ارسالها: 9253
#691
Posted: 15 Jan 2014 03:34
شهری بود که همه ی اهالی آن دزد بودند
شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند. شب ها پس از صرف شام، هرکس دسته کليد بزرگ و
فانوس را برميداشت و از خانه بيرون ميزد؛ برای دستبرد زدن به خانه يک همسايه. حوالی
سحر با دست پر به خانه برمی گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود. به اين ترتيب،
همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند؛ چون هرکس از ديگری می دزديد و او هم
متقابلاً از ديگری،تا آن جا که آخرين نفر از اولی می دزديد. داد و ستدهای تجاری و به طور
کلی خريد و فروش هم در اين شهر به همين منوال صورت ميگرفت؛ هم از جانب خريدارها و
هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی ميکرد حق و حساب بيشتری از اهالی
بگيرد و آنها را تيغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهايت سعی و کوشش خودشان را ميکردند که
سر دولت را شيره بمالند و نم پس ندهند و چيزی از آن بالا بکشند؛ به اين ترتيب در اين شهر
زندگی به آرامی سپری ميشد. نه کسی خيلی ثروتمند بود و نه کسی خيلی فقير و درمانده.
روزی، چطورش را نميدانيم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب
کرد. شبها به جای اينکه با دسته کليد و فانوس دور کوچه ها راه بيفتد برای دزدی، شامش را
که ميخورد، سيگاری دود ميکرد و شروع ميکرد به خواندن رمان.
دزدها ميامدند؛ چراغ خانه را روشن ميديدند و راهشان را کج ميکردند و ميرفتند.
اوضاع از اين قرار بود تا اينکه اهالی، احساس وظيفه کردند که به اين تازه وارد توضيح بدهند
که گرچه خودش اهل اين کارها نيست، ولی حق ندارد مزاحم کار ديگران بشود. هرشب که در
خانه ميماند، معنيش اين بود که خانواده ای سر بی شام زمين ميگذارد و روز بعد هم چيزی
برای خوردن ندارد.
بدين ترتيب، مرد درستکار در برابر چنين استدلالی چه حرفی برای گفتن ميتوانست داشته
باشد؟ بنابراين پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بيرون ميزد و همانطور که از او خواسته
بودند، حوالی صبح برميگشت؛ ولی دست به دزدی نميزد. آخر او فردی بود درستکار و اهل
اينکارها نبود. ميرفت روی پل شهر ميايستاد و مدتها به جريان آب رودخانه نگاه ميکرد و بعد
به خانه برميگشت و ميديد که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.
در کمتر از يک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چيزی برای خوردن
نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکلی اين نبود. چرا که اين وضعيت البته
تقصير خود او بود. نه! مشکل چيز ديگری بود. قضيه از اين قرار بود که اين آدم با اين
رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش
دست به مال کسی دراز کند. به اين ترتيب، هر شب يک نفر بود که پس از سرقت شبانه از
خانه ديگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد ميشد، ميديد خانه و اموالش دست نخورده است؛
خانه ای که مرد درستکار بايد به آن دستبرد ميزد.
به هر حال بعد از مدتی به تدريج، آن هايی که شبهای بيشتری خانه شان را دزد نميزد رفته رفته
اوضاعشان از بقيه بهتر شد و مال و منالی به هم ميزدند و برعکس، کسانی که دفعات بيشتری
به خانه مرد درستکار (که حالا ديگر البته از هر چيز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد
ميزدند، دست خالی به خانه برمی گشتند و وضعشان روز به روز بدتر ميشد و خود را فقيرتر
ميافتند.
به اين ترتيب، آن عده ای که موقعيت ماليشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، اين عادت را
پيشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جريان آب رودخانه را تماشا
کنند. اين ماجرا، وضعيت آشفته شهر را آشفته تر ميکرد؛ چون معنيش اين بود که باز افراد
بيشتری از اهالی ثروتمندتر و بقيه فقيرتر ميشدند.
به تدريج، آنهايی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفريح روی پل روی آوردند، متوجه
شدند که اگر به اين وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته ميکشد و به اين فکر افتادند که
"چطور است به عده ای از اين فقيرها پول بدهيم که شبها به جای ما هم بروند دزدی".
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعيين و پورسانت های هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته
هنوز دزد بودند و در همين قرار و مدارها هم سعی ميکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از
طرفين به نحوی از ديگری چيزی بالا می کشيد و آن ديگری هم از ... . اما همانطور که رسم
اين گونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهيدستها عموماً فقيرتر ميشدند.
عده ای هم آن قدر ثروتمند شدند که ديگر برای ثروتمند ماندن، نه نياز به دزدی مستقيم داشتند
و نه اين که کسی برايشان دزدی کند. ولی مشکل اينجا بود که اگر دست از دزدی می کشيدند،
فقير می شدند؛ چون فقيرها در هر حال از آنها می دزديدند. فکری به خاطرشان رسيد؛ آمدند و
فقيرترين آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل ديگر فقيرها حفاظت کنند، اداره
پليس برپا شد و زندانها ساخته شد.
به اين ترتيب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم ديگر از دزديدن و
دزديده شدن حرفی به ميان نمی آوردند. صحبت ها حالا ديگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در
واقع هنوز همه دزد بودند.
تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهميديم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از
گرسنگی مرد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#692
Posted: 15 Jan 2014 03:37
جاذبه قرآن
از سرسخت ترین دشمنان رسول خدا به شمار می آمدند و بیشتر از همه به اذّیت و آزار پیامبر
می پرداختند.آن ها کسانی بودند که به رسول خدا بیشترین تهمت ها را می زدند و حرف های
ناروایی به آن بزرگوار می گفتند.همه ی مردم، آن سه نفر را می شناختند.آن ها از سران
مشرکان مکّه بودند و از شدّت تکبّر و فخر فروشی دست به هر جنایتی می زدند.روزی از
روزها « ابو جهل » ، « ابو سفیان » و « اخنس » دور هم نشسته بودند و پشت سر پیامبر،
بد گویی می کردند و می گفتند: «محمّد می گوید که هر روز فرشته ای از آسمان می آید و
برایش چیزهایی می گوید و می خواند! این غیر ممکن است.او می خواهد با این حرف ها مردم
را فریب دهد.» آن سه نفر وقتی که دور هم می نشستند، دائماً رسول خدا و آیات الهی را
مسخره می کردند امّا وقتی که از یکدیگر جدا می شدند، شبانگاه به طور پنهانی به عبادتگاه
پیامبر می رفتند، در گوشه ای مخفی می شدند و تا صبح به تلاوت آیات الهی گوش می سپردند
و این راز را از یکدیگر پنهان می نمودند تا باعث سر افکندگی شان نشود.این موضوع ادامه
داشت تا این که شبی از شب ها ابو سفیان، ابو جهل و اخنس هر کدام جداگانه و به طور
پنهانی، خود را به عبادتگاه رسول خدا رساندند و در گوشه ای مخفی گشتند و تا صبح به
شنیدن تلاوت آیات الهی مشغول شدند.هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود که آن ها مخفیگاه های
خود را ترک کردند و به سوی خانه های خویش رهسپار گشتند.در میان راه، ناگهان هر سه
نفر به طور اتّفاقی با هم، هم مسیر شدند و رازشان بر ملا گشت و از یکدیگر بسیار خجالت
کشیدند سپس به هم گفتند:« به راستی که این کار ما بسیار زشت و ناپسند بود.اگر طرفداران ما
متوجّه چنین موضوعی شوند، ممکن است که دیگر برای همیشه دست از بت پرستی بردارند و
به محمّد ایمان بیاورند.» آنگاه هر سه نفر به هم قول دادند که یکدیگر مرتکب چنین عملی
نگردند.فردا شب، باز هم هر سه مشرک برای شنیدن آیات دلنشین قرآن و تلاوت لذّت بخش
پیامبر راهی عبادتگاه رسول خدا شدند و بدون این که از یکدیگر خبری داشته باشند در گوشه
ای مخفی گشتند و تا سحر به آیات الهی گوش دادند.امّا به هنگام بازگشت از عبادتگاه، باز هم
چشمشان به چشم هم افتاد و از یکدیگر خجالت کشیدند و گفتند:« باز هم مرتکب اشتباه بزرگی
شدیم و پیمان خود را شکستیم.» سپس به هم قول دادند که دیگر این عمل را ترک کنند.شب
سوّم نیز آن ها به قولی که داده بودند باز هم عمل نکردند و تا سحرگاه به تلاوت آیات الهی
گوش سپردند.هنگام بازگشت به خانه، باز هم به طور خنده داری، ابو سفیان، ابو جهل و اخنس
همدیگر را در میان راه ملاقات کردند و سرّشان فاش شد.در آن وقت به هم گفتند:« بیایید قسم
بخوریم که دیگر مرتکب چنین اشتباهی نشویم و این عمل را برای همیشه فراموش کنیم.»
سپس به سوی خانه های خود بازگشتند.صبح روز سوم، اخنس عصا زنان نزد ابو سفیان رفت
و گفت:« بگو بدانم عقیده تو درباره آن چه از محمّد شنیدی، چیست؟» ابو سفیان گفت:« به
خدا سوگند، مطالبی شنیدم که معنای آن را به خوبی درک کردم؛ ولی مسائلی را هم شنیدم که
منظور آن را نفهمیدم.» اخنس گفت:« به آن چه تو سوگند خوردی، من هم مثل تو می اندیشم.»
اخنس از نزد ابوسفیان بیرون آمد و به خانه ابو جهل رفت و گفت:« تو درباره ی آن چه از
محمّد شنیدی چه می گویی؟» ابو جهل گفت:« چه شنیدم؟! حقیقت آن است که ما و فرزندان عبد
مناف در افتخارات با هم رقابت داریم.آن ها گرسنگان را سیر کردند، ما هم مانند خودشان رفتار
نمودیم؛ پیادگان را سواره کردند، ما هم کردیم؛ انفاق کردند و بخشیدند، ما هم بخشیدیم؛
و...دوش به دوش هم جلو آمدیم؛ امّا اکنون آن ها ادعا دارند: پیامبری از ما برخاسته است که
وحی آسمانی به او می رسد.ما چگونه می توانیم در این باره، با آن ها رقابت ورزیم؟ حال که
چنین است، به خدا سوگند، به او ایمان نمی آوریم و هرگز او را تصدیق نخواهیم کرد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#693
Posted: 15 Jan 2014 03:38
نیروی امامت
خشمگین بود و عصبانی، و مثل دیوانگان قدم می زد.زیر لب فحش و ناسزا می گفت.همه ی
درباریان از ترس سکوت کرده بودند و حرف نمی زدند.هیچ کس حقّ ورود به دربار« متوکّل
عباسی » را نداشت»؛هر لحظه ممکن بود خلیفه حکم اعدام یا مجازات کسی را صادر کند.«
فتح بن خاقان » که وزیر متوکّل بود سعی می کرئ با سخنان آرام و حرف های خوش، آتش
درونش را خاموش کند.فتح بن خاقان به خلیفه گفت:« فدایت گردم! من می دانم که ابا الحسن
( حضرت هادی ) این سخن ها را نگفته و آن کار ها را انجام نداده.ممکن است این حرف ها
اشتباه باشد.» متوکّل عبّاسی فریاد زد
:« جاسوسان من اشتباه نمی کنند.خودم آن ها را انتخاب کرده ام تا هر چه از ابا الحسن می بینند
بدون کم و زیاد برایم تعریف کنند.نه نه، آن ها به من دروغ نگفته اند.» وزیر گفت:« قربانت
گردم! مگر چه اتّفاقی افتاده؟ هنوز که چیزی نشده!» خلیفه ادامه داد:« چیزی نشده؟ مگر می
خواستی چه بشود؟ ای وزیر، تو چه قدر ساده و ابله هستی.مگر نمی دانی که او می خواهد
حکومت مرا از بین ببرد؟ جاسوسانم به من خبر داده اند که او برای از بین بردنم نقشه هایی
دارد...» در آن لحظه کسی نمی توانست متوکّل را آرام کند.فتح بن خاقان هم که می دید صحبت
هایش در او اثری ندارد خلیفه را به حال خودش رها کرد تا هر چه قدر که دوست دارد فریاد
بکشد.متوکّل عبّاسی از حاکمان ستمگری بود که در زمان امام هادی بر مسلمانان فرمانروایی
می کرد و همیشه از حضرت هادی می ترسید.متوکّل خودش را خلیفه ی مسلمانان معرّفی می
کرد؛ با این که او می دانست حکومت و خلافت، حقّ امام هادی و اولاد رسول خدا است، امّا با
ظلم و جنایت، و زور و قدرت، این حق را از حضرت هادی گرفته بود و نمی خواست حقّ را به
صاحبش بر گرداند.خیلی وقت ها جاسوسان خلیفه خبر های دروغی را به گوش متوکّل می
رسانند و آتش کینه و نفرت را در وجود او روشن و شعله ور می ساختند.آن ها می خواستند
خلیفه را عصبانی بکنند تا او نیز امام هادی را به قتل برساند.به هر حال، متوکّل عصبانی بود
و تصمیم داشت، حضرت هادی را به قتل برساند.آن گاه خلیفه دستور داد تعدادی از غلامان بی
رحم و بد دهان را حاضر کنند.طولی نکشید که چهار نفر از بی رحم ترین غلامان متوکّل با
شمشیرهایی تیز و برّان در دست، نزد خلیفه آمدند و گفتند:« ای امیر! هر امری که داری به ما
بگو تا بلافاصله انجامش دهیم.» متوکّل به آن ها گفت:« خوب گوش کنید؛ اکنون قرار است ابا
الحسن به دربار من بیاید، به محض این که او را دیدید، همگی به او هجوم ببرید و با تیغ هایی
که در دست دارید قطعه قطعه اش کنید.» بعد از این دستور، خلیفه گفت:« به خدا سوگند بعد از
کُشتن او جسدش را در آتش می سوزانم.» در آن هنگام، امام هادی وارد دربار شد، تا چشم
غلامان به آن حضرت افتاد، جلوی پایش زانو زدند و قدم هایش را بوسیدند و متوکّل عبّاسی از
هیبت امام، زبانش بند آمد، سپس به حضرت هادی اجازه داد تا به منزلش برگردد.بعد، متوکّل از
غلامانش پرسید:« چرا به دستور من عمل نکردید؟» آن ها گفتند:« ای خلیفه، وقتی آن مرد
وارد دربار شد، در اطرافش شمشیرهای برهنه ای دیدیم که صاحبانش دیده نمی شدند، از آن
منظره بسیار ترسیدیم و زبانمان بند آمد.»
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#694
Posted: 15 Jan 2014 03:40
پشه و درخت چنار
پشّه ای چند روزی بر درخت چناری خانه ساخت.چون خواست از آن منزل کوچ کند، شروع به
عذر خواهی کرد و گفت:« ای چنار عزیز! بسیار معذرت می خواهم.باید مرا ببخشید؛ چون به
شما زحمت دادم.امّا بدان که دیگر مزاحم نشده و سنگینی خودم را بر تو تحمیل نمی کنم.»
چنار، چون از تعارف بیهوده پشّه خبر یافت، زبان گشود و گفت :«چرا تعارف بیجا می کنی.من
اصلاً، آمدن و رفتن تو را متوجّه نشدم که زحمتی برایم باشد؛ یا نباشد.اگر صد هزار تا مثل تو
بیایند و بروند، هیچ اثری در من نخواهد گذاشت؛ پس لب فرو بند و دیگر این گونه سخن
نگو.»
فقط عشق
زن و شوهر ی عاشق اما فقیر سر سفره شام نشسته بودند
غذاشون خیلی مختصر و کم بود و یک نفر را به زور سیر میکرد
مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخورد گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی غذا بخوریم تا شاعرانه تر باشد وبیشتر لذت ببریم
زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند مدتی طول کشید ودر تمام مدت میگفتند ومی خندیدند
ولی بعد که چراغ ها را روشن کردند
دیدند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.
هرکدام برای اینکه ان دیگری بیشتر بخورد به غذا دست نزده بودند
درنگاه انها فقط عشق بود وایثار
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#695
Posted: 15 Jan 2014 03:41
یوسف در بازار فروش
یوسف ( ع ) را که در زیبایی چهره بی همتا بود، به سرزمین مصر آورده و در معرض فروش
گذاشتند.خریداران، که این پیامبر خدا را نمی شناختند و از نَسَب شریف او آگاهی نداشتند،
دلخوش به زیبایی فوق العاده چهره و استواری و رعناییِ قامت یوسف، خواستار او بودند و
حاضر به پرداخت بهایی گران.برده فروشی که یوسف را همراه سایر بردگان خویش به فروش
گذاشته بود، قیمت را بالا می برد؛ امّا آتش اشتیاق خریداران نیز هر لحظه بیشتر شعله می
کشید و دست از او بر نمی داشتند.آخرین قیمتی که برای یوسف از سوی فروشنده او اعلام شد،
چنین بود:« پنج برابر وزن او، باید مُشک بپردازید.» مُشک؟! پنج برابر، وزن یک انسان باید
مشک پرداخت؟! این ماده ی معطّر و قیمتی که هر گرم آن ارزش فراوانی داشته و تنها
ثروتمندان قادر به استفاده از آن هستند، کالایی بود که برده فروش امید داشت از بازار پُر رونق
مصر به دست بیاورد.بی گمان چنین مقداری از مشک، در بازار شهر های دیگر، سود فراوانی
را عاید او می ساخت.شاید که زیبایی فوق العاده زیاد یوسف، او را به مقصودِ خویش می
رسانید.با شنیدن سخن برده فروش، غوغایی در میان خریداران پدید آمد، و سخن هایی از
میان جمع شنیده شد:« این قیمت گزافی است!» ، « چه می گوید او؟!» ، « سود جویی ظالمانه
ای می کند این برده فروش!» ، « معامله ای عجیب است...!» ، « چه کنیم ما که او را می
طلبیم؟!» در میان هیاهو و غوغایِ جمعیت، پیرزنی جلو آمد و به جمع خریداران پیوست؛
پیرزنی که شغلش بافتن و تابیدن ریسمان و طناب بود.کسانی که او را می شناختند، تعجب کرده
و با حیرت او را نظاره می کردند.پیرزن که به نظر می آمد از قیمت گزافِ یوسف، غمزده و
دلخون می باشد، با تعدادی ریسمان و طناب که بافته شده ی توسط خودش بود، به مرد برده
فروش گفت:« این ریسمان ها را که با دست خود بافته ام، از من بستان و یوسف را به من
واگذار نما!» مرد برده فروش با صدایی بلند، خندید و گفت:« مادر! به هوش نیستی مگر؟! این
مروارید یکتا و یگانه را با چه بهایی می خواهی خریداری کنی؟!» پیرزن با خونسردی جواب
داد:« می دانم؛ بهای واقعی او را می دانم و از بی ارزشی ریسمان های خودم نیز آگاه هستم.امّا
ای مرد! من به یک سخن دلخوش هستم؛ این که دوست و دشمن بگویند این زن نیز از
خریداران یوسف بوده است.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 14491
#696
Posted: 16 Jan 2014 16:31
کلاغ و صندوق
شکوفهتقی
وقتی روانشناس درِ خانه را باز کرد تا برای پیادهروی بیرون برود جلوی در یک زن سیاهپوش ایستاده بود.
"خواب دیدم صندوقه ترکیده، کلاغ دنیا رو برداشته." چتر بزرگ و سیاهی تا سینهاش را پوشانده بود .چتر را بالاتر گرفت، دهانش دیده شد. چانهاش میلرزید:
"از دوی بعدازظهر دارم میگردم. توو تاریکی سختمه جایی رو پیدا کنم." پوتینهایش را چند بار روی برف پادری کوبید.
"بفرمایید توو."
کنار در مجسمهی سنگی بودا بود، مقابلش یک سیب با لایهی نازک برف. زن پایش به سیب خورد. آن را برداشت روی هرهی پنجره گذاشت. میخواست شبکلاه برفی بودا را هم پاک کند.
"بفرمایید توو. بیرون سرده!"
زن چترش را بست. روی پادری، داخلِ کریدور ایستاد.
"گم شدم. ببخشید." لبهای نازکش لرزید.
روی صندلی نشست. پوتینهای سیاهش را کند. از ساکش یک پلاستیک بزرگ که بادقت تا شده بود در آورد، باز کرد و محکم تکاند.
"از کلاغ میترسم."
پوتینها را بادقت در کیسهی پلاستکی گذاشت. با همان وسواس در ساکش فرو کرد. بعد کفش راحتی دستبافی را که کف چرمی داشت در آورد. بادقت به پا کشید. دستش را لب پنجره گرفت بلند شد.
"ترسیدم بترکه."
دانههای برفی که روی چترش بود آب شده بود کف چوبی کریدور را خیس کرده بود. چتر را در جاچتری گذاشت. از راهرویی که به هال میرفت چنان بااحتیاط گذشت، که انگار در حمام بود، تنش عریان. جلوی مبل ایستاد، سوزنی مخمل سیاه با یراقدوزی نقره را، از یک کیسهپلاستیک بیرون کشید، باوسواس روی مبل پهن کرد. آسترِ پلاستیکِ سوزنی صدای خشکی کرد؛ مثل شکستن. زن روی سوزنی، بی تماسِ پشت یا دستش با مبل، نشست.
روانشناس ایستاده، همانطور که در دفترش نگاه میکرد گفت:
"لطفن فردا ساعت دو تشریف بیارید. امروز واقعن وقت ندارم."
"تا فرداااااااااااااااا؟ میترکه."
روانشناس حواساَش به ستارهی برقی، در پنجرهی خیابان رفت. دانهی برف لحظهای روی شیشه مینشست، بعد سُر میخورد، تا خط باریکی بکشد؛ مثل اشکی که روی صورت زن بود.
"چای میخورید؟"
"روزهام."
"باز هم؟"
«ما دائمالخدا روزهایم!»
"سه ساعته هوا تاریک شده."
"ما به رسم مشهد افطار میکنیم. همون ساعت شش و نیم خودمون. از دوازدهسالهگی همینطور بودم. حالا اگه خاطرخواهِ علافه بودُم..." مکث کرد "پابندِ دین و نجس و پاکی هم بودُم."
به لبهای کبودِ زن و دندانهای مصنوعیاَش نگاه کرد.
"اینجا افطار کنید."
"باباشون خوشش نمیآد. همین دو کلامُ بُگُم زحمتُ کم میکنم. این خوابه... "
روانشناس کاپشنش را کند، روی مبلش نشست. کتری داشت قُلقُل میکرد. شالگردنش را باز کرد روی دستهی مبل گذاشت.
"از بالاپشتبوم یک نظر دیدمش. دوازده ساله بچه! حالا ما خاطرخواهِ علٌافه شدیم، بابامون میگه خواستگار بهتر پیدا شده. هیچی ما رو دادن به باباشون. گفتن مردُ به شونهاش میزنی باید خاک در آد. علافه هم وضعشون بد نبود. شتر داشتن، کارمسرا داشتن. علاف بودن دیگه!"
زن دکمههای ژاکت سیاهش را باز کرد. شالگردنش را باز کرد. از ساکش یک کیسهپلاستیک با یک موز سیاه لهیده در آورد. به ساعتش نگاه کرد. زیر لب دعایی خواند. دستهای دستکشپوشش را طوری بلند کرد، گویا دامن خدا به سقف چسبیده بود. چشمهایش را تاب داد، دستها را به صورتش کشید، صلواتی فرستاد. موز را از کیسه بیرون آورد. با انگشتهای لرزان پوست کند. خیسی لیزش را که به نوک دستکش چسبیده بود با دستمال پاک کرد.
"دلم شوهر مهربون میخواست. خیلی حسرت اون خوارشوهرمِ خوردم. جفت علافه بود. باباشون سرد بود، از اون بد طبیعتا. زبونش هم تیز. حالاشُ نبینید. ازش خوشم نمیاومد. مادرم میدونست. یک صندوق داد، همهی دلخوریها رو ریختم توش. جیک نزدم. عوضش هی غسل کردم. باباشون همش به سفر بود. میاومد برا ما بچه درست میکرد. میرفت."
زن سر موز آبلمبو را در دهانش کرد، باقی را در پیشدستی گذاشت.
"خاطرخواهی یک مرضه! به سن و سال نیست." آه کشید. "حالا میگم آخه به یک نظر چی دیدی؟" با نوک دستکش اشکش را پاک کرد. برف روی شیشه و لب پنجره نشسته بود. زن موهای سفیدش را زیر روسری سیاهش پنهان کرد. کلاغی روی هره به سیب لب پنجره، نوک میزد. کلاغ را پراند.
"مادر خدابیامرزم میگفت صندوقُ قفل کن، کلیدش هم بنداز توو دریا. نشد. شوهر خوارشوهر جلوم بود. هی غسل، هی وضو، هی نماز، هی ختم قرآن...تا شوهر خوارشوهر جوونمرگ شد."
ناگهان صورتش سرخ شد. دانههای عرق روی پیشانیش نشست. دستش را روی قلبش گذاشت. باوحشت به کلاغ سیاه که برگشته بود، به سیب زیر برف نوک میزد نگاه کرد. لبهایش تکان خورد.
"دوباره برگشته!"
"کی؟"
"علافه، حالا داماد خوارشوهر شده. اگه صندوقه بترکه کلاغ دنیا رو برمیداره."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#697
Posted: 16 Jan 2014 16:32
خانم میم
مریم علی اکبری
آدم باید همیشه چند فحش از چند زبان زندهی دنیا بلد باشد، بالاخره یک روزی لازم میشود. این حرف همیشهگی خانم میم بود که در طبقهی چهارم آپارتمان کوچکش در بنبست خوشبختی زندهگی میکرد و تمام آرزویش قدم زدن در شبی مهتابی در جزیرهی ایتاکا بود. شبها تا صبح خواب جزیرهی محبوبش را میدید و صبح از تمام رویایش جز چند عکسی که از اینترنت دانلود کرده بود چیز دیگری باقی نمیماند. با آلارم تلفن همراهش از خواب بیدار میشد و با چشمانی پفکرده راهی محل کارش میشد که برای رسیدن به آن باید دو بار در مترو خط عوض میکرد. یک ساعت و نیم طول میکشید تا پشت کامپیوتر در اتاق کارش بنشیند و چهرهی غمانگیز همکارانش را ببیند. خانم میم عاشق سکوت بود اما همکارانش شلوغی و همهمه را دوست داشتند. برای همین همیشه تنها بود و جز یکی از همکارانش که او را میفهمید با هیچکس دوست نبود. کار خانم میم کار نسبتن مزخرفی بود، باید هر روز چیزهای بیفایدهای را ترجمه میکرد و اینکار از صبح تا 4 عصر طول میکشید. عصرها تا یک جای مسیرش با تنها دوستی که در آنجا داشت مشترک بود. به آدمهایی نگاه میکرد که همدیگر را هل میدادند و سقف آرزویشان داشتن یک صندلی خالی در قطار مملو از آدم بود. آدمهای آرزوهای کوچک که انگار از سیارهای دیگر میآمدند. خانم میم امیدوار بود که یک روز بالاخره در ایتاکا آرام خواهد گرفت. همین باعث میشد که رفتار آدمهای سیارات دیگر را تحمل کند و خم به ابرو نیاورد. در راه بازگشت به خانه گاهی به رییساَش فکر میکرد، به چشمان ریز نزدیک به همی که تنفر را از پشت شیشههای عینک هم متصاعد میکرد. او و رییساَش هر دو در یک چیز مشترک بودند، آن هم نفرتی بود که نسبت به هم داشتند. البته گاهی که به زندهگی غمانگیز رییس که با وجود گذشت 4 دهه از زندهگیاش هنوز هم با استقلال بیگانه بود فکر میکرد، دلش برایش میسوخت. آدم ریشهی عقده را که بداند راحتتر میتواند با آن کنار بیاید. برای همین بیاعتنا به رفتارهای خصمانهاش سعی میکرد جایی در قلبش برای ترحم به او باز کند. هر چند زیاد موفق نبود. یکبار اتفاقی عکسی از رییساَش پیدا کرده بود و روزهایی که تا حد مرگ عذابش میداد، مینشست پشت مانیتور، به عکس زوم کردهی رییس نگاه میکرد و فحشهای مناسب و درخور نثارش میکرد. این تنها کاری بود که برای مقابله از دستش بر میآمد. خانم میم خسته که از سر کار برمیگشت، جیغ زدنهای مکرر زن همسایهی طبقهی پایین را میشنید، زنی که صدایش شباهت غریبی به جیغ زدن داشت و بیهوده میپنداشت که صدای بسیار زیبایی دارد. برای همین به خود حق میداد که شبها زیر آواز بزند. خانم میم خیره به سقف اتاق و خسته از او، به بورخس و هزارتوی غمگیناَش پناه میبرد و صبحها وقتی با آلارم گوشی از خواب بیدار میشد همیشه خسته بود و به گنجشکهایی که پشت پنجره آواز میخواندند فحش میداد. خوب که فکر میکرد میدید که زندهگیاش در یک خط ممتد دارد تکرار میشود. خط ممتدی شبیه خط ممتد آدمهای دیگر. آنروز هم مثل روزهای دیگر بود با این تفاوت که خانم میم تصمیم گرفت در لاتاری ثبتنام کند اما هیچ عکس مناسبی نداشت. نمیدانست عکساَش باید با مقنعه باشد یا با موهایی رها و آزاد. البته که آنها آدمهای متمدنی بودند و احترام به همهی عقاید جزو آیین زندهگیاشان بود. اما خانم میم چه؟ او که حاضر بود مقنعهی کهنهاش را هزار سال دیگر بر سر کند اما زیر بار خفت خریدن چیزی که به آن اعتقاد ندارد نرود. خانم میم امیدوار بود که در آیندهای نزدیک در سواحل ایتاکا قدم خواهد زد برای همین فکر خرید مقنعه و مانتو را از سرش بیرون انداخته بود. دوست داشت برای یکبار هم که شده شانساَش را امتحان کند. برای همین عصر که از سر کار برمیگشت به نزدیکترین عکاسی رفت و عکس گرفت. موهایش را باز کرد و با لبخند و چشمانی که خود را در ایتاکای محبوبش میدید به دوربین لبخند زد. خانم میم نمیدانست که چند ماه بعد که اسمش را جزو برندهگان لاتاری میبیند از ذوقاَش به آن عکس لقب عکس شانس را میدهد. خانم میم در تکاپوی رفتن بود. آرزو میکرد کاش میتوانست کتابخانهاش را در چمدانش بگذارد و با خود ببرد. چند سال پیش فکر اینکه یکروز مجبور شود از کتابهایش دل بکند، به کابوس تلخی میماند. به تدریج یاد گرفت که با دل کندن از همهچیز و همهکس میتوان زندهگی بهتری داشت. تقریبن از همهچیز دل کنده بود جز کتابهایش. و این روزها یاد میگرفت که چهگونه میشود از کتابها هم دل کند. از کارش استعفا داد تا بهتر بتواند به همهچیز سر و سامان دهد. اثاثیهاش را که البته چیزهای زیادی هم نبودند به سمساری محلهاشان فروخت و در آخرین لحظه وقتی نگاه تحقیرآمیز خریدار را به کتابهایش دید موفق شد که شازده کوچولو را از بین کتابها بیرون بیاورد. شازده کوچولویی که با بغض نشسته بود به تماشای آخرین غروب سیارهاش. هواپیما که اوج گرفت، کشورش کم کم به اندازهی نقطهای کوچک شد. خانم میم در صندلیاش فرو رفت و به تصویر زنی در مقنعهی سیاه بر گذرنامهاش نیشخند زد.
هواپیما که فرود آمد. تازه فهمید که به اندازهی چند قاره از کشورش دور شده است. تمام زندهگیاش را در چمدانی حمل میکرد. دوست داشت هر چه زودتر ایتاکا را ببیند. در فرودگاه، خارجیها با لهجهها و زبانهای مختلف با هم حرف میزدند. یاد همهمهی همکاران وراجش افتاد و برای چند لحظه عصبانی شد. اما خیلی زود توانست بر این احساس غلبه کند و برگردد به خودش. برای رسیدن به ایتاکا باید خود را به نزدیکترین ایستگاه اتوبوس شهر میرساند. خانم میم در ایستگاه اتوبوس اولین دوستش را پیدا کرد. با سگ ولگرد تنهایی که فلاکت از سر و رویش میبارید، دوست شد. دوستیاشان اینجوری شروع شد که سگ لنگان لنگان خود را تا کفشهای او رساند و شروع کرد به لیسیدن کفشهایش. خانم میم به جای طرد کردن سگ، با دستان لرزانش، کمر خمیدهی سگ را نوازش داد و ساندویچاَش را با او قسمت کرد. سگ هم به رسم تشکر دمی تکان داد و عوعویی کرد.
دومین اتفاقی که برایش افتاد دزدیده شدن چمدانش بود. اوراق شناسایی و هویتش را دزد به سرقت برد. شازده کوچولویش را نیز. دوست سگش تنها کسی بود که برایش دلسوزی و با اندوه عوعو میکرد. در خیابان بارانی قدم زد و فکر کرد به ایتاکا. به جزیرهی رویاهایش. در راه به چند نفری تنه زد و پرت شد روی جدول کنار خیابان. گفته بود که فحشها به درد روز مبادا میخورد. پس به تنها کلماتی که برایش مانده بود چنگ زد. به سگ بینوا که انگشتانش را میلیسید، نگاه لبریز از عصبانیتی انداخت و داد زد:
son of a bitch
سگ از صدای خشمگین خانم میم به خود لرزید و عقب عقب رفت.
دور ازآنجا، ایتاکا در رویای خیس شبانهای میدرخشید.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#698
Posted: 16 Jan 2014 16:33
دامن عروس
شکوفه تقی
عروسی در یك باغ بزرگ با درختهای غرق شکوفه بود، با شبی پر از مهتاب و آسمانی پر از ستاره، و لباس عروسی که غرق منجوق و مروارید چشمک میزد. چندبار سعی كرده بود پشت دامنِ سنگینِ عروس را بگیرد؛ افتخاری که گاهی نصیب بچهها میشد. اما عروس دامناَش را با تشر کشیده بود: «دستهاتو شستی؟»
دستهایش فقط کمی نوچ بود. دامن را به سختی و سنگینی به دست چپاَش داده بود و دست راست را با آب دهان کمی تر کرده بود. بعد هم به دامن خودش مالیده بود و دوباره دامنی را که هزارها مروارید و منجوق داشت دو دستی چسبیده بود:
«ولم كن بچه!» صدای عروس هم عصبانی بود هم ملتمس.
«من چهاااااااار سالمه!» صدایش در نیامده بود اما زبانش تکان خورده بود، حتا لبهایش. و دامن را محکمتر گرفته بود. داماد داشت با همه میرقصید. فکر کرد دلخوری عروس به دلیل نرقصیدناَش است و نرقصیدناَش به دلیل سنگینی دامن پر از منجوق و مرواریدش. دلش برای عروس سوخت. دامناَش را با سعی بیشتری از زمین بلند کرد. ولی درست در جایی که داماد داشت با همهی عروسی میرقصید عروس طوری دامنش را کشید که کمر لباساَش شکافت، شاید هم قلوهکن شد. یکباره صدها مروارید و منجوق به همهجا پاشیده شد.
هر دو به گریه افتاده بودند. دامن عروس را ول کرد تا مرواریدها را پیدا کند، که تگرگ گرفت. بچهها از همه طرف دویدند و آنها را مشت مشت در دهانشان فرو کردند. او فقط چند تا نقلِ کثیف پیدا کرده بود؛ نه میشد خورد نه به دامن شکافتهی عروس چسباند. و یک پول مچالهشده که به زحمت در شکاف لباس فرو کرده بود.
برقها رفته بود، عروس داشت دماغاَش را با پول کاغذی میگرفت و عروسی خالی بود؛ خالی خالی. کنار عروس چمباتمه نشست: «اوه دامن آسمون چهقدر برقبرق میزنه!»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#699
Posted: 16 Jan 2014 16:33
عنکبوت
الهام پاگرد
همیشه توجهاَم را جلب میکند. گوشهی اتاق، پشت بخاری، کنار پنجره، دور لامپ و مهتابیها، حتا بین شاخههای گل کندم توی گلدان تار بسته است. توو توالت زیر شیر آب تار بسته بود. توو که میرفتم صدایی توو گوشم میپیچید. صدایی ناآشنا به اضافهی چک چک آب. آب میگفت چک و انگار روی هوا دایره دایره میشد، درست مثل وقتی که یک سنگریزه بیندازی توو آب راکد و آرام حوض. سنگ که میخورد وسط آبها، میگوید قلپ یا لوپ، یا چیزی شبیه به این. بعد دایرهها روی حوض پیدا می شود. اینجا هم آب میگوید چک. دقیقن میگوید چک و قطرهی آب میافتد و روی هوا دایره دایره میشود. در بسته بود، بسته بودن در مضطربم میکرد. اینکه میگویم مضطرب نه اینکه بترسم یا منتظر باشم. اصلن نمیدانم منظورم از مضطربم میکرد چیست؛ فقط میدانم اضطرابی نبود که مثلن تپش قلبم را بالا ببرد یا دستهام عرق کند یا اینکه بلرزم. گاهی بیرون میآمدم. فقط به خروج فکر میکردم. به اینکه باید هر چه زودتر رفت. فقط همین. گاهی هم هوس میکردم بمانم. زیر شیر آب، دقیقن زیر شیر آب تارهای نامرئیاش مرئی میشد. سفید. سفید که نه، یک جور کدری و تیرهگی. انگار سفیدی که خاک گرفته باشد، حتمن متمایل به خاکستری. از بالا از آنجا که من زیر شیر نگاه میکردم فقط دو تا از پاهاش پیدا بود، همانطور که انتظار دارید قهوهای بود و تا شده کشیده و دراز. درازیاش توو ذوق میزد. حتا خودش هم اینرا میدانست و سعی میکرد پاهاش را هر چه بیشتر جمع کند. اگر سرم را پایین میآوردم و از پایین به شیر آب نگاه میکردم میدیدماَش. تنهی ناهمگن و قلمبهاش را که هیچ تناسبی با سر کوچک و پاهای درازش نداشت. به ندرت این کار را میکردم. گاهی به محض اینکه نگاهش میکردم شروع میکرد تنهی گرد و چاقاَش را روی تارهای نامرئیاش تکان بدهد. تکان که میخورد تارها حرکت میکرد و من با اینکه بیشتر تارها را نمیدیدم ارتعاششان را حس میکردم. حتا یکبار وقتی نگاهش کردم بعد از اینکه شروع به تکان دادن خودش کرد دو قدم جلوتر آمد حس کردم چشمهایم را میبیند و نگاهم را حس میکند، من که حساش میکردم، میدیدماَش. میدیدماَش که ازلابهلای تارها نگاهم میکند. نباید بگویم که موهای بدنم سیخ شده بود. سوسکها زیاد بودند توو آشپزخانه، از لای کابینتها و زیر ظرفشویی بیرون میریختند. دمپایی سفید را دستم میگرفتم و هر کدام را با یک حرکت یا حداکثر دو تا ضربهی محکم له میکردم. از دیدن احشاء له شدهی سفید رنگشان که ته دمپایی و کف آشپزخانه مالیده میشد، چندشم میگرفت ولی هیچوقت فکرش را هم نکردم که میشود پاهای دراز و تنهی چاق و بیقوارهاش را زیر ضربات دمپایی یا چکمههای سیاه زمستانی له کرد. یکبار تصور کردم او را از زیر شیر آب دستشویی بیرون کشیدهام و با چکمه های سیاهم آنقدر رویش کوبیده ام که دیگر اثری حتا از پاهای درازاش نمانده است، آنقدر که سفیدی احشاء اش هم کف چکمه هام نیست. ولی خوب که فکر می کنم می بینم زیر چکمه هام جا نمی شود. مگس ها زیاد بودند. پشت پنجره خودشان را به شیشه می چسباندند و از بالای شیشه وزوز کنان تا پایین میآمدند. دوباره پرواز می کردند بالای شیشه و خودشان را از آن بالا ول می کردند پایین. یکی شان را گرفتم. بالهایش را کندم و رفتم توو توالت. پاهای درازش را دیدم، با ورود من به توالت تارهایش شروع کرد به تکان خوردن. فهمیدم تنه اش را روی تارها می جنباند. مگس را انداختم توی تارش. مگس اول بی حرکت ماند. پاهای جلویی اش را آهسته تکان داد. یکی از پاهایش تکان نمی خورد. پاهای عقبی اش را تکان داد. حالا سعی داشت تمام تنه اش را حرکت دهد و خودش را از شر تارهای لعنتی نجات دهد. دو تا پای درازش که همیشه پیدا بود به سمت جلو باز شد و کش آمد. چند حرکت ضرب دری انجام داد. آنجا بود که بیقوارهگی پاهایش بیشتر نمایان شد. خودش را از زیر شیر آب بیرون کشید و با سرعتی که اصلن متناسب با تنهی قلمبه اش نبود به سمت مگس رفت. با کمال خونسردی روی مگس کار می کرد و مگس را از لای پاهای جلویی اش رد می کرد و می تاباند. درست مثل کسی که دارد کلاف باز شده کاموا را دوباره میپیچد، تارهای نامریی اش را از زیر شکم و روی سر مگس رد کرد. چند لحظه بعد مگس کفن پوش شده ای کنار تارهایش بود و خودش دوباره زیر شیر رفته بود و تنهی سنگین اش را تکان می داد. نمیدانم چرا گریه ام گرفت. آنجا توی توالت. برای مگس بود یا برای او یا فرقی نمی کند به هر حال گریه ام گرفت. خیلی سال می گذرد. شاید نوزده یا بیست سال و هنوز زیر شیر آب توی توالت دو تا پای دراز و بی قواره پیداست که با وجود گذشت سالها باز هم زیر چکمه های من جا نمی شود. اولش هم گفتم هنوز توجهاَم را جلب می کند. حالا گوشهی اتاق، پشت بخاری، کنار پنجره، پشت پرده، دور لامپ و مهتابی ها و حتا بین شاخههای گل گندم توی گلدان تار بسته است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#700
Posted: 16 Jan 2014 16:34
یکشب، یک ماهی؛ یک پرنده
رضا کاظمی
از پنجره صدا آمد. ضعیف، کمرمق. گفتم اشتباه شنیدهام. گفتم حتمی گربه بوده مِرنو کشیده رفته. گفتم صدا شبیه مِرنوی گربه نبود. گفتم صدای "آبْ آب"گفتن بود. گفتم انگاری کسی تشنهاَش بوده "آبْ آب" کرده. نگاهِ ساعت کردم. عقربه از نیمهشب گذشته انداخته بود توو سرازیریِ صبح. دوباره صدا آمد. گوشهام را تیز کردم، مثل سگ شکاری. صدای ناله بود. نالهای که میگفت "آبْ آب." کتابی که دستم بود میخواندم گذاشتم زمین، از جام پا شدم رفتم سمت پنجره. پنجره روو به کوچه بود. بازش کردم. سرم را بُردم بیرون. نگاهَم را انداختم پایین، توو کوچه؛ گرداندم به چپ به راست. خوب سُکیدم. هیچ. سکوت. سرم را کشیدم عقبْ پنجره را بستم. یعنی آمدم ببندم که چشماَم افتاد گوشهی قاب پنجره، روو هِرِّهی بیرون. ماهی بود. ماهیِ رودخانهای، قزلآلا. قدّ کفِ دست. نه، کمی بزرگتر از کفِ دست. سر و دُم تکان میداد، دهاناَش باز و بسته میشد؛ و صدایی شبیه "آبْ آب" ازش بیرون میآمد. دهاناَم باز مانده بود. شبیه دهانِ ماهی. هر آن بود از هِرِّه بیفتد توو کوچه. گیجواگیج بودم. باز صدا کرد "آبْ آب." دست بُردم بههواش. آرام، با احتیاط. بعد یکهو انگار بخواهم کفتر بگیرم دست انداختاَم و از کمر گرفتماَش. آوردم داخل، بُردم انداختم توو پارچِ آب. پارچ بَراش کوچک بود. بُردم توو حمام، لگن را پُرِ آب کردم انداختم تووش. ایستادم بالای سرش به نگاه کردن. با حیرت، تعجب، شگفتزدهگی. اول مثل سکتهایها تِکانتِکان خورد، بعد دُم زد، باله زد، چرخید دور لگن. تند و فرز. مثل ماهی رودخانهای، قزلآلا. هِی چرخ زد چرخ زد چرخ زد؛ آنقدر که سرم به دَوّار افتاد، گیج رفت. رهاش کردم، و با یک دنیا علامت سوال و تعجب رفتم اتاقاَم، چراغ را خاموش کردم خوابیدم. خوابم نبرد. تا صبح چندبار بِش سر زدم ببینم آیا ماهی را خواب دیدهام، که دیدم خواب ندیدهام، هست و دارد بَرا خودش چرخ میزند. نزدیکهای صبح خوابم برد. لنگِ ظهر بیدار شدم. ماهی فراموشاَم شده بود. صدای کوچه از پنجرهی بازمانده توو میآمد. پاشدم. پنجره را بستم. رفتم بروم دستشویی یادِ ماهی افتادم. تندی رفتم حمام. لگنِ حمام پُرِ آب بود، اما ماهی تووش نبود. رفته بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟