ارسالها: 9253
#731
Posted: 27 Feb 2014 19:06
احساسات بسیار جالب یک شوهر در نصف شب
زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست،
ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود
در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...
زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید...
زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد :
"چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"
شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید :
هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم، یادته؟
زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد
گفت: "آره یادمه..."
شوهرش به سختی گفت:
_ یادته که پدرت ما رو وقتی که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟
_آره یادمه (در حالی که بر روی صندلی کنار شوهرش نشست...)
_یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت
که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان ؟!
_آره اونم یادمه...
مرد آهی میکشد و میگوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#732
Posted: 27 Feb 2014 19:39
ماجرای درخت و مرد ...
روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در
این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد
و
گفت: خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این
بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این
کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا!
خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود
اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه
بلایی به سر من آمده بود !!!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#733
Posted: 27 Feb 2014 19:41
دو آتش نشان
دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند .
آخر کار وقتی از جنگل بیرون می آیند و میروند کنار رودخانه ،
صورت یکی شان کثیف است و صورت آن یکی تمیزاست .
سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟
جواب : آن که صورتش کثیف است به آن یکی نگاه می کند و فکر
میکند صورت خودش هم همان طور است. اما آن که صورتش تمیز
است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش می
گوید : حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم.
حالا فکر کنیم چندین بار اتفاق افتاده که دیگران از رفتار بد ما و یا ما
از رفتار بد دیگران به شستشو و پالایش روح خودمان پرداخته ایم یا
، وقتی فرد مقابل ما مهربان و خوب و دوست داشتنی نیست یه کمی
باید به خودمون شک کنیم!!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#734
Posted: 27 Feb 2014 19:47
خاطرات دو دوست قدیمی
دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند . در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند .
دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت : " امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد . "
آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند . تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند .
همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد . شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد.
مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید ، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد : " امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد"
دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید : " وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی ؟ "
مرد پاسخ داد : " وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود . ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی . "
نتیجه اخلاقی : یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#735
Posted: 27 Feb 2014 20:04
بحر طویل
یک روز خدا در دل بازار، یک حاجی مکار دغل کار جفاکار! بگشوده دکانی که در آن بود فراوان، از بنشن و از روغن و از نان، و ز شیر و پنیر و کره و ماست تا هر چه مرباست! چون مشتری بخت ز او گشته دل پاک، پرسید از او قیمت نان را، یا قیمت روغن، بنمود به او روی که ای فرد گرامی، گویم که بدانی، یک ظرف از این روغن نابی که از آن هیچ نیابی تو به هر گوشه بازار ،وارد شده از ینگه دنیا از قلب اروپا، ناب است و مجاری(مجارستانی)، ناقابله 5 تا دوهزاری! آن مرد نکو سیرت دل پاک ، بنمود تعجب ز گرانیش و بپرسید که ای حاجی راجی: آخر چه حسابی و کتابی است که این روغن ناچیز ، اینقدر گران است؟
حاجی بشد از پرسش او مثل لبو سرخ و چنین گفت: که ای مرد خردمند ، این روغن نایاب، قلب و جگر و کلیه و سلسله اعصاب تو را هیچ نیازارد و دارد دو سه صد خاصیت و در پی آن عافیت و عمر فراوان مهیاست! گر خواهی از آن روغن ارزان فراوان شده کشت در این کشور ایران : دکان کناری، آقای فلانی ، فروشنده آنست!
آن مشتری بی خبر از عالم وشادان، بس خرم و خندان ز خریدی که نموده به خودش گشته بسی غره که آری از بهر عیالم امشب چه ببالم!
و آن حاجی مکار ستمکار، خوشحال زآن سود و از این کار، عازم شده به مقصد ناهار! جالب تر از این نکته زکاتی است که او در جلوی خلق، داده به گدایی که بگویند چه مومن تر از این حاج فلانی در بین خلایق، والله نباشد!
باری ، اما، در منزل این حاجی ناپاک: دختر به کناری، با گوشی چندین میلیونی مشغول به صحبت شده خیلی خودمونی با بی اف ( دوست پسر) جونی ، در مورد پارتی، یا خوشگذرونی!
آن یک پسر حاجی مذکور، یک تنبل مغرور، جامانده زکنکور ، یک چند گرمی کوک (کوکایین) زده بدجور، هدفون زده در گوش، میرقصه و میچرخه چه ناجور!
و آن خانم حاجی بعد از دو سه ساعت، ازغیبت خود چون شده فارغ، در فکر یه قایق ، درینگه دنیا نزدیک اروپا، یا منتظر خانم حاجیه فلانی، باشد جهت قر و فر و غیبت و حرفهای نهانی! از دختر حاج آقا فلانی!
وین حاجی بدبخت، حیران شده در باب معانی،کزمثل منی زاهد و عابد ، اینها چه عجیب است!!! تخم و ترکه فاسق و فاجر، حقا چه غریب است!!! واقعا که عجیب است!!!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#736
Posted: 27 Feb 2014 21:44
قدر جوانی را بدانیم
دو تا پیرمرد با هم قدم می زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.
پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.»
پیرمرد دوم: «اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا... اسم رستوران چی بود؟»
پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید: «ببین، یه حشره ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش می کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه می دارن، اسمش چیه؟»
پیرمرد دوم: «پروانه؟»
پیرمرد اول: «آره!» بعد با فریاد رو به پیرزنها: «پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود؟!!!»
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#737
Posted: 27 Feb 2014 21:48
داستان بینهایت زیبای عشق مـــــــــادری
وقتی گروه نجات زن جوان را از زیر آوار پیدا کردن او مرده بود.
اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند.
زن با حالتی عجیب به زمین افتاده و زانو زده بود .
حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.
ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند.
چند ثانیه بعد سرپرست گروه دیوانه وار و با لکنت فریاد زد : بیایید ، زود بیایید !
یک بچه اینجا است !!! بچه زنده است !!!
وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت ، دختر سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد.
نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. مامور نجات وقتی بچه را بغل کرد .
یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد :
عزیزم ، اگر زنده ماندی ، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.
خداونــــــــدااا
زیبــــاترین لــحظه هـا را نـصیب مـــادرم کـن
کـه زیبـــاتـریـن لــحظه هـایـش را
به خـاطر مـن از دسـت داده اسـت . . .
مــــادرم دوستت دارم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#738
Posted: 28 Feb 2014 20:18
داستان عمه خانوم
وارد خونه شدم صدای گریه عمه خانم توجه ام رو جلب کردخیلی سریع قبل از اینکه به اتاق خودمان برم به اتاق عمه خانم رفتم وگفتم
-عمه خانم چی شده چرا گریه میکنید
عمه وقتی که منو دید انگارکه داغ دلش تازه شده گریه هاش بیشتر شد عصبی شدم واینبار با فریاد حرفمو تکرار کردم
-عمه بگو چی شده جون به لبم کردی چه اتفاقی افتاده؟
عمه باصدایی بغض کرده گفت
- زهرا زهرا رو بردن بیمارستان
خشکم زد وبی اختیار به زمین افتادم به سختی به خودم مصلت شدمو آدرس رو از عمه گرفتمو خودم وبه
بیمارستان رسوندم واز برستار بخش شماره اتاق زهرا رو گرفتمو وارد اتق شدم جسم نحیف زهرا رو که دیدم بی
اختیار اشکام سرازیر شدخودمو کنار تخت رسوندمو دستهای ضعیف وزرد رنگ زهرا رو تو دست گرفتم
مثل یخ بود مثل یه آدم مرده ترسیدمو برستارو صدا زدم
برستار اومد وگفت
-از نشانه های بیشرفت بیماریشه بهتره برید تا دکتر بیشتر براتون توضیح بده
برستار که رفت زهرا چشمهای زیباشو باز کرد وسلام کرد با صدای بغض کرده جوابش رو دادم وقتی چشمهای منو دید
-گفت:چی شده ؟نمیدونستم جی بهش بگم فقط گریه کردم خودش خندید وگفت
-رضا جان به خاطر من گریه میکنی؟
-نه
- چرا به خاطره منه...ولی بهتره که دیگه گریه نکنی آخه مرد که گریه نمیکنه ولی تو مثل ما زنا اشکت سرازیره
- من دوست ندارم گریه هات رو ببینم
اشکمو باک کردمو گفتم
- چشم دیگه گریه بی گریه
بعدش مثل کسی که تازه چیزی یادش اومده باشه دورو برمو نگاه کردمو گفتم
- کی تو رو آورد بیمارستان؟از وقتی اومدم کسی رو ندیدم
-معصومه منو آورد
- حالا کجاست؟
- بیش دکتر
- بس منم برم ببینم چه خبره با دکتر حرف دارم
به طرف اتاق دکتر راه افتادم در اتق که رسیدم در زدم با صدای بفرمایید دکتر وارد شدم معصومه هم اونجا بودبه هردو سلام کردمو نشستم دکتر دباره شروع بهحرف زدن کرد
- همون طوری که به خانمساغری گفتم وضعیت بیمار شما روز به روز بدتر میشه ومتاسفانه کاری از دست ما بر نمیاد
- یعنی دیگه هیچ امیدی نیست؟
-امیدتون بخدا باشه بهتره اینجا اذیتش نکنید ببریدش خونه اونجا وضعیت روحیش بهتر میشه
اشک توی چشمهام جمع شد بدون اینکه چیزی بگم بغضمو فرو بردمو از اتاق دکتر زدم بیرون خودم رو به حیاط بیمارستان رسوندم این بیماری لعنتی منو از با در اورده بود دیگه نمیتئنستم گریه نکنم بغضم ترکید وهای های زار زدم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#739
Posted: 28 Feb 2014 20:21
داستان کوتاه عشق/تصمیم/زندگی...
به خودم که اومدم توی اتقمون که زهرا با عشق به اون خونه میگفت نشسته بودم وبه درو دیوار زیاد حرف نمی زدم
این زهرا بود که حرف میزدو منو به عالم دیگه ای میبرد هرچه زمان میگذشت بیشتر عاشق
زهرا میشدم واونم روز به روز ضعیف تر میشد چند وقتی گذشت من تصمیم قطعی خودم رو
برای به دست اوردن زهرا گرفته بودم که دکترا زهرا رو جواب کردن وگفتن بیماری زهرا
علاج نا بذیره این خبر به اندازه تمام ضربه هایی که تا حالا خورده بودم بزرگ بود باورم نمیشد
البته همه انتظار همچین خبری رو میکشین اخه زهرا خیلی ضعیف شده بود اما به هر حال بعد
از چند روز اعتماد به نفسمو به دست اوردموتصمیم خودمو گرفتم اما اینبار اون رو عملی
کردمو به مادرم گفتم مادرم وقتی فهمیدانگار که خبر مرگ یه عزیز رو
اون نگاه میکردم از همون روزی که وارد زندگیم شده بودمی دونستم که رفتنیهوباید خودمو برای
رفتنش اماده کنم. اما حالا که داره رفتنش نزدیک میشه میبینم که نمیتونم. آخه من زهرا رو به
این راحتی به دست نیاوردم که به راحتی از دست بدم ۳ سال دقیق با خونواده خودمو عمو
جنگیدم تا زهرا رو به دست اوردم
زهرا دختر عموم بود ما توی یه خونه زندگی میکردیم بچه که بودیم توی حیاط همیشه با هم بازی
میکردیم بعضی اوقاتم دعوامون میشد بابامو عمو وقتی موقع دعوا ما رو میدیدن میگفتن عروس
داماد اینده که نباید اینقدر با هم دعوا کنن فردا که با هم ازدواج کردین این روزا یادتون میاد
بازم با هم دعوا میکنید اینطوری میشد که من بدو بدو میرفتم صورت زهرا رو میبوسیدمو با هم
اشتی میکردیم با این فکر که زهرا ماله منه بزرگ شدم دوره نوجوانی کم تر زهرا رو میدیدم
اما همون چند لحظه ای که با اون چادر گلدارش تو حیاط میدیدمش برام کافی بود تا اینکه یه روز
وقتی داشتم از بنجره نگاش میکردم زهرا بی حال تو حیاط افتاد هول شدم نمیدونستم چیکار کنم
سریع مادرو صدا زدمو بریدم تو حیات وقتی رسیدم بهش اونقدر رنگش سفید شده بود که فکر
کردم تموم کرده اما وقتی نبضشو گرفتم خیالم راحت شد سریع رسوندمش بیمارستان زهرا
بعد از چند روز دوباره برگشت به خونه ولی این زهرا دیگه اون زهرای قدیم نبودخیلی بیمار بود
همینم باعث میشد که همیشه بی حال روی صندلی داخل حیاط بشینه وهیچ کاری انجام نده همه
از این وضعیتی که برای زهرا بیش اومده بود ناراحت بودن منم همینطور نمیتونستم ضعف
وناراحتی عشقمو ببینم به خاطر همین تصمیم گرفتم که مثل گذشته دوباره بهش نزدیک بشم
این کار خیلی راحت بود چون هم زهرا احتیاج به یه دوست داشت هم زن عمو وعمو از اینکه
خوشحالی دخترشون رو بعد از چند هفته میدیدن خوشحال بودن البته من بهش بدن شروع به گریه
زاری کرد التماس میکرد که زهرارو فراموش کنم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#740
Posted: 28 Feb 2014 20:25
مــــــــــــااادر
صدای گرییه بچه دوباره او را از خواب بیدار کرد بلند شد وبچه را در اغوش کسید وودر
عرض اتاق شروع به قدم زدن کردوغر غر همیشگیش را از سر گرفت
- خدا تو رو از من بگیره تا راحت شم تو هم مثل بدرتی .تو هم خوش نداری راحتی
کسی رو ببینی آخه جرا ساکت نمیشی ؟مردم از بس بیدار موندم تا تو خواب بمونی
با این حرف بچه را به طرف کنار تخته خواب برتاب کرد
بچه که برتاب شد صدای مهیبی از تخت بلند شدوصدای بچه قطع شد وهیچ
حرکتی نکرد وحشت زده به طرف بچه رفت واو را در آغوش گرفت اشکهایش جاری
شد وگفت
- عزیزم بیدار شوتو رو خدا دوباره گریه کن هرچی گفتم دروغ بود به خدا هرچی گفتم
دروغ بودعزیزم گریه هات کجا رفت؟
اما صدای گرییه بجه هرگز بر نگشت هرگز....
چند لحظه بعد صدای گرییه مادر نیز قطع شد او نیز هیچوقت صدایش بر نگشت
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم