ارسالها: 14491
#661
Posted: 3 Jan 2014 17:20
شنبه هاي بي طعم
گربه ي عمه مصي روي پام لم داده بود. با اينكه لاغر مردني بود تني نرم و دوست داشتني داشت وقتي روي سرش با انگشت دست مي كشيدي چشماشو مي بست و خودشو برات لوس ميكرد اونوقت بود كه عمه مصي قربون صدقش مي رفت ، مامان زير لب استغفرالله استغفرالله ميكرد و چند تا سرفه ي كوتاه در ادامش.
يه جا روي شكمش موهاش ريخته بود، وقتي از عمه پرسيدم چرا اينطوري شده گفت انگار يه نوع قارچ، دكترش كه اينطوري گفته، دوا هم داده، دوا... مامان نگاه هاي چپ چپشو به من شديد تر كرد هر دفعه به چشماش نگاه ميكردم زير لب يه چيز بهم مي گفت و من سريع نگاهمو بر ميگردوندم به طرف گربه. عمه مصي از خودش ميگفت از تنهايي هاش . هر دفعه وسط حرفاش يه آهي ميكشيد و چند لحظه سكوت ميكرد و دوباره شروع ميكرد به درد و دل كردن. مامان گوش نميداد ، نمي دونم شايدم ميداد! چشماي مامان رو صورت من و گربه ميچرخيد و ابروهاشو هر از چند گاهي بالا مي نداخت.
در مقابل حرف هاي عمه فقط گاهي سرشو تكون مي داد .عمه از روي نگاه مامان به من و گربه نگاه ميكرد و مي خنديد و دوباره حرف زدن رو ادامه ميداد. " ديروز اومدم از روي مبل بلند شم كه يه دفعه سرم گيج رفت اگه دسته ي مبل نبود با سر افتاده بودم روي زمين " مامان زياد تعجب نكرد ، حرفاش يه كم تكراري بود، هميشه از دردهاش ميگفت. " اگه به بابا نگفته بوديم ساعت چند بياد دنبالمون همين حالا مامان بلند ميشد و به بهانه ي درس من راه ميفتاديم خونه.
رو شكم گربه با انگشتام راه ميرفتم و گربه دستو پاهاشو تكون ميداد و خميازه ميكشيد. آخي ! چقدر ناز ميشه برعكس من كه وقتي خميازه ميكشم عين اسب ميشم. مامان ديگه عصبي شده بود وسط حرف عمه مصي يكهو پريد به من و داد زد " بس ديگه ليلا، بلند شو دستتو بشور . مريض شدي از بس بهش دست زدي." گربه از صداي بلند مامان چشماشو باز كردو موهاي رنگ و وارنگش سيخ شد. عمه مصي گفت" كثيف نيست تازه حمومش كردم."
مامان با عصبانيت گفت " ليلا حساس ، ضعيف ، مريض ، زود مرض و به خودش ميگيره " عمه مصي خيلي خونسرد لبخند ميزد و هي تكرار ميكرد " تازه شستمش اينقدر سخت نگير " مامان از حرص چايي سرد و برداشته بود و فوت ميكرد ، چايي دوست نداشت. عمه به كارهاي مامان مي خنديد . دستمو دوباره گذاشتم روي سر گربه و نازش كردم. مامان استكان چايي رو گذاشت روي ميز و به مبل تكيه داد. عمه مصي گفت " مامانم ميگفت سن كه رسيد به پنجاه فشار مياد به چند جا " مامان باز حرفي نزد. عمه مصي ادامه داد " خالم ميگفت سن كه رسيد به هفتاد بايد دراز شد افتاد "
بازم مامان حرفي نزد، تمام حواسش به من بود عمه گفت " چه دوراني داشتيم يادته؟ " از صداش افسوس ميباريد. مامان با عجله گفت " آره آره چه دوراني بود " گربه از روي پام بلند شد و روي اون يكي پام نشست. مامان گفت " نصف مريضي هات از اين گربه ي كوفتيه " آ خي ! دلم براي گربه سوخت. دستمو كشيدم روي شكمش. عمه مصي گفت " چقدر سروري ميكرديم يادته؟ " به مامان نگاه كردم هنوز نگاش رو گربه بود ، سرشو تكون داد. عمه گفت " يادته آخر هفته ها همه ي دوستا دور هم جمع ميشديم ؟ يادته چقدر ميخنديديم؟ يادته همه مون فكر ميكرديم جوون ميمونيم؟ يادته كفش هاي پاشنه ده سانت ميپوشيديم و بدون پاشنه احساس پا درد داشتيم؟ " مامان سرشو تكون داد.
هر دو نفرشون به گربه خيره مونده بودن. لبخند رو لب هاي عمه مصي واستاد " يادته چقدر از چشمام تعريف ميكردين ؟ " مامان انگار تو اين مدت اولين لحظه اي بود كه به گربه فكر نميكرد چون يه لبخند يك وري روي لباش نشسته بود. عمه مصي انگشتاشو برد طرف صورتش و به زير چشماش كشيد و آروم از روي صورتش پايين آورد " يادته وقتي يكيمون گريه ميكرد همه با تعجب نگاش ميكرديم و هزار بار علتشو ميپرسيديم ؟ چرا ناراحتي؟ چرا اشك ميريزي؟ نكنه عاشق شدي؟ يا خودش مياد يا....چقدر دلداريش مي داديم؟ "
عمه مصي بغضشو قورت داد و با يه تيكه از شيريني خشكي كه از توي ظرف برداشت پايينش داد." الان اگه گريه كنيم، الان اگه بخنديدم ، الان اگه بميريم هيچكي بهمون نگاه هم نميكنه، هيچكي نميگه چه مرگته؟ " گربه از روي پام بلند شد و پريد پايين و رفت طرف مامان، مامان زل زده بود به جاي خاليه گربه. عمه مصي با صداي لرزان گفت " يكشنبه ها يخ بود ، دوشنبه ها ملس ، سه شنبه و پنج شنبه شيرين ، جمعه ترش. چهارشنبه هم يه كم به ترشي ميزد.
شنبه ها طعم نداشت.... مثل الان. متل تمام روزهايي كه مياد و ميره" مامان سر جاش تكون خورد و صورتشو گرفت تو دستش. گربه رفته بود زير پاش عمه مصي صداش كرد ، از جاش تكون نخورد خيره به مامان مونده بود.
صداي مامان از بيرون اتاق ميومد كه داشت منت گربه رو ميكشيد تا يه كم غذا بخوره. تازگي ها چند تا جاي ديگه از تنش هم موهاش ريخته .عمه مصي به هفتاد نرسيده دراز شد...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 228
#662
Posted: 3 Jan 2014 19:12
در کلاس درس
خانم آموزگاری در کلاس درس یک دبستان از دانش آموزی پرسید:
جانداران به چند گروه تقسیم میشن؟
دانش آموز: به چهار گروه خانم معلم.
خانم معلم: به نظرم اشتباه میگویی. ولی بشمار ببینم!
دانش آموز: گیاهان، جانواران، انسانها و بچه ها.
آموزگار: مگه بچه ها انسان نیستند؟
دانش آموز: حق با شماست خانم معلم پس میشه سه گروه. گیاهان، جانواران و بچه ها.
آموزگار: پس انسانها چی شدند؟
دانش آموز: خانم معلم! انسانهایی که قلبشون پزاز عشق و محبت بود، در گروه بچه ها موندن، بقیه هم رفتن در گروه جانوران قرار گرفتند!
برداشت طرف مقابلت شرطه نه برداشتها و تفاسیری که تو از اون واژه یا رفتار داری!!!
ارسالها: 9253
#663
Posted: 4 Jan 2014 16:21
آینه و آدامس
طرفهای یکِ شب باید باشد. در خیابان برج هستم. آن طرف خیابان زنی ایستاده شکیل، و گیسوان طلاییاش را سپرده به باد سرد پاییزی آخر شب برلين. از طرز ایستادنش معلوم است که منتظر تاکسی است. به آنی دور میزنم. بله. دست تکان میدهد. سوار که میشود میبینم عینک مکش مرگ مایی هم بر چشم دارد.
- خیابان گل زنبق!
یاد دره زنبق میافتم.
- متاسفم، نمیشناسم.
اسم محله را میبرد. ترجمهاش کنم به فارسی میشود چرخهای نور. آنطرف شهر است. چه مسیری! درآمد امشب آنقدر هست که بدون عذاب وجدان بنشینی به شب نشینی.
- شما نگران نباشيد. سه تا نقشهی جورواجور دارم. در طول راه پیدایش میکنم.
نقشه را برمیدارم. میشنوم: آدامس داری؟
از این لهجه غلیظ لهستانی و آن ظاهر و این تو گفتن و آن آدامس خواستنش، برمیآید صاحب کهنترین شغل جهان باشد. از آنهایی که به خانهها میروند. پس دارد میرود سر کار.
- متاسفم. من از آدامس خوشم نمیآید.
- هوم. چه حیف!
این را که برسانم، درآمد امشب برای تعطیل کردن به دست آمده.
- آبنبات دارم. میخواهی؟
- بله.
یکی به او میدهم. پلاستیک آبنبات را برمیگرداند، شیشه را میکشم پایین و میاندازمش بیرون.
- اوه. چه غیر متمدنانه!
- آره. غیر متمدنانه است، ولی عیبی ندارد. باد میبرد.
لازم نکرده تو یکی به من درس تمدن بدهی. آلمانیاش افتضاح است.
- آینه داری؟
-آینه؟
میخواهد آرایش کند. نگه میدارم. میگویم بیاید جلو و از آینه آفتابگیر جلو استفاده کند. میآید. با مداد و روژ لب میافتد به جان سر و صورتش. صبر نمیکنم تا آرایش کردنش تمام بشود. این درست که مسیرت خيلی طولانی است اما دیگر برايت عربی نمیتوانم برقصم.
پشت هر چراغ قرمزی که میایستم سرعت دستهای مسلح زیاد میشود.
- حالا این مرد خوشبخت کی هست؟ باید مرد خیلی خوشبختی باشد که این وقت شب، زنی خودش را برايش آرایش میکند.
- آره. عاشقش هستم، ولی پنج دقیقه بیشتر نمیمانم.
نیم ساعتی هست که در راهیم. هنوز سر در نیاوردهام برای چه به جایی میرود که نمیشناسد و خودش را برای مردی آرایش میکند که نمیخواهد بیشتر از پنج دقیقه پیشش بماند. از من قول گرفته که دم در خانه منتظرش بمانم تا برش گردانم. با این وصف دیگر کوچکترین شکی نمانده که شب نشینی بدون عذاب وجدان برگزار خواهد شد.
میرسیم. محلهی پولدارهاست. خانههای یک طبقه و شیک. چراغهای خانه خاموشند. زنگ میزند. کسی در را باز نمیکند. به تلفنهای مکررش هم کسی جواب نمیدهد. مثل گربهای دور خانه میچرخد. نرم و مراقب. تمام کوچه پسکوچههای اطراف را بدنبال یک تویوتای قرمز و یک فولکس واگن نمیدانم چی زیر چرخ میگذارم. بی فایده است. پیدا نمیکنيم. حالا توانسته آنقدر حالیام کند که شنیده مرد، معشوقه، دوست پسر، شوهر سابق، با زن دیگری رابطه دارد. آمده است تا سر بزنگاه بگیردشان. اما تیرش به سنگ خورده. ناچاریم برگردیم. به فکرم بچهها را جمع کنم به کافهی محل.
- موزیک نداری؟
- چرا ندارم؟ چی دوست داری؟ کلاسیک، جاز، پاپ، راک، رپ، ایرانی، عربی، هر نوع موزیکی بخواهی يا رادیواش هست و يا کاستش.
اگر ایرانی بودی نینوا را میگذاشتم که همین امشب خودکشی کنی.
- هر چه گذاشتی.
دکمهی رادیو جاز برلین را میزنم. از آن آهنگهایی دارد پخش میشود که فقط در هارلم میشود شنید. ترومپت و گیتار برقی غوغا میکنند. از صدای خوانندهاش پیداست که سیاهپوست است. ساکت است. ساکت شده. طوری میگویم حالا که پیدایش نکردی زیاد مهم نیست، که انگار دسته کلیدش را گم کرده باشد.
میگوید: مردی را که خیانت بکند دیگر نباید دوستش داشت.
تو گویی دوست داشتن به خواستن یا نخواستن است.
- مردها همهشان عوضیاند، همهشان خوکند!
حالش باید خیلی خراب بوده باشد. عصبانی نمیشوم. به من چه. اینجا مهد آزادی است. نه تنها داشتن عقیده آزاد است، بلکه ابراز عقیده هم جرمی ندارد. میزند زیر گریه. از آن گریههایی که فقط زنها میتوانند بکنند. جگرسوز، خانمان برانداز.
مثل اینکه میخواهد کوفتم بشود این کرایه. بستهی دستمال کاغذی را میگیرم جلویش و میگویم: بهترین کار این است که یک گیلاس شراب قرمز بخوری و بروی بخوابی.
اشکریزان از پمپ بنزین یک شیشه شراب قرمز میخرد، وقتی میرسیم دم در خانهاش میگوید: تو چه راننده تاکسی مهربانی بودی. شماره تلفنت را میدهی؟
به بچهها زنگ میزنم. یادم باشد از فردا آینه و آدامس بگذارم توی ماشین.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#664
Posted: 4 Jan 2014 16:24
نوازش از سمت تیز
میآیی بیرون. پاییز آفتابی می نشیند تو چشم هات. می روی آن ور خیابان منتظر تاکسی میایستی. به ساعتت نگاه میکنی. ده دقیقهای مانده تا آن همه بچه قد و نیم قد از دروازه سبز مدرسه بریزند بیرون و یکی شان که دندان جلوش همین پریشب افتاده، کیفت یا گوشه مانتوت را بکشد و نوک زبانی به اسم کوچک صدات کند و بگوید ثلام! جلوی دکه روزنامه فروشی بالا و پایین بپرد و مثل هر روز آب نبات مِنتوس بخواهد، مقنعهاش را بردارد، کمی جلوتر کیفش را هم بدهد دست تو، بعد بگوید که امروز پانتهآ زنگ تفریح چه کرد و نگار سر کلاس چه گفت.
-آقا مستقیم؟
-تا کجا؟
-اون ور میدون
-بیا بالا!
پیش می آید گاهی. با شنیدن بويي آشنا جايي كه انتظارش را نداري يا قطعه ای موسیقی کلاسیک از رادیوپخش يك تاكسي، میافتی به دام خاطرهاي گنگ. انگشت میكني تو سوراخهاي خاك گرفتة گذشتهاي كه مطمئنی دیگر گذشته. پاهات سست میشوند كه به یادش بیاوری و خود را محك بزني، آن خود را و اين خود را، كه ببینی آیا، واقعاً گذشته برايت؟! ماشین که راه می افتد سرت را تکیه میدهی عقب. انگار ماشين گذشته را روشن كردهاي، تخت گاز ميروي عقب، ميرسي به جايي سرد در نيمه شب، كه گريه اش چرتت را پاره ميكند.
باز يك ساعتي گذشته يعني؟ هميشه با خودت حرف زدهاي. حالا هم فقط این بیچاره كه جزیی ازخود تو بوده، گوش كوچكش مال توست كه پچ پچ كني در آن. گل گندم! فرشته سلب آسایش! با نوک انگشت كه به گونهاش ميكشي، با همان چشم بسته و صداي لرزان، دهانش را بازتر ميكند و با سرش دنبال چيزي ميگردد.
جابهجا ميشوي. خودت را بالاتر ميكشي تا نوك پستانت برسد به آن دهان كوچك و از جستجو آرام بگيرد. با موهاي بلندت، لُختي گردن و سرشانههات را ميپوشاني تا سرما بيشتر از اين آزارت ندهد. مدتي در خواب و بيداري ميگذرد. با برق و صداي چند فلاش دوربين عكاسي از خواب ميپري. در مغرب زمین صبح همیشه با آفتاب شروع نميشود.
تندی می آید و می رود. از لاي موها كه آشفته رو صورتت ريخته دنبالش ميكني كه از سالن، اتاق خواب جديدش ميآيد بيرون، با لباس خواب بلند تا زانو، سيگاري روشن ميكند و ميرود توالت. حالا حالاها بيرون نميآيد، ميداني. قرار بود زياد توليد كند، اما روي كاغذ! اصلا كدام قرار؟ يك چيزي، كه چيز زياد خوبي هم نبود، داشت تو دلت ريشه ميکرد. هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق ميافتد. چشم هات را ميبندي و در فاصله چند سيفون كشيدن به سفيد فكر ميكني كه تا سياه، هزار طیف خاكستري دارد ...
فكر كردي خوشم مياد چسبيدم به ديوار؟ نه خانوم، واسة اين كه نفسات تيزه، سوراخم ميکنه! ... واسة چي شب تا صبح انقدر ميري توالت؟ نميبيني اين جا كفش چوبیه، جيرجير ميكنه؟! ... تا مياد خوابم ببره، خانوم پهلو به پهلو شدنش ميگيره! خب، ديگه پا شدن و نشستنت چیه؟ چیز یاد گرفتی؟ بند ناف دور گلوش می پیچه! نصفه شبي ديوونهام كردي، فكر میکنی نوبرشو آوردي يا من تا حالا زن حامله نديدم؟ ... حتماً ديده بود، ولي گفته بود تا آنجا كه ميداند پدر بچهاي نيست.
حالا دارد سوت ميزند و ريشش را ميتراشد. سيكلش را ميشناسي. چند روزي سرحال و مهربان است. شمع معطری هدیه میدهد به تو، نقاشی قشنگی اگر در مجله ببیند، دورش را قیچی می کند و میچسباندش رو کاغذ کاهی، زیرش چندتا قلب می کشد و مینویسد برای جوجوی خودم، میچسباند رو در کمدت تا از راه که میرسی پیداش کنی و خوشحال شوی. بعد یکهو كم حرف و قهرو ميشود، آن وقت با خودكار قرمز نامهاي مینویسد و به چيزي پيله ميكند و مهلت ميدهد و دعوتت ميكند به گفتوگو. فرداش فرياد ميكشد و حرف های زشت میزند و ميشود يك جانور وحشي، بعد ميگوید ناخوش شدم، ميافتد تو رختخواب و لام تا كام حرف نميزند. يكي دو روز بعد زير كوسنها يا کنار آينه يا رو در يخچال، نامهاي پيدا ميكني كه با خودكار سبز نوشته، اول معذرت خواسته، بعد ماجرای اخير را دودوتا چهارتا كرده، دست آخر هم نتيجهاي گرفته كه به درد خودش میخورد! اصلاً نقش تو چه بود در آن بازي؟ معشوقه شب های تار؟ حسابدار و منشي و تندنويس و ويراستار؟ پشت و حامي و يار مهربان براي پيشرفت شوهر-تاج سر؟ مالهكش رابطه اش با صاحبخانه و همسایه و مادر و دوست هاش؟ پيك باد پاي شبانهروزي بقالي و قصابي و ميوهفروشي تا خانه؟... آن چيز تو دلت روز به روز ريشههاش را ميدواند پايينتر، و تو ميترسيدی. هر بار كه جيبهات را تو مغازه و فروشگاه خالي مي كردي و ساكهاي خريد را حتی وقتی شکمت قلمبه شده بود تا طبقه چهارم خِركِش ميكردي، باز تو دلت به او فرصت ميدادي. برای ندانمكاريهاش دلیل میتراشیدی و زير لبی حرفش را تكرار ميكردي که كار جنسيت ندارد، همیشه که نباید چیز ها را از سمت نرمشان نوازش کرد. فكري مانده بودي، مگر تیز تر و زبر تر از این هم سمتی هست؟! چرا دو كفه اين زندگي هيچ وقتِ خدا مقابل هم نميایستد؟ از روزي كه فال كودكي افتاد ته فنجان هم اوضاع بدتر شد.
-ترافیک مدرسه اس ها! همین دبستان اون ور میدون. خانوم میبینین مینی بوسا کجا نیگر داشتن؟! شخصیهام میخوان حتماَ دم در مدرسه وایسن که دُردونه اشون دو قدمم راه نره. ولله پیاده زودتر میرسه آدم.
دنده را خلاص میکند و صدای رادیو را زیاد.
-می گن آهنگ کلاسیک، همین بتوون و اینا رو عرض میکنم، رو حواس آدم اثر میذاره، آدمو آروم میکنه.
بالاخره از دستشويي ميآيد بيرون. با دهان بسته درآمد عروسي فيگارو را اجرا ميكند. انگارنه انگار که آن فريادهاي شبانه را او كشيده. خود را به خواب ميزني تا به خلوتت تجاوز نكند. نشنوي تا تو يك قهوه درست كني، من اخبار ساعت فلان را تماشا ميكنم، يا مي خواهي يك دستي به سر و گوش خونه بكشي؟ من هم از اتاق خواب يك تلفن ميكنم ايران، مامان اينا رو ازحال و روزمون باخبر ميكنم. تا باز گير ندهد تو چرا آب نميخوري، كسي كه خودشو دوست نداشته باشه، نميتونه از سر علاقه با ديگران رفتار كنه، این بچه هم واسه همین شکمش کار نکرده ... كمي اين پا و آن پا ميكند، وقتي صدات ميكند و جوابی نميشنود، اول لباسهاي تو كمد را به هم ميريزد، بعد صداي هم زدن بيملاحظه ظرف ها از آشپزخانه مي آيد، مدتي سكوت، گرومب گرومب نيم چكمههاي او كه دور و نزديك مي شوند، اين هم از در، كه محكم و با صدا بسته ميشود و آن گرومب گرومب لعنتي که در راه پله محو مي شود... بلند ميشوي. ميروي سراغ صندلي تا رختهات را تنت كني و موهات را با گيره جمع كني بالا سرت و بروي پشت پنجره و خيره شوي به سيب هاي سبز و سرخي كه صاحبخانه اجازه چيدنش را به كسي نميدهد. امروز هم از آفتاب خبري نيست. از لباس زیرهاي گرمت هم خبري نيست. ميان ابروهات كه گره ميافتد، يادداشت تا شدة كوچك رو ميز به چشمت میآید:
سلام جو جو!
روز خيلي سرديه. خب نوامبره، با كسي شوخي نداره که! بايد برم اداره پست، بعد سراغ ناشرم، بعدم چند جاي ديگه. شب با بچهها تو كافه اپسيلون دور هم جمع ميشيم، تا دو، سه. شب يكشنبهاس ديگه؛ اگه خيلي خوابت گرفت، بخواب. مواظب خودتون باشين ها! حوصلهاتون هم اگه سر رفت، با كالسكه يه قدمي بزنين تا کتابفروشی تو ميدون، ببينين راجع به گلوباليزاتسيون چیزی جدید دراومده يا نه. راستي يخچال هم خالي شده، خودت يه جوري رديفش كن كه فردا همه جا بستهاس. پولوور قهوهاي مو تو دستشويي خيس كردم. تا شسته و خشك شه، لباساي تو رو قرض ميگيرم.
قربون هردوتون، شوهر سالارت، خودم!
میبینی که گذشته. با دست در هوا پاکش میکنی، پَسَش میزنی. بگذار گذشته زیر خاک بماند. اصلا طلای عیار بالا را چه حاجت به محک؟ بیشتر از این نمیخواهی در تو رسوخ کند. راننده هم که خیال ندارد خاموشش کند.
-آقا پیاده میشم!
-خانوم شما که گفتین اون ور میدون!؟ الان راه وا میشه ها!
-کرایه تا اون ور میدونو حساب کنین، پیاده میشم. نوشته : رضيه انصاری،
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#665
Posted: 4 Jan 2014 16:26
تمامی واقعیت در یک واحد کوچک زمان
خیابان فرعی به یک سهراه میرسید، سهراه محل تلاقی خیابان فرعی با خیابان اصلی. محمود از این خیابان فرعی شروع میکند، در عبورش از این خیابان، در یک ساعت معین از یک عصر پاییزی، در یکی از عبورهای همیشهاش. تنها چیزی که از این خیابان بهیاد دارد، همیشه بهیاد دارد، یک مغازه است با ویترین شیشهای بزرگ که شاید سه چهارم از دهانهی مغازه را گرفته و بقیه در است، شیشهی درِ مغازه است. محمود در هر عبورش، در هر موقع از روز جلوِ این مغازه میایستد. جلو این مغازهی خیابان فرعی، همان خیابان سالیان اوست. جلو مغازه که میایستد، اول که جلو مغازه میایستد به انعکاسهای ویترین نگاه میکند.
ویترینها تمام واقعیت را منعکس میکند. من تمام خیابان را در ویترین مغازههایش حس میکنم. اگر آشنایی هم ببینم، در یکی از همین ویترینهاست، برای من آشنا در انعکاس ویترین آشناست.
جلو مغازه که رسید، از جلو ویترین که رد شد، یکی دو قدم و قبل از اینکه کاملاً مقابل در بهایستد، دیوار مقابلش را، قسمتی از دیوار مقابلش را دید. رنگ براق آبی با یک نقشهی رنگی بزرگ، که گوشهی پایینی آن زیر شیشهی در است، در که همیشه باز است و به دیوار انگار چسبیده است و تمام مغازه در آن منعکس است. دیوارها تا زیر سقف آبی رنگ و دور تا دور صندلی و چند تایی مبل و دو میز کوچک در وسط و روی میزها چند مجله و روزنامه و در زاویهی همین دیوار جانبی یک میز بزرگ و پشتش همیشه با کلهی تاس و عینک و صورت پر چروک و... روی تمام دیوارها هم یکی دو نقشهی بزرگ. اما این یکی، نقشهی دیوار مقابل، نقشهی رنگی بیشکل، نقشهی شهر، و مرزها محو در حاشیهی سفید، با سه خط کُلُفت و سیاه، یکی از همه نمایانتر، خیابان اصلی شهر. محمود همیشه در یک نگاه فقط اینها را میدید. در انتهای توقفش جلو این مغازه، انعکاس نقرهای آفتاب در ویترین به صورتش تابید. با آنکه نور کاملاً نقرهای بود به ذهنش گذشت که دارد آفتای غروب میکند. یک لحظه، نور نقرهای با قرمز غروب نمیخوانَد، که یکدفعه بر گشت، انتهای خیابان را فقط دید. فقط یک نگاه و راهش را ادامه داد. تناقض این دو، نور نقرهای یک عصر و قرمز غروب بود که انتهای خیابان را دید، و انتهای خیابان چه قاطعیتی است در برابر تمام تردیدها.
هر وقت انعکاس نور خورشید را در یک ویترین، ویترین بزرگ مغازهای میبینم خیال میکنم که غروب است، که آفتاب دارد غروب میکند.
فقط در همین خیابان فرعی است که انعکاس آفتاب را در یک ویترین بزرگ میتوان دید. ولی نه فقط واپسین نور را، نور قرمز را. فکرش را بکن که انعکاس آفتاب نقرهای، آفتاب نقرهای داغ، با تیغههایی به بُرندگی الماس چه ربطی به غروب، به آن اشعهی مخملی غروب دارد که اگر در یکی از همین غروبها، در یک غروب تابستان در آن پشت بام خانهی انتهای خیابان فرعی خوابیده باشید، بالای سر خود، روی صورت خود و روی تمام بدن خود و روی تمام دنیا یک قشر قرمز، قرمز نه، نارنجی میبینید به نرمی مخمل، مخملی در تموج.
از خیابان فرعی که به سه راه برسید، در خیابان اصلی، و به چپ که بهپیچید در قلب شهر سر در میآورید و جلوتر که بروید چهارراهها و مغازهها و شلوغیها را میبینید، و اگر به راست بهپیچید، از آن خیابان فرعی به خیابان اصلی بیایید و به راست بهپیچید، هر چه جلوتر بروید خلوتتر است، تا در انتها به خیابان حاشیهی شهر بر میخورید. مهم این نیست، شما میتوانید از نقشهی شهر استفاده کنید و حنی نام خیابانها را از روی نقشه بخوانید، و حتی با استفاده از نقشه موقعیت جغرافیایی پارک حاشیهی شهر را دقیقاً بدانید. اما تمامی واقعیت اینها نیست و اصلاً اینها واقعیت نیست. تمامی واقعیت در یک واحد کوچکی از زمان گنجانده شده، گنجانده نشده، قرار گرفته. در یک واحد کوچکی از زمان، مثلاً از آن مغازهای که محمود در آن عصر از جلوِ آن گذشت تا این نیمکت سبز مستعمل در پارک حاشیهی شهر. بایستی این واحد، که محمل تمام واقعیت است، بیشتر شناخته شود. محمود در آن عصر که هنوز خورشید هفت هشت متر تا پشتبام آخرین خانهی انتهای خیابان فاصله داشت از جلو آن مغازه گذشت، به سهراه که رسید اول به چپ پیچید به قسمت شمالی خیابان اصلی، راهی قلب شهر و راهی قلب شلوغیها، که حتی نمیتوانی در دو قدمی یک ویترین بایستی و چند لحظه تمام انعکاسها را در آن ببینی. محمود در شلوغی این قسمت از خیابان اصلی، جلو یک ویترین بزرگ ایستاده بود. ویترین انگار یک لحظه واقعیت را شامل شد، بهسرعتِ یک جرقه که روشن و بعد خاموش. ویترینِ پر از نیم تنهها؛ در متن این نیم تنهها بود که مسیر جرقه را دنبال کرد، لحظهی واقعیتِ ویترین را، که از آن گوشهی ویترین شروع شد و بهسرعت عرض ویترین را طی کرد و در این گوشه تمام شد.
وجود دوست داشتنیات در انعکاس ویترین دوست داشتنی، در انعکاس ویترین زیباست. در انعکاس ویترین روی موهایت دست میکشم:
- دیگه موهات را کوتاه نمیکنی. دیگه همین طور که نرم روی موهات دست میکشم، پایینتر بازم موهات را حس میکنم، پوست گردنت را حس نمیکنم.
محمود، دستش همین طور پایین میآمد. موها تمامی گردن را پوشانده، از لای موها به پشت گردن دست کشید و بعد به عینکش، عینکِ با شیشههای گِرد و بزرگش خیره شد و همان طور که جلو ویترین ایستاده بود با شلوغی جمعیت به کنار خیابان کشیده شد. از ویترین فاصلهی زیادی داشت. بر گشت. دید، موهایش را اول دید، که تا پشت گردنش میرسید.
وقتی به سهراه رسیدم، رد شده بودی، داشتی دور میشدی. اَه! ماشین هم اینقدر میشود. خیلی دور میشدی. خلوتتر که شد، یکدفعه دویدم. آخ! یک قدم با پیادهرو آنطرف فاصله داشتم. نه، دردی چیزی اصلاً. فقط از صدای غژغژ آزار دهندهی چرخها عصبانی شدم. بلند شدم، باز هم دویدم. چند قدم که دویدم دیدم پای راستم را باید بکشم. چند قدم دیگر هم که دویدم، دیگر نمیتوانستم، دیدم دیگر نمیتوانم بدوم.
نقشه نشان میدهد که شهر دارای سه خیابان مهم است، و در نقشه خیابان اصلی نمایانتر، و در انتهای خیابان اصلی خیابان حاشیهی شهر عمود برآن، و هر چه در خیابان اصلی به خیابان حاشیهی شهر نزدیک شوی خلوتتر، و محمود از سهراه که رد شد، در خیابان اصلی بهطرف خیابان حاشیهی شهر، اول دوید. بعد که دیگر نتوانست، پای راستش را میکشید. پای چپ را که جلو میگذاشت پای راست را دنبالش میکشید. کف پای راستش به کف پیادهرو کشیده میشد که به پشت سر او رسید، به دو قدمیاش. با حفظ فاصله، فاصلهی دو قدمی، از پشت سرش میآمد. در متن درد بود که واقعیتهای ملموس را در ویترینها میدید. در هر ویترین یک تکه از واقعیت را در قالبی از تکهی خیلی کوچک از زمان، به اندازهی طی دو قدم، تا از جلو یک ویترین رد بشود. تا محمود به انتهای خیابان برسد در کلیت این تکههاست که میتواند تمامی واقعیت را لمس کند. با دردی یکنواخت کف پای راست به کف پیادهرو کشیده میشد. در ویترین از پشت سر میشد نیمرخش را هم دید، در ویترین حتی میشد آن عینک دودی بزرگش را هم دید. در ویترین، ویترینهای بعدی:
عینکت را پایین کشیدم، آن عینکِ با شیشههای گرد بزرگ را. عینک روی نوک بینی، این طور قشنگتر است.
از بالای عینک بود که جلوش را میدید. داشت از مقابل این یکی ویترین هم رد میشد.
دستم را دور کمرت حلقه زدم که از جلو ویترین رد شدی.
دو مغازهی بسته. درهای فلزی دو مغازه پایین کشیده شده بود. بعد، مغازهی بزرگی بود. محمود بعد از او مقابل ویترین این مغازه رسید، به دو قدمی پشت سرش رسید.
دست راستم را روی شانهی راستت گذاشتم. دستم را پایین آوردم و دور کمرت حلقه زدم.
تا ویترینهای بعدی دستش را دور کمر او حلقه زده بود. در یکی از ویترینها گفت بدویم. محمود گفت بدویم. پای چپ را که تندی گذاشت جلو، پای راست بهشدت بهکف پیادهرو کشیده شد. از شدت درد بود که صورتش را با دستهایش پوشاند. از شدت درد بود که دستهایش خیس اشک شد. ویترین تاریک واقعیت را خیلی خوب نشان میدهد. دستها را که از جلو چشمها بر داشت در ویترین تاریک دید که چشمها از زور درد بههم آمده، صورت کاملاً درهم، گوشهی لبها از دو طرف به بالا کشیده شده بود. موها را که از پیشانی کنار زد راه افتاد با دردی که دیگر یکنواخت نبود، هر قدم با زجر و با چه زجری. باز به دو قدمیاش رسید. در اولین ویترین، تنها واقعیت این ویترین سه چهار تا مهتابی بود که آن طرف، داخل مغازه روشن کرده بودند. از اینجا دیگر میشد خیابان حاشیهی شهر را بهخوبی دید. جلوتر دو سه مغازه با درهای پایین کشیده، و ویترین بعدی، شاید نیم متر از آن نشان دهندهی واقعیت بود، آن نیم متری که از تاریکی مغازههای بسته سهمی میبرد. قالب زمانی این نیم متر یک قدم است، و بعد واقعیتی نبود، یک مهتابی به دیوار مقابل و یک لوستر از سقف آویزان. محمود لنگان از جلو این ویترین هم رد شد. پای چپش را جلو میگذاشت و پای راستش را که تمام درد بود روی زمین میکشید. جلو مغازهی بعدی کمتر از دو قدم با او فاصله داشت. در ویترین این مغازه چه واقعیتی بود؟ انعکاس نور فراوان در اجناس بلورین پشت ویترین. مخزن نور. همین جاها بود که دیگر نمیتوانست، جلو یکی از این ویترینها بود که دیگر واقعاً نتوانست.
چشمهام را که باز کردم، همانجا کنار پیادهرو سرم روی زانوی چپم بود و پای راستم را دراز کرده بودم. او داشت میپیچید، در انتهای خیابان اصلی به خیابان حاشیهی شهر میپیچید. موهاش را هم دیدم، و بعد انتهای خیابان اصلی ساکت و خالی.
محمود چشمانش را که باز کرد و سرش را که از روی زانوی چپش بر داشت، دیگر او را نمیدید. از آنجا که بلند شد روی این نیمکتِ پارک حاشیهی شهر نشسته بود. همان نیمکتی که از در پارک که داخل میشوی، آن طرفتر رو به خیابان و نزدیک نردههای اطراف پارک قرار دارد. کنار نردهها دخترک، آن دخترک کوچولو و ملوس، پیش پدر و مادرش و پدر و مادر پشت به آن نیمکت و رو به خیابان.
- آقا، آقا پاتون چی شده؟
محمود چشمانش را باز کرد:
- چه روبان قشنگی رو موهات...
و چشمانش بسته شد. دخترک که دست کوچولویش را بهطرف روبانش میبرد:
- آقا، پاتون چی شده؟ درد میکنه؟
- آره دختر جون.
از میان چشمان نیمه بازش به دخترک نگاه میکرد، و به انتهای غربی خیابان حاشیهی شهر که آفتاب داشت غروب میکرد، که باد خنک یک غروب پاییزی شروع شده بود، که انتهای خیابان، کف انتهای خیابان و پشتبام خانههای آن ته، قرمز که نه، نارنجی شده بود و خورشید مثل یک دایرهی بزرگ مخمل نارنجی رنگ، به همان نرمی داشت پایین میرفت.
- اسمت چیه دختر جون؟
- شهره، آقا. اسم شما چیه؟
- محمود، شهره جون.
و همان طور که به انتهای خیابان نگاه میکرد:
- شهره جون، روبان قشنگی رو موهات هست. شهره دختر کوچولو، اون ته خیابان، اون دایرهی بزرگ مخمل را میبینی؟
- اون خورشیده آقا.
- میبینی که داره کم کم پایین میره؟ نصف بیشترش نمونده. تو خیابان، اون ته، خیابان را میبینی که قرمز شده، همهی ساختمانها قرمز شدهان؟
- از نور خورشیده آقا، خورشید داره غروب میکنه. مادر بزرگ میگه رنگش این موقعها برای این سرخ میشه که...
- شهره، تو خیابان، اون ته که از همه سرختره او را میبینی؟
- کی را، آقا؟
- او که موهاش تا پشت گردنش میرسه، که تند وتند داره میره؟
- کجاست آقا، بهمن نشونش بدین.
- پشت سرش هم اون مَرده داره میلنگه، یک پاش را رو زمین میکشه. تو میگی اونها با هم به اون تیکهی مخمل سرخ، اون بالا، میرسند؟
- کیها، آقا؟
- اونها...
و چشمانش بهم آمد. شهره با دستهایش زانوهای محمود را چسبید:
- خیلی پاتون درد میکنه؟
محمود به دخترک خیره شد و لبهایش از دو طرف خیلی نرم کشیده شد. یک لبخند محو.
- آقا، شما قصه بلدید؟
- دستهات را بذار تو دستهام تا یک قصهی خوب برات بگم.
دو دست کوچولویش در میان دستان محمود گم شد. محمود خم شد و توی صورت شهره، توی چشمان کوچک آسمانی رنگش نگاه کرد:
- یه پسر کوچولویی بود و یه دختر کوچولو و ملوس قد تو. پسرک وقتی میخواست نقاشی بکشه، عکس یه پسر میکشید قد خودش، یه دایره میکشید بهجا سرش، یه خط زیرش میکشید بهجا گردنش، یه خط دیگه میکشید بهجا شونههاش، دو تا خط میکشید بهجا دستهاش، همین طور. بعد پیش اون یه دختر میکشید قد اون دختره، همان طور میکشید که اون پسره را کشیده بود، اما برا دختره دور سرش را با چند تا خط سیاه میکرد بهجا موهای بلندش. بعد زیرش مینوشت...
صدای زنانهای بلند شد:
- شهره جون، بیا مزاحم آقا نشو، میخوایم بریم.
هوا داشت تاریک میشد و تا کنار نردهها را فقط میشد دید. شهره بهطرف پدر و مادرش دوید. دستش که در دست مادرش بود و از درِ پارک بیرون میرفتند بر گشت و آن یکی دستش را برای محمود تکان داد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#666
Posted: 4 Jan 2014 16:29
نگاهی مهربان
پرندههای سفید از سطح آبی آب اوج میگیرند، موجهای بیرمق در همان محدوده راه میافتند و بـعد از یک مرتـبه همـه چیز آرام میشــود. قایق موتوری مثل بــرش هندوانهای در دل آب پـــیش میرود و تو درست در نوک آن نشستهای. راننده رو به روی تو، و رو به آفتاب فرمان قایق موتوری را میچرخاند و گاهی هم لبخندی، بدون اینکه حرفی بینتان رد و بدل شود.
میگویی: «دریا همیشه همین است پرنده، موج و انعکاس نور خورشید.» چیز دیگری برای اعتراض پیدا نمیکنی، خم میشوی و انگشتانت را داخل آب میچرخانی و بـعد قطرههای آب را به اطــراف میپرانی.
سفر یک مرتبه پیش آمد، بدون مقدمه، چیزی که همیشه تو را ناراحت میکند. یک هفته قبل وقتی از تعطیلات دو هفتهای عید برمیگشتیم گفتی هیچجا خانهی آدم نمیشود راحت و بی دردسر، پاهایم را هر جا که بخواهم دراز میکنم و سرم را هر جا که بخواهم میگذارم، و هر چه دلم بخواهد میخوانم.
چند روزی همین شد که میخواستی، تا تلفن مامان. صدایش میلرزید، پدر از آشوراده برگشته بود و گفته بود، چه نشستهای جزیره زیر پای آدم میلرزد، خانهات رفته قاطی خزهها. گریه کرد همانطور که برای هر چیزی گریه میکند. آرام که شد گفت وقتی آب بالا آمد فهمیدم امیدی به آن خانه نیست، تا دیر نشده بروید آنجا را ببینید، مقداری هم وسیله مانده به درد استفاده نمیخورد، اما گذشته را جلو چشم آدم زنده میکند. پشت ماشین جا میگیرد.
راه افتادیم، اوایل شب از تهران، چون عقیده داری که جاده آن موقع شب دست خود آدم است. شهرها را در خواب پشت سر گذاشتیم و نزدیکی صبح رطوبت هوا و آواز دسته جمعی قورباغهها خواب را از سرمان پراند، هوا شرجی بود و نسیم ملایمی پوست را قلقلک میداد. دریا را بو کشیدیم، همه جا بود، شرط بستیم که کدام سمت جاده است. راست یاچپ؟ و بعد پای تابلو ترکمن صحرا توقف کردی و گفتی حالا که قرار است وقت تلف کنیم از همین جا شروع میکنیم.
نور نارنجی رنگ خورشید تابلو را اشغال کرده بود. عکس گرفتی. چای، سیگار و نواری که همیشه همین موقعها همراهت است و بعد پلکهایت آرام روی هم خوابید. آخرین لحظه با التماس گفتی فقط نیم ساعت. و حالا قایق موتوری در دل بیموج آب پیش میرود و تو دوباره چشمهایت را بستهای، آن دوردستها جايی که به طرفش میرویــم سقفهای رنگی مثل پولکهای لباس عروس زیر آفتاب يازده صبح میدرخشد. پرندهها برمیگردند و روی دو شاخهی چوبی که کمی دورتر از قایق، سر از آب در آورده مینشینند.
قایق موتوری از آنجا دور میشود و موجش آرام به تنهی درخت میخورد و تا یک متری آن بر میگردد. دوربین را روی شانهات مرتب میکنی و بـعد هم سرشـانههایت آرام میلرزد، نسـیم ملایم جـزیره کار خـودش را میکند، قایقران با قیافهای متکفر و بدون حرکت رو به رو را نگاه میکند. رو به رو چیزی نیست جز آبهایی که ابتدا و انتها ندارد. یک دست آبی و انعکاس نور خورشید در دوردستها جوری است انگار که چیزی در آتش میسوزد. جلوتر که میرویم منظرهها تغییر میکند.
میگویی: «چیزی هم برای خوردن پیدا میشود؟» و به پرندههایی که در آسمان بالای سرمان چرخ میزنند نگاه میکنی. مادر گفته بود همه چیز بردارید؛ فلاسک چای، آب، نان، رستوران جزیره هم اوضاعش خراب است، پدر دو روزه فقط بیسکویت و ساندیس خورده.
بامهای رنگی نزدیک میشوند، شبیه کلاههای مخروطی هستند که بچهها در صفی منظم سر گذاشته باشند. پیرمردی روی اسکله چوبی پوسیده برای قایق موتوری دست تکان میدهد. رد که میشویم کارش را ادامه میدهد. قایقران نگاهش میکند همانطور که مناظر دور دست را. چند زن و مرد در قسمت خالی اسکله ایستادهاند، پشت به دریا و قایق موتوری، و بعد تا چشم کار میکند آب است و پرندههایی که در حال پروازند.
دیوار خانهها از رطوبت سبز شده، جلوتر که میرویم پیرمرد اسکله، قایقران را سیاوش صدا میکند. سیاوش ریش و سبیلش در انعکاس نور خورشید به قرمزی میزند، انگار که در برابر شعلههای آتش نامرئی ایستاده و میخواهد بیگناهیاش را در برابر چیزی تاریخی ثبت کند. نگاهش گنگ و نامفهوم است.
میگوید: «موقع برگشتن خبرم کنید، حوصلهتان زود سر میرود.» هنوز خبردار در نوک برش هندوانهای نشستهای. میگویی: «قابل پیشبینی است.»
چشمهایت پشت عینک آفتابی مخفی است، سر که تکان میدهی میفهمم هیچ چیز بر وفق مرادت نیست، ولی باید میآمدیم به عنوان آخرین دیدار، و هم برای بردن بقایای مادی خاطرات مادر از جزیره.
پیاده که میشویم ساختمان شیلات جزیره پیداست، میلههای آهنی آبی و سفید ساختمان سفید رنگ شیلات را دوره کردهاند و چند نگهبان خسته به آرامی در محوطه رفت و آمد میکنند.
عجلهای در کار نیست، انگار کارها خودش پیش میرود. جزیره پلک خستهای را میماند که آرام آرام در حال خواب رفتن است. از کنار چند مغازه قدیمی رد میشویم، بوی کهنگی بیرون میزند، داخل یکی هم برای خرید وارد میشویم، پیرمرد را نمیشناسم، شکل و شمایلش جوری است انگار که از دل تاریخ بیرون زده باشد. راه میافتیم به طرفی که نشانت میدهم، شمال جزیره. سیگاری روشن میکنی و میگویی میطلبد و دودش را به طرف دریا میفرستی. در سایه آرام قدم بر میداری، شاید هم مشغول محاسبهی چیزی هستی، گاهگاهی هم سرت را با پرواز پرندهای به اطراف میچرخانی.
میگویی: «کمجانند، اما گوشت خوشمزهای باید داشته باشند. اینجا فقط به درد شکار میخورد.»
به مسجد جزیره میرسیم، گلهای ریز زرد و آبی بنفش حاشیهی دیوارها را پر کردهاند. درش باز است و تنها بید مجنون جزیره سایهاش را روی حوض انداخته. کنار حوض مینشینی زیر سایهی بید مجنون و در خودت فرو میروی.
گنبد مدور مسجد در زیر آفتاب میدرخشد. کبوترها اوج میگیرند و دور میزنند و آرام فرود میآیند روی همان سطح داغ آفتابخورده. در ورودی ساختمان مسجد هم بازاست. منبر بزرگ مسجد همان جای همیشگی است. جلو آن را مثل طاقنما با لاله و آینه و گلدان تزیین کردهاند. هیچ تغییر نکرده. قسمتی از بند کشیهای آجرنما و گچبریهای دیوار پیداست، حالتی آرام و احتیاط آمیز دارند همانطور که همیشه داشتند. سقف داخل مسجد به شکل مدور با کاشیهای معرق تزیین یافته. سایههایی از کنارت رد میشوند و تو انگار هیچ چیز را نمیبینی.
غافلگیر شدهای. بوی دریا، نسیم ملایم و حالت روحانی محیط، و درختانی که نصف در سایه و نصف در آفتاب تـکان میخورند و صدای پاهای ریزی که مدام از ما دور میشوند. داخل ساختمان مسجد میشوی، منتظر میمانم، بیرون که می آیی متـوجه میشوی فیلمها تـمام شـدهاند. راه میافتـیم، مسـجـد را دور میزنیم، پلههای چوبی خانهی شمارهی هفت پیداست.
اولین پله را که بالا میروم میپرسی خودش است؟ هیجانزده میشوی، آنقدر که مرا میترسانی، همیشه چیزهای تازه و نو تو را به هیجان میآورند. تضاد در نوع برداشتهای ماست. از پنجره تیره به داخل خیره میشوی؛ بخاری هیزمی هنوز به دیوار است. چکمههای ماهیگیری پدر هم همینطور، همان که یکسره مثل لباس غواصها میپوشید و توی آب شیرجه میرفت و نفس کودکی ما را در سینه حبس میکرد. آیه الکرسی میخواندیم و به سطح کدر آب فوت میکردیم، قایق را آرام تکان میدادیم تا اگر پری دریایی يا چیزی خواست پدر را ببرد بفهمد که ما آن بالا مواظبایم.
آفتاب درست بالای سر ماست و صدای اذان تاروردی میآید. میگویم: «هنوز زنده است»
مغازهاش آن موقع با مسجد فاصلهی زیادی نداشت. محل خرید آبنباتهای کودکی، عدسهای بوداده و آرد نخودچی بدون شکر که در سایهی دیوارها مینشستیم و همراه مورچهها میخوردیم. گاهی هم دم مارمولکی را گوشهای چال میکردیم تا سالـها بعد جایش طـلا پیدا کنیم. همه چیز دوبـاره تـازه میشود.
میگویم: «همین چیزهاست که اشک مامان را در میآورد.» گردی صورتت را به پنجره چسباندهای و با دقت داخل را نگاه میکنی. آرام میگویی: «احساس خود آدم است که به همه چیز هویت میدهد.»
حال و روزگار هردوی ما به هم خورده.
میگویم: «خطهای دیوار رو به رو را میبینی، کار من و محمود است.»
عکسی هم از ما آن تو بود. حالا نیست. لابد مامان برداشته. آن موقع هر دو تازه پیکاسو را کشف کرده بودیم، اتفاقی از مجلهای که یکروز بابا از تهران قاطی چیزهای دیگر آورده بود. خوره روزنامه و کتاب بود، همهی نوشتهها را میخواند و هر چی دم دسـتش میرسیـد میآورد خانه، کهنه کـه میشدند، میبردیم مغازهی تاروردی، و فروش که میرفت آبنبات میخریدیم و دور از چشمان مامان قایقسواری.
اینجا طبیعت رفتار آدمها را تعیین میکند. پدر و مادرها از صبح بچهها را ول میکردند توی آب و درختها. دلواپسی هم در کار نبود. من و محمود صبحانه که میخوردیم، میرفتیم تا ناهار و بعد تا شام، هزار ماجرا توی جزیره داشتیم و هزار جور کشف تازه. آن موقع همه چیز رو به راه بود، شب که میشد دوتایی مثل نعش میافتادیم و صبح مادر هر چه صدا میزد، ما هر دو انگار نه انگار.
آدمی را میمانی که دچار تنگی نفس شده باشد. با آستین پیراهنت گرد و خاک پنجره را پاک میکنی. دایرهای میسازی و باز هم دقیقتر به داخل خانه خیره میشوی. گمانم میخواهی اشیا را از دل خاطرات و قصههای من بیرون بکشی. شاید زمان آن است که به مفهوم تازهای از حرفها و خاطرات من برسی. برای تو آدم تازهای شدهام، تازه و متفاوت که از کشفش دچار لذت شدهای.
میگویی: «کلید.» دنبالش میگردم. آهسته آن را در قفل زنگ زده میچرخانی. احساس امنیت میکنم. فکر میکنم اگر رویای درک همدیگر در آینده نبود، زمان هیچوقت سپری نمیشد.
عروسکی با چند تار موی طلایی، کتابهای قصه و چند چیز دیگر، همه را جمع میکنی و روی تخت میگذاری. به گرد و خاک وسایل دست میکشی، عروسک را نوازش میکنی و جوری او را در آغوش میگیری که انگار کودکی مرا، بعد خم میشوی و از پنجرهی کوچک بالای تخت دریا را نگاه میکنی، به همه چیز دست میکشی و همه جا را زیر نظر میگیری، بعد از شدت خستگی روی تخت پهن میشوی. بیرون که میآییم چند مسافر جزیره برای رفتن جلو اسکله جمع شدهاند.
با التماس میگویی: «شب را بمانیم.»
میگویم: «فردا برمیگردیم.»
همه چیز به نظر بیاعتبار میآید، مخصوصاً جزیره. رویت را به طرف خزر برمیگردانی، در سایهی روشن نمای خانه همه چیز مرموز بهنظر میرسد، انگار در پناه هر چیزی رازی به درازی تاریخ وجود دارد که غیر قابل کشف است. اسکله تقریباً خلوت شده، و پیرمرد برای چند قایق در حال حرکت دست تکان میدهد.
سیاوش در قایق موتوری منتظر نشسته و موهای پریشانش در نسیم کمجان شامگاهی روی پیشانیاش میرقصد. بیگناهی تاریخیاش در چهرهاش پیداست. در غرب جزیره خورشید مثل سینی گداختهای، آرام در حال ذوب شدن است. تسلیم در یک گوشهی قایق مینشینی؛ خیره به من با نگاهی مهربان.نوشته فروغ حميديان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#667
Posted: 4 Jan 2014 16:40
کنارِ جايی خالی
نوری سبز با رگههای نارنجی در اتاق موج میزد، از تکان شاخههای چسبیده به شیشههای پنجره، که تلفن زنگ زد و او چشم باز کرد.
پنجره را شاخههای درخت خرمالو پرکرده بود، برگهایش سبزِ شسته در بارانِ دیشب، با بازتاب خردههای نور آفتابِ بعد از ظهر. لابهلای شاخهها چند لک نارنجی تندکه گاه به سیاهی میزد، چسبیده به شیشهها.
نگاهش به سقف بود و دستهایش بیحرکت روی شکم. میخواست سر از بالش بر ندارد. تلفن زنگ میزد و او میترسید حسین نباشد.
حسین نبود.
دوستی بود که سلام نکرده گفت راه بیفت اومدم.
چی شده؟
یه چیزِ دست اول. حاضر شو. داریم میآیم .
نیستم. زیاد حوصله ندارم. کارهم دارم.
تو هم دیگه آخرشی تحفه! از این دروغا ببند به خیک عمه بزرگت، دیوونه. کلاس هم برای عمه کوچیکت بذار.
بعد گفت فلانی، فلانی و فلانی هم هستن، تازه نمیدونی کی هم هست! ببینی باورت نمیشه.
جوابی نداد.
چرا نمیپرسی کیه؟ فهمیدی، نه؟ خودشه. بالاخره شاخشو شیکسم. تمام برنامه امشب محض خاطر اونه. لابد باز دراز افتادی روی تخت. برنامه امشب رو خودم چیدم. بلند شو خرابش نکن. میخوام امشب تا تهش برم.
الآن که زوده .
تو پاشو حاضر شو. زود هم نیست. تا تو بجنبی، خودش دو ساعته. باید دنبال فلانی هم بریم که خودش سه ساعته، تازه تا من خودم رو به تو برسونم، بگو نصفه شب ! بلند شو.
دوباره سر به بالش گذاشت. پشت پلکهایش اول سیاه شد و بعد سفیدِ شیری و بعد سبز تیره .
صدای زنگ تلفنی از دور آمد. صدای پاهايی که میدوید تا گوشی را بردارد. صداها قطع شد.
فکر کرد اگر حسین زنگ بزند، قرار امشب را به هم میزند. حتا اگر دوستش اینجا هم باشد، اگر سوار ماشین هم شده باشند و حتا اگر دربند هم باشند، بلند میشود و میرود. شاید بگوید حسین هم بیاید. حسین حوصله این جمعها را داشت. اگر زنگ بزند. زودتر زنگ بزند تا به اینها بگوید این همه راه را نیایند.
دست دراز کرد و موبایلش را از روی میز کنار تخت برداشت . باتری داشت. آنتن هم میداد.
تلفن زنگ زد.
چشم باز کرد. موج پراکنده در اتاق غلیظ شده بود. سبزِ غلیظ.
بلند شد نشست و گوشی را برداشت.
دوستش بود.
حاضری؟ من یه ربع دیگه فوقش اونجام. بوق میزنم، زودی بیا. حال نگیری ها! پا شو.
باز سر به با لش گذاشت و چشمها را بست.
صدای بوق که آمد، اتاق یک پارچه نارنجی بود، از خورشید رو به غروب، نارنجی با رگههای سبز. بدون تکان. باد ایستاده بود.
دنبال فلانی هم رفتند و معطل شدند تا بقیه هم بیایند. چند نفر دیگر در اتومبیلی دیگر هم آمدند. شب شده بود و هر دو اتومبیل پُر، که راه افتادند طرف دربند.
میلیونها اتومبیل پشت سر هم و درهم درخیابانها ایستاده بودند و گاهی حرکتی میکردند. دوستش پرحرفی میکرد، گاهی هم سر به گوش شاخشکسته میگذاشت و با هم میخندیدند.
شماره پلاک چند میلیون اتومبیل را خوانده بود و شمارهها را برعکس خوانده بود و درختهای کنار خیابانها را شمرده بود و دیگر ساعت از 10 شب گذشته بود، که رسیدند دربند. جای پارکی پیدا کردند.
یکی گفت بریم فلان کافه و یکی گفت تختِ لبِ آب و دوستش گفت میریم همونجای پریشبی، رفتند. از بین صد هزار زن و مرد و بچه رد شدند و پا روی هرچه پاکت خالی آب میوه بود و پوست تخمه و لیوان بستنی و هسته میوه گذاشتند و از پلههائی پائین رفتند و رفتند کنار آب. دوستش نشست کنار شاخشکسته و هفت نفر دیگر هم دور هم. روی دو تختِ کنار هم، زیر درختی بلند و بزرگ.
گاهی برگی میافتاد. پشههايی هم وز وز میکردند.
همه با هم حرف میزدند. روی همه تختها. زنگ تلفنها از اینور و آنور بلند بود.
تلفنش زنگ نمیزد. باتری داشت.
شام سفارش دادند. روی تخت کناری مردی از بغلیای که همراه آورده بود مشروب در لیوانِ نوشابهها میریخت. شاخشکسته گفت چه کار جالبی کرده، دوستش گفت حتمأ از ولایت اومده، وگرنه میدونست که اینجا خودشون دارن و سِرو میکنن. گفتم بیاره. بعد سرش را کمی خم کرد طرف شاخشکسته و گفت البته شما که باشی آبشنگولی لازم نیست. شاخشکسته گفت من خیلی اهلش نیستم، و دوستش خندید که امشب دیگه نیستم و نمیدم و این حرفا نداریم.
یکی گفت چه زود رفتی سر مطلب. دوستش گفت آخه یه کتابخونه از اینجا تا اونجا رو خوندم تا مطلبش مطلب بشه. دیگه پانویس و مقدمه نمیخواد.
بقیه هم خندیدند. بعد خوردند و گفتند و خندیدند و نوشابههای مخلوط با عرق نوشیدند و از رشت و ترک جوک گفتند و سیگار کشیدند و از دوستان خارجرفته یاد کردند و پا درازکردند و درازکشیدند و سر روی زانوی هم گذاشتند و موهای هم را نوازش کردند و گفتند و خندیدند و زمزمه کردند.
هر تکانی که میخوردند، تخت جِرقی میکرد.
شاخشکسته که میخواست برود دستشوئی، دوستش هم همراهش رفت و یکی گفت اقلاً چايی بخور دهنت گرم باشه. همه خندیدند و شاخشکسته و دوستش بیشتر.
بیشترِ گلهای قالی صورتی بودند و سبز بر زمینه قرمز تند.
شب به نیمه رسیده بود، رفت و آمدکمتر و نشستگان و دراز کشیدگان روی تختها ساکتتر. دیگر شُر شُرِ باریکه آبِ که ازکنار تخت میگذشت، در سکوتی که گاه بیگاه همه جا را میگرفت، شنیده میشد.
ساعت از یکِ نیمه شب گذشته بود که بلند شدند بروند.
او که بلند شد، تلفنش از روی پایش افتاد. برش داشت.
رفت کنار باریکه آب، مشتش را بازکرد و برگهای افتاده از درخت را که جمع کرده بود ریخت به آب.
بر گشتند و سوار اتومبیلها شدند.
اولِ سرپايینیِ دربند اتومبیلِ عقبی آمد کنار اتومبیلشان، دستی دراز شد و یک بغلی به راننده اتومبیل داد.
دیدیم نامردیه. ما دو تا داریم.
هر کدام جرعهای سرکشیدند و او دو، سه جرعه.
سر به شیشه گذاشته بود. شماره اتومبیلها را نمیخواند. درختها را نمیشمرد. به آسفالت خیابانها نگاه میکرد که گاه به سیاهی میزد.
دوستش سرِ شاخشکسته را که روی شانهاش بود گرفت و گذاشت روی پاهایش و بوسیدش.
از هر چه خیابان در شمال تهران بود به سرعت رد شدند. جلو پارکهايی که شلوغ بود توقفی کردند. جايی ایستادند و قاطی مشتی پسر و دختر بستنی خوردند و جای دیگر، معجون و آب میوه و یک دنیا موسیقی بلند گوش کردند و بلند حرف زدند و بلند خندیدند.
جايی ایستاده بودند. او نگاهی به آسمان انداخت که سیاه سیاه بود و تعجب کرد که چرا روز نشده.
سوار شدند.
گفت که میخواهد برود منزل. همه داد زدند و خاک بر سرت و پیرشدی و شدی مث مرغا گفتند. گفتند میخواهند بروند منزل فلانی و زنگ زدهاند تا فلانی و فلانی هم بیایند.
گفت باید برود .
دوستش گفت یه دیقه وایسا .
تلفن را برداشت و شماره گرفت و بعد خندید .
شانس آوردی. لواسون موندن. وگرنه بی مکان بودم و هوارت میشدم.
شاخشکسته هم خندید.
از اتومبیل اولی خداحافظی کرد و پیاده که شد، برای اتومبیل دومی دستی تکان داد.
اتاق تاریک بود. از لابهلای شاخههای درخت خرمالو باریکههای کمرنگ نورِ خیابان به اتاق میریخت.
چراغ روشن نکرد. لامپ کوچکِ روی تلفن چشمک میزد. پیامی داشت.
گوش داد.
سلام
نشست روی زمین.
فکر کردم برای تو هم جالبه. امروز خوندم. میدونستی فقط ما آدما نیستیم که با مردهها زندگی میکنیم؟ الآن داشتم میخوندم که شمپانزهها هم مردههاشون رو با خودشون حمل میکنن. میدونی که اونا گروهی زندگی میکنن و گروهی حرکت میکنن. وقتی یکیشون میمیره، بقیه ولش نمیکنن. مرده رو با خودشون اینور اونور میبرن. میگن فیلها هم مردههاشون رو فراموش نمیکنن. هروقت از کنار استخونهای فیلی مُرده میگذرن، مدتی وامیستن. گاهی هم برمیگردن به اونجائی که یکی از فیلها مرده. وامیستن کنار جای خالیش. میگن فیلهائی رو دیدن، که وایساده بودن کنار جايی خالی یا کنار تکه استخونی و داشتن گریه میکردن.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 14491
#668
Posted: 4 Jan 2014 19:04
چه داستان خنده داري
كاترين خسته بود، خيلي. تو آينه با صورتش ور رفت. يه جورايي از خودش بدش مي اومد. يه جورايي احساس پشيموني شايد هم شرم. وجدان بدجوري رفته بود تو كارش ولي كي مي دونست. اين فقط همين يه بار بود. نه بچه هاش نه شوهرش هيچكس بو نمي برد. تازه او كه به خاطر هوس تن به اين كار نداده بود، اگه حاضر شده بود تنش رو معامله كنه به خاطر عشق بود، عشق ! اصلاً از كجا معلوم كه شوهرش تا حالا دست از پا خطا نكرده باشه، از كجا معلوم وقتيكه مي گه توي اداره واسه اضافه كاري وايسادم ردش تو رختخواب يه خانوم خوشگله ديگه نباشه ؟! از كجا معلوم ...
صداي ديويد رشته افكارش رو پاره كرد. - كتي، پولت رو گذاشتم روي اپن، من مي خوابم، ماليدنت تموم شد، گورت رو گم كن! ديويد باصداي زنگ ساعت از تختخواب نيم خيز شد. زياد خوابيده بود. براش مهم نبود از وقتي كه از دانشكده انصراف داده بود هيچي واسش مهم نبود. لباساش رو تنش كرد لنگ لنگان رفت مستراح. حسابي خودش رو خالي كرد.
اگه يه دوش هم مي گرفت واسه قرار بعدي هيچ غمي نداشت اما ... ديويد سرجاش ميخكوب شد. آينه حمام قرمز بود به سرخي خون ! ديويد ياد جمله هميشگي پدرش افتاد. - كاشكي فاجعه يه كم جنتلمن بود. موقع اومدن در مي زد اگه واسش باز كردن وارد مي شد اگه نه راهش رو مي گرفت و مي رفت. اما فاجعه هيچ وقت جنتلمن نبود، هيچ وقت !
ديويد عزيز! به گروه ايدزيها خوش اومدي كاترين گور گم شده!! زنگ تلفن خيلي گوشخراش بود. ديويد از تلفن نفرت داشت. هميشه قاصد خبراي بد بود، هميشه ! - ديويد منم مگي چرا جواب نمي دي ؟ - مگي تويي كدوم گوري رفتي ؟ چرا صبحونه ... - زير بالش رو نگاه كردي ؟ - نه، مارزده يا عقرب !؟ - منو ببخش ديويد، من ناچار بودم، مي فهمي، نمي خواستم تو رو از دست بدم، من عاشقت بودم يعني هستم، باور كن مسأله عشق مطرح بود، عشق !
صداي ممتد بوق تلفن، ديويد رو ياد شير سر رفته ش بالاي اجاق گاز انداخت. - زير بالش ! اَه اين مگي هم هميشه عاشق سورپريز كردنه . زير بالش مگي كه چيزي نبود - مثل اينكه خانم ماره اومده زير بالش خودم ! زير بالش ديويد چند تا كاغذ پاره جمع شده بود. - خوب اينم شد شوخي ! براي عشق بازي كردن راه هاي زيادي هست حتماً دوباره ياد اون دانشكده ايكبيري افتاده، واسم قضيه سقوط آزاد طرح كرده ! سئوال مگي جوابش خيلي سخت بود. اصلاً قابل حل نبود شايد هم بود اما ديويد براي پاسخ به سئوال مگي احتياج به يك سقوط داشت، سقوطي آزاد و بي دغدغه، سقوطي ابدي، سقوطي بدون صعود، سقوط مرگ !!
HIV مگي مثبت بود، مثبت ! دو هفته پيش كه با جسد مگي خداحافظي كرد برف مي باريد مثل دم روباه ! امروز هم كه كاترين واسش خط و نشون كشيده بود بازم برف مي باريد مثل دم روباه! هواي قبرستون كه سرد شد ديويد شال گردنش رو كه كريسمس سال پيش از مگي هديه گرفته بود به خودش پس داد. موقع رفتن خيالش راحت بود كه مگي تا ابد سرما نخواهد خورد ! ديويد خنديد خيلي هم خنديد. او هميشه به احمقها مي خنديد. دفعه قبل به خودش خنديده بود اما اين بار به كاترين خنديد خيلي هم خنديد!
كاترين از مغازه كيف فروشي اومد بيرون. احساس گناه چند ساعت پيش حالا جاش رو با رضايتي آميخته به عشق پركرده بود. عشق به بچه ها، عشق به شوهر! حالا ديگه برنارد و سوزان با كيفهاي كولي پر از لوازم التحرير به مدرسه مي رفتن و چه لذتي براي يه مادر بالاتر از اين ؟ كاترين پيش پدر اعتراف كرده بود. قول شرف داده بود كه ديگر بار فقر به تن فروشي وادارش نخواهد كرد. اما يه چيز رو نگفته بود، ايدز!
- خوب بلايي سرش آوردم. گفت برو گورت رو گم كن اصلاً همة مردا يه جورن! گور ما زنا رو تا وقتي كه بهمون نياز دارن مي پرستن بعد كه خرشون از پل گذشت دنبال گور جديد گز مي كنن. حقش بود بايد طرز معاشرت با يه خانوم جوون رو بهش ياد مي دادم. چه دروغ شيريني! نه چه دروغ وحشتناكي! من و ايدز؟ ولي واسش لازم بود. خيلي به پولش غره بود اين پولدارا فكر مي كنن چون پول دارن همه برده شونن! طفلكي الان چه حالي داره؟! دلم واسش مي سوزه، نكنه خودش رو بكشه، نكنه بلايي سر من بياره، نكنه بخواد انتقام بگيره، بهتره اين افكار رو بريزم دور، بچه ها منتظرم هستن بهشون قول داده بودم كه امروز هر طور شده واسشون كيف مي خرم، بايد به آينده فكر كنم به يه زندگي پاك و سالم همراه با عشق، اوه، من و ايدز، چه داستان خنده داري ؟!
كاترين آرام آرام به طرف منزل مي رفت، در سرش غوغايي بود. با خودش زمزمه مي كرد، چه داستان خنده داري؟! برف مي باريد مثل دم روبـاه !!!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#669
Posted: 6 Jan 2014 06:41
سنگ
كم كم غروب مي شد غروبي كه هميشه دوستش داشتم غروبي كه هر گاه از راه مي رسيد من و دوستانم بر بالاي كوه به آن مي نگريستيم آن لحظه فراموش نشدني باز هم در راه بود سكوت مبهمي كوهستان را پر كرده بود و همه به آسمان چشم دوخته بوديم كه يكباره صدايي خشمگين همه ي نگاهها را ربود و به سوي خود جلب كرد و بعد هيجده چرخي را ديديم كه بر پشت آن سنگ هايي بودند نميدانم چرا در دلم يكباره دلهره ايجاد شد چند نفر سوي ما آمدند و چيزي شبيه به باروت در ميان ما گذاشتند و بعد از چند ثانيه صداي انفجار مهيبي سراسر كوهستان را پوشاند و بعد از چند لحظه من از دوستانم جدا شدم توسط جر ثقيل بر روي هيجده چرخ سوارم كردند چند سنگ كه آنجا بودند مرا دلداري دادند و از خودشان گفتند من هم از خودم گفتم و گاهي هم در بين حرفهايمان اشك از گونه هايمان جاري مي شد فكر نكنيد چون سنگ هستم .
مثل اسمم دلي محكم دارم من براي دوستانم اشك مي ريختم وقتي در كنار آنها بودن را به ياد مي آوردم بغضم مي گرفت و نمي توانستم دوري آنها را تحمل كنم يك بند گريه كردم تا دلم خالي از اندوه شد ساكت ماندم همگي به سرنوشت خود فكر مي كرديم به كجا خواهيم رفت و هيچ كس از آينده خود با خبر نبود در بين راه باد خاكهاي اضافي مرا جارو مي كرد و مرا قلقلك مي داد و من اصلا خوشحال نبودم يا دوستانم نمي گذاشت شاد باشم .
بالاخره بعد از مسافرتي طولاني مرا در كارخانه سنگ بري پياده كردند من و سنگهاي ديگر را به درون كارخانه بردند و بعد از چند لحظه خودم را بين دستگاهاي سنگ بري بسيار تيزي ديدم و توسط آن دستگاهها اره ام كردند و آنقدر نازك شدم كه ديگر طاقت برش خوردن نداشتم قطره هاي ديگر مرا هم در كنار يكديگر قرار دادند اصلا باورم نمي شد من كه قسمتي از سنگ عظيم كوهستان بودم به اين نازكي و ظريفي به سنگ مرمر تبديل شده بودم زياد ناراحت و زيادم خوشحال نبودم ناراحت چونكه از دوستان عزيزم جدا شده بودم و خوشحال چون حالا سنگي تميز بودم بعد از چند روز مرا به مغازه اي بردند كه آنجا هم پر از سنگ بود و پس از چند ساعت با همه آنها دوست شدم .
هر كس چيزي مي گفت يكي مي گفت نمي خواهم سنگ قبر شوم يكي مي گفت مي خواهم براي خانه اي بكار بروم يكي مي گفت مي خواهم براي مبل از من استفاده كنند و بعد از چند روز مردي مرا براي ساختمان مدرسه خريد و من حالا در اين جا در كنار شاگردان در كلاس درس هستم و گاهي بچه هاي كلاس مرا كثيف مي كنند آنوقت خيلي دلتنگ مي شوم و به ياد دوستانم در كوهستان به گريه مي افتم بعضي هم با من در دل مي كنند و آنموقع خوشحال مي شوم و حالا قدر دوستانم در كوهستان را مي دانم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#670
Posted: 6 Jan 2014 06:42
اولين گناه
نویسنده: فريدون هويدا / ترجمه: جلال مقدم
بار اول كه دكتر دروبل در راهروهاي بناي خاكستري رنگ و وسيع بخش تحقيقات بنگاه كل داروئي به خانم پارتش برخورد، نتوانست جلوي خودش را بگيرد و توي نخ او نرودغ از زشتي او آدم همانقدر يكه ميخورد كه از زيبائيش. و چنان مينمود كه خانم پارتش همه آن عوامل وحشتناكي را كه طبيعت گاهي آدميزاد را بدان ميآرايد در خود جمع كرده بود.
پا توي شصت گذاشته بود و بزك غليظ، با خمير گلي رنگ، شيارهاي بي حساب صورت مفلوكش را بتونه، كرده و دست اندازهاي صورتش را با بازي سايه روشن خارق العاده اي مشخص تر ساخته بود. در طرفين دماغ عقابي بيرون پريده اش، دو چشم ريز خاكستري، در پناه چين هاي پوست چروكيده قرار گرفته بود، قشري از آرد قرمز، كه خطوط درهم و برهم چوب بست بناها را روي زمينه ديوار ترك دار در حال فرو ريختن، بياد مي آورد.
گونه هاي مخطط او را در خود گرفته بود از چانه بپائين، پوست، بارديفي از تپه ماهور، به دره هاي تاريك مشرف مي شد تا در پناه رديف فشرده گردن بندي از مرواريد قلابي رنگ باخته قرار گيرد. پيراهن سفيد سرگرداني به عبث تقلا ميكرد تا توجه را از پستانهاي آويخته اش برگيرد. و بالاخره دستها، قهوه ئي، مثل دست موميائيهاي مصر، برجستگي رگها را نشان ميداد و به انگشتان استخواني با ناخن هاي از ته چيده كه با لاك قرمز تند رنگ آميزي شده بود منتهي ميشد.
اما دروبل در آزمايشگاه، يكباره عجوزه را از خاطر برد. چنان غرق در كار بود كه صداي در زدن را نشنيد. صدائي مانند ناله بز كه كلمات نامفهومي را سر هم مي كرد او را تكان داد. نگاه كرد و قلبش بطپش افتاد؛ خانم پارتش رودرروي او با ملاحت ميخنديد. يك لحظه بر جا خشكيد و كم كم بخود آمد: «چه خدمتي از دست بنده ساخته است؟»
خانم، پاكت بازي را بطرفش دراز كرد دروبل كاغذي بيرون كشيد كه در سر لوح اش علامت اختصاري بنگاه كل داروئي ديده ميشد و در پائين صفحه امضاي آقاي نه وي يت مدير بخش تحقيقات بچشم ميخورد كه به خانم پارتش اجازه داده بود، از همه قسمتهاي موسسه و آزمايشگاه ديدن كند و تقاضا شده بود كه كاركنان موسسه با كمال ادب از بذل هيچگونه مساعدت و همكاري نسبت بخانم پارتش دريغ نورزند.
پيرزن گفت:
- من مشغول مطالعه كتابي درباره ترقيات علم داروسازي هستم و تا حالا تمام همكاران شما را ملاقات كرده ام. فقط شما باقي مانده بوديد. بايد عرض كنم كه شما سرگرم آزمايش فوق العاده جالب توجهي هستيد...
- اختيار داريد چيز مهمي نيست، بطور ساده بنده مشغول تهيه سرم جواني هستم...
- هيچ مهم نيست! شما آدم متواضعي هستيد آقاي دكتر... فكر جوان كردن پيرها، هميشه انسان را بخود مشغول داشته است. اما راستي بكجايش رسيده ايد؟
- والله خود من هم درست نميدانم... مطالعات بنده فعلا كه بجائي نرسيده.
پير دروبل مرد چهل و پنج ساله، از سلامت كامل برخوردار بود؛ هيكل سطبر و روحيه قوي او بنحوي عالي هم آهنگ بود. با طبعي سر سخت هيچوقت كاري را ناتمام نميگذاشت. هيچ چيز نمي توانست او را از هدفي كه در پيش دارد منصرف كند، بهمين سبب تصميم گرفت مزاحمتي را كه حضور پيرزن ايجاد كرده بود جدي نگيرد. ولي در هر حال نميتوانست از يك نوع دلخوري كه طبعاً مي بايست كم كم شديدتر هم بشود خود را خلاص كند.
خانم پارتش باو نزديك شد و قدري كنار قرع وانبيق ها و لوله ها ايستاد، و سپس بطرف ميز كار رفت و سر جاي دكتر نشست و شروع كرد با خونسردي كاغذها را بهم زدن.
دروبل داد زد:
- چكار داريد مي كنيد؟
- هيچ دارم كاغذهايتان را نگاه ميكنم.
- كي بشما اجازه داد؟
پيرزن بخشگي حرف دكتر را قطع كرد:
- شما فراموش كرده ايد. شما كاغذ آقاي نه وي يت را فراموش كرده ايد كه بمن اجازه داده هر كاري كه بخواهم با كاغذها و پرونده هاي شما بكنم.
دروبل كه عاصي شده بود سعي كرد بكارش ادامه دهد آخر وقت با عجله پيش آقاي نه وي يت مدير بخش تحقيقات رفت. نه وي يت با ادبي كه عادت او بود به درد دلش گوش داد و گفت:
- ميدانم... ميدانم. شما تنها كسي نيستيد كه براي شكايت پيش من آمده ايد. اما من بدبختانه هيچكاره ام. رئيس بنگاه كل داروئي اين خانم را با يك سفارشنامه فوري شوراي اداري فرستاده است. وآنگهي شما هم بالاخره طوري با او كنار خواهيد آمد و بالاخره بديدنش عادت خواهيد كرد.
- اما پيردروبل در آخر هفته طاقتش بكلي طاق شد. قمستي از اثاثه و لوازم آزمايشگاه را مخفيانه بخانه برد و در عوض اينكه بديدن خانم پارتش عادت كند، عادت كرد كه در آشپزخانه كوچك خانه اش كار كند. روزها را صرف چرت زدن جلو قرع وانبيق آزمايشگاه موسسه و يا جواب دادن به حرفهاي بي سروته پيرزن ميكرد.
- آقا... من گمان نمي كنم كه كاري از پيش ببريد. نميخواهم بدبين باشم، اما پس از هفته ها كه با شما معاشر بودم، بمن الهام شده كه اصلا موفق نخواهيد شد.
طبيعي دان جوان با لحني دوست داشتني گفت:«چطوره؟»
- براي اينكه رمز جواني در ملكيت شيطان است و او دلش نمي خواهد آدميزاد را شريك بگيرد. نه بهتر است كه منصرف شويد فايده اي ندارد.
خانم پارتش سخت در اشتباه بود زيرا شب همان روز زحمت دروبل به نتيجه رسيد و دارو را روي گربه پير همسايه امتحان كرد. نتيجه، جاي هيچ شك و شبهه اي باقي نگذاشت: حيوان پير به بچه گربه ملوسي بدل شد!
فردا وقتي كه در برابر عجوزه قرار گرفت دودل ماند كه جريان را بگويد يا نگويد. جلو قرع وانبيق آزمايشگاه كه بخاري رنگين از آن متصاعد بود، به عاقبت كار فكر مي كرد. يكمرتبه فكري بخاطرش رسيد. چرا زودتر بفراست نيفتاده بود! شيشه كوچكي را از جيب در آورد، سرنگ را از آن پر كرد و سكوت را بر هم زد.
- بانوي گرامي! ديروز ميفرموديد كه شيطان در اسرار خودش آدمها را شركت نميدهد، خوب پس بنده افتخار دارم بعرض سر كار عليه برسانم كه از ديشب مجبور شد...
- چي؟ غيرممكن است!
- اما كاملا حقيقت دارد.
- باور نمي كنم.
دروبل بطرف در رفت و چفت آنرا انداخت.
- شك و ترديد شما را ميفهمم، اما بهتر است دليلش را به شما تزريق كنم. با خنده شيطنت باري بطرف پيرزن رفت.
- چكار داري ميكني؟
- ميخواهم دارو را روي سركار آزمايش كنم.
خانم پارتش بطرز دهشتناكي داد زد:«نه! نه!»
- بفرمائيد خانم... شما نمي خواهيد جوان بشويد؟
- نه!
دروبل در حاليكه باو نزديك مي شد گفت:«چرا؟»
- نمي توانم دليلش را بگويم... محرمانه است. نه... بگذاريد بروم. خواهش ميكنم.
دست از سرتان برميدارم و ديگر مزاحمتان نخواهم شد... هرگز... ولتان ميكنم...» دروبل بدون توجه بزن نزديك شد.
- كمك!
پيرزن نعره زنان از جلوي طبيعي دان جوان فرار كرد و دور قرع وانبيق و لوله هاي آزمايشگاه دويد و همه چيز را سرنگون كرد. محلولهاي سوزنده از زندان شيشه اي فرار كردند و به كف چوبي اطاق حمله ور شدند و دودي آجري رنگ بطرف سقف بلند شد. دروبل كه خنده اي جهنمي روي لبهايش يخ زده بود توجهي به از بين رفتن آزمايشگاه نداشت. فقط هدفش، خانم پارتش را دنبال ميكرد.
دروبل به او رسيد و سوزن سرنگ را درست در لحظه اي كه پيرزن داشت در را باز مي كرد و در ران او فرو كرد. پيرزن زوزه اي كشيد و پا بفرار گذاشت، درحاليكه دكتر دروبل به درگاه اطاق تكيه داده بود پيروزمندانه قهقهه ميزد.
خبر، مانند غباري در همه جا پخش شد. بزودي همكاران دانشمند جوان براي تبريك هجوم آوردند. آقاي نه وي يت با قدمهائي پر طنين و انبوه آدمهاي سفيدپوش را كنار زد و دروبل رسيد، او را بوسيد و گفت:«تبريك ميگويم. شما طالعي ميمون و بختي بلند داريد».
دروبل شرمنده گفت:
- اختيار داريد! اما بايد عرض كنم كه سركار نميدانيد با چه مشقاتي در راه اين كشف...
- راجع به كشفتان حرف نمي زنم، منظورم كلكي است كه سوار كرديد و از شر خانم پارتش خلاص شديد! واقعا پوست كلفتي داريد! فعلا خداحافظ!
دروبل از خودش پرسيد:«نكند نه وي يت خل شده باشد».
وقتي بخانه برگشت جلوي در پيرمرد موقري را با موهاي جو گندمي اما با آب و رنگ جواني مشاهده كرد.
- دكتر دروبل؟ سلام عرض ميكنم. خواستم يكدقيقه مزاحمتان بشوم.
- اما بنده سركار را بجا نمي آورم.
- بنده آلن ديابل هستم. از راه دوري خدمت رسيده ام و از كشف اخير شما هم چيزهائي شنيده ام...
دروبل انديشيد كه در اين دور و زمانه واقعا خبر با چه سرعتي پخش مي شود. در خانه را باز كرد و خودش را كنار كشيد تا پيرمرد داخل شود. در اطاق پذيرائي از او دعوت كرد كه بنشيند. گيلاس مشروبي هم بدستش داد.
- بله...! اين داروي سركار بينهايت مورد علاقه بنده است.
دروبل فكر كرد:«معلوم است همه ميخواهند جوان بشوند»
- سركار اشتباه مي فرمائيد، كشف شما، ربطي به بنده ندارد چون احتياجي به جوان شدن ندارم.
دروبل از اينكه پيرمرد فكرش را خوانده بود كمي جا خورد و گفت:
- پس چه ميخواهيد؟
فكر كرد كه پيرمرد قطعاً از ابزار منظورش خجالت مي كشد.
ميخواهم فرمول داروي شما را بخرم.
- بخريد؟... اما من نمي توانم.
- حاضرم پول حسابي بدهم.
پيرمرد جعبه سيگار برگي اش را از جيب درآورد و به دروبل تعارف كرد كه بر نداشت. ته يك سيگار برگي را با دندان كند و گفت:
- اجازه هست؟
و آنرا روشن كرد. يكي زد و دود آنرا بطرف سقف فرستاد و ادامه داد:
- ده ميليارد فرانك بشما مي پردازم البته فرانك جديد!
- عرض كردم كه نمي توانم... بنده نسبت به موسسه تعهداتي دارم...
- هر مبلغي كه بتواند ضرر موسسه را هم جبران كند خواهم پرداخت.
- آخر من دليلي...
- به بينيد آقاي دروبل من خيال ندارم چانه بزنم. بيست ميليارد فرانك براي شما و بيست ميليارد هم براي موسسه فكر ميكنم اين مبلغي كافي است.
- اما من سر در نميآورم. آخر روي چه حسابي شما ميخواهيد صاحب اين دارو بشويد؟»
- نوع دوستي محض. هيچوقت جنابعالي به عواقب كشفتان فكر كرده ايد؟ از بين رفتن مرگ و مير و ناخوشي! سر بجهنم زدن زاد و ولد! چطور اجتماع قادر خواهد بود شكم آدم را سير كند؟ اصلا چطور مي شود جائي براي زندگي روي كره ارض پيدا كرد؟ و تازه كفر آميزتر از همه: شما به حريم خدا و شيطان دست درازي ميكنيد. لطفا به حرفهاي من توجه كنيد. بي جهت وضع پيچيده اي را كه براي آدم پيش آمده بغرنج تر نكنيد! اين دارو را بمن بفروشيد سي ميليارد فرانك ميدهم... شد؟
- گران نيست؟
- چرا اما از شما خوشم آمده!
- نه بابا
- والله. آخر شما توانستيد خودتان را از شر خانم پارتش آن زنكه سمج خلاص كنيد. - چطور ايشان را مي شناسيد؟
- يك كمي! من او را... نه نمي توانم بشما بگويم خوب آقاي دروبل با هم كنار آمديم؟
- يكدقيقه اجازه بفرمائيد فكر كنم.
در فكر دروبل غوغا بود. فكر كرد:«خانم پارتش حتما با اين آقاي آلن ديابل زد و بندي دارد شايد شيطان مخصوصاً او را فرستاده بود كه مراقب او باشد و اسرارش را بدزدد! پيرمرد بيچاره! حتماً بايد خيلي پولدار باشد و كمي هم ديوانه. براي جوان شدن ميخواهد مالش را آتش بزند!» دلش سوخت. چطور ميشد اگر كار خيري در حقش ميكرد! از جا بلند شد.
- يكدقيقه ببخشيد.
با سرنگ برگشت و نرم نرم از پشت سر به پيرمرد نزديك شد. با سرعت سوزن را برگردن او فرو كرد. مرد نعره اي كشيد و از جا برجست روي قالي افتاد و در حال تشنج مثل ديوانه ها لباسهايش را پاره كرد. دروبل مات و متحير باو نگاه كرد. چه اش ميشد؟ مرد تقريباً لخت شده بود و ديگر تكان نمي خورد. دروبل خم شد و نبض او را گرفت كه مرتب ميزد. مرد كه به جوان تازه بالغي ميمانست چشمانش را باز كرد و به دروبل نگريست:
- يك پيراهن خواب بلند نداريد اگر سفيد باشد بهتر است. لطفا يك قيچي هم، اگر ممكن است.
دروبل با آنچه او خواسته بود برگشت. مرد پشت پيراهن خواب را در دو جا با قيچي سوراخ كرد و پوشيد. دروبل از تعجب مبهوت شده بود. مرد يكجفت بال داشت! گمان كرد خواب مي بيند چشمانش را ماليد. مرد در لباس عجيب خود خنديد.
- فكر نميكردم داروي شما تا اين اندازه موثر باشد!
- چطور؟
- مگر نمي بينيد؟ داروي شما مرا تا حد ممكن جوان كرد عالي است! يك معجزه درست و حسابي!
- معذرت ميخواهم اما بنده از حرفهاي سركار سر در نميآورم.
- به...! اختيار داريد من ديگر يك فرشته رانده از درگاه خدا نيستم. كشف شما مرا بعهدي برگرداند فرشته مقرب بودم.
- ببخشيد... چي؟
- راستي كه آدم عالمي مثل شما نبايد اينقدر كله خشك باشد نفهميديد؟ من شيطان بودم. خانم پارتش را من فرستادم. براي اينكه زنكه آنچنان مزاحم قربانيان من شده بود كه حاضر شده بودند براي خلاصي از دست او، روحشان را بمن تسليم كنند.
اينها مشتريهاي من بودند كه مي بايست هر چه زودتر در مقابل تسليم روح خود بمن، در آتش جهنم، سرازير شوند. داروي جواني شما موجب ميشد كه تاريخ تحول ارواح به عقب بيفتد و در نتيجه، آتش جهنم رو به خاموشي رود. براي همين بود كه حاضر شدم داروي جواني شما را بخرم.
خوب دكتر سخت نگير، حالا كه ديگر گناهي در بين نيست تا احتياج به جهنم و آتش و از اين حرفها باشد. من دوباره فرشته شده ام و بدوران قبل از گناه اولين برگشته ام! خداحافظ.
فرشته بال زد و از پنجره بطرف آسمان صعود كرد. دروبل شنيد كه فرشته زمزمه كنان گفت:
«قيافه يارو وقتي مرا به بيند راستي تماشائي است!»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟