ارسالها: 484
#71
Posted: 9 Apr 2012 09:57
مغروق: داستان كوتاهي از آنتوان چخوف
چخوف نويسنده اي، بشردوست، آزديخواه و روشنفكر بود و داستان هاي وي حكايت از افكار مترقي او مي نمايد. او با فساد و دروغ، خودنمايي، سرشكستگي، منفي بافي، كوته نظري، تحمل ظلم، آزاديخواهي دروغي و بالاخره صفات منفي با كمال خشونت مبارزه مي كند و جامعه ي عقب مانده را به آينده ي درخشان و زندگاني سعادتمندانه اميدوار مي سازد و براي رسيدن به اصول مترقي افكار برجسته اي به خوانندگان آثار خود تلقين مي كند.
در خيابان ساحلي يك رودخانه ي بزرگ كشتي رو ، غلغله برپاست ــ از نوع غلغله هايي كه معمولاً در نيمروز گرم تابستاني برپا ميشود. گرماگرم بارگيري و تخليه ي كرجيها و بلمهاست. فش فش كشتيهاي بخار و ناله و غژغژ جرثقيلها و انواع فحش و ناسزا به گوش ميرسد.
هوا آكنده از بوي ماهي خشك و روغن قطران است … هيكلي كوتاه قد با چهره اي سخت پژمرده و پف كرده كه كتي پاره پوره و شلواري وصله دار و راه راه به تن دارد به كارگزار شركت كشتيراني « شچلكوپر » كه همانجا در ساحل ، بر لب آب نشسته و چشم به راه صاحب بار است نزديك ميشود. كلاه كهنه و مندرسي با لبه ي طبله كرده بر سر دارد كه از جاي نشانش پيداست كه زماني كلاه يك كارمند دولت بوده است … كراواتش از يقه بيرون زده و بر سينه اش ول است … به شيوه ي نظامي ها اداي احترام ميكند و با صداي گرفته اش خطاب به كارگزار ميگويد:
ــ سلام و درود فراوان به جناب تاجر باشي! درود عرض شد! حضرت آقا خوش ندارند يك كسي را در حال غرق شدن ببينند؟ منظورم يك مغروق است.
كارگزار كشتيراني مي گويد:
ــ كدام مغروق ؟
ــ در واقع مغروقي در كار نيست ولي بنده مي توانم نقش يك مغروق را ايفا كنم. بنده خودم را در آب مي اندازم و جنابعالي از تماشاي منظره ي غرق شدن يك آدم مستفيض ميشويد! اين نمايش بيش از آنكه غم انگيز باشد ، با توجه به ويژگيها و جنبه ي خنده آورش ، مسخره آميز است … جناب تاجر باشي ، حالا اجازه بفرماييد نمايش را شروع كنم!
ــ من تاجر نيستم.
ــ ببخشيد … ميل پاردون (به فرانسه: هزار بار معذرت) … اين روزها تجار هم به لباس روشنفكرها در آمده اند بطوري كه حتي حضرت نوح هم نميتواند تميز را از ناتميز بشناسد. حالا كه جنابعالي روشنفكر تشريف داريد ، چه بهتر! … زبان يكديگر را بهتر ميفهميم … بنده نجيب زاده هستم … پدرم افسر ارتش بود ، خود من هم براي كارمندي دولت نامزد بودم … و حالا ، حضرت اجل ، اين خادم عالم هنر ، در خدمت شماست … يك شيرجه در آب و تصويري زنده از يك مغروق!
ــ نه ، متشكرم …
ــ اگر نگران جنبه ي مالي قضيه هستيد بايد از همين حالا خيالتان را آسوده كنم … با جنابعالي گران حساب نميكنم … با چكمه دو روبل و بي چكمه فقط يك روبل …
ــ اينقدر تفاوت چرا ؟
ــ براي اينكه چكمه گرانترين جزء پوشاك انسان را تشكيل ميدهد ، خشك كردنش هم خيلي مشكل است ؛ ergo (به فرانسه: بنابراين) اجازه ميفرماييد كاسبي ام را شروع كنم ؟
ــ نه جانم ، من تاجر نيستم. از اين جور صحنه هاي هيجان انگيز هم خوشم نمي آيد …
ــ هوم … اينطور استنباط ميكنم كه احتمالاً جنابعالي از كم و كيف موضوع اطلاع درستي نداريد … شما تصور ميفرماييد كه بنده قصد دارم شما را به تماشاي صحنه هاي ناهنجار خشونت بار دعوت كنم اما باور بفرماييد آنچه در انتظار شماست نمايشي خنده آور و هجو آميز است … نمايش بنده سبب آن ميشود كه لبخند بر لب بياوريد … منظره ي آدمي كه لباس بر تن شنا ميكند و با امواج رودخانه دست و پنجه نرم ميكند در واقع خيلي خنده آور است! در ضمن … پول مختصري هم گير بنده مي آيد .
ــ بجاي آنكه از اين نمايشها راه بندازيد چرا به يك كار جدي نمي پردازيد ؟
ــ مي فرماييد كار ؟ … كدام كار ؟ شغل در شأن يك نجيب زاده را به عذر دلبستگي ام به مشروبات الكلي از بنده مضايقه ميكنند … گمان ميكنيد انسان تا پارتي نداشته باشد ميتواند كار پيدا كند؟ از طرف ديگر بنده هم به علت موقعيت خانوادگي ام نميتوانم به كارهاي معمولي از قبيل عملگي و غيره تن بدهم.
ــ چاره ي مشكل شما آن است كه موقعيت خانوادگي تان را فراموش كنيد.
هيكل سر خود را متكبرانه بالا ميگيرد ، پوزخندي تحويل مرد مي دهد و مي پرسد:
ــ گفتيد فراموشش كنم ؟ جايي كه حتي هيچ پرنده اي اصل و نسب خود را فراموش نميكند توقع داريد كه نجيب زاده اي چون من موقعيت خانوادگي اش را به بوته ي فراموشي بسپرد؟ گرچه بنده فقير و ژنده پوش هستم ولي غر … و … ر دارم آقا! … به خون اصيلم افتخار ميكنم!
ــ در عجبم كه غرورتان مانع آن نميشود كه اين نمايشها را راه بندازيد …
ــ از اين بابت شرمنده ام! تذكر جنابعالي در واقع بيانگر حقيقتي تلخ است. معلوم ميشود كه مرد تحصيل كرده اي هستيد. ولي به حرفهاي يك گناهكار ، پيش از آنكه سنگسارش كنند بايد گوش بدهند … درست است كه بين ما آدمهايي پيدا ميشوند كه عزت نفسشان را زير پا ميگذارند و براي خوش آمد مشتي تاجر ارقه حاضر ميشوند به سر و كله ي خود خردل بمالند يا مثلاً صورتشان را در حمام با دوده سياه كنند تا اداي شيطان را در آورده باشند و يا لباس زنانه بپوشند و هزار جور بيمزگي و جلفبازي در بياورند اما بنده … بنده از اينگونه ادا و اطوارها احتراز ميجويم! بنده به هيچ قيمتي حاضر نيستم محض خوشايند و تفريح تاجر جماعت ، به سر و كله ام خردل و حتي چيزهاي بهتر از خردل بمالم ولي اجراي نقش يك مغروق را زشت و ناپسند نميدانم … آب ماده اي سيال و تميز. غوطه در آب ، جسم را پاكيزه ميكند ، نه آلوده. علم پزشكي هم مؤيد نظر بنده است … در هر صورت با جنابعالي گران حساب نميكنم … اجازه بفرماييد با چكمه ، فقط يك روبل …
ــ نه جانم ، لازم نيست …
ــ آخر چرا ؟
ــ عرض كردم لازم نيست …
ــ كاش مي ديديد آب را چطور قورت مي دهم و چطور غرق مي شوم! … از اين سر تا آن سر رودخانه را بگرديد كسي را پيدا نميكنيد كه بتواند بهتر از من غرق شود … وقتي قيافه ي مرده ها را به خودم ميگيرم حتي آقايان دكترها هم به شك و شبهه مي افتند. بسيار خوب آقا ، از شما فقط 60 كوپك ميگيرم آنهم بخاطر آنكه هنوز دشت نكرده ام … از ديگران محال است كمتر از سه روبل بگيرم ولي از قيافه ي جنابعالي پيدا است كه آدم خوبي هستيد … بنده با دانشمندهايي چون شما ارزان حساب ميكنم …
ــ لطفاً راحتم بگذاريد!
ــ خود دانيد! … صلاح خويش خسروان دانند … ولي مي ترسم حتي به قيمت ده روبل هم نتوانيد غرق شدن يك آدم را ببينيد.
سپس هيكل ، همانجا در ساحل ، اندكي دورترك از كارگزار مي نشيند و جيبهاي كت و شلوار خود را فس فس كنان ميكاود …
ــ هوم … لعنت بر شيطان! … توتونم چه شد؟ انگار در بارانداز جاش گذاشتم … با افسري بحث سياسي داشتم و قوطي سيگارم را در عالم عصبانيت همانجا جا گذاشتم … آخر ميدانيد اين روزها در انگلستان صحبت از تغيير كابينه است … مردم حرفهاي عجيب و غريبي ميزنند! حضرت اجل ، سيگار خدمتتان هست؟
كارگزار سيگاري به هيكل تعارف ميكند. در همين موقع تاجر صاحب بار ــ مردي كه كارگزار منتظرش بود ــ در ساحل نمايان ميشود. هيكل شتابان از جاي خود ميجهد ، سيگار را در آستين كتش پنهان ميكند ، سلام نظامي ميدهد و با صداي گرفته اش ميگويد:
ــ سلام و درود فراوان به حضرت اجل! درود عرض شد!
كارگزار رو ميكند به تاجر و مي گويد:
ــ بالاخره آمديد ؟ مدتي است منتظرتان هستم! در غياب شما ، اين آدم سمج پدر مرا در آورد! با آن نمايشهايش دست از سر كچلم بر نميدارد! پيشنهاد ميكند 60 كوپك بگيرد و اداي آدمهاي مغروق را در بياورد …
ــ شصت كوپك ؟ … مي ترسم زيادت بكند داداش! مظنه ي شيرين اينجور كارها 25 كوپك است! … همين ديروز سي تا آدم بطور دستجمعي غرق شدن مسافرهاي يك كشتي را نمايش دادند و فقط 50 كوپك گرفتند … آقا را! … شصت كوپك! من بيشتر از 30 كوپك نميدهم.
هيكل ، باد به لپ هاي خود مي اندازد و پوزخند مي زند و مي گويد:
ــ 30 كوپك ؟ … مي فرماييد قيمت يك كله كلم بابت غرق شدن ؟! … خيلي چرب است آقا! …
ــ پس فراموشش كن … حال و حوصله ات را ندارم …
ــ باشد … امروز دشت نكرده ام وگرنه … فقط خواهش ميكنم به كسي نگوييد كه 30 كوپك گرفته ام.
هيكل چكمه ها را در مي آورد ، اخم ميكند ، چانه اش را متكبرانه بالا ميگيرد ، به طرف رودخانه ميرود و ناشيانه شيرجه ميزند … صداي سقوط جسم سنگيني به درون آب شنيده ميشود … لحظه اي بعد ، هيكل روي آب مي آيد ، ناشيانه دست و پا ميزند و ميكوشد قيافه ي آدمهاي وحشت زده را به خود بگيرد … اما بجاي وحشت از شدت سرما ميلرزد …
مرد تاجر فرياد ميكشد:
ــ غرق شو! غرق شو! چقدر شنا ميكني؟ … حالا ديگر غرق شو! …
هيكل چشمكي ميزند و بازوانش را از هم ميگشايد و در آب غوطه ور ميشود. همه ي نمايشش همين است! سپس ، بعد از « غرق شدن » ، از رودخانه بيرون مي آيد ، 30 كوپك خود را ميگيرد و خيس و لرزان از سرما در امتداد ساحل به راه خود ادامه ميدهد.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#72
Posted: 9 Apr 2012 10:00
نيكي ها به ما باز مي گردند
پسر به سفر دوري رفته بود و ماه ها بود كه از او خبري نداشتند ...
مادرش دعا مي كرد كه او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضاي خانواده اش نان مي پخت و هميشه يك نان اضافه هم مي پخت و پشت پنجره مي گذاشت تا رهگذري گرسنه كه از آن جا مي گذشت نان را بر دارد . هر روز مردي گوژ پشت از آن جا مي گذشت و نان را بر مي داشت و به جاي آن كه از او تشكر كند مي گفت:
هر كار پليدي كه بكنيد با شما مي ماند و هر كار نيكي كه انجام دهيد به شما باز مي گردد !!!
اين ماجرا هر روز ادامه داشت تا اين كه زن از گفته هاي مرد گوژ پشت ناراحت و رنجيده شد و به خود گفت : او نه تنها تشكر نمي كند بلكه هر روز اين جمله ها را به زبان مي آورد . نمي د انم منظورش چيست؟
يك روز كه زن از گفته هاي مرد گوژ پشت كاملا به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود بنابر اين نان او را زهر آلود كرد و آن را با دست هاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : اين چه كاري است كه مي كنم ؟ .....
بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف هاي معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پير زن به صدا در آمد . وقتي كه زن در را باز كرد، فرزندش را ديد كه نحيف و خميده با لباس هايي پاره پشت در ايستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالي كه به مادرش نگاه مي كرد، گفت:
مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگي اين جا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم كه داشتم از هوش مي رفتم . ناگهان رهگذري گوژ پشت را ديدم كه به سراغم آمد. او لقمه اي غذا خواستم و او يك نان به من داد و گفت : اين تنها چيزي است كه من هر روز مي خورم امروز آن را به تو مي دهم زيرا كه تو بيش از من به آن احتياج داري .
وقتي كه مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره اش پريد. به ياد آورد كه ابتدا نان زهر آلودي براي مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه نداي وجدانش گوش نكرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را مي خورد .
به اين ترتيب بود كه آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دريافت:
هر كار پليدي كه انجام مي دهيم با ما مي ماند و نيكي هايي كه انجام مي دهيم به خود ما باز مي گردد.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#73
Posted: 9 Apr 2012 15:25
ارزش نان
نيمروز بود كشاورز و خانواده اش براي نهار خود را آماده مي كردند يكي از فرزندان گفت در كنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادري سفيد رنگ هم در آنجا بود كه فكر مي كنم پادشاه ايران در ميان آنان باشد سه پسر از ميان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو كردند و گفتند زمان مناسبي است كه ما را به خدمت ارتش ايران زمين درآوري ، پدر از اين كار آنان ناراضي بود اما به خاطر خواست پيگير آنها پذيرفت و به همراهشان به سوي اردو رفت .
دو جنگاور در كنار درختي ايستاده بودند كه با ديدن پدر و سه پسرش پيش آمدند : جنگاوري رشيد كه سيمايي مردانه داشت پرسيد چرا به سپاه ايران نزديك مي شود . پدر گفت فرزندانم مي خواهند همچون شما سرباز ايران شوند .
جنگاور گفت تا كنون چه مي كردند . پدر گفت همراه من كشاورزي مي كنند .
جنگاور نگاهي به سيماي سه برادر افكند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بيايند زمين هاي كشاورزيت را مي تواني اداره كني ؟
پيرمرد گفت آنگاه قسمتي از زمين ها همچون گذشته برهوت خواهد شد .
جنگاور گفت : دشمن كشور ما تنها سپاه آشور نيست دشمن بزرگتري كه مردم ما را به رنج و نابودي مي افكند گرسنگي است كارزار شما بسيار دشوارتر از جنگ در ميدانهاي نبرد است .
آنگاه روي برگرداند و گفت مردم ما تنها پيروزي نمي خواهند آنها بايد شكم كودكانشان را سير كنند . و از آنها دور شد .
جنگاور ديگري كه ايستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ايران فرورتيش ( فرزند بنيانگذار ايران دياكو ) ! را بگوش بگيريد و كشاورزي كنيد . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد .
فرزند بزرگ رو به پدر پيرش كرد و گفت : پدر بي مهري هاي ما را ببخش تا پايان زندگي سربازان تو خواهيم بود . ارد بزرگ خردمند برجسته كشورمان مي گويد : فرمانروايان همواره سه كار مهم در برابر مردم دارند . نخست : امنيت ، دوم : آزادي و سوم : نان .
سخنان پادشاه ايران فرورتيش نشان مي دهد زمامداران ما از آغاز تلاش مي نمودند نان مردم را تامين كنند .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#74
Posted: 9 Apr 2012 15:27
فاصله
استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد ميزنيم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگين هستند صدايشان را بلند ميكنند و سر هم داد ميكشند؟
شاگردان فكرى كردند و يكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست ميدهيم.
استاد پرسيد: اين كه آرامشمان را از دست ميدهيم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد ميزنيم؟ آيا نميتوان با صداى ملايم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگين هستيم داد ميزنيم؟
شاگردان هر كدام جوابهايى دادند اما پاسخهاى هيچكدام استاد را راضى نكرد.
سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى كه دو نفر از دست يكديگر عصبانى هستند، قلبهايشان از يكديگر فاصله ميگيرد.
آنها براى اين كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر كنند.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#75
Posted: 9 Apr 2012 15:28
خيانت مطبوع
جك و دوستش باب تصميم مي گيرند براي تعطيلات به اسكي برند. با همديگه رخت و خوراك و چيزهاي ديگرشان را بار ماشين جك مي كنند و به سوي پيست اسكي راه مي افتند .
پس از دو سه ساعت رانندگي ، توفان و برف و بوران شديدي جاده را در بر گرفت چراغ خانه اي را از دور مي بينند و تصميم مي گيرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند .
هنگامي كه نزديكتر مي شوند مي بينند كه آن خانه در واقع كاخيست بسيار بزرگ و زيبا كه درون كشتزار پهناوريست و داراي استبلي پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طويله اي با صدها گاو و گوسفند است .
زني بسيار زيبا در را باز مي كند. مردان كه محو زيبايي زن صاحبخانه شده بودند، توضيح مي دهند كه چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذيرد شب را آنجا سر كنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدايي دلنشين گفت: همانطور كه مي بينيد من در اين كاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله اين است كه من به تازگي بيوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسايه ها بدگويي و شايعه پراكني را آغاز مي كنند .
جك پاسخ داد: نگران نباشيد، براي اين كه چنين مساله اي پيش نيايد ما مي تونيم در اصطبل بخوابيم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بيدار كردن شما راه خود را به طرف پيست اسكي ادامه خواهيم داد.
زن صاحبخانه مي پذيرد و آن دو مرد به اصطبل مي روند و شب را به صبح مي رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه مي افتند .
------------ --------- --------- ------
حدود نه ماه بعد جك نامه اي از يك دادگاه دريافت مي كند در آغاز نمي تواند نام و نشانيهايي كه در نامه نوشته بود را به ياد آورد اما سر انجام پس از كمي فشار به حافظه مي فهمد كه نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه اي است كه يك شب توفاني به آنها پناه داده بود.
پس از خواندن نامه با سرگرداني و شگفت زده به سوي دوستش باب رفت و پرسيد: باب، يادت مياد اون شب زمستاني كه در راه پيست اسكي گرفتار توفان شديم و به خانه ي آن زن زيبا و تنها رفتيم؟
باب پاسخ داد: بله
جك گفت: يادته كه ما در اصطبل و در ميان بو و پشگل اسب و قاطر خوابيديم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حديثي در نيايد؟
باب اين بار با صدايي لرزانتر پاسخ داد: آره.. يادمه
جك پرسيد: آيا ممكنه شما نيمه شب تصادفي به درون كاخ رفته باشيد و تصادفي سري به آن زن زده باشيد؟
باب سر به زير انداخت و گفت: من ... بله...من...
جك كه حالا ديگر به همه چيز پي برده بود پرسيد: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جك معرفي كرده اي؟؟...تا من .. بهترين دوستت را ..
جك ديگر از شدت هيجان نمي توانست ادامه دهد... ، باب كه از شرم و ناراحتي سرخ شده بود گفت .. جك... من مي تونم توضيح بدم.. ما كله مون گرم بود و من فقط مي خواستم .. فقط... همينجوري خودم رو با اسم تو معرفي كردم , حالا چي شده مگه؟
.
.
.
.
.
جك احضاريه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلك به تازگي مرده و همه چيزش را براي من به ارث گذاشته.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#76
Posted: 9 Apr 2012 15:28
معلم ، سيب و توت فرنگي
يك خانم معلم رياضي به يك پسر هفت ساله رياضي ياد ميداد. يك روز ازش پرسيد: اگر من بهت يك سيب و يك سيب و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟
پسر بعد از چند ثانيه با اطمينان گفت: ۴ تا! معلم نگران شده انتظار يك جواب صحيح آسان رو داشت (۳).
او نا اميد شده بود. او فكر كرد "شايد بچه خوب گوش نكرده است" تكرار كرد: خوب گوش كن، خيلي ساده است تو ميتوني جواب صحيح بدهي اگر به دقت گوش كني. اگر من به تو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟
پسر كه در قيافه معلمش نوميدي ميديد دوباره شروع كرد به حساب كردن با انگشتانش در حاليكه او دنبال جوابي بود كه معلمش رو خوشحال كند تلاش او براي يافتن جواب صحيح نبود تلاشش براي يافتن جوابي بود كه معلمش را خوشحال كند. براي همين با تامل پاسخ داد "۴″..... نوميدي در صورت معلم باقي ماند.
به يادش اومد كه پسر توت فرنگي رو دوست دارد. او فكر كرد شايد پسرك سيب رو دوست ندارد و براي همين نميتونه تمركز داشته باشه. در اين موقع او با هيجان فوق العاده و چشمهاي برقزده پرسيد: اگر من به تو يك توت فرنگي و يكي ديگه و يكي بيشتر توت فرنگي بدهم تو چند تا توت فرنگي خواهي داشت؟
معلم خوشحال بنظر ميرسيد و پسرك با انگشتانش دوباره حساب كرد. و پسر با تامل جواب داد "۳″؟ حالا خانم معلم تبسم پيروزمندانه داشت. براي نزديك شدن به موفقيتش او خواست به خودش تبريك بگه ولي يه چيزي مونده بود او دوباره از پسر پرسيد: اگر من به تو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي ديگه بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟ پسرك فوري جواب داد "۴″!!!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صداي گرفته و خشمگين پرسيد چطور ؟ آخه چطور؟ پسرك با صداي پايين و با تامل پاسخ داد "براي اينكه من قبلا يك سيب در كيفم داشتم"
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#77
Posted: 9 Apr 2012 15:29
داستان كوتاه خريد شوهر
يك مركز خريد وجود داشت كه زنان مي توانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب كنند كه شوهر آنان باشد.
اين مركز، پنج طبقه داشت و هر چه كه به طبقات بالاتر مي رفتند خصوصيات مثبت مردان بيشتر ميشد. اما اگر در طبقه اي دري را باز مي كردند بايد حتما آن مرد را انتخاب مي كردند و اگر به طبقه ي بالاتر مي رفتند ديگر اجازه ي برگشت نداشتند و هركس فقط يك بار مي توانست از اين مركز استفاده كند.
روزي دو دختر كه با هم دوست بودند به اين مركز خريد رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پيدا كنند.
در اولين طبقه، بر روي دري نوشته بود: "اين مردان، شغل و بچه هاي دوست داشتني دارند."
دختري كه تابلو را خوانده بود گفت: "خوب، بهتر از كار داشتن يا بچه نداشتن است ولي دوست دارم ببينيم بالاتري ها چگونه اند؟"
پس به طبقه ي بالايي رفتند...
در طبقه ي دوم نوشته بود: "اين مردان، شغلي با حقوق زياد، بچه هاي دوست داشتني و چهره ي زيبا دارند."
دختر گفت: "هوووومممم... طبقه بالاتر چه جوريه...؟"
طبقه ي سوم: "اين مردان شغلي با حقوق زياد، بچه هاي دوست داشتني و چهره ي زيبا دارند و در كارهاي خانه نيز به شما كمك مي كنند."
دختر: "واي.... چقدر وسوسه انگير... ولي بريم بالاتر." و دوباره رفتند...
طبقه ي چهارم: "اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني دارند. داراي چهره اي زيبا هستند. همچنين در كارهاي خانه نيز به شما كمك مي كنند و اهداف عالي در زندگي دارند"
آن دو واقعا به وجد آمده بودند...
دختر: "واي چقدر خوب. پس چه چيزي ممكنه در طبقه ي آخر باشه؟"
پس به طبقه ي پنجم رفتند...
آنجا نوشته بود: "اين طبقه فقط براي اين است كه ثابت كند زنان راضي شدني نيستند! از اين كه به مركز ما آمديد متشكريم و روز خوبي را براي شما آرزومنديم!"
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#78
Posted: 9 Apr 2012 15:30
داستان كوتاه دو گدا
دو گدا تو يه خيابون شهر رم كنار هم نشسته بودن. يكيشون يه صليب گذاشته بود جلوش، اون يكي يه ستاره داوود.. مردم زيادي كه از اونجا رد ميشدن به هر دو نگاه ميكردن ولي فقط تو كلاه اوني كه پشت صليب نشسته بود پول مينداختن.
يه كشيش كه از اونجا رد ميشد مدتي ايستاد و ديد كه مردم فقط به گدايي كه پشت صليبه پول ميدن و هيچ كس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نميده. رفت جلو و گفت: رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يه كشور كاتوليكه، تازه مركز مذهب كاتوليك هم هست.
پس مردم به تو كه ستاره داوود گذاشتي جلوت پول نميدن، به خصوص كه درست نشستي بغل دست يه گداي ديگه كه صليب داره جلوش. در واقع از روي لجبازي هم كه باشه مردم به اون يكي پول ميدن نه به تو.
گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي كشيش رو كرد به گداي پشت صليب و گفت: هي "موشه" نگاه كن كي اومده به برادران "گلدشتين*" بازاريابي ياد بده؟
* گلدشتين يه اسم فاميل معروف يهوديه
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#79
Posted: 10 Apr 2012 13:20
افكار ديگران
مردي در كنار جاده، دكه اي درست كرد و در آن ساندويچ مي فروخت.
چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت، چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند.
او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود.
خودش هم كنار دكه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي كرد و مردم هم مي خريدند.
كارش بالا گرفت لذا او ابزار كارش را زيادتر كرد.
وقتي پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به كمك او پرداخت.
سپس كم كم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي كشور به همين منوال ادامه پيدا كند كار همه خراب خواهد شد و شايد يك كسادي عمومي به وجود مي آيد.
بايد خودت را براي اين كسادي آماده كني.
پدر با خود فكر كرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است.
بنابراين كمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در كنار دكه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي كرد.
فروش او ناگهان شديداً كاهش يافت.
او سپس رو به فرزند خود كرد و گفت: پسرجان حق با توست.
كسادي عمومي شروع شده است.
آنتوني رابينز يك حرف بسيار خوب در اين باره زده كه جالبه بدونيد: انديشه هاي خود را شكل ببخشيد در غير اينصورت ديگران انديشه هاي شما را شكل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي كنند.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#80
Posted: 10 Apr 2012 13:26
داستان كوتاه كوهنورد
كوهنوردي ميخواست به قلهاي بلندي صعود كند. پس از سالها تمرين و آمادگي، سفرش را آغاز كرد. به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد. سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه و ستارهها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند. كوهنورد همانطور كه داشت بالا ميرفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط كرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگياش را به ياد ميآورد. داشت فكر ميكرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان دنباله طنابي كه به دور كمرش حلقه خورده بود بين شاخه هاي درختي در شيب كوه گير كرد و مانع از سقوط كاملش شد. در آن لحظات سنگين سكوت، كه هيچ اميدي نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا كمكم كن !
ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه ميخواهي؟
- نجاتم بده خداي من!
- آيا به من ايمان داري؟
- آري. هميشه به تو ايمان داشتهام
- پس آن طناب دور كمرت را پاره كن!
كوهنورد وحشت كرد. پاره شدن طناب يعني سقوط بيترديد از فراز كيلومترها ارتفاع. گفت: خدايا نميتوانم.
خدا گفت: آيا به گفته من ايمان نداري؟
كوهنورد گفت: خدايا نمي توانم. نميتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد در حالي پيدا شده كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و تنها نيم متر با زمين فاصله داشت.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)