ارسالها: 14491
#791
Posted: 3 Apr 2014 22:06
جای دنج تمیز و پر نور
نویسنده: ارنست همینگوی
برگردان: بهناز عباسی
دیروقت بود و همه كافه را ترك كرده بودند، جز پیرمرد كه در سایهای كهبرگهای درخت در زیرِ نورِ چراغ برق ساخته بودند نشسته بود. در طول روزخیابان خاكآلود بود ولی در شب شبنم گرد و غبار را فرو مینشاند و پیرمرددوست داشت تا دیروقت بنشیند، چون گوشش سنگین بود و حالا در شب كههمهجا آرام بود تفاوت را حس میكرد. دو پیشخدمتِ كافه میدانستند كه اوكمی مست است و با اینكه مشتری خوبی بود میدانستند كه اگر زیاد بنوشدپولی نمیپردازد و میرود و برای همین مراقبش بودند و نگاهش میكردند. .....
..... یكی از پیشخدمتها گفت: هفته ی پیش میخواسته خودش را بُكشد.
ـ برای چی؟
ـ ناامید شده بوده.
ـ برای چی؟
ـ برای هیچی.
ـ تو از كجا میدانی برای هیچی بوده؟
ـ خیلی پول دارد.
آنها پشت یك میز، كنارِ دیوارِ دمِ درِ كافه، نشسته بودند و به مهتابی نگاهمیكردند كه میزهایش خالی بود، بهجز جایی كه پیرمرد زیر سایه ی برگهایدرختی كه بهآرامی در باد تكان میخورد نشسته بود. دختر و سربازی ازخیابان گذشتند. نورِ چراغِ برق خیابان روی شماره ی فلزی یقه ی سرباز درخشید.دختر كلاهی به سر نداشت و در كنار او تند میرفت.
یكی از پیشخدمتها گفت: دژبان او را بازداشت میكند.
ـ مهم نیست، چون چیزی را كه میخواسته بهدست آورده.
ـ كاش زودتر از اینجا برود، چون دژبانها گیرش میآورند. آنها پنجدقیقه پیش از اینجا گذشتند.
پیرمرد كه در سایه نشسته بود با لیوانش به پیشدستی زد.
پیشخدمتِ جوان بهطرفش رفت: چه میخواهی؟
پیرمرد نگاهش كرد و گفت: یك براندی دیگر.
پیشخدمت گفت: مست میشوی.
پیرمرد نگاهش كرد. پیشخدمت رفت و به همكارش گفت: مثل اینكهمیخواهد تمام شب اینجا بماند. من خوابم میآید. هیچوقت زودتر ازساعت سه به رختخواب نرفتهام. او باید هفته ی پیش خودش را میكشت.
پیشخدمت بُطری براندی و یك پیشدستی دیگر از پیشخان توی كافهبرداشت و با قدمهای بلند و سریع به طرف میز پیرمرد رفت. پیشدستی راروی میزش گذاشت و لیوانش را پُر كرد و به مرد كر گفت: تو باید خودت راهفته ی پیش میكُشتی.
پیرمرد با انگشت اشاره كرد و گفت: یهكمی بیشتر.
پیشخدمت لیوانش را پُر كرد، آنقدر كه براندی از لیوان سرریز كرد و ازپیشدستی روی سینی ریخت.
پیرمرد گفت: ممنون.
پیشخدمت بطری را برداشت و رفت پیش همكارش پشت میز نشست وگفت: الان دیگر مست است.
ـ هر شب مست میكند.
ـ برای چی میخواسته خودش را بكشد؟
ـ من از كجا بدانم.
ـ چهطور میخواسته خودش اینكار را بكند؟
ـ با یك طناب میخواسته خودش را دار بزند.
ـ كی طناب را بریده؟
ـ خواهرزادهاش.
ـ برای چی؟
ـ برای نجاتِ روحش.
ـ چهقدر پول دارد؟
ـ خیلی زیاد.
ـ الان باید هشتاد سالش باشد.
ـ بیشتر از اینها نشان میدهد.
ـ كاش میرفت به خانهاش. من هیچوقت زودتر از ساعت سه نخوابیدهام.اینهم شد ساعت خواب!
ـ او اینجا میماند برای اینكه از اینكار لذت میبرد.
ـ او تنهاست، ولی من تنها نیستم. من زن دارم كه الان تو رختخوابمنتظرم است.
ـ او هم قبلاً زن داشته.
ـ تو همچو وضعی زن فایدهای براش ندارد.
ـ اینطور نیست. شاید با یك زن وضعش روبهراه شود.
ـ خواهرزادهاش ازش مراقبت میكند. تو گفتی كه نجاتش داده.
ـ بله.
ـ من دلم نمیخواهد اینقدر پیر شوم. پیری چیز مزخرفی است.
ـ نه برای همه. این پیرمرد تمیزی است. بدون اینكه خودش را كثیف كندمیخورد، حتی الان كه مست است. نگاهش كن.
ـ دلم نمیخواهد نگاهش كنم. آرزو میكنم به خانهاش برود. آدمهایی كهاینجا كار میكنند برایش هیچ اهمیتی ندارند.
پیرمرد از پشت لیوانش به میدان نگاهی انداخت و بعد رویش را به طرفپیشخدمتها برگرداند و با اشاره به لیوانش گفت: یك براندی دیگر.
پیشخدمتی كه عجله داشت به طرفش رفت و گفت: «تمامش كن.» و مثلآدم احمقی كه موقع حرفزدن با خارجیها و آدمهای مست كلماتی رامیاندازند، گفت: برای امشب دیگر كافی. الان دیگر تعطیل.
پیرمرد گفت: یكی دیگر.
ـ نه تمام شد.
پیشخدمت با دستمال اطراف میز را خشك كرد و سرش را تكان داد.پیرمرد بلند شد. آرام پیشدستیها را شمرد و كیف چرمیاش را از جیبشدرآورد و حسابش را پرداخت و نیمسكهای نقره هم انعام داد.
پیشخدمت او را دید كه از خیابان پایین میرود؛ مردی پیر كهتلوتلوخوران و باوقار راه میرفت. پیشخدمتی كه عجله نداشت پرسید: چرانگذاشتی بماند و یككمی دیگر بنوشد؟
آنها كركره ی پنجره را كشیدند.
ـ هنوز كه دو و نیم نشده.
ـ میخواهم به خانه بروم بخوابم.
ـ یكساعت دیر یا زود چه توفیری دارد؟
ـ برای من توفیر دارد.
ـ یكساعت هیچ توفیری ندارد.
ـ تو مثل پیرمردها حرف میزنی. او میتواند یك بطری بخرد و برود تویخانهاش بخورد.
ـ اما مثل اینجا نمیشود.
ـ میدانم. پیشخدمتی كه زن داشت، حرفش را تأیید كرد. نمیخواست چیز پرتیگفته باشد، فقط عجله داشت.
ـ تو هیچ نمیترسی زودتر از موعد بهخانهات میروی؟
ـ دستم میاندازی!
ـ فقط میخواستم شوخی بكنم.
پیشخدمتی كه عجله داشت كركره را پایین كشید و بلند كه میشد، گفت:من اعتماد دارم، همیشه اعتماد داشتهام.
پیشخدمتِ پیر گفت: تو جوانی داری، جرأت داری و یك شغل داری. توهمهچیز داری.
ـ و تو چی كم داری؟
ـ همهچیز، بهجز كار.
ـ هر چیزی كه من دارم تو هم داری.
ـ نه، من هیچوقت جرأت نداشتهام، جوان هم نیستم.
ـ بس كن، اینقدر چرند نگو، تمامش كن.
پیشخدمتِ پیر گفت: من از آن آدمهایی هستم كه دوست دارند تا بوقسگ تو كافه بمانند، كنار آدمهایی كه دوست ندارند زود به رختخواببروند، آنهایی كه تو دل شب نور لازم دارند.
ـ من دلم میخواهد به خانهام بروم و بخوابم.
پیشخدمت پیر كه لباسش را پوشیده بود گفت: ما دو تا با هم فرق داریم.موضوع فقط سر جوانی و این حرفها نیست، با اینكه اینها چیزهای زیباییهستند. هر شب دِلخورم از اینكه باید در را قفل كنم، چون فكر میكنم شایدكسی باشد كه به كافه احتیاج داشته باشد.
ـ ای بابا، كافههای زیادی هست كه تا صبح باز باشند.
ـ تو نمیفهمی. اینجا یك كافه ی تمیز و دنج است با نور كافی. روشناییاینجا محشر است، همینطور سایهروشن برگهایش.
پیشخدمت جوان گفت: شب بهخیر.
دیگری گفت: «شب بهخیر.» و چراغها را خاموش كرد و زیرلب باخودش گفت: «اینجا نور هست، ولی مهم این است كه تمیز و دنج باشد،موزیك هم نباشد اشكالی ندارد. موزیك را ولش. میتوانی باوقار كنارپیشخان بایستی، چون كار دیگری اینوقت شب وجود ندارد. پس او از چهمیترسید؟ شاید هم ترس و وحشت نبود، پوچی بود، كه او به خوبیمیشناختش. همهاش هیچ و پوچ بود و مردی كه هیچ بود. فقط همین بود وروشنایی همه ی آن چیزی بود كه او احتیاج داشت و همینطور پاكیزگی و نظم.بعضیها در آن زندگی میكنند و هیچوقت هم احساسش نمیكنند، ولی اومیدانست كه همهاش هیچ و پوچ بود و هیچ اندر هیچ. ای هیچ ما كه درهیچی، نام تو هیچ باد. هستی تو هیچ باد، اراده ی تو هیچ اندر هیچ باد. همانگونهكه هیچچیز هیچ است. در این هیچستان، هیچِ روزانه ی ما را به ما عطا كن و هیچِما را هیچ مگردان. و آنگونه كه ما هیچهای خود را هیچ میكنیم تو ما را درهیچستان هیچ مگردان و از شر هیچی در امان نگهدار، و باز هیچ. درود برهیچ، همه هیچ، هیچی كه با توست.
لبخند زد و جلو باری كه رویش یك دستگاه قهوهجوشِ بخاری بودایستاد.
پیشخدمتِ بار پرسید: چی میخوری؟
ـ هیچ.
پیشخدمتِ بار گفت: «اینهم یك خُل و چِل دیگر.» و سرش را برگرداند.
پیشخدمت گفت: یك فنجان كوچك. پیشخدمت بار برایش ریخت.
پیشخدمت گفت: نور ملایم و مطبوعی است، اما بار تمیز نیست.
پیشخدمتِ بار نگاهش كرد، ولی جوابی نداد. برای حرفزدن خیلی دیربود.
پیشخدمت بار گفت: یك فنجان كوچك دیگر میخواهی؟
پیشخدمت گفت: «نه ممنون.» و بیرون رفت. بارها و پیالهفروشیها رادوست نداشت. یك كافه ی تمیز و پُرنور چیز دیگری بود. حالا دیگر بدون هیچفكری به خانه و به اتاقش میرفت. در رختخواب دراز میكشید و بالاخرهپیش از آنكه هوا روشن شود به خواب میرفت. بعد به خودش گفت: اینهمیكجور بیخوابی است، خیلیها اینطورند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#792
Posted: 3 Apr 2014 22:15
یک شب بی خوابی
از کتاب: روز اول قبر
نویسنده: صادق چوبک
مرد تو رختخوابش غلت میزد و خوابش نمیبرد. برای اینکه ونگ ونگ توله سگهای تو خرابه قاتی خوابش شده بود و تو سرش ژُق زُق میکرد. خودش دیده بود که چگونه مادر آنها ظهر روز پیش زیر ماشین رفته بود و لاشه خونآلودش را تو خرابهای که خانهاش بود و بچههایش را همانجا زائیده بود انداخته بودند و حالا زر و زِر آنها تو سرش را میخراشید. .....
..... «دیگه اینا چه جور زنده میمونن؟ گنده نیّسن که آدم یه خرده لثه و آشغال از دم دکون قصابی بخره بندازه جلوشون.دو روزه هّسن و هنوز چشاشون واز نشده. شیر خوره هّسن. اگه آدم بخواد بزرگشون کنه باید با پّسونک شیر دهنشون بذاره. من اگه این کارو بکنم تموم اهل محل تف و لعنتم میکنن. حالام تف و لعنتم میکنن. برای اینکه چل پنجاه سال از سنم میگذره هنوز زن نگرفتم و کلفت و نوکر تو خونم راه نمیدم. زن بگیرم برای چی؟ تخم و ترکه راه بندازم برای چی؟ که فردا همینجوری مثه این تولهها برای یه لقمه نون ونگ بزنن. گاسم تا بچهدار شدم و هنوز او دندون در نیاورده من بمیرم. چه جوری بزرگ میشه؟ چرا این مرد که شوفر این بدبختو کشت و و هیشکه هیچ نگفت و همه مردم زیر بازارچه خندیدن و اونوخت اون پسره دمبشو گرفت و رو خاکا کشوندش و انداختش رو تل خاکروبهها؟ اگه آدم همینجوریه؟ چه فرقی میکنه میتپوننش زیر خاک.»
اندام لاغر و باریکش زیر لحاف موج میخورد. شکم بالش زیر سرش گود افتاده بود و سرش افتاده بود پائین. تو رختخواب نیمخیز شد و بالش را چنگ زد و چند تا مشت محکم به پهلوهای آن کوبید و دوباره گذاشتش سرجاش و تنش را باز تو رختخواب انداخت. طاقباز خوابید. اما دید اگر به پهلو بخوابد راحتتر است. خیزی برداشت و رو دنده راستش غلتید، زانوهاش را تو شکمش تا کرد و یک دستش گذاشت زیر صورتش و دست دیگرش لَخت انداخت رو پهلویش و جلوش زل زد. سپس تو جاش سیخ شد و دو قلم باریک پایش را بهم پیچید وپشت یک پایش را زیر کف پای دیگرش قفل کرد و کش و قوس رفت و دهندره کرد.
فکر کرد به پهلوی دیگر بخوابد. رو شکم بخوابد. پا شود بنشیند، پا شود برود زیر پاشیر آب بصورتش آب بزند، تو اتاق راه برود، چند خط مثنوی بخواند. سرش منگ بود و پلکهایش هم نمیآمد.
ناگهان تو سرش دوید که روزی خواهد مرد و او را چال خواهند کرد. بفکر لحظه مرگ خود افتاد که چه جوری است؟ کی است؟ شاید خیلی زود اما در آن لحظه او چه فکر میکند؟ دلش هُرّی ریخت تو و درونش لرزید و پاهاش یخ زد.
زق زق قاتی تولهها تو شقیقههایش میکوبید.
«میدیدم که همین ماده سگ اولاّ بیبهار چجوری یه گله سگ نر دنبالش افتاده بود و تو کوچه باغیا دور و ورش موس موس میکردن و این هی اونا رو دنبال خودش میکشید و اونا بسر و کول هم میپردین و هم دیگهرو گاز میگرفتن تا آخر سر یکی از اونا باش قفل شد و سگای دیگه ول کردند و رفتن و بچهها دنبال این دو تا که بهم چفت شده بودن افتادن و با چوب و چماق میزدن رو تیرههای پشتشون و اونا که نمیتونسن از هم جدا بشن کچکی همدیگه رو میکشیدن و چون هر کدومشون میخواس یه طرف برهو ناچار کج کج سر جاشون درجا میزدن و حالا ششتا زاییده شش رنگ. امروز میخواسّ از این طرف خیابون بره تو خرابه ماشین زدش کشتش. خُب بدرک! یه سگ و چند تا توله چه ارزشی دارن که من خوابمو براشون حروم کنم؟ مگه زندگی خودم خیلی از زندگی اینا بهتره؟»
چراغ را روشن کرد. نور پت و پهن سرخی، سیاهی اتاق را بلعید و سایههای کج و کوله میز و صندلی و بخاری و سماور و استکان و لیوان تو اتاق جان گرفت.تو رختخوابش نشسته بود سرش سنگین و چشمانش تر و آماس کرده بود و ضربان خونِ تو رگ گردنش، تو گوشش صدا میکرد. سایه خاکستریاش خمیده و رنجور رو دیوار افتاده بود. زوزه تولهها کمکم ته کشیده بود و دیگر از بیرون چیزی شنیده نمیشد. اما ته مانده زُق زُق آنها تو سرش میرقصید. با دقت به بیرون گوش داد. دیگر صدا نمیآمد.
«چه شد خفه خون گرفتن؟ نکنه سگ نر اومده باشه سرشون بخوردشون؟ گاسم از بس وق زدن دیگه نا ندارن. اما همشون با هم چرا؟»
چشمانش را باز کرد و چند بار پلکهای خسته را بهم فشار داد. اما زود دوباره آنها را بست. «چرا باید آدم حتما شبها بخوابه؟ اصلا من دلم نمیخواد بخوابم. هر وخت خوابم گرفت میخوابم. پاشم کفشام واکس بزنم. پاشم شلوارم اتو کنم. نه، یه خرده مثنوی بخوانم. حتما مولانا هم شب کار میکرده. والاه چطور تونّسه تو این شس هفتاد سال این همه کار بکنه. خود دیوان شمس کار یک عمره. چطوری تونسه میون اون همه خر و خشکه مقدس این همه حرفای حسابی بزنه؟ گمونم مینوشته، اما بعضیاش دسّ مردم نمیداده. مثه امروز نبوده که چاپ باشه و کتابو چاپ بزنن و تو دسّ و پای مردم ول کنن. حتما اون بیچاره هم گرفتار آخوندا و خشکه مقدسا بوده. حالا هی ازین فکرا بکن و نخواب تا بزنه بسرت و دیوونه بشی.»
لحاف را از روی پاهایش پس زد و از تختخواب پائین خزید. دور و ورش را نگاه کرد و دستی به موهای وز کردهاش کشید و عبائی بر دوشش انداخت. تو کوچه ماه بود و مرد فانوسی در دست داشت. نور سرخ فانوس، وصلههای مهتابِ اذان زدهِ رو زمین را چرک مرده میکرد و پیش میرفت. از آب شدن تّنک برفی که شب پیش رو زمین نشسته بود، زمین خرابه گل شده بود و زبالهها و خاکروبهها و قوطیهای حلبی و زرت و زبیلها پیش نور فانوس برقص درآمده بودند.
لاشه تکیده و خشکیده ماده سگ را دید که با سر خونآلود بیشکل رو زمین به پهلو پهن شده بود و هر شش تا توله پستانهای سرد او را به دهن گرفته بودند و با ولع تمام آنها را مک میزدند و نوزگِههای (*) لرزان از دماغشان بیرون میزد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــ
*ـ نورگه: بوشهری ها برای زوزه کوتاه بریده و هق هق شکسته گریه میگویند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#793
Posted: 3 Apr 2014 22:17
یک چیز خاکستری
از کتاب: روز اول قبر
نویسنده: صادق چوبک
شعله بخاری نفتی در آغوش نرم دود نوک نیز لوله شیشهای زنگار گرفتهاش بالا میزد. رو دیوار نیلی اتاق چندتا عکس بچه شیری و جوجه اردک و خرگوش که همهشان دندان درد داشتند و زیر چانههایشان دستمال بسته بود آویزان بود.
پسرک پیش مادرش ایستاده بود و کیف و کتابش را به پای خود میکوبید و رویاهاش جابجا میشد. مادرش که نشسته بود از پسرک بلندتر بود. خاموش رو صندلی نشسته بود و به سر و رو بچه ور میرفت. .....
..... موهای رو پیشانیش را صاف میکرد. یقهاش را درست میکرد و لکهای رو لباسش را با ناخن میخراشید. زن چاق بود و نمیتوانست پاهایش را روی هم بیندازد. ساقهایش مانند دو تنبوشه سیمانی شماره ده رو کف اتاق جلوش ستون بود.
پسرک دستش را تو دماغش کرد و گفت:
«ماما کی میریم؟»
ـ «میریم، دسّت تو دماغت نکن.»
ـ «ماما، بازم دندوناتو میکشن؟»
پشت زن لرزید و صدای گوشتریز مثه دندانسازی بیخ دلش حس کرد.
پسرک باز پرسید:
ـ «ماما، خیلی دردت میاد؟»
ـ «نه، دوا میزنن.»
ـ «ماما. یه خودکار قرمز برام میخری؟ میخوام عکسای کتابمو باش رنگ کنم. یکیم سبز بخر. خُب؟»
مرد دیگری هم رو یک صندلی نشسته بود مجله ورق میزد. یکسوی لُپ مرد باد کرده بود و تو دهنش زُق زُق میکرد و تفش لزج و سنگین شده بود. دلش میخواست زن و پسرک آنجا نبودند. و میتوانست با خیال راحت رو زمین تف کند.
از تو اتاق دیگر صدای حرف و خنده دو مرد که از لای دندان غرچه چرخ سنباده میآمد، تن گوش میخورد. یک پرده کُرکُرِ جگری، میان در این اتاق گل آویزن بود. ناگهان صدای چرخ سنباده برید و یکی از آنها گفت:
«اگه به بینیش از خوشگلیش نفست پس میره. عاشق منه.»
باز صدای چرخ سنباده تو اتاق چرخید و بیخ گلوی مرد مجله بدست درد گلوله شد و آب دهنش جست گلوش و بسرفه افتاد و پف نم تف تو اتاق ول شد.
زن پیچی تو دلش حس کرد و دست از سر بچه برداشت و گذاشت رو صورت خود و دندانهاش را بهم فشرد و صورتش را رو کف دستش خم کرد و زبانش تو حفره دهنش کاویدن گرفت. باز چرخ سنباده برید و خاموشی فرا رسید. یک تک خنده از تو اتاق دیگر راه افتاد و دنبالش شنیده شد:
«یه دسّ کت و شلوار پیش خیاط دارم.» و باز چرخ سنباده راه افتاد.
مرد مجله را پرت کرد رو میز و دستش پیش دهنش برد؛ رو صندلیش وول خورد و با خودش گفت:
«دارن یه چیز خاکستری میسابن» و باز از خود پرسید: «خاکستری چرا؟» و سپس بخودش جواب داد:
«زهر مار و چرا. مردشور آن ریختتو ببرن.»
چرخ ایستاد و خنده دنبال آن ول شد و شنیده شد:
«خیلی عجچیبه وختی که من بچه بدم مادرم بزرگ بود و حالا که من بزرگ شدم مادرم کوچک شده.»
و باز چرخ چرخید.
و بوی دندان سوخته و مزه گس لثه کباب شده تو سرو کله مرد مجله بدست راهی شد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#794
Posted: 3 Apr 2014 22:21
چشم شیشه ای
از کتاب: روز اول قبر
نویسنده: صادق چوبک
چشم آماده بود و دکتر آن را تو چشمخانه پسرک جا گذارد و گفت:
ـ باز کن، چشمتو باز کن، حالا ببند، ببند. حالا خوب شد. شد مثه اولش. سپس رو کرد به پدر و مادر پسرک و گفت: «ببینین اندازه اندازهس. مو لای پلکاش نمیره. پسرک پنج ساله بود و صاف رو یک چارپایه نزدیک میز دکتر ایستاده بود. پدر و مادرش پهلویش ایستاده بودند. .....
..... پدر پشت سرش بود و رو به روی دکتر بود و کجکی به صورت بچهاش نگاه میکرد. مادر آن طرفتر، میان مطب ایستاده بود و پشت سر پسرش را میدید و پیش نیامد که ببیند «اندازه اندازهس و مو لای پلکاش نمیره.»
حالا دیگر شب بود و مادر و پسرک چشم شیشهای و پدرش تو خانه دور یک میز نشسته بودند. کودک شیرخواره دیگری به پستان مادر چسبیده بود. سبیل سیاه و کلفت مرد به رومیزی پلاستیک خم مانده بود و نگاهش، یک وری به صورت پسرک چشم شیشهای خواب رفته بود. «علیجانم حالا دیگه چشات مثه اولش شده. مثه چشای ما شده.» پدر گفت و پا شد از روی طاقچه یک آیینه کوچک برداشت و برد پیش پسرک. بچه زل زل تو آیینه خیره ماند. چشم شیشهای او، بیحرکت و آبچکان، پهلو آن چشم دیگر که درست بود، رو آیینه زل زد. بعد ناگهان تو روی باباش خندید. مادرک چشمانش نم نشسته بود و به آنها نگاه نمیکرد و به آنها نگاه نمیکرد و گریبان خود، به گونه کودک شیر خوارهاش خیره مانده بود.
باز صدای پدر بلند شد. «مادر، مگه نه؟ مگه نه که چشای علیجان مثه روز اولش شده؟»
مادرک تف لزج بیخ گلویش را قورت داد و سرش را تکان داد و نور چراغ از پشت بار اشک لرزیدن گرفت و با صدای خفهای گفت: «آره، مثه اولش.» سپس شتابان کودک شیرخوار را بغل زد و پا شد و او را برد تو گهواره گوشه اتاق خواباند.
پدر راه افتاد و رفت پیش پنجره و تو حیاط نگاه کرد و مادر رفت پهلوی او تو حیاط نگاه کرد و حیاط تاریک و خالی و سرد بود. مرد سایه گرم زن را پشت سر خود حس کرد و با صدای اشک خراشیده ای گفت: «من دیگه طاقت ندارم. تنهاش نذار. برو پیشش.»
زن صداش لرزید و چشمانش سیاهی رفت و نالید: «من دارم میافتم. اگه میتونی تو برو پیشش.» و مرد برگشت و تو چهره زنش خیره ماند. گونههای او تر بود و چکههای اشک رو سبیلهاش ژاله بسته بود. زن گفت: «اگه این جوری ببیندت دق میکنه. اشکاتو پاک کن.» و خودش به هقهق افتاد و سرش را انداخت زیر و به پاهای برهنه خود نگاه کرد.
آهسته دست زن را گرفت و گفت: «نکن. بیا بریم پیشش. امشب از همیشه خوشحالتره. ندیدی می خندید.؟»
و چشمان خود را پاک کرد و مُفش را بالا کشید. سینه و شانههای زن لرزید و گریهاش را قورت داد. و هر دو پیش بچه رفتند و بالای سرش ایستادند و به او نگاه کردند. پسرک آیینه را گذاشته بود رو میز و چشم شیشهای خود را از چشمخانه بیرون کشیده بود و گذاشته بود رو آیینه و کره پر سفیدی آن با نینی مردهاش رو آیینه وق زده بود و چشم دیگرش را کجکی بالای آیینه خم کرده بود و پرشگفت به آن خیره شده بود و چشمخانه سیاه و پوکش، خالی رو چشم شیشهای دهن کجی میکرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#795
Posted: 3 Apr 2014 22:24
دهلیز
نویسنده: هوشنگ گلشیری
فاجعه از وقتی شروع شد كه مادر بچه ها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خرند خانه و دید كه سه تا بچه هاش تاقباز افتاده اند روی آب حوض. بعد از آن را هم كه همسایه ها دیدند و شنیدند و خیلی هاشان گریه كردند.
غروب كه هنوز همسایه ها توی خانه ولو بودند با دو تا پاسبان و یك پزشك قانونی و مادر بچه ها داشت ساقه های نازك لاله عباسی و اطلسی باغچه را می شكست و خاك باغچه را می ریخت روی سرش. بابای بچه ها مثل هر شب آمد. از میان زن ها كه بچه به كول ایستاده بودند توی حیاط و تازه كوچه می دادند رد شد. از جلو اتاق اولی كه بچه هاش را كنار هم دراز به دراز خوابانده بودند گذشت و رفت توی اتاق دومی و در را روی خودش بست .....
..... همه دیدند كه صورتش مثل یك تكه سنگ شده بود. همان طور گوشه دار و بی خون و از چشم هایش هم چیزی نمی شد خواند؛ نه غم و نه بی خبری را و تازه هیچ كس هم سر درنیاورد كه از كجا بو برده بود.
شب كه شد نعش سه تا بچه در خانه ماند و چند زن و دو تا مردی كه آمده بودند به بابای بچه ها سرسلامتی بدهند حریف نشدند كه در را باز كند. هر چه داد زدند آقا یدالله آقا یدالله انگار هیچ كس توی اتاق نبود. حتی صدای نفس كشیدنش هم شنیده نمی شد. اتاق یكپارچه سنگ بود. فقط از بالای پرده ها توی سیاهی اتاق روشنی سیگارش بود كه مثل یك ستاره دور كورسو می زد.
روز بعد هم كه همسایه ها دست گران كردند و پول كفن و دفن بچه ها را راه انداختند و پهلوی تكیه بابارك توی سه تا چال خاكشان كردند. بابای بچه ها مثل هر روز صبح زود رفته بود سر كارش و فقط دم دمهای غروب پیداش شد. با همان چند تا نان هر شبش و صورتش كه همان طور مثل یك تكه سنگ سخت و گوشه دار بود.
در كه زد خواهر زنش در را باز كرد. سلام كرد و با گوشه چارقد سیاهش كشید روی چشم های سرخ شده اش و مرد فقط به دیوار بندكشی شده دالان خانه نگاه كرد.
توی اتاق كه رفت نان ها را داد دست زنش كه سر تا پا سیاه پوشیده بود و چمباتمه زده بود كنار دیوار. لباسهایش را كند. روی میخ جالباسی یك پیراهن سیاه آویزان بود. اما مرد همان پیراهن آستین كوتاه سفیدش را پوشید و رفت بالای اتاق نشست.
خواهر زنش بود كه سماور و قوری و استكان ها و بعد منقل پر از آتش را آورد توی اتاق و چراغ را روشن كرد و مرد را دید كه خیره شده بود به دو تا عروسك روی تاقچه بلند و به آن دست های كئوچك و سرخشان و پوسته ای كه آدم خیال می كرد یكپارچه رگ زیر آن می رود.
وقتی در زدند خواهر زنش عروسك ها را برداشت و برد توی صندوقخانه. باز همسایه ها آمده بودند. دو تا مرد بودند و دو تا زن. زن ها از همان اول به گل و بوته های رنگ و رو رفته قالی ها نگاه كردند و بخاری كه از روی استكان های چای بلند می شد و مرد ها چند تا جمله گفتند كه مثل یخ توی هوای دم كرده اتاق واریخت. بعد آن ها هم خیره شدند به گل و بوته های قالی.
بابای بچه ها همان طور نشسته بود و جلوش را نگاه می كرد صورتش جمع شده بود و ابروها را كشیده بود پایین و خوب می شد دید كه دیگر خون زیر پوست صورتش نمی دوید و فقط چشم ها بود كه نگاه می كرد. هیچ حرف نزد توی كارخانه هم حرفی نزده بود، یعنی از خیلی وقت پیش بود كه حرف نمی زد و فقط صدای یكنواخت و كر كننده دستگاه های بافندگی و حركت ماكوها و دست هایش بود كه فضای دور و برش را پر می كرد و حالا مرد توی یك دهلیز دراز و بی انتها بود و از پشت دیوارهای بند كشی شده صدای خفه كننده دستگاه های بافندگی را می شنید و پچ پچ گرم جرو بحث ها را و بوی سنگین نان و تاریكی را حس می كرد كه لحظه به لحظه غلیظ و غلیظ تر می شد. و او خیلی خسته بود، فقط آن دورها در انتهای دهلیز بندكشی شده سه دریچه بود كه از صافی شیشه های معرقش هوای روشن و پاك بیرون مثل سه تا رگه نور توی غلظت دهلیز نشت می كرد. و او می رفت و صداها توی گوشش بود و توی پوستش و خستگی داشت در خونش رسوب می گذاشت و او می خواست این صداها و خستگی و بوی سنگین نان را از پوستش بتكاند و به آن سه دریچه كوچك برسد. به آن دریچه ها با شیشه های معرق رنگین و به آن طرف دریچه ها كه سكوت بود و دیگر بوی سنگین نان و غلظت تاریكی بیداد نمی كرد و حالا توی دهلیز بود و مردها و زنها را نمی دید. فقط وقتی مردها حرف زدند صدای دستگاه های بافندگی بیشتر اوج گرفت و غلظت تاریكی و بوی نان به پوستش چسبید.
همسایه ها كه رفتند، خواهر زنش چیزی آورد كه سق زدند و فقط مادر بچه ها بود كه هق هقش تمامی نداشت وچیزی از گلویش پایین نمی رفت. سفره كه برچیده شده خواهر زنش گفت:
چه طوره فردا تو مسجد یه ختم بگیریم؟
مرد توی دهلیز بود و صورتش مثل سنگ سخت و گوشه دار بود:
چرا بچه هاتو نیاوردی؟
و مادر بچه ها بلندتر گریه كرد و مرد نگاهش كرد و دید كه چه قدر خطوط صورتش كهنه و ناآشنا شده است و بعد نگاه كرد به موهای زن كه از زیر چارقد سیاهش زده بود بیرون و تازه داشت می رفت كه خاكستری بشود.
و حالا داشت بوی نان خفه اش می كرد و پچ پچ جر و بحث ها توی گوشش مثل هزارها بلبل صدا می كرد و صدای چكش مداوم ماكوها و او می خواست برود و دیگر فرصت نداشت تا بایستد و به موهای زن نگاه كند و او را به یاد بیاورد و به خطوط صورتی دل ببندد كه هیچ نگاهی روی آن رسوب نمی كرد. می دید كه اگر می ایستاد سیاهی دهلیز سه تا ستاره كوچك را كه داشتند مثل سه تا شمع می سوختند می بلعید و آن وقت او نمی توانست در انبوه آن همه صدا و بوی سنگین نان و غلظت تاریكی راه خودش را پیدا كند.
وقتی برگشت همه فهمیدند كه زه زده است او هم ابایی نداشت می گفت:
آدم همه چیز را تحمل می كنه شلاقی كه تو پوس آدم می شینه دستبند و آتشی سیگار و هزار كوفت دیگه رو اما دیگه نمی تونه ببینه یكی كه یه عمر با آدم همپیاله بوده بیاد راس راس توی رو آدم بایسته و همه چیزو بگه اون وقت آدم برا هیچ و پوچ یه عمریبمونه تو اون سولدونی كه چی؟
گذاشتندش سر كار و همه دورش را خط كشیدند و او هم دور همه را فقط با بعضی هاشان سلام وعلیكی داشت بعد زن گرفت و آلونكی راه انداخت و او شد و سه تا بچه.
شش روز تمام از صبح تا شب كار می كرد با آن همه تیغه نگاه كه می خواستند گوشش را از استخوان جدا كنند و زمزمه های مداوم جر وبحث ها و بوی نانی كه روی دستش به خانه می برد تا بچه ها سق بزنند.
آخر هفته كه همه این ها توی وجودش تلنبار می شد و نگاه ها و گوشه و كنایه ها مثل آتش حلق و دهانش را می سوزاند و می رفت كه دست هاش مشت شود خودش را توی یكی از این كافه رستوران های پرك گم و گور می كرد و تك و تنها می نشست پشت یك میز و دو تا شیشه عرق را پشت سر هم می ریخت توی حلقومش و بعد مست مست بر می گشت خانه.
صبح جمعه ساعت نه ده بلند می شد می رفت سر حوض سر و صورتش را می شست و می نشست پهلوی بچه ها و مادر بچه ها چای می ریخت و با بچه هاش بازی می كرد و بعد گل های اطلسی و لاله عباسی باغچه بود و حوض كه خودش زیر آبش را می زد و آبش می كرد.
عصر هم با آن ها راه می افتاد می رفت توی خیابان ها گشتی می زد و بر می گشت.
ولی حالا فقط سالن كارخانه مانده بود و آن همه صداهای دستگاه های بافندگی كه زیر انگشت های تر و فرزش كه نخ ها را گره می زد مثل یك موجود زنده و نیرومند جان داشت و نفس می كشید و از دست هاش خون می گرفت تا نخ ها را پارچه كند و حالا فقط حركت مداوم ماكو بود كه فضای تهی اطرافش را پر می كرد و صداها بود كه می توانست خودش را با آن ها سرگرم كند. اما آن روز، روز كار نبود؛ یعنی از قیافه های كارگرها خواند كه امروز باید خبری باشد و بعد یكی یكی دست از كار كشیدند و از سالن بیرون رفتند و او فقط توانست دست یكی از آن ها را بگیرد و بپرسد:
برا چی كار و لنگ می كنین؟
این یكی هم حرفی نزد و بعد هم كه همه رفتند او ماند و دستگاه بافندگیش كه هنوز جان داشت و خون می خواست آن وقت حس كرد كه جریان برقی كه توی دستگاه می دود از خون او سریع تر و قوی تر است و او به تنهایی نمی تواند آن همه خون توی رگ دستگاه بریزد تا نخ ها را پارچه كند و نگاهش دیگر نمی توانست حركت سریع ماكو را دنبال كند و می دید كه دست هایش می روند تا لای چرخ و دنده های ماشین گیر كند.
برق را كه خاموش كردند او هم دست از كاركشید و لباس هاش را عوض كرد و از كارخانه بیرون رفت و آن ها را دید كه صف بسته بودند. زن ها و بچه ها جلو و بقیه از دنبال با همان لباس ها و گرد پنبه كه روی لباسشان نشسته بود و حالا می رفتند كه از روی ریل بگذرند و او مانده بود با فضای تهی و دست هاش كه نمی دانست آن ها را به چه بهانه ای سرگرم كند.
همه او را با آن یكی كه آمد مثل شاخ شمشاد جلوش ایستاد و سیر تا پیاز را گفت به یك چوب راندند ولی با این تفاوت كه آن یكی رفت توی یكی از اون اداره های دولتی با صنار و سه شاهی ماهانه و این یكی ماند زیر تیغه نگاه آن همه آدم و آن جریان قوی برق و آن سه تا بچه و زنش كه آن قدر بیگانه شده بود و توی یكی از همان عرق خوری ها بود كه حسن را دید شیك و پیك و سرزنده با لپ های گل انداخته و دست هایی كه از آنها خون می چكید. نشستند روبروی هم لیوان پشت لیوان.
آن وقت حسن به حرف افتاد بعد از پنج سال پنج سال آزگار كه یك دنیا حرف توی دلش تلنبار شده بود:
می دونم از من دلخوری اما من ام یكی بودم مث همه، مث اونای دیگر تو اون سولدونی، هرچی می خواستم باهات حرف بزنم رو نشون ندادی. فكر می كردی بیرون كه می آی برات تاق نصرت می زنن. اما هیچ خبری نبود همه یادشان رفته بود... می دونی این نه تقصیر تو بود نه من، ما دو تا فقط دو تا عروسك بودیم، می فهمی؟ دو تا عروسك.
و یدالله پشت سر هم عرق می خورد و نگاه می كرد به خطوط آشنای صورت دوست چندین ساله اش كه حالا زیر لایه گوشت محو شده بود و نگاهش كه دیگر فروغ نداشت و فقط همان تری اشك بود كه جلایش می داد:
خب بسه دیگه می دونم تقصیر تو نبود آخه شلاق كه با گوشت نمی سازه آدم دردش میآد.
و حسن با مشت زده بود روی میز:
بسه دیگه بازم همون حرفا این پنج سال برات بس نبود تا سرت به سنگ بخوره می دونی اونا ارزش اینو ندارن كه آدم یه عمری براشون تو اون سولدونی بپوسه.
- راس میگی ارزش ندارن.
و یدالله یك لیوان دیگر خورده بود تا شعله آتش توی حلق و گلوش را خاموش كند و مشتش را كه گره كرده بود گذاشت روی میز كه سرد و نمناك بود.
خب پس چرا وقتی منو تو خیابون می بینی رو تو بر می گردونی؟ حالا كه دیگه همه حرفا گذشته فقط من موندم و تو، پس چرا نمی خوای با هم باشیم؟
یدالله نمی توانست حرف بزند پنج سال همه دردهاش نوازش شده بود برای بچه ها و غصه هاش آب شده بود برای گل های لاله عباسی و اطلسی و حالا كه حسن كلی روشنفكر شده بود براش مشكل بود كه دوباره به حرف بیاید:
می دونی ما كور خوندیم نباس تنها موند تنهایی خیلی مشكله یعنی خیلی مرد می خواد كه تنها باشه، من و تو مرد این كار نیستیم، می فهمی؟ باس با هم بود اما برای من و تو دیگه كار از كار گذشته راهش اینه كه زن بسونی و چند تا بچه بریزی دور و بر خودت.
و حسن زده بود زیر گریه و از آن شب به بعد هم یدالله ندیده بودش و حالا كه ایستاده توی یكی از غرفه های پل به جریان آرام آب نگاه می كرد و بچه ها كه داشتند در گرداب پای برج شنا می كردند دلش می خواست باز حسن را می دید تا با هم عرق می خوردند و حرف می زدند و او می توانست باز گریه اش را ببینید و خطوط آشنای صورتش را كه زیر لایه گوشت ها محو شده بود.
از کتاب: نیمه ی تاریک ماه
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#796
Posted: 4 Apr 2014 09:33
از دفترچه ی خاطرات یک دوشیزه
نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف
برگردان: رضا آذرخشی - هوشنگ رادپور
۱۳ اکتبر
خیلی خوشحالم . . .بالاخره به کوری چشم دشمنان در کوچه ی من هم عید شد!
باورم نمی شد .حتی به چشم های خودم هم اعتماد ندارم .از صبح زود در مقابل پنجره ی اتاقم مرد قد بلند مو مشکی و چشم و ابرو سیاهی مرتبا قدم می زند.
سبیل هایش عالی است! . . .امروز پنجمین روزی است که از صبح زود تا اوایل شب مرتبا جلوی پنجره ی اتاق من قدم می زند و پیوسته نگاه می کند .من چنین وانمود می کنم که متوجه او نیستم.
۱۵ اکتبر
امروز از صبح باران سیل آسایی می بارید. .....
..... با وجود این طفلک مثل روزهای قبل،از صبح زود در مقابل اتاق من قدم می زند .
دلم سوخت و برای این که تشویقش کرده باشم چشمکی به او زده و بوسه ی هوایی برایش فرستادم . با لبخند دلپذیری جوابم داد.
راستی او کیست ؟ خواهرم واریا می گوید که این مرد عاشق اوست و فقط به خاطر اوست که در زیر باران سیل آسا راه می رود و خیس می شود . . . آه چقدر خواهرم بی عقل است ، مگر ممکن است که مرد مو سیاه و چشم و ابرو مشکی دختری مو سیاه و چشم و ابرو مشکی را دوست بدارد ؟ پس از اینکه مادرم از این ماجرا باخبر شد به ما دستور داد که بهترین لباسمان را بپوشیم و سر و وضعمان را مرتب کرده و در کنار پنجره بنشینیم .او گفت :«شاید این مرد آدم حقه بازی است شاید هم آدم خوبی باشد در هر صورت شما کار خودتان را بکنید.»
حقه باز ؟ بر عکس. آه مادر جان چقدر تو آدم ساده و احمقی هستی !
۱۶ اکتبر
خواهرم واریا امروز گفت که من باعث ناراحتی زندگی او شده ام و در مقابل سعادت و خوشبختی اش سدی ایجاد کرده ام !من چه تقصیر دارم که او مرا دوست دارد و به خواهرم اعتنایی نمی کند ؛پنجره را باز کردم و طوری که کسی نفهمد یادداشت کوچکی را به سویش پرتاب نمودم . . .کاغذ را خواند .آه چقدر بدجنس است . . .گچی از جیبش بیرون آورد و با حروف درشت روی آستینش نوشت «بعدا» .مدتی در مقابل پنجره قدم زد سپس به آن طرف خیابان رفت و روی در خانه ی مقابل با گچ نوشت : «با پیشنهاد شما مخالفتی ندارم ولی بعدا» ، و فورا نوشته ی خود را پاک کرد .چرا قلب من به این شدت می تپد ؟
۱۷ اکتبر
امروز واریا با آرنجش ضربه ی محکمی به سینه ام زد .دخترک کثیف و حسود و مهملی است !
امروز هم مثل روزهای قبل او در زیر پنجره ی اتاق راه می رفت .
با پاسبان محله تعارف کرد و در حالی که چند بار پنجره ی اتاق مرا به او نشان داد مدتی با یکدیگر آهسته صحبت کردند .حقه ای می خواهد بزند ؟حتما دارد به پلیس وعده و وعید می دهد و او را با خودش همراه می سازد . آه مردها !چقدر شما ظالم و بدجنس و در عین حال موجودی عالی و دوست داشتنی هستید !
۱۸ اکتبر
دیشب پس از غیبت طولانی برادرم «سرژ» از مسافرت برگشت .هنوز داخل رختخوابش نرفته بود که از طرف پلیس او را به کلانتری بردند .
۱۹ اکتبر
مردکه ی کثیف پست فطرت .بی همه چیز !
حالا معلوم شد که در تمام مدت این ۱۲ روز او در زیر پنجره ی ما به خاطر برادرم که پول اداره اش را به جیب زده و مخفی شده بود راه می رفت و کشیک می داد .امروز صبح باز سر و کله اش در مقابل پنجره ی اتاقم پیدا شد . قدری در خیابان راه رفت و موقعی که خلوت شد در روی در خانه ی مقابل نوشت : «حالا دیگر آزادم و در اختیار شما هستم.» از لجم زبانم را در آورده و به او نشان دادم . . .حیوان پست فطرت !
برگرفته از:
برگزیده ی داستان های آنتوان پاولوویچ چخوف – ترجمه ی رضا آذرخشی و هوشنگ رادپور – انتشارات جاودان خرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#797
Posted: 4 Apr 2014 09:37
گورکن ها
از کتاب: روز اول قبر
نویسنده: صادق چوبک
بچهها، خدیجه را مانند گله سگی که گرگی را در ده غریبی دوره کند، در میان گرفته بودند و سرتاسر راسته بازار دنبالش دست میزدند و دم گرفته بودند:
«هو، هو، بچهء حرومزداده داره.
هو، هو، بچهء حرومزاده داره.»
دخترک با پای پتی و یپراهن کرباسی که از رو شانه تا شکمش جر خورده بود شکم سنگینِ تو دست و پا افتادهاش را میکشید و هول خورده میرفت. خردههای کاه و خارخسک تار موهایش را تو هم قفل کرده بود و چون پشم گوسفند دور چهره چرکینش آویزان بود. .....
..... به دکان نانوایی که رسید پاهایش ایستاد و بالا تنهاش موجی خورد و نگاهش رو پیشخوان ماند. پسرکی از پشت سر تریش پیراهن او را گرفت و جِر داد. نگاه دختر از دکان بیرون نیامد. تو پشتش سوخت. دستش را به پشتش برد و سرسری آنجایی را که جِر خورده بود مالید و نگاهش برای نانهای روی پیشخوان موج میکشید. والهِ نانها شده بود.
نانوا پای ترازو پا بپا شد. دستهایش رو پیشخوان به کندوکو افتاد. دخترک از جایش جنبید و پیش رفت و دستها برای گرفتن دراز شد و لُپهای دخترک از نان آبستن شد و بیخ گلویش باز و بسته شد و نانها تو دستش مچاله شد و دیگر دهنش جا نداشت که نان توش بتپاند.
«آخه تو کی میخوای ترکمون بزنی؟ چرا نمیگی توُلَت مال کیه تا فکری برایت بکنیم. وادارش میکنیم آّبی بریزه سرت بشویدت.»
نانوا اصرار داشت ازش حرف بکشد و هر روز همین را ازش میپرسید و دخترک جواب نمیداد و حالا هم داشت با گشنگی کهنهای که بیخ دلش مالش میداد نان نجویده را قورت میداد و زل زل به نانوا نگاه میکرد.
رو صورت و گردنش شتک گِل نشسته بود. پوست تنش چرک و چرب بود. دستهاش کووره بسته بود.بچهها ولش نمیکردند. پیش رو و پشت سرش ورجه وُرجه میکردند. هُلش میدادند. انگولکش میکردند. سنگش میزدند و میخواندند:
«هو، هو، بچهء حرومزاده داره.
هو، هو، بجهء حرومزاده داره.»
«تو چقدره سِر تقی دختر، چرا حرف نمیزنی؟ آخه باباش کیه؟ مال همین دهیه؟» نانوا دیلاق و لاغر بود و پیاپی پشت دخل پا بپا میشد. خدیجه به او نگاه میکرد و مژه نمیزد. ناگهان یکی از پس او را هُل داد و او همچنانکه به جلو هُل خورد مانند آدم لَغوهای که نتواند جلو حرکت خودش را بگیرد راهش را گرفت و رفت و بچههای لُختِ قد و نیم قد پشت سرش راه افتادند. یکی از آنها کونه هویجی که تو دستش بود گاز زد و از بچهء پهلو دستش پرسید:
«این دختره چکار کرده؟»
«بچه حرومزاده تو شکمشه.»
ـ «بچهء حرومزاده چیه؟»
ـ «باباش معلوم نیس کیه.»
ـ «بابای کی معلوم نیس کیه؟»
ـ «بابای بچه حرومزاده؟»
ـ «چرا معلوم نیس؟»
ـ «برای اینکه معلوم نیس. دیگه جنده شده.»
سپس پسرک کونهء هویجش را به طرف دخترک پرت کرد که خورد پشت سر دخترک که هولکی خم شد رو زمین دنبال سنگ گشت که سنگ گیرش نیامد و یک تکه پوست انار به دستش آمد که آن را به طرف بچهها پراند که بچهها در رفتند و او دنبال بچهها میدوید و شکمش تو دست و پاش ولو بود و پستانهای کشیده سنگینش تو سینهاش لّت میخورد و باز برگشت و براه خودش رفت و باز بچهها دنبالش افتادند و خواندند و دست زدند:
«هو، هو، بچهء حرومزاده داره.
هو، هو، بچهء حرومزاده داره.»
ژاندارمی تفنگ به دوش و دستمال بستهای به دست، رسید. راهگذری هم با ژاندارم همراه شد. او هم یک دستمال بسته و یک فانوس لوله دود زدهِ خاموش تو دستش بود. آنها خاموش پابپای هم راه میرفتند. همدیگر را نمیشناختند. راهگذر به ژاندارم گفت:
مثه اینکه خیال ترکمون زدن نداره. خیلی وخته همین جوری شکمش تو دست و پاشه.»
ـ «آخرش معلوم نشد بچّش مال کیه؟»
ـ «مال اینجاها نیس. میگن مال یه جوونی تو ده بالائیه. عجب دنیایی شده.»
ـ «خیر و برکت از همه چی رفته. خدا کنه خودش سر زا بره بچهشم نفله بشه.»
ـ «زبونم لال، بعضی وختا آدم از کارای خدا سر در نمیاره. چقدره این دختر تو این شهر کتک خورد؟ بازم بچّش نیفتاد که نیفتاد.»
ـ «کاشکی کتک خالی خورده بود. هنوز یکی دو ماه بیشتر نبود که مش غلامرضای مالک سیا کلاه بردش بسّش به گاوآهن که زمین واسش شخم کنه. میگفت نباس بچه حرومزاده تو دس و پای مردم وول بزنه. هر کاری کرد بچّش نیفتاد. مثه سگ هفتا جون داره.»
ـ «مش غلامرضا آدم با خدائیه، میشناسمش. راس میگه. هر کاری کرد خوب کرد. چه جوری بود؟»
ـ «بله، به پاسبان خبر دادن که یه دختری تو سیاکلاه داره میمیره. با سر کار ستوان رفتیم اونجا دیدیم تو مزرعه افتاده خون ازش میره، چند تا دهاتی هم دور ورش بودن. خود مش غلامرضا هم بودش. تحقیقات محلی کردیم معلوم شد مش غلامرضا به خیش بسّه بودش. همه گفتیم شکر خدا که بچّش افتاد. بعد دیدیم دخترک پا شد در رفت و ما هم برگشتیم پاسگاه. طوری نشد. بچهشم نیفتاد.»
تو کمر کش بازراچه، روستایی درشت اندامِ زمختی که زنجیر خرس بچه ای تو دستش بود سبز شد و بچه ها به دیدن خرسک هر که هر چه تو دستش بود به سوی دخترک پرتاب کرد و همه دنبال خرسک افتادند. دخترک هم برگشت و به خرس بچه خیره شد. خنده داغمه بسته ای رو لبان گلفتشن نشست و چند گام دنبلا خرسک کشانده شد. باز ایستاد و باز نگاه کرد وب از براه خودش رفت. آفتاب تو چنگل قایم شد و برق خیابان و زنبوری دکان ها روشن شد.
تو طویله ای که خدیجه شبها در آن میخوابید دوتا خر هم بود که مال خرکچی پیرمردی بودند. طویله مال خرکچی بود که چسبیده به آلونکی بود که خودش با پیرزنی یک چشمی که زن او بود در آن زندگی میکردند. پیرمرد روزها رو خرها کار میکرد و از وقتی که یکی از خرها ناخوش شده بود و از جاش تکان نمیخورد، تنها رو یکی از آنها کار میکرد.
طویله تاریک بود و در و پیکر نداشت. شکافی تو دیوارش بود که از توش آمد و شد میکردند. یکی از خرها پیش آخور ایستاد بود کاه میخورد. خر دیگر به پهلو رو زمین افتاده بود و دست و پاهاش جلوش دراز بود و نفس نفس میزد. دختر، اول خرها را ندید. اما آنها را حس میکرد. هر شب که به طویله میآمد همین جور بود. یکی از خرها چیز میخورد و خر دیگر افتاده بود و خِر خِر میکرد. بعد که چشمانش به تاریکی یار میشد آنها را میدید و وصلههای حنائی رنگ و رو رفتهای که رو تن آنها داغ خورده بود به چشمش میخورد.
یک راست رفت به سوی تخت پِهنِی که گوشهی طویله در تب و تاب بود و خودش را با شکم بر آمدهاش رو آن انداخت و زمانی در تاریکیِ یار نشده نشست. جنبش و نفس کشیدن خرها را حس میکرد. از بودن آنها خوشحال بود. سپس به پشت دراز کشید و سقف کار تُنک گرفتهِ دود زده چوبینِ طویله خیره ماند. از تو آلونک بغل طویله گفتگوی صاحب آلونک و زنش تو گوشش راه باز کرد.
ـ «نمیخوام کسی که بچیه حرومزاده تو شکمشه بیاد تو خونیهء من بمونه. برکت از کارم میره. «پیرمرد گفته بود و پیرزن جوابش داده بود: «چه برکت؟ مگه از خدا غافل شدی؟ سگ تو این طویله نمیمونه. یه الف آدم که شب تا شب میاد رو تخت پِهن گوشهء طویلهء تو میخوابه برکت از کارت میره؟» و پیرمرد گفته بود: «برکت کارم رفته. خرم داره سقط میشه. پس اینا برای چیه؟ فردا که ترکمون زد میشن دوتا. اون یکی خر هم ناخوش میشه.» و یپرزن هیچ نگفته بود و دختر به تیرهای رنج کشیده متروک و غم گرفتهء سقف خیره مانده بود و بو تُرشال تخته پهِن را به درون میکشید.
از بو تُرشال پِهِن را به درون میکشید.
از بو تُرشال پهِن خوشش میآمد. بو خاموشی میداد. بو خواب میداد. جاش گرم و نرم بود. دست و پایش را زیر انبوه آن میدواند و گرمی قلقلک دهنده آن را تو تن خود هورت میکشید. خِرخِر خر ناخوش تو گوشش میکوبید. میدانست که خرک زخم و زیلی بود و هر چه جلوش میریختند. نمیخورد و همیشه چشماش باز بود و خِرخِر میکرد. تو تاریکی نخنما شده سقف طویله خیره مانده بود «پیش خودش فکر میکرد:
«گاسم یه بچه خر کوچیک گشمال میزام. بچیه خر خیلی قشنگه. آدم دلش میخواد بگیردش تو بغل ماچش کنه. گاسم یه بچه خرس بزام. مثه همینن که تو بازار بود. جقده قشنگ بود. چرا کتکش میزدن؟ بابا ننش کجان؟ کاشکی میشد میآوردمش اینجا میگرفتمش تو بغلم میخوابیدم چقده قشنگ بود. اگه مال من بود با هم میرفتیم میزدیم به جنگل اونوخت دیگه شیر و پلنگم کارمون نداشتن. نه. اول ورش میداشتم شب میبردمش خونیه قاسم از خواب بیدارش میکردم. قاسم تا چّشاش به خرس به اون گندگی میافتاد زهله ترک میشد. میگفتم یالله زود باش حالا که آبسّنم کردی بیا بگیرم. اگه نگیری میگم خرسه بخوردت. اما اگه نگرفتم بازم نمیگم خرسه بخوردش. قاسم بچیه خوبیهی.»
هنوز دندانهایش به خنده باز نشده بود که ناگاه پیچ سردی تو نافش دوید. زود دلش آشوب افتاد و سرش این سو آن سو رو پهِن دم کرده موج خورد. درد زود ول کرد و جای آن بیخ دلش ماند. تنش نَم کشیده بود و تو فکر درد ناگهانی بود که چگونه آمد و رفت، که درد باز آمد و تنش خیس عرق شد و از جایش جست و نشست و سپس رو زمین کُنجُله شد و از پشت به پهلو غلتید و باز پا شد نشست و تنش زیر لعاب عرق پیچ و تاب خورد و باز درد رفت و تنش کوفته ماند و لُخت رو تخت پهِن افتاد. به تنش و درونش زلزله دردی افتاده بود. باز منتظرش بود. نمیدانست این درد کجای تنش است. تمام تنش میلرزید و درونش سبک شده بود و دیگر سنگینی شکمش را حس نمیکرد.
حالا باز درد آمد و گرفت و کوفت و ماند. پهِنها را چنگ میزد و به سر و روی خود میپاشید.دندان غرچه میکرد و با ناخن تن خود را میخست. چهرهاش از اشک و عرق تر بود و خاک پهِن روش گرفته بود و ناله از دورنش بیرون میریخت و تنش موج میخورد و سرش میگذاشت جای پاش و تنهائی و درد تو دلش چنگ انداخته بود.
مینالید. گریه میکرد.
چراغ موشی لرزانی که حبابی از دود پرپشتی دور فتیلهاش گرفته بود فضای طویله را سرخگون کرد. همراه آن پیرزن و پیرمردی تو طویلهء هل خوردند. چراغ تو دست پیرزن میلرزید. چهره بیم خورده و توفانی آنها دنبال ناله کشدار رسوائی بپا کنی که از گوشه طویله بلند بود میگشت. پیرزن دید و دانست و گفت: «تو نیا. خوب نیس داره باد میخورده.» و پیرمرد سرش را انداخت زیر و غمناک و بیچاره گفت: «تو هر چه میخوای بگو. این ناخوشی خر ما از بد قدمی این دخترس. اگه این اینجا نیومده بود خر مام از کف نمیرفت. حالا هم که داره میزاد.»
پیرزن برزخ شد و به سوی بستر پهِن رفت و گفت: «حالا وخت این حرفا نیس. مگه نمیبینی مثه مار داره دور خودش پیچ میخوره؟ تو برو بخواب. من خودم بچه رو میگیرم.» پیرمرد سرش را تکان داد و دستش را به دیوار گرفت و رویش را از بستر پهِن گرداند و رو زمین تف کرد و برگشت تو آلونک.
پیرزن آمد بالای سر دختر که میلرزید و نگاه بیم خوردهِ یارجوئی تو چهرهاش موج میخورد و چشمان سیاهش از میان خاربست مژهها جسته بود و با جابجا شدن پیرزن و چراغ موشی میگشت و تنش پیچ و تاب میخورد و درد زلزله به جانش انداخته بود و چهرهاش تاسیده شده بود و شکم و پستانهایش از گریبان جِر خوردهاش بیرون جسته بود. پیرزن چراغ را جای آجری که چون دندان کنده شدهای تو فک دیوار دهن باز کرده بو گذاشت و رو دختر خم شد و نشست و دستهای او را به دست گرفت.
دختر با شوق دردناکی دستهای پیرزن را چسبید و او را با زور جوان دخترانهاش به سوی خود کشید. دستها تو هم قلاب شد و درد دختر تو تن پیرزن راه یافت و میخ گداختهای تو نخاع دختر دوید و از جا کنده شده و در دم بیجنبش رو بستر پهن افتاد و پاهایش از هم باز شد. لاشه دختر شل شد و لخت شد و دستهای پیرزن ول ماند و درد و نگاه زخم خورده دختر مرد و تلاش و پیچ و تاب و ترس و تنهائی همراه بچه و جفت و شُر شُر خون بیرون ریخت و نعره بچه، سیاهی خونین را شست.
پیرزن بچه و جفت را گذاشت رو بستر پهن و شتابزده پا شد رفت تو آلونک و در دم با یک تکه گونی و یک کارد گنده برگشت به طویله. ناف بچه را برید و جفت را، گرم و خونین و آماس کرده، به گوشهای پرت کرد «یه دختر دیگه» پیرزن غرغر کرد و آن را لای گونی پیچید و تو چهرهاش خندید و بردش جلو نور چراغ و انگشت درشت و ناخن گره خورده و خرد شدهاش را تو حلق بچه تپاند و سق او را برداشت و نعره طفل بلند شد و یپرزن با دهن بیدندان برایش موچ کشید.
بچه تو بغل دختر بود و چراغ میسوخت و بچه زار میزد و سایههای سرخ و سیاه چراغ، طویله را به دهن کجی انداخته بود و پیرزن آنجا نبود. زاری کودک با صدای خرخر خر ناخوش قاتی شده بود. نفس تبدار خر پرههای بینیِ جر خوردهاش را از هم میشکافت. خر دیگر هر چه در آخور بود خورده بود و حالا رو چهار دست و پا خوابیده بود و جلوش را نگه میکرد.
از فریاد بچه که بغل کونش زق زق میکرد به هوش آمد و گرمی و سنگیین و بخور بوی خون گرفتهِ کودک، سرش را به سوی او یله کرد. دستش دور طفل حلقه زده بود. ترسید، نیم خیز شد و تو صورت نوزاد ماهرخ رفت و لبهای داغمه بستهاش از هم باز نشد و چهره و چشمانش خندید و ناگهان موجی خون تو چهار بست کمرش جوشید و ُشّری از میان پایش بیرون ریخت و چشمانش سیاهی رفت و تندی نشست و چندتا اوق خشکه زد و داغمه لبهاش پاره شد و کف چسبناکی رو چانهاش ول شد و نگاهش به خر ناخوش افتاد و بالا آورد.
سپس شتابزده برگشت بچه را ورانداز کرد. آنگاه از جایش پا شد. تنش رویاهاش میلیرزید. بچه را بلن کرد گرفت تو بغلش. ساقهای پاش سرخ و تر بود. زانوهاش میلریزید. پهن پول زیر پاهاش خالی میشد. گونی را دور بچه پیچید و از طویله بیرون آمد.
تو کوچه کسی نبود. بانگ خروسی که بغل گوشش از رو دیوار جیغ کشید دلش را تو ریخت. سردش شد و لرزید و ترسید و زیر بازارچه یک خرکچی را دید که دو تا بار کود رو الاغ جلوش تلولو میخورد و او با بیل به سگهایی که دورش واق واق میکردند حمله برده بود. بو گند آغشته با خاکستر تنیده تو گالهها، دماغش را سوزاند. از الاغها جلو افتاد و بیرون بازارچه ستاره صبح را دید که تو پیشانی آسمان زُق زُق میکرد و خیابانِ گل و گشادِ دکانها در آن به خواب رفته، او را به خود کشید و به سوی پل راهیش ساخت.
ژاندارمی تفنگ به دست تو اتاقک چوبی پاسگاه با بپا میشد. دختر اندام نزار بچگانه خود را به آن سوی خیابان که پاسگاه نبود و ژاندارم نبود کشانید و از لای سایه روشن هوای مه گرفته سحر به پل نزدیک شد.
«همونجا که هسِ وایسا!» پرده گوش دختر خراش خورد. به تکاپو افتاد و تند دوید.
«اگه وانسّی میزنم!» دختر سکندری میخورد و سنگینیش جلو افتاده بود و بچه تو بغلش لنگر میخورد و درونش میسوخت. دیوار سنگی پل او را در آغوش کشید و سپس پل خالی ماند و جنگل او را بلعید.
ژاندارم به سوی پل گردن کشیده بود. پل خالی گوژپشت بود. سپس سرش را تو راهرو هل داد و داد کشید.: «قربونلی! قربونلی!: ژاندارم یقه باز سر برهنهای که یک سر نیزه رو کپلش آویزان بود از تو آمده بیرون. نگهبان به او گفت:
«برو زود به سرکار ستوان بگو یه نفر ـ یه زن که یه چیزی تو بغلش بود مثه گلوله از پل گذشت و زد به جنگل» ژاندارم یقه باز سربرهنه که چشمانش را میمالید و دهن دره میکرد گفت:
«اگه واسه اینکار بیدارش کنیم کفرش در میآد. خوبه هیچ نگیم.»
پس برو گروهبان نگهبانو بیدار کن و زود بیارش اینجا.» نگهبان گفت و نگاهش تو سیاهی جنگل کندوکو میکرد. ژاندارم یقه باز سر برهنه رفت و تو و زود با یک سرجوخه برگشت. ژاندارم نگهبان اخم کرده بود و رو پل نگاه میکرد و سر جوخه را ندید و او را حس کرد.
«کی بود؟ چی باش داشت؟ » سر جوخه هولکی پرسید:
«مثه یه زن بود. حتما زن بود. اما یه چیزی تو بغلش بود. زد به جنگل. خیلی دسپاچه بود. مثه اینکه یکی عقبش کرده بود.»
نگهبان به جنگل نگاه میکرد و نمیخواست تو رو سرجوخه نگاه کند. از او بدش میآمد ژاندارم سر برهنه یقه باز و سرجوخه رفتندتو و بعد سه نفر شدند و بیرون آمدند. هُرم سر کار ستوان تو دماغ نگهبان خورد و خبردار ایستاد و بعد او را دید. تفنگش میان سه انگشت دست راستش بغلش ایستاده بود. سرکار ستوان ده تیری تو کمر بندش خوابیده بود خلقش تنگ بود و خواب تو چهرهاش موج میخورد و سیگار تازه آتش گرفتهای میان لبهاش چسبیده بود.
«چراغ قوه رو بردار.» سرکار ستوان گفت و ژاندارم یقه باز سر برهنه رفت و با چراغ قوهء درازی برگشت . دیگر سرش برهنه نبود و یقهاش بسته بود. هر سه رفتند به سوی پل. نگهبان سر جاش ایستاده بود و پشت سر آنها نگاه میکرد. و حالا آزاد ایستاده بود. رو پل رسیدند. صدای تاق تاق میخ کفشهاشان تو هوا خال میانداخت. دیگر نگهبانِ دم پاسگاه آنها را نمیدید.
«اگه ردّشو پیدا کردین منو صدا کنین. قربونلی تو برو این طرف، اکبر تو هم برو اون طرف.» سرکار ستوان این طرف و آن طرف را با دست به آنها نشان داد و خودش ایستاد و سر تا پای درختان جلو خود را ورانداز کرد. بعد خودش هم آن راهی رفت که نه آنطرف و نه اینطرف.
صدای شاخه به شاخه شدن پرندگان خواب زده و جیغ جغدها بلند بود. زنجرهها و سوسکها وز وز میکردند و برگ درختان میلرزید و خش خش میکرد و آب تو جو میلولید و ته رخِ آسمان از لای شاخهها سوسو میزد. صدای ذوق زدهای خاموشی جنگل را خراشید: «سرکار ستوان پیداش کردم.» و هنگامی که سرکار ستوان خودش را به ژاندارم رسانید سر جوخه هم سر رسید زنی چندک رو بروشان، رو زمینن نسسته بود. سرکار ستوان با نور چراغ قوه تیرگی خاموش جنگل را درید.
« چی همرات بود. چیکارش کردی؟ »سرکار ستوان تو سر دخترک داد زد. و بعد سر جوخه خندان گفت: «این همون دختر دیوونهاس که بچیه حرومزاده تو شکمشه.» و سرکار ستوان باز داد زد: «پدر سوخته زود باش بگو. بقچتو چیکارش کردی:» و آنگاه ژاندارمی که سرجوخه نبود خیز برداشت به طرف دخترک و شانهاش را چسبید و تکان داد و داد کشید: «دِ جون بکن حرف بزن.» چشمان دختر از لای فضای خالی میان هیکل ژاندارمها، آن دورها نگاه میکرد.
افسر پیش دخترک رفت و چراغش را خاموش و روشن کرد و دور ور او را کاوید و نور چراغ چشمان از چشمخانه بیرون جسته دختر را آزرد، و پای افسر توی تل خاک نمناکِ تازه زیر و رو شدهای فرو رفت.
ژاندارمها خاک پوک نمناک را پس زدند. بچه نمایان شد. افسر راست ایستاد و نفسش را قورت داد و گفت: «ببرینش پاسگاه.» و ژاندارمها دخترک را به سوی پاسگاه راندند و یکیشان هم بچه را بغل کرده بود و افسر تو جیبش دبنال سیگار گشت و چشمانش رو رّد شیارهای دور گودال بود. بعد تکمه شلوارش را باز کرد و تو گودال شاشید و چراغ قوه را روشن کرد و به شاش خودش نگاه کرد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#798
Posted: 4 Apr 2014 18:48
پاچه خیزک
از کتاب: روز اول قبر
نویسنده: صادق چوبک
بازارچه دهکده آب و جارو شده بود و هوای خنکی زیر چنار تناوری که بالای سر آبانبار چتر زده بود موج میزد. شتکهای گل آبِ نمناک روی قلوه سنگهای میدان کوچک ِ زیر چنار نشسته بود. دکانهای کوتوله قوزی دور میدان چیده شده بود.
گُله بُگله کنار جوی تنبل و ناخوش دور میدان، برزگران و کارگران نشسته بودند و نان پیچههاشان جلوشان باز بود و نهار میخوردند و قهوهچی برو برو کارش بود و نسیم ولرم خرداد خواب را تو رگها میدواند. .....
..... ناگهان مش حیدر بقال از تو دکان خود فریادی کشید و با تله موش نکرهای که با دو دست، دور از خودش گرفته بود از تو دکانش بیرون پرید و آن را گذاشت جلو دکان. از شادی رو پاش بند نمیشد و دستهایش به هم میمالید و دور ور تله وَرجه وُرجه میکرد.
از نعره مشحیدر جنب و جوشی در مردم افتاد و دکاندارها کار و بارشان را ول کردند و بسوی تله موش هجوم آوردند. مش حیدر نیشش باز بود و شادی تو چهرهاش موج میخورد. نانوا و نعلبند و پالاندوز و مسگر و عطار و علاف با آستینهای بالا زده و یقههای چاک و چشمان ور دریده از دیدن تله مست شادی بودند.
«ببین آخرش گیر افتاد. شکمش آخر جونشو به باد داد. خدا پدر سلطونلی رو بیامرزه که گفت گردو بو داده بذار تو تلش. یه بار جّسی ملخه، دو بار جّسی ملخه، آخر به چنگی ملخه. اما به بینا قد یه گربس . نیس؟»
هیچکس نمیتوانست موش را از بالا ببیند. تله زمخت بود. پنج طرفش با تخته پوشیده بود. فقط جلوش میلههای باریک سیمی داشت، مثل میلههای در زندان که این دیگر کشوی بود و به بالا و پائین میرفت. یک سوراخ کوچک به اندازه یکشاهی سفیدرو تله بود که از آن تو هم میشد داخل تله را تماشا کرد. و هیچکس نمیدید که «قد یه گربس.»
مشحیدر با احتیاط، مثل اینکه بخواهد صندوقچه دخل دکان خودش را نوازش کند، تله را دو دستی از رو زمین بلند کرد. اول از تو سوراخ آن سرک کشید. هی سر خودش را جلو و عقب برد تا خوب تو تله را تماشا کند، بعد تله را گرفت روبروی صورتش و از پشت میلهها به موش خیره شد.
موشِ چرب و چیلی گنده چرک مردهای پوزهاش را به دیوار تله میکوبید و نفس نفس میزد و سبیلهایش لهله میزد. تکه گردوی دوده زده نیمه خوردهای هم کف تله افتاد بود. موش پس از آنکه گیر افتاده بود دیگر اشتهایش کور شده بود و به آن دهن نزده بود.
مش حیدر سرش را با شادی از تله برداشت و چنان که گوئی خوراک خوشمزهای خورده بود سرش را با لذت تکان تکان داد و بعد تله را دو دستی، مثل کاسه حلیم به کلاهمال پهلو دستی خود تعارف کرد و گفت:
«مش عباس ترا بخدا ببین یه قد یه بره تُفلیُه! نیس؟ واسیه لای پلو خوبه! نیس؟»
کلاهمال ذوقزده تله را گرفت و دستهای خرسکی بود و کف صابون و پشم بشان جسبیده بود و چشمانش را توی تلهِ تاریک دراند. موش وحشتزده و سرگردان. تو تله میلولید و رو دو تا پاش وا میایستاد و خودش را به دیوار تله میکوبید و میلههای باریک فولادی آن را گاز میگرفت. تله بو گند میداد. بو نمد خیس خورده کپکزده میداد.
تله دست به دست گشت. مسگر با حرص آن را از دست کلاهمال قاپید و پالاندوز آن را از مسگر و نعلبند آن را از پالاندوز گرفت. یک ژاندارم ، صف جمعیت را شکافت و آمد تله را از دست عطار که تازه آن را از پالان دوز گرفته بود و هنوز خوب آن را تماشا نکرده بود قاپ زد و توش ماهرخ رفت.
مشحیدر هولکی، مثل اینکه دید مالش را دارند تاراج میکنند، تله را از دست ژاندارم قاپید و گفت:
«محض رضای خدا بدش من، ولش میکنی میره سر جای اولش. سه ماهه جون کندیم تا گیرش آوردیم.»
ژاندارم برزخ شد و گفت:
«مگه میخوام بخورمش. تو هم بابا شپیشت اسمش منیژه خانومه.» مشحیدر هیچ نگفت و باز گرم تماشای موشِ تو تله شد.
دوباره تله میان جمعیت رو زمین گذاشته شد. غلام پست و یک چاروادار و چند تا کشاورز هم به جمعیت اضافه شدند. یک نفتکش گنده هم از راه رسید و یک راست رفت بغل پمپبنزین ایستاد و لولهاش را وصل کرد به انبار و مثل بچهای که پستان دایه را به دهن بگیرد به آن چسبید.
مشحیدر چشم از تله بر نمیداشت. ریش حنائی رنگ و روفتهی چرکی داشت. چشمانش کجکی، مثل چشم مغولها بالای گونههای برجستهاش فرو رفته بود. طاقت نیاورد که تله بیکار رو زمین بماند؛ باز آن را برداشت و از پشت میلههای زنگ زدهاش موش را تماشا کرد و بعد با لذت گفت:
«جالا باید این ولدلازّنارو یجوری سر به نیّسش کنیم که تخم و ترِکش از زمین بره. این پدر منو در آورده. منو از هّسی ساقط کرده. یه خیک پنیرمو به تمومی نفله کرده و هر چه صابون داشتم جویده و خاک کرده.» بعد رویش را به نعلبند کرد و گفت: «حالا تو میگی چیکارش کنیم که باعث عبرت موشای دیگه هم بشه؟»
نعلبند که طرف شور قرار گرفت خیلی باد کرد و خودش را گرفت و لب و لوچهاش را جمع و جور کرد و گفت: «کاری نداره. یه ذره در تله رو بلن میکنیم؛ دمبش که از تله بیرون اومد در تله رو میاندازیم پائین. بعد دمبش رو غُرس میگیریم از تله میاریمش بیرون دور سرمون میچرخونیم بعد چنون میزنیمش زمین که هف جدش پیش چشمش بیاد.» بعد از این اختراع، از خودش خوشش آمد و نیشش باز شد و به جمعیت نگاه کرد تاببیند آنها چه میگویند.
پالاندوز از نظر نعلبند خوشش نیامد و حکیمانه گفت:
«نه، نه، اینطور خوب نیس. این موش معمولی نیس. مگه نمیبینی قد یه گربس. بچه موش نیس که بشه دمبشو گرفت و دور سر چرخوندش و زدش زمین. این رو میباس همینطوری که مش کریم گفت، در تله رو یواش بلن کنیم دمبش که بیرون اومد در تله رو بذاریم. بعد باز یواش یواش در تله رو بالا بکشیم. و یواش موشو بکشیمش بیرون، همچین که نصبهی تنش از تله بیرون اومد، یهو در تله رو، رو تیره پشتش اینقده زور بیاریم تا کمرش بشکنه. بعد بیاریمش بیرون ولش کنیم میون کوچه. نه اینکه تیره پشتش شکسّه، دیگه نمیتونه بدوه. با دو دسّاش راه میره و نصبه تنش دنبالش رو زمین میکشه. بعد که خوب تماشاش کردیم یه لَغت میزنیم روش میکشیمش...»
کلاهمال تو حرف پالاندوز دوید و گفت: «نه، اینجوری خوب نیس ریقش در میاد دلمون آشوب میشه.»
مشحیدر گفت: «تله هم نجس میشه.»
پالاندوز گفت: «تله حالاشم نجّسه؛ هر قد آبش بکشی طاهر نمیشه.» آنوقت بزرخ شد.
ژاندارم گفت: «من تیرانداز ماهریم، آتش سیگارو از صد قدیمی زنم. همتون برین کنار، یکی در تله رو واز کنه تا از تله دوید بیرون جنون با تیر میزنمش که جا در جا دود بشه بره هوا. اما باهاس پول فشنگو به من بدین.»
شاگرد شوفری که با دهن باز و خنده مسخرهاش تو دهن ژاندارم نگاه میکرد گفت: «دکی! تا که از تله در اومد که یه راس میره سر جای اولش سر خیک پنیرا. بابا اویوالله که تو هم خوب جائی فشنگ دولتو آب میکنی.»
ژاندارم اوقاتش تلخ شد و به شاگرد شوفر ماهرخ رفت. ژاندارم اهل محل بود و شاگرد شوفر تهرانی بود و ژاندارم ازش حساب میبرد و از لهجه سنگین و کشدارِِ تهرانیاش میترسید.
صدای گرفته نانوا سکوت را شکست: «خودتونو راحت کنین بدین بیندازمش تو تنور خلاص بشه. یه وخت یه بچه گربهای بود که خیلی اذیت میکرد، انداختمش تو تنور جزغاله شد. هیچی ازش نموند.»
غلام بست پرخاش کرد: «جونو یکی دیگه داده، باید همون خودشم بُسونه. گناه داره، بدکاری کردی.»
نانوا پیروزمندانه گفت: «کفُارهشو دادم. دهشاهی دادم به گدا.»
برزگری که یک لقمه نان سنگک تو دستش مچاله شده بود گفت: «یه سیخ درازی بیاریم همینطوری که تو تله هسش شکمش پاره کنیم.»
شاگرد شوفر گفت: «از همه بهتر اینه که نفت بریزیم روش آتیشش بزنیم. تو شهر، ما هر وخت موش میگیریم آتیشاش میزنیم. همچین میدوه بدمّسب مثه گولّه.»
همه ساکت شدند. مشحیدر که موش مالش بود و مثل دارائی خودش به آن ادعای مالکیت داشت، از پیشنهاد شاگرد شوفر ذوق کرد و گفت: «ای چه دُرُس گفتی. همین کارو میکنیم.» و بعد دوید رفت تو دکانش و یک شیشه نفت که یک قیفِ زنگزده سرش لقلق میزد آورد.
شاگرد شوفر گفت: «بذارین من واسطون درست کنم.» هیچکس حرف نزد. مشحیدر گفت: «راس میگه. بذارین خودش دُرُس کنه. اما قربونتم فرارش ندی ها.»
شاگرد شوفر رفت پهلوی تله و در حالیکه آن را یِله میکرد و ذره ذره درش را بلند میکرد گفت: «خاطر جمع باش، با. اگه گرگ باشه از دسّ من نمیتونه فرار کنه. مگه دسّ خودشه؟»
آنوقت دم موش از لای تله بیرون افتاد. بعد در تله را پائین کشید و آهسته روی دمش زور آورد. چند تا حیغ نازک کوتاه از موش بیرون پرید. با ناخن رو کف تله میخراشید و میکوشید راه فراری پیدا کند.
شاگرد شوفر رویش را به مشحیدر کرد و گفت: «ببین دُرُس شد. من دمشو میگیرم میارمش بیرون. شما باید زودی روش نفت بریزین. «بعد رو کرد به ژاندارم و گفت: «شما هم داشم عوضی که فشنگتو حروم کنی کربیتو داشته باش تا مشدی نفتو ریخت روش، شمام کربیتو بکشین. دیگه کارتون نباشه. یه دقه بعدش از جهنم سر در میاره.»
آنوقت با یک حرکت دم موش را گرفت و از تله بیرونش آورد و سرازیری تو هوا نگاهش داشت. آنهائی که نزدیک تله بودند پریدند عقب. موش کمرش را خم کرد و سرش را بر گردانید که دست شاگرد شوفر را بجود. شاگرد شوفر تکان تکانش میداد و نمیگذاشت سرش را بلند کند. از پوزه موش خون بیرون زده بود. دست و پایش پاکیزه و شسته بود. کف دست و پایش مثل دست و پای آدمیزاد بود. مثل دست و پای بچه شیر خوره، سرخ و پاکیزه بود. موهایش موج می خورد و وحشت تو چشمان گردِ سیاهش میلرزید.
مشحیدر از هولش شیشه نفت را رو موش خالی کرد و موش جاخالی داد و نصف نفتها ریخت رو زمین و ژاندارم فوری کبریت کشید و گرفت زیر پوزه موش که موش گُر گرفت و شاگرد شوفر هولکی انداختش رو زمین.
جمعیت با ترس و شتاب میدان را برای فرار موش خالی کرد. موش چون تیر شهابی که شب تابستان میان آسمان گُر بگیرد، الو گرفت و دیوانهوار پا گذاشت به فرار، گوئی در میان جمعیت وبا افتاده بود که همه پا گذاشتند به فرار.
موش مثل پاچه خیزک در رفت و رفت تا رسید زیرِ نفکتش و تا جمعیت خواست به خود بجنبد. نفتکش با صدای رعد آسائی منفجر شد و باران بنزین بر سر مردم و دکانها بارید و دنبال آن ناگهان انبار بنزین، مانند بمبی ترکید و سیل سوزان بنزین مثل اژدها دنبال مردم فراری توی دهکده به راه افتاد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#799
Posted: 4 Apr 2014 21:06
جای نشستن
از کتاب: قلقلک
نویسنده: عزیز نسین
برگردان: رضا همراه
زن و شوهر خسته و وامانده وارد دفتر معاملاتی شدند، روی دیوارها پر از نقشه زمین های فروشی و آگهی آپارتمان های اجاره ای بود، توی دفتر دو تا میز تحریر بزرگ دیده می شد. کسی که پشت میز بالای دفتر نشسته بود، عینک به چشم داشت و روزنامه مطالعه می کرد. دومی که داشت با تلفن حرف می زد، کچل بود.
مرد عینکی سرش را از توی روزنامه بلند کرد، قد و بالای زن و شوهر را دید زد و پرسید: .....
..... - فرمایشی داشتید؟!
قبل از این که زن و شوهر حرفی بزنند دو تا شریک به روی هم نگاه کردند و با چشم و ابرو به هم فهماندند «فایده نداره! ...». شوهر با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت:
- یک آپارتمان دو سه اتاقه می خواهیم ...
مرد عینکی پرسید:
- فروشی باشد؟
- نه، کرایه ای ...
مرد عینکی اخم هاشو تو هم کرد و مشغول روزنامه خواندن شد ... کچله پرسید:
- اجاره اش در چه حدود باشه؟
- در حدود ششصد لیره ...
- تا هشتصد می تونین بدین؟
زن و شوهر با سر اشاره مثبت کردند ... و بنگاهی گفت:
- بفرمایید بنشینین تا دلال ها بیان ببرن نشونتون بدن ...
تو دفتر هست تا جای نشستن بود. یک کاناپه بزرگ بالای دفتر و پنج تا صندلی چوبی جلوی در قرار داشت ...
زن و شوهر به روی هم نگاه کردند. نگاهشان بدون تصمیم بود. شوهره به طرف یکی از صندلی های چوبی رفت ولی زن چون خیلی خسته بود روی کاناپه نشست ... هر دو ساکت و بی حرف مشغول تماشای آگهی ها و نقشه های روی دیوار شدند.
مرد عینکی سرش را از روی روزنامه بلند کرد . به شریکش گفت:
- طلا باز هم ترقی کرده ...
- معلوم بود ترقی می کنه، مگه من بهت نگفتم سی چهل هزار لیره طلا بخریم. اگه به حرف من گوش داده بودی ده پونزده هزار لیره استفاده می کردیم.
در باز شد. یک زن و مرد آمدند تو. قیافه ی آن ها نشان می داد آدم های پولداری هستند. مرد اندامی چاق و گنده داشت و خانم خوشگل و بلند قد بود.
اول مرد عینکی و بعد هم شریک کچلش جلوی پای آن ها بلند شدند:
- بفرمایین قربان
مرد چاق و گنده بدون این که به صورت بنگاه دارها نگاه کند همان طوری که به نقشه ها و آگهی های روی دیوار خیره شده بود جواب داد:
- یک خونه ویلایی بزرگ می خواهیم ...
- قربان فروشی باشد یا کرایه؟
- کرایه ای ...
- خواهش می کنم بفرمایید بنشینید ... یک چایی میل کنید. تا در خدمتتون بریم نشون بدم! ضمن گفتن این حرف ها زیر چشمی به زن اولی که روی کاناپه لم داده بود نگاه کرد ...
مرد چاق و گنده با حرکت سر اشاره کرد که نمی نشیند ...
بنگاهی کچل پرسید:
- شوفاژ هم داشته باشه؟
- مرد چاق با عصبانیت جواب داد:
- مگه ممکنه یک ویلا شوفاژ نداشته باشد؟! من یک ویلای عالی می خوام!
زن و شوهر اولی به روی یکدیگر نگاه کردند و مرد به زنش اشاره کرد از روی کاناپه بلند بشه بیاد روی صندلی های چوبی بنشیند ... زن بدون اراده دستور شوهرش را اطاعت کرد!
بنگاه دار عینکی گفت:
- قربان یک ویلای عالی داریم اجاره اش شش هزار لیره می شه ...
مرد چاق و گنده عصبانی تر جواب داد:
- من از شما قیمت نخواستم. گفتم ویلاش خوب باشد ...
بنگاهی کچل با تردید و ترس گفت:
- اجاره یک سال را پیش می خواهند!
مرد چاق و گنده از عصبانیت صورتش مثل لبو سرخ شد:
- شما چرا این قدر از پول حرف می زنید؟ گفتم که پولش مهم نیس!
مرد اولی به زنش اشاره کرد: «پاشو بریم» زنش آهسته بلند شد. شوهر هم از جایش بلند شد ... می خواستند بروند پی کارشان در این موقع دلالی که مشتری ها را برای دیدن خانه می برد با دو نفر وارد دفتر شد ... و گفت:
- مشتری ها خانه را پسندیدن ولی صاحبخانه سه ساله اجاره اش را پیش می خواد.
بنگاهی عینکی پرسید:
- اجاره اش چه قدر شد؟
- ماهی ده هزار لیره!
- نتیجه چی شد؟
- رفتن پول بیارن
زن و شوهر اولی تصمیم گرفتند تا احترامشان باقیست رفع زحمت کنند! با این مشتری ها و این معاملات کلان که داشت انجام می شد کسی دیگر به حرف آن ها گوش نمی داد ... مرد دهانش را باز کرد که اجازه مرخصی بخواهد. اما بنگاه دار کچل مهلت نداد و به دلالی که آمده بود زن و مرد پولدار را نشان داد و گفت:
- با خانم و آقا برو ویلای «کوهیلان» را نشون بده ...
مرد چاق و گنده و خانمش با دلال رفتند و بنگاهی عینکی به زن و شوهر اولی گفت:
- شما یک دقیقه بنشینید الآن برمی گرده ...
زن و شوهر دوباره روی صندلی های چوبی نشستند ...
در این موقع یک زن چادری و تکیده آمد تو و بدون سلام و علیک گفت:
- اتاق خالی دارین؟ ... بس که گشتم پدرم در آمده ... پاهام تاول زده ... تو رو خدا یک جای خوبی برای من پیدا کنین.
زن اولی که از خودش بدبخت تر هم می دید از روی صندلی چوبی بلند شد و روی کاناپه نشست ...
بنگاه دار کچل گفت:
- والله اتاق خالی خیلی کمه مادر ... چند روز پیش یکی داشتیم گرفتن ... بعد هم فکر کرد و ادامه داد:
- یکی داریم کمی دوره ...
- عیب نداره برادر ... اگه زیر زمین هم باشه می خوام ...
مرد اولی نگاهی غرورآمیز به زنش کرد و سیگاری آتش زد ... بنگاهی عینکی از زنه پرسید:
- خانم چه قدر کرایه می تونی بدی؟
- ماهی صد لیره.
بنگاه دار کچل با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
- خواهر با صد لیره این روزها برای آدم فاتحه هم نمی خونن ...
- برادر به خدا اینم برامون زور داره ... مرد اولی هم از جایش بلند شد و رفت روی کاناپه بغل دست زنش نشست و پاشو انداخت روی پاش و کمی فیس کرد.
زن چادری و بنگاه دار کچل مدتی چانه زدند، وقتی زن غرغر کنان بیرون رفت یک مرد و زن جوان وارد شدند و زن که از رفتارش معلوم بود به شوهرش تسلط کامل دارد گفت:
- یک خونه مناسب می خواستیم ...
بنگاهی عینکی با خونسردی پرسید:
- کرایه اش چند باشه؟
این حرف به خانم خیلی بر خورد! با عصبانیت جواب داد:
- کرایه چیه؟ ... می خواهیم بخریم ...
مرد عینکی و شریک کچلش مثل فنر جلوی پای زن و شوهر جوان بلند شدند و اشاره به کاناپه کردند:
- بفرمایین بنشینید ...
زن و شوهر اولی آرام از روی کاناپه بلند شدند و رفتند دوباره روی صندلی های چوبی نشستند!
شوهر جوان با سر اشاره کرد «نمی نشینیم ...» و زنش گفت:
- ما عجله داریم. مشخصات خونه هایی را که دارید بفرمایید زودتر معامله را تمام کنیم ...
بنگاه دار عینکی نقشه ای را روی دیوار نشان داد و گفت:
- یک خونه ای در خیابان «جنت» داریم که قیمتش هم مناسبه دو میلیون و هشتصد هزار لیره!
زن صدای مخصوصی از دهنش در آورد:
- پیف! ما خودمان یک ویلا در خیابان جنت داریم که سال هاست خالی افتاده!
زن و شوهر اولی دست و پایشان را کمی جمع کردند و بنگاه دار عینکی دکمه هاش را بست و نقشه ی دیگری را نشان داد:
- توی خیابان «کوثر» یک ویلای دو هزار متری داریم که هشتصد متر زیربنا داره ...
زن جوان پرسید:
- استخر شنا و زمین تنیس داره؟ ...
- نخیر ... ولی خودتان می تونین بسازین ...
- ما وقت و حوصله ی این کارها را نداریم. سالی دو سه ماه این جا هستیم اونم با عمله و بنا سر و کله بزنیم؟!
مرد اولی آهسته و آرام از جاش بلند شد، دست زنش را گرفت و کشید ... از در که بیرون رفتند مرد عینکی از شریک کچلش پرسید:
- اینا کی بودن؟! چی کار داشتن؟
شریکش جواب داد:
- راستش من هم نفهمیدم ... تو بنگاه روزی صد هزار نفر میره و میاد آدم که نمی تونه به حرف همه گوش بده!! انگار این دو تا خل بودند!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#800
Posted: 5 Apr 2014 18:40
چنار
نویسنده: هوشنگ گلشیری
نزدیكیهای غروب بود كه مردی از یكی از چنارهای خیابان بالا میرفت. دو دستش را به آرامی به گرههای درخت بند میكرد و پاهایش را دور چنار چنبره میزد و از تنه خشك و پوسیده چنار بالا میخزید. پشت خشتك او دو وصله ناهمرنگ دهنكجی میكردند و ته یك لنگه كفشش هم پاره بود.
مردم كه به مغازهها نگاه میكردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا كردند. زنِ جوانی كه بازوهای بلوریش را بیرون انداخته بود دست پسر كوچک و تپلمپلش را گرفت و .....
..... به تماشای مرد كه داشت از چنار بالا و بالاتر میرفت پرداخت. جوان قدبلندی با دو انگشت دست راستش گره كراوتش را شل و سفت كرد و بعد به مرد خیره شد. آنگاه برگشت و نگاهش را روی بازو و سینه زن جوان لغزاند.
سوراخهای آسمان با چند تكه ابر سفید و چرك وصله پینه شده بود و نور زرد رنگِ خورشید نصفِ تنة چنار را روشن میكرد. مرد كه كلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسید: «برای چی بالا میره؟»
مرد خپله و شكم گندهای كه پهلوی دستشایستاده بود زیرِ لب غر زد: « نمیدونم. شاید دیوونهس.»
جوانك گفت: «نه دیوونه نیس. شاید میخواد خودكشی بكنه.»
مرد قد بلند و چاقی كه موهای جلو سرش ریخته بود با اعتراض گفت: «چه طور؟ كسی كه خودكشی میكنه دیوونه نیس؟ پس میفرماین عاقله؟»
پاسبانی از میان مردم سر درآورد و با صدای تودماغیش پرسید: «چه خبره؟»
اما مردم هیچ نگفتند، فقط بالا را نگاه میكردند. مرد تازه از سایه رد شده بود. آفتاب داشت روی كت و شلوار خاكستریش میلغزید. پاسبان كه از بالای درخت رفتن مرد آنهم در روز روشن عصبانی شده بود باتومش را محكم توی مشتش فشرد و داد زد: «آهای یابو بیا پایین! اون بالا چكار داری؟»
مردی كه تازه خودش را میان جمعیت جا به جا میكرد ریز خندید. پاسبان برگشت و زلزل به او نگاه كرد و دستش را روی باتومش لغزاند و دوباره چشمهای ریزش برگشت و روی مردم سر خورد بعد غر زد: «چه خبره؟ مگه نون و حلوا قسمت میكنن؟»
آنگاه چند نفرا را هل و هیل داد و برگشت. مرد را كه بالای چنار رسیده بود نگاه كرد. با دو انگشت دست راستش نوك سبیلش را كه وی لب بالاییش سنگینی میكرد تاب داد و ساكتایستاد.
زن ژنده پوشی كه بچهای زردنبو به كولش بود توی جمعیت ولو شد. دستش را جلو یكی دراز كرد و گفت: «آقا ده شاهی!» اما وقتی دید همه بالا را نگاه میكنند او هم نگاه تو خالیش را روی درخت لغزاند. مف بچهاش مثل دو تا كرم سفید تا روی لب پایینش لغزیده بود.
زن چادر به سری كه دو تا بچه قد و نیم قد دنبالش میدویدند از آن طرف خیابان بهاین طرف دوید و وقتی مرد را بالای چنار دید گفت: «وای خدا مرگم بده! اون بالا چكار داره؟ جوون مردم حالا میافته.»
هیچ كس جوابی نداد. فقط زن گدا دستش را جلو مردی عینكی كه با سماجت داشت مرد را بالای چنار میپایید دراز كرد و گفت: « آقا ده شاهی!» بچهاش با چشمهای ریز و سیاه مردم را میپایید و با نوك زبان مفش را میلیسید. دستهای كثیف و زردش را كه استخوانی و لاغر بود تكان میداد. چند تار موی سیخ سیخی از زیر لچك سفید و كثیفش بیرون زده و روی صورتش ولو بود. زن گدا چادر نمازش را روی سرش جابه جا كرد. چارقد چرك تابی كه موهایش را پنهان میكرد با سنجاق زیر گلویش محكم شده بود.
مرد عینكی به آرامی گفت: «خوبه یكی بره بالا بگیردش تا خودشو پایین نندازه.»
جوانك گفت: «نمیشه...تا وقتی یكی به اونجا برسه اون خودشو تو خیابون انداخته. بعد به زن گدا كه جلوش سیخ شده بود گفت: «پول خرد ندارم.»
ماشینها یكی یكی توی خیابان ردیف میشدند. از سواری جلویی دختر جوانی سرش را بیرون آورده بود و مرد را كه داشت بالای چنار تكان میخورد میپایید. مرد شكم گندهای كه كراوات پهنی زیر یقه سفیدش آویزان بود از سواری پایین آمد و به جمعیت نزدیك شد. چند پاسبان از راه رسیدند و در میان مردم ولو شدند. پاسبانها مردم را متفرق كردند. اما مردم عقب و جلو رفتند و دوباره جمع شدند. مرد چاق كراواتی از پاسبان سیبیلو پرسید: «چه خبره؟ اون مرتیكه بالای چنار چكار داره؟»
پاسیان با ترس دو پاشنه پایش را محكم به پایش را محكم به هم كوبید و سلام داد. بعد زیر لب گفت: «جناب سرهنگ! میخواد خودكشی...كنه.»
مردم نگاهشان را اول به پاسبان سبیلو و بعد به مرد چاق خوشپوش دوختند و آن وقت دوباره سرگرم تماشای مرد شدند كه از بالای درخت خم شده بود. از پشت جمعیت صدای روزنامه قروشی در فضا پخش شد.
- فوقالعاده امروز! قتل دو زن فاحشه به دست یك جوان. فوق العاده یه قران!
بعد از اندك زمانی صدای روزنامه فروش برید. فكری توی كله ام زنگ زد سرم را بالا كردم و داد زدم: «آهای عمواینجا ما یه پولی برات جمع میكنیم. از خر شیطون بیا پایین.»
صدایم از روی سر جمعیت پرید. بعد دست كردم توی جیبم دو تا یك تومانی نقره به انگشتهایم خورد آنها را درآوردم و انداختم جلو پایم. یكی از سكهها غلتید و زیر پای مردم گم شد. مردم همدیگر را هل دادند تا وقتی پول پیدا شد آنوقت هركس دست كرد توی جیبش و سكهای روی پولها انداخت. پولها پیدا نكرد. بعد آهسته اما طوری كه من بشنوم گفت: «بخشكی شانس! پول خردم ندارم.»
زن چادر به سر كیسه چرك گرفتهاش را از زیر جورابش بیرون كشید و دو تا دهشاهی سیاه شده از آن درآورد و انداخت روی پولها. یكدفعه صدای مرد از بالای درخت مثل صدایی كه از ته چاه به گوش برسد توی گوش مردم زنگ زد: «من كه پول نمیخوام... پولاتونو ببرین سرگور پدرتون خرج كنین.»
صدایش زنگدار بود، اما مثلاینكه میلرزید. دیگر كسی پول نینداخت. زن گدا به پولها خیره شد بعد از میان مردم غیبش زد. مرد شیكپوش چیزی به پاسبان سیبل گفت. پاسبان برگشت و رو به بالا داد زد: «آهای عمو، بیا پایین، جناب سرهنگ حاضرن كمكت كنن.»
افسر قد كوتاهی كه سبیل نازكی پشت لبش سبز شده بود از پشت به مردم فشار میآورد و آنها را پس و پیش میكرد. وقتی جلو رسید سر پاسبانها داد زد: «زود باشیناینا رو متفرق كنین.»
افسر تازه رسیده بالا را نگاه كرد و بعد از پاسبانها كه خبردارایستاده بودند پرسید: «اون بالا چكار داره؟»
یكی از آنها زیر لبی گفت: «میخواد خودكشی كنه.»
افسر گفت: «خوب خودكشی جمع شدن نداره. یالا اینا را متفرق كنین. بعد رو به مردم كرد و داد زد: «آقایون چه خبره؟ متفرق بشین.»
دراین وقت یكدفعه چشمش به سرهنگ افتاد. خود را جمع و جور كرد و محكم خبردارایستاد و سلام داد.
پاسبانها توی مردم ولو شدند. صدای سوت پاسبانهای راهنمایی كه ماشینها را به زور وادار به حركت میكردند توی گوش آدم صفیر میكشید. پولها زیر دست و پای مردم میرفت و بعضیها خم شده بودند و پولها را جمع میكردند. زن جوان كه جا برایش تنگ شده بود بچهاش را برداشت و از میان جمعیت بیرون رفت. پسرك جوان هم پشت سر زن غیبش زد.
یكی از پشت سرش تو دماغی غرید: «چه طور میشه گرفتش؟ مگه توپ كاشیه؟» بعد دستمالش را جلو بینیش گرفت و چند فین محكم توی دستمال كرد. مردم اخمم كردند. اما او بیاعتنا دستمالش را مچاله كرد و چپاند توی جیبش و باز به بالای درخت خیره شد.
در طرف دیگر جمعیت جوان چهارشانهای كه سیگار دود میكرد گفت: «اگرم بیفته دو سه تا را نفله میكنه! اما مث اینكه عین خیالش نیست. داره مردمو نگاه میكنه!» بعد به مردی كه از پشت سرش فشار میآورد گفت: «عمو چرا هل میدی؟ مگه نمیتونی صاف وایسی؟»
مردی كه بچهای به كول داشت سعی میكرد بچه موبور را متوجه بالا كند: «باباجون اون بالا را ببین! اوناهاش روی چنار نشسته.»
این طرفتر آقای لاغر اندامی خودش را با یك مجلهای كه عكس یك خانم سینه بلوری و خندان روی جلدش بود باد میزد. پشت چنار مردم از روی شانه همدیگر سرك میكشیدند. ماشینها پی در پی رد میشدند و از پشت شیشههای اتوبوس مسافرها بالای چنار را نگاه میكردند. پاسبان راهنمایی مرتب سوت میكشید چند پاسبان هم میان مردم میلولیدند.
از پشت جمعیت صدای شوخ جوانكی بلند شد: «یارو به خیالش چنار امامزادهس، رفته مراد بطلبه.»
دوباره داد زد: «آهای باباجون بپا نیفتی... شست پات تو چشت میره!»
چند نفر اخم كردند صدای جوانك برید. بعضیها تك تك غرغری كردند و از میان جمعیت بیرون رفتند. تازه رسیدهها میپرسیدند: «آقا چه خبره؟ بعد به بالای چنار نگاه میكردند.»
روشنایی كمرنگی روی تیرهای چراغ برق دوید. چند دوچرخه سوار در خیابان آن طرف پیاده شده بودند و بهاین طرف میآمدند. پاسبان راهنمایی آنها را رد میكرد. گاهی صدای خالی شدن باد دوچرخهای توی هوای خفه فسی میكرد و خاموش میشد. بعد هم غرغر دوچرخه سوار تیو گوشها پرپر میكرد.
مرد بالای چنار تكانی خورد و خم شد. بعد دستهایش را به گره چنار محكم كرد و دوباره سرجایش نشست. صدا از جمعیت بلند نمیشد. همه بالا را نگاه میكردند. یكدفعه مرد خپله زیر گوشم ونگ ونگ كرد: «حالا خودشو پایین نمیاندازه، میذاره خلوت بشه.»
از روی سر جمعیت سرك كشیدم. دیدم اتومبیل سواری رفته و خیابان تقریبا خلوت شده است ولی پیاده رو وسط از جمعیت پیاده و دوچرخه سوار سیاه شده بود و صدای پچ پچشان بهاین طرف میرسید.
خسته شدم چند دفعه پا به پا كردم و آخر به زحمت از میان جمعیت بیرون رفتم. چند دختر پشت جمعیتایستاده بودند. یكی از آنها خیلی قشنگ بود، خال سیاهی بالای لبش داشت. برگشتم و بالا را نگاه كردم دیدم مرد پشتش را به خیابان كرده بود واین طرف پشت مغازهها را نگاه میكرد. خسته و گیج تمام خیابان را پیمودم. وقتی برگشتم دیدم جمعیت كمتر شده، اما مرد هنوز نوك درخت نشسته بود.
همان نزدیكیها یك بلیط سینما خریدم و میان مردم گم شدم. اما دائم عكس مردی كه روی صفحه سیاه خیابان پهن شده بود و از دو سوراخ بینیش دو رشته باریك خون بیرون میزد پیش رویم توی هوا نقش میبست و بعد محو میشد. باز دوباره همان هیكل ژنده پوش با سر شكسته ومغز پخش شده میان خیابان رنگ میگرفت و زنده میشد.
از فیلم چیزی نفهمیدم. وقتی بیرون آمدم در خیابان پرنده پر نمیزد. اما دكانها هنوز باز بودند. جمعیت توی خیابان پخش شده بود. شاگرد شوفرها با صدای نكرهشان داد میزدند: «مسجد جمعه، پهلوی، آقا میآی؟... بدو بدو.»
به چنار كه رسیدم دیدم دور و برش خلوت بود و مرد هم بالای آن دیده نمیشد. روبروی چنار دو مردایستاده بودند و با هم حرف میزدند. از یكیشان كه وسط سرش مو نداشت و دستهای پشمالوش را تا آرنج بیرون انداخته بود پرسیدم: «آقا ببخشین اون مردك خودشو پایین انداخت؟»
مرد سر طاس نگاه بی حالش را روی صورتم دواند و گفت: «آقا حوصله داری؟ وقتی دید خیابان خلوت شده پایین اومد بعد خواست بره اما...»
مرد پهلو دستیش كه انگار هفت ماهه به دنیا آمده بود پرسید: «راسی اون برا چی بالای چنار رفته بود؟»
رفیقش جواب داد: «نمیدونم شاید میخواس خودكشی كنه بعد پشیمون شد.»
شاگرد دكان كه پسرك جوانی بود در حالی كه میندید سرش را از مغازه بیرون كرد و گفت: «حتما فیلمو تماشا میكرده.»
مردك بی حوصله گفت: «لعنت بر شیطون حرومزاده... حالا حالا باید كنج زندون سماق بمكه تا دیگه هوس نكنه فیلم مفتی تماشا كنه.»
فردا صبح چند سپور شهرداری چنار كهنسال خیابان چهارباغ را میبریدند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟