انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 81 از 100:  « پیشین  1  ...  80  81  82  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
فارسی شکر است
نویسنده: سید محمد علی جمال زاده


هیچ جای دنیا تر و خشك را مثل ایران با هم نمی‌سوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحه ی كشتی به خاك پاك ایران نیفتاده بود كه آواز گیلكی كرجی‌بان‌های انزلی به گوشم رسید كه «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه‌هایی كه دور ملخ مرده‌ای را بگیرند دور كشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و كرجی بان و حمال افتاد. .....
..... ولی میان مسافرین كار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما كاسب‌كارهای لباده دراز و كلاه كوتاه باكو و رشت بودند كه به زور چماق و واحد یموت هم بند كیسه‌شان باز نمی‌شود و جان به عزرائیل می‌دهند و رنگ پولشان را كسی نمی‌بیند. ولی من بخت برگشتة مادر مرده مجال نشده بود كلاه لگنی فرنگیم را كه از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمة چربی فرض كرده و «صاحب، صاحب» گویان دورمان كردند و هر تكه از اسباب‌هایمان مایه‌النزاع ده راس حمال و پانزده نفر كرجی بان بی‌انصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقره‌ای برپا گردید كه آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم كه به چه بامبولی یخه‌مان را از چنگ این ایلغاریان خلاص كنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر از ماموران تذكره كه انگاری خود انكر و منكر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به كلاه با صورت‌هایی اخمو و عبوس و سبیل‌های چخماقی از بناگوش دررفته‌ای كه مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حركتشان آورده بود در مقابل ما مانند آینة دق حاضر گردیدند و همین كه چشمشان به تذكرة ما افتاد مثل این‌كه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یكه‌ای خورده و لب و لوچه‌ای جنبانده سر و گوشی تكان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینكه به قول بچه‌های تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز كرده بالاخره یكیشان گفت «چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟»
گفتم « ماشاءالله عجب سوالی می‌فرمایید، پس می‌خواهید كجایی باشم؛ البته كه ایرانی هستم، هفت جدم هم ایرانی بوده‌اند، در تمام محلة سنگلج مثل گاو پیشانی سفید احدی پیدا نمی‌شود كه پیر غلامتان را نشناسد!»
ولی خیر، خان ارباب این حرف‌ها سرش نمی‌شد و معلوم بود كه كار یك شاهی و صد دینار نیست و به آن فراش‌های چنانی حكم كرد كه عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقیقات لازمه به عمل آید» و یكی از آن فراش‌ها كه نیم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشیری از لای شال ریش ریشش بیرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بیفت» و ما هم دیگر حساب كار خود را كرده و ماست‌ها را سخت كیسه انداختیم. اول خواستیم هارت و هورت و باد و بروتی به خرج دهیم ولی دیدیم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.
خداوند هیچ كافری را گیر قوم فراش نیندازد! دیگر پیرت می‌داند كه این پدر آمرزیده‌ها در یك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چیزی كه توانستیم از دستشان سالم بیرون بیاوریم یكی كلاه فرنگیمان بود و دیگری ایمانمان كه معلوم شد به هیچ كدام احتیاجی نداشتند. والا جیب و بغل و سوراخی نماند كه آن را در یك طرفة‌العین خالی نكرده باشند و همین كه دیدند دیگر كما هو حقه به تكالیف دیوانی خود عمل نموده‌اند ما را در همان پشت گمرك‌خانة ساحل انزلی تو یك هولدونی تاریكی انداختند كه شب اول قبر پیشش روشن بود و یك فوج عنكبوت بر در و دیوارش پرده‌داری داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بین راه تا وقتی كه با كرجی از كشتی به ساحل می‌آمدیم از صحبت مردم و كرجی‌بانها جسته جسته دستگیرم شده بود كه باز در تهران كلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگیر و ببند از نو شروع شده و حكم مخصوص از مركز صادر شده كه در تردد مسافرین توجه مخصوص نمایند و معلوم شد كه تمام این گیر و بست‌ها از آن بابت است. مخصوصا كه مامور فوق‌العاده‌ای هم كه همان روز صبح برای این كار از رشت رسیده بود محض اظهار حسن خدمت و لیاقت و كاردانی دیگر تر و خشك را با هم می‌سوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بی‌پناه افتاده و درضمن هم پا تو كفش حاكم بیچاره كرده و زمینة حكومت انزلی را برای خود حاضر می‌كرد و شرح خدمات وی دیگر از صبح آن روز یك دقیقة راحت به سیم تلگراف انزلی به تهران نگذاشته بود.
من در اول چنان خلقم تنگ بود كه مدتی اصلا چشمم جایی را نمی‌دید ولی همین كه رفته رفته به تاریكی این هولدونی عادت كردم معلوم شد مهمان‌های دیگری هم با ما هستند. اول چشمم به یك نفر از آن فرنگی‌مآب‌های كذایی افتاد كه دیگر تا قیام قیامت در ایران نمونه و مجسمة لوسی و لغوی و بی‌سوادی خواهند ماند و یقینا صد سال دیگر هم رفتار و كردارشان تماشاخانه‌های ایران را (گوش شیطان كر) از خنده روده‌بر خواهد كرد. آقای فرنگی‌مآب ما با یخه‌ای به بلندی لولة سماوری كه دود خط آهن‌های نفتی قفقاز تقریبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالای طاقچه‌ای نشسته و در تحت فشار این یخه كه مثل كندی بود كه به گردنش زده باشند در این تاریك و روشنی غرق خواندن كتاب رومانی بود. خواستم جلو رفته یك «بن جور موسیویی» قالب زده و به یارو برسانم كه ما هم اهل بخیه‌ایم ولی صدای سوتی كه از گوشه‌ای از گوشه‌های محبس به گوشم رسید نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشی چیزی جلب نظرم را كرد كه در وهلة اول گمان كردم گربة براق سفیدی است كه بر روی كیسة خاكه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد ولی خیر معلوم شد شیخی است كه به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربة براق سفید هم عمامة شیفته و شوفتة اوست كه تحت‌الحنكش باز شده و درست شكل دم گربه‌ای را پیدا كرده بود و آن صدای سیت و سوت هم صوت صلوات ایشان بود.
پس معلوم شد مهمان سه نفر است. این عدد را به فال نیكو گرفتم و می‌خواستم سر صحبت را با رفقا باز كنم شاید از درد یكدیگر خبردار شده چاره‌ای پیدا كنیم كه دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صدای زیادی جوانك كلاه نمدی بدبختی را پرت كردند توی محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصی كه از رشت آمده بود برای ترساندن چشم اهالی انزلی این طفلك معصوم را هم به جرم آن كه چند سال پیش در اوایل شلوغی مشروطه و استبداد پیش یك نفر قفقازی نوكر شده بود در حبس انداخته است. یاروی تازه وارد پس از آن كه دید از آه و ناله و غوره چكاندن دردی شفا نمی‌یابد چشم‌ها را با دامن قبای چركین پاك كرده و در ضمن هم چون فهمیده بود قراولی كسی پشت در نیست یك طوماری از آن فحش‌های آب نكشیده كه مانند خربزة گرگاب و تنباكوی هكان مخصوص خاك ایران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) این و آن كرد و دو سه لگدی هم با پای برهنه به در و دیوار انداخت و وقتی كه دید در محبس هرقدر هم پوسیده باشد باز از دل مأمور دولتی سخت‌تر است تف تسلیمی به زمین و نگاهی به صحن محبس انداخت و معلومش شد كه تنها نیست. من كه فرنگی بودم و كاری از من ساخته نبود، از فرنگی‌مآب هم چشمش آبی نمی‌خورد. این بود كه پابرچین پابرچین به طرف آقا شیخ رفته و پس از آن كه مدتی زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدایی لرزان گفت: «جناب شیخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چیست؟ آدم والله خودش را بكشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»
به شنیدن این كلمات مندیل جناب شیخ مانند لكه ابری آهسته به حركت آمد و از لای آن یك جفت چشمی نمودار گردید كه نگاه ضعیفی به كلاه نمدی انداخته و از منفذ صوتی كه بایستی در زیر آن چشم‌ها باشد و درست دیده نمی‌شد با قرائت و طمأنینة تمام كلمات ذیل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گردید: ‌«مؤمن! عنان نفس عاصی قاصر را به دست قهر و غضب مده كه الكاظمین الغیظ و العافین عن الناس...»
كلاه نمدی از شنیدن این سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمایشات جناب آقا شیخ تنها كلمة كاظمی دستگیرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوكرتان كاظم نیست رمضان است. مقصودم این بود كه كاش اقلا می‌فهمیدیم برای چه ما را اینجا زنده به گور كرده‌اند.»
این دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحیة قدس این كلمات صادر شد: «جزاكم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو كه عما قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته الف البته بای نحو كان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسید. علی‌العجاله در حین انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذكر خالق است كه علی كل حال نعم الاشتغال است».
رمضان مادر مرده كه از فارسی شیرین جناب شیخ یك كلمه سرش نشد مثل آن بود كه گمان كرده باشد كه آقا شیخ با اجنه و از ما بهتران حرف می‌زند یا مشغول ذكر اوراد و عزایم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زیر لب بسم‌اللهی گفت و یواشكی بنای عقب كشیدن را گذاشت. ولی جناب شیخ كه آروارة مباركشان معلوم می‌شد گرم شده است بدون آن كه شخص مخصوصی را طرف خطاب قرار دهند چشم‌ها را به یك گله دیوار دوخته و با همان قرائت معهود پی خیالات خود را گرفته و می‌فرمودند: «لعل كه علت توقیف لمصلحة یا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلك رجای واثق هست كه لولاالبداء عما قریب انتهاء پذیرد و لعل هم كه احقر را كان لم یكن پنداشته و بلارعایة‌المرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلكه و دمار تدریجی قرار دهند و بناء علی هذا بر ماست كه بای نحو كان مع الواسطه او بلاواسطة‌الغیر كتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عالیه استمداد نموده و بلاشك به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضی‌المرام مستخلص شده و برائت مابین الاماثل ولاقران كالشمس فی وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گردید...»
رمضان طفلك یكباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به این سر كشانده و مثل غشی‌ها نگاه‌های ترسناكی به آقا شیخ انداخته و زیرلبكی هی لعنت بر شیطان می‌كرد و یك چیز شبیه به آیة‌الكرسی هم به عقیدة خود خوانده و دور سرش فوت می‌كرد و معلوم بود كه خیالش برداشته و تاریكی هم ممد شده دارد زهره‌اش از هول و هراس آب می‌شود. خیلی دلم برایش سوخت. جناب شیخ هم كه دیگر مثل اینكه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلس‌القول گرفته باشد دست‌بردار نبود و دست‌های مبارك را كه تا مرفق از آستین بیرون افتاده و از حیث پرمویی دور از جناب شما با پاچة گوسفند بی‌شباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حركاتی غریب و عجیب بدون آن كه نگاه تند و آتشین خود را از آن یك گله دیوار بی‌گناه بردارد گاهی با توپ و تشر هرچه تمام‌تر مأمور تذكره را غایبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اینكه بخواهد برایش سرپاكتی بنویسد پشت سر هم القاب و عناوینی از قبیل «علقه مضغه»، «مجهول الهویه»، «فاسد العقیده»، «شارب الخمر»، «تارك الصلوة»، «ملعون الوالدین» و «ولدالزنا»‌ و غیره و غیره (كه هركدامش برای مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانة هر مسلمانی كافی و از صدش یكی در یادم نمانده) نثار می‌كرد و زمانی با طمأنینه و وقار و دلسوختگی و تحسر به شرح «بی مبالاتی نسبت به اهل علم و خدام شریعت مطهره» و «توهین و تحقیری كه به مرات و به كرات فی كل ساعة» بر آن‌ها وارد می‌آید و «نتایج سوء دنیوی و اخروی» آن پرداخته و رفته رفته چنان بیانات و فرمایشات موعظه‌آمیز ایشان درهم و برهم و غامض می‌شد كه رمضان كه سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند یك كلمة آن را بفهمد و خود چاكرتان هم كه آن همه قمپز عربی‌دانی می‌كرد و چندین سال از عمر عزیز زید و عمرو را به جان یكدیگر انداخته و به اسم تحصیل از صبح تا شام به اسامی مختلف مصدر ضرب و دعوی و افعال مذمومة دیگر گردیده و وجود صحیح و سالم را به قول بی‌اصل و اجوف این و آن و وعده و وعید اشخاص ناقص‌العقل متصل به این باب و آن باب دوانده و كسر شأن خود را فراهم آورده و حرف‌های خفیف شنیده و قسمتی از جوانی خود را به لیت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصیل معلوم و مجهول نموده بود، به هیچ نحو از معانی بیانات جناب شیخ چیزی دستگیرم نمی‌شد.
در تمام این مدت آقای فرنگی‌مآب در بالای همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توی نخ خواندن رومان شیرین خود بود و ابدا اعتنایی به اطرافی‌های خویش نداشت و فقط گاهی لب و لوچه‌ای تكانده و تُك یكی از دو سبیلش را كه چون دو عقرب جراره بر كنار لانة دهان قرار گرفته بود به زیر دندان گرفته و مشغول جویدن می‌شد و گاهی هم ساعتش را درآورده نگاهی می‌كرد و مثل این بود كه می‌خواهد ببیند ساعت شیر و قهوه رسیده است یا نه.
رمضان فلك زده كه دلش پر و محتاج به درد دل و از شیخ خیری ندیده بود چاره را منحصر به فرد دیده و دل به دریا زده مثل طفل گرسنه‌ای كه برای طلب نان به نامادری نزدیك شود به طرف فرنگی‌مآب رفته و با صدایی نرم و لرزان سلامی كرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشید! ما یخه چركین‌ها چیزی سرمان نمی‌شود، آقا شیخ هم كه معلوم است جنی و غشی است و اصلا زبان ما هم سرش نمی‌شود عرب است. شما را به خدا آیا می‌توانید به من بفرمایید برای چه ما را تو این زندان مرگ انداخته‌اند؟»
به شنیدن این كلمات آقای فرنگی‌مآب از طاقچه پایین پریده و كتاب را دولا كرده و در جیب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گویان دست دراز كرد كه به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را كمی عقب كشید و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بی‌خود به سبیل خود ببرند و محض خالی نبودن عریضه دست دیگر را هم به میدان آورده و سپس هر دو را روی سینه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستین جلیقه جا داده و با هشت رأس انگشت دیگر روی پیش سینة آهاردار بنای تنبك زدن را گذاشته و با لهجه‌ای نمكین گفت: «ای دوست و هموطن عزیز! چرا ما را اینجا گذاشته‌اند؟ من هم ساعت‌های طولانی هر چه كلة خود را حفر می‌كنم آبسولومان چیزی نمی‌یابم نه چیز پوزیتیف نه چیز نگاتیف. آبسولومان آیا خیلی كومیك نیست كه من جوان دیپلمه از بهترین فامیل را برای یك... یك كریمینل بگیرند و با من رفتار بكنند مثل با آخرین آمده؟ ولی از دسپوتیسم هزار ساله و بی قانانی و آربیترر كه میوه‌جات آن است هیج تعجب‌آورنده نیست. یك مملكت كه خود را افتخار می‌كند كه خودش را كنستیتوسیونل اسم بدهد باید تریبونال‌های قانانی داشته باشد كه هیچ كس رعیت به ظلم نشود. برادر من در بدبختی! آیا شما اینجور پیدا نمی‌كنید؟»
رمضان بیچاره از كجا ادراك این خیالات عالی برایش ممكن بود و كلمات فرنگی به جای خود دیگر از كجا مثلا می‌توانست بفهمد كه «حفر كردن كله» ترجمة تحت‌اللفظی اصطلاحی است فرانسوی و به معنی فكر و خیال كردن است و به جای آن در فارسی می‌گویند «هرچه خودم را می‌كشم...» یا «هرچه سرم را به دیوار می‌زنم...» و یا آن كه «رعیت به ظلم» ترجمة اصطلاح دیگر فرانسوی است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنیدن كلمة رعیت و ظلم پیش عقل نافص خود خیال كرد كه فرنگی‌مآب او را رعیت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملك تصور نموده و گفت: «نه آقا، خانه زاد شما رعیت نیست. همین بیست قدمی گمرك خانه شاگرد قهوه‌چی هستم!»
جناب موسیو شانه‌ای بالا انداخته و با هشت انگشت به روی سینه قایم ضربش را گرفته و سوت زنان بنای قدم زدن را گذاشته و بدون آن كه اعتنایی به رمضان بكند دنبالة خیالات خود را گرفته و می‌گفت: «رولوسیون بدون اولوسیون یك چیزی است كه خیال آن هم نمی‌تواند در كله داخل شود! ما جوان‌ها باید برای خود یك تكلیفی بكنیم در آنچه نگاه می‌كند راهنمایی به ملت. برای آنچه مرا نگاه می‌كند در روی این سوژه یك آرتیكل درازی نوشته‌ام و با روشنی كور كننده‌ای ثابت نموده‌ام كه هیچ كس جرأت نمی‌كند روی دیگران حساب كند و هر كس به اندازه ی... به اندازه ی پوسیبیلیته‌اش باید خدمت بكند وطن را كه هر كس بكند تكلیفش را! این است راه ترقی! والا دكادانس ما را تهدید می‌كند. ولی بدبختانه حرف‌های ما به مردم اثر نمی‌كند. لامارتین در این خصوص خوب می‌گوید...» و آقای فیلسوف بنا كرد به خواندن یك مبلغی شعر فرانسه كه از قضا من هم سابق یكبار شنیده و می‌دانستم مال شاعر فرانسوی ویكتور هوگو است و دخلی به لامارتین ندارد.
رمضان از شنیدن این حرف‌های بی سر و ته و غریب و عجیب دیگر به كلی خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بنای ناله و فریاد و گریه را گذاشت و به زودی جمعی در پشت در آمده و صدای نتراشیده و نخراشیده‌ای كه صدای شیخ حسن شمر پیش آن لحن نكیسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت است حیغ و ویغ راه انداخته‌ای. مگر ...ات را می‌كشند این چه علم شنگه‌ای است! اگر دست از این جهود بازی و كولی گری برنداری وامی‌دارم بیایند پوزه بندت بزنند...!» رمضان با صدایی زار و نزار بنای التماس و تضرع را گذاشته و می‌گفت: «آخر ای مسلمانان گناه من چیست؟ اگر دزدم بدهید دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگیرند، گوشم را به دروازه بكوبند، چشمم را درآورند، نعلم بكنند. چوب لای انگشتهایم بگذارند، شمع آجینم بكنند ولی آخر برای رضای خدا و پیغمیر مرا از این هولدونی و از گیر این دیوانه‌ها و جنی‌ها خلاص كنید! به پیر، به پیغمبر عقل دارد از سرم می‌پرد. مرا با سه نفر شریك گور كرده‌اید كه یكیشان اصلا سرش را بخورد فرنگی است و آدم اگر به صورتش نگاه كند باید كفاره بدهد و مثل جغد بغ كرده آن كنار ایستاده با چشم‌هایش می‌خواهد آدم را بخورد. دو تا دیگرشان هم كه یك كلمه زبان آدم سرشان نمی‌شود و هر دو جنی‌اند و نمی‌دانم اگر به سرشان بزند و بگیرند من مادر مرده را خفه كنند كی جواب خدا را خواهد داد...؟»
بدبخت رمضان دیگر نتوانست حرف بزند و بغض بیخ گلویش را گرفته و بنا كرد به هق هق گریه كردن و باز همان صدای نفیر كذایی از پشت در بلند شد و یك طومار از آن فحش‌های دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.
دلم برای رمضان خیلی سوخت. جلو رفتم، دست بر شانه‌اش گذاشته گفتم:‌«پسر جان، من فرنگی كجا بودم. گور پدر هرچه فرنگی هم كرده! من ایرانی و برادر دینی توام. چرا زهره‌ات را باخته‌ای؟ مگر چه شد؟ تو برای خودت جوانی هستی. چرا این طور دست و پایت را گم كرده‌ای...؟»
رمضان همین كه دید خیر راستی راستی فارسی سرم می‌شود و فارسی راستاحسینی باش حرف می‌زنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و كی ببوس و چنان ذوقش گرفت كه انگار دنیا را بش داده‌اند و مدام می‌گفت: «هی قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائكه‌ای! خدا خودش تو را فرستاده كه جان مرا بخری!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائكه كه نیستم هیچ، به آدم بودن خودم هم شك دارم. مرد باید دل داشته باشد. گریه برای چه؟ اگر هم‌قطارهایت بدانند كه دستت خواهند انداخت و دیگر خر بیار و خجالت بار كن...» گفت: «ای درد و بلات به جان این دیوانه‌ها بیفتد! به خدا هیچ نمانده بود زهره‌ام بتركد. دیدی چه طور این دیوانه‌ها یك كلمه حرف سرشان نمی‌شود و همه‌اش زبان جنی حرف می‌زنند؟»
گفتم: «داداش جان اینها نه جنی‌اند نه دیوانه، بلكه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند!» رمضان از شنیدن این حرف مثلی اینكه خیال كرده باشد من هم یك چیزیم می‌شود نگاهی به من انداخت و قاه قاه بنای خنده را گذاشته و گفت «تو را به حضرت عباس آقا دیگر شما مرا دست نیندازید. اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبان‌ها حرف می‌زنند كه یك كلمه‌‌اش شبیه به زبان آدم نیست؟» گفتم «رمضان این هم كه اینها حرف می‌زنند زبان فارسی است منتهی...» ولی معلوم بود كه رمضان باور نمی‌كرد و بینی و بین‌الله حق هم داشت و هزار سال دیگر هم نمی‌توانست باور كند و من هم دیدم زحمتم هدر است و خواستم از در دیگری صحبت كنم كه یك دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلی وارد و گفت «یالله! مشتلق مرا بدهید و بروید به امان خدا. همه‌تان آزادید...»
رمضان به شنیدن این خبر عوض شادی خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و می‌گفت «والله من می‌دانم اینها هروقت می‌خواهند یك بندی را به دست میرغضب بدهند این جور می‌گویند، خدایا خودت به فریاد ما برس!» ولی خیر معلوم شد ترس و لرز رمضان بی‌سبب است. مأمور تذكره صبحی عوض شده و به جای آن یك مأمور تازة دیگری رسیده كه خیلی جا سنگین و پرافاده است و كبادة حكومت رشت را می‌كشد و پس از رسیدن به انزلی برای اینكه هرچه مأمور صبح ریسیده بود مأمور عصر چله كرده باشد اول كارش رهایی ما بوده. خدا را شكر كردیم می‌خواستیم از در محبس بیرون بیاییم كه دیدیم یك جوانی را كه از لهجه و ریخت و تك و پوزش معلوم می‌شد از اهل خوی و سلماس است همان فراش‌های صبحی دارند می‌آورند به طرف محبس و جوانك هم با یك زبان فارسی مخصوصی كه بعدها فهمیدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمام‌تر از «موقعیت خود تعرض» می‌نمود و از مردم «استرحام» می‌كرد و «رجا داشت» كه گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهی به او انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحیم این هم باز یكی. خدایا امروز دیگر هرچه خل و دیوانه داری این‌جا می‌فرستی! به داده شكر و به نداده‌ات شكر!»
خواستم بش بگویم كه این هم ایرانی و زبانش فارسی است ولی ترسیدم خیال كند دستش انداخته‌ام و دلش بشكند و به روی بزرگواری خودمان نیاوردیم و رفتیم در پی تدارك یك درشكه برای رفتن به رشت و چند دقیقه بعد كه با جناب شیخ و خان فرنگی‌مآب دانگی درشكه‌ای گرفته و در شرف حركت بودیم دیدیم رمضان دوان دوان آمد یك دستمال آجیل به دست من داد و یواشكی در گوشم گفت «ببخشید زبان درازی می‌كنم ولی والله به نظرم دیوانگی اینها به شما هم اثر كرده والا چه طور می‌شود جرات می‌كنید با اینها همسفر شوید!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نیستیم!» گفت «دست خدا به همراهتان، هر وقتی كه از بی‌همزبانی دلتان سر رفت از این آجیل بخورید و یادی از نوكرتان بكنید». شلاق درشكه‌چی بلند شد و راه افتادیم و جای دوستان خالی خیلی هم خوش گذشت و مخصوصا وقتی كه در بین راه دیدیم كه یك مأمور تذكرة تازه‌ای با چاپاری به طرف انزلی می‌رود كیفی كرده و آنقدر خندیدیم كه نزدیك بود روده‌بر بشویم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
فلوسی
نویسنده: وودی آلن
برگردان: صفدر تقی زاده


یکی از شگردهای لازم برای کارآگاه شدن این است که آدم همیشه ی خدا، شانه‌هایش را بالا بگیرد و قدری قوز کند. به همین علت بود که وقتی این موجود فلک‌زده‌ای موسوم به «ورد بابکوک» ترسان و لرزان به دفتر کار من آمد و کارت شناسایی‌اش را روی میز گذاشت، می‌بایست فی‌الفور به آن احساس سرمایی که ستون فقراتم را یکهو لرزاند، اعتماد می‌کردم.
گفت:«کایزر شما هستین؟ کایزر لوپوویتس؟»
آشکارا اعتراف کردم:«بله، تو شناسنامه‌م که این‌جور نوشته.» .....
..... ـ دستم به دامنتون، آقای کایزر. توطئه چیدن، می‌خوان ازم باج کلونی بگیرن. توروخدا به دادم برسین!
مثل خواننده ی اول یک دسته ارکستررومبا، پیچ و تاب می‌خورد. لیوانی را که روی میز بود و بطری مشروبی را که معمولاً برای مقاصد غیر طبی دم دستم نگه می‌دارم، به طرفش روی میز سراندم.
ـ حالا چه‌طوره یه کم آروم بگیری و از سیر تا پیاز قضیه رو برام تعریف کنی؟
ـ شما... شما قول می‌دین چیزی به عیالم نگین؟
ـ باید با هم روراست باشیم، ورد. همچین قولی نمی‌تونم بدم.
خواست لیوانی پرکند، اما دستش طوری می‌لرزید که صدای برخورد بطری و لیوان را تا آن طرف خیابان هم می‌شد شنید، بیش‌تر مشروب‌ها را هم پخش و پلا کرد و ریخت روی لباس‌هاش.
گفت:«من کارگر فنی‌ام. کارم ساخت تعمیر دستگاه‌های سرگرم‌کننده است، از اون جغجغه‌های تفریحی را که محض شوخی یکهو می‌پرن و سروصدا راه می‌اندازن. حالیتون هست کدوما را می‌گم که؟ همون اسباب‌بازی‌های کوچولوی گول‌زنک که وقتی آدم‌ها با هم دست می‌دن، ناغافل از جا می‌پره، مردم رو زهره ترک می‌کنه.»
ـ خُب مقصود؟
ـ هیچی. خیلی از رؤسا و مدیرکلا از این اسباب‌بازی‌ها خوششون می‌آد. به خصوص تو خیابون وال استریت.
ـ اصل موضوع رو بگو.
ـ راستش من زیاد سفر می‌رم. حالیتون هست چی می‌گم. آدم از تنهایی دق می‌کنه. اما یه وقت از اون فکرهای بدبد نکنی ها! من ذاتاً یه انتلکتوئلم. درسته که آدم می‌تونه هر وقت میلش کشید با هر کدوم از اون حضرات هنرمند و انتلکتوئل تماس بگیره و با اونا خوش و بش کنه، اما راستش پیدا کردن و هم‌کلوم شدن با یه دختر جوون و روشن‌فکر نابغه، کار هر شیرپاک‌خورده‌ای نیست.
ـ خُب، بعدش.
ـ بعدش نمی‌دونم چطور شد که نشونی یه دختر جوون هفده هیجده ساله رو بهم دادن. دانش‌جوی دانشگاه واسار. گفتند این ذخیره حاضره یه جزیی پولی بگیره. بیاد سراغت و درباره هر موضوعی که بخوای بات بحث کنه: پروست، ییتز، انسان شناسی. خلاصه آدم اختلاط و تبادل نظر هم می‌کنه. حالیتون هست که چی می‌خوام بگم؟
ـ درست نه!
ـ می‌خوام بگم یه وقت فکرهای بدبد نکنین ها! زن خود من جداً یه فرشته است. مبادا خیال بد بکنین. اما راستش زنم نمی‌تونه با من درباره پوند و مثلاً الیوت حرف بزنه. خوب، چه‌کارش باید کرد؟ وقتی باش ازدواج کردم تو فکر این چیزا نبودم. حالیتون هست که وضع چه جوریه؟ این بود که همیشه حس می‌کردم به یه زن یا یه دختر فهمیده احتیاج دارم، زنی که بتونه منو از لحاظ فکری هم تحریک کنه، کایزر، پول هم بهش می‌دادم. البته هیچ‌وقت دوست نداشتم باهاش زیاد قاطی بشم، برای خودم دردسر درست کنم. می‌خواستم فقط یه تجربه روشن‌فکری کوتاه زودگذر باشه بعدش هم ولش می‌کردم به ‌امون خدا. باور کن، کایزر، من از زن خودم و از ازدواجمون خیلی خیلی هم راضی‌ام.
ـ چند وقته این جریان ادامه داره؟
ـ شش ماهی می‌شه. هر وقت دلم می‌گیره، به خانم فلوسی تلفن می‌زنم تا ترتیبش را بده. خودش فوق لیسانس ادبیات تطبیقی داره. اون‌وقت یکی از اون انتلکتوئلاش رو برام می‌فرسته. حالیتون هست چی می‌گم؟
سرانجام فهمیدم که او هم، یکی از آن موجودات فلک زده‌ای است که دل‌شون برای یک زن فهمیده و اهل ادبیات لک زده. دلم برایش سوخت. اما کمی که با خودم فکر کردم، دیدم این‌طور آدم‌ها یکی دو تا نیستند. خیلی‌ها هستند که روح‌شان برای یک ذره ارتباط روشن‌فکری با جنس مخالف پرپر می‌زند و حاضرند همه داروندارشان را نثار یک همچین زنی کنند.
گفت:«حالا داره تهدیدم می‌کنه. می‌خواد همه چیزو به زنم بگه.»
ـ کی تهدیدت می‌کنه؟
ـ همین فلوسی. ظاهراً تو اتاق هتل، ضبط صوت کار گذاشته بوده‌ن و از بحث‌های ما درباره ی «سرزمین ویران» و «شیوه‌های مربوط به اصلاحات اساسی» و همچنین وارد شدن به مقوله‌های دیگه نوار برداشته‌ن. تهدید کردن که یا ده هزار دلار بدم یا می‌رن سراغ کلارا. کایزر جون، توی بد مخمصه‌ای گیر کرده‌م. جان مادرت هر طور شده کمکم کن! کلارا اگه با خبر بشه که چه‌طور خودش نتونسته قبلاً مچم را بگیره، حقیقتاً دق مرگ می‌شه.
فهمیدم که خانم فلوسی باید یکی از آن دخترهای تلفنی آتشپاره باشد. قبلاً جسته‌گریخته شنیده بودم که بروبچه‌های ستاد مرکزی، سرنخ یک گروه از زن‌های تحصیل کرده را به‌دست آورده‌اند اما تا آن لحظه نتوانسته بودند کاری بکنند.
گفتم:«یالا به فلوسی تلفن کن، من‌باش صحبت می‌کنم.»
ـ چی؟
ـ پیشنهادت را پذیرفتم. حق‌الزحمش می‌شه روزی پنجاه دلار به اضافه هزینه‌های متفرقه‌ش. به گمونم حالا دیگه مجبوری تعداد زیادتری از اون جغجغه‌های سرگرم‌کننده تعمیر کنی.
ـ هرچی جون بکنم که هیچ‌وقت نمی‌تونم اون ده‌تایی رو که اونا ازم خواستن، جور کنم. باقی‌شو از قبر پدرم بیارم؟
زهرخندی زد و گوشی تلفن را برداشت و شماره‌ای گرفت. گوشی را از دستش قاپیدم و بهش چشمکی زدم. داشت ازش خوشم می‌آمد. چند لحظه بعد، صدایی به لطافت حریر، از پشت تلفن جواب داد. مقصودم را به او حالی کردم. شنیده‌م جنابعالی می‌تونید به من کمک کنید یک ساعتی بحث خوب و شیرینی داشته باشم.
ـ البته که می‌تونم. چه موضوعی رو دوست داری؟
ـ دلم می‌خواد درباره ملویل بحث کنم.
ـ موبی دیک یا داستان‌های کوتاش.
ـ فرقی می‌کنه مگه؟
ـ حق‌الزحمه‌ش فرق می‌کنه. بحث درباره سمبولیسم هم جداست.
ـ چه‌قدری در می‌آد؟
ـ پنجاه تا. درباره موبی‌دیک شایدم صدتا. بحث تطبیقی اگه بخوای، ملویل و مثلاً هاتورن، شاید بشه معامله را با صدتاجور کرد.
گفتم:«پولش مهم نیست.» و شماره اتاقم را در هتل پلازا به او دادم.
ـ موبور می‌خوای یا مو خرمایی؟
گفتم:«خودت سورپریزم کن.» و گوشی را گذاشتم.
ریشی تراشیدم و جزوه‌ای از سری جزوه‌های نقد و تحلیل کوتاه آثار ادبی کالج مونارک را مروری کردم و فنجانی قهوه سیاه سرکشیدم. هنوز یک ساعتی نگذشته بود که در زدند. در را باز کردم و در آستانه در دخترک جوانی دیدم با موهای شرابی که لباس گل و گشادی عین دو تا بستنی قیفی بزرگ وانیل‌دار روی تنش انداخته بود.
ـ سلام. من شری‌ام.
الحق که فوت و فن نمایش تصورات خواب و خیال‌های آدم را خوب بلد بودند. موهای صاف و بلند، کیف چرمی، گوشواره‌های نقره‌ای بدون آرایش غلیظ.
گفتم:«تعجب می‌کنم چه‌طور با یک همچو لباسی به هتل رات داده‌ند و کسی مزاحمت نشده. کارآگاه‌های خصوصی و خانوادگی معمولاً خیلی زود این‌جور دخترهای انتلکتوئل را تشخیص می‌دند.
ـ بی‌خیالش. یه پنج تایی حالشون را جا میاره.
با دست اشاره کردم رو مبل بنشیند.
گفتم:«خوب، می‌تونیم شروع کنیم؟»
سیگاری آتش زد و یکراست رفت سر موضوع.
ـ به گمونم می‌تونیم بحث رو با «بیلی باد» به عنوان نوعی توجیه ملویل از رابطه انسان با خدا شروع کنیم، براتون انترسان نیست؟
ـ چرا جالبه، هر چند نه از دیدگاه میلتونی.
من هم قمپزی در کردم. می‌خواستم ببینم در این موضوع هم سررشته‌ای دارد یا نه؟
گفت:«نه، «بهشت گمشده» فاقد زیربنای بدبینانه است.»
زیر لب زمزمه کردم:«راست می‌گی به خدا. حرف درستیه.»
ـ من فکر می‌کنم ملویل، فضیلت معصومیت را با بینشی نائیو و در عین حال غامض و هنرمندانه به ثبوت رسونده. قبول ندارین؟
گذاشتم خوب حرف‌هایش را بزند. هنوز نوزده سالش نشده بود اما به آن مرحله پختگی ظاهرفریب و زبان‌بازی‌های ساده‌دلانه روشن‌فکرنمایان رسیده بود و یاد گرفته بود نظریه‌هایش را با بیانی روال و سیال، تندتند اما ضبط‌صوت‌وار بروز دهد. هرگاه من مطلب تازه‌ای مطرح می‌کردم جا می‌زد و جواب می‌داد:«وای، آره کایزر جون، آره عزیز دلم، به نکته عمیقی اشاره کردی، یه نوع دریافت ادراک افلاطونی از مسیحیت. عجیبه که من زودتر متوجهش نشدم!»
یک ساعتی گپ زدیم و بعد گفت که دیگر باید برود. بلند شد و من یک اسکناس صدی تقدیمش کردم.
ـ متشکرم عزیز جون.
ـ اگه بگی از کجا می‌آی، از این بیش‌ترهاش هم تقدیم می‌کنم.
ـ مقصودت چیه؟
حس کنجکاویش را برانگیختم.
دوباره نشست.
گفتم:«فرض کن من بخوام یه ضیافتی بدم.»
ـ چه نوع ضیافتی مثلاً؟
ـ فرض کن بخوام دو تا دختر با هم نوآم چومسکی را برام تحلیل کنند.
ـ وای، معرکه است!
ـ خوب، حلا فراموشش کن...
گفت:«باید با فلوسی تماس بگیری. به گمونم برات گرون تموم بشه.
حالا دیگر وقتش رسیده بود که ضربه را فرو بیاورم. مثل برق کارت کارآگاه خصوصی‌ام را در آوردم و بهش فهماندم که تودام افتاده است.
ـ چی؟
ـ همه‌ش ساختگی بود، جیگرجون، بحث درباره ملویل در ازای پول، شامل ماده 802 قانون مجازات عمومی می‌شه: حالا فکراتو بکن.
ـ ای نکبت!
ـ آروم باش و از خر شیطون بیا پایین. مگر این‌که دوست داشته باشی از سیر تا پیاز قضیه رو تو دفتر آلفرد کارین تعریف کنی که گمون نکنم زیاد هم از شنیدنش خوشش بیاد.
یکهو گریه را سرداد. گفت:«کایزر جون! توروخدا آبروم رو نریز. به همون خدا قسم من به یه کم پول احتیاج داشتم که فوق لیسانسمو تموم کنم. درخواستمو برای کمک هزینه تحصیلی نپذیرفتند. این بار دومه. وای، خدایا چه خاکی به سرم بریزم...
همه چیز برملا شد. همه ماجرا. بزرگ شده و پرورش یافته سنترال پارک‌وست، اردوهای تابستانی سوسیالیست‌ها، موسسه براندیس. از آن نوع دخترهایی که نخود هر آشی بودند و همه‌جا سروکله‌شان پیدا می‌شد، تو شهر الگین یا محافل ادبی و شعر و شاعری، از آن‌هایی که در حاشیه کتاب‌هایی درباره کانت با مداد می‌نویسند:«بله، کاملاً درسته.» این بار، دست برقضا، فریب خورده بود و از مسیر اصلی منحرف شده بود و به این راه افتاده بود.
ـ دستم تنگ بود. به پول احتیاج داشتم. دوست دخترم گفت که یک آقای زن‌داری رو می‌شناسه که زنش آن‌قدرها هم فوق‌العاده نیست یا نمی‌دونم خنگه. سخت به بلیک علاقه داره. دوست دخترم خودش از عهده‌ش بر نمی‌اومد. این بود که قبول کردم، گفتم اگه پول و پله‌ای توکار باشه درباره بلیک باش حرف می‌زنم. اولش می‌ترسیدم و عصبی بودم. مثل چی پرت و پلا می‌گفتم اما اهمیتی نمی‌داد. دوست دخترم گفت که آدمای دیگه‌ای هم هستن. وای، خدایا، من یه بار دیگه‌م گیر افتاده‌م. یه بار که تو یه ماشین پارک شده داشتم «تفسیر» رو می‌خوندم. بار دوم هم تو «تنگل‌وود» جلوام را گرفتند و سرتاپام رو دستمالی کردند و دنبال اسلحه گشتند. اینم دفعه سومش. چی می‌گن. تا سه نشه، بازی نشه.
ـ حالا که این‌طوره منو ببر پیش فلوسی.
لبش را گاز گرفت و گفت:«صورت ظاهر دفتر کارش کتاب‌فروشی هانتر کالجه.»
ـ راست می‌گی؟
ـ به خدا. مث‌اون قمارخونه‌هایی که بیرونشون دکون سلمونیه. واسه رد گم کردنه. خودت می‌ری می‌بینی.
با عجله تلفن کوتاهی به ستاد مرکزی کردم و بعد گفتم:«خیلی خوب، عزیزجون، این دفعه به سلامت از خطر جستی اما عجالتاً از شهر خارج نشو.»
صورتش را پیش آورد و یک وری کج کرد تا از من تشکر کند. گفت:«اگه بخوای می‌تونم چند تا عکس از دوایت مک‌دونالد در حال خوندن کتاب برات بیارم.»
ـ یه دفعه دیگه، خدا بخواد.
قدم زنان داخل کتابفروشی هانترکالج شدم. فروشنده مرد جوانی بود که چشم‌های حساس و تیزی داشت. به سراغم آمد و گفت:«امر بفرمایید.»
ـ دنبال یه چاپ مخصوص کتاب تبلیغات برای خودم می‌گردم. شنیده‌م نویسندش چند هزار جلد زرکوب چاپ زده و بین رفقاش تقسیم کرده.
گفت:«اجازه بدین بپرسم. ما با خونه می‌لر ارتباط مستقیم داریم.
با یک نگاه، سرجا میخکوبش کردم و گفتم:«شری منو فرستاده.»
گفت:«ها فهمیدم. پس برین اون پشت.» دکمه‌ای را فشار داد و دیواری که از کتاب پوشانده شده بود باز شد و من مثل بره‌ای به درون قصر پرجنب‌وجوش فلوسی راه یافتم.
کاغذ دیواری‌های سرخ ودکور ویکتوریایی به فضای آن عشرتکده حال و هوای غریبی داده بود. دخترهای رنگ پریده و عصبی با عینک‌های قاب مشکی و موهای کوتاه وز کرده روی مبل‌ها ولو بودند و به نحو برانگیز‌اننده‌ای کتاب‌های پنگوئن کلاسیک را نرم و ظریف ورق می‌زدند. یکی از دخترهای موبور با خنده ی گل و گشادی به من چشمک زد و با اشاره ی سر اتاقی را در طبقه ی بالا نشانم داد و گفت:«با والاس استینوس چه‌طوری، ها؟»
اما کار فقط منحصر به مسائل روشن‌فکری و ادبی نبود. با موجودات نازک نارنجی و عاطفی هم سروکار داشتند و معامله می‌کردند. فهمیدم که با پنجاه دلار می‌شود بدون نزدیک شدن، ارتباط برقرار کنی. با صد دلار، دختری می‌آمد و صفحات بارتوکش را به تو قرض می‌داد و با تو شامی می‌زد و بعد اجاره می‌داد در یک حالت شور و جذبه عاشقانه، تماشایش کنی. با صدوپنجاه تا می‌توانستی دو نفری با هم به موزیک اف.ام گوش بدهید. با سیصد تا این کارها انجام می‌شد: یک دختر لاغر اندام یهودی سبزه‌روی مومشکی وانمود می‌کرد تو را در موزه هنرهای معاصر بلند می‌کند و اجازه می‌دهد تز فوق‌لیسانسش را بخوانی و بعد با تو درگیری پیدا می‌کند و دعوا و مرافعه پر سروصدایی تو الین برسر ادراک فروید از مفهوم زن راه می‌اندازد و آن وقت یک خودکشی ساختگی به انتخاب خودت ترتیب می‌دهد.
برای بعضی‌ها، یک ماجرای معرکه است. یک واقعه خاطره‌انگیز در آن شهر بزرگ، نیویورک.
صدائی پشت سرم گفت:«از این یکی خوشت می‌آد؟» سربرگرداندم و ناگهان خودم را رودرروی یک هفت‌تیر کالیبر 38 دیدم. کلکم کنده بود. من ذاتاً آدم باجربزه‌ای هستم با بنیه قوی و دل و جرأت زیاد. اما این دفعه البته با نامردی از پشت حمله کردند.
خودش بود، فلوسی. بی‌برو و برگرد با همان صدائی که شنیده بودم اما فلوسی مرد بود. صورتش را با نقاب پوشانده بود.
گفت:«باورت نمی‌شه؟ من حتی کالجم رو هم تموم نکرده‌م. چون نتونستم نمره بیارم، اخراجم کردند.»
ـ واسه همینه که نقاب زده‌ی؟
ـ نقشه پیچیده‌ای طرح کردم که مدیریت مجله نیویورک رویوآویوکس رو به چنگ بیارم، اما لازمه‌ش این بود که شکل لیونل ترینگ بشم. رفتم مکزیک عمل جراحی کنم. اونجا تو خووارز یه دکتری هست که آدم‌رو به شکل لیونل تریلینگ در می‌آره؛ با پول کلون البته. اما یه اشتباهی پیش اومد. شبیه اودن از کار دراومدم با صدای ماری مکارتی. این‌جور شد که شروع کردم به کارهای اون‌ور قانون.
فی‌الفور، پیش از آن‌که بتواند ماشه هفت‌تیرش را بکشد، دست به کار شدم. خیزی برداشتم و به رویش پریدم و گردنش را محکم گرفتم و بازویم را زیر چانه‌اش قلاب کردم و مثل یک بار آجر زمین خورد. پلیس که آمد، هنوز داشت می‌نالید.
گروهبان هولمز گفت:«دست مریزاد، بابا. کار این یکی رو که تموم کردی، اف.بی.آی. می‌خواد بات صحبت کنه، کایزر. یه مورد کوچولو مربوط به چند تا قمار باز و به نسخه حاشیه‌نویس شده فرد اعلا از دوزخ داشته. یالا بچه‌ها، این یارو رو ببرنش بیرون.
آن شب، دیروقت رفتم سراغ یکی از معشوقه‌های قدیمی‌ام به نام گلوریا. موبور بود. دوره دانشگاهی‌اش را با امتیاز عالی گذرانده بود با این فرق البته که فارغ‌التحصیل رشته تربیت بدنی بود. خوش خوش شدم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ساندویچ
نویسنده: غلامحسین ساعدی


در، نیمه‌باز شد. مشتری‌ها برگشتند و مرد بلند قد و چهار‌شانه‌ای را دیدند که صورت درشتی داشت، عینک تیره‌ای به چشم زده بود و موهای جوگندمی‌اش را با سلیقه ی زیاد شانه کرده بود، و همان‌طور که لای در ایستاده بود، پیشخوان و مرد ساندویچ فروش را نگاه می‌کرد. انگار سراغ تلفنی آمده بود یا می‌خواست نشانی جایی را بپرسد. بعد برگشت و آنهایی را که داشتند تند تند ساندویچ می‌خوردند، زیرچشمی نگاه کرد و مردد بود. .....
..... نه می‌خواست حرف بزند، و نه می‌خواست برگردد و نه می‌خواست وارد شود. آخر سر در را هل داد و وارد شد. لباس سرمه‌ای فوق‌العاده شیک و کفش‌های ظریفی پوشیده بود. دستمال سفیدی لای انگشتانش گرفته بود و می‌پیچید. انگار از کثیفی مغازه دل‌آشوبه گرفته بود.
مردم راه باز کردند و چار‌پایه‌هایی را که جلو یخچال چیده بودند کنار زدند. مرد، چند بار بالا و پائین رفت و از پشت عینک تک‌تک آدم‌ها و دهان‌هایی را که می‌جنبید تماشا کرد، به ظرف آشغال و تکه کاغذهای چرب که گوشه ی دیوار روی هم ریخته بودند و زاویة دیوارها را پر کرده بودند خیره شد. صاحب مغازه روی یخچال خم شد و با لبخند گفت: «بفرمایین قربان.» همه ساکت و منتظر شدند که مرد لب باز کند و چیزی بگوید. مرد وقتی همه را وارسی کرد آمد و ایستاد به تماشای غذاهایی که پشت شیشه ی یخچال چیده شده بودند. چند لحظه بعد در حالی که ظرف گوشت را نشان می‌داد، پرسید: «گوشت‌تون تازه‌س؟»
صاحب مغازه با لبخند گفت: «بله قربان. مال همین امروزه.»
مرد گفت: «پس چرا رنگ نداره؟»
صاحب مغازه گفت: «گوشت خوب همیشه صورتی رنگه.»
مرد پرسید: «کباب حاضر کرده‌ین؟»
صاحب مغازه گفت: «بله» و خم شد و دیس بزرگ گوشت را بیرون آورد و روی یخچال گذاشت. مرد خم شد وبو کرد و بعد در حالی‌ که نگاه دیگری توی ویترین می‌انداخت، عقب‌تر رفت و مرد آشپز را نگاه کرد که پشت ویترین شیشه‌ای غذا سرخ می‌کرد. هنوز تصمیم نگرفته بود و اکراه و نفرت صورتش را پر کرده بود. به طرف در رفت، ولی ناگهان تغییر عقیده داد و به صاحب مغازه گفت: «یکی از این کباب‌ها را برای من سرخ کنید.»
صاحب مغازه با سر اشاره کرد و یکی از کباب‌ها را برداشت.
مرد گفت: «با دست نه آقا، با دست نه قربون.» صاحب مغازه دست‌پاچه شد و کبابی را که برداشته بود کنار گذاشت، و با یک دستمال کاغذی کباب دیگری را گرفت و به طرف آشپز رفت.
مرد هم‌چنان که دیگران را عقب می‌زد به ویترین آشپزخانه نزدیک شد و به مرد آشپز گفت: «لطفاَ اول این تابه‌تان را تمیز کنید و بعد با کره سرخ کنید.» آشپز قدری روغن توی تابه ریخت. وقتی روغن به جوش آمد، با کفگیری که به‌دست داشت، تندتند روغن‌ها را جمع کرد و تابه رنگ سفید پیدا کرد. صاحب مغازه یک قالب کره آورد و آشپز آن را خرد کرد توی تابه و منتظر شد تا کره آب شود، بعد گوشت را توی تابه انداخت.
مرد به صاحب مغازه گفت: «یک نون خوب سوا کنید.»
صاحب مغازه نان سفیدی در‌آورد. مرد گفت: «نون تازه ندارین؟»
صاحب مغازه گفت: «اینا همه‌شون خوبن آقا.»
مرد گفت: «نونی که برشته و خوب پخته شده باشه.»
صاحب مغازه چند نان را روی پیشخوان گذاشت و گفت: «لطفاَ خودتون سوا کنین.»
و برگشت با اشاره چشم به آن‌هایی که تازه وارد مغازه شده بودند و ساندویچ می‌خواستند فهماند که چند دقیقه‌ای صبر کنند. مرد نان‌ها را جلو و عقب زد و نان برشته‌ای انتخاب کرد و به ساندویچ فروش گفت: «خمیرشو در بیارین.»
صاحب مغازه نان را تمیز کرد و به طرف آشپز برد. مرد باز پشت ویترین آشپز رفت و گفت: «هله‌هوله توش نریزی‌ها.»
آشپز با سر اشاره کرد و بعد کباب را آرام داخل نان گذاشت. مرد گفت: «چند قطره آبلیمو هم روش بریز.»
آشپز، کمی آبلیمو روی کباب ریخت، کاغذی دور ساندویچ پیچید، آن‌را توی بشقاب گذاشت، و به طرف مرد دراز کرد. مرد بشقاب را گرفت و آمد روی یخچال گذاشت و به صاحب مغازه گفت: «چقدر شد.» صاحب مغازه با لبخند گفت: «هر چی شما لطف کنین.»
مرد کیفی بیرون آورد و یک ده تومنی روی میز گذاشت و بعد به‌طرف ویترین رفت و یک دو تومنی هم به طرف آشپز دراز کرد و بعد آمد طرف یخچال و ساندویچ را از توی بشقاب برداشت.
مشتری‌ها در حالی که بی‌صدا و با ولع زیاد ساندویچ می‌خوردند، او را تماشا می‌کردند.
مرد چند بار مغازه را بالا و پایین رفت. انگار فکرش جای دیگر بود و خیلی دلخور وعصبانی به نظر می‌آمد. بعد یک مرتبه متوجه ساندویچ شد و نگاه غریبی به آن کرد. انگار موش مرده‌ای را به دست گرفته با عجله به گوشه ی مغازه رفت، با پا در ظرف آشغال را کنار زد، ساندویچ را انداخت توی ظرف آشغال و در مغازه را باز کرد و رفت بیرون.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دزد قالباق
از کتاب: چراغ آخر
نویسنده: صادق چوبک


مردم دزد را وقتی که داشت قالپاق دومی را از چرخ باز می کرد گرفتند. قالپاق اولی را زیر بغلش قایم کرده بود و داشت با پیچ گوشتی کند و کو می کرد که قالپاق دومی را هم بکند که توسری شکننده تلخی رو زمین پرتابش کرد و بعد یک لگد خورد تو پهلویش که فوری تو دلش پیچ افتاد و پیش چشمانش سیاه شد و چند تا اوقِ خشکه زد و تو خودش شاشید.
مردم دورش جمع شدند. قالپاق از زیر بغلش افتاد رو زمین و دور برداشت و رفت آنطرف تر زو زمین خوابید. یکی زیر بغلش گرفت و بلندش کرد. .....
..... هنوز دست هایش تو دلش بود. نتوانست راست بایستد. یک توسری سنگین و چند تا کشیده دوباره او را رو زمین پرت کرد. چهره اش با درد گریه آلودی باز و بسته میشد. چهره اش زور میزد. سیزده سال داشت وپاهایش پتی بود.
یک کادیلاک لپرسیاه براق، مثل یک خرچسونه میان جمعیت خوابش برده بود و ککش هم نگزیده بود که قالپاقش را کنده بودند. و پسرک ، مثل مگس امشی خورده، میان دایره ای که دیواری از پاهای مفلوکِ ناخوش دورش کشیده بودند تو خودش پیج و تاب می خورد وحرفهای سیاه سنگینِ تلخی تو گوشش میخورد که نمیگذاشت دردش تمام بشود.
ـ «مادر قحبه دزدی و اونم روز روشن؟»
ـ «حتماً این همون تو بودی که پریروزم آفتابه خونه ی مارو زدی.»
ـ «اصلا بگو کی پای تورو تو این کوچه واز کرد؟»
ـ «چن روز پیشم بایده ی خونه ما را بردن.»
ـ « تو این کوچه کسی دله دزّی یاد نداشت.»
ـ «حالا ماشین مالی کیه؟»
ـ «ماشین؟ نمی شناسی؟ مال حاج احمد آقا، رئیس صنف قصابه.»
ـ «حالا آژانو صدا کنیم.»
ـ « آژان که نیس. خودمون ببریمش کلونتری.»
ـ « وختی انداختنش تو زندون و اونجا پوسید دیگه هوس دزّی نمی کنه.»
دزد، زبانش تو دهنش خشکیده بود. حس میکرد که بار سنگین روش افتاده بود و نمی توانست از زیر آن تکان بخورد. باز یکی شانه اش را چسبید و بلندش کرد و تو صورتش تف انداخت و تو روش نعره کشید:
«بگو کی پای تورو تو این کوچه واز کرد؟»
مردک لندهور چشم وردریده و یقه چاک بود و ته ریش زبری رو پوست صورتش واغمه بسته بود.
پسرک می خواست راست بایستد اما پاهاش رو زمین بند نمی شد. زمین زیر پاهاش خالی میشد. درد کلافه اش کرده بود. چهره اش ییچ و زور زد تا توانست بگوید: «سر امام زمون نزنین، من بیچارم.»
باز زدندش، با مشت و لگد و سرو صورتش را پر تف کردند. هرجای تنش را که میشد با دست می پوشاند و همه را نمی توانست بپوشاند و ناله هایش بیخ گلویش میمرد و دهن و دماغش خون افتاده بود و با شاشهایش قاتی شده بود.
ـ «حالا در بزنیم و خود حاجی رو صدایش کنیم تا حقّشو کف دسّش بذاره.»
این را سبزی فروش سرگذر که خوب حاجی را می شناخت گفت و بعد رو زمین تف کرد و نیشش واز شد.
در زدند و حاجی تو زیر پیراهن و زیر شلوار چرک گل و گشادی آمد دم در . شکل دهاتیها بود. سرش طاس بود. زیر چشمهایش خورجین های باد کرده چین وچروک دهن واز کرده بود. شکمش گنده بود. پسر بچه اش هم با رخت گاوبازان آمریکائی ده تیر بدست آمد جلو پدرش تودرگاهی سبز شد و باچشمان کنجکاو به مردم نگاه کرد. تکیه اش به پدرش بود. هم سن سال پسرکی بود که دست هاش تو شمکمش بود و رو زمین دور خودش پیچ و تاب می خورد و اشک و خونش توهم قاتی شده بود.
حاجی پرسید «دزّ کجاسّ؟» و او می دانست که دزد قالپاقش را مردم گرفته بودند، چونکه وقتی در زده بودند به حاجی پیغام داده بودند و او می دانست که دزد را گرفته بودند که خودش دم در آمده بود.
مردم راه دادند و حاجی آمد تو خیابان بالای سر پسرک که دستش تو دلش بود و اسفالت خیابان از شاش و خونش تر شده بود و به رسیدن به او لگدی خواباند تو تهیگاه پسرک که رنگ پسرک سیاه شد و نفسش پس رفت و به تشنج افتاد.
ـ «خودشو به شغال مرگی زده.»
ـ «مثه سگ هفتا جون داره.»
ـ «اگه یکیشونو طناب مینداختن دیگه کسی دزّی نمی کرد.»
ـ «باید دسّشو برید تو روغن داغ گذوشت. حالام خودشو به موش مردگی زده.»
پسرک روی زمین ُکنجله شده بود و کف خون آلودی از گوشه دهنش بیرون زده بود و آسفالت خیابان از پیشاب و خونش تر و سرخ شده بود.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
عُمَر کشون
از کتاب: چراغ آخر
نویسنده: صادق چوبک


عمری که آن سال مردم بوشهر ساخته بودند تا شب عید عمر کشون آتشش بزنند نه از آن عمرهائی بود که باین زودی ها بشود فراموشش کرد. راستش را بخواهید خود مردم هم تا زمانیکه سوار شترش نکرده بودند و «مهدی گو» پشت سرش ننشسته بود و آنرا قرص و قایم تو بغلش نگرفته بود. نمی دانستند که چه اعجوبه ای از زیر دست صدها کاسب کار و مزدور و نوکرباب و تاجر اهل محله دهدشتی بیرون آمده بود. .....
..... هر کس هر هنری داشت در کار ساختن عمر بکار برد. تاجر بیدریغ گونی داده بود، درزی آنرا بقد و بالای عمر کلاف کرده بود. علاّف کاه وپوشال داده بود، کربلائی غلامعلی باروت کوب، تا بخواهی ترقه و فشفشه و کوزه و آفتاب مهتاب وپاچه خیزک و تیر شهاب و ماه و ستاره داده بود، هر که هر چه داشت داد تا سرانجام عمری از زیر دست مردم بدرآمد به بلندی چهار گز که راستی دیدنش خواب وخوراک را به بیننده حرام می کرد و اهل بوشهر هنوز که هنوز است هیچ حاکم و هیچ فرمانروائی را در عمر خود بآن ترسناکی ندیده اند. و هنوز که سال ها از آن زمان می گذرد، عمکر آن سال زبانزد مردم است و هیبت او از یادشان نرفته.
نه، این طور نمی شود که مطلب را باین سادگی سرسری درز گرفت و گذشت. ساختن این عمر و سرنوشت آن را باید بداستان ها گفت. در آن سال زِِگِردهای محله دهدشتی دور هم جمع شدند و پیش خودشان قرار گذاشتند عمری بسازند که تا آن زمان کسی به بزرگی و پرزرق و برقی بآن عمری ندیده باشد. ـ بوشهری ها به داش ها وجوانمردان محلات خودشان می گویند زِگرد ـ اما نمی خواستند تا وقتی که عمر کاملا درست نشده و آنرا حرکت نداده اند، بگذارند بچه های محله های دیگر از چگونگی ساختن آن باخبر بشوند. چونکه چهار تا محله های بوشهر هم مانند همه جای دیگر در اینگونه کارها، مثل عمر کشان وکتل بندان و سینه زنی و حتی در عقد و عروسی با هم رقابت می کردند و چشم همچشمی داشتند و نمی خواستند محله رقیب از نقشه و کارشان سر در بیاورد. حالا هم بچه های محله دهدشتی می خواستند عمری را که ساخته بودند سوار شتر کنند و با سلام و صلوات ببرند جلو مسجد سُنّی ها و همان جا آتشش بزنند.
در آن سال و زمانه شیخ سُنّی ها تُرک عثمانلوی وحشتناکی بود بنام «بولطیف» که از باب عالی مأمور بوشهر و پیشمناز مسجد سنی ها بود و او وردستی داشت بنام «بوشهاب» که دیدن قیافه و دک وپوز او آدم را بیاد:
تُرک و حدیث دوستی، قصه آب و آتش است،
گرگ بگله آشنا می شود، او نمی شود.
می انداخت. هر کدامشان دو تا چشم د اشتند مثل چشمان گرگ که زهره آدم از دیدنشان آب می شد. هر دو شکل هم بودند. سیاه و لاغر و بلند قد، با ریش بزی و لباده وعمامه سفید و عبای زردی، درست همچون دو اسب که جفت به یک درشکه ببندند.
اما شاید هیچکس قدر این دو درزی بوشهری، یعنی کبلائی محمود و مش عیدی در ساختن این عمر هنرمندی بخرج نداده بودند. اینها چند توپ از گونی های محکم بافت جاوه پهلو دستشان گذاشتند و سر و دست و پاهای عمر را بریدند و کلاف کردند و از کاه و پوشال سفت و قایم پر کردند و با جوال دوز محکم دوختند و تا می توانستند لای کاه ها ترقه و فشفشه گذاشتند. یک گله از پوشال وگونی برایش درست کردند بچه گندگی. آن وقت رو صورتش پوست گوسفند کشیدند و پشم های جای چشم ها و دهن و بینیش را چیدند، بطوریکه تمام صورتش و حتی پیشانیش هم پشم آلود بود. جای دو چشمش دو تا کوزه پر از باروت کار گذاشتند و دور پلک هایش را با سرنج رنگ کردند و یک سرغلیان برازجانی درسته برای دماغش گذاشته، دهنی به بزرگی گاله براش ساختند و توش بجای دندان ، سرگین خشکیده الاغ ریسه کار گذاشتند و توی هر کدام از آنها یک ترقه جا دادند.
آنوقت هرکس رخت کهنه یا ارخالق و شلوار پاره ای داشت، بی دریخ آورد وریخت بغل دست مش عبدی وکبلائی محمود که آن ها راستی معجزه کردند و از آن تَلِ لَته کهنه قبائی بقامت عمر بریدند که تو هر پاچه شلوارش دو تا آدم می توانستند قایم بشنوند. حالا زیر رخت هایش چقدر تیر و ترقه و باروت و زرنیخ و فشفشه کار گذاشتند خدا خودش می داند. آخر سر هم یک عمامه از چند تا چادر شب یزدی کهنه براش درست کردند و پیچیدند دور سرش و روی آن را با سرگین گل و بوته نقش کردند و آخر سرده نفر جمع شدند و عمر را از رو زمین بلند کردند وتکیه اش دادند به دیوار که مردم دیدند عجب هیولائی از زیر دست آنها بیرون آمده بود.
ظهر بود که مردم از کار خلق عمر فارغ شدند و تا شتر را آوردند و مشعل ها را جمع و جور کردند و سر زِگرد محله خواندن تصنیف را بزیر دستهاش یاد داد که آن ها هم در موقع خودش به مردم یاد بدهند ، شد سرشب و عمر برای حرکت آماده شد.
شتر را یک چاروا دار دوانی داد که راستی جرأت کرده بود که شترش را برای کار به این خطرناکی به هَچَل انداخته بود. این حیوان زلول سفید نکره ای بود که پشم تنش مثل نمک سفید بود وبا نگاه موقر و لب ولوچه نجیب خاموش، و قد وقواره بلند وچشمان خمارش از آن بالا، با چنان تحقیری به آدم نگاه می کرد که جا داشت آدم برای آن هیکل فسقلی وچشمان ریز و زبان پرگوی خود ازخجالت آب بشود و بزمین فرو رود.
عمر را با سلام و صلوات و هزاران شافوت و دستک و متلک و هو غیه آوردند و بر شتر سوارش کردند و پاهایش را قرص و قایم زیر شکم شتر بستند. اما تازه مشکلی پیش آمد و آن این بود که بالاتنه سنگین عمر بقدری لنگر داشت که آن بالا بند نمی شد، یا روگردن و یا رو کپل شتر می خوابید. هر چه کردند که عمر مثل بچه آدم آن بالا آرام بنشیند و غش نکند نشد.
حال چرا عمر نمی توانست راست بنشیند، عده ای می گفتند شاید چون در زندگی آدم پرهیزکار و خداشناسی بوده و همیشه در حالت سجود بسر می برده برای همین هم بوده که حالا هیکلش مرتب رو گردن شتر خم می شد وسجده می کرد. عده دیگر می گفتند نه، عمر اصلا دوست داشت که شتر سواری را دولا دولا بکند و برای همین هم بود که نمی توانست راست و درست آن بالا بگیرد و بنشیند.
کوشش مردم برای راست نشاندن عمر رو شتر بجائی نرسید. این بود که ریش سفیدان محل عقلشان را روهم گذاشتند و آخر سر باین نتیجه رسیدند که باید یکی را پیدا کنند که ترک عمر رو شتر سوار شود و او را قرص و قایم تو بغلش بگیرد تا نیفتد. اما کی بود که بیاید عمررا تو بغل بگیرد وخود را کنفت کند و آن همه تف و لعنت برای خودش بخرد، که مردم باو سنگ بپرانند و گند و کثافت روش بپاشند؟
یکی از بچه ها ناگهان فریادی کشید و گفت: «هیچکس بهتر از «مهدی گو» نیس که این کار ازش بیاد.»
و تا این حرف ازدهنش درآمد همه گفتند: «آفرین برتو که چه خوب گفتی. راستی این قبائی است که بقد و بالای مهدی گو بریده شده و هیچکس از او بهتر برای این کار نیس.» این را گفتند و عده ای از بچه ها برای پید کردن «مهدی گو» در شهر پخش شدند. اما «مهدی گو» جای معینی نداشت و هر چه گشتند نتوانستند او را پیدا کنند.
حالا این مهدی گو کدام بخت برگشته ای بود که مردم چنین لقمه چربی برایش گرفته بودند؟ او پسر خُل و سبک عقل یکی از تجار سرشناس وخوشنام بوشهر بود که بخت و اقبال از خود او و خانواده اش برگشته بود و تنها پسری بود که خداوند نصیب خانواده اش کرده بود و دیوانه از آب درآمده بود.
مهدی از صبح تا شام تو کوچه های بوشهر لخت مادر زاد پرسه میزد وبی آنکه بکسی اذیتی برساند. او اسباب تفریح و خنده مردم بود. مردم سر بسرش می گذاشتند و هر کس انگشتی باو می رساند. پدرش مدتی او را برای معالجه به هندوستان برد و آنجا پزشکان انگلیسی هرچه کوشیدند نتوانستند او را درمان کنند. و مهدی اصلا فرق نکرد و همانطور که رفته بود، به بوشهر برگشت. بعد پدرش برای حفظ آبروی خانواده مدتی او را در خانه زنجیر کرد ولی بدتر شد. باز وقتی که آزاد تو کوچه ها راه می رفت خاموش و بی آزار بود. ولی وقتی که او را زنجیر کردند از صبح تا شام فریاد می کشید و خواب و خوراک را به اهل خانه حرام کرده بود.
این بود که ناچار تو کوچه ها ولش کرده بودند. روزها می رفت لب دریا ماهی می گرفت و می آمد. آن ها را میان گداهای «عباس علی» پخش می کرد و شب ها هم تو کوچه ها یا زیر طاق های تاریک و باریک که مردم می گفتند جای اجنه و از ما بهتران است، و از غروب آفتاب بعد فقط مردم با دل وجرأت ، آن هم با هزار دعا و بسم الله از زیر آنها رد می شدند، می خوابید.
مهدی تنها یار و یاور بچه گربه ها و توله سگ ها ی مردنی سر تَل خاکروبه ها بود. آن ها را جمع جور و تر خشک می کرد و از خوراک خودش با آن ها می داد و همیشه یکی دو تا دنبالش می دویدند و او برایشان موج می کشید.
خورا ک او را هم مردم می داند. و چون خانواده اش را می شناختند هوایش را داشتند. اما بعضی وقت ها می شد که مهدی گرفتار بچه های فضول بازار ماهی فروش ها می شد که او را می گرفتند و نخ قند، سرَ فلانَ نکره و زمختش می بستند و می کشیدند و یک صدا ازش می پرسیدند.
«یو چنّنیه؟» (این چیست؟)
مهدی با چهره ابلهانه و لبانَ همیشه مرطوب باد کرده و نگاه سردرگم جواب می داد:
«یو میخ بزنسّیه.» (این میخی است برای زدن.)
آنوقت دوباره ازش می پرسیدند:
«سی چو خوبن؟» (برای چکار است؟)
مهدی با شوق و ذوق یک جانورَ دست آموز با آن ها نگاه می کردند و می گفت:
«سی تو کس.»
و مردم هلهله می کردند و هو وغیه می کشیدند و آنوقت بود که راه بازار بند می آمد ومهدی فرصتی بدست می آورد و با بندی که سرفلانش گره کور خورده بود در می رفت.
دو نفر از بچه های زبر و زرنگ مأمور آوردن مهدی شدند. مهدی برای خود پاتق هائی هم داشت که یکی از آنها دوُحه های کنار دریا بود. این دُوحه ها جای امن و راحت و بی سروصدائی بود. مخصوصأ هنگام روز که آب دریا پس می رفت. شاید اصلا ندانید دُوحه چیست. بوشهری ها بغارهائی که بواسطه برخورد امواج تو سنگ های ساحل پیدا می شوند می گویند دُوحه. زور و فشار موج، سنگ های آهکی را می خورد و غارهائی درست می کند که روزهای تابستان خنک و تاریک و نموک است، و این مهدی اغلب جایش تو این دُوحه ها بود.
رفتند و دیدند مهدی بی ریا خودش چهار زانو تو یکی از دوُحه ها نشسته و توله سگی تو بغلش گرفته و دارد برایش لالائی می گوید. از دیدنش شاد شدند و با چاپلوسی پیش رفتند وگفتند: «آمهدیخان چرا تنها اینجا نشسّه ای, مگه نمی دونی که امشب عمرکشونه و ما یه عمر دُرس کردیم بقد یه غول. حیف نیس که تو نیایی و عمر ما را نبینی؟»
مهدی مفش را بالا کشید و خنده پت و پهنی تو صورتش دوید و به توله سگش اشاره کرد و گفت: «من خودم عمر دارم. عمر شما بری خودتون خوبه!»
بچه ها گفتند: «عمر تو سرجای خودش؛ پاشو بریم عمر مارم تماشا کن. نمیدونی چقده تیر و ترقه بش زدیم. اونوخت عمر ما سوار شترم میشه. پاشو بریم.»
مهدی بره وار پا شد با توله سگش دنبال آن ها راه افتاد. رفتند تا رسیدند بخانه عمر.
مردم تا مهدی را دیدند راه دادند. یکی از بچه ها یک دانه موز گذاشت تو دست مهدی که مهدی ذوق کرد و توله سگ را زمین گذاشت و موز را در جا بلعید. بعد باو گفتند: «مهدی ما میخوایم ترا ترک عمر سوار شتر کنیم که بگیریش تو بغلت که فرار نکنه.»
و بعد مهدی تا خواست بخود بپیچد که بغلش کردند و نشاندنش رو شتر، ترک عمر و سفت و محکم طناب پیچش کردند. دیگر هوا تاریک شده بود که دسته حرکت کرد.
عمر و مهدی گو و دار ودسته اش براه افتادند. مشعل ها از پیش وپس و دهل ها و سنج و سرنا از پیش می رفت. بچه های محل دو دسته شده بودند.
یک دسته دم می گرفتند: «هرچه گهِ کثیفه.»
دسته دیگه جواب می داد: «تو ریش بو لطیفه.»
باز دسته اول می خواند: «هرچه لب آبه.»
دسته دوم جواب می داد: «تو ریشِ بوشهابه.»
باز دسته اول می خواند: «عمرو سک بیدو ُسنّی.»
باز دسته دوم جواب می داد: «چه خوبه ریشش برینی.»
دو مرتبه دسته اول می گفت: «عمر و مشکی دزیده.»
دسته دیگر جواب می داد : «سرچاله ور کشیده.»
که یعنی عمر موشی دزدیه و برده آن را بالای اجاق آویزان کرده که مثلا بپزد و بخورد. تمام اهل محل دنبال عمر راه افتادند و عمر بر شتر سوار، مشعل بجلو با تسبیح تو دستش که از سرگین درست شده بود تو بغل مهدی گو، با وقار تکان شتر در حرکت بود. زن ها و دختران ، حنا بسته و وسمه کشیده با رخت های رنگارنگ قاتی مردها، پا بای شتر می رفتند و َشب می زدند و گِل می زدند؛ و شبح نکره عمر در میان انبوه مردم و در روشنائی و دود مشعل ها، مانند بت بزرگی بود که به معبد، می رفت.
جمعیت کم کم داشت به مسجد ُسنّی ها می رسید که رندان خیر اندیش و بادنجان دور قاب چین ها برای خودشیرینی بگوش شیخ ُسنّی ها رساندند که چه نشسته اید که اهل بوشهر عمری ساخته اند که دیده روز گار مانندش ندیده و آن را دارند می آ وردند که جلو مسجد شما آتشش بزنند.
شیخ که این را شنید یک پارچه آتش شد و بی درنگ پاشد و شاه و کلاه کرد و بر استرش سوار شد و رفت امیریه پیش حاکم شهر که اگر جلو این کار را نگیرید و بابِ عالی از این ماجرا آگاه شود شهبندر خود را از اینجا بر می گرداند و دیگر یک نفر را برای نمونه بعتبات راه نخواهیم داد. حاکم هم سخت دستپاچه شد و گروهی سیلاخوری فرستاد تا مردم را متفرق کنند و عمر را از آن ها بگیرند.
سیلاخوری ها با قمه و شوشکه بچان مردم افتادند و تا صدای بگیر و ببند بلند شد، آدم بود که هر سوراخی را به صدتومان می خرید. همه در رفتند و در یک چشم بهم زدن هر چه کور وکچل دور و ور عمر را گرفته بودند مثل اینکه آب شدند و بزمین فرو رفتند. فقط علی ماند و حوضش؛ و یا در حقیقت، تنها مهدی گو ماند و عمرش که آن را همچنان قرص و قایم تو بغلش گرفته بود وبه هیچ قیمتی حاضر نبود آن را از دست بدهد.
سیلاخوری ها مهار شتر را گرفتند و آن را بردند تو میدان امیریه پیش خان حاکم. خان حاکم در حال غضب تو ایوان امیریه ایستاده بود و این طرف و آن طرفش هم بولطیف و بوشهاب مثل برج زهرمار ایستاده بودند. مهدی گو خوش و خندان، عمر در بغل وارد میدان شد. فقط یک مشعل جلو کوهان شتر می سوخت و نورش عمر را روشن کرده بود. حاکم که منتظر دیدن چنان منظره ای نبود تا چشمش بعمر و مهدی گو افتاد. با آن که از خشم خون خونش را می خورد، یکهو چنان خنده مهیب و رعد آسائی سرداد که بولطیف و بوشهاب از جا پریدند و دمق شدند و حیرت زده بهم نگاه کردند.
خان حاکم دید خیلی بد جوری شده و با آنکه خودش هم خیلی دلش می خواست عمر را با آن دم ودستگاه جلوش آتش بزنند تا تماشا کند. ولی چون هوا را خیلی پس دید فوری سبیل های خود را جوید و خنده خود را زیر سبیلی رد کرد و نعره دلخراشی از ته جگر کشید:
«زود برید چوب بیارید و این ولدالزّنا رو گاو سرش بیندازید تا دیگه از این گه ها نخوره.»
مهدی گو از آنچه اطرافش می گذشت چیزی دستگیرش نمی شد. فرار مردم و آن سیلاخوری ها در حالت او تغییری نداده بود. نعره حاکم تو گوشش خورد و بی آنکه از آن چیزی دستگیرش شود از گوشش بیرون رفت. شتر ایستاد. یک سیلاخوری مهارش را تو دستش گرفته بود.
عده ای از سیلاخوری ها رفتند دنبال چوب و عده ای هم دویدند و مهد گو را از ترک عمر کشیدند پایین که چون عمر هم باو بسته بود، مهدی و عمر دو تائی با هم رو سر سیلاخوری ها هوار شدند و چند تا از آن ها زیر عمر ماندند. بدجوری شده بود. حاکم دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد، دستهایش را تو دلش گذاشت وحال نخند و کی بخند. مهدی خیلی جان کند تا خودش را از زیر هیکل خرسکی عمر بیرون کشید و بندها را از خود دور کرد و پا شد راست ایستاد. در این هنگام خان حاکم در میان خشم خنده آلود، باز خودش را جمع و جور کرد و فریاد زد: «پدر سوخته ها پس چوب و فلک چه شد؟ پدر تونو میسوزونم.»
منشی حاکم که اهل بوشهر بود و پهلو حاکم ایستاده بود ومهدی گو را می شناخت، دید بد وضعی پیش آمده، پس با کرنش و چاپلوسی خودش را به حاکم نزدیک کرد و گفت:
«قربان این پسره دیوانه زنجیریه و خودش برای خونوادش موجب غم و سرشکستگیه. این بخت برگشته پسر حاج عبدالکریم تاجر معروفه که مّعرّف حضورتان هس. آنهائی که عمر رو ساخته بودند همه شون فرار کردن و این بدبخت چون بعمر بسته بوده گیر افتاده. خداوند در قرآن فرموده لیس علی المجنون حرج. اگه حضرت والا این دیوانه رو بفلک ببندید، نه تنها عرش الهی خواهد لرزید. بلکه مردم این شهر هم از حضرت والا سرمیخورن.حضرت والا همین دیروز دو قرون رو باشپورت بِسّین. قربان، شما اگه بخواین بارتونو ببندید و این مردمو بدوشین که این راهش نیس.»
حاکم به فکر فرو رفت و نگاهی به عمر و مهدی گو و نگاهی به بولطیف و بوشهاب انداخت و نمی دانست چه کار بکند.
مهدی گو میان دو تا سیلاخوری مات و بی خبر از همه جا ایستاده بود و پی در پی به عمر و شتر و خان حاکم و سیلاخوری ها نگاه می کرد.
در این موقع فریاد خان حاکم بلند شد: « زود عمر رو بیندازینش تو دریا و این زنجیری رو ولش کنین بره گمشه.»
سلاخوری ها عمر را کشان کشان بطرف دریا بردند. مهدی که تا آنوقت هیچ دستگریش نشده بود، دید دارند عمرش را میاندازند تو دریا. مثل میمون جسّی زد و یک چشم برهم زدن مشعل جلو کوهان شتر را کند و دوید و گرفت زیر عمر. عمر ُگر گرفت و ناگهان چنان انفجاری روی داد و آنقدر تیر و ترقه و شهاب و پاچه خیزک بزمین و آسمان رفت که تمام سیلاخوری ها جا خالی کردند و بوشهاب و بولطیف هم از خشم لب و لوچه خود را گاز گرفتند و فوری جیم شدند و خان حاکم مانند کودک بازیگوشی به تماشای سوختن عمر ایستاد.
مهدی گو تو میدان مثل بوزینه دور لاشه سوزان عمر ورجه ورجه می کرد و دست می زد و همچنان که شعله های عمر میدان را برقص آورده بود، دوباره سرو کله صدها مردمی که از ترس سیلاخوری ها فرار کرده بودند، دور ور میدان پیدا شد که دست می زدند و تصنیف می خواندند و کِل می زدند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کفترباز
از کتاب: چراغ آخر
نویسنده: صادق چوبک


قهوخانه «تل عاشقان» زیر چنارهای تناور سنگین سایه، و دود کباب و چپق وتریاک و غلیان و زمزمه برهم خوردن استکان و نعلبکی و فریاد های پرجنب و جوش «تریاکی!» «کبابی!» «قهوه چی!»، ظهر پر مشتری و بیا و بروی را می گذراند. چتر برگهای پرگشت چنارهای کهن، نور سکه هایی را که خورشید برزمین افتاده بود بلعیده بودند و سایه فلفل نمکیِ مرطوب و خنکی کنار جویها و تو بنگاه ها و خرندها باغ قهوه خانه خوابیده بود. .....
..... داش ها و لوطیها و دائی های محلات در شازده و لب آب و دروازه سعدی و شاه داعی الله، ُگله بُگله رو گلیم ها و حصیرها لم داده بودند و برای خودشان میگفتند و میخندیدند و میخوردند و دود میکشیدند. دائی شکری هم با چندتا از دوستان شاطر و خمیرگیریش رو حصیری، کنار جوی آب روان نشسته بودند و چای میخوردند و با هم حرف میزدند.
دائی شکری از آن نقش بازان ماهری بود که در شهر شیراز تا نداشت. یک تیپ کبورترهای معّیری و چتری و همدانی و یاهو و رسمی تو خانه داشت. رسمی های او را هیچکس نداشت. از خال قرمز و خال زرد و پلنگ و قلمکار گرفته تا اقسام طوقی وسرنج و یک کت و دودم دار و ایلق و شازده گلی و شازده زرد و سوش پا، تو دستگاهش بهم میرسید. راست بود که نقشبازان دیگر شیراز، لوطی گری و پیش کسوتیش را در کبوتر بازی و داش مشدیگری قبول داشتند. اما حریفان او حرص و حسدش را میخوردند؛ برای اینکه دویست تا قیچی و چهارصد تا َسر پَر داشت و این خیلی کبوتر بود.
آنطرف تر رو حصیر، دائی رحمن که او هم از نقش بازانِ محله درشازده بود، با چند تا از دوستان حناساب خود نشسته بودند و با هم پچ پچ میکردند. دائی رحمن حریف دائی شکری بود؛ و در عالم کبوتربازی خیلی توروهم ایستاده بودند وبصورت همدیگر چنگ زده بودند. همیشه میان این دو شکرآب بود وآشتی آنها را کسی ندیده بود. دائی شکری رفیق باز و جوانمرد و دست و دل باز و لوطی بود ودائی رحمن گرفته و اخمو و بامبول زن و چاچول باز و نالوطی.
ناگهان دائی رحمن صداش را بلند کرد. ظاهراً بیکی از دوستانش، ولی باطناً طوری که دائی شکری بشنود گفت:
«من که از کسی خورده برُده ندارم. دزّی که دیگه شاخ و دم نداره. همه میدونن که او قلمکار ما تو ُگلهِ مردم جُفت خون شده. عیبی نداره رفته مهمونی، خودش برمیگرده. اما ایندفه چنتام از کفترهای نازنین مردمو با خودش میاره.»
دائی شکری متلک دائی رحمن را شنید. دائی رحمن راست میگفت. قلمکارش را دائی شکری گرفته بود. نمیشد زیر سبیلی درکرد. شکری ُقلاّجی به چپق چوب نقره اش زد و با لحن گزنده ای گفت:
«اونای که واسیه سرو دسّ جنده های محله ُمردِسّون حنا می ساین، حق کفتربازی ندارن. از این گذشته، هرکی یه جوخه ُمفِلق داشت که با هزار تا شافوت و دسگ، تنگ بوم بپرونه بهتره بره همون حناسابی خودشو بکنه تا کفتربازی. من زیرش نمیزنم. اون سال و زمونه ای که کفتر دونه ای دهشاهی بود. من ده تومن میدادم واسم کفتر بدّزن. معلومه که وختی تو ُگله مردم یه دونه ّدز گال پیدا نشه، کفتراشون میرن ددَر که یه آب و دونی گیرشون بیاد و گشنه نمونن.»
«تو چقده خوب بود که عوض این چسناله ها میرفتی کنج خونت پهلو لچک بسر مینشّسی تا قصه بی بی گوزک واست تعریف کنه. ترو چکار به کفتر پرونی؟ تو حالا باید بری گردو بازی. تو هنوز دهنت بو شیر میده.»
این نعره دائی رحمن بود که دائی شکری را راست سرجاش وایساند. لچک بسر مادر دائی شکری بود که خاطرش پیش پسرش بیش از خیلی مادرهای دیگر پیش پسرشان عزیز بود. همه کس لچک بسر را میشناخت و این اسمی بود که خود دائی شکری رو مادرش گذاشته بود. برای اینکه خیلی باسم کبوتر شبیه بود! و مثلا با طوقی وابلق و سرنج وکله برنجی میآمد. گاه میشد که تو قهوه خانه، یا دکان نانوائی که دائی شکری در آنجا شاطر بود، وقتی که از کبوترهاش حرف میزد، مثلا میگفت «امروزُصب که پا شدم بیام دکون، لچک بسر حال نداره بود. » و همه میدانستند که لچک بسر همان مادر دائی شکری است و حالا اسمش را تو قهو خانه جلو لوطیها آورده بودند وکنفش کرده بودند.
زنجیرهای یزدی از پَر گره شالهای دبیت حاج علی اکبری بیرون کشیده شد و روگرده های دائی رحمن و دائی شکری نقش گرفت وقهوخانه بهم خورد. ضربه های چسبناک دانه های ریز. سنگین و بهم فشرده زنجیر که رو گوشت تن ها میخوابید به تماشا گران دل ضعفه میداد. هر دو سخت و بیرحمانه میزدند. آخرش داش مشهدیهای دیگری میانجیگری کردند و جای خالی رحمن و شکری رو حصیرهای تو خرند خالی مانده بود.هر یک پی کار خود رفته بود.
دائی شکری وقتی از قهوخانه بیرون آمد بارش سبک شده بود. او زده بود. دائی رحمن را خوب زده بود وخونین و مالینش کرده بود. همه دیده بودند. تازه زدن رحمن شق القمر نبود.او تو همین قهوه خانه تلَ عاشقان دائی رضای دَرشازده ای را زده بود که یک سرو گردن از رحمن سر بود و یک ماه تو رختخواب انداخته بودش. اما حالا دلش خنک شده بود. رحمن خیلی شاخ و شانه میکشید. رحمن هم یک زنجیر ناحق تو صورت او خوابنده بود که داغ خونینی رو شقیقه و گونه وچانه او نقش کرده بود. خدا رحم چشم او کرده بود. از اینگذشته ته دلش خوش بود که دائی رحمن فهمیده بود که او قلمکارش را زده بود. یک سرو گردن رشد کرده بود و ذوق میکرد. دیگر موضوع دزدی نبود. موضوع شتیلی بود وسرکیسه بود وباج سبیل و گردن کلفتی بود که « بله چشمات هفتا که لمِ کارمو از تو بیشتر بلدم. میتونسّم زدم و بردم و بازم اگه دسّم بیفته میبرم؛ مفت چنگم. تو هم اگه میتونی ببر.» اما ُگرده اش سخت میسوخت و یک زنجیر بدِ رحمن هم تو پشتش خانه کرده بود. باید بدهد لچک بسر روش روغن عقرب بگذارد.
درِ خانه اش مثل همیشه باز بود. شکری آنرا با پا هل داد و رفت تو. مادرش تو ایوان بنماز ایستاده بود. تا رسید فوری رفت سراغ کله هائی که ردیف ، طرف آفتاب روی حیاط بغل هم نشسته بودند و روبروی یکی از آنها که قلمکار دائی رحمن توش بود چندک زد و دَر ُگله را باز کرد و دستش را پی یافتن آن کبوتر تو ُگله هل داد و آنرا یافت و بیرون آورد.
نگاه پر شوقش رو کبوتر دوید. ُنک سرخگونش را میان لب گرفت و آنرا مکید وسپس بی تابانه گفت: «خودم قربون اون دوتا چشّای یاقوتیت میرم. ببین چه جوری اون پلکای پوسّ پیازیشو بهم میزنه. یه دونه پرَتو واسیه این حناسابِ الدنگ زیاده. توعروسی و باید تو حجله خود من باشی.»
مادرش میشنید. همیشه بقرمان صدقه های پسرش به کبوترهایش گوش میداد ودلش میخواست شکری این ناز و نوازش ها را بزنی که نداشت و بچه هائی که نداشت میکرد. دلش میسوخت. دلش میخواست شکری یکی دردانه اش زن میگرفت و بچه دارمیشد. لبهای پیرزن تکان میخورد ومیگفت. «سبحان ربی الاعلی و بحمده.» وتو دلش میگذشت . «همین حالا باید راجع بدختر َکل عباسعلی بقال باش حرف بزنم. میترسم دخترو رو بقاپن ببرنش. » آنگاه شک کرد و نمیدانست رکعت دوم است یا سوم، زمانی مبهوت و بی آنکه چیزی بگوید جلوش را نگاه کرد و سپس نمازش را شکست و بیحال پای سجاده نشست.
«لچک بسر، حال و احوالت چطوره؟ سلام. یه ذره روغن عقرب داری بیاری بذاری رو این زخم ما؟ تو قهوه خونه با یکی از بچه های َدرشازده َدم و گفتمون شد. » دیگر قلمکار تو دستش نبود و آمده بو جلو ایوان روبروی مادرش ایستاده بود.
ـ «نگو بازم سرکفتر دعوا کردی؟»
ـ «نه به ، میخواسّی سر مال التجارم دعوا کنم؟»
ـ «ماشالو تو دیگه بچه نیّسی ننه! بیس سالته. بلکم بیشتر. اگه یه پسر داشتی حالو وخته زنش بود.»
ـ «ای بابا زن چیه، من همین قلمکار رحمتو نیمدم به صدتا زن. نمیدونی چه خوشگله ننه.»
یک کوزه لعابی فیروزه ای رو لبه ایوان گذاشته بود وشکری پیرهنش را در آورده بود و لچک بسر با چوبی که سر آن کهنه بسته بود. ُگرده او را با روغن عقرب تو کوزه چرب میکرد.
ـ «الهی که دسّاش قلم بشه. چه جوری زده. پشت پسرم الف داغ شده. بمیرم الهی.»
ـ «ننه جون غصه نخور، مام زدیم. اگه صورت اورو ببینی دلت غش میره. خونین و مالینش کردم.»
ـ «حالا این شد کار؟»
ـ «من که لچک بسر نیّسم که کنج خونه بگیرم بنشینم. معلومه ، بازی اشکنک داره سرشکسّنک داره. میدونی چی گفت که آتشی شدم؟ گفت عوض کفتربازی برو تو خونه بشین بغل دسّ لچک بسر تا واست قصه بی بی گوزک تعریف کنه. ناکس خیال میکنه من ازش میخورم.»
لبخند تابناکی چهره پرچین وچروک پیرزن را از هم باز کرد و گفت: «خُب چه عیبی داره؟ شوخی کرده. چرا بت برخورده. مگه من کم واست قصه گفتم؟ قصه های که من واست گفتم یادته؟ میخوام تو هم یه روزی که بچه دار شدی همون قصه ها رو واسیه بچه هات تعریف کنی. ننه ، الهی قربون اون قد و بالات برم که مثه رُسّم میمونه. آخه من تو رو بزرگت کردم که دومادیتو ببینم. چه فویده داره که از ُصب تا شوم همش هوش حواست پی یه مشتی کفتر باشه. الهی پیش مرگت بشم. تو عوضی که واسیه خودت سر و سرانجومی ُدرُس کنی که شب که خونه میای بچه هات دور ورت باشن و سرت رو بالین همسرت باشه. تموم فکر و خیالت پیش کفتربازیته. ماشالو چشّام گفت پات، تو دیگه مرد گنده ای هسّی. من نمیگم کفتراتو ول کن. هرچی یه حسابی داره. آخه منم ننتم. بزرگت کردم. حق بگردنت دارم. میخوام دومادیتو ببینم و بمیرم. مگه من چقده دیگه ِزندم؟ تو آونقده که تو فکر کفتراتی تو فکر منم که ننتم نیسّی. بیا قربونت برم. این دختر َکل عباسعلی بقالو واست بگیرم. دختره مثه حوری بهشتی میمونه. از ُلپّاش خون میچکه. بوواشم دسّش بدهنش میرسه. اگه آدم بشی، عاقل بشی، وختی سرشم گذوشت زمین. میری سرجاش پای سنگ و ترازوش وامیسّی.»
دائی شکری که حالا دیگر برای لچک بسر «دائی» نبود و پسر یکی دردانه مادرش بود، زیر مالش های زمخت کهنه ای که با روغن عقرب آغشته بود اخم میکرد وچهره اش باز و بسته میشد. او با شخوخی و خنده بماردش جواب داد:
«خدا یه عقلی بتو بده ویه خورجین اشرفی بمن. آخه کیه که بیاد دخترشو اسیرِ کونِ موسیر کنه و به یه کفترباز شورش بده؟ تازه من باید اول بیام یه شور واسیه خودم دس و پاکنم. من مرد زن کجا بودم؟ من همین قّرّ و قرّ کفترام و ناز و نوزشونو بدنیا نمیدم. تو تو این چشّای خوشگلشون نگاه کردی ببینی چه جوری آدمو مّس میکنن؟ همین پاهای سرخشونو با لبای صد تا زن عوض نمیکنم. زبون بسّه ها توقع هیچم از آدم ندارن. نه چادر میخوان، نه چاقچور میخوان، نه روبنده میخوان، نه النگو وسینه ریز میخوان. هیچی نمیخوان. به همین یه موچ خشک و خالی که واسشون بکشی دلشون خوشه. من زن میخوام چکنم. نشنفتی که شاعر گفته:
مردیت بیازمای و آنگه زن کن.
دختر منشون بخونه و شیون کن.
از این گذتشه، تازه میخوای مارو به نخودچی کشمش فروشی واداری. شاطری و خمیرگیری کار مرداس. ما اهل کاسبی کجا بودیم. که هر روز از مردم هزار تا ُلغُز بشنفیم.»
مادرش اخمی کرد و گفت: « این جفنگا چیه که مردم دخترشونو بکفترباز نمیدن. خیلیم دلشون بخواد؛ از سرشونم زیادی. این پای من. تو چکار داری. همی یه بله بگو دیگه باقیش با خودم. یه آینه بندونی واست بکنم که واسیه دختر قوام نکرده باشن.
شکری خنده ای کرد وگفت: « نه قربون اون لچکت برم، یه نه میگم و نه ماه بدل نمیکشم. من اصلا اهل این حرفا نیسّم که بیام واسیه خودم دردسر ُدُرس کنم. میخوای همین یه ذره آبروئی هم که میون دائییای محل داریم پاک بریزه بره پی کارش؟ میخوای فردا برو بچه های دروازه سعدی و زیر بازارچه فیل، به پروپای زنمون نگاه کنن و واسش دسّک و شافوت بزنن؟ بذار ننه جون زندگیمو بکنم و حواسم سرجاش باشه. من حالا یه الف آدمم، زیر سنگم شده رزق و روزیمو بیرون میکشم. فردا که زن گرفتم و یه جوخه کور و کچل دورم ریخت برم دسّامو پیش کدوم ناکس دراز کنم و نون زن وبچه رو راه بندازم؟ این کارا واسیه لوطی افته.»
لچک بسر دلش شکست و غرغر کرد و کوزه روغن عقرب را برداشت برد تو اتاق و برگشت و دوباره به نماز ایستاد. چیزی به غروب آفتاب نمانده بود. دائی شکری هم رفت پیش ُگله کبوترها ودر آنها را باز کرد و کبوترها تو حیاط ولو شدند. بغبغو میکردند. دور هم میچرخیدند و مزنگ میآمدند. دائی شکری ناگهان پایش را محکم بزمین کوبید که تمام کبوترها با آن صدا به پرواز درآمدند و دائی شکری نیز هماندم روپشت بام کوتاه وگلی خانه شان بود.
چیزی نگذشت که آسمان صاف پسین تابستان آبله گون شد و هرگوشه اش از انبوه کبوتران نقشی گرفت. چهار خانه میشدند. معلقی ها و بازیکن ها اوج گرفته بودند. چند تا تنبل که تنگ بام پرواز میکردند دائی را سخت برزخ کرده بودند که بناچار یک شافوت و دوتا دستک آنها را از گرد بام دور کرد.
کبوتر «نشان» یک پلنگِ کوچک اندام چالاکِ پرعضله ای بود که مثل دل آدمیزاد تو آسمان، بالاتر از همه پرپر میزد. بازیکن ها گمانه میزدند، تو شاخ میزدند و ناگهان خودشان را ازاوج چنان ول میکردند که گوئی تیر خورده بودند و بسوی زمین سرازیر میشدند، ولی زود دوباره اوج میگرفتند. و میان گمانه ها ، معلق میزدند و شکری حظ میکرد.
بیک چشم برهم زدن پلنگ همچنان طرف خورشید را گرفت و رفت. دل شکری لرزیدن گرفت. خورشید داشت تو رختخوابش یله میشد و نور سرخگونش پروبال کبوترها را چراغان کرده بود. دل دائی شکری کنده شده بود. میدانست که اگر پلنگ همچنان طرف خورشید را بگیرد، شب بالا میماند و هوا که تاریک شد یک گوشه ای میافتد. بدست و پا افتاد اگر پلنگ برفی میشد دیگر بآن دسترسی نداشت. حیف بود. کبوتر بی مانندی بود. چنان آموخته بود که از دل آسمان از دل شکری خبر داشت و خیال او را میخواند و بدلخواهش میگشت. اما حال داشت برقی میشد.
ناچار از این بام بآن بام راهی شد وسرش تو آسمان دنبال پلنگ بود. چشمان دائی بآسمان پر وخالی عادت داشت. هوا را بس دیده بود. پلنگ داشت برفی میشد. اما او ازش چشم برنمیگرفت. پلنگ خیلی اوج گرفته بود. اما هنوز او را میدید. مثل یک دانه برف در اوج آسمان پرپر میزد.
چندبار از خانه اش دور شده بود. از این کار خوشش نمیآمد که روپشت بام خانه مردم برود. این کار کبوتر بازان ناشی دستپاچه بود که بدنبال کبوتر بام ببام بروند. حالا دیگر سوزش زنجیر دائی رحمن رو شانه اش بیشتر شده بود. عرق تن به زخم راه یافته بود. در دستپاچگی و دلهره ای که داشت، چشمش دنبال یک بلندی بگردش درآمد که بالای آن برود و بهتر بتواند مواظب پلنگ باشد.
بام سرپله ای را نشان کرد و برای رسیدن ببام سرپله، ناچار بود از روی یک کوچه باریک ببام دیگر بپرد. اما هنوز خیز برنداشته بود که ناگهان چشمش به دریچه خانه ای افتاد که از پشت شیشه آن، زنی با موهای افشان که تا روی شانه هایش ریخته بود و یک جفت چشم سیاهِ سرمه سای نگران اوبود. و خانه در دو قدمی او بود.
دائی شکری سرجایش چسبید. واله و شرمزده و غافلگیر شده بود دست و پا گم کرده، بچشم های زن خیره ماند. چشم و چهره زن از میان دریچه ای که چهار شیشه سفید غبار گرفته و یک صلیب چوبی آنرا ساخته بود، خواهان و دلباخته، دائی شکری را مینگریست. دائی لرزید و دستی در موهای سیاه فشرده خود فرو برد. نگاهش تو دریچه گیر کرده بود. دلش تندتند میزد. خواست برگردد. کوشید به بالا تنه اش چرخی بدهد و از آنجا بگریزد، اما پاهاش تو گل اندود بام گیر کرده بود. نمیدانست از آن چشمها چه میخواست، و نمیدانست آن چشمها از او چه میخواستند.
همچون چینه گلی خیس خورده ای رو زمین پهن شد. اما چشمانش تو دریچه، در چهره و چشمان زن لحیم شده بود. چشمان زن دلش را به زنجیر نگاه کشیده بود.
همه چیز تو سرش گم شده بود. فکر و اراده اش خفته بود. نمیدانست کجاست و نمیدانست برای چکاری بآنجا رفته بود. خلوتش از هم پاشیده شده بود. تنش به تنی راه یافته بود و داغی هرگز نبوده ای سرتا پایش را میسوزاند. چشمانی که در پناه ابری از موی سیاهِ آشفته آرمیده بود او را بسوی خود میکشید. اما او توان رفتن را نداشت. در عمرش چنان مو و روئی ندیده بود.
اتش غروب بر آن چشم و چهر زبانه میکشید و شعله آن رخ، در دل او شراره افکنده بود. لحظه ای پنداشت آن صورت برجام نقش شده بود؛ اما سوزش آن نگاه زنده دلش را میشکافت. چهرِ زن تَنُک تر و رقیق تر شد و سنگینی آن از پشت شیشه کاهش یافت. او از پشت دریچه گذشته بود، اما نقش اثیری وتابناکش برجای بود و نگاه مرد در آن جفت شده بود. دائی دگرگون شده بود. مست بود. گم بود.
شب آمد. زبانه نگاه زن هنوز دلش را میسوزاند. و نگاه او از چشمان زن کنده نیمشد. آن دوچشم سیاه سرمه ناک بر دلش داغ انداخته بود خیلی کبوترها بالای سرش آواره بود. مادر و کبوترها و شیراز و خود را از یاد برده بود.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قفس
از کتاب: انتری که لوطیش مرده بود
نویسنده: صادق چوبک


قفسی پر از مرغ و خروس‌های خصی و لاری و رسمی و کله ماری و زیر‌ه‌ای و گل باقلایی و شیربرنجی و کاکلی و دم‌کل و پاکوتاه و جوجه‌های لندوک مافنگی کنار پیاده‌رو، لب جوی یخ بسته‌ای گذاشته بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آب لمبو و پوست پرتقال و برگ‌های خشک و زرد و زبیل‌های دیگر قاتی یخ بسته شده بود.
لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شده‌ی یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریده‌ی مرغ و پهن اسب توش افتاده بود. .....
..... کف قفس خیس بود. از فضله‌ی مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله‌ها بود. پای مرغ و خروس‌ها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه‌های بلال بهم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک می‌زدند و کاکل هم را می‌کندند. جا نبود. همه توسری می‌خوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه‌شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود.
آن‌هایی که پس از توسری خوردن سرشان را پایین می‌آوردند و زیر پر و بال و لاپای هم قایم می‌شدند، خواه ناخواه تُک‌شان تو فضله‌های کف قفس می‌خورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن رومی وَرمی‌چیدند. آن‌هایی که حتی جا نبود تُک‌شان به فضله‌های ته قفس بخورد، بناچار به سیم دیواره‌ی قفس تُک می‌زدند و خیره به بیرون می‌نگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تُک غضروفی و نه چنگال و نه قُدقُد خشم‌آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمی‌نمود. اما سرگرم‌شان می‌کرد. دنیای بیرون به آن‌ها بیگانه و سنگ‌دل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبایی پر و بال‌شان به آن‌ها کمک نمی‌کرد.
تو هم می لولیدند و تو فضله‌‌ی خودشان تُک می‌زدند و از کاسه شکسته‌ی کنار قفس آب می‌نوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا می‌کردند و به سقف دروغ و شوخ‌گن و مسخره‌ی قفس می‌نگریستند و حنجره‌های نرم و نازک‌شان را تکان می‌دادند.
در آن‌دم که چرت می‌زدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آن‌ها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان می‌پلکیدند.
بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کندوکو در آمد. دست با سنگ‌دلی و خشم و بی اعتنایی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم قفسان بوی مرگ‌آلود آشنایی شنیدند. چندششان شد و پَرپَر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان می‌چرخید، و مانند آهن ربای نیرومندی آن‌ها را چون براده‌ی آهن می‌لرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون «رادار» آنرا راهنمایی می‌کرد تا سرانجام بیخ بال جوجه‌ی ریقونه‌ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد.
اما هنوز دست و جوجه‌ای که در آن تقلا و جیک جیک می‌کرد و پر و بال می‌زد بالای سر مرغ و خروس‌های دیگر می‌چرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آن‌ها سرگرم جویدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی‌مهر، بربر بهم نگاه می‌کردند و با چنگال خودشان را می‌خاراندند.
پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروس‌ها از تو قفس میدیدند. قُدقُد می‌کردند و دیواره‌ی قفس را تُک می‌زدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را می‌نمود اما راه نمی‌داد. آن‌ها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه می‌کردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.
همان‌دم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تُک خود را توی فضله‌ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره‌ای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابید و خروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضله‌ها خوابید و پا شد. خودش را تکان داد و پر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لک رفت. کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد.
قُدقُد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده تخم دلمه‌ی بی‌پوست خونینی تو منجلاب قفس وُل داد. در دم دست سیاه سوخته‌ی رگ درآمده‌ی چرکین شوم پینه بسته‌ای هوای درون قفس را درید و تخم را از توی گندزار ربود و همان‌دم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بلعید. هم‌قفسان چشم براه، خیره جلو خود را می‌نگریستند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 

« داستان جایی میان ابرها »


هیچی سخت تر از بیدار شدن از خواب ناز ، اونم توی یه صبح زمستونی نیست ؛ بخصوص اگه شب قبلش با صدای گوش خراش چیکه های آب توی ظرفشویی آرامش ازت گرفته شده باشه . با اینکه قبل از خواب چند بار سعی کرده بود که صداشو خفه کنه ، بازم موفق نشده بود . طبق معمول ، غیر از جمعه ها ، از ناشتا خبری نبود . نگاهی به ساعت مچی خودش انداخته ؛ نه زمان کافی برای رسیدن سر کار داشت و نه شانسی برای از دست دادن . آخه همین سه روز پیش برای چندمین بار مجبور شده بود تعهد کتبی بده که دیگه دیر سر کار نرسه .


با سرعت سوار ماشین شده و راه کارخونه رو در پیش گرفت . مثل همیشه ترافیک صبح بهش این اجازه رو میداد که چند دقیقه ای به اخبار رادیو گوش بده . صدای بوق ماشینا مجبورش میکرد صدای رادیو رو زیاد کنه . همین چند دقیقه به اون کلی روحیه میداد . حرفایی مثه : امروزم یه روز خوبه . همه مردم رو به راهن . همه میگن و می خندن ... حرفایی که اون دوست داشت بفهمه . از اون حرفا که اونو به خیال اون روز ، فرو می برد . چشاشو به چراغ قرمز دوخته بود . انگار هیچ وقت نمیخواد سبز شه .


توی حال خودش بود که با شنیدن صدای پیس پیس ، از اون فضا بیرون اومد . یه دختر بچه تقریبا 8 ساله با آب پاش ( اسپری ) مشغول خیس کردن شیشه جلوی ماشین بود یه پارچه هم تو اون دستش بود . به زور پا بلندی دستش رو به شیشه ماشین می رسوند . یه متر اون طرف تر هم یه دختر تقریباً 10 ساله با یه منقل توی دستش ؛ مشغول دود کردن اسفند دور ماشین ها بود . منقلو روی لبه بلوار گذاشته و دور کمر اون دخترو گرفت و بلندش کرد رو کاپوت ماشین گذاشت و برگشت و منقلشو برداشت و دور شد . دختر بچه با دقت مشغول تمیز کردن شیشه بود . از لباسا و موهای ژولیده ش میشد فهمید که 2 هفته ای هس حموم نرفته . از زور سرما انگشتای کوچیکش سرخ شده بود ولی به روی خودش نمی آورد . کارش که تموم شد ، آروم سُر خورد اومد پایین .


- خیلی ممنون ؛ واقعاً تمیز شده . اسمت چیه گلی خانوم ؟


- سلام . اسمم ایرانه . ممنون که گذاشتی شیشه ماشینتو برات بشورم .


- آفرین ایران خانوم بفرما اینم برا شما .


- قابل شما رو نداشت . . . این پول خیلی زیاده . . .


- اشکال نداره . کارت که تموم شد زودی برو مدرسه ؛ فک کنم یه ساعت دیگه زنگ مدرسه رو میزنن .


- قیافه دختره تو هم رفت و سرشو پایین انداخت و گفت من که مدرسه نمیرم . اینو گفت و به آرومی از ماشین دور شد .


- یه دقیقه واسا یه هدیه دیگه هم برات دارم ( از توی کیفش یه جفت دستکش در آورده به ایران داد )


- با اینکه برام خیلی بزرگه ولی دوستشون دارم . خدا زن و بچه تو برات نگه داره عمو .


این اتفاق تا عصر توی ذهن شــاهــین بود . توی راه برگشت به خونه دنبال ایران میگشت ولی دیگه اونجا نبود . فقط چند تا پسربچه رو دید که دور ماشینا می چرخیدن و گل می فروختن . یه پسر حدوداً 16 ساله هم تو پیاده رو ، در حالی که به باجه تلفن تکیه داده بود ، مقدار زیادی گل روی روزنامه پهن کرده بود . از ماشینش پیاده شد و به سمت اون نوجوان رفت .


- سلام


- سلام حاجی حالت خوبه؟ 2 شاخه گل قرمز بدم دیگه ؟ ( با خنده )


- نه یه شاخه از اون گلایل ها بی زحمت . یه سوال داشتم ، صبح یه دختره بود به اسم ایران ، شیشه ماشین می شست ، اونو ندیدی ؟


- ایران ؟ به اسم نمیشناسم . فک کنم از بچه های عمو رحمان باشه . این چند خیابون صبحها دست عمو رحمان و بچه هاشن .


- عمو رحمان ؟ مگه چند تا بچه داره ؟


- بچه های خودش که نیستن . براش کار می کنن . ده دوازده تایی هستن . بیشترشون هم دخترن . ظهر هم خودش میاد دنبالشون و پولارو میگره . عصرا هم که تو خیابونا پخششون میکنه تا دسفروشی می کنن . . .


شاهین اون پسره رو خوب می شناخت . یادش میومد که دو سال پیش ، تقریباً هر روز ، 2 شاخه گل رُز می خرید و به خونه می برد ولی از روزی که پــروانــه رفت ، دیگه بوی گل توی خونه به مشام نرسید . روزی که درخواست طلاق از طرف دادگاه بدستش رسیده بود باورش نمی شد که به این نقطه رسیدن . طلاق اونا یه جورایی توافقی بود بین هر دوشون . قرار گذاشته بودن که راجع به بچه دار نشدن ، به هیچکس حرفی نزنن و جایی تعریف نکنن ؛ ولی آخرش توی جلسه دادگاه خانواده مجبور به فاش این راز شدند . تمام دار و ندار شاهین ، همون ماشینش بود که اونم باید برای پرداخت باقی مهریه زن سابقش می فروخت . از اون بدتر ، تنها چند هفته به زمان تخلیه آپارتمانش باقی نمونده بود . خونه ای رو که با عشق ساخته بودن به ویرانه ای تبدیل شده بود که هر لحظه دیوارهای سنگینش ، بیش از پیش بر سر شاهین در حال فرو ریختن بود . مثه هر شب خودشو توی خونه حبس میکرد . جواب تلفناشو نمیداد و سعی می کرد با قرصهای خواب آور ، خودشو آروم کنه . مثه هر شب صدای خنده های پروانه توی خونه . باز هم صدای شنیدن چکه های آب . . .


- سلام و صبح بخیر عرض می کنم خدمت همه شنوندگان عزیز ؛ در حال حاضر ساعت شش و ده دقیقه بامداده . امروز یکشنبه . . . ( صدای رادیو )


یه صبح خسته کننده دیگه و تکراری برای شاهین آغاز شده بود . منتظر یه پیشامد تازه بود تا شاید بتونه از این حس و حال بیرون بیاد . در حال عوض کردن کانال رادیو بود که صدای شنیدن تق تق به گوشش رسید . ایران بود و از پشت شیشه در حال دست تکون دادن بود . با خوشحالی شیشه ماشینو پایین می کشه . . .


- سلام ، خسته نباشید ایران خانوم . . .


- سلام عمو . میشه دوباره شیشه ماشینتو برات بشورم ؟


- ( با کمی مکث ) آره فقط بذار اون بغل پارک کنم .


شاهین در حین پیاده شدن از ماشین متوجه دستای ایران شد که بازم از زور سرما سرخ شده بود .


- چرا اون دستکشی رو که بهت دادم نمی پوشی ؟ این جوری مریض میشی ( با أخم )


- من که سردم نمیشه ( در حالی که دستای کوچیکشو پشت سرش قایم میکرد ) عمو رحمان ازم گرفتشون .


- چرا آخه ؟ من اونو به تو داده بودم که دستات سردشون نشه ( با لحن عصبانی و صدای بلند )


ایران که ترسیده بود ، به سرعت از اونجا دور شد . از بین ماشینا عبور کرد و به صدای شاهین اصلاً توجهی نمیکرد . صدای بوق ماشین ها لحظه به لحظه ، بیشتر شاهینو آزار میداد .


این اتفاقات ، شاهین رو بیاد گذشته انداخت . زمانی که دانشجو بود . . . یه زمستون سرد ، وقتی که برف ، زمین رو سفید پوش کرده بود . . . زمانی که از تاکسی پیاده شد ، متوجه دختر بچه ای تقریباً 4 –5 ساله شد که روی زمین نشسته که از سرما در حال لرزیدنه . تعدادی وسیله روی زمین برای فروش چیده شده بود ؛ که البته روی اونا رو هم برف گرفته بود و تعدای فال حافظ . . . مردم توی بازار بدون توجه به اون دختر بچه در حال رفت و آمد بودن . بی اختیار جلو رفته و اون دختر بچه رو بغل کرده و به سمت نزدیک ترین مغازه رفته بود . . . یادش میومد که صاحب مغازه به محض دیدن اون دختر بچه با صدای بلند گفته بود که : کجا میای ؟ ببر بیرون این طوله سگو . . . تمام این خاطرات بد به ذهن شاهین فشار میاورد بخصوص وقتی که دکمه های بارونی خودشو باز کرد و دخترک رو توی بغلش جا داده بود . شال گردنشو از دور خودش باز کرده و به دور سر و صورت دختر بچه پیچونده بود . با گرمای نفس خودش دستای دختر بچه رو گرم می کرد . دختر بچه که صدای هق هق گریه اش در اومده بود ، بیشتر خودشو تو بغل شاهین فشار می داد . شاهین از طرفی دنبال پدر و مادر ، دختربچه میگشت و از طرفی دیگه با خودش میگفت : اینا که اینقد بی عاطفه ان دوباره بچه بی زبونو توی این سرما به حال خودش رها می کنن . یادش میاد که به سرش زده بود دختر بچه رو با خودش به خونه ببره ولی همون لحظه یه مرد قد بلند و سیه چُرده از راه رسیده بود و بچه رو از شاهین گرفته بود . بجای اینکه حال بچه رو بپرسه ازش می پرسید : از عصر تا حالا چقد کار کردی . . . ؟ چن تومن کاسب شدی بچه ؟


با اینکه از اون خاطره نزدیک به ده سال می گذشت ولی شاهین همیشه از خودش می پرسید که الان اون دختر بچه کجاس ؟ چیکار میکنه ؟ أصن زندس ؟


فردا عصرش شاهین در راه برگشتن به خونه بود که توی خیابون امامزاده ، ایــران رو دید که در حال بحث کردن با خادم اونجاس . عده ای از بچه های دستفروش ، چند متر اونور تر زیر یه درخت ایستاده بودن و نگاه می کردن .


شاهین سریعاً خودشو به اونا رسوند .


- سلام . . . چی شده ایران ؟ (شاهین روی زانو نشسته و با یه دستش ایران رو تو بغلش می گیره )


- شما این دخترو میشناسی ؟


- آره . . . چه اتفاقی افتاده ؟


- هیچی ؛ حاج آقا گفته نذار این دسفروشا و گداها بیان تو امامزاده . . . خوبیت نداره ، ظاهر اینجا رو خراب می کنن . . . اینجا شده پاتوق گدا گشنه ها . . .


شاهین بلند شده و نگاهی به گنبد و گل دسته های امامزاده کرد . . . کلاغهایی رو میدید که اون جا در حال پرواز کردن بودند و صدای قار قار کردنشون با صدای اذان قاطی شده بود .


- بریم ایران . . . اینجا جای تو نیس


- عمو من و دوستام فقط میخواسیم یکم اینجا استراحت کنیم . . .


- می دونم عزیزم . راسی ، شام که نخوردی ؟ منم که از صبح تا حالا با شکم خالی در حال بالا و پایین پریدنم . . . دوستاتو صدا کن . امشب همگی شام مهمون من هستین .


اونشب به همه خیلی خوش گذشت و موقع برگشتن از سر راه برای همشون یه جفت دستکش بچگونه با رنگهای مختلف خرید . با اینکه خودش آه در بساط نداشت ولی با لذت براشون خرید می کرد . کم کم وقت رسوندن بچه ها به خونشون شده بود .


- ایران ؟ از مامانت و بابات خبر داری ؟ این عمو رحمان رو چند وقته میشناسی ؟


- مامانم سه سال پیش عمرشو داد به شما و چند ماه بعدش بابام منو به عمو رحمان فروخت . ( در حالی که بغض کرده بود ) . چند بار خواسم فرار کنم ولی اون فهمید و منو کتک زد .


بچه ها در حال رفتن به سمت خونه بودن که شاهین دست ایران رو گرفت .


- دوست داری بیای و با من زندگی کنی ؟


- من . . . من . . . از خدامه ولی عمو رحمان چی ؟ اگه بفهمه بازم منو کتک میزنه .


- نمی ذارم هیچوقت کسی اذیتت کنه . بهت قول میدم . . . قول مردونه میدم . . .


- اشک توی چشمای ایران جمع شده بود و خودشو تو بغل شاهین انداخت . . . برف دوباره شروع به باریدن کرده بود . . . ولی این دفعه دیگه از سرما خبری نیست .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سایه ها
نرگس پاییزی


آن روز مثل همه ی روزهای سال بود.بعد از طلوع خورشید هر کس بدنبال کارهای روزمره خود از این طرف به آن طرف میدوید که صدای فریاد کودکی توجه همه را به سوی خود جلب کرد.

ـ به سایه ام نگاه کنید!بالاخره بزرگ شدم حتی کلاه هم سرمه مثل آقام...

چد نفر به سمت کودک برگشتند و بقیه بی توجه به کار خود رسیدند.بعد از چند دقیقه مردی دیگر داد کشید:راست میگه مردم.چی سرمون اومده امروز؟همه ی سایه ها در هم بر همه.سایه ی من شده شکل یه پیر زن زپرتی.کی سایه من رو دزدیده؟

کم کم همه متوجه این تغییر شدند.هرج و مرجی شهر را فرا گرفت.همه هاج و واج به یکدیگر و سایه هاشون نگاه میکردند.

بعضی ها می خندیدند.بعضی ها فریاد می زدند.چند نفری دعوایشان شد.و اما بچه ها بیخیال بزرگترها با سایه های جدیدشان بازی می کردند.

بزرگان شهر جمع شدند و قرار شد افراد را بر اساس سایه هاشان تقسیم بندی کنند تا هرکس بتواند سایه ی خود را پیدا کند و شرایط به حالت عادی برگردد.

فقرای شهر تو یه گروه قرار گرفتن آخه همه سایه های چاقی پیدا کرده بودند.

بی موهای شهر تو یه گروه آخه همه سایه هایی با موی بلند پیدا کرده بودند.

پیرزنهای شهر تو یه گروه آخه همه سایه های جوانی پیدا کرده بودند.

خلاصه سایه ها انگار بازیشون گرفته بود.هر کی هر آرزویی داشت سایه اش را پیدا کرده بود.

چند روزی گذشت.هرکس سایه ی خودش را پیدا کرد و آرزوها فنا شد و شهر به آرامش برگشت.

فقط دختری بی سایه خود مانده بود.سایه ی جدیدش مردی بود که انگار دستهایش را درسینه جمع کرده.دختر که نوازنده ی پیانو بود به سایه ی دستهایش نیاز داشت اما هرجای شهر را گشت پیدایش نکرد.یک شب از کنار کوچه ای تاریک رد می شد که صدای آواز مردی را شنید.آنقدر محزون می خواند که ناخودآگاه به سمت او حرکت کرد.

چشمهایش او را نمی دید اما گویی او را جایی پیش ازاین دیده بود.بی آنکه کلامی با هم حرف بزنند به کنار دریاچه راه افتادند.مرد می خواند و دختر همراهیش می کرد.

مهتاب کم کم بالا آمد و نور ستارگان درخشان تر از روزهای قبل بود.آنقدر آن شب نورانی شده بود که همه جا را سایه ی آدمها محصور کرد و دختر کم کم توانست چهره ی مرد را ببیند.

چنان محو تماشای مرد و صدای زیبایش شده بود که متوجه نشد مرد دست ندارد.حتی سایه ی خود را زیر پای مرد ندید...دستها را بر گردن مرد حلقه کرد و در او غرق شد.سایه ها با هم ادغام شدند و سیاهی همه جا را در بر گرفت...

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

andishmand
 
حکایت چهار کس که زبان هم را نمی فهمیدند

چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی. به شهری رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان یک درهم پول داد که غریب بودند.

فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.»
تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.»
ترک زبان: «اُزُم بخریم.»
رومی زبان: «استافیل باید بخریم.»

ستیز و جنگ و نزاع در میانشان درگرفت تا جایی که به هم مشت می زدند. حکیمی آنجا رسید و به سخنان آنان گوش داد. او که چهار زبان را می دانست فهمید همه یک چیز می خواهند ولی به زبان خود می گویند. پول آنان را گرفت و رفت برای آنان انگور خرید هر چهار نفر مطلوب خود را دیدند و خوشحال شدند و دعوا پایان یافت. این است کار حکیمان الهی و اولیای خدا.

مرغ ِجان ها را درین آخِر زمان
نیستشان از همدگر یک دم امان

هم سلیمان هست اندر دور ِما
کو دهد صلح و نماند جور ِما

مرغ جانها را چنان یکدل کند
کز صفاشان بی غِش و بی غِل کند



وصیت شگفت انگیز

مرد بخیلی که تمام عمرش را صرف ما ل اندوزی کرده و پول و دارئی زیادی اندوخته بود ، قبل از مرگ به همسرش گفت
می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم. او از همسرش قو ل گرفت تمامی پولهایش را با او دفن کند . زن نیز قول داد و چند روز بعد مرد خسیس دارفانی را وداع کرد . وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند در تابوت را ببندند و در قبر بگذارند ، همسرش گفت :

صبرکنید می خواهم به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم . بگذارید این صندوق را هم در قبرش بگذارم .

دوستان آن مرحوم که متعجب شده بودند ، به او گفتند :

آیا واقعا" می خواهی به وصیت آن مرحوم عمل کنی ؟

زن گفت :

من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم ، به این جهت تمام دارائی شوهرم را به حساب بانکی خودم واریز کردم . در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و در تابوتش گذاشتم ، تا اگر توانست آن را وصول کند .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 81 از 100:  « پیشین  1  ...  80  81  82  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA