انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 76 از 100:  « پیشین  1  ...  75  76  77  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
۵۷ سنت پول دختر کوچولو و بیشتر شدن آن

یک روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود ؛ دخترک قبلا یکبار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود .
همونطور که از جلوی کشیش رد شد ، با گریه و هق هق گفت : " من نمیتونم به کانون شادی بیام ! "

کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره ، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد . دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد .

چند سال بعد ، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند ، فوت کرد . والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود ، تماس گرفتند تا کار های نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد .

در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند ، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد .

داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی ان با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود : " این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگتر شود تا بچه های بیشتری بتوانند به کانون شادی بیایند . "
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند .

وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند ، فهمید که باید چه کند ؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد .

او شماس های کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگتر بسازند .
اما داستان اینجا تمام نشد . یک روزنامه که از این داستان خبردار شد ، آن را چاپ کرد . بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت .

وقتی به آن مرد گفته شد که آنها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند ، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد .

اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آنها می رسید .

در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود ( در حدود سال 1900 ) . محبت فداکارانه او سود ها و امتیازات بسیاری را به بار آورد .

وقتی در شهر فیلادلفیا هستید ، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید . و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید .

همچنین بیمارستان سامری نیکو ( Good Samaritan Hospital ) و مرکز " کانون شادی " که صد ها کودک زیبا در آن هستند را ببینید . مرکز " کانون شادی " به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روز های یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند .

در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش ، که با نهایت فداکاری جمع شده بود ، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد . در کنار آن ، تصویری از آن کشیش مهربان ، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب " گورستان الماس ها " است به چشم می خورد .

این یک داستان حقیقی بود که نشان می دهد خداوند قادر است که چه کار هایی با 57 سنت انجام دهد .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
پیرمردی خیلی خونـسرد

داخل باغ پریده بود تا برای پیرمرد که دور تا دور صورت گرد و سرخش با
هاله‌ای موهای سفید کم‌پشت پوشیده شده بود، توضیح دهد که او خدای قادر مطلق
سیاره‌ای است که شاید....
پیرمردی خیلی خونـسرد
نوشته ماریتا جوداکووا
کارآگاه کرافت صفحه «اخبار جهان» روزنامه را باز کرد و با قیافه‌ای حاکی از رضایت به نشانه تایید، سر تکان داد.
خبری
که در انتظار خواندنش بود، در آن صفحه چاپ شده بود: «دیروز، ۱۶ ژانویه
اخترشناسان بار دیگر از مشاهده پدیده عجیبی در سیاره «پریان دریایی»
شگفت‌زده شدند. آنان بر سطح بسیار وسیعی از این سیاره، در حدود ده هزار
کیلومترمربع، نور شدیدی مشاهده کرده‌اند که منبع آن ناشناخته است. بروز
چنین پدیده‌هایی در این سیاره از بیست سال پیش آغاز شده ‌است. استیون و
لیومی، برجسته‌ترین پژوهشگران تمدنهای ماورای زمینی، این پدیده‌ها را
فاجعه‌های بسیار مخربی برای ماده و موجودات زنده می‌دانند. به نظر آنان
ناتوانی آشکار در پیش‌بینی این فاجعه‌ها و مقابله با آنها با تمدن موجود در
سیاره پریان دریایی، که علم ما آنرا بسیار تکامل‌یافته می‌داند، تضادی
آشکار و توضیح‌ناپذیر دارد. باید خاطرنشان کنیم که تا کنون دوره پیدایش این
نورها در طی دو دهه اخیر و نه هیچ قانون دیگری در مورد آنها مشخص نشده
‌است.»
کرافت همچنان که روزنامه را تا می‌کرد با خود گفت: «معلوم است دیگر، تا حالا که نتوانسته‌اند و هرگز هم نخواهند توانست.»
او بادقت خبر را برید و در پرونده قطوری گذاشت و بقیه روزنامه را در سبد کاغذهای باطله پرت کرد و به سختی از جایش بلند شد.
گرما به‌طور محسوسی فروکش کرده‌بود و او می‌توانست پیش پیرمرد برود.
پیرمرد
با پای برهنه در باغ بود و غروب آفتاب رنگ سرخی به پیراهنش داده ‌بود. او
گاه‌گاهی تخته‌ای را رنده می‌کرد تا آنرا به رویه نیمه‌کاره میز نصب کند.
تخته صاف و براق بود و هرچند تخته‌های دیگر از زور استفاده رنگ‌ورو رفته
بودند، اما میز به نظر پیرمرد نو می‌آمد: میزی مناسب پذیرایی از میهمانان
که پشت آن بنشینند و از آب‌وهوا یا از محصول سیب که در آن سال فراوان بود،
صحبت کنند. سبدهای پر از میوه همانجا پای درختها بود. نباید فراموش می‌کرد
که پیش از نشستن شبنم، آنها را به انبار ببرد.
در صدا داد و پیرمرد کارآگاه کرافت را دید که از دور کلاهش را تکان می‌داد و شادمانه فریاد می‌زد: وقت استراحت نیست؟
پیرمرد
تراشه‌ها را جارو کرد و تخته را بین آن دو تای دیگر قرار داد تا صبح فردا
آنرا میخ بزند. سپس از میهمانش خواهش کرد که پشت میز بنشیند. اما او مثل
همیشه از این کار سر باز زد و روی کنده کوچکی پای یک درخت شمشاد نشست.
پیرمرد از بی‌اعتنایی میهمان نسبت به کارش کمی رنجیده بود. اما چندان به دل
نگرفت و رفت که نوشیدنی و لیوان بیاورد.
آنها در آرامش با هم از هر دری
گپ زدند تا اینکه شب فرارسید. آنگاه به‌آرامی با هم خداحافظی کردند و
پیرمرد کرافت را با مهربانی تا آن‌سوی پرچین همراهی کرد و کرافت راه
خانه‌اش را درپیش گرفت.
پیرمرد برگشت و بی‌آنکه چراغی روشن کند به
رختخواب رفت. جیرجیرکی در راهرو آواز می‌خواند. زنجره‌ها در زیر درختها صدا
سرداده‌بودند. پیرمرد به درختهای سیبش فکر کرد و به کرافت، مرد خوش‌قلبی
که به‌راحتی می‌توانست با باغبان احساس صمیمیت کند و اگر از سالها پیش تا
کنون با او دست نداده‌بود، بی‌شک به این خاطر بود که یک بازرس پلیس باید به
فکر درجه‌اش هم باشد، وگرنه کسی از او حساب نمی‌برد... سرانجام پیرمرد به
خواب رفت.
در این مدت کرافت به‌سوی خانه‌اش می‌رفت و سنگینی آسمان
ظلمانی را بر شانه‌هایش حس می‌کرد. مدام آه می‌کشید و عرق پیشانی‌اش را خشک
می‌کرد.
شبها تعادل ذهنی‌اش را از دست می‌داد و دیگر نیرویی برایش
نمی‌ماند تا سرش را بلند کند و سیاره پریان دریایی را تماشا کند. سیاره‌ای
که به طرزی خاص و شوم در هستی‌اش دخالت کرده‌بود. با این همه جای آنرا در
گنبد آسمان به‌خوبی می‌دانست و بی‌هیچ تردیدی می‌توانست آنرا با انگشت نشان
دهد. هرگز آنرا جز با چشم غیرمسلح ندیده‌بود. تلسکوپی در اختیار نداشت و
هیچ نیازی هم به آن نداشت. اخترشناسان با تمام تلسکوپهای جهان
نتوانسته‌‌بودند به چیزی پی ببرند که او از بخت بد و بی‌آنکه نفعی به حال
کسی داشته‌باشد، دریافته‌بود.
کرافت آدمی باهوش بود و به‌خوبی می‌دانست
که اگر برای اعلام کشفش به اداره اختراعات و اکتشافات برود، تا آخر به حرفش
گوش نخواهندداد و دو مرد تنومند، از همان‌ها که همیشه جلوی در اداره‌ها
ایستاده‌‌اند، بی‌صدا از پشت سر به او نزدیک می‌شوند، دستهایش را با چالاکی
به پشت می‌پیچانند و او را با خود به منطقه‌ای سرسبز، به بیمارستان
اخترشناسی می‌برند. در آنجا تخت خالی یافت نمی‌شد و بیمارستان همیشه از
کاشفان اختران تازه و فضانوردان خودساخته پر بود.
این عین عدالت بود.
اگر با کارآگاه کرافت چنین رفتاری می‌شد، او با اشاره سر آنرا تایید
می‌کرد. به این دلیل بود که هرگز پا به اداره اخترشناسی و اکتشافات
نمی‌گذاشت، زیرا همانقدر از واکنش ثبتی‌ها مطمئن بود که از رابطه بین سیاره
پریان دریایی و باغبان پیر.
این فکر جنون‌آمیز در ماه ژوئیه بیست‌سال
پیش به ذهنش راه یافته‌بود. باغبان در آن زمان پیر بود، اما او هنوز جوان و
در فکر ازدواج بود. چون نامزدش شبها کار می‌کرد، او هم می‌رفت و وقتش را
در باغ پیرمرد به کشیدن پیپ و خواندن روزنامه می‌گذراند. بیش از همه به
خبرهای مربوط به اخترشناسی علاقمند بود که به تفصیل در روزنامه چاپ میشد.
به ستاره‌ها و سیاره‌ها می‌اندیشید و به‌خصوص به سیاراتی که دانشمندان از
مدتها پیش اعلام کرده‌بودند که در آنها موجودات ذی‌شعور زندگی می‌کنند،
بی‌آنکه تا آن زمان توانسته‌باشند با آن دنیاهای فوق‌العاده دوردست ارتباطی
برقرار کنند.
آن روز او برای اولین‌بار پشت میز چوبی‌ای که پیرمرد
ساخته بود، نشسته بود. میزی بود محکم که پایه‌هایش در زمین فرو رفته‌بود.
کرافت روزنامه‌اش را روی میز پهن کرده‌بود و این خبر را می‌خواند که دیروز
از ساعت یک بعدازظهر به وقت گرینویچ، ذوب شدید لایه‌های عظیم یخ در سیاره
پریان دریایی آغاز شده و این امر مصیبتی است که تمدن آنجا را تهدید می‌کند.
ذوب یخ در حدود ساعت هشت شب به‌ کلی قطع شده‌بود. گویی کوره سوزان
غول‌آسایی در این سیاره روشن کرده‌بودند.
کرافت از یادآوری بقیه ماجرا
بیزار بود. دریافته‌بود که اگر فکرش طور دیگری کار می‌کرد، ده سال از
زندگیش را به خاطر حل مسئله بیهوده‌ای که روزی او را به مرز جنون
کشانده‌بود، به‌هدر نمی‌داد و اگر عقل سالمی برایش مانده‌بود می‌بایست تا
آخر عمر برای روح پدرش دعا کند که همیشه آدمی واقع‌بین، قانع و در همه چیز
متعادل بود و برای او بنیه‌ای آهنین به ارث گذاشته‌بود.
کرافت در آن
زمان پنج‌سال بود که در اداره پلیس خدمت می‌کرد. کارهای ساده موفقیتی برایش
در پی نداشت. درحالیکه او به راحتی از پس کارهای به‌ظاهر پیچیده دیگر
برمی‌آمد و این به علت قدرت مغرش بود که می‌بایست ساختمان مخصوصی داشته‌
باشد. بسیاری از افراد ترجیح می‌دهند که با امور ساده سروکار داشته‌باشند
که رابطه بین آنها آشکار و طبیعی باشد. اما کرافت بین امور بی‌ربط به‌هم و
حتی اموری که برقراری رابطه‌ای میان آنها می‌توانست محصول هذیان‌گویی‌های
بیماران حاد باشد، ارتباط را می‌دید.
حد فاصلی که در شعور یک فرد عادی،
کوه فوجی‌یاما را از خلال‌دندان روی میز متمایز می‌کند، برای کرافت وجود
نداشت. تفاوتها و تلاقی‌هایی که برای دیگران نامشهود بود، به ذهنش فشار
می‌آورد تا نتایج موثری از آن بیرون بکشد. برایش پیش آمده‌بود که آتش‌سوزی
رصدخانه‌ای واقع در مناطق مرتفع کوهستانی را به تغییر ساعت حرکت قطارهای
حومه که در پنج‌هزار کیلومتری آنجا در رفت‌وآمد بودند، نسبت دهد و بدین
ترتیب تمام ماموران کشف جرم داخلی و خارجی را غرق در حیرت کند...
آن روزی
که داشت روزنامه‌اش را می‌خواند، بی‌اختیار به یاد آورد که پیرمرد روز پیش
در ساعت یک بعدازظهر ساختن میزش را شروع کرده‌بود و در ساعت هشت تمامش
کرده‌بود. این فکر بی‌اهمیت در تمام شب ذهنش را آزار می‌داد. هشت‌روز طول
کشید تا توانست این فکر را از سرش بیرون کند. در پایان هفته هنگامی‌که
پیرمرد داشت میز تازه‌اش را سنباده می‌کشید، چیزی باورنکردنی در سیاره
پریان دریایی رخ داد.
کرافت کوشید که بر تخلیش غلبه کند. سرانجام مجبور
شد که مشترک «اداره بریده روزنامه‌ها» شود و از آن زمان به بعد هر چیزی را
که درباره سیاره پریان دریایی به زبانهای شناخته‌شده دنیا نوشته ‌می‌شد، از
تمام گوشه‌وکنار جهان برایش می‌فرستادند.
دو سال بعد متقاعد شد که سیاره نسبت به کوچکترین تغییری که در میز پیرمرد داده‌ می‌شود، واکنش نشان می‌دهد.
کرافت
که مطالعات دانشگاهی نسبتا خوبی کرده‌بود، در طی سالهای بعد به بررسی
مقاله‌های بسیاری پرداخت و سرانجام پی برد که میز چوبی پیرمرد، یا به‌عبارت
بهتر رویه این میز، مدل فعال جهان سیاره پریان دریایی است و تمام تغییرات
کوچک و بزرگ آن (از جمله تغییرات غیرقابل رویت ناشی از زمین) به سیاره
منتقل می‌شود.
کرافت نزدیک به سه‌سال گرفتار کابوس بود. از تاریکی
می‌ترسید. گاهی نیز برعکس بر اثر بی‌خوابی، تنها در جاده‌ای که خانه‌اش را
دور می‌زد به قدم زدن می‌پرداخت و با چشمان اشک‌آلود درخشش سرد سیاره پریان
دریایی را تماشا می‌کرد. بهمن‌های عظیم سنگها را می‌دید که به یک اشاره
دست پینه‌بسته پیرمرد بر سر ساکنان سیاره فرو می‌ریزد.
در پایان دهمین
سال به نتایج غیرقابل انکاری رسیده بود. او در تمام این مدت غرق در
احتجاج‌های ذهنی بود. تنها یک بار به تجربه‌ای عینی دست زد: روز که دیگر
تردیدی برایش نماند و روحس تسلیم شد. هر چند نیروهای رازآمیز درونش همچنان
مقاومت می‌کردند و علیه نیروی رام‌نشدنی منطق می‌شوریدند، کرافت به دیدن
پیرمرد رفت و به بهانه اینکه یکی از پایه‌های میز لق شده، از او خواست که
میخ دیگری بر رویه میز بکوبد.
مدت ضربه‌های چکش، از اولین ضربه تا آخرین
آن و فاصله دقیق هر یک از ضربه‌ها را یادداشت کرد. پس از بازگشت به خانه،
مقابل رادیو نشست و اخبار ستاره‌ها و سیاره‌ها را گرفت و اولین چیزی که
شنید خبر توفان عظیمی در سیاره پریان دریایی بود. زمان دقیق انفجارها و
فاصله بین آنها، جزء به جزء با ضربات چکش باغبان منطبق بود.
آن شب کرافت
سوگندی یاد کرد که امیدوار بود تا آخرین لحظه زندگی‌اش به آن پایبند
بماند. از آن پس هرگز دو متر بیشتر به میز نزدیک نشد و هرگز در آن مورد با
پیرمرد حرفی نزد. همچنان به عقل سلیم خود متکی بود و عاقلانه‌ترین کار را
زندگی آرام می‌دانست تا اینکه بیماری یا حادثه‌ای به زندگی‌اش و رازش پایان
دهد.
همچنان قسم خورد که دیگر به مسائلی که از عهده حل آنها برنمی‌آید
فکر نکند، به خصوص درباره گذشته سیاره پیش از آنکه میز ساخته شود و درباره
آینده آن پس از مرگ پیرمرد و پوسیدن میز در زیر باران. بهتر آن بود که
پیرمرد و سیاره کشف ناشده را به حال خود رها می‌کرد.
با این همه مدتی طول کشید تا کرافت توانست بر خود مسلط شود و به زندگی خود در دهکده سرسبز، نزدیک پیرمرد و باغش بازگردد.
کرافت
به خوبی آن روز را به خاطر داشت که دستخوش هیجانی جنون‌آمیز شده بود و
داخل باغ پریده بود تا برای پیرمرد که دور تا دور صورت گرد و سرخش با
هاله‌ای موهای سفید کم‌پشت پوشیده شده بود، توضیح دهد که او خدای قادر مطلق
سیاره‌ای است که شاید از سیاره ما متمدن‌تر باشد و پیرمرد به آرامی خندیده
بود، سرش را تمان داده بود و اشک‌هایش را خشک کرده بود و از خوش‌صحبتی
افراد تحصیل‌کرده تعجب کرده بود.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مرغ همسایه غاز نیست..!!

او حتماً شایستگی آن را داشته و مطمئناً برای رسیدن به این جایگاه و
موقعیت، تلاش زیادی کرده است.ممکن است این فکر که دیگران در شرایط بهتری از
شما قرار دارند، خوش‌بخت‌تر و خوش‌شانس‌ترند، از نعمت‌های بیش‌تری
برخوردارند و در زندگی‌شان هیچ مشکلی ندارند، مدت‌ها ذهن شما را به خود
مشغول کرده باشد. این نوع طرز فکر، سبب می‌شود که مدام بخواهید خودتان را
با دیگران مقایسه کنید اما واقعیت، چیز دیگری‌ست. اشکال کار در شیوه‌ی تفکر
شماست. فیلتر ذهنی، روشی‌ست که شما با استفاده از آن، سعی می‌کنید برخی از
اطلاعات را نادیده بگیرید و برخی دیگر را پررنگ‌ کنید. این کار به تحریف
اطلاعات منجر می‌شود و سبب می‌گردد که نتوانید واقعیت‌ها را آن‌گونه که
هست، ببینید. برای مقابله با تحریف شناختی، به‌کارگیری تکنیک‌های زیر
می‌تواند مفید باشد:
1- تفکر همه یا هیچ را کنار بگذارید:
هیچ‌چیز
سیاه و سفید و مطلقی وجود ندارد؛ همه‌چیز نسبی‌ست؛ بنابراین نمی‌توان
انسان‌ها را صرفاً در دو طبقه‌ی سیاه و سفید یا بدبخت و خوشبخت جای‌داد.
به‌یاد داشته باشید که قانون خوشبختی، نسبی‌ست و هیچ‌کس صددرصد خوشبخت یا
بدبخت نیست. بسیاری از افرادی که شما در ظاهر، آنان را در طبقه‌ی بدبخت
قرارمی‌دهید، ممکن است واقعاً بدبخت نباشند، بلکه از نعمت‌هایی در
زندگی‌شان بهره‌‌مند باشند که شما از آن‌ها بی‌خبرید. از طرفی، بسیاری از
افرادی که در ظاهر خیلی خوشبخت به‌نظر می‌رسند نیز ممکن است در زندگی‌شان
با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم ‌کنند و دلیلی نمی‌بینند که درمورد آن با
شما یا دیگران حرفی بزنند؛ بنابراین لازم است در دسته‌بندی انسان‌ها به‌جای
استفاده از دو طبقه‌ی سیاه و سفید، افراد را به‌صورت طیف دسته‌بندی
نمایید.
2- خود را با دیگران مقایسه نکنید:
مقایسه کردن خود با
دیگری، غیرمنطقی‌ست، زیرا شما بی‌تردید از نظر تاریخچه‌ی زندگی و موقعیت
فعلی با دیگری در یک سطح نیستید؛ بنابراین چنین مقایسه‌ای، غیرمنصفانه است و
شما را به نتایج نادرستی می‌رساند و به اعتمادبه‌نفس شما لطمه خواهد زد.
به‌جای این کار، امروز خود را با دیروزتان مقایسه کنید.
3- براساس ظاهر دیگران درباره‌ی آنان قضاوت نکنید:
قضاوت
درباره‌ی دیگران براساس ظاهر، داوری درستی نیست و نمی‌توان صرفاً با قضاوت
درباره‌ی ظاهر افراد، به نتایجی راجع‌به شخصیت و رفتار آنان رسید؛ برای
نمونه عده‌ای ممکن است با دیدن امکانات مادی ظاهری یک فرد به این نتیجه
برسند که او خوشبخت است، درحالی که خوشبختی، احساس رضایت درونی‌ست و ربطی
به امکانات بیرونی ندارد. از طرفی، افرادی هم هستند که باوجود مشکلات
فراوان، سعی می‌کنند ظاهر خود را با سیلی سرخ نگه‌دارند و مایل نیستند که
سفره‌ی دل خود را پیش هرکسی بازکنند و دیگران را در مشکلات خویش سهیم
نمایند. افرادی هم هستند که در ظاهر، خود را خیلی خوب و کامل و بدون نقص
نشان‌می‌دهند اما ممکن است واقعاً این‌گونه نباشند و در درازمدت متوجه شوید
که بسیار خودخواه، دیگرآزار و پرخاشگرند؛ بنابراین برای قضاوت درباره‌ی
افراد نباید عجله کرد، بلکه باید افراد را در موقعیت‌های مختلف و برای
مدت‌زمان طولانی مورد مشاهده قرار داد تا به جمع‌بندی درستی درباره‌ی آنان
رسید.
4- با گذشته‌ی خود رقابت کنید:
برای سنجش پیشرفت خود، نیازی
نیست که به دیگران نگاهی بیندازید تا متوجه جایگاه خود شوید، بلکه اگر
نگاهی به گذشته‌ی خود بیندازید و ببینید مسیر زندگی را در این سال‌ها
(به‌طور نمونه 5سال اخیر) چگونه طی کرده‌اید، قبلاً کجا بودید و درحال حاضر
کجا قرار دارید؛ بدون شک متوجه خواهید شد که آیا از فرصت‌های زندگی
استفاده کردید و رشد کردید یا فرصت‌ها را ازدست دادید و در جا زدید؟
5- با احساس حسادت نسبت به دیگران مقابله کنید:
اگر
نسبت به کسی حسادت می‌ورزید، از خودتان بپرسید چه‌چیزی سبب می‌شود که
نتوانم نقاط قوت دیگران را ببینم؟ چه نقطه ‌ضعفی در من هست که مرا از دیدن
نقاط قوت و ضعف دیگران بازمی‌دارد؟ خود را به‌جای طرف مقابل بگذارید و
مسأله را از دیدگاه او ببینید. مطمئناً شما هم از این‌که مورد حسادت قرار
گیرید، خوشحال نمی‌شوید و این را حق مسلم خود می‌دانید که از مواهب و
نعمت‌هایی برخوردار باشید؛ بنابراین هرگاه نسبت به کسی احساس حسادت داشتید،
به خودتان بگویید او در جایی‌ست که باید باشد؛ حتماً شایستگی آن را داشته و
مطمئناً برای رسیدن به این جایگاه و موقعیت، تلاش زیادی کرده است.
6- به مواهبی که خداوند به شما داده است، فکر کنید:
فکرکردن
درباره‌ی نعمت‌های خدادادی و مواهبی که زندگی در اختیار شما گذاشته است،
می‌تواند دیدگاه‌تان را نسبت به خودتان و دیگران تغییر دهد؛ به این‌ترتیب،
احساس خواهید کرد که آن‌قدر هم که فکر می‌کنید، در وضع بدی قرار ندارید و
فرد نسبتاً خوشبختی هستید. برای تأثیر بیش‌تر می‌توانید فهرستی از مواهب
زندگی را روی کاغذی بنویسید و همیشه با خودتان به همراه داشته باشید و در
مواقع لازم به آن نگاه بیندازید.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
داستان معرفت کودکانه.؟!
یکی از شیرین ترین خاطره هایم...معرفت کودکانه.؟!درسال 1358مسولیت یک مجتمع معروف وبزرگ اموزشی را درخیابان نظاماباد تهران برعهده داشتم ..دانش اموزی داشتیم که دیر به مدرسه گذاشتهشده قد وهیکل وسن وسالی بیشتر از دانش اموزان هم پایه اش داشت از خانواده ای مرفه بود لباسهای شیک می پوشید وبسختی زیر بار پوشیدنروپوش مدرسه می رفت تا درب مدرسه با لباس معمولی می امد وهنگامیکه پا را از مدرسه بیرون می گذاشت همان درب مدرسه رو پوش را از تنخارج می کرد .ما هم متوجه شده وبقول معروف زیر سبیل می گذشتیم ..روزی یکی از دانش اموزان که پدرش خدمتگزار مسجد شریفی در ان محلبودوبواسطه انکه بیمار ودرحال معالجه بود من وهمکاران توجه خاصی بهاوداشتیم سراغم آمد وگفت : آقا... سعید حدادی هر روز جلو مسجد بابچه های بزرگ سیگار می کشد ..همانند ادمی که کلام را نشنیده باشد به او گفتم کارت را انجام بده وبرو ...ولی در دلم غوغایی شد ...چندین روز بعد که دفتر تقریبا خلوت بود از خدمتگزار خواستم که حدادی را بهدفتر بیاورد ..حدادی به دفتر آمد با حالتی خیلی عصبانی به او گفتم شنیدهام سیگار می کشی ؟گفت دروغ می گویند ..هرچه او انکار می کرد خودم رابیشتر عصبانی نشان داده وتن صدایم را با لا تر می بردم .تقریبا ترس وووحشت تنبیه را در چهره اش نمایان دیدم ...در حالت عصبانیت به یکباره دستم را بسویش دراز نموده وگفتمدست بده ..! خیلی ترسیده بود ونمی دانست که چه می خواهم بکنم ..مردد بود ..که نعره ای بلند کشیده وگفتم : مگر نمی گویم دست بده .ترسیدودستش را بسمت من دراز کرد .دستش را که در دستم گرفتم .فشاریمحکم دادم وگفتم :بگو توبمیری دیگر سیگار نمی کشم ...فکری کرد وگفت :تو بمیری دیگر سیگار نمی کشم ...به او گفتم برو کلاس ات .ازدفتر خارج شد ..یکی دو ماه بعد از همان ن دانش اموز قبلی که خبر اوردهبود در حین صحبت پرسیدم راستی هنوز حدادی سیگار می کشد ؟او در جوابم گفت ..بچه ها به او سیگار تعارف می کنند ..ولی او می گویدنمی کشم به آقا تو بمیری زده ام ..!
     
  
زن

 

حکایت عشق و دیوونگی

یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن با هم قایم باشک بازی می کردن
نوبت به دیوونگی که رسید همه را پیدا کرد اما هر چه گشت از عشق خبری نبود
فضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ قایم شده دیوونگی رو خبر کرد و
دیوونگی یه خار بزرگ برداشت و در بوته ی گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق بلند
شد وقتی به سراغش رفتند دیدند چشماش کور شده و دیوونگی که خودشو مقصر
می دونست تصمیم گرفت که همیشه عشقو همراهی کنه و از اون به بعد دیوونگی
شد عصای عشق



حکایت درس گرفتن از کبوتر

جناب آخوند ملا حسينقلى همدانی بعد از بيست و دو سال سير و سلوك، نتيجه گرفت و به مقصود رسيد و خود آن جناب گفت: در عدم وصول به مراد، سخت گرفته بودم تا روزى در نجف در جايى (گويا در گوشه ايوانى ) نشسته بودم ، ديدم كبوترى بر زمين نشست و پاره نانى بسيار خشكيده را به منقار گرفت و هر چه نوك مي زد، خرد نمى شد، پرواز كرد و برفت و نان را ترك گفت.پس از چندى بازگشت به سراغ آن تكه نان آمد، باز چند بار آن را نوك زد و شكسته نشد، باز برگشت و بعد از چندى آمد و بالاخره آن تكه نان را با منقارش خرد كرد و بخورد.از اين عمل كبوتر ملهم شدم كه اراده و همت مى بايد.
     
  
مرد

 
عشق : تنها نيروي خلاق

هر جا قدم مي گذاريد بذر عشق بپاشيد: قبل از همه در خانه تان.
به فرزندان خود، به همسر و شوهر خود عشق بورزيد، به همسايه تان عشق بورزيد.... مگذاريد كسي به سوي شما بيايد، مگر آنكه هنگامي كه تركتان مي كند خوش تر و اميدوارتر باشد. حضور مجسّم و زنده ي محبت خدايي باشيد: محبت را در چهره، در چشمها، در لبخند و در سلام گرم خود به ديگران پيشكش كنيد.
يك استاد جامعه شناسي به همراه دانشجويانش به محله هاي فقير نشين بالتيمور رفت تا در مورد دويست نوجوان و زندگي فعلي و آينده آنها تحقيقي تاريخي انجام دهد. از دانشجويان خواسته شد ارزيابي خود را در باره تك تك اين نوجوانها بنويسند. دانشجويان براي همه آنها يك جمله را تكرار كردند:
«او شانسي براي موفقيت ندارد.»
بيست و پنج سال بعد، استاد جامعه شناسي ديگري به سراغ اين تحقيق رفت. او از دانشجويانش خواست كه دنباله اين تحقيق را بگيرند و ببينند بر سر آن نوجوانها چه آمده است. به استثاي بيست تن از آنها كه از آن محل اسباب كشي كرده يا مرده بودند، از ميان 180 نفر باقيمانده 176 نفر به موفقيتهاي غير عادي دست پيدا كرده و وكيل، پزشك و تاجر شده بودند.
اين جامعه شناس حقيقتاً متحير شده بود و تصميم گرفت روي اين موضوع تحقيق بيشتري انجام دهد. خوشبختانه توانست همه آن افراد را پيدا كند و از تك تك آنها بپرسد:
«دليل موفقيت شما چيست؟»
و پاسخ همه يكسان و سرشاراز عشق بود:
«دليل موفقيت ما معلم ماست.»
آن معلم هنوز زنده بود. استاد جامعه شناسي جستجو كرد و او را كه حالا پيرزني فرسوده، ولي هنوز هم بسيار هوشمند و زيرك بود پيدا كرد تا از او فرمول معجزه گري را كه از نوجوانهاي محلات فقير نشين، انسانهاي شايسته و موفق ساخته بود، بپرسد.
چشمهاي معلم پير برقي زدند و لبهايش به لبخندي عطوفت آميز از هم گشوده شد. پاسخش بسيار ساده بود. او با كمال لطف و تواضع گفت:
- من عاشق آن بچه ها بودم.
عشق هدفي بزرگتر از آن دارد که صرفاً راحتي ما را فراهم آورد.
به نظر مي رسد عده بي شماري از ما، از اينکه شاهد بي اعتنايي عشق باشيم خرسنديم و گمان مي کنيم از آنجا که ما براي عشق ورزيدن خلق شده ايم، مشکلي پيش نخواهد آمد. همين که عشق باعث ناراحتي شود يا خواسته اي را در پي داشته باشد ، بطور غريزي کنار مي کشيم و خود را متقاعد مي سازيم که نبايستي درگير اين کار شويم.
هيچ کس نگفته که عشق آسان است، جست و جويي است دايم که بخشي از آن پُر از آشفتگي، محروميت و نااميدي است. اگر در پي راحتي هستيم بايستي تمرکز خود را روي خودمان بگذاريم؛ جايي که مي توانيم ارباب باشيم و به واسطه درگيري و سازگاري عقب نيفتيم. اما تا زماني که ديگران را به زندگي خود راه مي دهيم بايد مطمئن باشيم که درگير خواهيم شد. از سويي عشق هم از اينکه فقط وسيله اي برا ي راحتي شود بي ارزش مي گردد و از اين بي اعتباري رنج مي برد. عشق هميشه چيزي بيش از يک وسيله براي برطرف کردن کمترين نيازهاي دو انسان است
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
یاد پدر

پدرم اين جوري بود وقتي من :
4 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده.
5 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم خيلي چيزها رو مي دونه.
6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي دونه.
10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.
12 ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي دونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد.
14 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله.
16 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده.
18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه.
21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه.
25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته.
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره.
40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد ؟ چقدر عاقله، چقدر تجربه داره.
50 ساله كه شدم حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چيز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو نتونستم خيلي چيزها مي شد ازش ياد گرفت.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
هدیه نوئل

عید نوئل فرا رسیده و برادر بزرگ پاول برای تبریک سال نو یک خودرو زیبا برای پاول خریده بود. روزی از روزها بعد از انجام کار، پاول دفترش را ترک کرد. با تعجب دید که پسر کوچکی در کنار خودرو جدید وی دور می زند و با نگاه تحسین آمیز به ماشین نگاه می کند. پاول از خود پرسید این پسر کیست؟ از لباس های پاره و کهنه اش متوجه شد که فقیر است. همزمان، پسر کوچک دید که پاول به سوی ما شین می آید و پرسید:" آقا، این ماشین زیبا متعلق به شما است؟ " پاول جواب مثبت داد، " این هدیه عید نوئل من است، برادرم برایم خریده است.

" هدیه نوئل؟" پسر با تعجب صدایش را بلند کرد، " یعنی برادر شما این ماشین را خرید و شما هیچ پولی برای آن نداده اید؟ " آری......" پاول خندید. پسر کوچک غبطه ای خورد و گفت: ای ، کاش......" حرفش تمام نشد بود که پاول فکر کرد پسرک کوچک حتماً آرزو می کند روزی برادری همانند برادر او داشته باشد، اما صدای شیرین پسر به گوش رسید که گفت: ای ، کاش من چنین برادری بودم!" پاول بسیار تحث تأثیر قرار گرفت، این پسرک با بچه های دیگر فرق داشت، چند دقیقه پسر را نگاه کرد و گفت: می خواهی با من گردش کنی؟ البته با این ماشین جدید. پسرک که هیجان زده شده بود به سرعت سوار ماشین شد. آنها مدت ها گردش کردند، پسر به پاول گفت: " آقا، ممکن است به خانه من بیاید؟ پاول خندید، در دنیای کودکان ،برگشتن با یک ماشین زیبا چقدر پر افتخار است.! اما پاول بزودی فهمید که بار دیگر اشتباه کرده است. پس از رسیدن به مقصد، پسر کوچک به پاول گفت: زحمت کشیدید، آقا! لطفاً ماشین را مقابل در پارک فرمایید و چند دقیقه منتظر باشید! پسر کوچک سریع پیاده شد و به سمت خانه دوید، چند دقیقه دیگر، او باز گشت و کنارش کودک دیگری بود.
پاول حدس زد که این برادر کوچک آن پسر است. از روشهای عجیب حرکت پسر کوچکتر، پاول فهمید پاهایش بیمار است و نمی تواند راه برود. پسرک بردارش را بغل کرد و با اشاره به ماشین جدید پاول گفت: دیدی؟ بسیار زیبا است، نه؟ این هدیه نوئل آن آقای مهربان است. برادر بزرگ او برایش خریده است! وی پولی برای خرید ماشین صرف نکرده است. عزیزم! روزی من هم مثل این ماشین زیبا را برای تو می خرم و آن زمان می توانی کادوهای قشنگ را در ویترین فروشگاه ببینی! پسر کوچکتر دستی زد و دو برادر با خوشحالی خندیدند.
پاول این دو بچه دوست داشتنی را نگاه کرد. نزدیک شد اشکهایش دیده می شد. پسر کوچکتر را بغل کرد و در صندلی جلوی ماشین گذاشت. برادرش از پاول بسیار تشکر کرد. سه نفر یک سفر فراموش نشدنی را آغاز کردند. در آن عید نوئل پاول بهترین هدیه را دریافت کرده بود. زیرا زندگی به او آموخته بود که خوشحال کردن دیگران بهترین هدیه است. عشق همیشه به انسان نیرو می دهد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
چرخش نگاه باکمي صبر!

شيوانا در راه مدرسه از کنار درختي مي گذشت. مرد جواني را ديد که تنها به درخت تکيه داده و به خورشيد درحال غروب مي نگرد. شيوانا کنار مرد نشست و مسيرنگاهش را تعقيب کرد و آهسته زيرلب زمزمه مي کرد:
الان همه فرشته ها آرزو دارند که مثل ما آدم ها فرصت زندگي داشتند
و مي توانستند دمي به افق اين آسمان زيبا خيره شوند.
اي خوشبخت تر از فرشته ها اين جا چه مي کني؟
مرد جوان لبخند تلخي زد و پاسخ داد: شکست سختي را در زندگي تجربه کرده ام. تقريبا همه چيزم را از دست دادم و بعد از ايام شادي و آسايش، سخت ترين لحظات را تجربه کردم.
باخودم فکر مي کنم آيا دوباره روشنايي به زندگي من بر مي گرد؟
شيوانا با انگشتانش به دور دست ترين نفطه آسمان جايي که خورشيد غروب مي کرد اشاره کرد و گفت: آن جا آن دورها جايي است که الان خيلي از آدم هاي نا موفق و شکست خورده هم زمان دارند به آن نقطه آسمان نگاه مي کنند. بعضي از آنها ديگر اميدي به طلوع خورشيد ندارند. اين ها همان هايي هستند که فردا نا اميد تر و مايوس تر از امروزند. اما عده اي ديگر هستند که مي دانند براي ديدن خورشيد کافي است کمي صبر و تحمل داشته باشند و در کنار شکيبايي بايد جهت نگاهشان را هم عوض کرده و به سمت مخالف غروب چشم بدوزند يعني به سمت شرق که خورشيد طلوع ميکند خيره شوند و منتظر طلوع فجر در سپيده دم باشند. اگر تو مي خواهي همين جا بنشيني و فقط در سمت غروب منتظر طلوع و روشنايي باشي بايد به تو بگويم که اين امر محقق نخواهد شد و اگر خيلي خوش شانس باشي فردا همين موقع دوباره شاهد غروب خورشيد خواهي بود. اما اگر رويت را به سمت مقابل غروب يعني به سمت طلوع آفتاب بر گرداني و کمي صبر و اميد داشته باشي خواهي ديد که به زودي خورشيد با زيباترين جلوه هايش، آسمان را پر خواهد کرد.
اگر مي خواهي روشنايي را ببيني چشمانت را از اين سمت غم افزا بر گردان و به سمت افق ديگري خيره شو و صد البته کمي هم صبر داشته باش!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ناگفته ها

دوست مــــــــــجازی من
چند وقت است برایت مینویسم
و تو میخوانی
و گاهی تو مینویسی و من میخوانم
حواست به من باشد
دوست مــــــــــجازی من
بین ما هیچ نقابی نیست
این روزها درد دلهایمان را
به زبان نمی آوریم
تایپ میکنیم
مانده ایم اگر این دنیای مجازی نبود
روی دیوار احساس چه کسی مینوشتیم
نامت زیباست اما افسوس مجازی هستی
پشت هر یک از لایکها یک مخاطب خاص نشسته است
میخواند/فکر میکند/گاهی هم گریه میکند/یا میخندد
برای چند دقیقه هم که باشد از دنیای واقعی مرخصی میگیری
مینشینی برای دل خودت
گاهی هم شب و روز میچرخی در این دنیای رمز دار
ولی میدانم
قد تمام لبخندهایت تنها هستی
اگر همدمی بود که مجازی نمیشدی
دوست مــــــــــجازی من
گاهی آنقدر احساس نزدیکی میکنیم که دستمان به مانیتور میخورد
بیخود میشویم بین یک دنیا دروغ و اعتقاد
فراموش میکنیم خودمان را
دور میزنیم منطق و باورهایمان را
میخندیم/گاهی هم دروغ میگوییم
آنقدر که با تـــــــــــو راحت هستم با خودم نیستم
نمیدانم....
شاید این معجزه ی مـــــجازی بودنت باشد
دوست مجازی من
بودنت را قدر میدانم و دوستت دارم !
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 76 از 100:  « پیشین  1  ...  75  76  77  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA