ارسالها: 9253
#711
Posted: 7 Feb 2014 21:13
هدیه ناغافل
از در وارد شد و با خنده و عشق بوسم کرد و با نگاهی فاتحانه در حالیکه دستش رو گرفته بود پشتش پرسید:
- اگه گفتی چی واست خریدم؟
من با خوشحالی از اینکه بالاخره یک بار هم شده بدون تیکه و یادآوری و بدون مناسبت تولد یا سالگرد عقلش رسیده کادویی برام بخره با شوق گفتم:
- نمیدونم...
- حدس بزن!
گل نمی تونست باشه چون شاخههاش از پشتش میزد بیرون لابد. ولی با این نگاه و اینجور سورپریز لابد کادوی گرونیه.
من با نیش باز و البته ناباورانه: طلا؟!
- نه...(حتی لبخندش نپژمرد... یعنی کادوش بهتر از طلاست؟)
- ناباورانهتر از قبل: انگشتر الماس؟ – نه...
- سرویس نقره?
- نه...
- عطر؟
- نه
- ادوکلن؟
- نه بابا...
کوتاه اومدم:
- یه تاپ خوشگل...
- نه ( به همراه سردادن خندهای بلند)- روسری؟ شال؟ نکنه قابلمه و وسائل خونه گرفتی برام.
- نه بابا خیلی بهتر از این حرفاست!
- بگو دیگه بدجنس... دلم آب شد...
در حالیکه با دهنش آهنگ دارادادام میخوند با ژستی مارلون براندو وار( یا اگه خیلی نخوام اغراق کنم ,حامد بهداد وار) کادو رو از پشتش درآورد...
نفهمیدم چطور قاپش زدم و کاغذکادوشو باز کردم. برام جالب بود سلیقهشو بدون راهنمایی خودم بدونم...
وقتی بازش کردم عین یخ وارفتم...
باورم نشد, یک قوطی بنفش نرم کننده موی گلنشان ایرانی بود.
– یعنی چی؟ مسخره کردی؟
هنوز در عالم هپروت و خوشحال و پر از اعتماد به نفس بود: نه عزیزم, اون روز داشتی تلفنی به دوستت می گفتی شونه کردن موهات سخته شنیدم, امروز تو تعاونی اداره تبلیغ اینو دیدم و برات خریدم. گفتم برات بخرم موهاتو راحت شونه کنی و خوشحالت کنم.
حالا تو اینطوری برخورد میکنی؟
با خنده گفتم- آخه آدم عاقل، تو از اول ازدواج که هر روز می ری دوش می گیری, تا به حال چشمت به اون همه کاندیشنر(نرمکننده مو) که تو قفسه بندی حموم هست نخورده بود؟
بردمش حموم و انواع و اقسام نرم کننده مو از هر مارکی رو نشونش دادم, حتی عین همون که خریده بود و من ازش استفاده نمی کردم تو قفسه بود...
- ئه، راست میگی ها، چطور اینا به چشمم نخورده بود؟
- شما از بس ماشالله کارتون زیاده دیگه به این مسائل پیشپاافتاده توجه نمیکنید قربان!
- حالا تو دیگه ول کن، دفعه دیگه ببین چه میکنم! ...
- نه توروخدا... سورپرایز امروزت برای یکسال شارژم کرد.
- داشتیم؟
- آره بابا داشتیم و داریم و خواهیم داشت. پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#712
Posted: 7 Feb 2014 21:15
عاشقانه ها
زنگ زده میگه: عزیزم، یه وقت خرید نکنی دست دردت بدتر میشه. تا حالا تو زحمت میکشیدی یه مدت هم نوبت منه، من جداً ناراحت شدم دیشب از درد خوابت نبرد.
مرسی، اما آخه، تو نمیدونی چی رو از کجا بخری. خودم یه کاریش میکنم.
خوب خودت بگو چی رو از کجا بخرم. تعارف نکن دیگه. دکتر گفت نباید بار سنگین بلند کنی.
باشه... پس بنویس.
نوشتن نمیخواد، به هوش و حواس من شک داری؟
نه خوب... ببین عزیزم، من آلو زرد و خیار و گوجه فرنگی و کاهو خریدم ها. تو سیب و هلو و گلابی بخر. مواظب باش بهت له شده یا کال نندازن. دو تا مرغ حدود ۱۸۰۰ گرمی هم از مغازه آقای کاظمی بخر بده ریز کبابی خورد کنن.
چشم! دیگه کاری نداری؟
قطع نکن، یادت موند چی باید بخری و چی من خریدم؟ آخه خیلی بیشتر از نیاز خیار و گوجه و آلوزرد و کاهوخریدم. مرغ هم یادت باشه حتما کبابی باشه.
ای بابا، گوجه و خیار و آلو داریم، سیب و انگور و دیگه چی؟ کاهو؟
نه عزیزم، کاهو داریم. سیب و هلو و گلابی بخر. انگور هم خواستی بخر. گوجه و خیار و آلو زرد و کاهو نخر. مرغ هم ریز کبابی. جان من یه جایی بنویس.
عزیز دلم، یادم موند. فکر کردی من خِنگم؟ گفتی مرغا کبابی باشن دیگه؟
آره، آره.
...
...
صدای زنگ. نایلونهای زیاد در دست و باز کردن در با باسن و
اومدی؟ دستت درد نکنه. یه مقداری شو بده دست من.
نه عزیزم, تو دست نزن. همه شو خودم میارم تا آشپزخونه.
...
...
ای بابا، این نایلونه که پر از کاهوئه... گفتم کاهو یه عالمه خریدم. (با تأسف) این یکی هم که آلو زرده، من سه کیلو خریده بودم. ای وای.... اینا هم که گوجه و خیاره!! من اینا رو کجا بذارم؟ خراب میشه
خوب خودت گفته بودی!
من گفتم اینا رو نخر!
خوب من چه میدونم، هی میگی آدم قاطی میکنه.
مرغ که الحمدالله خریدی؟
با افتخار و سربلندی: بعله! نایلون خرید شو نشون می ده! ایناهاش
وای... اینا بوقلمونن یا مرغ؟ چرا اینقدر تیکههاش درشتن... اَه...هر مرغو ۴ تیکه کرده. اونم مرغای دو و نیم کیلو به بالا؟ من اینا رو نخواسته بودم! مگه نگفتم بنویس تا یادت نره.
با دلخوری: من چه میدونم بابا! اینقدر سمن دارم که یاسمن توش گُمه. فکرم همهش تو مسائل مهمتره! مثل تو نیستم همهش به چیزای پیش پا افتاده فکر کنم.پـایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#713
Posted: 7 Feb 2014 21:19
بلوار بقا
کوچه باریک بود و هفتهزار ماشین دیگر پشت من ایستاده بودند که این زنیکه به من فحش داد. قضیه از این قرار بود که ما هر چهلوپنج دقیقه یک متر به جلو میرفتیم. و من مدتها بود که شاهد روشن و خاموش شدن چراغ راهنمای این دویست و ششِ سفیدی بودم که جلویم بود. قنبلیِ پشت روسری راننده را میدیدم که حیران چپ و راست میشود و نمیتواند تصمیم بگیرد الآن همینجا پارک کنند و پیاده بروند خوب است یا بیایند و زرنگ باشند و ریسک بکنند و نمه نمه جلوتر بروند توی شلوغی.
شاید این طوری مامان جان که پا و کمر ندارد و نشسته کنار دخترش نزدیکتر بشود به مقصد گل از گل هردوشان بشکفد. راهنما همانطور روشن بود و من بهش ماتم برده بود و این دویست و شش هی کلهاش کج میشد که خودش را فرو بکند به جدول کنار کوچه و بعد منصرف میشد یک نیمکلاج بدی میگرفت و میجهید باز وسط کوچه جلوی من. همانجا که بود.
یک وقتی هم تصمیم گرفت انگار. یعنی به نظر من تصمیم گرفت پارک کند. پشت ما هم یک سری ماشین داشتند جر میدادند خودشان را که من و او به چه دلیلی هم اکنون اینجا هستیم و به جایش پشت ماشین لباسشویی نیستیم که همهی بندگان خدا بی دردسر بروند به کارشان برسند.
بروند در جادههای خلوت و پهن شهری با خیال راحت و آرامش کامل برانند و از نسیم خنک استفاده کنند و به موقع و آنتایم و ریلکس باشند. ساعتها نمانند و لای صف آهنین این ماشینها پیر نشوند. لای این همه زن معطر احمق. اگر ما پشت ماشین لباسشویی بودیم هیچ میدانستید حجم ترافیک درون شهری تا نصف کاهش پیدا میکرد؟
هزاران جوان دیگر هم که تنها تفریحشان چند تا چند تا ماشین سواری کردن است، به جای یک گردش سلامت اینقدر درگیر راه ندادن به، و راه گرفتن از من و این بدبخت نبودند، اینقدر خود را در عمل انجام شده نمیدیدند سپرشان را شوخی شوخی بیاورند مثلا به آدم بمالند.
از کار و زندگی بیفتند تا دم در خانهی آدم بچسبند و بیایند. این روزگار بد شده. جامعه حساس است. مردم عصبیاند. تحریم شده همه چیز. گرانی آمده. این بحرانهای بیشمار جنسیتی و فرهنگی بلوارهای شهر را مثل صف مورچه در فصل جفتگیری کرده؛ سپر ماشین دختر و پسرها آرام و لش از بغل گوش و گردن سپر دختر و پسرهای دیگر رد میشوند، آنقدر نزدیک که آدم دمای ناشی از اصطکاک بینشان را حس میکند، بو میکشند هم را، اگزوزها و پیستونهایشان میخارد، همینطور عرق سرد و گرم است که مینشیند روی کاپوت و شیشهها، دم کشیده اقدسیه و ایرانزمین و پاسداران از التهاب و حرارت و نزدیکی و تمنا، آنوقت افسره ایستاده هی سوت میزند که پفیوز خوب برو دیگر، راه را بند آوردی ریدی به خیایان.
بلوار خودش همینطور حالی به حالی است، راه هم که نیست، خب دویست و شش، توی این اوضاع، توی این بحرانها، یا پارکت را بکن یا نکن، یک تصمیمی بگیر، بعد هم برو دیگر. برو بنشین پشت آن ماشین لباسشویی. میبینی که تپش نبض بقا را. نکن دیگر. مردم را علاف نکن این قدر.
حرکت نکردم تا پارکش را بکند. دیدم پاره پورهاش میکنند پشتیها اگر من بهش راه ندهم و بروم.
کون را عقب داد، آمد و آمد، زیادی نزدیک شد، دوباره زد توی دنده و جلو رفت که از اول بیاید. دستهای همچین کپلاش لاک داشتند. لاک گلدار سفید روی فرنچِ بلند. حلقه دستش بود. یک رینگ پهن بود با ریز برلیان. من بدم نیامد. سوآچ طلایی زنانه هم داشت. لپ هم داشت. چیز ریزی بود ولی کلا.
باز عقب آمد، باز نزدیک، اما بهتر از دفعه قبل. گفتم نکند بمالد. یک بوق چسکی زدم از باب دقت کردنش. در حد: بیز، همین. سرش برگشت، خیلی برآشفته. با نگاهش درید ما را انگار. همگی را البته، اما من را بیشتر. یک جور هیستریکی اعتراضش را خرج اینرسی دنده عقب آمدنش کرد و زد به من. زرتی آمد عقب زد به من.
پیاده شدم ببینم چه شد. دیدم لب گوشتیاش دارد پشت شیشه میجنبد به فحش. برای خودش آن پشت فحش میدهد تند و تند به من. ماشین را نگاه کردم دیدم چیزی نشده. خودش را نگاه کردم و با اشاره همچین کردم که: «خیلی خوب حالا. چیه؟!»
بیشتر گر گرفت. آتش گرفت. گفتم الان قلبش میایستد. ابروهاش گره خورد رفت توی هم و لب و لوچهاش کج شد و له و لورده شد و کاملا واضح با زوزهای که از پشت شیشه شنیده میشد گفت: پتیاره!
رفتم جلو. با انگشت زدم به شیشه. گفتم بکش پایین لطفن. یک وجب شیشه را داد پایین که چته؟ چه مرگته؟ هاااان؟؟
دست کردم دکمه وسطی مانتو را باز کردم. انگشتانم را غنچه کردم فرستادم تو. تیشرت زیری را بالا زدم ناخنها را فرو کردم توی شکمم.
همانطور با لب کج و کوله ماندهاش نگاه نگاه میکرد که چه گهی دارم میخورم. همینطور فشار دادم. مثل نارنگی که پوستش اول سفت است اما اصرار بورزی از فرورفتگیاش یک دفعه پغی پاره میشود پوستم باز شد. خیس شد ناخنهام. دردم نمیآمد. دستم را بیشتر فرو کردم. پنجهام را گرد چرخاندم و جوریدم آن دور و بر را گردی معده را زودی پیدا کردم.
گرفتمش توی مشتم. همانقدری بود که همه میگفتند، یعنی اندازه دست مشت شده، فقط یک کمی بددست و لش بود و درازتر. کشیدمش. مثل شیر بلال و آن پشم و پیلهای دورش به یک چیزهایی بند بود. محکمتر کشیدمش. کنده شد و آمد بیرون عین باقلوا. لیز و صورتی و زنده. خون پاشید روی زمین و در سفید دویست و شش و لب و لوچهی کج خانوم. نفساش بند آمده بود بیچاره. هول شده بود همینطور مات مانده بود به معدهام. گرفتم جلویش معده را. گفتم: بیا. اشک تو چشمش جمع شد. شروع کرد جیغ و ناله. ای وای ای وای میکرد و چشم برنمیداشت از دستم. گفتم: دِ بیا بگیرش دیگه! بگیر بخورش.
جیغ و جیغ که زنیکهی روانی، گم شو، بمیر، ای وای، ای هوار...
گفتم: ازت خواهش میکنم بگیر این معده را بخور. من این طوری راحتترم. من کار دارم خانه. یک عالم رخت چرک مانده که بندازم توی ماشین. این را بگیر هم تو آرامتر میشوی و هم من راحت میشوم از زخم اثناعشر و اسیدهای دردناکش. والله من هم درد تو را میفهمم. تو ضعیف شدهای. این را بخوری جان میگیری. پروتئین دارد. مگر کون و دنبه و کلیهی گوسفند را نمیخوری؟ چشم گاو را مگر نمیخوری؟ این بدتر است یعنی؟
صداش رفته بود دیگر. جیغاش شده بود بیصدا. نفساش بالا نمیآمد بدبخت. چنگ میزد به لپهایش. قلپ قلپ اشک میریخت. گفتم الان سکته میکند. مادرش روی صندلی کناری چادر کشیده بود روی سرش هق هق میکرد. گفتم: حاج خانم به خدا کاریش ندارم. دارم صادقانه میگم اینجوری بهتر است.
گفت دختر از خر شیطان پیاده شو. من ازت خواهش میکنم. برو خدا به همراهت. غلط کرد. یک چیزی گفت.
قد راست کردم. برگشتم سوار شوم بوق ماشینها بند آمد از سر و ریختم. دیدم که یکی روی صندلی شاگرد ماشین پشتی دوربین موبایل روشن کرده دارد فیلمبردای میکند. معدههه را بلند کردم پرت کردم توی شیشه. چسبید همانجا. یک جیغ و ویغ خفیفی هم از آن ماشین بلند شد. طرف برفپاککن زد. معدههه نیافتاد. دمبش گیر کرد زیر برفپاک کن و مالیده شد به شیشه. خونابهاش در میآمد رد میانداخت روی شیشه ماشین مثل رنگینکمان.
سوار شدم. گفتم بروم دیگر. بروم خانه. بروم خارج. بروم این قدر ضعیف نباشم هی در بیفتم با مردم توی این شهر. یک کمی آرامش داشته باشم. از خودم شروع کنم. عشق بورزم و ببینم شاید درست شد.
ولی آنی که میگفتند اندازهی مشت دست هر کسی است قلب بود انگار. این ولی معده بود. همین قدری هم بود. حالا میگویند روده را دربیاوری هشت تای قد آدم میشود. هشت تا. رودهدرازی که میگویند این جوریهاست. پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#714
Posted: 7 Feb 2014 21:21
دردِ بی درمونِ خیانت
شب از سر کار اومده بودم و بچه ام و همسرم خواب بودند. من مطابق معمول یه دوش گرفتم. یه قوطی آبجو با الکل کم از تو یخچال برداشتم و نشستم پای کامپیوتر که با هاله آبی رنگ دلنوازی، اطرافم رو احاطه کرده بود. قسمت پایین صفحه چند تا پنجره باز بود. نا خودآگاه روشون کلیک کردم, یکی اش پیام خصوصی بود از یه دوست.
خوندمش. سرد شدم. یخ زدم. دوباره خوندم، دستام رعشه گرفت، بدنم می لرزید. پیغام خطاب به همسرم بود. نمیدونم چقدر اونجا رو اون صندلی نکبتی پشت صفحه مونیتور خشکم زده بود. مثل مگسی که رو دیوار، مقهورِ مگس کش شده. متن پیام رو نمیخواستم باور کنم، از خونه زدم بیرون. سوز بود و سرما و قطره های اشک. قبلا هم شک کرده بودم بهش. اون سردی هاش، اون بی حوصلگی هاش و اون اصرارش به من که یه سر برم به بابای پیرم بزنم و چند وقت هم پیشش باشم. رفتم لبِ موج شکن تو ساحل. مغزم تصویر پیغام رو پرینت اسکرین کرده بود و اصلا محو نمی شد از جلو چشام، حتی الان بعد از ۵ سال. انگاری که حک شده رو تک تک سلول های مغزم.
دیگه صبح شده بود، برگشتم خونه و ساکت بودم. نپرسید کجا بودم کله سحری. بچه رو بردم مدرسه، گرمای بوسی که از لپم گرفت هوش از سرم برد. برگشتم خونه. آروم و قرار نداشتم تا برسم خونه. دیشب تا صبح هزار بار لب دریای نا آروم و سرد تمرین کرده بودم تا چطوری ازش بپرسم. بین راه دویدم، نفس نفس زنان رسیدم خونه و اومدم با کفش تا روبروی تلویزیون. اونجا نشسته بود. بهش گفتم، التماس می کردم دروغ باشه.
می خواستم بشنوم که دروغه، مسخره ترین دروغ دنیا، فقط راست نباشه. زنگ زد پلیس. اومدن بردنم. شب ولم کردند اما قبلش یه نامه گذاشتن جلوم که امضاء کنم. بی حوصله یه نگاه به کاغذه انداختم. اسم دخترم رو دیدم. برگه ملاقات ممنوع بود برای جلوگیری از تنش بیشتر و کم کردن احتمال خشونت. ۶ ماه! فریاد زدم سر پلیسه. احمق آخه بچه چرا؟ درکم می کرد یا اینطوری می گفت. برا همه طرف ها بهتره اینجوری.
فردا صبحش پیش یکی از دوستان وکیلم بودم، می خواستم ی کاری کنه دخترم رو ببینم. فقط بچه میتونست یه کم آروم کنه منه تو این شرایط. کارم شده بود گریه. سر کار هم نرفتم دیگه. ۶ ماه گذشت، پلیس اما به ما کله سیاه ها اعتماد نمیکنه. میترسن از ما، آخه ما از کشور های خشونت خیز اومدیم. ۶ ماه دیگه تمدید شد. طرف مقابل اصلا حاضر نیست راجع به بچه همکاری کنه. لحظه به لحظه اون روزهای آشغال رو یادمه، انگار قسمت اینه که تا آخر عمر بشینم و بهش فکر کنم.
اسمش خیانت بود، بعدها فهمیدم یا حالیم کردند. به دوستش پیغام داده بود که پیغام رو اصلا گذاشته رو صفحه باشه. بهش بگین بره دنبال زندگیش. حرف مردم که برو دنبالت زندگیت. اون الان داره با طرف زندگی میکنه. تو یک سال ٩ کیلو وزن کردم که تنها نکته مثبت این قضیه بوده تا حالا. همه فکرم گوله شده بود تو یک سوال. جوابش هم دست اون.
چراش برام مهم بود. فاز اول برای رفتن به جلو بود. قفل شده بودم. خیلی به چرایی اش فکر می کردم. خودم از خودم ی دیو ساخته بودم، دیوی که طرف مقابل رو مجبور کرده بود به خیانت. خودم رو نمی تونستم ببخشم، تو خودم گیر کرده بودم. ۵ سال گذشت. حال و احوالم در ظاهر یه کم بهتره. دیگه ندیدمش نه اونو نه بچه رو. ترس از مواجه شدن با چی؟ نمیدونم.
منم رفتم دنبال زندگی اما ماجراش مثل مردن یکی از عزیزان آدم بود، اونم عزیزترین، مردنِ خودم بود. عزای احساسم و سوگِ عاطفه. من هم از عزا دراومدم اما سخت بود خیلی سخت اما زمان هم عامل مهمیه. سوالم بی جواب مونده. رفتم جلو. زندگی کردم مثل بقیه. اما با یه سوال بزرگ که هر موقع تنهام، هر شبِ این ۵ سال از خودم پرسیدم.
سوال من بیگ بنگ زندگیم بود, ابر چگالی احساس من. شاید بد اخلاق بودم، ارضاش نمی کردم، زشت بودم، زیاد کار می کردم، طلاق عاطفی, تغییر آدمها در گذر زمان، مهاجرت، رفتار جامعه میزبان، ترس، تنوع طلبی؟ خیلی بعدها فهمیدم که تو یک سال آخری که با هم بودیم با طرف بوده. با دوست آبی چشم مشترکمون ریخته بودن رو هم. طرف الحق از من خیلی خیلی قشنگتر بود. اینو میفهمم. اما مگه داخل کشور خودمون اینجور چیزا نیست؟ اونجا که دیگه چشم آبی و موی طلایی... چی بگم.
جالب اینجا بود که پارتنر بعدی خودم هم چشم آبی از آب دراومد، اتفاقی بود یا عقده خفته و نهان من؟ واقعا جوابی براش ندارم. اون دوست مشترک چشم آبی، بعد سالها با من تماس گرفت و معذرت خواهی کرد از اینکه از اعتماد من... و از اینکه آشیانه کودکی بیگناه از هم پاشیده شد. اونم ازش جدا شده بود. در طول تماس من فقط شنونده بودم و اون صحبت می کرد. یک بار خیانت همیشه خیانت و از اینجور چیزای کلیشه ای. من خوشحال شدم؟ انتقامِ طبیعت بود و دست خدا؟
سالهاست چیزی نمیتونه خوشحالم کنه. دوستش داشتم؟ آره. دوستش دارم هنوزم؟ آره خوب. اما که چی؟ من شدم یه قربانی. قربانی خلقت خدا، قربانی خیانت یا قربانی رفتارهای خودم. قربانی سامانه یک کشور مهاجر پذیر که هروقت دوست ندارم جامعه شونو میتونم برگردم کشور خودم. جامعه ای که تلنگر زدن به کسی را بر نمی تابد و خشونت را از اساس نفی می کند. جامعه ای که کوچکترین آزاری را رصد می کند تا ریشه کن کند خشونت را. ولی همین جامعه چه راحت از کنار له شدن من گذشت. اما چه می شه کرد؟ جامعه چیکار میتونست و میتونه بکنه تو رابطه شخصی آدمها.
باید قوی بود. بهتر شد و پیشرفت کرد. هزاران هزار از این دکلمه های روانشناسی و نصیحتی. طرف رو فراموش کن. از قبل بهتر بشو. زندگی بهتری بساز. خانواده جدید، تجربه های نو. اصلا اگه واقعاً دوستش داری آزادش کن بزار پرواز کنه، خدا می دونه چقدر از این چیزا شنیدم. زیاد به این قضیه فکر کردم. به نظر من هدف همش یه چیزه. به طرف نشون بدی و بگی ببین حالا که تو منو نخواستی، شدم این، پولدار شدم، یه آدم موفق. تا بتونی اینجوری بسوزونیش.
غافل از اینکه طرف مثل یه آشغال از زندگیش پرتت کرده بیرون. تجربه تلخی بود که در نهایت پرتم کرد تو یه دادگاه غیابی همیشگی. قاضی خودم، دادستان خودم و وکیل مدافع طرف مقابل هم خودم هستم. خودم رو تو این دادگاه راه نمی دم. غیبتی که ریشه اش تو ترس از حقیقت و مواجهه با لحظه های دردناک زندگیه. هر روز حکم می دم بر علیه خودم, مامور اجرای احکام هم خودم هستم. تو زندانی نشستم که زندانبانش خودم هستم. کاش در سلول انفرادی رو باز کنه و منو نجات بده.
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#715
Posted: 7 Feb 2014 21:24
اعتراف به یک منظره
من رو کشید کنار و گفت من اذیت میشم که تو جواب سلامم رو نمیدی، منی که همه جا ازت تعریف کردم و همیشه میگم تو بهترین هنرمند منطقه ای. آخه چطور میتونی؟ یه مکث کوتاه کردم و گفتم، من دارم هنر رو ول میکنم.
رنگ و روش پرید و گفت، باورم نمیشه باورم نمیشه، گفتم قضیه اینه که من دارم کشیش میشم. گفت آخه چرا؟ نکنه باز داری بازی مون میدی؟ لبخند زدم و گفتم راستش قضیه اینه که میخوام از همه تون اعتراف بگیرم، شاید اینجوری آمرزیده شم و یه چشمک دِسرِ حرفام کردم و رفتم .اشک تو چشمای بامزیل حلقه زد، زبونش بند اومده بود.اثری از وحید شریفیان
تو این سالها این اولین باری بود که اشک تو چشماش جمع میشد. بهش یه دستمال دادم و از در خارج شدم. ماشینمو که روشن کردم دیدم ماشین جلوئیه رفت هوا. بله، بامزیل و دوستاش برای من بمب گذاشته بودن و شانسی که آوردم این بود که ماشین رو اشتباهی سوار شدم. البته ترکشاش به دستم اصابت کرده بود و از ناحیهٔ دست مجروح شده بودم ولی مصمم تر شدم و همون شب به سمت کلیسا راه افتادم.
قبلش اما باید برای دستم یه فکری میکردم، خوب، پائیز شروع شده بود و داروخونهها شلوغ. به اولین داروخونه بین راه که رسیدم رفتم که یه باند و چسب و بتادین تهیه کنم. گفتم خانوم لطفاً یه استمینوفن هم بدین. دختره دراومد که متأسفم ما به معتادا دارو نمیدیم. گفتم من معتاد نیستم جیگر، رد کن بیاد استمینوفنو تا ازتون شکایت نکردم. دختره با عشوه گفت وا خوب بخشنامه اومده دیگه.
گفتم انگار نمیشنوی تو؟ یهو قهقهه سر داد و گفت خاک تو سرت لئو، من زن سابقتم یادت نمیاد. گفتم برام مهم نیست کی هستی، دارومو بده برم. دلش شکست وگفت اوکی. دارو رو که بهم داد یه نگاهی بهش کردم و گفتم: ازدواج کردی؟ با چند متر مربع خنده گفت آره.با این دکترا.
همون موقع سه تا دکتر با لباس اومدن و و دورش حلقه زدن و به من لبخند. بهشون گفت: این شوهر سابقمه] مهمترین آرتیست منطقه است. یکیشون خودشو علاقه مند نشون داد، یه کم عینکش رو جا به جا کرد و پرسید سبکت چیه؟ رنگ روغن یا پرتره؟
داروها رو از پیشخون برداشتم و زدم بیرون، رادیو داشت آهنگ «این همه گٔل در باد» رو پخش میکرد. راهم رو که از سمت کلیسا کج کردم کم کم سپیده زده بود. یهو موبایلم زنگ زد. شماره ناشناس بامزیل بود که دوباره داشت میگفت من اذیت میشم تو جواب سلاممو نمیدی.گفتم این هفته نمایشگاه خوب چی هست؟ سریع دور برداشت و گفت مگه نمیخوای کشیش شی و اعتراف بگیری؟
گفتم این روزا مردم خودشون اعتراف میکنن. گفت همه میدونن که تویِ سازمان سیا هستی. چیو میخوای پنهان کنی؟ گفتم آشغالایی مثل تو رو. داشت از انفجار حرف میزد که قطع کردم. رگبار شروع شد و بارون روی شیشه تموم مناظر اطراف رو تار کرد. برف پاک کُنا مثل دو تا کشیش از منظرهٔ جلو اعتراف میگرفتن و من دلم برای تموم دنیا میسوخت و به راه برگشتم ادامه میدادم.
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#716
Posted: 7 Feb 2014 21:26
مال حــــــرام
مادرم می گفت اینها را نخورید، اگر خوردید مطمئن باشید که در شکم هایتان مار می شوند. آخر اینها مال حرام است فقط باید بشکنید و پوست هایش را بیندازید دور و مغزها را سالم در آورید. کار سختی بود باید شش کیلو پسته را بشکنی آنوقت از این شش کیلو باید ۳ کیلو مغز تحویل صاحب کار دهی .
یک چادر کف خانه پهن می شد و آنوقت یک تکه سنگ و چند تا چکش. صدای چکش ها فضای خانه را پر می کرد، اولش اشتیاق داشتی و دوست داشتی همه شان را بشکنی اما بعد وقتی چکش دمار از انگشت اشاره دست چپت در می آورد کم کم بدت می آمد.
همه خانه های مهاجرین گلشهری، پسته می آوردند و رقابتی بود. و وقتی می شنیدی خانه همسایه دو من پسته اش را تحویل داده و دو من جدید آورده، درد سرِانگشت هایت را فراموش می کردی.
بعدها انبرهای مخصوص پسته شکنی به بازار آمد آن هم ساخته دست اهنگرهای با استعداد افغان. قیمتش ۶۰۰ تومان بود و برای خرید یکی از آن ها باید ۳ من پسته می شکستی. کمی کار را راحت می کرد اما مرهمی برای سرانگشتِ اشاره ات نبود .
حالا وقتی پسته را می شکنی نیاز بود با انگشت شستت آن را باز کنی و آرام آرام آن هم زخم می شد. فکر می کردیم این پسته ها همه اش مال رفسنجان است و از باغ های پسته آقای رفسنجانی. بزرگتر ها می گفتند و ما می گفتیم خوشا به حال آقای رفسنجانی. با این همه پسته چکار می کند؟ آخر این ها همه مال حرام است نمی تواند بخورد پس چکار می کند؟
جنگ ایران و عراق بود و زندگی سخت. برای مهاجر ها سخت تر. روزی که پسته های خندان برای مان می آوردند خوشحال بودیم. لبخند پسته های خندان به ما می گفت انبر و چکش را بیندازید دور و تنها با دستهای خالی می شد کار کرد.
پوست های پسته را می دادیم به پیرمرد فقیر سر کوچه. آخر او پولی نداشت که نفت بخرد. یک بخاری چوبی داشت که به جای چوب، پوست پسته داخلش می ریخت.
سالها از آن روزها می گذرند و هنوز هم وقتی پسته می بینم فکر می کنم اینها مال حرام است و نباید خورد.
پایـــان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#717
Posted: 7 Feb 2014 21:30
مـــرد ناچار
همکاری داریم به نام آقای لسانی. بسیار خوشسیماست و تمام اندام بدناش به یک اندازه چاق و به قول خانومهای اداره «با مزه» است. چند وقتیست به شدت افسرده است.
با اینکه محبت اغراق شدهاش در گفتار و کردار نسبت به زنش زبانزد خاص و عام است، زنش رفته دادگاه، درخواست طلاق داده.
تمام خانومهای اداره عاشقاش هستند و از وقتی افسرده شده همگی بسیج شدهاند تا زیر زباناش را بکشند و ببینند این زوجِ به چشم آنها رویایی، یکهو چه مرگشان شده. دیروز شنیدم که یکی از خانومها به دیگری میگفت: «زنیکه خوشی زده زیر دلش». لسانی به چشم آنها یک مرد رویایی است. با آنها خرید میرفت و بهتر از آنها برای شان تخفیف میگرفت.
خوش سلیقه هم هست. جزء معدود مردهایی است که صورتی و گلبهی و بنفش و یاسی را همه را یک رنگ نمیداند. ناگفته نماند که اهل غیبت و حرف این را پیش آن بردن هم هست. تا پیش از افسرگیاش، همصحبتیاش برای خانومهای اداره بسیار دلچسب بود.
امروز سرمان خیلی شلوغ بود. از صبح سرم را بالا نیاوردهبودم. ساعت ده و نیم یازده که آبدارچی اداره چای آورد، هر دو لیوان چای را روی میز من گذاشت. تا سرم را از روی پروندهی زیر دستم بلند کنم و مثلاً بپرسم: «چرا»، رفتهبود. یک نگاه به ماگ قرمز لسانی و قلبهای سفید رویش کردم و یک نگاه به لسانی. داشت آرام آرام گریه میکرد.
دستمال کاغذی مچاله تو دستش بود و نوک بینیِ تازه عمل کردهاش همرنگ ماگاش شده بود. معلوم بود خیلی وقت بوده که داشته گریه میکرده. تا متوجه نگاهم شد، یک نگاه به من کرد و یک نگاه به درِ بستهی اتاق. گفت: «پوری میگه باید عمل کنم. اگه عمل کنم دیگه طلاق نمیخواد» گفتم: «بر فرض که بشه! عمل کردهی تو به چه درد اون میخوره؟» گفت: «چه میدونم والا! میگه اینجوری راحتترم» گفتم: «خودت چی؟» گفت: «بدم نمیآد. حداقل اینجوری تکلیف خودم با خودم معلوم میشه»
پــایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#718
Posted: 7 Feb 2014 21:34
این داستان کوتاه صبا صاد با تمام وجود سعی می کند از احساساتی شدن پرهیز کند. از آن مهمتر، نمی خواهد به یک داستان پند و اندرز تبدیل گردد. با این وجود نمی توان کتمان کرد واقعه تکان دهنده ایی که این داستان به تصویر می کشد در عالم واقع نیز برای بسیاری از زنان و دختران به وقوع می پیوندد.
با چشمان کاملا بسته
پنج شنبه، خیابان سجاد، مشهد
ساعت ۹:۳۰ شب – شبی از شب های سال ۱۳۸۹
اوج ترافیک چهار راه بزرگمهر است. چراغ قرمز را رد کرده ایم و گاهی چند سانتی متری جلو می رویم. برای دورشدن از رکود و کسالت ترافیک با همسر و پسرم شروع می کنم به حرف زدن راجع به اتومبیل و موتور سیکلت. دراوج بداهه سرایی در وصف جما ل و کمال موتور هارلی داویدسون هستم که ناگهان چشمانم روی صحنه ای قفل می شود.
برای لحظاتی ادراک بصری ام دچار اختلال می شود. نه ! حتما اشتباه دیده ام. اما صحنه تکرار می شود. مردی سوار بر موتورقرمز ۱۲۵ سی سی ، از همان ها که تو ی هر کوچه و پیاده رویی وول می خورند. همه یک شکل اما با هزارجور اسم جوروا جور تندرو و تک رو تیزرو و... ، در پیاده رو مقابل چشم این همه آدم سعی می کند به دو دختر جوان متعرض شود. ظاهرا دخترها جا خالی داده اند اما مرد با وقاحت باور نکردنی دور زد و برگشت. بازهم جاخالی . مرد اما ول کن نیست.
چیزی به سرعت درونم تغییر می کند. احساس می کنم به جای خون در رگهایم اسید جریان دارد. خشمی غیر قابل کنترل سیستم عصبی بدنم را تسخیر می کند. خشمی چون مذاب های تلنبار شده در طول سالیان دراز که اکنون از میانه ی خطوط سخت و سرد زمانه برپیشانی و گونه هایم، روزنی برای فوران به بیرون پیدا کرده است. درِ ماشین با خشونت باز می شود.
«خودم» را می بینم که دنبال موتور قرمز ۱۲۵ سی سی وسط راه بندان می دود. فریادهایی را می شنوم که از عمق لایه های وجودم مثل گدازه های آتش به بیرون پرتاب می شوند: « ای بی ناموس، بی غیرت، بی ....» و از این چیزها!
دستانم را می بینم که چون تازیانه های خشم به سمت موتور قرمز پرتاب می شوند. موتوری که دیگر نیست. من در عقب ماشین را با خشونت تمام باز می کند. دو دختر بدون کلمه ای مثل دو جوجه وحشت زده سوار می شوند. من رو به جمعیت گره خورده در ترافیک، فحش هایی هم نثار شهرمی کند. شهری چنین بی عار و بی غیرت و بی ... و از این چیزها!
من فروریخته و منگ سوار ماشین خودمان می شوم. تازه متوجه می شوم که دستهایم به شدت می لرزند. ماشین به آرامی و در سکوت پیش می رود.
- سیگار می کشی؟
صدای مهربان و آشنای همسرم است.
- نه!ماشین در سکوت پیش می رود.
- خانم ... خیلی لطف کردید ... واقعا ... نمی دونم چطور تشکر کنیم. نجوای بریده بریده یکی از دخترهاست. ماشین در سکوت پیش می رود. از درون آینه صندلی عقب را نگاه می کنم. دخترها تنگ هم نشسته اند. علی ، پسر ۹ ساله ام، به طور غریبی ساکت است.
سرش را به پنجره تکیه داده و بیرون را نگاه می کند.
نفس عمیقی می کشم.
- بچه ها خانه تان کجاست؟
- کوچه بعدی.
ماشین در سکوت پیش می رود .
صدای مهربان و آشنا از دخترها می پرسد:
- کدام در؟
- در بعدی آقا.... خیلی لطف کردید آقا.
ماشین توقف می کند. با دخترها پیاده می شوم. زیر انبوه آرایش غلیظ و عجیبِ صورتشان، می توان نشانه هایی از جوانی شان را دید. از نزدیک خیلی جوانتر هستند. هنوز به دهه پر آشوب بیست سالگی نرسیده اند. موهای شان را مثل «شانه به سر» به بالا فرم داده اند. دوباره بریده بریده و محجوبانه شروع می کنند به تشکر. می خواهم بگویم مواظب باشند و ساده تر پا به این خیابان های وحشی بگذارند.
خیابانهایی که مجوز توحش و تجاوزرا پیشاپیش برای چنین سلیقه های آرایشی به نام بد حجابی و انحراف اخلاقی صادر کرده است و گذاشته است کف دست یک مشت مذکر کتک خورده ی وامانده در غیض سیستم تناسلی. می خواهم به دختر ها بگویم که کمتر آرایش کنند و بهانه دست این جماعت معیوب ندهند اما حرف در دهانم قفل می شود.
یاد بیست سالگی ام می افتم زمانی که شیفته میشل فایفر بودم و دوست داشتم مثل او در فیلم «جانی و فرانکی» به آن طرز عجیب راه بروم. خواهرم، مرا مسخره می کرد. می گفت میشل فایفر راشیتیسم دارد و من ارزو می کردم ای کاش راشیتیسم داشتم! شاید میشل فایفر این دوره زمانه هم موهایش دچار عارضه سیخ سیخ بودن است!
به گفتن یک جمله اکتفا می کنم: «بچه ها، مواظب باشین!». سوار ماشین می شوم. ماشین در سکوت پیش می رود. دستانم هنوز می لرزند. از آینه، عقب را نگاه می کنم. پسر ۹ ساله ام به طور غریبی ساکت است. سرش را به شیشه تکیه داده و بیرون را نگاه می کند با چشمان کاملا باز!
گرمای مطبوع دستی بزرگ و آشنا را روی دستم احساس می کنم. صدای آشنا به آرامی و مهربانی می گوید:
- اگر مرد بودی تا حالا هزار بار چاقو چاقو کرده بودنت!
صدایی را از درونم می شنوم:
- کاش بودم ... طفلکی مرد... طفلکی زن ... طفلکی آدم در این ولوله ی وقیح مذکری و موئنثی!
چشم هایم را می بندم. یاد چشمان یخ زده دوستان جوانم می افتم وقتی وارد خانه ام می شوند.... چشمان یخ زده و ساکتی که حکایت از سر گذراندن داستانی تلخ در پشت درهای این خانه را دارند. فردا خواهد شد. ساعت ۵ علی کلاس اسکیت دارد. پسرم را به کلاسش خواهم برد .... با چشمان کاملا بسته!
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#719
Posted: 7 Feb 2014 21:36
این داستان کوتاه را تقدیم به همه زوج هایی می کنیم که این اواخر آنطور که باید، قدر عشق خودشان را نمی دانند و به بهانه های مختلف، در نگهداری و حتی زیباتر کردن رابطه شان، کوتاهی می کنند.
این داستان کوتاه، به خوبی توانست فرصت از دست رفته برای حفظ یک عشق را به تصویر در آورد. شاید بد نباشد به خاطر بسپاریم که این دنیای بسیار شلوغ و بی ثبات، زمانهِ خطرناکی برای عاشقان است.
قدر عشق را ندانستیم
با لب هایش، آرام لبهِ گیلاسِ نسبتا خالىِ شراب را لمس کرد. پایه گیلاس را میان دو انگشت وسطِ دست راستش جاى داد و با شگرفى خاص، انگشت شست اش را روى کمر لیوان قرار داد و در آغوشِ دست اش، به زیبائىِ نواختن پیانو، لیوان را به رقص در آورد، تا شراب را به ارگازم برساند و عطرش را بو بکشد. خشکىِ لبهاش را می شد روى لبه خیسِ لیوان حس کرد. چشمهایش با گرمىِِ اولین گیلاسِ شراب، رام شده بود در وحشىِ چشمهاى مشتاق من، که رام شده اش بودم و خودش نمیدانست.
بیست سالِ بعد، اتاق بیست و پنجِ بیمارستان شیکاگو مموریال، بخش توانبخشىِ بیمارانِ آلزایمر: هنوز هم همان نگاه همیشگى، کمى پیرتر اما شاید مهربانتر و خواستنى تر... مثل قدیم ها ته ریش داشت که گَردِ جادوئى گذرِ زمان، جو گندمى اش کرده بود. نگاهش را از من به سقف و از سقف به اطراف و دوباره روى سقف متمرکز کرد. چشمهایش را جمع کرد و چروک دور چشمهایش را بیشتر، و این بار انگار چیزى یادش آمده باشد، نگاهش را روى من دوخت و پرسید: «شهرزادِ منُ ندیدى؟»
پشتِ دستِ راستم را روى صورتش کشیدم، و نگاهش کردم... و باز. و باز. و باز... میخواستم بگویم که شهرزادت همینجاست، روبروى نگاهت دارد نگاهت میکند. این دست شهرزاد است که دارد نوازشت میکند. نگاه کن! منم شهرزادت! من و دیوانگى هام، دلشکستگى هام، تنهائى هایم، بیخودى هایم، بى تو سر کردن هام، من و سرخوشی هاى کوچکِ الکىِ بیخودى... من و احساساتِ زیادى ام، من و وحشى گری هایم.
من و نخواستنِ تو... تو و دوست داشتنِ من، تو و لجاجتهات... تو و سربزیر کردن من... منِ نا اهل! منِ رام نشده! تو که بى من ماندن را نشانه قدرت میدانستى، منى که با تو ماندن را نشانه ضعف. میخواستم خودم را در آغوشش بیاندازم و بغضِ تمام سالهاى دورى را گریه کنم. در عوض اما، بغضِ فرو خورده ام را در بوسه اى جمع کردم و در حالیکه چشمهایم را بسته بودم، پیشانى اش را بوسیدم. حالا دیگر دود سیگار بین ما حائل شده بود و نگاهش را باد با خود برده بود.
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#720
Posted: 15 Feb 2014 06:28
دیپ
خیلی وقت بود برنامه نکرده بودند. شاید هم کرده بودند و به من نگفته بودند. موبایل نداشتم. خاموش بود. خیلی وقت بود که خاموشش کردهبودم. زنگ زدهبود خونهمون. من نبودم. پیش مادرم پیغام گذاشته بود. خودش دوباره زنگ زد. گفتم: «به چه مناسبت؟» گفت: «با شادی چیک تو چیک شدیم، گفتیم دور هم یک عرقی به خورد بچهها بدیم، دِرانک شیم، ببینیم فازش چیه!؟» گفتم: «جدیئه؟» گفت: «اِی! همچین» گفتم: «دلت رضاست؟» گفت: «دولت رضا باشه!» شادی اول با من بود، بعد با کامی، بعد با پاشا. گفتم: «به رضا هم گفتی؟» گفت: «عین این دخترا شدیها ... کی میآد، کی نمیآد، به تو ربطی نداره»
زمانه عوض شده. خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش رو میکردم و میکردیم. بعد از هِنِسی و جَک دَنییلز، بچهها به کمتر از اسمیرینوف و وایت هورس پا نمیدادند. علی به کامی گفتهبود، کامی به پاشا، پاشا روو زدهبود به برادرِ هدیه که زنگ بزنه ساقیش، چهار لیتر عرق بده به آژانس و آژانس یک چیزی برداره بیاره که مثلاً ما مست بشیم و برای علی و شادی لیلیلیلی کنیم.
سه پیک که زدیم، لولِ لول شدیم. رفتیم پیش علی و شادی توی بالکن. هر کسی هم برای خودش یک صندلی از صندلیهای ناهارخوری رو برداشت بُرد تو بالکن. هدیه و پریسا و سارا را نمیشناختم. هدیه دوستدختر پاشا بود، سارا دوستدختر کامی. پریسا هم دوست سارا بود. از در که رفتهبودم تو، علی دم گوشم گفتهبود: «حواست به بلونده باشه. نمیخوری، حیف و میل نکن. عن نکن خودت رو. میپرونیش، اوت دستی ننداز، پاس بده»
من و پاشا و کامی و پریسا، پیک چهارم دستمون بود. پریسا ساقی شدهبود، سنگین هم ریختهبود. داشتیم مزمزه میکردیم که شادی از بغل علی دراومد و گفت: «یونس! تعریف کن. کجاها بودی؟ به کیا دادی؟» با انگشت اشارهم زیر دماغم رو خاروندم و گفتم: «از صبح سرِ پام. خیلی هم خوابم میآد. بقیه بگن، من هم اگه حالش رو داشتم میگم» پریسا گفت: «بککی! خوابش رو برداشته آورده برامون» از گوشهی چشم بهش نگاه کردم و آروم، جوری که فقط پریسا بشنوه، گفتم: «آره! خوابش رو برداشتم آوردم»
علی و شادی از سفرشان به گرجستان تعریف کردند. کامی و سارا ماجرای گیر پلیس افتادنشون توو شمال رو گفتند. هدیه نبود. پاتیلِ پاتیل بود. پاشا پُز ماشین شاسی بلندی رو که به تازگی باباش براش خریده بود داد و پریسا تعریف کرد که چهطور هفتهی پیش با بچههای دانشکدهشون توو مراسم خاکسپاری نمادین دریاچهی ارومیه شرکت کردهاند.
غلط کرد تعریف کرد. همه مست و پاتیل، برای پریسا فازِ «این چه فازیه؟» برداشتند. حرف بالا گرفت. رسید به کورش و داریوش و فراماسونری و سپاه و منوتو. گند رو به گُه مالیدند و همه با هم خوردند توو دیوار. یکهو خفه شدند.
تهِ پیک چهارمِ همه بالا آمدهبود. شادی، همان تو بغل علی گفت: «نگفتی یونس...» پریسا که اصلا حواسش نبود و حرف شادی رو نشنید و انگار که یکهو برق گرفته باشدش، گفت: «راستی! اومدنی دو نخ چوقیدم و اومدم. مشدیئه! برم بیارم؟» علی به کامی نگاه کرد و کامی به پاشا، پاشا با چشمهای خمار به هدیه. هدیه گفت: «الان آخه؟» پریسا گفت: «یادم رفت» کامی، نه اینکه بخواهد بگوید و گردن نگیرد، از دهانش در رفت: «جَقی!» هدیه به پاشا نگاه کرد و پاشا به کامی و کامی به علی. علی گفت: «بیار ببینیم چی میگه!»
یک نخ میان دخترها دست به دست شد و یک نخ میان پسرها. سوزن شادی هم چنان گیر کرده بود. «یونس چرا ساکتی؟ چه خبر؟ کجاها بودی که سراغی از ما نمیگرفتی، این چند وقت؟» کامی از کوره در رفت. گفت: «یک کلام جواب این رو بده، از تو و ما و یک دنیا بکشه بیرون» پریسا گفت: «والا!» و پقی خندید. گفتم: «کار میکنم» کامی گفت: «کس نگو!» سارا عصبانی نگاهش کرد و مشت دخترونهش رو به بازوی کامی کوبید. گفت: «این چه طرز حرف زدنه؟» کامی لبهاش رو با زبونش تر کرد و گفت: «ببخشید» توو صندلی فرو رفت و پقی خندید.
گفتم: «یک روز صبح ... نه! ظهر بود. یک روز طرفهای ظهر ...» خودم خندهم گرفت. به خندهی من، بقیه هم نیششون باز شد. میان خندههای هفت نفر دیگر که خیلی نمیدیدمشان، تعریف کردم یک روز ظهر، بابام از خواب بیدارم کرد و بعد از صحبتی نه چندان طولانی بهم گفت: «تو حتی عرضهی این رو نداری که اندازهی یک نون بربری توو زندگیت پول دربیاری. میگی نه!، امتحان کن. همین امروز، تا شب اگه تونستی این کار رو بکنی، فردا و پس فردا و یک عمر من خرج زندگیت رو میدم، اما اگه نتونستی، برنگرد خونه»
تعریف کردم که من آن روز از خونه زدم بیرون و اولین و بهترین کاری که تونستم پیدا کنم «بپاییِ ایستگاه بی.آر.تی» بود. گفتم: «کارم خیلی آسونه! کاور میپوشم، سعی میکنم حواسم باشه که طرف کارت میزنه یا نمیزنه. یک همکار هم دارم که پولیها رو راه میندازه. به کسی که کارت نزد، یکبار میگم، آقا نزد!، اگه زد که زد، نزد هم به تخمم!»
شادی خندید و گفت: «بسه بابا خندیدیم» نگاهش تو جمع چرخید. با اینکه همه خندیدهبودند، اما نگاه کسی با او همراهی نکرد. دستش بلند شد و محکم رو رون علی فرود اومد. چُرت علی پاره شد و شادی تنهایی بلند بلند و مصنوعی خندید.
از صندلیم بلند شدم. سنگین بودم. علی با چشمهای نیمهباز و خواب گرفته گفت: «کجا؟ شب بچهها میمونن. تو هم بمون. بدی نمیشه!» گفتم: «دو ساعت هم دو ساعته. بخوابم، فردا باید برم سرِ کار» علی گفت: «هر جور راحتی» و دستش رو دراز کرد که دست بده. با همه خداحافظی کردم. از بالکن که بیرون اومدم، پریسا هم دنبالم آمد. دم در، تکیهش رو به چارچوب در داد و گفت: «میموندی خوش میگذشت...» گفتم: «شاید! اما فردا قبل از پنج باید سرِ کار باشم» گفت: «جدی میگفتی این مزخرفات رو؟
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم