ارسالها: 9253
#741
Posted: 28 Feb 2014 20:34
اعتماد
صبح شده بود وقطره های شبنم روی بنجره خبر از یه روز زیبای باییزی رو میداد
از خوب بیدار شدم ساعت ۷:۳۰ بودکمی تو جام نشستم وبه خودم کش قوسی دادم که ذهنم رفت به گذشته و حرفهام با سعید.
یه لبخند کوچیک توی صورتم نقش بست.اخه امروز باهاش قرار داشتم قراری که قراره اخرین دیدارمون بعد از سالها دوستی باشه بلند شدم وبه عادت همیشگی رفتم رو سکوی حیاط نشستم وبه سعید فکر کردم به اولین روزی که دیدمش ومهرش تو دلم موند.
بعد از اون دیگه خواب وخوراک نداشتم نه میتونستم به کسی بگم عاشق شدم نه میتونستم چهره اون بسر رو از جلوی چشمام دور کنم واسه همین میسوختمو میساختم تا اینکه دیگه تحمل نیاوردمو رفتم خیلی سریع وواضح بهش گفتم که دوسش دارم
چهره اش خیلی خنده دار بودشکه شده بود وهیچ حرفی نمیزد فقط زل زده بود توی چشمام تحمل نگاهش رو نداشتم به خاطر همین رفتمو اونو توی همون شک تنها گذاشتم
توی راه هم خوشحال بودمو هم ناراحت بشیمون خوشحال از اینکه بهش گفتمو خودمو راحت کردم .ناراحت از اینکه غرورمو زیر با گذاشتمو ابرومو در معرض خطر .... فقط خدا خدا میکردم به کسی نگه که این عمل مصخره رو من انجام دادم
چند روز گذشت
صدای تلفن به صدا در امد مثل همیشه بریدمو تلفن وجواب دادم اما این بار شکه شدم ناگهان گوشی از دستم افتاد خودش بود میشناختمش قلبم اونقدر تند میزد که دیگه تحمل ضربه هاش رو نداشتم به خودم اومدمو تلفنو قطع کردموخدا خدا کردم که دیگه زنگ نزنه اما دوباره صدای تلفن وحشت به جونم انداخت چند تا نفس عمیق کشیدم وبه سمت تلفن رفتم این بار خیلی اروم وبا اعتماد به نفس بیشتری تلفن وبر داشتم... =الو بفرمایید
خیلی ارروم گفت سلام –سلام باکی کار دارید؟-نمیشناسی؟
-باید بشناسم؟
-آره من کسی هستم که اون روز با حرفات دیوانه اش کردی
_دیوانه؟
-از دیونه بدترآخه دختر خوب کدوم دختر میاد تو خیابون جلوی یه بسر ومیگیره با صراحت تمام بهش میگه دوست دارم
نمیتونستم باهاش حرف بزنم به خاطر همینبدون اینکه حرفی بزنم گوشی رو گذاشتموسیم تلفن وکشیدم
چند ساعت بعد صدای تلفن دوباره ضربان قلبم را چند برابر کرد
تلفن روبر نداشتم برادرم برداشت
-الو الو صدات نمیاد دوباره تماس بگیر
اما دوباره ای در کار نبود صبح زود برای رفتن به مدرسه آماده شدم از مادرم خداحافظی کردمو در حیاط رو باز کردم کنار در میخکوب شدم خودش بود درست روبروی خونه وایساده بود
وقتی که من رو دید دستش رو به نشانه سلام بالا برد بی اختیار سرم رو تکان دادم از خانه خارج شدمو به سوی مدرسه به راه افتادم اونم بشت سرم به راه افتاد هنوز نصف راه مدرسه رو نرفته بودم که جلو امد ویک کاغذ رو جلوی بایم انداخت
-برش دار حرفام رو توی کاغذ برات نوشتم
کاغذ روبرداشتم واون رو توی کتابهام قایم کردم توی مدرسه همش به کاغذ توی کیفم فکر میکردم و دعا می کردم که زودتر مدرسه تمام بشه من برم خونه نامه رو بخونم بلاخره به ارزوم رسیدم ساعتاخر رسید ومن با سرعت تمام خودمو به خونه رسوندم به مادرم گفتم
-مامان سلام امروز درس دارم کسی مزاحم من نشه
وارد اتاق شدمو روی زمین نشستم وکتابهرو از کیفم در اوردم دوباره ضربان قلبم بالا رفتحس قشنگی بود حسی که تا حالا با اون برخورد نکرده بودم نامه را از داخل کتاب بیرون اوردم دستهام به وضوح میلرزیدنامه را باز کردم خندهام کرفت چیزی تو نامه ننوشته بو جز و روی قلبم گذاشتم
صدای زنگ تلفن دوباره ضربان قلبم رو چند برابر کرد گوشی را برداشتم چواب دادم
-الوبفرمیید؟
- سلام
- سلام
- نامه رو خوندی؟
- آره اما باورش برام سخته
-بس منم حرفتو باور نمیکنم
- برام مهم نیست فقط خواستم خودمو سبک کنم
- سبک شدی
- اره خیلی
-اما با سبک شدن تو قلب من خیلیسنگین شده یه طوریه که تحمل وزنش رو ندارم
-متاسفم نمیتونم کاری واست کنم اگه کاری نداری تا قطع کنم
- کار که زیاد دارم ولی اگه تومیخوای قطع کن
- کارت چیه؟
- تو چیکار داری تو که میخوای قطع کنی
- خوب کارتون وبگید گوش میدم
- این نشانه اینه که تو هم دوست نداری قطع کنی ومیخوای باهام حرف بزنی بس اینقدر بهانه نیار
- بهانه نیست یه نوع ترسه که نمیتونم بهش غلبه کنم
- ترس...؟
وبعد شروع به خندیدن کرد از خنده اون منم خنده ام گرفت
- گفتم مگه ترسم خنده داره که اینجوری میخندی؟
- نه ترس خنده نداره
- بس چرا میخندی؟
- اخه باورم نمیشه تو بترسی میدونی چیه؟توی این شهر تو اولین و شاید اخرین نفری باشی که اونقدر جرعت داشتی
اومدی حرف دلتو زدی .رفتن ابرو بزرگترین ترس رو به همراه داره درسته؟
- آره
- بس تو ترسی نداری اما... اما من منظورتو از ترس میفهمم قول میدم کسی از دوستی ما با خبر نشه حتی بهترین دوستم
- با کمی مکث گفتم مطمعن باشم؟
- بهت قول دادم قول مردونه هیچوقتم زیرش نمیزنم حالا اگه میخوای خودتو برام معرفی کن من حتی اسمتم نمیدونم
- اسم من برنیانه
مکث بینمون زیاد شد-الو الو
- هستم
- بس جرا حرف نمیزن
- داشتم به زیبایی هات فکر میکردم تو خیلی زیبایی حتی اسمتم قشنگه
- ممنون اسم تو هم قشنگه چهره تو هم قشنگ
خندید گفت
-برنیان میخوام چیزی که دوست دارم اونو قبول کنی بعدشم قطع نکنی تا برات توضیح بدم-چی؟
- دوست دارم اما یه چیزی این وسط هست که نمیزاره ما به هم برسیم
شوکه شدم بی معطلی گوشی رو قطع کردم بلند شدم وشروع به قدم زدن کردم چشمم که به آیینه افتاد از چهره خودم خنده
ام گرفت باورم نمیشد بدون اینکه متوجه بشم صورتم خیس اشک شده بود
قلبم درد گرفته بود اول راه بهانه آورد منو برای ازدواج نمیخواست اصلا قبولم نداشت آخه چرا..چند روزی به حرفش فکر کردم اما حرف اون هزاران معنی داشت به خاطر همین تصمیم گرفتم با خودش حرف
بزنم ومفهوم حرفش رو از خودش بخوام
وقتی باهش حرف زدم گفت معنی حرفم واضحه
-منم تو رو دوست دارم خیلی بیشتر از خودت وبه خاطر همین نمیخوام به ازدواج با من فکر کنی بهت قول میدم که خیلی زود دلیلشو برات میگم
- چرا الان نمیگی
- الان بهت اعتماد ندارم
- یعنی هیچوقت نمیتونم مورد اعتماد تو باشم
– متاسفم الان نه
-میتونی امتحانم کنی من فقط تو رو دوست دارم باور کن
- باور میکنم اما الان نمیشه بگم بعدا میگم
-الان میخوای فقط با هم دوست باشیم؟
- اره یه دوستی که اندازه عمرمون ازش خاطره داشته باشیم دوتا دوست واقعی دوتا همدم
- فهمیدم
- واینگونه بود که دوستی ما چند ساله شد دوستی قرار بود امروز اخرین روزش باشد
- مادرم از بنجره داخل حیاط را نگاه کرد گفت
- برنیان بدرت میخواد بره نمیخوای بیای تو؟
- آمدم
وارد خانه شدم ساعت را نگاه کردم هنوز ساعت 8 بود به بدر سلام کردم وشروع بهخوردن صبحانه کردم بعد بدرم
را بدرقه کردم قرار بود چند روزی برای ماموریت به تهران برود او را از زیر قران رد کردم و برگشتم
وارد اتاق شدم نمیتونستم کاری انجام کاری انجام بدم به خاطر همین دوباره دراز کشیدم زمان خیلی دیر سبری
میشد 3ساعت تا زمان قرار مانده بود من نمیدونستم که چیکار کنم یاد زمانی افتادم که سعید میخواست به مسافرت
برود من قبل از اینکه او برود دلتنگ سده بودمو اعزا
گرفته بودم وقتی بهش گفتم که اینجور شدم
خندید وگفت اگر دوست داری این چند روز رو راحت سبری کنی بیا ودفترخاطراتم رو ازم بگیروبخوان همه حرفهای که باید به تو میزدم جرئت گفتنش را نداشتم رو توی دفتر نوشتم
-باشه
رفتم ودفتر رو از او گرفتم حرفهایش دلنشین بودآنقدر که جدا شدن از اون دفتر برایم سخت شده امروز قرار بود که
دفترش را هم بس بدهم اما تنها یادگاری که از او داشتم همان دفتربود دفتر را برداشتم ودوباره آن را باز کردم
وشروع به خوندنش کردم شاید هزارمین باری بود که می خوندمشاما برام تازگی داشت مثل تمام حرفهایش...
دفتر را که تمام کردم فقط 5 دقیقه وقت داشتم تا اماده بشم وسر قرار برم خیلی سریع اماده شدمو وسر قرار رفتم
همان جایی که برای اولین بار او را دیدم . همان جایی که به او گفتم دوستش دارم وحالا جایی بود که قرار بود از هم جدا بشیم
چند دقیفه ای منتظر ماندم تا سر قرارش امدروی یک تخت خوابیده بود چند نفر زیر تخت را گرفته بدند وبا صدای بلند
لا الله اله الله میگفتند دفتر را در آغوش گرفتم مثل همیشه به بهنای صورت اشک ریختم اما فایده ای نداشت این اخرین دیدار ما بود حتی اگر منو او نیز میخواستیم نمی توانستیم با هم دیدار کنیم بعد از سالها حالا منظور اعتماد اورا فهمیدم
او به من اعتماد نداشت زیرا میترسید اگر بفهمم که او سرطانیست از او دل بکنم به هر حال دفتر را همانجا کنار بایم رها کردم وبرگشتم
چند روز بعد یکی از صفحات دفتر را زیر باران له شده بیدا کردم از کار خودم متنفر شدم ولی به او قول داده بودم
که وقتی اخرین دیدارمان را انجام دادیم یادگاری ها را همانجا رها کنموبرم تا هیچ وابستگی به او نداشته باشم
.؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#742
Posted: 28 Feb 2014 20:39
قلب کویر....
کویر داغ بود و تب داشت.در میان این گرما و خشکی بوی زندگی می آمد.قلبی همچنان میتپید...این صدای قلب درخت است.درختی بی شاخ و برگ اما عاشق.. روزهاست که دختر منتظر این روز است...روزی که باران به دیدنش می آید... بادی ملایم و سوزان تن کویر را گرم تر میکند.باد بر ذره ذره درخت نفوذ میکند.خورشید بالا آمده...تب کویر بالا رفته و شعله ی قلب درخت لحظه به لحظه داغ تر میشود...عشق به باران دیوانه اش کرده!
اما باران...با قلبی آکنده از آرامش و قلبی از آرامی مسیر را طی میکند...موهای درختان پیر را شانه میزند...جوانه های کوچک را تکان میدهد...مثل اینکه قرار خود را با درخت فراموش کرده است!
بار دیگر درخت نگاهی به اطراف انداخت اما باران را ندید.میدانست اگر تا ساعاتی دیگر باران را نبیند این داستان به پایان میرسد...آخرین ورق کتاب درخت باز شد اما هنوز باران اینجا نیست.
درخت به آرامی چشمانش را بست.صدای بسته شدن کتاب درخت سکوت کویر را شکست.دیگر قلبی نمیتپید..رنگ زندگی داشت کم کم از وجود کویر پاک میشد اما باز هم باران نیامد...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#743
Posted: 4 Mar 2014 01:46
عشق یک آقا به یک خانم ب زبان ساسان
سلام ، من ساسان هستم، 22 سالمه ، می خوام داستان عشقمو بگم، با اینكه از گفتنش و یادآوری خاطرات گذشته ناراحت میشم ولی باز دوست دارم درباره اش بنویسم تا شاید اینجور خالی بشم و خودمو راحت كنم.
من تو شهرمون یه كافی نت دارم كه نزدیك دانشگاهه و هرروز مسیر رفت و آمد دانشجوهاست ، دوسال پیش تو ماه بهمن سال 88 دانشجوهای جدیدالورود اون دانشگاه از شهرهای دور و نزدیك به شهرمون اومده بودن، و همون روزا كافی نت من معمولا پر از دانشجو میشد.
یكی از خصوصیات اخلاقی من این بود كه هیچ وقت دنبال دختر و . . . نبودم ، با اینكه بارها موقعیتش جور بود ولی اصلا علاقه ای به این كارا نداشتم و حتی اعتقادی به عشق و عاشقی و اینجور چیزا نداشتم و همیشه ترجیح میدادم تنها باشم تا اینكه بخوام با یكی دیگه باشم.
ماجرا از جایی شروع شد كه یك روز صبح وقتی كافی نت رو باز كرده بودم چندتا از دخترهای دانشجو اومدن و از من سیستم خالی خواستن ، بین اونا یه دختر بود كه من یه لحظه چشمام بهش افتاد ، فقط یك نگاه، خیلی نگاه عمیق و آرومی داشت و صداش خیلی آرامش بخش بود، نمیدونم چی شد، چی سر من اومد تو اون لحظه كه دلم بدجور لرزید، بعد از رفتن اونا كل اون روز من تو یه حال و هوای دیگه بودم و همش به اون فكر میكردم.
دو روز بعد از اون ماجرا دوباره اون دختر با دوستاش اومدن و من از اینكه دوباره میدیدمش خیلی خوشحال بودم و یه حس قشنگی بهم دست میداد غافل از اینكه دل تنهای من داشت عاشق اون دختر میشد.
این رفت و آمدها اونقدر ادامه پیدا كرد كه اگه من بیش یه روز اونو نمیدیدم حالم بد میشد و احساس خفگی میكردم و حوصله هیچ چیز و هیچ كس رو نداشتم ، و طوری شده بود كه وقتی اون از در مغازه میومد داخل، من دست و پامو گم می كردم و همه حواسم به اون میرفت و همه كارامو فراموش میكردم.
آره عاشقش شده بودم ، بدجور هم عاشقش شده بودم . . .
روزها و هفته ها گذشت و من داشتم از دوریش زجر میكشیدم و شب و روز به فكرش بودم و از خواب وخوراك افتاده بودم، جوری كه خانوداه ام هم متوجه حال و روز من شده بودن و همش دلیلشو میپرسیدن.
این ماجرا ادامه داشت تا اینكه تصمیم گرفتم اونو از احساسم بهش باخبر كنم اما نمیدونستم چه جور؟
هر وقت اون دختر میومد مغازه و از من كمك میخواست و یا كار دانشجویی مثل تحقیق و پروژه و . . . داشت من سریع كارشو انجام میدادم و همیشه تلاش میكردم خیلی بهتر از اونی كه خودش گفته بود براش انجام بدم ، همین كارا و محبت هام و تبعیض قائل شدن من بین اون با دوستاش باعث شد تا اون به رفتارم شك كنه و یه روز عصر كه شمارمو از رو كارت مغازه برداشته بود بهم زنگ زد و گفت شما به چه دلیل اینقدر به من محبت می كنید، راستشو بهم بگید میخوام بدونم ، و راستش حس خوبی بخاطر اینكاراتون و دلیل و اون نیتی كه دارید ندارم؟؟
خواستم همه چیزو همون موقع بهش بگم ولی میترسیدم، میترسیدم بهش بگم و همین باعث بشه دیگه پیشم نیاد، و برای همیشه از پیشم بره و دیگه نبینمش ، همین موضوع موجب میشد احساسمو ازش پنهون كنم و اون روز عصر زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حتی پشت تلفن بهش بگم بخاطر همین یه بهونه اوردم و گوشی رو قطع كرد.
بعد از قطع كردن گوشی اونقدر با خودم كلنجار رفتم تا خودمو قانع كردم كه بهش بگم و اینكار رو كردم و همه چیزو با مسیج بهش گفتم آخه این راحترین راهی بود كه به ذهنم میرسید، اون هم كه حسابی از این موضوع شوكه شده بود، چند ساعتی دیرتر جوابمو داد و ازم خواست تا چندروز بهش فرصت بدم.
چندروز خیلی طولانی برای من گذشت و دیگه داشتم ناامید میشدم و پیش خودم میگفتم اون دیگه نمیاد و حتما حرفای من باعثش شده و خودمو سرزنش میكردم ، تا اینكه بعد از چندروز بهم زنگ زد و گفت جوابش به پیشنهادم مثبته و راضیه و میخواد باهام حضوری صحبت كنه و خداحافظی كرد ، من دیگه اون موقع داشتم بال در میاوردم ، انگار دنیا رو بهم داده بودن اونقدر خوشحال بودم كه سر از پا نمیشناختم و اون روز هركی رو میدیدم دوست داشتم بغل كنم و با شادیم شریك كنم.
فردای اون روز تو یه پارك قرار گذاشتیم ، من اون روز یه حال و هوای دیگه داشتم و خیلی خوشحال بودم، واقعا نمیتونم خوشحالی اون روزمو وصف كنم ، ساعت ملاقتمون رسید و من و اون رفتیم تو اون پارك و رو یه نیمكت نشستیم (من هنوزم به یاد گذشته و به یاد اولین قرارمون میرم و دوباره رو اون نیمكت میشینم و مثل دیوونه ها با خودم حرف میزنم) حرفای زیادی بهم زدیم و من كه دیگه ترسم ریخته بود ، درمورد احساسم و اون همه مدتی كه دوستش داشتم و نمیتونستم بهش بگم حرف زدم و خلاصه اون روز بیشتر در مورد خصوصیات اخلاقی و . . . باهم حرف زدیم و من برای اولین بار فهمیدم اسمش چیه ، اسمش سمیرا بود.
من و سمیرا تصمیم گرفتیم برای آشنایی بیشتر باهم رابطه داشته باشیم تا بهتر همدیگه رو بشناسیم و بعد از چند ساعت حرف زدن كه برای من خیلی زود تموم شد هردومون رفتیم.
اینجور شد كه رابطه ما شروع شد و قرارها و ملاقات های ما زیاد شد و تقریبا هر روز همدیگه رو میدیدم و هردومون از اینكه باهمیم خیلی خوشحال بودیم ، روزای خیلی خوب و خاطرهای قشنگی باهم داشتیم اونقدر به هم علاقه مند شده بودیم كه بعضی وقتا حتی شبا تا صبح باهم حرف میزدیم وهروقت یكیمون مشكلی داشت اون یكی هم بهم میریخت و سعی میكرد هر جور شده مشكلشو حل كنه.
از این رابطه و عشق و عاشقی حدودا شش ماهی میگذشت تا اینكه تصمیم گرفتیم برای اینكه دیگه هیچوقت از هم جدا نشیم هر جوری شده خانواده هامون رو از این رابطه باخبر كنیم و اونا رو راضی كنیم تا زودتر نامزد كنیم تا خیالمون راحت بشه.
من و سمیرا هردومون همین كار رو كردیم و خانواده هامونو مطلع كردیم اما اولش خیلی بد باهامون برخورد كردن و خودشونو كاملا ناراضی نشون میدادن و ما داشتیم چندماهی بخاطر این موضوع زجر میكشیدم ولی دست از تلاش برنداشتیم و اونقدر اصرار كردیم تا تونستیم پدرامونو برای رفت و آمد خانوادگی و آشنایی بیشتر راضی كنیم.
این شد كه رفت و آمدهای ما شروع شد.
همه چی داشت خوب پیش میرفت و خانواده ها از هم خوششون اومده بود و مخالفتشون تبدیل به رضایت شده بود و از این موضوع خوشحال بودن و بیشتر از همه من و سمیرا خوشحال بودیم كه داشتیم بهم میرسیدیم و همین موضوع باعث میشد روز به روز بیشتر به هم علاقه مند بشیم آخه تو اون چندماه خیلی سختی كشیده بودیم و الان داشتیم مزد تلاش هامونو میگرفتیم.
همون روزا سمیرا تصمیم داشت انتقالی یا مهمان بگیره و برگرده شهر خودشون و میگفت باباش خیلی سر این موضوع اصرار داره كه برگرده، من بارها به سمیرا التماس كردم كه اینكارو نكنه و یه جوری باباشو بپیچونه و از این كار منصرف بشه و تو همین شهر بمونه آخه نمیتونستم دوریشو تحمل كنم و حتی دوستاش هم خیلی بهش اصرار كردن اما اون به حرف هیچكسی گوش نكرد و من از این حرفش كه همیشه میگفت ساسان دوریت برام سخته ولی در مقابل همه تلاششو میكرد كه از پیشم بره تعجب میكردم!
سمیرا حتی منو هم متقاعد كرد تا كمكش كنم تا بتونه كاراشو انجام بده و بره شهر خودشون ، منم كه دوستش داشتم نمی تونستم خواهششو رد كنم و بهش كمك میكردم و هرجور شده بود براش یه ترم مهمان گرفتیم تا سمیرا ترم سه دانشگاهشو تو شهر خودشون باشه .
یك سال و دو ماه از آشنایی من و سمیرا و حدودا سه ماهی بود كه از آشنایی خانواده ها میگذشت و نوروز 90 هم رسید و من و سمیرا امیدوار به آینده روزا رو سپری می كردیم.
من تصمیم داشتم خانواده امو راضی كنم تا همون روزای عید زودتر برای خواستگاری پا پیش بزارن چون دیگه تحمل نداشتم و میخواستم زودتر سمیرا رو مال خودم كنم تا خیالم راحت بشه اما از بد حادثه و متاسفانه مامان بزرگم كه خیلی دوستش داشتم، از دنیا رفت و همه رو عزادار كرد.
همین موضوع باعث شد خواستگاری و . . . تا مدت طولانی منتفی بشه.
تا اینكه یه شب سمیرا بهم زنگ زد و گفت مدتیه مامان و باباش رفتارشون مشكوكه و همش از تقدیرو قسمت و اینجور چیزا صحبت میكنن و البته چند روزیه عمه اش زیاد زنگ میزنه و در مورد اون باهاشون حرف میزنه ، اون شب من و سمیرا زیاد ماجرا رو جدی نگرفتیم و از كنارش گذشتیم.
حدودا سه هفته ای گذشت تا اینكه اواخر همین فروردین 90 بودیم كه یه شب سمیرا بهم زنگ زد و گفت باباش گفته به ساسان زنگ بزن و برای آخرین بار باهاش حرفاتو بزن و رابطه ات و هر چی بینتون بوده رو برای همیشه تموم كن!!!
من از این حرف باباش چند دقیقه ای پشت تلفن مات و مبهوت بودم و زبونم بند اومده بود، و نمیدونستم دلیل اینكار چیه تا اینكه فهمیدم پسر عمه سمیرا كه از یه خانواده ثروتمنده از باباش سمیرا رو خواستگاری كرده و حتی گفته اگه این وصلت سر نگیره خانوادشون برای همیشه با اونا قطع رابطه میكنه و یه سری حرفا احمقانه بی ربط!!!
و این بهونه بابای سمیرا شد كه چون ساسان خواستگاری نكرده و ما هم نمیتونیم آشنا رو كنار بزاریم تا ازمون دلخور بشن مجبوریم شما رو از هم جدا كنیم ، البته من فكر كنم تمام این بهونه ها الكی بود و فقط پول و ثروت بود كه چشم بابای سمیرا رو گرفته بود! این شد كه اصرار خانواده من هم بی فایده واقع شد و اونا هم ناامید شدن و بیخیال موضوع شدن و همش منو به فراموش كردن سمیرا مجبور میكردن.
من و سمیرا تصمیم گرفتیم به این حرفا و كارا اهمیتی ندیم و هرجور شده تلاش كنیم تا همه چی دوباره درست بشه، و قرار شد وقتی خانواده عمه سمیرا برای خواستگاری اومدن همه چی رو درمورد اینكه یكی دیگه رو دوست داره و . . . بهشون بگه و اونا رو رد كنه و به من كاملا اطمینان میداد و قسم میخورد كه این كارو میكنه و منو امیدوار میكرد.
اما نمیدونم چی شد كه شب خواستگاری سمیرا همه چی رو فراموش كرد و منو به اونا فروخت، واقعا نمیدونم چی شد اون شب؟؟!
دو روز بعد از خواستگاری بود كه سمیرا در حالی از طرف خانواده اش تهدید شده بود كه نباید به هیچ وجه با من رابطه ای داشته باشه زنگ زد و با سردی كامل بهم این خبر بد رو داد كه موفق نشده و میخواد همه چی رو فراموش كنه و حتی اینو گفت كه قراره چند روز آینده با اون پسر بره آزمایش خون و . . .
بعد از شنیدن اون حرفا اونقدر حالم بد شد كه داشتم احساس خفگی میكردم و فكر میكردم الانه كه قلبم از كار بیفته و بمیرم چون میدیم كسی كه بیش از یكسال و نیم بهش دل دادم و اون همه عشق و عاشقی تو یه شب سوخت و خاكستر شد و كسی كه همیشه میگفت من عاشقتم و دوستت دارم، داره یه روزه اینجور ولم میكنه ، بخدا قسم دوست داشتم فقط بمیرم و دیگه این درد رو تحمل نكنم ،بعد از اون ماجرای دوهفته قبلش این بار دوم بود كه دلم شكست و در اوج امیدواری ، امیدمو از دست دادم.
یك هفته ای گذشت و من داشتم با درد و ناله و گریه شبانه روزی و به امید اینكه زودتر سمیرا رو فراموش كنم تا كمتر درد بكشم روزا رو سپری میكردم تا اینكه دوباره سمیرا بهم مسیج داد و ازم خواست ببخشمش و اینكه پشیمونه و هركاری میكنه نمیتونه بیخیالم بشه و فراموشم كنه و میخواد دوباره با كمك من تلاش كنه تا بهم برسیم و . . .
اولش نمیخواستم جوابشو بدم چون خیلی بد باهام برخورد كرده بود اما دلم اونقدر براش تنگ شده بود كه تحمل نكردم و جوابشو دادم وقرار شد دوباره از اول شروع كنیم و بازم تلاش كنیم .
چند روز بعد سمیرا به اجبار باباش برای مهمان گرفتن برای ترم بعدش اومد شهرمون ، به محض اینكه اومد من رفتم دیدنش و باهم رفتیم تو اون پاركی كه برای اولین بار باهم رفته بودیم و خاطره های زیادی داشتیم، اون روز درمورد اتفاقاتی كه این مدت افتاده بود باهم صحبت كردیم و من حسابی از دستش و بخاطر كاراش گله كردم و اونم قسم خورد كه دیگه تكرار نكنه و این بار دیگه هر اتفاقی بیفته حاضر نمیشه ولم كنه و حتی برای اینكه صداقتشو نشون بده تمام مداركی كه برای درخواست مهمان شدنش باید به دانشگاهشون ارائه میكرد پاره كرد ، و به من قول داد به محض برگشتن با پسر عمه اش صحبت كنه و حقیقت رو بهش بگه تا اونم منصرف بشه تا شاید اینجور مشكل ما حل بشه.
بعد از برگشتن سمیرا من تقریبا هرروز از سمیرا درمورد اون كاری كه به من قول داده بود انجام بده میپرسیدم اما هر دفعه یه بهونه میاورد و من همیشه بهش میگفتم همین سهل انگاری تو باعث اینهمه دردسر شده و سعی كن این رفتارتو درست كنی و یكم جدی باش اما اون اصلا به حرفم اهمیت نمیداد.
تا اینكه بعد از چند هفته باباش كه از رابطه دوباره ما باخبر شده بود به من زنگ زد و گفت : دیگه به سمیرا زنگ نزن و هرچی بین شما بوده تموم شده و دور دختر منو دیگه خط بكش چون من گوشی و خط سمیرا رو شكوندم وحتی نمخوام بزارم دانشگاهشو ادامه بده و بهتره دیگه تمومش كنی و . . . ، منم به امید اینكه سمیرا پشتم وایساده گفتم تا هرجا شده پای سمیرا میوایسم و دست ازش برنمیدارم ، اما غافل از اینكه بازم سمیرا پشتمو خالی كرده و دوباره تنهام گذاشته .
این ماجرا همون شب تموم شد و من الان بیش از یك ماهه كه خبری از سمیرا ندارم، این یك ماه كه مثل یه سال برام گذشته و تا الان حتی صداشو هم نشنیدم ، دیگه مطمئنم اینبار واقعا همه چی تموم شده و دیگه سمیرا رو نمیبینم ، دوست ندارم قضاوت بیجا كنم اما مطمئنم حال و روز سمیرا از من بهتره و مطمئنم میتونست به قولش و قسمش عمل كنه و دوباره ولم نكنه چون قول داده بود تكرار نكنه و هرجور شده و هر اتفاقی افتاد پام وایسه ، من كه همه چیزمو به پاش ریختم و هر قولی بهش دادم خودش میدونه كه بهش عمل كردم و تا آخر پاش وایسادم ازش خیلی بیشتر از این انتظار داشتم و توقع نداشتم اینجور رفیق نیمه راه باشه .
این سومین بار بود كه سمیرا دلمو شكست اما بازم عاشقم و هنوز هم یه تار موشو به دنیا نمیدم، هنوزم دوستش دارم و براش آرزوی خوشبختی دارم و امیدوارم هرجا و با هركی كه هست زندگی خوبی داشته باشه.
این بود داستان عشق من كه بی وفایی و نامردی بعضیا نذاشت عاقبت من و سمیرا بهم برسیم و من قسم خوردم تا زنده ام همه اونایی كه باعث جدایی منو سمیرا شدن رو نفرین كنم به امید اینكه خدا اونا رو مجازات كنه و به سزای این گناهشون برسونه.
این اولین شعری بود كه وقتی عاشق شدم رو یه برگه نوشتم و یادگاری نگه داشتم ، خیلی با معنی و پرمحتواست، اینو تقدیمش میكنم به سمیرا كه خیلی دوستش دارم و ازش میخوام از این به بعد دل هیچكس رو اینجور نشكونه چون آه دلشكسته خیلی بده.
دوست همه باش و معشوق یكی / مهرت را به همه هدیه كن ، عشقت را به یكی
و درآخر امیدوارم و آرزو میكنم همه عاشقا به عشقشون برسن تا هیچوقت غم و غصه سراغشون نیاد و همیشه شاد و خندون باشن.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#744
Posted: 4 Mar 2014 01:50
یک داستان عشقی خیلی خیلی قشنگ ؛؛؛ توپه توپ
درست یک سال پیش بود که با هم آشنا
شدند فرزاد و فرانک ترم آخر دانشگاه بودند که فرزاد به فرانک پیشنهاد
ازدواج داد فرانک با اینکه او را به خوبی میشناخت اما مثل همیشه در کارش
تامل کرد و از فرزاد به مدت یک هفته فرصت خواست تا به او فکر کند فرزاد هم
با علاقه ای که با او داشت این فرصت را به او داد اما خدا می داند که این
یک.. هفته را چگونه سر کرد همه ی هم و غمش فرانک بود خلاصه یک هفته سپری
شد اما هفته ی دوم وقتی فرزاد پا در دانشگاه گذاشت با همه ی. شور و شوقی
که داشت با پدیده ی جالبی روبرو شد او فرانک را با یکی از هم دانشگاهیان
دید که از دانشگاه بیرون رفتند فرزاد لحظه ای احساس تنهایی کرد و بعد از
آن اشک ریخت در همین موقع سایر دانشجویان گرد او آمدند تا او را آرام کنند
اما فرزاد به آنها مجال نداد و به دنبال فرانک رفت اما او نتوانسته بود
آنها را گیر بیندازد و گمشان کرده بود فرزاد دیگر احساس می کرد که آنهمه
احساس عشق از وجودش رخت بسته و دیگر هیچ علاقه ای به فرانک ندارد اما آیا
می توانست او را فراموش کند ؟ هرگز نه فرزاد بعد آن ماجرا سخت بیمار شد او
حتی چندین روز به دانشگاه نرفت تا اینکه خبر بدی شنید شخصی که فرزاد او را
نمیشناخت ادعا کرد که فرانک با کس دیگری ازدواج کرده و از فرزاد خواسته او
را فراموش کند اما این سخن. موجب شد تا فرزاد بخواهد که فرانک را فراموش
کند درست شش ماه از آن ماجرا گذشته بود که فرانک به در منزل فرزاد آمد
فرزاد وقتی در را باز کرد و او را دید در را به رویش بست و پشت در تا می
توانست. اشک ریخت اما فرانک التماس کرد تا در را بگشاید. خلاصه فرزاد با
آن همه احساس تنفر از فرانک در را باز کرد اما به او نگاهی نکرد فرانک به
فرزاد گفت که برای تمامی کارهایش دلایلی دارد فرزاد فهمید که فرنک شش ماه
تمام را درگیر بیماری سختی بوده و تمامی هر آنچه شنیده جز گزاف بیش نبوده
فرانک به فرزاد گفت که نمی خواسته با گفتن حقیقت او را ناراحت کند و دیگر
عمری برایش نمانده و باید برود و تنها دلیل آمدنش این بوده که عشق خود را
ثابت کند بعد از آن سخنان دیگر گریه به فرزاد مجالی نداد او با اشکهایش
فهماند که معنای واقعی عشق را دریافته و دیگر ناراحت نیست و نام فرانک تا
ابد در قلبش می ماند. آری عشق این چنین فرصت را برای بودن در کنار هم می
گیرد اما چه خوب است که این چنین معنای آن درک شود.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#745
Posted: 4 Mar 2014 01:54
حکمت روزگار !!
فلمينگ بود . کشاورز اسکاتلندي فقيري بود. يک روز که براي تهيه معيشت
خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد.
وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد که
تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست. فلمينگ کشاورز
، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناک نجات داد.
روز
بعد، يک کالسکه تجملاتي در محوطه کوچک کشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با
لباسهاي فاخر از کالسکه بيرون آمد و گفت پدر پسري هست که فلمينگ نجاتش
داد.
نجيب زاده گفت: ميخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد.
کشاورز اسکاتلندي گفت: براي کاري که انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنهادش رو رد کرد.
در
همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعيتي بيرون اومد. نجيب زاده پرسيد:
اين پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله." من پيشنهادي دارم.اجازه
بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش
باشه، درآينده مردي ميشه که ميتونين بهش افتخار کنين" و کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمينگ کشاورز، از مدرسه پزشکي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمينگ کاشف پني سيلين معروف شد.
سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد. چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين.
اسم پسر نجيب زاده چه بود؟
وینستون چرچیل
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#746
Posted: 4 Mar 2014 01:59
داستان ما و خـــــــــدا
خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است.
بنده: خدايا !خسته ام!نمي توانم
خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدايا !خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم.
خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان
بنده: خدايا سه رکعت زياد است
خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدايا !امروز خيلي خسته ام!آيا راه ديگري ندارد؟
خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله
بنده: خدايا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد!
خدا: بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله
بنده: خدايا هوا سرد است!نمي توانم دستانم را از زير پتو در بياورم
خدا: بنده ي من در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب مي کنيم
بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد
خدا:ملائکه ي من! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بيدار کرديم ،اما باز خوابيد
خدا: ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بيدار نمي شود!
خدا: اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو نماز صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر مي آورد
ملائکه:خداوندا نمي خواهي با او قهر کني؟
خدا: او جز من کسي را ندارد...شايد توبه کرد...
بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#747
Posted: 4 Mar 2014 02:02
داستان کوتاه زیبا و عبرت آموز ...
مردی همسر و سه
فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد...
فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
مدتی
بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا
آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و
گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.
سپس بدون این که پاکت را
باز کنند ، آن را در کیسهی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه
را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه
میگذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.
سال
ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او
پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش
نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول
زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت :
بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب
آشنا شد و با آنان رفت .
تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که
در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه
... مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش
بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم
نامهی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست
و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...به
حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن
روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...! رفتار
من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن
را میبندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست
، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#748
Posted: 4 Mar 2014 02:08
و خداوند سکوت را آفرید.....
برای شنیدن ناگفته ها باید هنر گوش سپردن به سکوت را در خود ایجاد کنیم.
بیایید انسانهای اطراف خود را ملزم نکنیم هر چه می خواهند بر زبان آورند .
بیایید هنر گوش سپردن به سکوت را در خود تقویت کنیم و قبل از بر زبان آورده شدن ناگفتنی ها
و قبل از این که حرمت بیان شکسته شود از اشارات سکوت و از رمز و ایماهای بی صدایی
به نیات درونی انسان ها پی ببریم و با آن ها هم نوا شویم.
سکوت که کنیم بی زبانی ها به صدا در می آیند .
بیا صداهای روزمره را نشنویم بلکه به خاموش ترین صدا برسیم.
سکوت...
سکوت شاید چیزی باشه که خیلی از ما باهاش بیگانه ایم و شایدم زیادی آشنا !!
سکوت یعنی گفتن در نگفتن، یعنی مقابله با شهوت رام نشدنی حرف ،
یعنی تمرین برگشتن به دوران جنینی و شنیدن انحصاری لالایی قلب مادر در سکوت محض.
سکوت در خود گریه دارد ولی گریه با خود سکوت ندارد.
هر سکوتی سرشار از ناگفته ها نیست ،بعضی وقت ها سرشار از خجالت گفته هاست.
سکوت شاهد یعنی شهادت دروغ ،موقع خواب و استراحت و تعطیلی وجدان.
سکوت محکوم بی گناه یعنی بغض آه ،گریه درون.
سکوت مظلوم یعنی نفرینی مطلق و ابدی.
بعضی سکوت را به رشوه ای کلان می خرند و با سودی سرشار به اسم حق السکوت می فروشانند.
سکوت عاشق در جفای معشوق یعنی پاس حرمت عشق.
بعضی با سکوت آنقدر دشمنند که حتی در خواب هم با پریشان گویی آن را می شکنند.
سکوت در بیمارستان بهترین هدیه عیادت کنندگان است.
ایرانی ها از قدیم معنی سکوت و سخن بخردانه گفتن را خوب بلدند،
اشکال فقط در استفاده گاه و بی گاه این دو نعمت به جای هم است.
آنان که حرمت سکوت را پاس می دارند بیشتر از حرافان حرفه ای به بشر امیدواری می دهند.
وقتی خدا بخواهد فساد کسی را برملا کند، نعمت سکوت را از او سلب می کند.
سکوت وداع واپسین دیدار دو دلدار،همیشه مرطوب است.
سکوت قاضی رعب آورترین سکوت زمینی ست وقتی بدانی گناهکاری.
خیالتان آسوده ،سکوت مرگ ،سرد و منجمد است ولی شکستنی نیست.
غیر قابل درک ترین سکوت ،متعلق به معلم ادبیات پیری است که ،
شاگرد قدیمیش را در حال غلط خواندن گلستان سعدی از تلویزیون می بیند.
آزاردهنده ترین سکوت ،وقتی است که دروغ می گویی و مخاطبت در سکوتی سنگین
فقط نگاهت می کند.
آدم های ترسو برای فرار از سکوت با خود حرف می زنند.
تمام مردم جهان با یک زبان واحد سکوت می کنند ولی به محض باز کردن دهان
از هم فاصله می گیرند.
کرولال ها در سکوتی محض با هم پرچانگی می کنند.
سکوت خیلی خیلی خوب است اما نه هر سکوتی.
بعضی قادرند تا لحظه مرگ سکوت کنند ،به شرط آنکه حق السکوت قابلی در قبالش گرفته باشند.
سکوت را با هر چیزی می توان شکست ولی با هر چیزی نمی توان پیوند زد.
تاکنون هیچ مترجمی پیدا نشده که بتواند سکوت را از زبانی به زبان دیگر ترجمه کند.
آدم های خسیس ممکن است که بی بهانه حرف بزنند ولی بی بها سکوت نمی کنند.
آنانکه در مراسم خواستگاری ساکتند در زندگی حرف نگفته باقی نمی گزارند.
درست است که زبان خوش مار را از لانه اش بیرون می کشد ،
در عوض زبان سرخ سر سبز را به باد می دهد،
بهتر نیست مار در لانه بماند و سر در گردن. . .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#749
Posted: 4 Mar 2014 02:16
ی لیوان شیر داغ برای خدا ....
توي زندگي هميشه فكر كن پيش خدايي
خدا بهت گفته بنده من برو برام يه ليوان پر شير داغ بيار وقتي آوردي خستگيم در اومد هرچي بخواي بهت ميدم.
- توميري تا بياري – شير رو به سختي تهيه ميكني.
گرمش ميكني.
توي يه ليوان خوشگل مي ريزي آخه داري واسه خدات ميبري،.
ليوانو دستت می گيري شروع مي كني به رفتن پيش خدا.
توي راه از شدت داغي ليوان مجبور ميشي هي ازين دست به اون دست كني.
از مشكلات جلوي پات كه باعث ميشه تو حواست پرت بشه و ليوان داغ يا بريزه يا دستت بسوزه بايد بي توجه باشي.
بايد به خدا فكر كني كه قراره بهت پاداش بهتر ازين دستات بده.
شايد بتوني بخاطر سوختن دستات ازخدا دستايي بخواي كه هيچوقت نسوزه.
شايد بخواي بهت ثروت بده بجاي دست.
شايد بخواي بهت صبر بده بجاي ثروت.
شايد بخواي بهت زيباترينها رو بده .
شايد و شايد وشايد . . . ،
اما الان فكرت برگشته سمت ليوان كه نكنه بريزه يا دستت بسوزه. خوب به ليوان نگاه مي كني ليوان تاسر پر شيره آخ جون پس خودم كه اينقدر خسته شدم چي!
بزار يكم بخورم خستگيم در بره! خدا خودش كريمه مي بخشه ليوان پر نيست! آره ، ميخورم! همينكه ليوانو ميبري سمته دهنت يادت مي افته ميتوني وقتي رسيدي بخواي خدا خستگيتو از وجودت دفع كنه كه هيچوقت خسته نشي. ليوانو دوباره دستت مي گيري بدون اينكه ذره اي ازش كم بشه.
توي راه پات به فرش(دنيا) گير ميكنه. داري زمين ميخوري نگاه به خودت ميكني. آره ، ليوان مهمتره پاي منو ولش! ليوانو دو دستي مي چسبي كه نريزه.
روي پات حالا جاي يه زخم گنده داره، كه هم سوزش داغي ليوان تو دستت هم زخم پات امونتو بريده.
ديگه داري كم كم به خودت ميفهموني كه خدا چرا ازم خواست وقتي ميدونست اين اتفاقات برام مي افته مگه اون عادل نيست؟!!!
دوباره ميگي ولش بهش ميگم زخم پام روهم خوب كنه كه ديگه هيچ وقت زخم نشه.
حالا كه از هم دنيا هم ثروتاش و همه وجودت رها شدي داري كم كم به خدا نزديك ميشي.
در ميزني ....تق تق..... بياتو بنده من!!!
ميري داخل به خدا ميگي:
بفرمائيد اين ليوان پر شير داغ بدون ذره اي كه ازون كم شده باشه؟!؟!
خدا ميگه :
ميدونم بنده من.
درتمام راه من همراهت بودم و ازتمام حرفات و آرزوهات و اتفاقاتي كه برات افتاد خبر دارم.
اون اتفاقاتو من برات گذاشتم تا بسنجمت.
تو اخم ميكني ميگي:
خدا دستت درد نكنه جواب من ين بود چرا كمكم نكردي؟
خدا ميگه :
وقتي دستت سوخت غصتو خوردم.
وقتي پات زخم شد درد كشيدنتو فهميدم.
اين من بودم كه كمكت كردم.
وقتي دستت سوخت صبوري كني سوزش اونو برات كم كردم.
وقتي پات زخم شد كمكت كردم بتوني روپات بايستي.
بنده من اگه راهو راحت مي اومدي ديگه قدر نعمتي كه ميخوام بهت بدمو نميدونستي پس بهتر بود ابنا برات اتفاق بيفته .
خدا بهت لبخند ميزنه ميگه : حالا بگو چي از من مي خواي ؟
توو خودت فرو ميري ميگي : آخه چي بخوام وقتي اون از همه آرزوهام خبر داره ميخواست ميتونست بهم بده بدون اينكه ازش بخوام .
بعد از چند لحظه خدا روبهت ميكنه ميگه : پس چي شد بگو ؟!
ميگي : خدا من وجود شما برام كافيه ، شما رو دارم ديگه هيچي برام مهم نيست! نه دست سوخته ، نه زخم پا ، نه هيچ ثروتي كه ازتون ميخواستم درخواست كنم .
فقط ميگم: خدا، بازم هوامو داري يا نه ؟
تنهام نذار كه روزي اين چيزاي كم ارزش برام هدف بشه .
حالا آيا ما هستيم كه خدا مارو تنها گذاشته يا ما خدا رو فراموش كرديم ؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#750
Posted: 4 Mar 2014 02:18
قصه های تاریکی...
در كنار همه اينها او با زندگي خانوادگي اش كلي مشكل داشت؛ از همسر اولش جدا شده بود و از زن دومش جسيكا لانگ – بازيگر برنده اسكار- دو تا بچه داشت. با دو پسر و يك دختري كه...
شاید سینمایی ها سام شپارد را با فیلمنامه ها و بازی هایش در فیلم ها بشناسند اما او اهل نوشتن داستان هم هست؛ٰ داستان هایی درباره تنهایی و ملالدیگر همه کتاب خوان ها امیر مهدی حقیقت را خوب می شناسند. مترجم جوانی که با ترجمه های خوبش از آثار جومپا لاهیری معروف شد و ترجمه هایش به چاپ های چندم رسید. حقیقت با همین کتاب ها گروهی خواننده پر و پا قرص برای خودش جور کرد که حالا کافی است ترجمه ای با اسم او وارد بازار کتاب شود تا آن ترجمه هم خواننده داشته باشد. «خواب خوب بهشت» مجموعه داستان کوتاهی از سام شپارد آمریکایی، آخرین ترجمه حقیقت است که در نمایشگاه کتاب امسال و توسط نشر ماهی عرضه شد. بین همه ترجمه های حقیقت، این مورد اخیر یک جوری استثنائی است. آدمی مثل «سام شپارد» در بین تئاتری ها با نمایشنامه های معروف اش و در بین سینمایی ها با فیلمنامه ها و فیلم هایش معروف است. فیلم ها و فیلمنامه هایی که برای او جایزه اسکار و کن و بافتا را به همراه داشته. (همسر شپارد هم یک بازیگر اسکاری است؛ جسیکا لانگ) امیر مهدی حقیقت اما وجه دیگری از سام شپارد را برای ما عیان کرده و قدرت داستان نویسی او را به ما نشان داده است. پیرمردی که این روزها در اواخر دهه 60 زندگی اش هنوز هم می نویسد و اجرا می کند و برای خودش خوش است. پیرمردی که می گویند اگر جیمز دین خدا بیامرز زنده می ماند احتمالا شبیه این روزهای سام شپارد می شد.
سام شپارد در ایلیونویز به دنیا آمد. پدرش که خلبان ارتش بود بعد از بازنشستگی عشق معلمی و کشاورزی و زمین داری به سرش زد و بعد از یک سلسله آواره کردن زن و بچه بالاخره در کالیفرنیا متوقف شد. شپارد پدر آرزو داشت که مزرعه ای مملو از آواکادو (میوه ای شبیه گلابی های خودمان، کمی بزرگ تر) داشته باشد؛ اما از آدمی مثل او، کشاورزی ساخته نبود که نبود. مادر خانواده هم معلم بود، یک معلم بی اعصاب که حال و حوصله بچه خودش را هم نداشت؛ چه برسد به بچه های مردم. پسر بیچاره همیشه یک گوشه کز می کرد و شاهد رفتارهای خشن پدر مست و بی تفاوتی مادرش می شد؛ خاطرات غمگین و تلخ و تنهایی!
بعد از تمام شدن دبیرستان، شپارد به کالج سن آنتونیو رفت و در آن جا کشاورزی خواند. بعد از سه ترم مشروط شدن بی خیال کشاورزی شد. 20 ساله بود که به نیویورک رفت و در آن جا با پسر یکی از معروف ترین موسیقیدان های جاز همخانه شد.درست وقتی که اتفاق های مهمی در تاریخ آمریکا در حال وقوع بود؛ جان اف کندی ترور شد و جنگ ویتنام در گرفت. همین ها باعث شکل گیری رویکرد جدیدی در هنر آمریکا شد. رویکرد جدیدی که شپارد هم یکی از سردمداران آن بود. دراین سال ها الگوی شپارد شده بود باب دیلان و حسابی دلباخته هنر و شعر و موسیقی شده بود؛ با شوق زیاد شعر می گفت و نمایشنامه هم می نوشت. اولین قراردادش برای نوشتن نمایشنامه را در همین سال ها بست. او که تا همین سال ها با اسم «استیو راجرز» می شناختندش، اولین قراردادش را با اسم «سام شپارد» امضا کرد و شد سام شپارد معروف.
از ملال و دیگر اهریمنان شاید هیچ کدام از داستان هایی که تا به حال از شپارد ترجمه شده اند به اندازه همین «خواب خوب بهشت» نشان دهنده دنیای داستانی او نباشند. بارها منتقدان کارهای او را عجیب یا خشن یا سورئالیست خوانده اند. اما شپارد از آدم هایی حرف میِ زند که در بین شلوغی رفت و آمد های پی در پی زندگی می کنند و در عین حال دنیای ساکن و ساکتی دارند. نمونه تمام عیار این آدم ها کاراکتر اصلی داستان «سوال بیجا» است. مردی که روزمرگی و زندگی عادی طوری از سر و کول اش بالا می رود که با یک مهمانی شلوغ و پر سر و صدا هم چیزی در درون او تکان نمی خورد. اما همین آدم بی حوصله و ملال زده با یک اتفاق های ساده و پیش پا افتاده که شاید برای هیچ کس دیگر اتفاق نیفتد و حتی جالب هم نباشد، از ملال بیرون می آید و خود واقعی که همیشه از آن فراری بوده را به خودش و همه نشان می دهد. خواننده داستان های شپارد با کمترین اشارات و توصیف های صبورانه و جملات کوتاه و ساده – که از قواعد داستان نویسی خیلی از بزرگان ادبیات آمریکاست- سر از دنیای درون کاراکتر ها در می آورد و با ملال و هیجان شان همراه می شود. ملال و هیجانی که انگار دو روی یک سکه اند و در درون آدم ها جا خوش کرده اند؛ انتظار برای موقعیتی که بروز می کنند و دوباره به همان دورن وحشی باز گردند. کاراکترهایی که ممکن است به هر زمان و مکانی تعلق داشته باشند. آدم هایی که در دنیا شناورند و شپارد در داستان هایش به دام می اندازدشان. داستان آدم هایی غیر قابل پیش بینی که آن قدر حرف همدیگر را نمی فهمند که خیال می کنی زبان شان با هم فرق دارد.
نسل بعد از گمشده هاشپارد و هم قطارانش باقیمانده ها و دست پرورده های نسل طلایی از ادبیات آمریکا هستند که اساتیدی مثل فاکنر و همینگوی و دوس پاسوس داشته اند. آدم های جنگ های جهانی که اسم خودشان را گذاشته بودند: «نسل گمشده» و پاتوق شان کافه های پاریس بود نه آمریکا! بعد از این ها بود که آمریکا از یک طرف قدرت سیاسی و اقتصادی و نظامی گرفت و در زمینه ادبیات هم بارش نوبل – که تا آن سال ها نصیب آمریکایی ها نشده بود- بر ادبیات آمریکا آغاز شد. اما این نسل مثل نسل قبل زخم جنگ جهانی بر روح ندارد. به جای آن ملغمه ای است از جنگ ویتنام و هالیوود و برادوی و بحران هویت آمریکایی.بیشتر خواننده ها و بیننده های شپارد می گویند تئاترهای او خنده دار و در عین حال ترسناک است. نمایش هایی که در روزهای سخت آمریکایی ها به معنای عمیقی مثل از خود بیگانگی، فروپاشی نظام خانواده و از دست دادن هویت می پرداختند- مفاهیمی که در آن روزها مردم آمریکا در حال دست و پنجه نرم کردن با آن ها بودند- باید هم ترسناک و خنده دار به نظر بیایند. برای همین است که به نمایشنامه های او لقب بهترین توصیف گر زندگی آمریکایی داده اند.الگوبرداری او از بکت از همان اولین نمایشنامه هایش کاملا مشهود بود. خیلی ها معتقدند او تحت تاثیر ابزورد (پوچ)نویس و آدم هایی مثل هارولد پینتر و ادوارد باند است. هر چند همه این تحلیل ها ساخته ذهن منتقدان است و خودش هیچ وقت این تاثیرها را تایید نکرده. اما تاثیر موسیقی روی کارهای شپارد انکار ناپذیر است. از عشقش به باب دیلان گرفته تا این که خودش گفته عامل موسیقی در کارهای او به اندازه گفتار مهم است. در سال های هفتاد شپارد خوب درخشید و چند جایزه معروف گرفت. ازدواج کرد. بچه دار شد و هوس مهاجرت به انگلستان به سرش زد. سه سالی که با زن و بچه اش در لندن ماند او را در اروپای پرفیس و افاده هم صاحب کلی طرفدار کرد. اما بعد از سه سال غم غربت گریبانش را گرفت و دوباره به نیویورک برگشت اما هیچ وقت نمی شود گرایش های اروپایی و تاثیر نویسنده های اروپایی را در کارهایش انکار کرد. بعد از بازگشت به نیویورک خیلی زود نمایشنامه «کودک مدفون» را نوشت و سال 1979 برنده جایزه پولتیزر شد. این اولین بار بود که به نمایشنامه ای پولتیزر می دادند که تا به حال در برادوی اجرا نشده بود.
این شهرت لعنتیدر سال 1980 اسم سام شپارد بعد از تنسی ویلیامز در ردیف بهترین نمایشنامه نویس آمریکا قرار گرفت اما این گوشه ای از افتخارات شپارد بود. او سه سال بعد به خاطر بازی در فیلم the right stuff نامزد جایزه بهترین نقش مکمل مرد اسکار شد. فقط سه سال بعد فیلمنامه پاریس تگزاس را برای ویم وندرس نوشت و جایزه بافتا و نخل کن را برای بهترین فیلمنامه اقتباسی برد. با باب دیلان افسانه ای هم همکاری کرد.اما همه این افتخارات و شهرت برای آدمی مثل او خیلی خوشایند نبود. پسر یک مزرعه دار ساده به آدم مشهوری تبدیل شده بود که مردم دوستش داشتند و در روز های جوانی و اوج صاحب کلی جایزه و افتخار بود. در کنار همه این ها او با زندگی خانوادگی اش کلی مشکل داشت؛ از همسر اولش جدا شده بود و از زن دومش جسیکا لانگ – بازیگر برنده اسکار- دو تا بچه داشت. با دو پسر و یک دختری که داشت در زمره مردهای عیالوار قرار گرفته بود و همه این ها ذهن اش را به کل بهم ریخته بود.بالاخره مدت ها طول کشید تا شپارد بتواند با زندگی اعیانی و شهرت کنار بیاید؛ اما بعد از مدتی گوشه نشینی و کم کاری خودش را پیدا کرد. درگیری های ذهنی اش در همین دوران، دستمایه او برای نوشتن باقی آثارش شد: هویت آدم ها. موضوع هویت در تمام آثار شپارد از مهم ترین و اصلی ترین موضوعات است. او سال 1986 به عنوان یکی از اعضای آکادمی هنر و ادبیات آمریکا معرفی شد و سال 1992 به خاطر درام از آکادمی مدال طلا گرفت. سال 1999 هم به خاطر بازی در یک فیلم تلویزیونی نامزد جایزه گلدن گلاب و امی شد. شپارد دو فیلم هم ساخته که در آن ها هم کارگردان بوده و هم فیلم نامه نویس.
پیرمرد و دغدغه ها شپارد در مصاحبه ای گفته: «من به نوشتن پرداختم چون کار دیگری برای انجام دادن نداشتم» او که به قول خودش با فرهنگ ماشینیزم نسل جوان زندگی کرده و هرگز نتوانسته از کنار شهرهای کالیفرنیا که «یک نوع جادوی گنداب گون» دارند بی تفاوت بگذرد، این روزها و بعد از چهار دهه فعالیت هنری همچنان از روزمرگی ها و مرگ و خیانت و رویاهای آمریکایی و نابودی اسطوره ها می نویسد. برای او که هنوز اسیر شدن در دام زندگی ماشینی و ملال آور از هر چیزی غم انگیزتر است، بهترین راه نوشتن است. شپارد می خواهد دردهای خانواده ها را روایت می کند. برای همین آدم های داستان هایش را آن قدر ساده و راحت درگیر این رنج ها می کند که گاهی خواننده از بی رحمی نویسنده حیرت می کند اما این دقیقا خود زندگی است. رنج های واقعی زندگی که اگر چه یک پیرمرد آمریکایی تعریفشان می کند اما برای همه آدم های دنیا مصداق دارد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم