ارسالها: 9253
#771
Posted: 22 Mar 2014 16:14
خرید بستنی در یک روز گرم تابستان
هوا نابهنگام گرم بود . به همین خاطر توقف جلوی مغازه بستنی فروشی امری کاملا طبیعی به نظر می رسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود ،وارد بستنی فروشی شد .بستنی فروش قبل از آن که او کلمه ای بر زبان جاری نماید با اوقات تلخی به او گفت از مغازه خارج شده و تابلوی روی در را بخواند و تا وقتی کفش پایش نکرده وارد مغازه نشود. دخترک به آرامی از مغزه بیرون رفت ،و مرد درشت هیکلی به دنبال او از مغازه خارج شد.دختر کوچولو مقابل مغازه ایستاد و تابلوی روی در را خواند :ورود پابرهنه ها ممنوع!دخترک در حالی که اشک چشمانش بر روی گونه هایش می غلتید راهش را گرفت تا برود .
در این لحظه مرد درشت هیکل او را صدا زد . او کنار پیاده رو نشست ، کفش های بزرگ نمره 44 خود را در آورد و در مقابل دخترکوچولو جفت کرد و گفت : بیا بکن تو پاهات. درسته که با این کفش ها نمی تونی خوب راه بروی ، امااگر بتونی یه جوری آنها را با پاهات بکشی، می تونی بستنی ات را بخری.
مرد دختر کوچولو را بلند کرد و پاهای او را توی کفش ها میزان نمود و گفت: عجله نکن ، بس که این کفش رو با پاهام این ور و اون ور کشیده ام خسته ام. تا بری و برگردی من اینجا راحت می شینم و بستنی ام را می خورم. چشمان براق دختر کوچولو هنگام هجوم او به سمت پیشخوان و خریدن بستنی صحنه ای نبود که از ذهن زدوده شود. بله، او مرد درشت هیکلی بود، شکم گنده ای داشت ، کفش های بزرگی داشت ، اما .....
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#772
Posted: 22 Mar 2014 16:16
قاصدک و رز آبی
چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند.همسرم سخت مشغول تهیّه و تدارک بود.
پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن. از خانه بیرون رفتم.
داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.
در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد.
من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجّه وجود من بشود.
در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت، "مامان، من اینجام."
معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است.
وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.
چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم، "هی رفیق، اسمت چیه؟" تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
با غرور جواب داد، "اسم من دِنی است و با مادرم خرید می کنم."
گفتم، "عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دِنی بود؛ ولی اسم من استیوه."
پرسید، "استیو، مثل استیوارینو؟" گفتم، "آره؛ چند سالته، دِنی؟"
مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید، "مامان، من چند سالمه؟"
مادرش گفت، "پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن."
من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم.
چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجّه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.
مادر دنی آشکارا متحیّر بود و از من تشکّر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم.
به من گفت که اکثر مردم حتّی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.
به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمیدانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که روح القدس الهام کرده باشد.
به او گفتم که در باغ خدا گلهای قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ امّا، "رُزهای آبی" خیلی نادرند و باید به علّت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند.
میدانید، دِنی رُز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبّت لمس ننماید،
در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.
لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت، "شما کیستید؟"
بدون آن که فکر کنم گفتم، "اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ امّا شکّی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم."
دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت، "خدا شما را در پناه خویش گیرد!" که سبب شد اشک من هم در آید.
آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعۀ آینده که رُز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟
اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.
چرا؟ برای این که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید.
آن رُز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانوادۀ شما باشد.
همان لحظه ای که وقت صرف می کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده اش ارزش داشته باشد.
نویسنده: گل قاصدک
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#773
Posted: 22 Mar 2014 16:21
کشیا توماس
به گزارش دیلی میل در سال 1996 اجتماعاتی علیه کوکوس کلان ها در آمریکا راه افتاد. پلیس با زره و گاز اشک آور بین کوکوس ها و معترضان ایستاده بود تا درگیری ها را کنترل کند اما در یکی از این احتماعات ضد کوکوس کلان ها در میشیگان آمریکا تظاهر کنندگان عصبانی مردی را در میان خود دیدند که ظاهرا علائم نازی را به روی بدن خود خالکوبی کرده بود و به روی پیراهنش نیز علامتی از نازیسم حک شده بود. ناگهان کسی فریاد زد یکی از کوکوس ها در اینجاست. این نازی را بگیریدش و بکشیدش. مرد اقدام به فرار کرد اما جمعیت خشمگین به سوی او حمله برد و او را به زمین کوفت و با پلاکاردها به قصد کشت شروع به ضرب و شتم مرد کردند.
در این میان یک دختر سیاهپوست که تنها 18 سال داشت از میان جمعیت خود را جدا کرد و بدن خود را حائل بین مهاجمان و مرد قرار داد. شرایط بسیارخطرناکی برای دختر پدید آمده بود و هر آن چوب ها و لگدها می توانست بدن او را له و لورده کند. جمعیت هر چه تلاش کرد نتوانست بر اراده این دختر فائق آید و او را منصرف کند. او این مرد را اصلا نمی شناخت اما با فداکاری بی نظیرش جان او را نجات داد.
امروز پس از 17 سال تصویر او که آن زمان توسط یک دانشجوی عکاسی به نام مارک برونر گرفته شده بود تصویری آیکونیک در رسانه های غرب شده است. عکاس درباره این عکس نوشته است " آن دختر خودش را ندید و چیزی را انجام داد که درست بود".
آن دختر کشیا توماس نام داشت که امروز نیز بی حاشیه در تکزاز زندگی می کند و تلاش برای رفع تبعیض نژادی را دنبال می کند. او اقدامات ساده را بر کارهای پر سر و صدا ترجیح می دهد. او می گوید "بزرگترین کاری که می توان انجام داد مهربانی نسبت به همنوعان است. این مهربانی می تواند با یک نگاه مهربان یا یک لبخند ساده باشد. نیاز به یک اقدام خیلی بزرگ نیست".
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#774
Posted: 22 Mar 2014 16:24
هاچیکو
این یک داستان واقعی است:
در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.
این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد. دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پروفسور نام اورا هاچیکو می گذارد. منزل پروفسور در حومه شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴ برمی گشت. هاچیکو یک روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابرو از او می خواهد که به خانه برگردد هاچیکو نمیرود و او مجبور می شود که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.
در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پروفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطۀ دوستانه نگاه میکردند. در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پروفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پروفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را رأس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند. این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند. هاچیکو خانوادۀ پروفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسودهای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارس ۱۹۳۴ در سن ۱۱ سال و ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقهاش باقیماند.
وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.
تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پروفسور است.
در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگی اش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود، اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاهش بنا شد.
آقای جیتارو ناکاگاوا نخست وزیر ژاپن انجمن برای حفظ و پرورش نژاد آکیتا به وجود آورد وتندیسی به یادبود هاچیکو بنا نهاد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 228
#775
Posted: 27 Mar 2014 09:40
زنی که برهنه به خیابان ها آمد تا مردم راحت باشند!!
همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد، اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز میزد. بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر بر هنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم. گودیوا قبول میکنه.
خبرش در شهر میپیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همهی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینهاش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجرهها رو هم بستند.
در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی داره و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است.
برداشت طرف مقابلت شرطه نه برداشتها و تفاسیری که تو از اون واژه یا رفتار داری!!!
ارسالها: 9253
#776
Posted: 29 Mar 2014 21:56
داستانی ا عشق
واسه اولین بار یکی میاد تو زندگیت
میگه دوستت داره
تو هم خوشت میاد چون تورو دوست داره
کم کم به هم عادت میکنید
وابسته میشید یه جواریی که فک میکنید
بدون هم بودن واستون محال شده
این رابطه میشه عشق اول
وقتی میره تو میمونی و هزار تا خاطره با کلی تنهایی و سوال بی جواب خلاصه قشنگترین روزای زندگیت میشه غم و غصه
میشه فکر کردن و به گذشتــــه و یه عالمه چراهای بی جواب
همه ی این روزای سخت کم کم تو ذهنت کمرنگ میشه
سعی میکنی همه چیو فراموش کنی
به روزای خوب میرسی
حتی شاید یکی بیاد تو زندگیت که خیلی بیشتر از اون دوسش داشته باشی
اونقدر که همه ی خاطرات اون از ذهنت پاک بشه فقط یه اسم ازش باقی بمونه و چندتا خاطره ی نصف نیمه
حالا دیگه خیلی وقته بهش فکر نمیکنی
ولی مطمئن باش اگه یه روزی یه جایی دوباره ببینیش
همه ی اون خاطره ها
همه ی اون روزا
همه ی اون حرفا
دونه به دونه دوباره یادت میاد
آره عزیزم
عشق اول همچین دردی داره.....!
شاید فراموش بشه ولی هیـــچ وقت خوب نمیشه..
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 6216
#777
Posted: 30 Mar 2014 13:05
"هیس. یه دقیقه اینجا وایسیم " من به شوهر بد اخلاقم گفتم. جلوی مغازه ای بودیم که روی درش نوشته بود " حراج به علت تغییر شغل". "ما چیزی لازم نداریم" ، نظر بد اخلاقانه همه مردا. "جنساش همه به درد نخور و گرونه. اگه جنساشون خوب بود تغییر شغل نمی دادن"
"وسایل ورزشی داره" سعی کردم خرش کنم. "ممکنه بشه یه چیزی بگیریم که به درد بچه ها بخوره. تو که خودت قایق و وسایل ماهیگیری دوس داری. من این همه ساله که دارم عکس قایقی رو که تو روی آینه دستشویی چسبوندی تحمل می کنم. تو هم اینجا یه چرخی بزن شاید خوشت اومد."
"تو دیوونه شدی" چشماش رو گرد کرد و گفت "قایقی که من دوس دارم مدل سوپریمو نومرو است. به محض اینکه 6000 دلار پس انداز کنم به شرکت تولید کننده اش سفارش میدم. رنگ نقره ایش رو. این مغازه ورشکسته عمرا یه همچین چیزی نداره. امکان نداره من پامو تو این شلوغی بذارم."
"اه، تو خیلی غرغرویی." جواب دادم. "خب من شلوغی رو دوس دارم. احساس می کنم بخشی از یه چیز بزرگم. قول میدم که چیزی نخرم. ولی دوس دارم یه چرخی توش بزنم. تو برو یه قهوه بخور نیم ساعت دیگه همین جا می بینمت."
"قولی نده که نتونی روش وایسی دختر گنده، تا نبینم که دست خالی از مغازه اومدی بیرون باورم نمیشه"
و با خودخواهی خندید. "مطمئنم که با کلی خرت و پرت از مغازه میای بیرون. همیشه این کارو می کنی"
این حرفش خیلی رو اعصابم رفت. چطور می تونه به من بگه سطحی و دنبال چرت و پرتی. من همیشه فکر می کردم که خوب و اقتصادی خرید می کنم. زیاد چونه می زدم و حقوق بازنشستگیم رو خوب مدیریت می کردم. "نشونش میدم" به خودم قول دادم که مطلقا هیچی نخرم. می خواستم بهونه دست آقای "همه چیز دان" ندم.
وارد مغازه شلوغ شدم. راهروهای وسایل هاکی، بسکتبال، گلف، بدنسازی، ماهیگیری و اسباب بازی با اتیکت های بزرگ حراج. " حراج تا 80 درصد تخفیف. پس گرفته نمی شود."
توی راهروها قدم می زدم و نگاه می کردم. و از انرژی و هیجان حراج و شلوغی لذت می بردم.
ناگهان، ته مغازه پشت جلیقه های نجات و پاروها و وسایل ماهیگیری قایقی که شوهرم عکسش رو به آینه دستشویی زده بود رو دیدم. دهنم از تعجب باز موند. مدل سوپریمو نومرو. قلبم تند میزد. راهم رو از بین جمعیت باز کردم.
خودش بود. یه کمی خاک گرفته بود. قیمت شرکت 6750 دلار به اضافه مالیات و با خودکار روش نوشته بود 750 دلار. باید اشتباه شده باشه. 6000 دلار تخفیف ؟ باید از فروشنده می پرسیدم.
جوونی رو دیدم که روی پیرهنش نوشته بود "سلام من متیو هستم" و سعی می کرد خودش رو از چشم مشتری هایی که می خواستند چونه بزنند قایم کنه. من آستینش رو کشیدم. "متیو لطفا راجع به این قایق سوپریمو توضیح بده. چه ایرادی داره؟ چرا فقط 750 دلاره؟"
"چیزیش نیست. کاملا نو است. ما داریم تغییر شغل میدیم. جلیقه نجات و پارو و تور ماهیگیری هم داره. چکش می کنم"
چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "متاسفم خانوم.یکی روی برچسبش اشتباه نوشته. قیمت کلش 4750 دلاره. الان با پدرم صحبت کردم. گفت قیمت اصلیش 8000 دلاره. بازم براتون خیلی ارزونتر در میاد."
احساس کردم چشمام خیس اشک شد. با ناراحتی گفتم "قیمتش زیادی پایین بود. این دقیقا قایق رویاهای شوهر منه. جمعه روز تولد 62 سالگیشه. به خاطر بیماری زود بازنشست شده. با وجود درآمد کمش ماهی 10 دلار کنار میذاره که بتونه این قایق رو بخره.آرزوی احمقانه یه پیرمرده. همیشه میگه میخوام تو دوره بازنشستگیم با یه قایق ماهیگیری کنم." صدام لرزید و برگشتم رفتم به طرف در.
داشتم از در می رفتم بیرون که ماتیو اومد و گفت "شما همراهتون 750 دلار به اضافه 25 دلار برای حمل و یه مقدار برای مالیات دارید؟" من گفتم "بله بله همه پولی که دارم همینقدره" وقتی داشتم اینو می گفتم عمل آب مرواریدم که داشتم براش پول پس انداز می کردم هم تو ذهنم اومد.
"روز جمعه ساعت 10 صبح شوهرتون می تونه سوار قایقش بشه. من و پدرم میایم قایق رو تحویل میدیم. یه تیر و کمون هم بهش کادوی تولد میدیم."
من گریه ام گرفته بود. دستان می لرزید. متیو گفت "خانوم باید یه چیزی بهتون بگم. این مغازه مال پدر بزرگ من بوده. او سی سال اینجا کار کرد و همیشه می گفت وقتی بازنشست بشه میره با قایق ماهی گیری می کنه. پارسال این قایق رو برای خودش سفارش داد. اما هیچ وقت نتونست سوارش بشه."
بغضش رو قورت داد و گفت " پدر بزرگم هفته پیش به طور ناگهانی فوت کرد. فقط 68 سالش بود. فکر می کنم پدربزرگم خوشحال بشه که شوهر شما از این قایق استفاده کنه. پدرم هم همین فکر رو می کنه. فقط باید قول بدید که شوهرتون زیاد ازش استفاده کنه، قول میدید؟"
من یه دستمال به متیو دادم. هردومون مدتی اونجا ایستادیم و غرق در اندیشه های خودمون بودیم. من گفتم که قول میدم و از مغازه اومدم بیرون تا دنبال شوهر عزیزم بگردم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#778
Posted: 30 Mar 2014 13:16
- یا دخترم را بگیر یا 20 سال اب خنک بخور ؟
زن سردش شد. چشم باز کرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش کنارش نخوابیده بود. از رختخواب بیرون رفت.
...
باد پردهها را آهسته و بیصدا تکان میداد. پرده را کنار زد. خواست در بالکن را ببندد. بوی سیگار را حس کرد. به بالکن رفت. شوهرش را دید. در بالکن روی زمین نشسته بود و سیگاری به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچالهتر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در این بیست سالی که با او زندگی میکرد، مردش را چنین آشفته و غمگین ندیده بود. کنارش نشست.
- چیزی شده؟
جوابی نشنید.
-با توام. سرد است بیا بریم تو. چرا پکری؟
باز پرسید. این بار مرد به او نگاهی کرد و بعد از مکثی گفت.
- میدانی فردا چه روزی است؟
-نه. یک روز مثل بقیهی روزها.
-بیست سال پیش یادت هست.
مرد گفت.
زن ادامه داد.
- تازه با هم آشنا شده بودیم.
-مرد گفت: بله.
سیگارش را روی زمین خاموش کرد و ادامه داد.
-اما بیست سال پیش، پدرت به ماجرای من و تو پی برد. مرا خواست.
- آره، یادم هست، دو ساعتی با هم حرف زدید و تو تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی.
- میدانی چه گفت؟
-نه. آنقدر از پیشنهاد ازدواجت شوکه شدم که به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم.
مرد سیگار دیگری روشن کرد و گفت.
-به من گفت یا دخترم را بگیر یا کاری میکنم که بیست سال آبخنک بخوری؟
- و تو هم ترسیدی و با من ازدواج کردی؟
زن با خنده گفت.
-اما پدرت قاضی شهر بود. حتما این کار را میکرد.
زن بلند شد.
گفت من سردم است میروم تو.
به مرد نگاهی کرد و پرسید:
-حالا پشیمانی؟
مرد گفت. نه.
زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.
مرد زیرلب ادامه داد. فردا بیست سال تمام میشد و من آزاد میشدم. آزادِ آزاد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#779
Posted: 30 Mar 2014 13:30
بلند شد و از خرابه بیرون زد.
کوچه و پس کوچههای محلهی قدیمی شهر را با جان کندن پشت سر میگذاشت. بعد از چند دقیقه راه رفتن به در خانهی اکبر بوقی رسید.
دستش را روی زنگ گذاشته بود و تا صدای اکبر را از حیات خانه نشنید.
زنگ را رها نکرد. اکبر فریاد زد:
"مگه سر آوردی مرد حسابی یه کمی صبر کن."
عزت ازپشت در با صدایی مرده گفت:
"داش اکبر به دادم برس که دارم از دست میرم."
اکبر در را باز کرد و گفت:
"باز که تویی مرتیکه مگه بهت نگفته بودم اینطرفها پیدات نشه."
-غلامتم آق اکبر این دفعه رو کمکم کن. دفعهی بعد دست پر میام.
-هر دفعه که همینو میگی مگه بهت نگفته بودم بدون پول اینجا نیای.
-وضعم خیلی خرابه داش اکبر به دادم برس.
-به درک به من چه ربطی داره!
هر دفعه کفگیرت به ته دیگ می رسه میای سراغ من.
وقتی این کثافتو دستت گرفتی باید فکر این روزها رو میکردی.
وقتی به حرفهای اکبر فکر کرد تمام وجودش سوخت.
سرش را بالا گرفت و به اکبر گفت:
"یادت رفته من کی بودم اکبر!
تمام محله های این اطراف زیر دستهای من میچرخید.
یادت رفته خودت یه بار با قدرت دعوات شده بود و اگه من پا جلو نمی ذاشتم الان توی قبرستون خوابیده بودی،
اینارو همه یادت رفته؟!
-نه هیچکدوم از اینارو یادم نرفته ولی دیگه زمونه فرق کرده!
الان اگه پول نداشته باشی کسی جواب سلامتو هم نمیده.
سعی کرد در را ببنده ولی عزت دستش را لای در گذاشته بود و به او التماس میکرد.
در باز شد و عزت خودش را روی پاهای اکبر انداخت و با تمام قدرتی که در بدن داشت التماس میکرد.
اکبر وقتی دید سرو صدای زیادی راه افتاده مواد را به عزت داد و او شادمان به سمت خرابه اش راه افتاد.
وقتی مواد را مصرف کرد دنیای اطرافش به حالت عادی قبل بازگشت بعد به زنش فکر کرد و به طرف خانه راه افتاد.
به پلههای خانه که رسید از داخل اتاق صدای یک مرد غریبه را شنید از وقتی معتاد شده بود این رفت و آمدها برایش کاملا عادی شده بود و اهمیتی به آن نمیداد.
مرد غریبه اتاق را ترک کرد...
بالا رفت و زنش را دید که داشت لباس هایش را تن میکرد.
رو به مهناز کرد و گفت:
دیگه نمیخواد این کارو بکنی من میخوام همه چی رو درست کنم
-آره ارواح عمهات تو گفتی و من باور کردم.
-دارم راستشو بهت میگم به خدا من خیلی فکر کردم.
-هزار باره که داری این حرفها رو میزنی ولی تا حالا هیچی فرق نکرده.
-قسم میخورم که این دفعه فرق میکنه.
و سه بار به ارواح مادرش قسم خورد که قصد دارد اوضاع را تغییر دهد و خودش و مهناز را از این زندگی سگی نجات دهد.
وقتی مهناز جدیت عزت را دید و میدانست که اگر او به خاک مادرش قسم بخورد حتما در کارش جدی است خوشحال شد که پس از یک عمر زندگی مانند حیوان،
سرانجام میتوند زندگی درست و حسابی داشته باشد.
آنشب مهناز از اینکه شوهرش قصد دارد زندگی آنها را به حالت اولیه اش بازگرداند خیلی خوشحال بود و مدام از نقشههای عزت برای آینده میپرسید و عزت با حوصله به سوالاتش جواب میداد و نقشههای فردا را در ذهنش مرور میکرد.
مهناز پرسید: "یعنی ما میتونیم عین قبل زندگی کنیم."
-البته که میتونیم تو زندگی خیلی بدی با من داشتی من و حلال کن.
-اگه بتونیم مثل قبل زندگی کنیم میتونم همهی اینها رو فراموش کنم صبح روز بعد وقتی عزت از خواب بیدار شد اولین تغییر زندگی اش را انجام داده بود و سر بی جان مهتاب را روی پایش گذاشته بود و وداع آخرش را با او کرد. سپس او را خواباند و چادرش را که دور گردنش پیچیده بود روی مهناز انداخت و بلند شد تا کار دومش را انجام دهد. وقتی صدای اکبر را از حیات شنید تمام عزمش را جمع کرده بود تا کارش را به درستی انجام دهد.
اکبر وقتی پشت در عزت را دید میخواست به حرف بیاید که ضرب چاقوی عزت که داخل قلبش فرو رفته امکان حرف زدن را از او گرفت... عزت تا وقتی که اکبر جان بکند بالای سرش بود و وقتی مطمئن شد که کارش را به درستی انجام داده است به سمت خرابه برای انجام کار آخرش راه افتاد در خرابه طنابی که به سقف بسته شده بود انتظار عزت را میکشید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#780
Posted: 30 Mar 2014 13:31
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستا ...ن شد ,,, او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم واکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,پدر با عصبانیت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است , پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد , برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه , ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ,
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد
خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد,او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."
هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....