ارسالها: 9253
#761
Posted: 15 Mar 2014 13:26
ی درد دل ب زبان من...
تو زندگیم همیشه خواستم عاشق باشم ، نمیدونم چرا !! شاید اینه که عشق رو یه چیز قشنگ میدونستم و فکر میکردم اگه اونو داشته باشم خوشبخت می شدم . ولی بعدا دونستم که خودم عاشق بودم . واسه همین که عشق و عاشقی رو دوست داشتم . یکی رو دوست داشتم که همیشه کنارم بود (البته فقط تو خیالم) و توی حقیقت فقط هر سه ، چهار ماه شاید می تونستم یه بار ببینمش ، و توی تموم زندگیم توقع نداشتم که به اون برسم ، ولی باز نتیجه اون مدت طولانی که همشو با صبر و انتظار و تلخی اون همه شبها تموم کرده بودم آخر که خدامون خواست و یه دری از اون درهای زیادش رو برام باز کرد ، و تونستم به کسی که تموم روزهام رو به فکر اون و شبها رو پر از خواب او تموم کرده بودم برسم و خوشبختانه آخراش تونستیم تو جمع اون همه عاشقا جایی واسه خودمون پیدا کنیم.
اما با این همه حرفها باز هم نمیتونم را حت اونو ببینم و با اون هرف بزنم.
چکار کنم باید باز هم منتظر بمونم . در انتظار ... .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#762
Posted: 15 Mar 2014 13:32
ی درد دل ب زبان من...
دوباره دلتنگ شدم و دوباره دنبال دفتر تنهاییم گشتم که دفتر تنها دلخوشی هست که بیشتر از هر چیز منو به کنار اون میبره اما چه فایده وقتی من اینجا هستم و اون آنجا وقتی که هر وقت می نویسم باز هم دفتر رو می بندم و دوباره به تو و بی تو تنها به فکر تو بمانم اما بعضی اوقات درست جلوی چشام می یای ،خیلی دوست دارم بهت بگم دوستت دارم هر چند که این جمله رو هزاران بار گفتم این جمله رو همیشه زیر لبم زمزمه میکنم دوست دارم همیشه و تا ابد کنار هم تنها با رویاهامون و آرزوهامون این مرحله از زندگیمون را بگذرونیم با اینکه میدونم همه این خواسته ها شدنی نیست اما باز هم منتطر این یک آرزو و تک آرزو میمونم.الان مثل همیشه تنهام و خیلی دوست دارم کنارت باشم.
من همین جا می گم که خدایا:"من به تو بیشتر از همه این مردم ایمان دارم ، شاید کارهایی از من پیش اومده که در شان یک مومن حقیقی نباشد چون اراده ام قوی نیست اما به تو قول میدم که اگر منو در این تنهاییی و غریبی به او برسانی از همه کارهایی که کردم "دست خواهم کشید" و از آنها "نهی خواهم کرد"
به امید محبت و کرامت و بخشش تو"خدا جون"
خدای من کمکم کن!!!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#763
Posted: 15 Mar 2014 13:39
ببر ماده
مهربان باشید،زیرا با هر کس که رویرو می شوید،درگیر مبارزه ای به مراتب سخت تر است.
افلاطون
نمی دانم جس چگونه به درمانگاه من آمد.به نظر نمی رسید آنقدر بزرگ باشد که بتواند رانندگی کند.هر چند شانه هایش پهن و چهره اش گشاده بود و باوقار راه می رفت.
وقتی به اتاق انتظار رفتم،جس داشت گربه اش را که بر روی زانویش نشسته بود نوازش می کرد.او گربه اش را نزد من آورده بود تا معالجه اش کنم.
گربه کوچک و ضعیف بود.تقریبا پانزده ساله به نظر می رسید.خطوط بدن و صورت درنده ی حیوان تصویر ببری را در ذهن متبادر می کرد.
سن زیاد از برق نگاه و سبزش کاسته بود و ضعف جای آن را گرفته بود،با این حال باشکوه و متین بود.او خودش را به دستانم مالید و از من استقبال کرد.
از جس پرسیدم که چه باعث شده آنان نزد من بیایند.مرد جوان ساده و آشکار جوابم را داد.ببر ماده تا این اواخر اشتهای خوبی داشته اما چند بار استفراغ کرده بود.او دیگر غذا نمی خورد و غمگین و افسرده به نظر می رسید.نیم کیلو از وزنش کم شده بود و این برای کسی که در کل سه کیلو وزن دارد،بسیار زیاد بود.
ماده ببر را نوازش کردم و به او گفتم که خیلی زیبا است و در همان حال نیز دهان و چشمانش را معاینه کردم.بعد به صدای قلبش گوش دادم و شکمش را معاینه کردم.بعد متوجه توده ای لوله ای شکل در شکمش شدم.ببر ماده سعی کرد از من فرار کند.او دوست نداشت کسی به آن توده دست بزند.
به چهره ی پسر و بعد به ببر نگاه کردم.باید به او می گفتم که حیوان محبوبش غده ای در شکم دارد.حتی اگر آن غده را جراحی می کردم،حیوان حداکثر تا یک سال زنده می ماند آن هم با شیمی درمانی.
این کار دشوار و پرهزینه بود.اما باید به او می گفتم که به زودی آن حیوان می میرد و او تنها خواهد شد.
او باید یکی از دشوارترین درس های زندگی را می آموخت:مرگ حادثه ای است که برای تمام موجودات اتفاق می افتد.اولین تجربه ی مرگ برتمام زندگی او تاثیر می گذارد و گویا این من بودم که باید آن پسر جوان را در جریان اولین تجربه اش قرار می دادم.
نمی خواستم اشتباه کنم.باید به بهترین شکل این کار را انجام می دادم،در غیر این صورت اثر بدی بر روی او می گذاشت.
من می توانستم از این کار صرف نظر کنم و از پدر و مادرش بخواهم که حقیقت را به او بگویند.اما وقتی به چهره اش نگاه کردم،نتوانستم این کار را بکنم.او می دانست مشکلی وجود دارد.نمی توانستم حقیقت را از او کتمان کنم.
به او گفتم که متوجه ی چه چیزی شده ام و سرانجام این ماجرا را به آرامی برای او توضیح دادم.
همان طور که حرف می زدیم،جس با ناراحتی از من رو برگرداند.شاید نمی خواست صورتش را ببینم.من نشستم و به ببر ماده نگاه کردم تا جس راحت باشد.به جس گفتم که چه کارهایی می توانیم انجام دهیم:می توانیم از توده نمونه برداری کنیم،یا بگذاریم او در خانه اش بمیرد یا با آمپولی او را از این درد خلاص کنیم.
جس با دقت به حرف های من گوش داد و گفت فکر می کند حیوان دیگر شاد و راحت نیست و نمی خواهد او زجر بکشد.این ماجرا قلب مرا به درد آورد.پیشنهاد کردم به یکی از والدینش زنگ بزنم و موضوع را با او مطرح کنم.
جس شماره تلفن پدرش را به من داد.همان طور که به حرف های ما گوش می داد،گربه اش را نوازش می کرد.بعد من گوشی را به او دادم تا با پدرش صحبت کند.او چند باری ساکت و بعد گوشی را قطع کرد.او با چشمانی خیره به من نگریست و گفت که تصمیم گرفته با آمپولی حیوان را راحت کند.
او بی آنکه بحث کند یا عصبانی شود،واقعیت را پذیرفت.اما من دیدم که این کار چقدر برای او دشوار است.به او گفتم که می تواند حیوان را با خود به خانه ببرد و با او خداحافظی کند.اما او قبول نکرد.فقط گفت که می خواهد چند دقیقه ای با او تنها باشد.
آنان را تنهاگذاشتم و رفتم که مقدمات کار را فراهم کنم.نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.غم شدیدی درونم را چنگ می زد.
بیرون اتاق آزمایش منتظر ماندم.چند دقیقه بعد او بیرون آمد و گفت که آماده است.از او پرسیدم آیا می خواهد در کنار حیوان بماند یا نه.او تعجب کرد.اما برایش توضیح دادم که این کار چقدر برای او آسان خواهد بود و بهتر از آن است که تا ابد از خود بپرسد که در آن لحظه حیوان چه می کرده است.
او حرف های مرا درک کرد.سر حیوان را در دست گرفت و در حالی که من تزریق را انجام می دادم،به او قوت قلب داد.حیوان آرام خوابید،در حالی که سرش در دستان جس بود.
حیوان آرام به نظر می رسید و همه ی زجر و درد او به صاحبش منتقل شده بود.به او گفتم که این بهترین هدیه ای بود که می توانست به آن حیوان بدهد.
او با تکان سر حرفم را تأیید کرد.او درک می کرد.
اما چیزی در این میان کم بود.احساس کردم هنوز کارم نیمه تمام است.گرچه از او خواسته بودم که قوی باشد و مرد شود و او نیز این کار را کرده بود،اما او هنوز مردی بسیار جوان بود.
دستم را دراز کردم و وا را در آغوش گرفتم.او به دلداری نیاز داشت،من هم دلداری نیاز داشتم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#764
Posted: 15 Mar 2014 13:40
واقعا خودت هستی
تنها عشق واقعی که سزاوار این نام باشد، عشق بی قید و شرط است.
جان پاول
در یکی از تعطیلات آخر هفته ی سال ۱۹۹۵، پنج روز پس از حادثه ای که در روز یادبود قربانیان جنگ اتفاق افتاد، به هوش آمدم و به تدریج هوشیاری و حواس خود را بازیافتم. دکتر اسکات هنسون و دکتر جان جین، رییس گروه جراحی مغز و اعصاب بیمارستان ویرجینیا وضعیت جسمانی مرا توضیح دادند. آن ها تمام جزییات را درباره ی شدت جراحات برایم توضیح دادند و گفتند پس از آن که ذات الریه به کلی از ریه هایم برطرف شود، یک جراحی دیگر برای اتصال دوباره ی جمجمه به سر ستون فقرات انجام خواهند داد. آن ها از موفقیت آمیز بودن جراحی مطمئن نبودند. شاید از این جراحی جان سالم به در نمی بردم. طرح جراحی آن ها پر مخاطره بود بنابراین نیاز به کسب رضایت از من داشتند. دانا بر خلاف میل اعضای دیگر فامیل از پزشکان خواسته بود تا همه چیز را با من در میان بگذارند و هیچ عملی بدون رضایت من انجام نشود.
من به صورت مبهمی پاسخ دادم: «بسیار خب، هر کاری لازم می دانید انجام بدهید.» از زمان کودکی عادت کرده بودم تا مشکلاتم را خودم حل کنم. در هر مخمصه و گرفتاری،مطمئن بودم که یک راه چاره وجود دارد. از همین رو، اول فکر کردم که این وضعیت هم یک مشکل موقت است. به جراحی نیاز داشتم. اما به زودی سلامت خود را به دست خواهم آورد. ولی زمانی که پزشکان رفتند، تازه متوجه ی حرف های آن ها شدم. من در اثر آسیب های وارده فلج شده بودم.
دانا وارد اتاق شد.چشم هایمان را به هم دوختیم. اولین کلمات قابل فهم را با حرکات لب بیان کردیم: «بهتر است خلاص شوم.» او گفت: «فقط یک بار حرف می زنم. هر کاری که می خواهی بکن. من تو را حمایت می کنم. این زندگی توست و تصمیم گیری هم به عهده ی خودت است. اما می خواهم بدانی که تحت هر شرایطی همراهت خواهم بود.» سپس حرفی زد که زندگی مرا نجات داد. او گفت: «هنوز خودت هستی.من دوستت دارم.»
اگر دانا حتی ذره ای روی برمی گرداند، مکث می کرد، یا مردد می شد، اگر احساس می کردم که نسبت به من از خود گذشتگی می کند یا وظیفه ای را بر عهده گرفته است، مطمئنا نمی توانستم با این مشکل کنار بیایم، زیرا شدت عشق و تعهدش را حس کردم. حتی می توانستم جوک تعریف کنم. با حرکات لبم گفتم: «این فراتر از یک تعهد معمولی ازدواج است _ در خوشی و ناخوشی.» دانا گفت: «می دانم» آن موقع بود که فهمیدم تا ابد همراه من خواهد بود.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#765
Posted: 15 Mar 2014 13:41
اول مردم را دوست داشته باش
هرچه آگاه تر باشیم، بهتر می بخشیم.
هر که احساس عمیقی داشته باشد، با تمام موجودات همدردی می کند.
مادام دو استیل
کرگ، یکی از دوستان صمیمی ام در دوران دانشگاه، هر جا می رفت، با خود شور و سر زندگی می برد. وقتی با کسی حرف می زد، آنقدر به او توجه می کرد که آن فرد احساس می کرد شخص بسیار مهمی است.مردم او را خیلی دوست داشتند.
در یکی از روزهای پاییزی، من و کرگ در مکان مطالعه ی همیشگی مان نشسته بودیم.من از پنجره به بیرون نگاه می کردم که متوجه یکی از استادانم شدم که از پارکینگ می گذشت.
به کرگ گفتم: «نمی خواهم با او روبرو شوم.»
کرگ گفت: «چرا؟»
به او گفتم که در ترم بهار من و آن استاد با ناراحتی از هم جدا شدیم. من از پیشنهاد او رنجیده بودم و در مقابل نیز او را ناراحت کرده بودم.در ادامه گفتم: «او از من خوشش نمی آید.»
کرگ به استادمان نگاه کرد و گفت: «شاید تو اشتباه می کنی.شاید تو از او رو برمی گردانی و او فکر می کند تو دوستش نداری؛ در نتیجه با تو صمیمانه رفتار نمی کند.مردم از کسی خوش شان می آید که بداننداو دوست شان دارد.اگر به او ابراز علاقه کنی، شاید او هم با تو صمیمانه رفتار کند.برو و با او حرف بزن.»
حرف های کرگ منطقی بود.برای امتحان، از پله ها به طرف پارکینگ رفتم.صمیمانه به استادم سلام کردم و پرسیدم تابستان را چگونه گذرانده است.او با تعجب به من نگاه کرد. همان طور که حرف می زدیم، راه رفتیم و من دیدم که کرگ از پشت پنجره ما را نگاه می کند و می خندد.
کرگ مسئله بسیار ساده ای را به من گفته بود. آن مسئله آنقدر ساده بود که باورم نمی شد آن را نمی دانستم. من اعتماد به نفس نداشتم و وقتی با دیگران روبرو می شدم از قضاوت آنان می ترسیدم.از آن روز به بعد، به جای آنکه از چشم دیگران در مورد خودم قضاوت کنم، متوجه ی نیازی شدم که مردم به برقراری ارتباط و ابراز احساسات درونی شان دارند. من به دنیای ناشناخته ی انسان ها پی بردم.
برای مثال، یک روز که سوار قطار بودم، با مردی حرف زدم که دائم تلو تلو می خورد و جویده جویده حرف می زد.همه از او دوری می کردند.او دوران نقاهت بعد از سکته اش را می گذراند.او قبلا مهندس همان خطی بود که ما با آن سفر می کردیم و ماجراهای زیادی را برایم تعریف کرد.
وقتی خورشید به تدریج طلوع کرد، او دستم را گرفت و به چشمانم نگاه کرد و گفت: «متشکرم که به حرف هایم گوش کردی.اکثر افراد چنین زحمتی به خودشان نمی دهند.»
لازم نبود از من تشکر کند.تمام لذت آن گفتگوی جالب نصیب من شده بود.
در گوشه ای از خیابان شلوغی در اوکلند، خانواده ای از اهالی دریایی دور افتاده در شمال شرقی استرالیا راه مرا سد کردند تا مسیرشان را بپرسند.من در مورد زندگی شان سوالاتی از آنان پرسیدم.هنگام نوشیدن قهوه، آنان با داستان هایی درباره ی سوسمار عظیم آب های شور مرا سخت متعجب کردند.
هر دیدار یک ماجرا شد و هر فرد درسی از زندگی.افراد چه ثروتمند یا فقیر، قدرتمند یا تنها، مانند من پر از رویا و تردید بودند و هر کدام داستان منحصر به فرد خودشان را داشتند.
کارگر مقاطعه کار پیر برایم توضیح داد که چگونه در دوران رکود اقتصادی، با شلیک گلوله در برکه و جمع کردن ماهی های شناور روی آب شکم خانواده اش را سیر می کرد.
مأمور گشت به من گفت که چگونه با نگریستن به گاوبازان و رهبران ارکستر، حرکت دست شان را آموخته است.
چقدر ما این فرصت ها را از دست می دهیم.دختری که همه فکر می کنند ساده لوح است و پسری که لباس های عجیب می پوشد، داستان هایی برای گفتن دارند.مثل شما. و آنان نیز مانند شما دوست دارید که کسی به حرف های شان گوش بدهد.
این چیزی است که کرگ می دانست. ابتدا مردم را دوست داشته باش، بعد از آنان سوال کن.بعد می بینی نوری که به دیگران می تابانی، صد بار درخشان تر شده و به طرف خودت باز می گردد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#766
Posted: 15 Mar 2014 14:01
نامه ي زيباي گابريل گارسيا ماركز
گابریل گارسیامارکز به سرطان لنفاوی مبتلاست و میداند عمر زیادی برایش باقی نیست. بخوانید چگونه
در این نامهٔ کوتاه از جهان و خوانندگان خود خداحافظی میکند:
«اگر پروردگار لحظهای از یاد میبرد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من میداد از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده میکردم. به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمیراندنم، اما یقینا هرچه را میگفتم فکر میکردم. هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بها میدادم. کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میبافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم میبندیم، شصت ثانیه نور از دست میدهیم. راه را ازهمان جایی ادامه میدادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر میخواستم که سایرین هنوز در خوابند. اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من میبخشید، سادهتر لباس میپوشیدم، در آفتاب غوطه میخوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در آفتاب عریان میکردم. به همه ثابت میکردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمیشوند بلکه زمانی پیر میشوند که دیگر عاشق نمیشوند. به بچهها بال میدادم، اما آنها را تنها میگذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند. به سالمندان میآموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا میرسد، با غفلت از زمان حال است. چه چیزها که از شماها [خوانندگانم] یاد نگرفتهام...
یاد گرفتهام همه میخواهند بر فراز قلهٔ کوه زندگی کنند و فراموش کردهاند مهم صعود از کوه است. یاد گرفتهام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت میفشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود میکند. یاد گرفتهام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتادهای را از جا بلند کند. چه چیزها که از شما یاد نگرفتهام... .
احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا. اگر میدانستم امروز آخرین روزی است که تو را میبینم، چنان محکم در آغوش میفشردمت تا حافظ روح تو گردم. اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، به تو میگفتم «دوستت دارم» و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد.
کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش میکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.
هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن. به دوستان و همهی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت.
آرزو میکنم و امید دارم از این نامهی کوتاه خوشتان آمده باشد و آن را برای
تمام کسانی که به آنها علاقهمندید بفرستید.»
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#767
Posted: 16 Mar 2014 01:49
« آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند. »
استفان كاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است كه میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه كنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای كوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد كنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض كنید .»
او حرفهایش را با یك مثال خوب و واقعی، ملموستر میكند:« صبح یك روز تعطیل در نیویورك سوار اتوبوس شدم. تقریباً یك سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سكوتی دلپذیر برقرار بود تا اینكه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر كرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میكردند. یكی از بچهها با صدای بلند گریه میكرد و یكی دیگر روزنامه را از دست این و آن میكشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها كه دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه: «آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، كمی خودش را روی صندلی جابجا كرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم كه همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم كه خودم باید چه كار كنم و ... و بغضش تركید و اشكش سرازیر شد.»
استفان كاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره میپرسد:« صادقانه بگویید آیا اكنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه میدهد كه:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمیدانستم. آیا كمكی از دست من ساخته است؟ و....
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم كه این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم كه هر كمكی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
***** حقیقت این است كه به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض میشود. كلید یا راه حل هر مسئلهای این است كه به شیشههای عینكی كه به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر كنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلكه تعبیر و تفسیر ما از آن است
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#768
Posted: 16 Mar 2014 02:12
بزرگترين درد انسان
بسيار پيش مي آيد كه انسان در طول سفر مقصدش را از ياد مي برد. فراموش كردن نيات، رايج ترين حماقتي است كه مردم مرتكب مي شوند. « نيچه »
درد انسان چيست؟
چيزهائي كه به آن ها ارزش هاي انساني گفته مي شود و معنويات انساني و ملاك انسانيت انسان است، شامل خيلي چيزهاست؛ ولي مي توان همه ارزش ها را در يك ارزش خلاصه كرد و آن ارزش «درد داشتن» و «صاحب درد بودن» است. هر مكتبي كه در دنيا راجع به ارزش هاي انساني بحث كرده است، يك درد ـ ماوراء دردهاي عضوي دردهاي مشترك انسان با هر جاندار ديگر ـ در انسان تشخيص داده است. « درد انساني انسان چيست؟ »
بعضي فقط تكيه شان روي درد غربت انسان و درد عدم تجانس بيگانگي انسان با اين جهان است؛ چرا كه انسان حقيقتي است كه از اصل خود جدا شده و دور مانده؛ و از دنياي ديگر براي انجام رسالتي آمده است اين «دورماندگي از اصل» است كه در او شوق و عشق و ناله و احساس غربت آفريده است؛ ميل به بازگشت به اصل وطن، يعني ميل بازگشت به خدا كه او را آفريده است. از بهشت رانده شده و به عالم خاك آمده است و مي خواهد بار ديگر به آن بهشت موعود خودش باز گردد. البته آمدنش غلط نبوده؛ براي انجام رسالتي بوده ولي به هر حال اين هجران، هميشه او را در حال ناراحتي (نگاه داشته است). درد انسان فقط درد خداست، درد دوري از حق است [و ميل او] ميل بازگشت به قرب حق و جوار رب العالمين است؛ و انسان به هر مقام و كمالي كه برسد، باز احساس مي كند كه به معشوق خود، نرسيده است.
انسان، طالب كمال مطلق
شخصي مي گفت: در يكي از موزه هاي خارجي كه مشغول تماشا بودم، مجسمه يك زن جوان بسيار زيبايي را ديدم كه روي يك تختخواب خوابيده است و جوان بسيار زيبائي كه يك پايش روي تختخواب و پاي ديگرش روي زمين بود و رويش را برگردانده بود؛ مثل كسي كه فرار مي كند. مي گفت: وقتي من اين را ديدم، معنايش را نفهميدم كه آن پيكر تراش از تراشيدن اين دو پيكر ـ پيكرهاي زن و مرد جوان، آن هم نه در حال معاشقه بلكه در حال گريز مرد جوان از زن ـ چه مقصودي داشته است. از افرادي كه وارد بودند توضيح خواستم، گفتند: اين تجسم فكر معروف افلاطون است كه مي گويد انسان هر معشوقي كه دارد، ابتدا با يك جذبه و عشق و ولع فراوان به سوي او مي رود ولي همين كه به وصال رسيد، «عشق» در آنجا دفن مي شود؛ وصال، مدفن عشق است و آغاز دلزدگي و تنفر و فرار.
منحصراً با يك چيز قلب بشر آرام مي گيرد و از اضطراب و دلهره نجات پيدا مي كند و آن، ياد خدا و انس با خداست.
چرا اينطور است؟ اين مسأله يك امر غيرطبيعي و غيرمنطقي به نظر مي رسد؛ اما آنهايي كه دقيقتر در اين مسئله فكر كرده اند، آن را حل كرده اند؛ گفته اند: مسئله اين است كه انسان آنچنان موجودي است كه نمي تواند عاشق محدود باشد، نمي تواند عاشق فاني باشد، نمي تواند عاشق شيئي باشد كه به زمان و مكان محدود است؛ انسان عاشق كمال مطلق است و عاشق هيچ چيز ديگري نيست؛ يعني عاشق ذات حق است، عاشق خداست همان كسي كه منكر خداست، عاشق خداست؛ حتي منكرين خدا كه به خدا فحش مي دهند، نمي دانند كه در عمق فطرت خود، عاشق كمال مطلقند ولي راه را گم كرده اند، معشوق را گم كرده اند.
محي الدين عربي مي گويد: «ما احب احد غير خالقه» هيچ انساني غير از خداي خودش را دوست نداشته است و هنوز در دنيا يك نفر پيدا نشده كه غير خدا را دوست داشته باشد «ولكنه تعالي احتجب تحت اسم زينب و سعاد و هند و غير ذلك» لكن خداي متعال در زير اين نام ها پنهان شده است. (مثلاً) مجنون خيال مي كند كه عاشق ليلي است؛ او از عمق فطرت و وجدان خودش بي خبر است. لذا محي الدين مي گويد: پيغمبران نيامده اند كه عشق خدا عبادت خدا را به بندگان ياد دهند ـ [چون] اين، فطري هر انساني است ـ بلكه آمده اند كه راههاي كج و راست را نشان دهند؛ آمده اند بگويند اي انسان! تو عاشق كمال مطلقي، خيال مي كني كه پول براي تو كمال مطلق است، خيال مي كني كه جاه براي تو كمال مطلق است، خيال مي كني كه زن براي تو كمال مطلق است، تو چيزي غير از كمال مطلق را نمي خواهي ولي اشتباه مي كني؛ پيامبران آمده اند كه انسان را از اشتباه بيرون بياورند.
درد انسان، آن درد خدايي است كه اگر پرده هاي اشتباه از جلو چشمش كنار رود و معشوق خود را پيدا كند، به صورت همان عبادت هاي عاشقانه اي در مي آيد كه در علي (ع) سراغ داريم.
چرا قرآن مي گويد: الا بذكر الله تطمئن القلوب بدانيد كه منحصراً [...] با يك چيز قلب بشر آرام مي گيرد و از اضطراب و دلهره نجات پيدا مي كند و آن، ياد خدا و انس با خداست. قرآن مي گويد اگر بشر خيال كند كه با رسيدن به ثروت و رفاه، به مقام آسايش مي رسد و از اضطراب ناراحتي و شكايت بيرون مي آيد، اشتباه كرده است. قرآن نمي گويد نبايد دنبال اين ها رفت، مي گويد اين ها را بايد تحصيل كرد، اما اگر خيال كنيد اين ها هستند كه به بشر آسايش و آرامش مي دهند و وقتي بشر به اين ها رسيد، احساس مي كند كه به كمال مطلوب خود نائل شده است، اشتباه مي كنيد؛ منحصراً با ياد خداست كه دلها آرامش پيدا مي كند.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 24568
#769
Posted: 18 Mar 2014 00:35
سعادت را در کجا میتوان یافت؟
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. بعد، آنها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد.
حال، از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانهوار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل میدادند؛ به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حدّی نداشت.
مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.
سخنران ادامه داده گفت، "همین اتّفاق در زندگی ما میافتد. همه دیوانهوار و آسیمهسر در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ میاندازیم و نمیدانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است.
به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید. این است هدف زندگی انسان.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 9253
#770
Posted: 22 Mar 2014 16:01
بر آنم که زندگی کنم
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا در یابم
شگفتی کنم
باز شناسم
که ام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم؟
تا روزها بی ثمرنماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود
هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پر خار
ناهموار
راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهاده ام
و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم که زندگی کرده ام
" شاد بودن هنر است و شاد کردن هنری والاتر"
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم