انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 71 از 100:  « پیشین  1  ...  70  71  72  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
یک سگ و یک مرد

باران می‌بارید. زمینْ خیس، لغزنده شده بود. مرد لباس پوشید چتر برداشت رفت که برود بیرون. پاش را از آستانه‌ی در بیرون گذاشته نگذاشته سُرید روو موزاییک‌های کفِ پیاده‌رو، لِنگ‌اَش هوا شد، با تَه آمد روو زمین، پاش شکست، هَوارشْ فریادش رفت آسمان. نیمه‌شب بود. سیگارش تمام شده خواسته بود برود سر چهارراه از کیوسکِ شبانه بگیرد برگردد به کارش برسد. نویسنده بود. شب‌بیدار و تنها. صدا ناله فریادش رفت آسمان، اما نه چراغ خانه‌ای روشن شد، نه کسی سر بیرون کرد ببیند چه خبر است. هیچ. خواست خودش را کِشان‌کِشان برساند توو خانه، تلفن کند اورژانس بیاید؛ نتوانست. درد داشت. باران می‌بارید. زمین خیس، هوا سرد بود. صدای سگ آمد. سگِ خانه‌گی نه، سگِ ولگرد. درد که داشت، ترس هم بِش اضافه شد؛ شد نورعلی‌نور! چشم‌هاش از وحشتْ جِرید شد پیاله‌ی خون! کون‌خیزک کون‌خیزک خودش را کشاند پناهِ دیوار. تکیه داد. صدای سگ نزدیک شد. چشم‌هاش را بست. صدا نزدیک‌تر شد. توو دل‌اَش نذر و نیاز کرد. صدا قطع شد. سکوت. بعد، یکهو گرمای نفسِ حیوان ریخت توو صورت‌اَش، توو جان‌اَش. جان‌اَش داشت بالا می‌آمد در برود. پلک‌هاش بسته بود، پلک‌لرزه‌هاش را هم مهار کرد. نفس نکشید. حبسِ حبس. شد عینِ میت. میتِ ترس و درد به‌جان افتاده! سگ، روبه‌روی‌اَش نشست. هُشیار، زُل رفت بُراق شد به مرد؛ گوش‌هاش هم سیخ روو به جلو. کمی بعد، پاهاش را از بغلْ خَماند، خودش را وِل داد، حلقه شد کفِ پیاده‌رو، کنار مرد.
باران بند آمد. صبح شد. همسایه‌ها آمدند بیرون، رفتند سرِ کارهای‌شان. کسی ملتفتِ مرد و سگ نشد. کسی ندیدشان. نبودند. رفته بودند انگار. فقط جای‌شان روو موزاییک‌ها به‌قدر "یک سگ و یک مرد" خشک مانده بود.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
روز ملاقات
محمد غزنویان


از تاکسی که پیاده شدم، سردرِ عظیم آسایشگاه را دیدم که همچون وصله‌ای ناجور در مقابل زمین‌های کشاورزی برپا کرده بودند. نام آسایشگاه با کاشی‌های آبی و خط نستعلیق در بالاترین نقطه‌ی سردر حک شده بود. بعد از این‌که خوب برانداز اَش کردم، پُشت به آسایشگاه شدم و به هندوانه‌های نیمه‌رسی که از لای بوته‌ها سر جنبانده بودند، چشم دوختم. هندوانه‌ها از سفره‌های زیرزمینی‌ای سیراب می‌شدند که یحتمل حاوی مقادیر زیادی از خون و قی و شاش مجانین است که طی دهه‌ها سرریز شده‌اند درون چاه‌های عمیق آسایشگاه.
آتش به فیلتر که رسید، سیگار را با هدف برخورد به یک مگس شوت کردم و پس از ناکامی‌ خودم و سعادتِ مگس، به سمت سردر عظیم رفتم. یک سری مراحل اداری را طی کردم تا سرانجام به واپسین ساختمان نگهبانی پیش از ورود به عمارت اصلی رسیدم. نگهبان بی‌آن‌که به صورتم نگاهی بیاندازد، صاف با کف دست‌هایش جیب‌هایم را نشانه رفت و پاکت سیگار، فندک و قدری پول را بیرون کشید و گذاشت کنار پنجره. بعد از این بود که با بی‌تفاوتی حاصل از تکرار جزئیات این شغل مشمئز کننده گفت :
- کیف‌تان را روی میز خالی کنید.
با چرخش سر و گشاد کردن چشم، میز چوبی تازه رنگ شده‌ای را نشان داد که بی‌وقفه به سمت‌اَش رفتم و کیفم را رویش سر و ته کردم. آمد و مشغول انجام وظیفه‌اش شد. انگار که دارد کاهدان مرغی را به‌هم می‌زند همه‌چیزم را در هم چرخاند.
در همین حین صدایی از پشت سر گفت: اجازه هست؟!
مردی بلند قامت وخوش‌پوش با موهای مرتب و ریش پروفسوری. می‌شد حدس زد که پزشکی - چیزی باشد؛ با این وجود از سر عادت گفتم :
- شما؟
- هیچی! ببخشید! من پزشک این‌جا هستم.
- بسیار خب، اما جناب دکتر در بین خرت و پرت‌های من مورد جالبی را دیده‌اند؟ اگر این‌طور است بفرمایید! خواهش می‌کنم.
بی‌آن‌که جمله‌ام را تعارف تلقی کند، دست به کار شد. یک جلد از داستان‌های کوتاه کافکا و تکه‌ای چوب تازه، چیزهایی بودند که توجه‌اش را به خود جلب کرده بودند. چوب را - مثل این‌که یک لول تریاک با مهر شاهنشاهی کشف کرده باشد - جلوی صورتم گرفت و با جدیت گفت:
- این چوب چیست؟
- چوب است.
- می‌دانم. اما توی کیف شما چه‌کار می‌کند؟
- از من خوشش می‌آید.
- جواب سوال من را ندادید. پیش شما چه‌کار می‌کند؟
- از بچه‌گی علاقه داشتم چوب صاف و تمیز که پیدا می‌کردم برمی‌داشتم و تا رسیدن به مقصد روی دیوارها کِر می‌کشیدم.
- شما اغلب با خودتان حرف می‌زنید؟
- آقای دکتر! مگر نه این‌که انسان حیوان ناطق است؟ خب معلوم است که حرف می‌زنم.
- منظورم چیز دیگری است آقا!
- خب در این صورت من پارانویید نیستم
- اوه! پس به روان‌شناسی هم علاقه‌مندید...
- خیر! من فقط به فروید علاقه‌مندم.
- پس این چوب است !
- بله دقیقن این چوب است !
- گفتید گاهی به شما ابراز علاقه می‌کند؟
- فکر می‌کنم چیزی برعکس این گفته باشم.
- من مردهای تنهای بسیاری را دیده‌ام که از چوبْ سوژه درست می‌کردند و چوب با آن‌ها آمیزش هم می‌کرد.
- جالب است.
- چی آقا؟
- نکته‌ای که گفتید.
- آقا شما افکار جنسی دارید که به طرز ناجوری با این کافکا در هم تنیده شده
- لابد سابقه‌ی آمیزش با کافکا هم داشته‌ام.
- من با شما بذله‌گویی نمی‌کنم آقا !
- عجب! زمانی پدرم داستانی نقل می‌کرد از طبیبی که به محض حاضر شدن بر بالین بیماران، اطراف آن‌ها را جست‌وجو می‌کرد تا ببیند چه خورده‌اند. مثلن اگر پوست خربزه ای را می دید بی درنگ می گفت: مریض گرمی کرده است و ... یک‌بار می‌رود می بینید اثری از هیچ خوراکی نیست. سرآخر یک پالان می بیند و می گوید به گمانم مریض‌مان خَر خورده. حالا حکایت شماست. یک کتاب کافکا و تکه ای چوب را طوری به‌هم وصله زدید که نهایتن به نظر برسد بنده در حین فکر کردن به کافکا، از این چوب می‌خواهم عمل دخول را انجام بدهد
- هاهاهاها .... به‌هرحال این ایده‌ی خوبی است آقا.
- به گمانم پازولینی زیاد می بینید
- ما این‌جا تلوزیون نداریم آقا. چه برسد به پازولینی
- باشد! من باید بروم به رفیقم سر بزنم آقای دکتر.
شروع می‌کنم به جمع کردن وسایل و چپاندن آن‌ها توی کیفم. زیر چشمی به چشم‌های وق‌زده‌ی نگهبان دقت می‌کنم که مات و متحیر به نقطه‌ای در مرکز تلاقی کلمات من و دکتر قفل شده است. اما هم او و هم من، با فریاد دکتر از جا می‌پریم؛
- کجاااا ؟
- ای بابا! داخل دیگر. پیش رفیقم.
- خیر
- جان؟
- نمی‌شود آقا. شما جایی نمی‌روید
- آقای دکتر بازی تمام شد. باید بروم داخل. می‌دانید چند فرسخ راه را گز کرده‌ام برسم این‌جا؟ رفیق زبان بسته‌ام منتظر است
- ما این‌جا زبان‌شان را می‌بُریم آقا
- شوخیِ خوبی نبود آقای دکتر. بروید کنار می‌خواهم بروم
- آقااا ... مطمئن باشید با افکاری که دارید اجازه نخواهم داد وقتی رفتید داخل، به بیرون برگردید. همین الان تماس می‌گیرم حبس‌تان کنند. شما واقعن برای جامعه مضر هستید.
- بله می‌دانم
- با من جدی برخورد کنید آقا
- جدی هستم. همفکران شما در وزارت امنیت بعد از مطالعه‌ی نوشته‌جاتم همین جمله را گفتند
- لعنت به آن‌ها. چرا چنین موجوداتی باید در کار ما روان‌کاوها دخالت کنند. مثل این‌که پینوشه برای یونگ مقدمه بنویسد.
- می‌شود
- منزجر کننده است
- آقای دکتر واقعن نهایت تشکر را از این همدردی دارم. اما تا شما به این قیاس فکر کنید، من می‌روم برای ملاقات از رفیقم
- نگهبااان ... مرتیکه را راه ندهید. بچه‌ها را اذیت می‌کند. این دستش با آن کافکای بی‌ناموس توو یه کاسه است. این چوب دارد. حشری است. دروغ می‌گوید.
چشم‌های دکتر در حین ادای این کلمات از حدقه بیرون زده. روی زمین می‌افتد و نگهبان هم بعد از فشار دادن دکمه‌ی قرمز، روی او می‌افتد. نگهبان‌های دیگر هم وارد می‌شوند و هر یک قسمتی از بدن دکتر را مهار می‌کنند.
خشکم زده از مشاهده‌ی بسته شدنِ دست و پای‌اش. به چشم‌هاش نگاه می‌کنم. به سینه‌اش که تند ولی با درد بالا پایین می‌رود. حالا نعره‌هایش بدل به ناله شده و زیر لب می‌گوید: فلیسه... فلیسه ...
بلندش کردند و تکه پارچه‌ای چهارخانه را بستند دور دست‌هایش. یکی اراده می‌کند تا تکه‌ای هم بچپاند توی حلقومش. دیگر طاقت نمی‌آورم.
- چشمم روشن! خوب شد امروز آمدم و دیدم. این است نگهداری در قبال دریافت این‌همه پول از رفیق ما. این بود آن‌همه مُحسناتی که آن دکتر جوادی پفیوز برای ما تبلیغ می‌کرد. ولش کنید الدنگ‌هایِ تن لش.
- این‌ها هم با امنیتی‌ها دست به یکی هستند. تو فرار کن. این‌ها می بندن‌اَت
دست به قلب دکتر می‌گذارم. این چشم‌ها. این چشم‌ها. از وقتی آمده این‌جا مغزش روز به روز خالی‌تر شده و در عوض این چشم‌ها پر شده از چیزی که دایره‌ی شناخت من از آن تهی است.
می‌گویم:
برویم داخل رفیقم. برویم برایت از فلیسه جان کاغذ آورده‌ام.
- فقط تویی که می‌توانی این‌همه مسافت بیایی و بی‌ترس از این‌ها نامه‌هایش را به من برسانی
- من برایت هر کاری می‌کنم
- سیگار هم آورده‌ای؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نگهــــــــــــــــبان
وحید پاک‌طینت


شنبه، نیم ساعت زودتر توو پاتوقم نشستم پشت میز. هوا برای اول بهار خیلی سرد بود. می‌گفتند صبح برف هم باریده آسمان. از سپیدی نازک دامنه‌های کوه معلوم بود که بی‌راه نمی‌گویند. یک هات‌چاکلت سفارش دادم که زور آسمان برای سردی بی‌موقعش هدر نرفته باشد.
هنوز ‌ساعتی مانده‌بود بفهمم منظور دختر از تا بعد گفتن، تعارف بوده یا چیزی دیگر. مهلت دادن به طرف مقابل برای دیداری ارادی و نه از سر اتفاق، نشان از تجربه‌‌ای داشت که بوی گداییِ جلب اعتمادش توو ذوق می‌زد. در ضمن می‌شد توو همین موقعیتِ پنجاه‌پنجاه، درجه‌ی جذابیت ارتباطی‌ام را از نظر جنس مخالف سبک‌سنگین کنم. چون توو هیچ رابطه‌ای، که خوب می‌دانم بیرون از هر قراردادی است، این چیزها ملاک نیست. حداقل ملاکی تعیین کننده. به هر حال، حساب کتاب بعد از گذشت سه روز نشانه‌ی بی‌ظرفیتی‌ام بود. حتا درآویختن با افکاری که به آن‌ نیاز داشتم برای انتخاب رفتاری مناسب. که نشانه‌ی نداشتن تصور ذهنی درست از یک رابطه‌ی پیش پا افتاده بود. اگر جذابیت‌ بکر دختر را ندید می‌گرفتم، بین او و دیگران هیچ تفاوتی نبود. اما نمی‌شد ندید بگیرم. و همین کافی بود برای خاراندن کورک کنجکاوی‌ام. آن‌قدر که سر باز کند تا از خارش بیفتد. البته این یک وسوسه‌ی باستانی مردانه است که هرگز از خارش نمی‌افتد.
ته ذهنم می‌خواستم دختر بیاید سر میز خودش و انگار نه انگار که من هم نشسته‌ام این گوشه. کندی پیشرفت توو یک رابطه مثل مزه‌مزه کردن طعم قهوه‌ی فنجان لذت کشدارتری دارد. مثل یک‌هو گم شدن و کورمال کورمال پیدا شدن توو ماجرای پرپیچ و خم یک فیلم سیاه و سفید. البته اگر بشود لذت دیدن فیلم یا قهوه خوردن را با همنشینیِ دختری ناشناس قیاس کرد. یک همنشینی چند دقیقه‌ای که با خوش‌بینی می‌شود طرفین را دو میخ‌ حساب کرد برای طول طناب یک رابطه. اتصالی موقتی که به قول حساب‌دارم نمی‌شود برآورد هزینه‌ کرد برای تحمل بارش. یا مدت اعتبارش...
به هرحال من هات‌چاکلت سفارش داده بودم نه قهوه.
توو آن‌روز سرد بهاری، یک ساعت قبل از آمدن دختر، قبل از خالی شدن لیوان قیفی شکل بلوری‌، که معمولن بستنی خوری‌ست و نه هات‌چاکلت خوری، بدون هیچ پیش زمینه‌ای به تاب‌خوردن‌های کودکی‌ام فکر کردم. که آرام بودم و با طمأنینه. این هم مثل کلمه‌های دیگر تازه چسبیده بود به زبانم... چشم‌ها را ‌بستم و به تاب‌خوردن‌های کودکی‌ام فکر کردم. روو صندلیِ زرد که با چهار زنجیر معلق بود و تاب می‌خورد و وقتی چشم باز می‌کردم توو اوج بالا آمدن و ابتدای برگشتن یک‌ لحظه از لذت سرم گیج می‌رفت. با بی‌اعتمادی به دوبلبرینگی نگاه می‌کردم که حول لوله‌ی قطور آبی، سی چهل درجه می‌چرخید و زنجیرها به آن چسبیده‌ بود. با جوش برق. اتصالی موقت. و باز هم سرم گیج می‌رفت و از لذتی ناپایدار دلم هررررری می‌ریخت پایین و دوباره چشم‌ می‌بستم و باز می‌کردم و باز پاها را سیخ می‌گرفتم بالا... از این که هنوز روو هوا معلق بودم بین نقطه‌های انتخابی و اتفاقی سرم گیج ‌رفت. هنوز آونگی گیج و مست بودم بعد از سی سال تاب خوردن. بدون بازنشسته‌گی. آن هم گوشه‌ی یک کافی شاپ. تعلیق پایدار روی صندلی‌، سرگیجه‌ای مدام بوده پشت پلک‌هام. در حد فاصل گوش‌هام. یک لحظه حس کردم مثل یک شتر در خواب راه رفته‌ام سال‌ها... آرام آرام آرام... تاب تاب تاب. در سکوت بیابان. زیر لحظه‌های درخشان ستار‌های دور و نزدیک.
نگهبانِ جلوی در پاساژ، سوئیچ آورد برای جوان چاقی که گاهی می‌نشست پشت پیشخوان.
گفت: ماشین‌رو گذاشتم توو پارکینگ سی‌ویک.
چاق سوئیچ را برداشت و نگهبان رفت. مغازه‌های پاساژ پارکینگ نداشتند و عصرها دنبال پارکینگ‌ خالی بودند. مثل فاخته‌ها که توو لانه‌ی بقیه پرنده‌هاتخم می‌گذارند، تخم آهنیِ چند صد کیلویی‌شان را می‌گذاشتند توو پارکینگ دفترهای اداری که تعطیل می‌شدند. البته با همدستی نگهبان که بیش‌تر به یک خدمتکار همه‌گانی شبیه بود تا به یک نگهبان. قدوبالای کوتاه و پهن داشت با صورتی آفتاب‌سوخته‌ که با تعجب می‌شنیدم به لهجه‌ی تهرانی حرف می‌زند.
بی‌مقدمه از چاق پرسیدم که نگهبان اهل کجاست؟
چاق نه تعجب کرد نه نگاهش طوری شد که مثلن: این چه سوالیه... یا به تو چه ربطی داره.
گفت: خودش می‌گه از دهات‌های کاشانه. بچه کویره. ازش بپرسی واسه‌ت شیرین تعریف می‌کنه. پونزده‌سال پیش که سرباز بوده، توو همین خیابون، دوسال گشت می‌داده هر روز. تا سر میدون می‌رفته و بعد دوباره می‌اومده تا پایین. می‌گه نفهمیده دوسال چه‌جوری گذشته. می‌گه همه آدمای این خیابون‌ر‌و می‌شناسه. راس می‌گه. با خیلیا سرسلام داره. می‌گه وختی خدمتش تموم ‌می‌شه نتونسته از این خیابون دل بکنه. می‌آد تهرون. به بهونه‌ی کار. اونم فقط توو همین خیابون. هی می‌رفته تا میدون و برمی‌گشته. شبا توو پارک بوده و روزا هرکاری‌ می‌کرده تا شیکمش سیر بشه... اما وختی زن می‌گیره، مجبور می‌شه کار ثابت گیر بیاره. بازم فقط توو همین خیابون. روزای اول که پاساژ نوساز بوده و مغازه‌ها تک‌وتوک واز بودن، اِنقد لهجه داشته که مرتیکه فروزش استخدامش کنه واسه نگهبانی. متاهلم که بوده خوب... اما راضی نشده با زنش توو سرایداری زندگی کنه. می‌گه زن آدم خوب نیست نزدیکش باشه.
یک لحظه حواسم رفت به این‌که چرا صاحب مغازه‌های پاساژ‌ چشم ندارند مدیر یا رئیس هیات مدیره‌ی ساختمان را ببینند. اما خیلی زود فکرم برگشت توو شعاع دو سه متری دور و برم. به چاق نگاه کردم و از خودم پرسیدم چه‌طور می‌شود توو کویر زنده‌گی کرد؟ بعد زمزمه کردم توو مغزم، لابد همان‌طور که می‌شود توو قطب زندگی کرد. به‌نظرم پیش از تاریخ، روزهایی که آدم‌ها محل زنده‌گی‌شان را بدون پرداخت وجه نقد خودشان انتخاب می‌کردند، هرگز وجود نداشته. شاید هم داشته و کیفیت انتخاب مکان به هوش و عقل آدم‌ها بسته‌گی داشته. شاید هم به مقدار جان‌کندن برای رسیدن به جاهای دورتر و خوش آب‌وهواتر. تعداد آدم‌ها نسبت به مناطق بی‌صاحب زیاد نبود. حتمن می‌شد نجنگید برای محل سکونت. اصلن نمی‌خواستم به کلمه‌های گشادی یا خودآزاری فکرکنم. دلیل‌های کوتاه برای پاهای دراز زمان جوراب نمی‌شوند. اگر برای وابسته‌گی به وطن واقعن دلیل لازم نیست، این‌همه اصرار‌ برای ادامه‌ی زنده‌گی در شرایط سخت منطقی‌ست. احتمالن لذت غلبه بر طبیعت و رام کردنش جزء ملزومات زنده‌گی نیست. فقط سرگرمی و بازی‌ست. کیفیتی با کم‌ترین شباهت به لذتی از جنس ور رفتن با کورک. که توو وابسته‌گیِ خارش پنهان شده. نباید حسم رو وامی‌دادم به عقلم. فوران فکرم را باید بند می‌آوردم... من هیچ‌وقت کورک نداشته‌ام.
نگاهم ثابت بود روو صورتش. به خودم گفتم این هم از یک چاق خوش سر و زبان دیگر. چه جوان چه پیر، هر چاقی شیرین حرف می‌زند. به شرطی که بشود زبانش را باز کرد.
وقتی منتظری، دختر هرگز نمی‌آید. این‌بار شیر و قهوه سفارش دادم که مثل توو فیلم‌ها، خیلی منتظر به نظر نیایم. کف شیر داغ را بدون شکر هورت کشیدم. از ظرفی که شکل یک پارچِ آب کوچک بود. و با هر هورت بیش‌تر مطمئن می‌شدم که دختر نخواهد آمد. خودم را دیدم که نیم ساعت بعد، خیابان را به طرف شمال پیاده می‌روم و جلوی هرمغازه‌ای می‌ایستم. به چیدمان ویترین‌ها نگاه می‌کنم و به اجناسی که مدت‌هاست از وقت فروشش گذشته. تلنبار روی هم. از ریخت‌شان می‌شود فهمید که بار اضافی مانده‌اند روو تن ویترین. و مشتری دیگر سخت راضی به خریدشان می‌شود. وقتی می‌شود هرجنسی را خرید، جذابیت خرید جایش را به توقع ارضا نشدنی می‌دهد که توو غبغب جمع می‌شود. مثل بادی که همزمان توو سینه و دستگاه گوارش جمع می‌شود.
دوباره خودم را دیدم که دو دسته گل نرگس دستم است و وقتی در آپارتمان باز می‌شود ( وقتی همخانه‌ام خانه است هیچ‌وقت کلید به در نمی‌اندازم ) همخانه‌ام از دستم می‌گیرد، می‌بوید و تشکر می‌کند و من نمی‌توانم بگویم برای گلدان‌های سفال خریده‌ام نه تو. و بعد می‌نشینم روو صندلی جلوی اپن و به سالاد خوردنش نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد زنم باشد و من مست. کتم را بیاندازم روو مبل و با کفش بروم توو تخت و زنم را به چیزی نگیرم و او تنها جلوی آینه بنشیند و موهاش را برس بکشد و خیره توو چشم‌های خودش اشک بریزد... با این حس: که همه چیز از دست رفته. یا حسی نزدیک به این.
کاش هنوز همه‌چیز سیاه‌وسفیدوخاکستری بود. با نوری پر از غبار اکلیل مانند.
قربان تلفن...
چاق ایستاده بود کنار میز و گوشی تلفن را گرفته بود طرف من. نگاهش طوری بود که انگار برای همه تلفن سرو می‌کند. چیزی که این‌جا اصلن مفهومی ندارد. فقط گوشی مدل گوشی‌های زیمنس سیاه جنگ جهانی دوم نبود و او یک پیراهن سفید با پاپیون سیاه کم داشت. با یک سیم بلند چند متری که وصل نبود به تلفن. با پاهای جفت کرده و کمری خم. البته من هم هیچ مدالی به سینه نداشتم و هیچ صلیب کوچکی زیر گردنم نچسبیده بود.
گوشی بیسیم بود. پاناسونیکِ نقره‌ای: ...بله؟
صدای دختری گفت: سلا... خواستم تشک... از قهوه‌ی پنج‌شنبه... بگم ک... من... به گوشی خودتون...؟
صدا قطع می‌شد و خش‌خشی می‌آمد توو گوشی. مفهوم نبود.
چاق گفت: بد آنتن می‌ده اینجا...
مزخرف می‌گفت. تلفن ثابت را گرفته بود دختر. شماره‌ام را گفتم. نفهمیدم کامل شنید یا نه. معذرت خواست و باز تشکر... صداش رفت.
انگار نشد بگوید الآن زنگ می‌زنم.
گوشی را گذاشتم روو میز. گیج نشده بودم. اما اعتراف می‌کنم فکرش را هم نمی‌کردم این طور بشود. یک صحنه‌ی جذاب، اما تکراری.
ده دقیقه‌ای گذشت و من به هرچیزی که شد فکر کردم... اما از تلفن خبری نشد. بهتر بود میز را حساب کنم و بزنم بیرون که گوشی‌ام درست آنتن بدهد. جلوی پیش‌خوانِ تمام چوب که ایستادم، تازه فهمیدم سنگینی کیف پولم را با وزن مبایلم اشتباه گرفته‌ام و یک آن بیش‌تر از صدها تصویر از روی هم برداشته شد و من را با یک سرگیجه‌ عقب برد و رساندم به لحظه‌ی ترک خانه. که وقتی شلوار دیگری از کمد برمی‌داشتم... جیب‌ شلوار قبلی را روی عسلی خالی کردم و... همین. حالا هم گوشی‌ام حتما همان‌جاست. زیر نور زرد آباژور...
خیابان روو به جنوب یک طرفه بود و نمی‌شد تاکسی گرفت. مگر این‌که خیابان شرقی را با سه تا چراغ قرمزش تحمل می‌کردی. آن هم توو شلوغی غروب. پیاده رفتم روو به شمال. خلاف جهت که می‌روی، راه به نظر طولانی‌تر‌ می‌آید. انگار تنهایی‌ات را بیش‌تر حس کنی پشت سرت.
قدم‌ها را بلندتر برداشتم از حاشیه‌ی باغچه که آدم کم‌تری جلوم سبز بشود.
در راه، به پشه‌های خمار صبح فکرکردم تا زمان کم‌تر کش بیاید برایم. وقتی صبح زود از توری پنجره به حیاط نگاه کرده‌بودم. به پشه‌ای که می‌خواست برود بیرون و نمی‌توانست و پشه‌ای که می‌خواست بیاید تو و او هم نمی‌توانست. روو سطح توری احتمالن وزوز بال‌هاشان پخش می‌شد. تا این‌که رسیدند به هم. رو در رو. جفت. پشه‌ی بیرونی نشسته بود روی توری و پاهای لاغرش را می‌کشید به بال‌هاش. پشه‌ی اندرونی‌ اما حرکتی نمی‌کرد. چاق بود و خون مکیده. ایستاده بود رو به روش. حتمن وضعیت انسانی، عجیب و غیر طبیعی بود برای پشه‌ها. اما نه توو شرایط سختی که آن‌ها داشتند. شاید هم من اشتباه می‌کردم و آن‌ها توو فکر جفتگیری نبودند و تنها به فکر یک ملاقات ساده بودند. چون پشه‌ی اندرونی، از بخت بد پشه‌ی بیرونی، سرتا پا خونی بود.
بچه که بودم برایم طبیعی بود پشه‌ها دوتا دست داشته باشند و چهارتا پا. اما امروز صبح برایم عجیب بود. وقتی می‌شود سوال کرد، هرچیزی بی‌جهت راز آلود و عجیب می‌شود. پرده را انداختم تا مزاحم ملاقات احتمالن شرعی‌شان نباشم. با این‌که مطمئن بودم به این چیزها اهمیت نمی‌دهند.
بالاخره رسیدم سر چهار راه.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

andishmand
 
استاد

یکی از مریدان حسن بصری ؛ عارف بزرگ ؛ در بستر مرگ استاد از او پرسید :
"مولای من! ​​استاد شما که بود ؟ "
حسن بصری پاسخ داد :
..."صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز هم شاید برخی را از قلم بیندازم ."
"کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ "
حسن کمی اندیشید و بعد گفت :
"در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند،

اولین استادم یک دزد بود! در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، در خانه را باز کرد.
حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگزارش بودم که دعوت کردم شب در خانه ام بماند.
یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون می رفت و می گفت : می روم سر کار ؛ به راز و نیازت ادامه بده و برای من هم دعا کن و وقتی بر می گشت ، می پرسیدم چیزی بدست آورده یا نه. با بی تفاوتی پاسخ می داد : " امشب چیزی گیرم نیامد. اما انشا ء الله فردا دوباره سعی می کنم. "
مردی راضی بود و هرگز او را افسرده ی ناکامی ندیدم. از آن پس، هر گاه مراقبه می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و هیچ ارتباطی با خدا برقرار نمی شد ، به یاد جملات آن دزد می افتادم : "امشب چیزی گیرم نیامد ، اما انشا ءالله ، فردا دوباره سعی می کنم ، و این جمله ، به من توان ادامه راه را می داد. "

"نفر دوم که بود ؟ "

"استاد دوم سگی بود ، می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که آن سگ از راه رسید. او هم تشنه بود .اما هر بار به آب می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب. سگ می ترسید ، عقب می کشید ، پارس می کرد.
همه کار می کرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه، تصویر سگ دیگر محو شد. "

حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد:
"و بالاخره، استاد سوم من دختر بچه ای بود با شمع روشنی در دست، به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:
خودت این شمع را روشن کرده ای؟

دخترک گفت: بله. برای اینکه به او درسی بیاموزم، گفتم :دخترم ، قبل از اینکه روشنش کنی ، خاموش بود، می دانی شعله از کجا آمد؟
دخترک خندید، شمع را خاموش کرد و از من پرسید: جناب! می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود، کجا رفت ؟
در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بوده ام! کی شعله خرد را روشن می کند؟ شعله کجا می رود؟ فهمیدم که انسان هم ما نند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمی داند چگونه روشن می شود و از کجا می آید.
از آن به بعد، تصمیم گرفتم با همه پدیده ها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم؛ با ابرها ، درخت ها، رودها و جنگل ها، مردها و زن ها. در زندگی ام هزاران استاد داشته ام . همیشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله، هروقت از او بخواهم ، روشن می شود ؛ من شاگرد زندگی بوده ام و هنوز هم هستم.
آموختم که از چیز های بسیار ساده و بسیار نامنتظره بیاموزم ، مثل قصه هایی که پدران و مادران برای فرزندان خود می گویند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
نکنه دیده باشه؟!

ترافیک ایجاد شده نه به خاطر چاله چوله جدید وسط خیابان بود و نه به خاطر تصادف. ماشینها صف کشیده بودند و بخت خود را برای سوار کردن دختری که کنار خیابان ایستاده بود امتحان می کردند. چند راننده بدون هیچ عجله ای منتظر بودند تا نوبتشان شود و وقتی جلوی دخترک رسیدند سرشان را خم کنند و از پنجره طرف او چند جمله کوتاه بگویند؛ بعد اگر دختر چند قدمی به این طرف یا آن طرف ‌رفت یعنی نپسندیده است. راننده های در صف حتما تا حالا آنقدر تجربه بدست آورده بودند که بدانند در این صورت جای هیچ چانه زدنی وجود ندارد و بهتر است حرکت کنند تا شاید قسمت آنها در خیابان دیگری منتظر باشد.
مرد همینطور که حواسش بود نگاهش به دختر نیفتد تلاش داشت تا از بین صف ماشین‌های در نوبت ایستاده فرار کند و بزند بیرون، اما فایده نداشت. او که سعی می‌کرد از ماشین‌ها راه بگیرد، رسید پشت ماشینی که نوبتش شده بود و راننده‌اش خم شده بود سمت پنجره. مرد با عصبانیت گفت: «سر صبح هم ول نمی‌کنن بی‌شرف‌ها!»
مرد تمام حواسش به آینه بود تا اگر لحظه ای ماشینی نیامد سریع فرمان را بچرخاند و در برود، به همین دلیل هم متوجه نشد که دختر ماشین جلویی را رد کرده و بعد از لحظه‌ای نگاه کردن به او دارد می‌آید سمتش.
مرد با صدای بسته شدن در چرخید و بهت زده به دختر نگاه کرد. دختر بعد از اینکه در را بست کیفش را از روی دوش برداشت و اَه و اوهی کرد و گفت: «ایکبیری فکر کرده اگر ماشینش گرون قیمت باشه میشه براد پیت... انتر چه اعتماد به نفسی هم داشت!»
مرد هنوز هاج و واج بود که دختر اخم هایش را وا کرد و لبخندی اغواگرانه کنج لبش نشاند و گفت: «راه بیفت دیگه.»
در همین چند ثانیه که مرد در گیجی به سر می برد، خیابان خلوت شده و دوباره حال و هوای یک
خیابان معمولی در ساعت های اولیه صبح را به خود گرفته بود. ماشین‌های پشت سری یکی‌یکی مسیرشان را کج می کردند و از کنار مرد می گذشتند؛ اما او همانطور که دستانش روی فرمان مانده بود تمام کلمات ذهنش را مرور کرد تا با چند تا از آنها جمله ای بسازد و به دختر بگوید.
- من مسافر کش نیستم!
خود مرد هم فهمید چه جمله مسخره‌ای گفته و اصلا به درد آن موقعیت نمی‌خورده است. دختر داشت با لباسش ور می‌رفت و به همین خاطر نگاهش به مرد نبود تا درماندگی را در آن ببیند. به همین خاطر هم فکر کرد این یک شوخی مسخره برای باز کردن سر صحبت است نه اوج تلاش یک غریق برای اینکه لااقل سرش از باتلاق بیرون بماند. اما با اینحال بد ندید چیزی بپراند.
- من هم مسافر نیستم. تازه فقط مسافرها که کشیدنی نیستند!
دختر این جملات را با ناز ادا کرد و دوباره همان لبخند مصنوعی را نشاند روی لبهایش اما مرد که ناگهان حواسش به جای دیگری متوجه شده بود، کنایه موجود در حرف دختر را نفهمید و سریع ماشین را حرکت داد و در دل خدا‌خدا کرد که یک وقت نکند زن واحد روبرویی در مجتمع‌شان که چند متر جلوتر در ایستگاه اتوبوس نشسته بود او را دیده باشد.
خواست تصور کند که اگر زن همسایه ماجرا را به زنش گفت او چه جوابی می تواند بدهد که دختر رشته افکارش را پاره کرد و با صدایی بلند تر از جملات قبلی گفت: «آروم بابا! نه به اون وایسادنت نه به این گاز دادن. ترسوندی منو!»
اما در صدای دختر بیش از آنکه ترس باشد، ناز و عشوه بود. مرد به خودش آمد و فهمید که چطور از ترس زن همسایه پایش را روی پدال گاز فشار داده است.
مرد هنوز از گیجی در نیامده بود. دختر کیفش را انداخت روی صندلی عقب و بعد از اینکه در آینه آفتابگیر با مو وصورتش ور رفت، مانتویش را جا بجا کرد تا راحت تر بتواند یک پا را روی دیگری بیاندازد. مرد هنوز در فکر زن همسایه بود: «نکنه دیده باشه؟!»
مرد کم‌کم از فکر زن همسایه بیرون آمد و به دختری فکر کرد که بوی تند عطرش ماشین را پر کرده بود.
مرد زیر لب گفت: «چرا من؟» شنیده بود که بعضی دخترها برای تلکه کردن مردها سوار می‌شوند و اگر پول درست و حسابی نگیرند شروع می‌کنند به داد و بیداد و آبروریزی که ای وای این مرد قصد بدی داشته و به من چپ نگاه کرده است! مرد فکر کرد این دختر هم یکی از آنهاست. همیشه با خودش فکر می‌کرد اگر چنین اتفاقی برای او بیفتد سریع پیاده می‌شود و دختر زورگیر را با چک و لگد را می‌اندازد پایین، اما حالا بی‌حرکت ایستاده بود. از آبروریزی می‌ترسید.
دختر که انگار سوال مرد را شنیده بود جواب داد: «خوش قیافه که نیستی؟ هستی، ماشینت با کلاس نیست؟ که نیست... ولی خب تر و تمیز که هست!، لباسات هم که کلی خوش تیپت کرده؛ مارک داره، نه؟»
دختر ریز خندید و بعد انگار مخاطب این جمله خودش باشد، خیلی آرام گفت: «تازه تنوع هم هر چند وقت یکبار لازمه... دمخور بودن با شمارم باید تجربه کرد!» و بعد اینبار جوری که فقط خودش شنید گفت: «خسته شدم از اون کثافتاريال حالم بهم میخوره ازشون!»
مرد جمله آخر دختر را نشنید. سرش را به سمت آینه چرخاند و در آن خودش را ور انداز کرد. ته ریش همیشگی اش کمی بلندتر شده بود و جوش کوچک قرمز رنگی کنار بینی‌اش توی چشم میزد. چند رشته مو روی پیشانی ریخته بود و با خیسی عرق به آن چسبیده بود. مرد مثل همیشه موهایش را معمولی شانه کرده بود.
مرد بعد از آن سرش را به زیر انداخت و به پیراهن راه راه آبی و سفیدش نگاه کرد که روی شلوار افتاده و کمربند را مخفی کرده بود. او تا نگاهش به پایش افتاد و دمپایی‌ها را دید نگران شد که نکند کفشهایش را در خانه جا گذاشته باشد اما سریع یادش آمد که آنها را در صندوق عقب گذاشته است و بعد به خودش تاکید کرد که حتما یادش یاشد تا جلوی اداره دمپایی هایش را در بیارد و کفش بپوشد.
صدای دختر مرد را که لحظه ای او را فراموش کرده بود به خود آورد:
- کجایی آقایی؟ هیچ معلوم هست کجاها سیر می کنی؟
مرد همینجور روبرو را نگاه می‌کرد و آرام می‌راند. صدای دختر باعث شد تا باز یاد او بیفتد و اینبار هم از حضور او در کنار خود جا بخورد. دوباره ذهنش از همه چیز خالی شده بود. قدرت هیچگونه تصمیم گیری نداشت.
- ای بابا. نکنه لالی، شاید زبون ما رو نمی فهمی؛ نکنه خارجکی هستی؟
دخترک این را گفت و بعد شروع کرد با حالت مسخره ای چند کلمه انگلیسی را پشت سر هم بلغور کردن. بعد هم قهقهه ای زد و دوباره دستی به موهایش کشید.
مرد دوباره همه توانش را جمع کرد تا چیزی بگوید که به مسخرگی جمله اولش نباشد:
- من اینکاره نیستم!
- اینکاره؟ همچین میگی اینکاره که انگار بهت مواد تعارف کردم. تازه همه که اینکاره به دنیا نمی‌یان... من هم اولش اینکاره نبودم.
اگرچه حضور دختر برای مرد عادی تر شده بود و قلبش آرامتر می زد و نفس هایش شمرده تر می آمدند و می رفتند اما او هنوز نمی دانست باید چه بگوید و چه کار کند. دوباره داشت سکوت کش‌داری حاکم می شد که دختر گفت: «آهان فهمیدم! اولین راه ارتباط با هر کس اسمشه، اسم من آزیتاس. تو می‌تونی آزی صدام کنی.»
دختر که دید مرد چیزی نمی گوید گفت: «خوب من هم تو رو ... تو رو حاجی صدا می کنم، خوبه نه؟ بهت میاد.»
مرد با شنیدن کلمه حاجی براق شد تو صورت دختر. از اینکه دختر فهمیده بود قیافه او به چی می خورد خوشحال شد. نگاه به صورت دختر باعث شد تا تازه چهره او را ببیند که پشت آرایشی غلیظ و غیر طبیعی هوس انگیز شده بود. به خودش آمد و استغفراللهی زمزمه کرد و روی برگرداند.
او تازه متوجه شد که بی هدف دارد در خیایانها می چرخد. آرام در اولین جای پارک خالی خیابانی که نمی دانست کجاست پارک کرد. بعد دو دستش را به فرمان فشار داد و کمرش را صاف کرد و با صدایی که سعی می کرد قاطع باشد گفت: «پایین.»
دختر خلاف آنچه او انتظار داشت از تک و تا نیفتاد و با صدایی که ادای مظلومیت را در می آورد و زنانگی در آن موج می زد گفت: «نگو تو رو خدا! حیف نیست با این قیافه مهربون اینقدر تلخ حرف میزنی.»
گویی سوزن به بادکنک قاطعیتش مرد زدند؛ چرخید سمت دخترک و با التماس گفت: «تو رو خدا پیاده شو. گفتم که، من اینکاره نیستم.»
دخترک اما همانطور مظلومانه و با لبخند و با گردنی متمایل به شانه به او نگاه می کرد.
مرد عصبانی شد و داد زد:
«بابا چه گیری دادی به من. سی ثانیه نشده سوارت می کنن. پیاده شو دیگه.»
دختر با همان حالت قبلی و البته با لبخندی بیشتر نگاهش می کرد.
مرد آرام تر از دفعه قبل ولی با ته مانده های عصبانیتی که با استیصال هم آمیخته بود گفت: «فاحشه هم فاحشه های قدیم.»
دخترک از جا پرید و گفت: «نه دیگه! نشد. قرار نشد توهین کنی. الان دیگه کسی حق نداره به ما بگه فاحشه. ما روسپی هستیم!»
مرد با درماندگی نفس عمیقی کشید.
دختر گفت: «تازه خود روسپی هم گونه های مختلفی داره: خیابانی، تلفنی، روسپی هایی که تفریحی کار می کنند و بعضی ها هم که مثل من دو شیفتن!»
- به خاطر همینه کله سحر اومدی بیرون؟
- آره دیگه؛ شرایط من با بقیه یه کم فرق داره.
- همه تون کثافتید.
- چه بی ادب. این هم یه جور شغله. تازه از ما هم کثافت تر هست.
مرد انگار که توجهش جلب شده باشد با اخم به دختر نگاه کرد. دختر در این مدت دکمه‌های مانتویش را هم باز کرده بود. چشم مرد به رژ لب و بلوز بنفش که دختر آنها را با هم ست کرده بود افتاد. دوباره به خودش آمد و باز با گفتن استغفرالله روی برگرداند. دختر که فکر کرد توانسه تقسیم بندی مهمی را ارایه دهد و از آن مهمتر توجه مرد را جلب کند گفت: «مردها، اونها از ما هم کثافت ترند!»
بعد احساس کرد که تند رفته است و دوباره همان قیافه مظلوم و هوس انگیز را به خود گرفت و گفت: «البته دور از جون شما» و بعد چشمکی زد.
- آره، ولی اگر امثال شما نبودند...
دختر نگذاشت او حرفش را تمام کند و گفت: «آنوقت امثال ما را می ساختند یا مجبور می کردند. ندیدی چه صفی کشیده بودند؟!»
مرد گفت: «ولی شما خودتون انتخاب می کنید.»
- آره راست میگی خودمون انتخاب می کنیم. ولی بین یه گزینه!
- گزینه های دیگه ای هم هست. همون گزینه هایی که بقیه انتخاب می کنند.
- اگر گزینه‌های دیگه‌ای باشه هیچ کسی خر نیست که این رو انتخاب کنه!
- ولی خودت گفتی بعضی‌ها تفریحی‌اند...
- خب... خب اونا خرن!
- پس شماها یا خرید یا مجبور... آره؟ ولی حتی اونایی هم که فکر میکنن مجبورن گزینه‌های دیگه‌ای هم داشتن.
دختر ساکت شد. بغض کرده بود. مرد دوباره برگشت سمت دختر. دختر با چشمهایی که اشک در آن جمع شده بود به او نگاه کرد.
مرد که اینبار مدت طولانی تری را به او خیره شده بود، در دلش گفت: «مثل اینکه حرفهایم تاثیر گذاشت. جوابی ندارد که بدهد». باز در دلش گفت: «اگر دو نفر پیدا می‌شدند که با اینها صحبت کنند الان وضع اونها اینطور نبود». دوباره در دلش گفت: «خود من شاید بتونم کاری کنم که از این کثافتی که توش افتاده نجات پیدا کنه...خدا می دونه چه دلایلی برای اینکارش داره.» بعد در چشمهای خیس دخترک دقیق تر شد و اینبار از جایی که انگار دلش نبود، انگار خارج از او بود، کسی با صدای خود مرد گفت: «حیف نیست دختر به این خوشگلی؟!». مرد جا خورد و بی‌اختیار دست گذاشت روی دهانش! همان صدا دباره گفت: «چرا ترسیدی، زن همسایه که نیست. تازه انقدر آروم گفتم که اگر هم بود نمی‌شنید!»
همین موقع دختر لبخند زد و با نوک انگشتش قطره های اشک را از چشمانش گرفت و گفت: «بی خیال بابا. هر کسی بدبختی های خودش رو داره.»
مرد از صدایی که شنیده بود شرمش شد. سرش را برگرداند و پایین انداخت. وقتی سرش را بالا آورد زنی را دید که از جلوی ماشین رد شد و رفت آن‌طرف خیابان. مرد با دیدن او دوباره یاد زن همسایه افتاد: «نکنه دیده باشه؟!»
دختر که دوباره داشت سر و صورتش را مرتب می کرد و بعد در کیفش دنبال چیزی می گشت گفت: «ببین! اول صبحی حالمون رو نگیر دیگه.»
بعد شروع کرد به مالیدن چیزی به صورتش و وقتی تمام شد دوباره همان ماسک فریبنده را روی صورتش چسباند و برگشت سمت مرد. مرد با صدای کوتاه جرینگی که شنید فهمید دخترک دست برده زیر آینه و دارد تکه آهنی را که زیر آینه بوده لمس میکند: «آخی، چه نازه!»
مرد نگاهش را سُر داد سمت پلاک و زنجیری که زیر آینه آویزان شده بود. بعد روی آن را خواند و همینطور که زمزمه می‌کرد: «الم یعلم بان الله یری»، دوباره یاد صدایی که شنیده بود افتاد و سرش را انداخت پایین.
دخترک دستش را از پلاک جدا و صدایش را نازک کرد و گفت: «راه بیفت جیگر، جا داری یا جور کنم؟ خرجت میره بالا اما عوضش مطمئنه». دختر هنوز داشت با پلاک آهنی ور می‌رفت و آن را برانداز می‌کرد. او همینطور که پلاک را دستش می‌چرخان پرسید: «رو این چی نوشته؟». مرد آرام گفت: «آیا ندانست که خدا می‌بیند؟»! دختر اوهومی کشدار گفت و باز با بی‌حوصلگی پراند: «خب به من چه... جواب ندادی گلم، جا داری؟»
مرد دوباره یاد زن همسایه افتاد. بعد سرش را چرخاند سمت پلاک و آرام زمزمه کرد: «الم یعلم بان الله یری».
پلاک در جای خودش می‌چرخید و نور آفتاب بعد از خوردن به بدنه فلزی پلاک، برگشت و چشم مرد را زد. مرد لحظه‌ای چشمش را بست و بعد سرش را جلو برد و از شیشه جلو به آسمان نگاه کرد. زیر لب گفت: «شرمنده که حواسم نبود می‌بینی، ندید بگیر...»
دختر گفت: «چی شد؟ داری یا جور کنم؟!»
مرد دستش را برد سمت سوییچ. سوییچ را چرخاند. آن را در آورد و با دست دیگرش در را باز کرد و دوید آن سمت خیابان و بدو از ماشین دور شد .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
حکم مرگ

روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد قاضی می برند تا مجازاتش را تعیین کند .
قاضی برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم .
ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند .
عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟
ملانصرالدین می فرماید : انشاءالله در این سه سال یا قاضی می میرد یا خرم .
نکته :
در یک جامعهء عقب مانده همه مشکلات با مرگ حل میشوند



داستان موش

قرار بود در کلاس روانشناسی یک جلسه عملی برگزار شود. استاد قفسی بزرگ را نشان داد که یک موش نر درون آن قرار داشت و موش درست در وسط قفس بود. استاد یک تکه کیک را در یک سمت قفس و یک موش ماده را در سمت دیگر قفس نگاه داشت. موش نر به سمت کیک دویده و آن را خورد.سپس استاد طعمه را عوض کرده و یک تکه نان در سمت دیگر قفس گرفت. موش نر این بار هم به سوی نان دوید. این آزمایش ادامه پیدا کرد و استاد هر بار طعمه را عوض کرد و موش نر هر بار به سوی طعمه دوید و در هیچ موردی به سمت موش ماده نرفت .

استاد (رو به کلاس کرده و) گفت: نتیجه می گیریم که غذا مهمترین جاذبه (برای موجودات) است .

در این میان صدای یکی از دانشجویان از ردیف آخر کلاس بلند شد که :

استاد چرا موش ماده را عوض نمی کنید. شاید این موش ماده همسر موش نر باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
مرد

 
ماجرای عشق نیما و نشاط

اسمش نشاط بود و واقعاً چیزی جز نشاط نبود. نگاه ها بود که به سمتش می چرخید. آزاد بود و رها. دقیق و هشیار. با همه خوش و بش می کرد. حواسش همه جا بود، همه حرکات را زیر نظر داشت. سبکبال آمده بود تا به همه بگوید خودتان باشید. راحت باشید. بخندید. نترسید. ماسک های تان را بردارید. برقصید و زندگی کنید.

قلب پر شور نشاط ولی آن شب بیشتر می تپید. می دانست نیما هم خواهد آمد. اما چرا بر چشمانش کنترلی نداشت؟ چرا سراسیمه به دنبال نیما می گردد؟ چرا دوباره خود را به دردسر می انداخت؟ مگر نه اینکه تازه آرامش خود را باز یافته بود؟ مگر نه اینکه در حال ترمیم وجود صد تکه شده اش بود. مگر نه اینکه با خودش و خلوتش راحت بود؟

نیما وقتی رسید مهمانی گرم و شلوغ بود. فقط نیمی از وجود نیما آنجا بود. افکار درهم و شلوغ به ذهنش هجوم می برد. چطور به خودش اجازه داد تا به این مهمانی بیاید؟ چرا می خواست کنجکاوی اش نسبت به نشاط را پاسخ دهد؟ چرا می خواست از نزدیک نظاره گر او باشد؟ مگر نه اینکه چند صباحی است خودش را بازیافته است؟ چرا دوباره به کنجکاوی مجال تاخت و تاز داده بود؟ چرا؟

نشاط در فرصتی مناسب وارد حلقه رقص شد و همانجا بود که متوجه نیما شد. چندین بار چشم های شان با هم تلاقی کردند و گریختند. چندین بار شیطنت کردند و گریختند. اما چشمان شان از تلاقی ترسید.

نیما بعد از کمی رقص، کنار جمعی ایستاد. هم به حرف های آنها گوش می داد و هم به ترانه ایی که با پایان گرفتن دورِ رقص شروع شده بود. نیما دلش می خواست ترانه تازه ایی بشنود. آهنگی که شادش کند. نیما هر چه سریعتر می خواست نشاط را بشناسد.

رقص با آهنگ دیگری از سر گرفته شد. آهنگِ رقصِ خیلی غمگینی در سالن مهمانی پیچید. سنگینی موسیقی و دل های شکسته نیما و نشاط باعث شدند تا آنها از هم فاصله بگیرند.

نیما می ترسید. نشاط تردید داشت. شاید هر دو به این فکر می کردند که « عشق سوء تفاهمی شده که با یک متاسفم گفتن فراموش می شود».

نیما و نشاط می دانستند و می دیدند که صف جدایی ها، طولانی تر از پیوندهاست.

با آنکه چشمان شان چیز دیگری می خواست ولی واکنشی نسبت به هم نشان ندادند. از کنار هم گذشتند بدون آنکه بی گدار به آب بزنند. پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تقلا برای بقا

قطعات پنیر را در دهانم می گذاشت ... با انگشت هایش ... و مزه پنیر محو می شد ... محو ... در مزه سرانگشت هایش ... من نوزاد ی دو روزه می شدم ... در تقلای زنده ماندن .... می مکیدم .... می مکیدم دیوانه وار ... چرا که گریزی از بودن نداشتم.

علی نوزادی چند روزه است... گریه می کند... در آغوش می گیرمش... دهانش در جستجوست... بی تابانه!
بوی شیر را حس کرده است... می مکد... با ولع ... تند تند و بی تاب... احساس می کنم همه رگ های تنم در حال انقباض به سمت دهان اوست... احساس می کنم در حال خالی شدنم... در حال جان کندن... درد جان کندن اما در نگاه خیره این نوزاد ده روزه تبدیل به لذتی عظیم شده است
از تصور سیر شدنش... بزرگ شدنش... قوی شدنش.
سرشارم... سرشار از لذتی که اما سخت دردناک است. « بخور مامانی... من می میرم .. می میرم برای تو»

چشم هایش خیره در چشم هایم هست ... به هم زل زده ایم... چشم از هم بر نمی داریم... من مادری بیست و نه ساله و او نوازدی ده روزه.
من سرشار از غریزه ی مردنم برای او... او سرشار از غریزه ی ماندن!

مزه پنیر در مزه سرانگشت هایش محو شده است... من تشنه ام... تشنه.... چون کویری که از فصل بلند خشک سالی گذر کرده است و اکنون در آخرین شمارش نفس هایش ... در آن آخرین تقلای نا امیدانه برای ماندن. ناگهان فصل باران های موسومی از راه رسیده است.

و یادم می آید که :
بوسیدن همان مکیدن است.
که سکس تقلایی ست برای ماندن.

مادرم در دو سالگی مرا از شیر گرفت. در چهل و دو سالگی فهمیدم که همه ی عمر... همه ی عمر... همه عمر در پی همان حالت بوده ام .. بدون لیوان... بدون نی... در تاریکی و سکوت. فهمیدم که همه عمر دلتنگ اتصال دوباره به آن خاطره ی امن و ساکت و سرشار بوده ام.

گیجم و با این حال می دانم که فردا باید خانم سالخورده ی همسایه را ببوسم . باید بچه ها و سالخورده ها را خیلی بوسید... خیلی لمس کرد.
میل جنسی نقصان می گیرد میل بقا اما نه!
بوسیدن همان مکیدن است.
لمس کردن همان تغذیه کردن جان

پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
این مردهای دوست داشتنی

قبل از این، یک فمنیسم تمام عیار بودم. از آن گونه ها که حتا نمی خواستم بپذیرم که زور بازوی مردان بیشتر از زنان است. یک دیوار بزرگ ساخته بودم میان خودم و مردها و هیچ کس اجازه ورود به حریمم را نداشت. به هرحال آن روزها جوانتر بودم و احتمالن به خاطر یکی دو شکست عشقی هم که خورده بودم، می خواستم انتقام خود را از آنها بگیرم. آن روزها مردها برایم موجودات پستی بودند که زنها را فقط برای کام جویی می خواستند و می بایست به هر شکل ممکن حالشان را می گرفتم.

حالا که کمی تجربه ام بیشتر شده و از آن هیجان های ناگهانی و مبارزه ها و سینه سپر کردن ها فارغ شده ام، مردها برایم موجودات دوست داشتنی و جالبی هستند. در کنار مردها انگار خودت را بیشتر احساس می کنی. مردها به تو احساسِ بودن و زندگی کردن می دهند. در کنارشان می توانی از ته دل به دیوانه بازی شان بخندی.

می توانی بدون اینکه نگران دلخور شدنشان باشی، با آنها شوخی کنی. آنها درک خوبی از زیبایی دارند. نگاه های تحسین آمیزشان به تو حس غرور می دهد. به دست آوردن دل مردها خیلی هم کار سختی نیست. آماده کردن یک غذای خوشمزه، یک بوسه از سر محبت و یک معاشقه بی حساب و کتاب آنها را به عرش اعلا می برد.


کافیست که برای خودت و برای او یک حیاط خلوت کوچک باقی بگذاری که در آن هر کدام، خلوت و حریم خود را داشته باشید. کافیست بپذیری که دلیلی ندارد همه لذتها را با هم ببرید. و همه لذتها را نمی توانید با یک نفر ببرید. منظورم این است که الزامن یک شریک جنسی خوب نمی تواند یک همفکر خوب هم باشد. و یا کسی که خوب حرف می زند و هم کلام خوبی است، ممکن است پارتنر خوبی نباشد.

شباهت زیادی هست میان مردها و کودکان. هر دو از باید و نباید شنیدن بیزارند. هر دو عاشق شیطنت و بازی کردن اند و عاشق این اند که جلوی دیگران تمجیدشان کنی. مردها و کودکان تشنه محبت اند.

مردها دوست دارند یک قهرمان جلوه کنند. یک سوپرمن که منحصر به فرد و یکتاست و بر خلاف تصور برخی از زنها، برای مردها مهم است که احساس کنند که در کنارشان احساس آرامش داشته باشی و از بودن با آنها لذت ببری.

البته هیچ کدام از این حرف ها مانع این نیست که به ضعف هایشان هم آگاه باشیم. اما ترجیح می دهم که این بار را فارغ از انتقادهای همیشگی به این ماجرا بپردازم. چون فکر می کنم دیگر وقت آن رسیده که به دعوای تاریخی میان زن و مرد خاتمه دهیم و کمی هم از لذتهایی که در کنارشان می بریم بگوییم. و علاوه بر همه اینها، دوست داشتن مردها باعث می شود طعم شیرین زنانگی را هم بیشتر احساس کنیم. پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
کمک آشپز ماهر

از اون روزای بدحالیم بود که دوست داشتم فقط دراز بکشم و کتابی بخونم یا فیلمی تماشا کنم، حدودای چهار‌ونیم عصر بود که تلفن زنگ زد و منو از حال خلسه آورد بیرون. شوهر جان بود.

- عزیزم، حالت بهتره؟ ببین... باور کن نمی‌خوام به زحمت بندازمت و اصلا دوست نداشتم با این‌حالت مهمون دعوت کنم، اما خودت که عمه‌مو می‌شناسی.. زنگ زده می‌گه شب می‌خواهیم بیاییم یه سری بهتون بزنیم. منم از دهنم در رفت تعارف کردم که شام تشریف بیارید، اونم نه گذاشت و نه برداشت، گفت باشه با بچه‌ها میاییم!

- وای...تو که حالم رو می‌دونی. فشارم خیلی پایینه و راه هم که می‌رم سرگیجه دارم.

- می‌دونم عزیزم، اصلا خودتو تو زحمت ننداز. یه غذای ساده درست کن بنداز جلوشون! اصلا نه، تو فقط تا اونجایی که از دستت برمیاد یه کمی جمع و جور کن و برو استراحت کن، آشپزی رو بذار به عهده‌ی من. سعی می‌کنم قبل از شش خونه باشم.

- تو آخه آشپزی بلدی؟ اونم جلوی عمه‌ت که بره پشتمون صفحه بذاره.

- تو منو خیلی دست کم می‌گیری‌ها... میوه هم خودم می‌خرم میارم...

انگار دنیا رو زدن تو سرم، یه نگاهی به خونه کردم. همه جا ریخت و پاش بود. لباسایی که شب قبل با ماشین لباسشویی شسته بودم و چون هوا بارونی بود رو مبل‌ها پهن کرده بودم هنوز اونجا بودن و روزنامه‌هایی که شوهرجان و من خونده بودیم و حتی تاش نکرده بودیم بذاریم سرجاش، ظرفهای نشُسته شام شب قبل و صبحونه و ناهار، تخت‌خواب نامرتب، لباسا و شال‌هایی که دو سه ‌روز بود جمعشون نکرده بودم پایین تخت کُپه بود(اگه این سوال براتون مطرح شده اتاق خوابتون چه ربطی به عمه‌جان داره لابد عمه‌جان‌ ما رو نمی‌شناسید)، اسباب بازی بچه‌ها که هر جای خونه پخش بود...

چشمام از ضعف سیاهی می‌رفت، رفتم اول یه آب‌قند درست کردم و خوردم و بعد لنگ‌لنگان و آه‌ و ناله‌کنان و گاهی دست‌روی‌ دل و گاهی حوله‌گرم ‌روی‌دل شروع کردم به کار... لِک و لِک می‌کردم که به فکر افتادم غذا چی درست کنم؟ اصلا چی داریم؟

داخل فریزر رو یه نگاهی کردم. فقط مرغ داشتیم و مقداری سبزی‌خورد شده.. و به اندازه صد گرم هم زرشک و همون‌قدر هم خلال بادوم... گفتم عیبی نداره، زرشک‌پلو با مرغ درست می‌کنم. هوا هی تاریک و تاریک‌تر می‌شد و خبری از شوهر محترم نبود که نبود.

حدودای هشت بود و من داشتم آخرین مرحله غذا رو یعنی زرشک روی پلو رو آماده می‌کردم که اومد. تا از در اومد و حال نزارمو دید به زور منو برد تو اتاق خواب و گفت عزیزم خودتو به چه روزی انداختی؟ یه کم بخواب... مگه نگفتم کار نکن تا خودم بیام.

- آخه الان موقع اومدنه؟ مگه نگفتی شیش میام؟

- تو مگه نمی‌دونی کارام چقدر مهمه! آخرِ وقت یه کار برام آوردن نمی‌شد انجامش ندم.

اومدم پاشم.

- خوب حالا همه کارا رو خودم کردم زرشکش رو هم خودم سرخ می‌کنم.

هُلم داد بخوابم،

- امکان نداره بذارم. مگه من مُردم! زرشک سرخ کردن هم کاری داره آخه؟

من در حالت نیمه‌بیهوش:

- ببین خیلی کم زرشک داریم و آماده کردنش هم قِلِق داره. اگه خراب بشه دیگه چیزی نیست بریزیم رو برنج ها.

- من خراب کنم؟ عمراً. من بمیرم تو رو تو این حال نبینم. خدا بگم عمه‌مو چکار کنه! آخه این وقت اومدن بود. کوفت بخورن.

- ببین، زرشک‌ها رو شستم تو سبد کوچیکه‌ست. خلال بادوما هم تو کاسه‌ کوچیکه‌ست کنارش، زعفرون رو تو یه لیوان دم کردم، یک سومش رو تو زرشک‌ها بریز و دو سومش رو بذار برای روی برنج. موقع کشیدن برنج خودم درستش می‌کنم. تو ماهیتابه هم به اندازه کافی روغن ریختم.

با خنده گفت:

- بابا بلدم! عزیزم بلدم! مگه من تا حالا زرشک پلو نخوردم!

- ببین، زرشک لطیفه، زود می‌سوزه ها، یه تفتش بیشتر نباید بدی. فوری خلال بادوماش رو هم اضافه کن و زود زعفرون و در حالیکه هنوز قرمزه باید خاموشش کنی‌ها... روی هم سه چهار دقیقه نشه‌ها...

- دیگه داری عصبانیم می‌کنی‌ها. انگار قراره موشک هوا کنم. بگیر بخواب عزیزم.

چراغا رو خاموش کرد و رفت.

زور زدم تا داد بزنم:

- یه نصف قاشق شکر هم اضافه کن زیاد ترش نباشه.

جواب نداد. فکر کردم فوقش نشنیده باشه. ترشی زرشک تا حالا کسی رو نکشته.

با فکر اینکه چه شوهر خوب و مهربونی دارم که اقلا این دم آخری به دادم رسید. چشمامو بستم و پتو رو کشیدم سرم. آخیش... کمی گرمم شد... انگار خون به صورتم دوید. نمی‌دونم چند دقیقه شد که با صدای زنگ از جا پریدم...

تا مهمونا برسن بالا، دیدم شوهرجان هنوز تو آشپزخونه‌ست و داره یه چیزی رو هم می‌زنه. گفتم ای‌وَل یه غذای دیگه زده تنگ زرشک‌پلو. رفتم جلو، دیدم یه چیزایی سیاه رو تو ماهیتانه داره هم می‌زنه. هواکش هم روشنه و بویی به مشام نمی‌رسه حدس بزنم چیه.

- اینا چیه عزیزم،

- زرشکه دیگه...

به ساعت نگاه کردم و با تعجب پرسیدم:

- تو دقیقا نیم ساعته اینا رو داری روی شعله به هم می‌زنی؟

- آره مگه چیه؟

- مگه چیه؟ اینا که کاملا زغال شدن! حالا من چیکار کنم؟ دیگه نه زرشکی تو خونه داریم و نه خلال بادومی...

- اووه... عزیز من، حالا مگه چی شده؟ فکرم رفته بود رو پروژه‌ای که قراره بهم محول بشه فکر کنم یه ذره زیادی رو شعله موند. چقدر سخت می‌گیری!

- یه ذره! زیادی موند؟

خوب شد عمه جان با اهل و عیال رسید بالا، وگرنه من یه بلایی یا سر خودم می‌آوردم یا اون!پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 71 از 100:  « پیشین  1  ...  70  71  72  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA