. بابا ناهارشو تو هال خورد، جلوي تلوزيون . من و مامان دور ميز نشسته بوديم. آروم گفت توام؟ سرمو آوردم پايين و خودمو بو كردم. بد جوري بوي سيگار مي دادم ، هي ، گاهي. مهراب خوابيده بود زير سيگاري رو خالي كردم. واكمنو روشن كردم و روي تخت دراز كشيدم ، خوابم برد. چند ساعتي گذشت. نوار تموم شده بود. مامان در اتاق رو باز كرد گفت بازم مهراب حالش بده؟
هي. تو دستش دو تا ليوان شير موز بود رفت بالا سر مهراب موهاشو از رو صورتش زد كنار و پيشونيشو بوسيد. شير موزو گذاشت كنار تختش اون يكي رو هم داد به من تو نمي خوري؟ كنار تخت نشست و پاهاشو دراز كرد گفت نه. شير موزو خوردم. بهم زل زده بود. بابا رفت؟ رفته مسجد، مهرداد تو فكر مي كني باعث تموم اين بد بختي ها منم؟ تو چرا؟ چون شماها رو به دنيا آوردم؟ ! نمي دونم ، شايد مقصر تو باشي اما نه براي به دنيا آوردن ما، به خاطر ازدواج با بابا! دستشو كرد تو موهاش و بر گشت به مهراب نگاهي كرد و سر شو انداخت پايين .
مي خواين جمعه ها برين كوه؟ اينطوري هر جمعه اعصابتون خورد نميشه. مهراب حالشو نداره ، بهش هزار بار گفتم! مامان مهراب و صدا زد بعد از چند دقيقه چشماشو باز كرد . مامان شير موز و داد دستش يك وري دراز كشيد و خورد . گرسنت نيست؟ نه. سرش و گذاشت روبالش و ليوان و داد به مامان. مامان داشت با تيكه كاغذي كه روي زمين افتاده بود بازي مي كرد. بايد چي كار كرد؟
بهش نگاه كردم بايد رفت تا آخرش كاغذ و پرت كرد طرف سطل آشغال، توش نيفتاد. به مهراب يه نگاهي انداخت بعد به من ، منم هستم ، تا آخرش هستم. از تو جعبه يه سيگار در آورد و روشن كرد.
مهراب گفت از كي تا حالا؟ مامان چند لحظه مكث كرد از وقتي خودمو بچه ها مو زندگيمو گم كردم ! پك عميقي به سيگار زد. گيتارو بر داشتم و آروم زدم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#655
Posted: 1 Jan 2014 20:41
خواستگاري از شيرين
پيمان يكي از هم دانشگاهيم بود كه يك ترم بالا تر از من درس مي خواند. توي راه دانشگاه اتفاقي با هم آشنا شديم و چون من يك ترم پائين تر از او بودم از اين لحاظ بهانه اي شد تا بتوانم از جزوه هاي ترم قبلش استفاده كنم تا من راحت تر بتوانم واحد هايم را بگذرانم.
يك روز در خانه مشغول رونويس جزوه ام از جزوه هاي پيمان بودم كه به يك تكه كاغذي رسيدم كه در آن نوشته شده بود:
دردعشقي چشيده ام كه مپرس
زهر عشقي چشيده ام كه مپرس
اجازه مي دي بيام خواستگاريت؟ به خودم گفتم كه اين طرف چه فكر كرده، 2 بار بهش سلام كردم چه زودي پسرخاله شده و نگذاشتم قضيه ي اين ماجرا را كسي تو خانه بفهمد. به وسيله ي يكي از دوستانم جزوه ي پيمان را پس دادم و سعي كردم زماني از خانه بيرون بروم كه در راه با پيمان برخوردي نداشته باشم.
يك روز در كلاس درس وقتي استاد مشغول درس دادن بود متوجه شديم كسي دارد درمي زند. با اجازه ي استاد آن شخص آمد داخل، وقتي سرم را بالا بردم متوجه حظور پيمان در كلاس شدم. پيمان به استاد گفت:«ببخشيد استاد...كتابي از خانم زارع به امانت گرفته بودم، مي توانم آن را به خانم زارع بدهم؟» استاد كه پيمان را مي شناخت و مي دانست كه قصد بهم زدن كلاس را ندارد با تكان سربه او اجازه داد. من هم كه نمي دانستم جلوي كلاس عكس العملي ازخودم نشان بدهم به نا چار كتاب را از پيمان گرفتم.
ديدم پيمان روي جلد كتاب نوشته: «امروز ساعت 5 روي همان صندلي هميشگي...» از اينكه ديدم پيمان بي جنبه بازي در نياورده است وقضيه را طوري گفته كه كسي نفهمد خوشم آمد و حس كنجكاوي عجيبي بهم دست داده بود. حس مي كردم يك جوري بهش عادت كرده ام، آقاجون هم كه تا ساعت 7 خانه نمي آمد، براي همين بعد از كلاس به همان صندلي هميشگي رفتم كه پيمان درآنجا جزوه هايش را به من مي داد. كه ديدم پيمان نشسته است و زودتر از من رسيده است. به آن صندلي رسيدم و ديدم پيمان 2 تا آبميوه گرفته و منتظرمن است. با گفتن سلام او را از افكارش پراندم. گويا به چيزي فكر مي كرد.
پيمان از جا بلند شد و به من تعارف كرد تا بنشينم، وقتي نشستم آبميوه را به من داد تا بخورم و سر صحبت را بازكرد و مي گفت: من تو را دوست مي دارم و رسما با خانواده مي خواهيم بيائيم خواستگاري تو...اين كه كار بدي نيست كه تو چند روزي است به من سرسنگين شدي، فقط خواهش مي كنم اجازه بده. مهر پيمان تو دلم نشسته بود و بهش علاقه پيدا كرده بودم و مي دانستم كه اين علاقه 2 طرفه است و به پاكي او ايمان داشتم. خلاصه بعد ازچند ساعت صحبت پيمان راضي شدم تا به خواستگاريم بيايد، فقط قرار شد كه مادر پيمان 7 شب به بعد تماس بگيرد.
چون خود آقاجون جواب گوي تلفن مي شد. و قرار شد پيمان به مادرش بگويد طوري صحبت كند كه انگار من درجريان نيستم. تو حياط ايستاده بودم و دلم مثل سيروسركه مي جوشيد واز بس كه دستانم را به هم ماليده بودم دستانم سرخ شده بود. آرام و قرار نداشتم. بر لب حوض نشستم و رو به آسمان كردم و گفتم خداي من خودت به خيربگذرون. كه ديدم صداي ماشين آقاجون تو كوچه پيچيد. به دم در رفتم تا در را براي آقاجون بازكنم تا ماشينش را درحياط پارك كند. سعي كردم طوري رفتار كنم كه آقاجون بويي از ماجرا نبرد.
ساعت نزديك هاي 7 شب بود. آقا جون بر لب حوض نشست تا دستانش را بشويد كه ناگهان تلفن زنگ زد. آقاجون با اشاره ي دست به من فهماند كه خودش گوشي را بر مي دارد. وقتي آقاجون گوشي را برداشت شروع كرد به رسمي صحبت كردن. حدس زدم كه بايد مادر پيمان باشد. من هم براي اينكه آبروريزي نكنم به آشپزخانه رفتم. بعد از چند دقيقه ديدم آقاجون به آشپزخانه آمد و پرسيد: «مريم جان چايي دم است؟» دلم مي خواست بدونم چه صحبتي بين آقاجون و مادر پيمان رد و بدل شده است و جرات پرسيدن چنين سوالي را ازآقاجونم نداشتم و آقاجون هم چيزي به من نگفت.
فرداي آن روز از پيمان سوال كه كردم گفت: پدرت جواب منفي داده است و گفته است تا پايان درست قصد ازدواج نداري. دلم خيلي براي مادرم تنگ شده بود، بعد از پايان كلاسم بر سر خاك مادرم رفتم و يك دل سيري گريه كردم و باهاش صحبت كردم تا اينكه كمي آرام شدم. چقدر نبودنش را در كنار خودم احساس مي كردم.
خلاصه بعد ازتلفن هاي فراوان پدرم رضايت داد تا يك شب به خانه ي ما بيايند. روزموعود فرا رسيد و پيمان هم همراه مادروخواهرش به خانه ي ما آمدند. وقتي غيبت پدر پيمان را ديديم متوجه شديم كه پيمان در كودكي پدرش را از دست داده است. ميهماني آن شب با صحبت مختصري تمام شد. با رفت و آمد خانواده ي پيمان به خانه ما به بهانه هاي مختلف پدرم ديگر رضايت داد و قرار شد كه يك شب دوباره به خانه ما بيايند. وقتي به خانه ي ما آمدند دوباره بحث من و پيمان شد و پدرم با لحن خجالت زده اي رو به مادر پيمان كرد و گفت: حاج خانم حالا كه اين دو تا جوان بهم رسيدند و قرار است با هم زيريك سقف زندگي كنند، آيا شماهم راضي هستيد با هم زير يك سقف زندگي كنيم؟
همه مات و حيران زده شده بوديم كه اين چه حرفي است كه پدرم مي زند. ناگهان مادر پيمان خنده اي كرد و با صداي خنده ي من و پيمان مجلس اون شب ما با خنده تمام شد و بعد فهميديم كه پدرم از همان اول از پيمان خوشش آمده بود و با ازدواج من و پيمان موافق بوده و چون از مادر پيمان خوشش آمده بوده ازعمد موافقت نمي كرده تا به اين منظور بيشتربا مادرپيمان رو در رو و هم صحبت شود تا سر فرصت خاصي از مادرپيمان خواستگاري كند و پدرم هم آن شب را يك فرصت استثنايي دانست.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#656
Posted: 3 Jan 2014 17:01
يادش بخير
توي كلاس ما آمد قبلا تعريفش را شنيده بودم. دانش آموز خيلي خوبي بود بر خلاف تمامي دانش آموزان درسخوان كتابهاي غير درسي هم مطالعه مي كرد خيلي خيلي زياد اسم نويسندگان معروف جهان و ايران را مي دانست از انواع كتابهاي ادبي گرفته تا انواع رمان ها را مي خواند خيلي زود شروع به خواندن كرده بود چيزي در حدود سن 11 سالگي انواع مجله ها را مي خواند خيلي جلوتر از سنش در 13 و14 سالگي انواع كتابهاي ادبي را ميخواند. خيلي هم خوب مي نوشت ومقاله هاي تند و ساده اش واقعا قشنگ بود حتي بي ذوق ترين افراد را هم سر شوق مي آورد حالا وارد دبيرستان نمونه شده بود .
فكرمي كرد در اينجا مي تواند فعاليت انجام دهد و قدر او را مي دانند. اما افسوس كه باز هم در اينجا كسي ارزش واقعي او را نمي دانست فقط عده كمي از دانش آموزان آن هم فقط براي تنوع اطرافش را مي گرفتند. همان روز اول خودش را نشان داد خيلي فصيح صحبت مي كرد. عالي بود ولي نمي دانستم كه چرا هيچ كس با اودوست نمي شد. فكر مي كردم كه تقصير خودش است اما بعد از گذشت يكسال متوجه شدم كه نه تنها تقصير از او نيست بلكه تقصير از ماست.
اين ما هستيم كه اشتباه مي كنيم . اين ما هستيم كه از كتاب متنفر شده ايم با آنها قهر كرده ايم. ولي اوبا كتاب ها دوست بود. خيلي از صحبت ها يش در مورد نويسندگان بزرگ جهان بود، در مورد خيلي از شيمي دان ها وفيزيكدان هاي مشهور اطلاعاتي داشت اما افسوس كه هيچ كس منظور او را متوجه نمي شد. حتي معلم ادبيات نيز او را درك نمي كرد غالبا با اودعوا مي كرد و مي گفت:
تونمي فهمي توهيچ چيز نمي داني. اما با اين وجود او به راهش همچنان ادامه ميداد ومن با آن كه اصلا اهل كتاب واز اين حرفها نبودم متوجه بودم كه اوخيلي خوب مي دانست. البته ما در كلاس خودمان چندين دانش آموز داشتيم كه ادعا كردند كه خيلي خوب مي دانند ولي من متوجه بودم كه آن ها اصلا هيچ چيز نمي دانند وفقط براي اينكه از او عقب نيفتند آن حرف ها را مي زنند مدتي كه از سال تحصيلي گذشت متوجه شد كه ديگر نميتواند ادامه بدهد ونظراتش را ابزار كند .
پس مجبور شد كه سكوت كند بارها و بارها من ديدم كه مي خواهد نظرش را بگويد اما يكدفعه سكوت مي كند وآن گاه غمي عظيم بر چهره اش پديدار مي شد كه نمي توان آن را با زييبا ترين واژه ها توصيف كرد چرا كه آن غم و ناراحتي دروني بود كه در صورت وي نقش مي بست. وبه راستي چرا ما قدر اين سرمايه هاي ارزشمند را نمي دانيم. ديگر سعي ميكرد كه شيوه اش را عوض كند .
ديگر هيچ جا حرف نمي زد. ديگر در مورد كسي صحبت نمي كرد .بعد از مدتي او كاملا عوض شد. او مثل ما شد گنجينه اي از لغات كلمات ومعلومات را در وجودش پنهان كرداو آن اطلاعات را در وجودش مدفون كرد ديگر اوآن فردي نبود كه من مي شناختم . او تغيير كرده بود بعد از گذشت زماني نه چندان زياد او را تنها در گوشه اي از حياط مدرسه ديدم نزديكش رفتم وپرسيدم :چرا اينطوري شد؟ گفت كه برواز آنها بپرس.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#657
Posted: 3 Jan 2014 17:03
كليشه هاي زندگي
هوا به شدت گرفته و باراني بود ، ترافيك صداي بوق ماشينها و رانندگان كه بر سر هم فرياد مي كشيدند حال و هواي غريبي به خيابان داده بود . من در حال برگشتن از كلاس روا نشناسي تحليلي بودم و در حالي كه دستم انباشته از كتابها و جزوات متعدد بود از سراپا خيس شده بودم و به انتظار رسيدن تاكسي ، اما دريغ از يك تاكسي خالي، آنهائي هم كه خالي بودند اصلا نمي ايستادند و مسافر سوار نمي كردند حالا اين چه حكمتي است كه در روزهاي باراني تهران در وضعيت آماده باش !! قرار ميگيرد و رانندگان محترم تاكسي كه وظيفه شان رساندن مسافرين به مقصد است اصلا به روي خودشان نمي آورند و بي توجه به آدمهاي سر تا پا خيس و در مانده راه خودشان را كج مي كنند ، من هم نمي دانم. به هر حال بعد از مدت مديدي كه ايستادم بالاخره يك راننده با انصاف و وظيفه شناس كه مستقيم ميرفت برايم نگه داشت و من سوار شدم . ذهنم به سمت كلاس بعد ظهر كشيده شد و در بين تمامي سخنان استاد جمله اي در ذهنم به رنگ قرمز در آمد .
« وظيفه هر انسان بالغ اين است كه مسئوليت زندگي خويش را بعهده بگيرد و با تكيه بر خلاقيتها و استعداد هاي دروني ، به تامين معاش جسماني و روحي خود اقدام ورزد». جمله زيبائي بود اما كمي رنگ و بوي كليشه را داشت در همين افكار بودم كه به مقصد رسيدم و از تاكسي پياده شدم . از عرض خيابان گذشتم و زماني كه قدم به پياده رو گذاشتم پسرك كثيف و ژوليده اي كه لب جدول كنار خيابان نشسته بود توجهم را جلب كرد . پسرك سر را به روي زانو گذاشته بود و بي توجه به باران شديد كه به سر و رويش مي باريد ، به تلخي مي گريست.
نزديك رفتم و او را صدا كردم: آقا پسر، آقا پسر، چي شده چرا گريه مي كني؟ بدون اينكه سرش را كاملا از روي پايش بلند كند آن را به سمت بالا به نشانه جواب منفي حركت داد . جلو رفتم و دستم را زير چانه اش گذاشتم و به آرامي صورتش را بالا كشيدم ، نمي دانم از اشكهايش بود يا آب باران كه در شيار سفيد از ميان سياهي و كثيفي نشسته بر پوستش راه باز كرده بود، دو چشم ميشي درشت با مژگاني بلند و خيس از گريه به من زل زد. گفتم چيه چرا گريه ميكني؟ هيچي خانم هيچي كه نشد حرف اينجا زير باران نشستي خيس شدي سرما مي خوري ها شانه هايش را با بيقيدي بالا انداخت و به گريه ادامه داد ، دستش را گرفتم گفتم بگو ببينم چرا گريه مي كني؟ خانم سيخ فروشم سر چهار راه داشتم سيخ مي فروختم، شهرداري اومد سيخها رو ازم گرفت و كتكم زد
انگار تمام وجودم يخ زد و سرما تا رگ و پيم نفوذ كرد با خودم فكر كردم عجب آدمهايي پيدا مي شوند صرفا براي اينكه انجام وظيفه كرده باشند آنهم به نحو احسن!! بچه به اين كوچكي را به باد كتك مي گيرند دست در كيفم كردم و يك هزار توماني در آوردم و به سويش گرفتم . بيا گريه نكن پول سيخها چقدر مي شد؟ با ناراحتي دستم را پس زد و گفت: نمي خوام خانوم من كه گدا نيستم، سيخ فروشم كار ميكنم پول در مي يارم از خودم خجالت كشيدم در سن 23 سالگي هنوز از پدرم پول تو جيبي مي گرفتم و اونوقت اين بچه ... چند سالته؟ 11سال دروغ مي گفت بيشتر از 8 سال نداشت خيلي خوب من اينها رو بهت قرض مي دم بعدأ كه دوباره پو ل در آوردي يك روز كه دوباره داشتم از انجا رد مي شدم بهم پس بده.
هزار توماني را توي جيب وصله دارش گذاشتم و گفتم : حالا صورتت را پاك كن برو يه جايي زير سقفي ، چيزي كه خيس نشي دستت درد نكنه خانوم پس مي دم راست مي گم با پشت دست صورت و چشمهايش را پاك كرد و به سمت چپ رفت، من هم كه تقريبا تبديل به يك موش آب كشيده شده بودم راهم را گرفتم ودر كوچه مان پيچيدم ، احساس سبكس مي كردم از اينكه لااقل توانسته بودم كه كمك كمي به اين طفل معصوم بكنم خوشحال و شاد بودم . به در خانه كه رسيدم يادم افتاد كه بايد از تمام صفحات شناسنامه ام براي ثبت نام دانشگاه كپي مي گرفتم مي دانستم كه فردا صبح ساعتي كه من بيرون مي روم همه جا بسته است پس دوباره به سمت خيابان راه افتادم، كمي بالاتر از كوچه ما يك مغازه فتوكپي بود همينطور كه زير باران راه ميرفتم ناگهان چشمم به صحنه اي افتاد كه خون را در رگهايم به جوش آورد همان پسر بچه اي كه به او كمك كرده بودم خوشحال و خندان هزار توماني را در دستش تكان مي داد و چند بچه ديگر كه آدامس و فال حافظ در دستشان بود نشان مي داد و در حالي كه دندانهايش نمايان بود به دختر بچه اي هم قد و قواره خودش رو كردو گفت:
ديدي،ديدي تونستم هزار توماني بيارم حالا سيخاكو؟ دختر بچه اي از روي پله مغازه اي پشت سرش دسته سيخي برداشت و به سمت پسرك گرفت و گفت بيا اينجا گذاشتم تا خيس نشه ، حالا به منم ميد ي يا نه؟ آره فعلا بيا بريم داغ شده بودم دلم مي خواست يك سيلي به صورتش بزنم از تمام اعتماد و حس انسان دوستي من سوء استفاده كرده بود و سرم را كلاه گذاشته بود، به سمتش دويدم اما او مرا ديد و به سرعت داخل كوچه اي گريخت و ناپديد شد، خيلي عصباني بودم همانطور كه به خودم و دنيا ناسزا مي گفتم ناگهان چيزي به خاطرم آمد، يك جمله كوتاه و فراموش شده كه استادم همين امروز عصر سر كلاس به صداي بلندي براي همه گفته بود ومن به آنها تنها به چشم يك الگوي كليشه اي و تكرار شده در جامعه نگاه كردم بودم اما اين پسر بچه دانا و زيرك آن را به كار گرفته بود و از من موفق تر بود:
« وظيفه هر انسان بالغ اين است كه مسئوليت زندگي خودش را به عهده بگيرد و با تكيه بر خلاقيتها و استعدادهاي دروني، به تأمين معاش و جسماني و روحي خود اقدام ورزد» لبخندي بر روي لبهايم نشست ،با خود فكر كردم چه جملات و عبارتهاي زيادي، كه در گنجينه ذهن ما خفته اند و ما نيز خروارها كليد و قفل و اتهام كليشه بودن زنداني شان كرده ايم اگر آنها را به سطح آگاهي خويش بياوريم چه بسا كه فردي موفق و خوشبخت شویم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#658
Posted: 3 Jan 2014 17:05
محبت ابدي
موش پير از سوراخش بيرون آمد، اين طرف و آن طرف ر ا نگاه كرد و به طرف ساحل رودخانه به راه افتاد .
قورباغه سبزي كه روي سنگ خيسي نشسته بود و با دهان باز انتظار مي كشيد كه مگسي بداخل دهانش برود به او گفت:
- صبر كن... كجا مي روي؟
موش كه ايستاده بود گفت:- مي خواهم فرار كنم.
قورباغه پرسيد:- از دست چه كسي مي خواهي فرار كني؟
موش جوابداد:- از دست زنم.
قورباغه باز پرسيد:- چرا مي خواهي فرار كني؟
موش جواب داد:- آخر او خيلي بداخلاق است. كار هر روز ما دعوا است. امروز بعد از ظهر خوابيده بودم. او به من حمله كرد و بلندترين موي سبيلم را كند. نگاه كن. ببين حالا به چه چيزي شباهت دارم.
قورباغه گفت:- آقا موشه، هيچ اهميتي ندارد. تو مثل سابق قشنگ و زيبا هستي. اما چرا مي خواهي فرار كني؟ شايد قصد داري خودت را غرق كني؟
موش جواب داد:- مگر ديوانه ام كه چنين كاري بكنم. مي خواهم در ساحل رودخانه منتظر بمانم تا يكي از اين كشتي هايي كه گندم بارشان است برسد. من خيلي به گندم هائي كه باركشتي هاست علاقه دارم.
قورباغه گفت:- ببين آقا موشه، اين جا پيش من بمان. من و تو مي توانيم زوج خوبي باشيم. وقتي كه تو غمگين باشي بهترين آوازهايم را برايت مي خوانم.
موش گفت:- پس همين حالا يكي از آن ها را برايم بخوان.
قورباغه به داخل آب جست زد و دهان باز كرد و خواند. بعد باز به روي زمين برگشت و به موش كه خيلي متعجب شده بو د نگاه كرد.
موش به او گفت:- تو بهترين خواننده دنيا هستي، چرا در اپرا آواز نمي خواني؟
قورباغه گفت:- از من تقاضا كردند كه در اپرا آواز بخوانم اما خودم قبول نكردم. ميل داري كمي با هم گردش كنيم؟
موش جواب داد:- با كمال ميل.
بعد به راه افتادند. قورباغه پشت سر هم حرف مي زد: تعريف مي كرد كه چطور شوهر عزيزش را لكلكي خورده است و او چطور براي نجات جانش خود را به داخل آب پرتاب كرده است.
موش كه به هيجان آمده بود گفت.
- تو زبان باز ترين قورباغه اي هستي كه من ديده ام. چرا شعر نمي گوئي و براي بچه ها قصه نمي نويسي؟
قورباغه گفت: چرا نمي نويسم. خوب هم مي نويسم. اسم من در همه مجله هاي قورباغه هست.
در اين موقع آن دو وارد باغ آسيابان شدند و زير سايه برگي توقف كردند. در نزديكي آن ها پرنده اي مي خواست گياهي را با نوك خود بكند، اما گياه مقاومت مي كرد.
قورباغه كه با چشم هايش مي خواست موش را بخورد به او گفت:
- آقا موشه، ميل داري كه ما دو تا براي همه عمر با هم باشيم؟
موش زير لب گفت:- تو مي گوئي، اما چطور ميشود اين كار را كرد؟
قورباغه گفت:- الان مي گويم.
بعد رو به پرنده كوچكي كه گياه را مي كند كرد و پرسيد:
- آهاي! پرنده كوچولو، با اين علف مي خواهي چه كار بكني؟
پرنده جواب داد:- مي خواهم با آن لانه ام را تعمير كنم.
قورباغه گفت:- اين يكي را بياور اينجا، براي تو خيلي ساده است كه علف ديگري پيدا كني.
پرنده علف را آورد.
آن وقت قورباغه به او گفت:- حالا يكي از پاهاي مرا با كمك اين علف به يكي از پاهاي اين آقا ببند. خيلي محكم هم ببند.
پرنده تا آنجا كه مي توانست پاهاي آن دورا محكم به هم بست. اما هنوز از آن جا دور نشده بود كه لك لك بزرگي در آسمان باغ پيدا شد. قورباغه گفت:
- آهاي! لك لك!
بعد جست زنان به طرف رودخانه رفت و موش را هم به دنبال خود كشيد. وارد آب شد، به طرف سوراخي رفت و خود را زير سنگي پنهان كرد اما موش غرق شد بي آن كه بتواند فريادي بكشد و كمك بخواهد. وقتي كه لك لك رفت قورباغه به روي آب آمد. موش بي جان هم همينطور. كلاغ گرسنه اي كه آن را ديد گفت:
- آها! اين همان چيزي است كه من مي خواستم.
و تند مثل تير به طرف آب حمله ور شد. موش را به منقار گرفت و به آسمان برد.
قورباغه كه سرازير آويزان شده بود به آسمان برده شد. قورباغه از آن بالا مي ناليد:
- آه! آه! كار من ديگر تمام شد.
لك لك كه خم شده بود و در كمين مارمولك بود سري برگرداند و كلاغ را نگاه كرد و با حسرت گفت:
- به اين مي گويند اقبال و بخت! با يك تيرد و نشان!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#659
Posted: 3 Jan 2014 17:14
دسپرادو
يكاري لاكردار امونش رو بريده بود. ليسانسش رو تازه گز كرده بود. اي يه قرني مي شد. دانشكده رو سه ساله سق زده بود، رشته آش رشته! فوق ليسانس رو رد شده بود، يه بار نه، دوبار! از خيرش گذشته بود. جيباش سولاخ بود، شيكمش قاروقور مي كرد، چشاش هم تابه تا! عوارض مدرك بود يا غربت نشيني پايتخت، هر چي بود آخر برج شام و ناهارش يكي بود، نون بربري و آب يخ!
- بابا جون بيا شهر خودت پيش شوهر خواهرت وايستا يه قرون گير اون مي ياد دو هزارهم تو كاسب مي شي . اينا حرفاي ننه ش بود. بيچاره پيرزن چه فكرايي تو سرش بود: عروس ، نوه، زيارت .... - آقا جون چيكاره اي؟ فوت و فنت چيه؟
- من ليسانس .... - دردونه گفتم كجاي خطي نگفتم كه چند خطي؟ ليسانس پيسانس رو بذار در كوزه. - آخه - آخه بي آخه، بيمه ميمه هم يخده، يه روزم نياي نفر بعدي جات رو تلپ كرده حاليت شد؟ دسپرادو با عصبانيت از كارگاه اومد بيرون - كوزه بخوره تو ملاجت مرتيكة مافنگي.
- ننه جون آقات مريضه، هر چي دوا دكتر كرديم هيچي، مي خوايم بياريمش تهرون، برامون يه وقت دكتر بگير، ننه خودت رو زياد تو زحمت نندازي ها! دسپرادو سرش گيج مي رفت. خبر مرگ خودش رو مي شنيد اين طور ذوق زده نمي شد! آخه تهرون، خرج دوا درمون مگه همين طور الكيه، صداي ننه ش هنوز تو گوشاش سنگيني مي كرد، ننه جون قربونت برم خودت رو زياد تو زحمت نندازي ها!!
بيچاره پيرزن فكر مي كرد پسرش تو پرقو مي خوابه. تقصير خودش بود از بس كه غـُد بود از بس كه تودار و توريز بار اومده بود توي اين چند سال تهرون نشيني يه بار هم نشد كه شكايت كنه، هروقت كه از مخابرات روستا احوالپرسش بودن مي گفت، شكر خدا چون مي گذرد غمي نيست ! خيلي عزت و احترامش گرفتن، دربوناي بيمارستان رو مي گم. جلوي پاش بلند شدن، با خوشرويي باهاش دست دادن حتي احوال خانواده ش رو هم جويا شدن بهش گفتن جناب دكتر! از تعجب نزديك بود شاخ در بياره، دكتر دسپرادو!
رفت اطاق مدير واسش چاي آوردن با بيسكويت گرجي! به درد دلاش گوش دادن بهش لبخند زدن براش كف زدن، واسش اشك شوق ريختن ماچش كردن احسنتش گفتن حتي براي سلامتيش صلوات حواله كردن بعدش هم دوتا از دربوناي قلچماق با پس گردني و جفت لقد از بيمارستان انداختنش بيرون درحاليكه از شدت درد به خودش مي پيچيد به سر در بيمارستان نگاهي انداخت:
- به يك نفر دربان شيفت شب نيازمنديم. مدير بيمارستان هنگام بدرقه ش گفته بود: - خاك بر سر اون دانشگاهي كه ليسانسيه ش بخواد دربون بيمارستان بشه! - قربونت برم ننه، بيمارستان واسة بابات گرفتي ما فردا راه مي يفتيم تروخدا به خودت زياد زحمت ندي ها، ما فقط پنج نفريم. صداي بوق تلفن كه به گوش رسيد دسپرادو عرق سردي روي پيشانيش نشسته بود.
دلش مي خواست داد بزنه هوار كنه گريه كنه شيون كنه خودش رو كتك بزنه. خيلي بده كه آدم تو دنيا تنها باشه خيلي بده آدم شلوارش جيب نداشته باشه خيلي بده حتي پدر مادر آدم هم فكر كنن نبايد پسرشون رو زياد زحمت بدن! دسپرادو گوشه اطاق كز كرده بود. اون الآن بايد ترمينال بود اما با كدوم رو! تموم روش رو خرج رو انداختن به كس و ناكس كرده بود. هملت بهش گفته بود دلت خوشه ها من خودم اوفليام رو گروي بانك گذاشتم تا با اين لكنته مسافركشي كنم! اتللو پخي زده بود زير بشكن. - من اگه پول زيادي داشتم دوست دخترم رو سمبوسه مهمون مي كردم!
- شاه لير بغلش كرده بود. باهاش شاه دردي كرده بود. ازش عذر خواسته بود. گفته بود كه روش سياه. دسپرادو هاج و واج خيره شده بود به بازوي سوزن سوزن شاه لير ! - چيزي نيست توي اين دوره زمونه دل ريش ريش و بازوي سوزن سوزن مـُده، هروقت زندگي سخت ميگيره من آسون مي گيرم. مكبث زياد تحويلش نگرفته بود از اون بالا پوزخندي زده بود به دسپرادو! آخه مكبث زيادي بلند بود زيادي. اون هميشه پاهاش بالاي برج هاي پدرش بود. از بالاي برج هم كه اصلاً صداي پايين برج به گوش نمي رسه، به خصوص كه برجها هم جنسشون از عاج باشه !! مونده بود فقط ژوليت.
عشق سال هاي دور. سال هاي بي قراري، سالهاي آرزوهاي بزرگ . اون روزايي كه تازه اومده بود دانشكده و با خودش زمزمه كرده بود : آمده ام با عطش سال ها !!! ژوليت نيگاش نكرد به حرفاش گوش هم نداد. نيشخندي زد به اندازة تلخند روز جدايي. ژوليت يادش رفته بود كه دسپرادو همون رومئوست. ژوليت به فكر ماه عسل بود، دوبي يا پاريس. بوي مكبث تموم اطاقش رو پر كرده بود، دسپرادو بوي مكبث رو كه شنيد به شكسپيرخنده ش گرفت.
طناب خيلي كلفت بود. تيغ خيلي تيز بود. ساختمون پلاسكو خيلي بلند بود پريز برق خيلي بي رحم بود. قرصهاي مسكن خيلي آرام بخش بود. شبهاي قبرستون خيلي سرد بود. گور خيلي تنگ بود اما خودكشي هم خيلي ننگ بود. دسپرادو عرضه خود كشتن رو هم نداشت. هر چند كه اون خيلي وقت بود كه غير عمد كشته بودنش از همون روزي كه قابله گفته بود مژده بدين پسره!
دسپرادو حسابش تعريفي نداشت اما خيلي دوست داشت بدونه كه ديه قتل غيرعمد فرزندان به دست والدينشون به دلاره يا ريال ؟! دم دماي غروب بود. خيابوناي شهر شلوغ بود. پشت شيشه يكي از بوتيك ها، مانكني بي سروصدا غريب و تنها گوشه اي كز كرده بود. شلوار مانكن جيب نداشت. مانكن سردش بود. خيلي هم سردش بود. پدرومادرش پشت شيشه هاي بوتيك خوابيده بودن هنوز صداي پيرزن تو گوش مانكن سنگيني مي كرد. ننه جون به خودت زياد زحمت ندي ها. مانكن وقتي مرد وصيت كرد، كفنش جيب داشته باشه !!!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#660
Posted: 3 Jan 2014 17:17
نستور سنسيني
نستور سنسيني از اوناش بود. خيلي هم از اوناش بود. ويت كنگ بود. خيلي هم ويت كنگ بود. تو كوبا واسة خودش عددي بود. اگه يك نبود صفر هم نبود يه چيزايي تو مايه هاي سيزده! هيچي رو قبول نداشت حتي خودش رو، ولي جلوي آينه خيلي خودش رو تحويل مي گرفت. تازگيها دستي از قنداق در آورده بود خراب لنين بود، شيريني خوردة مائو ! مرامنامه ش بيست بود، منتها بدون دو شايد هم بدون صفر اصلاً چه فرقي مي كرد مهم اين بود كه فيدل پيشش لنگ مي نداخت. يه روز رفت ميدون سرخ مسكو قدم زد و يه توپ دارم قلقليه رو از حفظ واسه جسد موميايي لنين خوند. دو تا توريست خدا زد تو سرشون و از ديلماجاي خوشگلشون پرسيدن اين نابغه كيه؟ حرف حسابش چيه؟
نستور سنسيني پوزي زد زير خنده ش و گفت : من با فضا پيماي يوري گاگارين رفتم اون ورماه، خشاب اسلحه م رو پر كردم و برگشتم اين ور زمين اما خداي شماها رونديدم! توريست ها نيشي زدن پشت خنده شون، گفتن : پس چي چي ديدي؟ نستور گي گي لي لبخندي فاتحانه زد و گفت : چريك! توريست ها اصلاً جوابش ندادن. نستور ذوق زده شد سريع رفت پشت ديوار خونه ش نوشت : منم من، ميني كمون ! احترام بگذاريد !! با شنيدن اين خبر، كلاغا سيگاراي برگشون رو به نشانة احترام تنقيه كردن به خودشون، خروسا رفتن پي مرغ بازي شب جمعه شون، سگا شاش كردن رو زمين سفت و ابوعوعو تو ماية ماهور خوندن، گربه ها پيغام دادن به موش ها، تا اطلاع ثانوي نيازي به تله موش نمي باشد، موش ها هم ذوق زده واسه گربه ها پسغام دادن، قربون اون تار سبيلاي مردونه تون شهر نو تعطيله !!!
نستور سنسيني از اين همه احترام شوكه شد به گماشته ش دستور داد زنش رو طلاق بده! گماشته گفت : قربونت برم، مغزخر از كجا واست تيار كنم اين قدر كه تو نابغه اي؟ نستور تازه فهميد كه نه بابا به جز توريست ها، گماشته ش هم اونو نابغه مي دونه! رفت جلوي خونه ش پرچم زد : به خدا من نابغه م !! نستور چريك شد يعني بود ولي چريك تر شد. بي برو برگرد مثل توپ تركيد. تو قهوه خونه مسابقة رو كم كني استكبار راه انداخت. زنش گفت : آخه چطوري ؟ گفت : تو كافه مي شينم روش كم مي كنم! همه واسش كف زدن، كف گرگي، اين قدر كه نابغه بود!
مجسمه آزادي رو ماچ كرد !!!
يه شب دو شب سه شب، شب چهارم قهوه چي افتاد دست و پاي استكبار! - بي شرف، فدات شم به اين نابغه بگو كه روت كم شده، زنم داره طلاق مي گيره! فرداش روزنامه ها خبر پيروزي نستور رو جدول كردن دادن مردم بالاش فكر كنن. سه هفته بعد رمز پيروزي نستور كشف شد : داس و چكش !!! نستور فرداش رفت ميدون «تيان آن من» پيش دانشجويان شورشي، واسشون دو ساعت تموم از فوايد قهوه تلخ فرانسوي بلغور كرد.
دانشجوها حوصله شون سر رفت با تيپا عذرش روخواستن. دوباره برگشت گفت : قهوه كوفت نمي كنين به جهنم، بذارين لااقل واستون از ناز و كرشمه هاي زن قهوه چي تعريف كنم! دانشجوها هـُوش كردن لجش گرفت زنگ زد به استالين گفت : زير تانك لهشون كن، اينا لياقت پرولتاريا رو ندارن! خون جووناي پكني كه از پارو بالا رفت حالش بهم خورد، دكتر آوردن بالاي سرش، دكتر نسخه داد:
بواسيره ! نستور زد زير گريه . - كار، كار دشمنه. - دكتر زد زير خنده. - استالين رو مي گي. - نستور زد زير عصب. - خرتر از شما خود خره. امپرياليسم به اين بزرگي جلوتون اردو زده نمي بينين ! دكتر هرچي ديد زد به جز ودكاي داغ و ذرت بو داده چيزي نديد. نستور زد زير فحش . - پشت اينم خاك مي كنم رفت كرملين آگهي زد: همه باهم برابرند همه يا داسن يا چكش !
فرداش نستور سنسيني تو خليج خوكها نون باگت مي پخت، لاي نونا يا داس مي كاشت يا چكش، مي داد بچه هاي فقير، تغذيه رايگان !! دندون بچه ها كه شيكست پدرمادراشون رفتن قهوه خونه به قهوه چي گفتن، فكري بكن.
- بندازينش تو آب خفه شه بلكه زن ما هم نفسي كشيد. دست و پاش رو گرفتن با داس و چكشش انداختنش تو آب. هوار كرد : به خدا غلط كردم. زن قهوه چي دلش سوخت از آب كشيدش بيرون. قهوه چي قهر كرد رفت خونه آبجيش. نستور داس وچكش رو فروخت. باهاش رايانه خريد وصل شد اينترنت هي قهوه خورد هي چت كرد هي قهوه خورد هي چت كرد هي قهوه خورد هي چت كرد! كريسمس سال بعد واسش اي ميل اومد : چريك پير ! تغيير جنسيتت پذيرفته شد بلند شو بيا پيش خودمون، كافه هاي تگزاس قهوه شون خوشمزه تره !
رسيد كه به آمريكا واسش داس و چكش نو خريدن، ذوق زده شده، رفت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟