انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 68 از 100:  « پیشین  1  ...  67  68  69  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

andishmand
 
تولدی دوباره

گویند که روزی شمس وارد مجلس مولانا می‌شود. در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود داشت. شمس از او می‌پرسد این که اینها چیست؟
مولانا جواب می‌دهد قیل و قال است. شمس می‌گوید و ترا با اینها چه کار است و کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت می‌اندازد.
مولانا با ناراحتی می‌گوید ای درویش چه کار کردی برخی از اینها کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر بفرد می‌باشد. و دیگر پیدا نمی‌شود.
شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون می‌کشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد.
مولانا با تعجب می‌پرسد این چه سرّی است؟
شمس جواب می‌دهد این ذوق وحال است که ترا از آن خبری نیست.
از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی می‌نهد و درس و بحث را کناری نهاده و شبانه روز در رکاب شمس تبریزی به خدمت می‌ایستد. و تولدی دوباره می‌یابد





آب گوارا

در سالهای دور استاد فرزانه ای در شهری زندگی می کرد و هفته ای یک بار روزهای جمعه کلاس برقرار می کرد و شاگردان زیادی از شهرهای دور و نزدیک می آمدند و در کلاس او شرکت می کردند از جمله جوانی بنام یحیی که هر بار دو روز در راه بود تا به شهر استاد برسد و از کلاس استاد کسب فیض کند
و دو روز هم می کشید تا به خانه اش بازگردد.یک روز یحیی هنگام رفتن به شهر استاد در وسط بیابان چشمه زلالی دید که آبی بس گوارا داشت ، جوان قدری از آن آب نوشید و چون دید گواراست ، با خود فکر کرد ای کاش برای استاد هم می بردم. سپس مشک چرمی اش را پر از آب کرد و به سوی شهر استاد به راه افتاد. و ... روز جمعه وقتی به کلاس وارد شد ماجرای چشمه آب را گفت و مشک چرمی را به استاد تعارف کرد . استاد کیسه را گرفت و جرعه ای از آن را نوشید و خندید و گفت :
" واقعا" که گواراست ، حیف است همه را یکجا بخورم "
و مشک پر از آب را برای شامش نگه داشت .
ساعتی بعد کلاس درس تمام شد و یحیی هم خداحافظی کرد و رفت ، پسر استاد کنجکاو شد و رفت کمی از آب را خورد ،اما فوری آن را از دهان بیرون ریخت و گفت :
" پدر این آب ۴۸ ساعت داخل مشک چرمی بوده و بدبو بو شده ، چگونه آن را نوشیدی و لذت بردی؟ "
استاد تبسمی کرد و گفت :
"تو فقط آب نوشیدی اما من هدیه بسیار ارزشمند یحیی را نوشیدم ."
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ملک الموت

" گری نایک" مجسمه ساز بسیار مشهوری بود که از سراسر دنیا مشتریان ثروتمندی سراغش می آمدند و سفارش کار می دادند .
تا اینکه یک شب " گری نایک " خواب دید که ملک الموت دارد به نماینده اش می گوید :
" سه روز دیگر برو و جان مجسمه ساز را بگیر ..."
صبح روز بعد آقای " نایک " با ناراحتی به کارگاهش رفت و بعد از کمی فکر کردن بلافاصله دست به کار شد و اوج نبوغش را بکار بست و پانزده مجسمه از چهره و هیکل خود ساخت که هیچکدام با دیگری تفاوتی نداشت !
سپس در روز موعود وقتی نماینده ملک الموت به کارگاه رسید ، هر چه نگاه کرد نتوانست " گری نایک " را از بین مجسمه ها تشخیص دهد !
پس برگشت و موضوع را گفت و مرتبه دوم با ملک الموت به کارگاه آمدند ، ملک الموت نیز نتوانست " نایک " واقعی را تشخیص بدهد ، اما کمی فکر کرد و سپس به دستیارش گفت :" کارهای آقای " گری نایک " فوق العاده بود ، اما فقط یک نقطه ضعف کوچک داشت!"
" نایک " ناگهان جلو پرید و گفت :" چه نقطه ضعفی ... امکان ندارد!"
ملک الموت به دستارش گفت :
"غرور آفت جان هنرمندان است و جان او را گرفت !"
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

 
بروز احساسات

دود سیگار مهمان­ها از دهانشان که بیرون می­آید، می­رود بالا. می­رود بالا و آنجا ابری را تشکیل می­دهد. ابرهای تیره جلوی نور لامپ­ها را گرفته­اند. از لامپ روی سقف فقط تار باریک و پیچ و تاب داردرونش پیداست. سیگارها می­سوزند و خاکستر می­شوند. خاکستر اول شکل لوله­ای دارداما اندکی بعد خاکستر همه سیگار ها در جا سیگاری با هم مخلوط می­شوند و مشتی «خاک-استر» را به وجود می­آورند. «خاک – استر»های روی هم تلنبار شده مدام بیشتر و بزرگتر می­شوند.انگار قبل از این سیگاری نبوده و فقط خاکسترها بوده­اند. بود و نبود یک نخ سیگاردر جریان زندگی اختلالی ایجاد نمی­کند. یک نخ سیگار اگر خاکستر هم شود باز زندگیجریان دارد. مهمان­ها با هم حرف میزنند و توجهی به خاکسترهایشان ندارند. از میانحرکاتشان همهمه­ای خفیف بیرون می­آید. گاهی از میان همهمه کلمه­ای قابل تشخیص است.کلمه از ابرها بیرون می­آید همهمه را دور میزند. سرعت می­گیرد و بعد خود را به گوشدیگرانی می­رساند که دورتر ایستاده­اند. بعد دیگر خاموش می­شود تا کلمه بعدی. از بین کلمات جداشده «رضا» که به گوشم خورد. سرم بی­اختیار بالا آمد. گوش­هایم تیز شد. رویم را بهطرفشان گرداندم. فضای نیمه تاریک منزل خواهرم به مهمان­ها فرصت مناسبی میداد تا بی­دغدغهدر مورد مسائل مختلف بحث کنند. سرشان را تکان میدادند و پک عمیق­تری به سیگارشانمیزدند. لیوانی از روی اپن برداشتم. دستم می­لرزید. نزدیک بود لیوان از دستمبیافتد. دیگر اسم رضا را نشنیدم. کلمات دیگری می­آمدند. «تصادف». لیوان را به طرفدهانم بردم و هیچ چیز درونش را سر کشیدم. چون سیراب نشدم لیوان بعدی را هم به دستگرفتم. در همین حین خواهرم به من نزدیک شد و گفت:خبرداری؟ رضا پسر عمو مرده!چشمانم گشاد شدند و گفتم کی؟ گفت نمیدانمو سرش را تکان داد و آه بلندی کشید. لیوان از دستم افتاد اما هیچ چیز از آن بیروننریخت. خم شدم تا تکه­های شکسته لیوان را جمع کنم. رضا اگر بود اجازه نمیداد. تحملسرو صدای مهمان­ها را نداشتم. سرم را بین دستانم گرفتم و خودم را روی زمین رهاکردم.

خود را روی زمین رها کردم. لباس­هایمهمه خاکی شدند. هر طرف را که نگاه میکردم خاک میدیدم. خاک و بیابان انتها نداشت،در هوای نیمه تاریک نزدیک غروب ریگ­های بیابان خاکستری به نظر می­رسیدند. مردمی رادیدم که در حال رفتن هستند. به هیچ چیز درسر راهشان توجه نداشتند. یکی­شان از رویمپرید و به حرکتش ادامه داد. برای اینکه زیر دست و پا نشوم برخاستم. دقت که کردمدیدم همه مردم به سمت خاصی حرکت می­کردند. من هم به دنبالشان رفتم. به جایی رسیدمکه مردم در صف­های مرتب ایستاده بودند و کسی نظم را به هم نمی­زد. کسانی که نوبت­شانمیرسید لب پرت گاهی می­ایستادند و خود را درون چاله سیاه پرت می­کردند. در چهرههیچ کدام ترس و یا میل به فرار دیده نمی­شد. آنها به همدیگر نگاه هم نمی­کردند.سرشان پائین بود. از سراسر بیابان جمع میشدند و به صف می­پیوستند. از آنها دور شدموهمینطور که به راهم ادامه می­دادم و در فکر اعمال عجیب آنها بودم ناگهان مردجوانی را دیدم که روبرویم ایستاده بود و داشت به سمت خاصی اشاره می­کرد. گفتم: رضا! مرد جواب داد: ها! پرسیدم: الان کجایی؟ ما همه ناراحتیم، من هم ناراحتم، وخودم زدم زیر گریه. مرد فقط نگاهم می­کرد. گفتم: میشه برگردی؟ گفت: نه! و نقطه­ایرا درزیر پایم نشان داد، زیر پایم را که نگاه کردم دیدم یک قبر آنجاست، نه سنگیداشت و نه نامی. فقط خاکش که معلوم بودتازه زیر و رو شده نشان میداد که یک قبر آنجاست. نشستم سر قبر تا گریه کنم. دستیبه خاک نمناکش کشیدم و مشتی از آن را به دست گرفتم و فشردم. مرد هم دیگر در کنارمنبود. به اطرافم نگاه کردم تا شاید مرد را بیابم اما فقط ریگ و بیابان را دیدم.خود را روی قبر رضا انداختم. صورتم را روی خاک مالیدم. دیدم کسی در اطرافم نیست.راحت شدم. تا توانستم فریاد زدم. هوا را می­بلعیدم و بعد با فشار بیرون میدادم تاصدایم بلندتر شود. گلویم درد می­گرفت اما اهمیتی نمی­دادم. دیگر هیچ کس نبود کهمانع شود. دیگر از هیچ کس شرمی نداشتم. حتی رضا هم نبود. خاک قبر رضا را به هواپرتاب کردم. سنگ و ریگ به هوا پرتاب می­شدند و با سرو صدا به زمین می­خوردند. رضاکه دیگر نبود تا سر و صدا کند. صدای برخورد سنگ خاکش با زمین همه­جا را گرفت.

صدای قل قل کتری از آشپزخانه می­آمد.به سمت آشپزخانه رفتم.خورشت­های مادرم همیشه برایم آرامش بخش بوده است. درآشپزخانه قدیمی خانه­مان، یک عالم ظرف نشسته تلنبار شده بود و من هنوز غم را حس می­کردم.رفتم سر قابلمه ببینم مادر چه پخته است. درست حدس زده بودم. خورشت مرغ روی گاز بودو من سعی کردم به غذا ناخنک بزنم. ظرفهای تلنبار شده را مرتب کردم. همه را به صفچیدم. گفتم همه­تان شسته می­شوید. با پارچ آب ریختم روی همه­شان.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
عیب را ظاهر مکن
« ابوسعید» روزی به حمّام رفته بود.کارگرانِ حمّام که به شستشویِ مشتریان می پرداختند،

برای این که انعامی از مردم بگیرند، رسم داشتند که چرک و آلودگیِ پشتِ مشتری را به مقابل

سینه او بیاورند؛ تا به اصطلاح، نشان بدهند که مشتری را خوب کیسه کشیده و بدنش را تمیز

کرده اند.القصّه، که بو سعید زیر دست کارگر حمّام نشست و او مشغول کیسه کشیدن بر پشت بو

سعید شد.دقایقی که گذشت، چرک پشت بو سعید را با کیسه ی حمّام طوری جابه جا کرد که روی

بازوی او قرار گیرد.بو سعید نگاهی به چرک جمع شده بر بازوی خویش انداخت؛ امّا چیزی

نگفت.کارگر حمّام که پیش خودش فکر می کرد باید کاری کند تا شیخ با دیدن چرک روی بازوی

خویش از او تشکّر کرده و وعده ی انعام بدهد، خواست تا سر صحبت را به بهانه ای باز کند؛

پس گفت:« ای شیخ بزرگوار! از جوانمردان برایم حرف بزن و بگو که جوانمردی، چگونه

است؟» شیخ بو سعید ابوالخیر که زمان را مناسب می دید، به کارگر حمّام چنین گفت:«

جوانمردی این است که عیب و آلودگی مردم را در مقابل چشمِ آن ها ظاهر نکنی.» کارگر حمّام

از شنیدن پاسخ شیخ بو سعید، چنان خجالت زده شد و از کار خویش پشیمان گردید، که یکباره

و ناگهان، به دست و پای شیخ بو سعید افتاد و گفت:« اشتباه می کردم؛ سال های سال است که

اشتباه کرده ام.اکنون از کار خودم پشیمان هستم و دیگر نمی خواهم بر غفلت و نادانی خویش

باقی بمانم.شیخ بوسعید چون چنین دید، خوش حال گشت و هنگام خروج از حمّام، انعام شایسته

ای به کارگر حمّام، پرداخت کرد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ماجرای سه بی گناه

یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست

میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...

در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم

شدن ....

نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته

خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه

مجازات بشه ....

کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....

به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...

نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....

به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...

کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...

به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
ن

فر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که

وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نهایت ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری

برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و

«حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در

تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل

رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و

شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی

برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین

حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان

فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه

های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید :

آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب

داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب

مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می

دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن

لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین

و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
مَرد مُرد

وقتی شش سالم بود رفتم مدرسه، اون وقتی هفت سالش بود رفت، قبل ازینکه بمیره.

مامانم نمی‌خواست من هفت سالگی برم می‌گفت همه‌ی بچه‌هایی که تو این ماه به دنیا اومدن شش سالگی میرن مدرسه؛ اما من میدونستم فکر می کنه اگه منم هفت سالگی برم مدرسه می‌میرم.

روپوش اون سورمه ای بود، کیفش آبی. روپوش من خاکستری بود کیفم آبی. مامانم روز اول مدرسه بوسم کرد، وقتی سمت در می‌رفتم صدای "فین فین" می‌داد، دماغشوو بالا می‌کشید.

بابا بزرگم می‌گفت شبیه اون نیستی. معلم ورزشم می‌گفت زانوی راست تو هم انحراف داره. بابا یه روز بردش دکتر، می‌گفت مرد نباید پاش و کج بذاره. به منم گفت، وقتی تی‌شرت اونو برداشتم. گفت مرد نباید دستش کج با شه. معلم ورزش گفته بود پامون کجِ.

چهارتا جمعه قبل از مدرسه تی‌شرت اونو از کمد برداشتم. مامان دستشو برد بالا اما گریه کرد. از اون روز به بعد کلید کمدو تو جعبه‌ی رو میزش گذاشت. می‌ترسید منم با این لباس بمیرم اما من هرروز می‌پوشمش. از وقتی اومدم خوابگاه مامان دیگه سراغ کمد نمی‌ره.

روپوش اون سورمه ای بود کیفش آبی، روپوش من خاکستری بود کیفم آبی. روز اول مدرسه معلم گفت میز دوم بشین اونم میز دوم می‌شست قبل از مردنش. دکمه مانتوی معلم اون باز میموند دکمه‌ی مانتوی معلم منم باز میموند.

بغل دستی اون گریه کرده بود، من بغل دستی نداشتم. اون وقتی از مدرسه برگشت، گفت نذارم پسرهمسایه بیاد خونم اون گفت دستش کجِ. دست منم کج بود. من وقتی از مدرسه برگشتم مامانم پرسید چرا کیفمو کثیف کردم.

چهارتا جمعه از مدرسه‌ی اون که گذشت نیومد خونه با سنگ زد به شیشه. چهار تا جمعه قبل از مدرسه من رفتم تو کمد. بابا گفته بود جلو چشم مامان نباشم. تی‌شرت تو کمد بود. با همون تی‌شرت سنگ زد به شیشه. گفت ماشین پسر همسایه گوشه‌ی کمد افتاده. گفت مامان نباید ببینه. گفت ماشینو ببرم پایین.

دور یقه‌اش لکه‌های قرمز بود. از کمد او مدم بیرون، مامان نباید می‌دید. با آب پاک نشد با صابون کم رنگ شد. از دست شویی که اومدم بیرون مامان پشت در بود. دستشو برد بالا اما گریه کرد. بابا گفت مرد نباید دستش کج باشه شایدم گفت آدم نباید دستش کج باشه.

روز اول مدرسه پشت سریم یه کاری می‌کرد که گردنم می‌خارید. بهش فحش دادم. همون فحشی که اون فقط به پسر همسایه می‌داد.
اون روزم وقتی ماشینو بردم تو کوچه همین فحشو داد. پشت سریم زد تو سرم. باز همون فحشو دادم. اون فقط یک بار فحش داده بود. معلم اومد کنار میزم گفت بگو ببخشید. اون به پسر همسایه نگفته بود ببخشید. حرف نزدم. معلمم فکر می‌کرد اگه نگم ببخشید مثل اون می‌میرم. به پسر همسایه گفت ماشینت ازین به بعد مال منِ.

معلم گفت برید تو راهرو هر وقت آشتی کردید برگردید. معلم میدونست اگه آشتی نکنیم من می‌میرم.

اونم چون آشتی نکرد مرد. گفته بود رو دیوار دست شویی اولین کلمه ایو که یاد گرفت مینویسه. پسرهمسایه بهش گفت تو هنوز سواد نداری میخوای ماشین منو بدزدی. اونم گفته بود تو دستت کج. رفتم تو دست شویی سقفش کوتاه بود اول فکر کردم اگه خم بشمم توش جا نمی شم. همون جوری که پسرهمسایه خم شد تا سنگ برداره. پشت سریم هلم داد تو دست شویی. ترسیدم اما اون نترسیده بود. گفتم کیفمو کثیف کردی اما اون گفت سنگو بنداز بیا مردونه دعوا کنیم. کیفمو انداختم اومدم بیرون. پسرهمسایه‌ام سنگو انداخته بود. اول من زدم، اون روز اول پسر همسایه زده بود، من زدم تو سینه‌ی پشت سریم و اون زده بود تو صورت برادرم، لبش خون اومده بود. زد تو سینه‌ی پسر همسایه. رفت عقب. اومد جلو و زد تو صورتم. لبم خون نیومد. هیچ کس نبود جدامون کنه اما اون روز من بودم، رفتم بینشون. پسر همسایه زد تو صورتم. رومو کردم طرف اون گفتم بسه وگرنه به مامان میگم ماشینو برداشته. هلم داد خوردم به دیوار دست شویی. گفت برو کنار هنوز بچه ای. هلش دادم محکم نبود، لب جوب بود. هلش دادم افتاد.

قطره‌های سرخ که چکید رو تی‌شرتش پسر همسایه ماشینشو برداشت و رفت. جیغ زد عین دختر خاله‌ام گفت می‌خواستی منم مثل برادرت بشم. رفت پیش معلم. از شبش اون مرد. بابام گفت تو امشب باید مرد شی.

به معلم گفتم مَردم. قبول کرد و گفت برم خونه. وقتی رسیدم خونه مامانم پرسید چرا کیفمو کثیف کردم. کیفو گرفت و برد پاکش کنه.

چهار تا جمعه بعد مامان گفت باید بریم خوابگاه. گفت اونم هست. قول داد از خواب بیدار شدم رسیدیم. گفت وقتی خوابیدم میبرتم تو ماشین. خودشم کنارم خوابید. اون اینجاست اما مامان نیست. اون می گه هیچ وقت نمی‌بینمش. اما من میدونم می‌بینمش. آدم‌ها وقتی به یه مَرد قول می دن زیرش نمیزنن.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
ازدواج شاهزاده

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای

او بود.

دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد.

خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این

عشق ناممکن برگیرد.

و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد .

او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده ...

اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر

پیچید .

پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند.

اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد .

و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد...

وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند

تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .

همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت

من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر

من واجب است

که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم ...

من به تمامی دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی

گلی زیبا از آن رشد کند.

هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده

ی من خواهد بود.

دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از

دستان پسر پادشاه گرفت...

دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه

ی شهر تو را انتخاب میکند ...!

اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است...

روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک میشد ...

اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد

و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمی رویید ... او روز به روز افسرده تر میشد .

به گفته ی دوستانش پی میبرد . تا روز موعود ....

که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند ...

یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رز های سرخ در دست داشتن

یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز...

اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد.

تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند ...

شاهزاده که گلدانها را یکی یکی میگرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد ...

سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد ...

پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده ...

همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه میکردند...

که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود ...

در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن

بروید !

و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود ...!

پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت.

بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
«وجدانی در عذاب»

می دانست ثانیه‏ ها ‏تصمیم می‏گیرند و بی رحمی شعله ها، زندگی پیرمرد در ترازوی جان و وجدان محسن روی کفه پایین ایستاده بود و انتظار می‏کشید.

نگاهش را از شعله های محبوس در پنجره به نگار و بنفشه می‏اندازد، نگار پایش را دور کمر بنفشه حلقه کرده و دستانش را دور گردن او، صدای هق هق گریه اش بار دیگر او را به مسیر پرتاب می‏کند. نمی دانست با دلشوره ای که از تمام جانش گر می‏گرفت پرواز کرده بود یا به حکم وجدان همچون سنگی بی تنفس بر ماشین سرخ رنگ بسته شده بود.

درد، قلبش را چنگ می‏زد، وقتی تمام خیابان‏ها ‏بوی آشنایی می‏داد، چشمانش حرکتی نداشت و آب دهانش به سختی راهش را پیدا می‏کرد، وقتی در تمام کوچه‏ ها ‏جای پای هر روزش را می‏شناخت. نانوایی و شاطر عباس را که دید، دیگر قلبش تپش نداشت...

وارد کوچه می‏شدند که محسن سنگینی جسدش را بر دوش می‏کشید. چشمانش را بست تا خانه او را نبیند. وقت به هوش آمدن بود اما، یک آن چشمانش چرخید و نگار و بنفشه را که دید، آتش جانش یکباره فرو نشست، سد رگ‏ها ‏باز شد و خون به چهره اش دوید. فرصت در آغوش گرفتن و بوسیدن نبود، نه حتی درنگی برای سپاس خدا.
اما برای تردید گویی سال‏ها ‏وقت داشت. آقای وجدانی از جلوی چشمانش می‏گذشت که یک هفته مانده بود به موعد اجاره، دستش به زنگ می‏چسبید، همیشه در راه پله چشمان ریزش را جوری به بنفشه می‏دوخت که مسعود کاردی را که بر قلبش می‏نشست، با خشم و بدون فریاد برای پاره کردنش بیرون می‏کشید.

پیرمرد همیشه برای شارژ و قبض‏ها ‏مایه ی بیشتری طلب می‏کرد برای غلظت دود و منقلش. این هم دود بیشتر!! نمی دانست به ریشش می‏خندد یا ترحمی می‏جوشد در دلش.

محسن شعله‏ ها ‏را می‏کاوید؛ برسر قد کشیدن دعوایشان شده بود، هرکدام می‏پرید و دستش را بالاتر می‏برد، لحظه داشت می‏رفت و تصمیمش بود که جا می‏ماند.
از عرق پیشانی اش حس کرد کلاه روی سرش ذوب می‏شود و گیج بود از حرارت شرمساری است یا گرمای نارنجی‏ها ‏که خنکای هویج بستنی را توی دستش حس کرد. روزی که آقای وجدانی یک لیوان نیم خورده از آن را همراه نگار تحویلش داد. همان موقع هم، شک داشت به پیرمرد تا اینکه نگار لیوان را از دستان بهت زده اش قاپید و با اشتیاق بقیه اش را سر کشید. هنوز از تعجب زبانش باز نشده بود که نگار ماجرای زمین خوردن و اشک هایش را تعریف کرد و بعد از آن، گم کردن پولش و مهربانی وجدانی را.

خجالت می‏کشید از نفرتی که در قلبش ریشه هایش را محکم می‏کرد و جان پیرمرد که برایش ارزش جان را نداشت.

یادش می‏آید انتخاب را روزی کرد که چشم بست، زیر لب یا علی گفت و این لباس را به تن کرد و جانش را روی دستش گذاشت به ارزش هر نفس. چشم در چشم همکارانش می‏دوزد، یک دو پنج پشت سرشان واضح می‏شود.

شعله‏ها ‏هوا را می‏بلعند و پر زورتر می‏شوند. محسن اما چشم روی هم می‏گذارد، یک دو یک از دلش می‏جوشد ، اعلام می‏کند موقعیت مکانی را کاملاً می‏شناسد، تبری دست می‏گیرد و قدم اول.

چشم می‏چرخاند، هر جا پای تردید می‏بیند در جا آن را قطع می‏کند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
قدرت بیان

جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران

به جک گفت:

یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.

پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.

در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.

جک از او پرسید: چی شده؟

جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به

صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم،اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از

بغلم در آورد.

به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم.

فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم.

واقعم عصبانی شدم.

جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که

او مرد بی ادبی است. جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد.

بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد

و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت ...

وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است

کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط

یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.

صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت:

بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.

وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود

پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟

جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به

آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران

درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از

آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 68 از 100:  « پیشین  1  ...  67  68  69  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA