انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 82 از 100:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
مردی تنهادرخانه!

یک مردتنهای میانسال که به خوبی وخوشی درخانه اش زندگی میکرده یه روزمثل هرروزدیگه که داشته به خونش میومده یهو یه کتاب تقریبا۲۰برگ جلوی خونش پیدامیکنه این مرد داستان ماسواد درست وحسابی ای نداشته و وقتی کتابه رو بازمیکنه وآیه های قرآن رومیبینه میفهمه که این قرآنه وگناه داره پس به خونش میبره وقتی توخونش دوباره کتابه روبازمیکنه یه صفحه ی دیگه میادکه بزرگ نوشته { برگردون } مرد داستان ماهم کتاب رومیبنده فکرمیکنه خیالاتی شده یاشاید چون داره پیرمیشه چشماش ضعیف شدن پس چون انگشتشو لای کتاب گذاشته بوده وهمون صفحه رونگه داشته بوده دوباره میاره که کلمه ی برگردون هست که هیچی رنگش هم(رنگ نوشته همون برگردون)قرمزشده به علاوه یه تارموی دراز هم توهمون صفحه وجود داره مردهم به تارمودست نمیزنه وصفحه ی بعدیش که میره میبینه که نوشته تارموی منو ازاین کتاب دور کن دورکن دورکن! مردمیانسال کتاب رو روی طاقچه ی حیاط میزاره ومیگه این دیگه چه مسخره بازی ایه بعدباخودش میگه شایدبه خاطرخستگی کاره یابخاطرسوزش چشمامه ومیگه بهتره برم بخوابم میخوابه بلندکه میشه میبینه هواداره تاریک میشه ومیره دست وصورتشو بشوره،وضوبگیره وبیادنمازمغرب روبخونه وازکتابه واینا هیچی یادش نیست ومیاد یه نگاه هم به درحال میندازه ویهو میبینه که یه زن بایک چادرسفیدپاک جلوی درحال وایستاده وجم نمیخوره بعد جلوترمیره میگه خانم شما؟ زنه هیچ جوابی نمیده بعدهرچیز دیگه ای میگه هرإهن و أوهونی میکنه وهرکاری میکنه زنه نمیره میگه چیکارکنم خدایا اگه به پلیس زنگ بزنم همه ی همسایه هاواهل محل حرف درمیارن میگن آخرپیری و مأرکه گیری وهزارجورحرف وحدیث درمیارن ومیگن این زن چرا تو خونه ی این همه آدم توخونه ی اون رفته بعدمیگه من که کاری به کارش ندارم اونم یه زنه چیکارمیتونه بکنه مثلا اصن شایدجاه وپناهی نداره اومده امشب روتوخونه ی من بگذرونه و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی درحال وایستاده بعدهرچی میگه بیاتو زن هیچ توجهی نمیکنه مرد هم نمازشو میخونه وشام میخوره ونوبت به خواب میرسه میره که بخوابه چراغا روخاموش میکنه بعدنصف بدنشو زیرپتو میکنه چشماش بازه خوابش نمیبره همینطوری که چشاش بازه میبینه که یه سایه ی سیاه تاریک نزدیکش میشه میبینه که همون زن که جلوی دربودهمونه زنه هم چادرشو پرت میکنه یه گوشه و موهای دراز زرد و ژولیدش بایه لباس پاره پاره وچشمای قرمز و صورت سوخته اش میپره روی مرده و به شدت ازگلوی مرد فشار میده ومیگه بهت گفتم کتاب روبرگردونی سرجاش توگوش نکردی بهت گفتم تار مو روازکتاب دورکنی ولی تو اعتنایی نکردی اصن چرا کتاب رو برداشتی فردا اول وقت کتاب روبرمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دورمیکنی مرد که درحال خفه شدنه به نشانه ی تأییدسرشو پایین پایین میکنه و زن هم گردنشو ول میکنه زن داره میره مردازپشت سرش میگه اصن این موضوع که برای تواینقدر مهمه چرا خودت کتاب رو نمیبری وتارموتو ازکتاب دورنمیکنی زن سریع برمیگرده ودرحالی که چشمای قرمزش درحال جوشیدنه میگه من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب روندارم احمق وچادرش روبرمیداره ومیره مرد نگاهش به پاهای زن که می افته میبینه که پانیست وپای خره زن به درحیاط که میرسه مرد میگه در قفله صبرکن من.... یهو میبینه که زن از در رد میشه و مرد حیرت زده می مونه ومیره میخوابه و فرداصبح اول وقت همون کارهارو انجام میده وبه زندگی خوب سابقش دست پیدامیکنه وازاین بابت خیلی خوشحاله بد به حال کسی که غافلانه اون کتاب رو برداره وای وای وای وای...!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
بوی خاک

نگاه گره خورده ام به شکوفه های باغ پدر چنان هیجانزده ام کرد که انگار روحی تازه در من دمیده شد و مانند کودکان بازی گوش برای چیدن سیب از شاخه درخت سر از پا نمی شناختم.

دوان دوان میان باغ لابه لای درختان می دویدم و از هر میوه ای چند گاز می زدم که صدایی مرا به خود آورد:

-" پسر بدو بیا اینجا."

صدای پدر بود.

آری پدر بود که مرا فر ا می خواند تا هنر جاری بودن را به من بیاموزد.

-"بله پدر جان ؟"

-"پسر خوب نگاه کن .

باید اینطور این برگ ها و سنگلاخ ها را از مسیر آب برداری تا آب به راحتی مابین همه ی درختان حرکت کند.

پسرم این بوی آب و خاک را فراموش نکن. خوب بو کن تا همیشه در یادت باشد."

-"چشم پدر .

پدر، عطر این آب و خاک از شکوفه های درختان مست کننده تر است.

چرا اینقدر بوی آب و خاک لذت آور است؟ وصف آن برایم دشوار است ؛ اما حالت بسیار خوبی دارم که قابل توصیف نیست. این چه سریست پدر؟"

-"این عطر تن است. بوی یاسمین وطن است که هیچ جای دنیا مثل آن نیست."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دو برادر

دو برادر بود. يكي مست باده و ديگري مقيم سجاده. مست را دلي بود از فراق حق سوخته، و زاهد را نگاهي به حوض كوثر دوخته...


ميخواره چون جام مرگ سركشيد، زاهد احوال او و خويش در خواب ديد: آن در مقام وصل بود و رخساره نوراني، وين در ميان حوض كوثر فتاده با صد پشيماني... پس برآشفت و گفت: او گنهكار بود و ما بنده! او را به بر گرفته و ما را به حوض كوثر افكنده!؟


ندا آمد:


تو را داده ايم آنچه مي خواستي


نبيني در آن ذرّه اي كاستي


ولي در برآن بنده بگشوده ايم


كه عمري ميان دلش بوده ايم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
ﭘـﺴـﺮﻫـﺎ ﻋـﺮﻭﺳـﮏ ﻧـﺪﺍﺭﻧـﺪ!
ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﮐـﺮﺩﻥ ﻭ ﺣـﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺭﺍ ﻳـﺎﺩ ﻧـﺪﺍﺭﻧـﺪ!
ﻧـﮕـﺎﻩ ﮐـﻦ
ﻓـﻘـﻂ ﺑـﻠـﺪﻧـﺪ ﺍﺳﺒـﺎﺏ ﺑـﺎﺯﻳـﻬـﺎﻳـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﭘـﺮﺕ ﮐـﻨـﻨـﺪ!
ﭘـﺴـﺮﻫـﺎ ﺍﺷـﮏ ﻫـﻢ ﻧـﺪﺍﺭﻧـﺪ!
ﻣـﻰ ﺗـﺮﺳﻨـﺪ ﻣـﺮﺩﻳـﺸـﺎﻥ ﺯﻳـﺮ ﺳـﻮﺍﻝ ﺑـﺮﻭﺩ!!!
ﻣـﻰ ﺷﻨـﻮﻯ؟؟ ﺗـﻪ ﺻـﺪﺍﻳـﺶ ,ﮔـﺮﻳـﻪ ﺍﻯ ﺑـﻰ ﺻـﺪﺍﺳـﺖ
ﺑـﺎ ﻳـﮏ ﺍﻏـﻮﺵ ﺳـﺎﺩﻩ ,
ﻗـﻠـﺐ ﻫـﺮ ﻣـﺮﺩﻯ ﺭﺍ ﻣـﻴﺸـﻮﺩ ﺑـﺪﺳﺖ ﺍﻭﺭﺩ .ﻧـﮕـﺎﻫـﺶﮐـﻦ ؟؟؟
ﻭﻗـﺘـﻰ ﺧـﺴﺘـﻪ ﺍﺳـﺖ
ﻭﻗـﺘـﻰ ﻣـﺮﻳـﺾ ﺍﺳـﺖ
ﻭﻟـﻰ ﺩﻟـﺴﻮﺯﻯ ﺑـﺮﺍﻳـﺶ ﻧـﻴـﺴـﺖ !!!.
ﭘـﺪﺭﺕ ﻭﻗـﺘـﻰ ﻣـﺎﺩﺭﺕ ﻧـﻴـﺴـﺖ ﭼـﻘـﺪﺭ ﭘـﻴـﺮ ﺍﺳﺖ!!
ﻣـﻴـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﺯ ﭘـﺴـﺮﻫـﺎ ﻧـﺎﺭﺍﺣـﺘـﻰ..
ﻣـﻴـﺪﺍﻧﻢ ﺟـﺮ ﺯﻧـﻰ ﻣـﻴـﮑﻨـﻨـﺪ
ﺑـﻰ ﻣـﻌـﺮﻓـﺘـﻨـﺪ
ﺣـﺮﻑ ﺑـﺪ ﻣﻴـﺰﻧـﻨـﺪ
ﺑـﺎﺯﻯ ﺑـﻠـﺪ ﻧﻴـﺴﺘـﻨـﺪ
ﺍﻧـﻬـﺎ ﺗـﻘـﺼـﻴـﺮﻯ ﻧـﺪﺍﺭﻧـﺪ
ﮐﺴـﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺜـﻞ ﺗـﻮ ﻧـﺎﺯ ﻧـﮑـﺮﺩﻩ
ﮔـﻞ ﺳـﺮ , ﺑـﻪ ﻣـﻮﻫـﺎﻳـﺶ ﻧـﺰﺩﻩ
ﺻـﻮﺭﺗـﺶ ﺭﺍ ﻧـﺒـﻮﺳﻴـﺪﻩ
ﺍﻭ ﺑـﺠـﺎﻯ ﺑـﻮﺳـﻪ , ﺳﻴـﻠﻰ ﺧـﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳـﺖ ﺗـﺎ ﻳـﺎﺩﺵ ﺑـﻤـﺎﻧـﺪ ﻣـﺮﺩ
ﺑـﺎﻳـﺪ ﻗـﻮﻯ ﺑـﺎﺷﺪ
ﺩﺧـﺘـﺮﮎ ...
ﭘﺴـﺮﻫـﺎ ﻧـﻤـﻴـﺸـﮑﻨـﻨـﺪ
ﻣـﮕـﺮ ...
ﺑـﺪﺳـﺖ ﺩﺧـﺘـﺮﮐـﻰ ...
ﺩﺧـﺘـﺮﮎ ﺑـﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﺳـﺘـﺎﯼ ﻇـﺮﯾـﻒ ﻭ ﺩﺧـﺘـﺮﻭﻧـﺖ ﭘـﺴﺮﻭ
ﻧـﻮﺍﺯﺵ ﮐﻦ ﻧـﻪ ﺑـﺎ ﺯﺑـﻮﻥ ﺗـﻨـﺪ ﻭ ﺧـﯿـﺎﻧـﺖ ﺩﻝ ﻣـﺮﺩﻭﻧـﺸﻮ
ﺑـﺸﮑﻨـﯽ ...
ﺑـﻌـﻀﯽ ﻭﻗﺘـﺎ ﺑـﺎ ﻫﻤـﻪ ﻣـﺮﺩﻭﻧـﮕﯿـﺶ ﺑـﺪﺟـﻮﺭ ﺑـﻪ ﺁﻏـﻮﺵ ﻭ
ﻧـﻮﺍﺯﺵ ﺗـﻮ ﺍﺣﺘـﯿـﺎﺝ ﺩﺍﺭﻩ
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
کار حکیم ارد بزرگ

به حکیم ارد بزرگ گفتند : ایرانیان را چگونه دیدید ؟
فرمود : بزرگانی در درون چراغ جادو !
گفتند : چراغ جادو ؟!
فرمود : آری ... ایران سرزمین بزرگان است و هزار افسوس که بیشتر این بزرگان ، در درون چراغ جادو ، خویش را در بند کرده و دلخوش به زندگی در سختی و غم هستند
گفتند : حکیم در این میانه ، کار شما چیست ؟
فرمود : به هزار گونه سخن ، دستان اندیشه ام را ، بر چراغ های آنان می کشم تا از آن برون آمده و خود را باز یابند و برای آبادی و شادی این سرزمین بکوشند ...




فرشته نگهبان
مردی داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بروی کشته می شوی مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش
مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دور و برش را نگاه کرد اما کسی را ندید. به هر حال نجات پیدا کرده بود.
به راهش ادامه داد.
به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشود باز همان صدا گفت : بایست مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعتی عجیب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پیدا کرده بود.
مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم . مرد فکری کرد و گفت :
- اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم کدام گوری بودی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
داستان کوتاه : دروازبانی که به تور افتاد

پدرم همیشه به من میگه پسرم ادب و منش تو برای من از همه چیز مهمتره ، او مثل حکیم ارد بزرگ فکر میکنه ، حکیم ارد بزرگ می گه: هرگز به کودکانتان نگویید پیشه آینده اش چه باشد ، همواره به او ادب و ستایش دیگران را آموزش دهید ، چون با داشتن این ویژگیها همیشه او نگار مردم و شما در نیکبختی خواهید بود و اگر اینگونه نباشد هیچ پیشه ای نمی تواند به او و شما بزرگی بخشد .
و پدر من هم از کودکی مدام رفتارهای من و خواهرم رو زیر ذره بین گذاشته . من عاشق فوتبالم و الان در تیم جوانان یک باشگاه معروف توپ می زنم در خبرها خوندم که :
پابلو میگریوره، دروازه‌بان آرژانتینی تیم سان لورنزو به اتهام شرکت داشتن در قتل ارنستو کرینیو ، درحین بازی فوتبال ، توسط پلیس دستگیر شد .
برای دستگیری این متهم پلیس ابتدا درهای ورزشگاه را بست و سپس او را بازداشت نمود . این بازی در نهایت با شکست یک بر صفر سان لورنزو به پایان رسید. گفته می‌شود پابلو میگریوره ، در سال 1390 در هنگام قتل ، به یک هولیگان فوتبال به نام ماکسیمیلیانو مازارو کمک کرده تا فرار کند . متهم اصلی همچنان تحت پیگرد پلیس قرار دارد .
ای کاش پابلو میگریوره پدری مثل پدر من داشت ...



پدران و مادران نادان

به حکیم ارد بزرگ گفتم چرا ایرانیان نام مردگان خویش را بر زندگان می گذارند ؟ و چرا از نام های منفوری نظیر اسکندر ، چنگیز و تیمور و ... که به سرزمین مادریمان یورش آورده و ایرانیان را قتل رسانده اند بهره می گیرند ؟
حکیم پاسخ داد : از گردش زمانه آموختم که نباید نام مردگان خویش را بر زندگان بگذاریم . پدران و مادرانی که نام های دشمنان تاریخی ایرانزمین را بر فرزندان خویش می گذارند نادان هستند . دستگاه دیوانسالاری باید پیشدار نامگذاری های ضد ایرانی باشد .

بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تنها مهربانی و دوستی

بد اندیشی به حکیم ارد بزرگ دشنام می داد ، که فلان اندیشه شما درست نیست ، و فلان حرف شما بد است و ... حکیم به آرامی و مهر با او سخن می گفت . چون بد اندیش رفت نزدیک حکیم بزرگ شدم و گفتم چرا پاسخی شایسته ، به او ندادید ؟!
حکیم فرمود : پاسخ دادم .
به ایشان گفتم شما مهربانی کردید و این درست نبود .
حکیم با تبسم فرمود : کردار و گفتاری شایسته تر از مهر و مهربانی نیافته ام .



بریدن درختان

من اهل روستایی در نزدیکی شموشک سفلی در استان گرگان هستم ، در نزدیکی روستای ما یک تابلو سبز رنگ هست که با رنگ سفید رویش نوشته : "شادی بر سراپرده خانه نابود کنندگان دشت ها و جنگل ها ، نخواهد نشست . حکیم ارد بزرگ" ... اما من اینجا آدمهای زیادی را می شناسم که با بریدن شبانه درختان ، روزها مست و شاد به ما فخر می فروشند ...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
آهنگ مهربانی

به حکیم ارد بزرگ گفتند : چکار کنیم تا عمرمان دراز شود .
حکیم فرمود : درازای زندگی در بخشندگی و مهربانی است .
گفتند : بخشندگی و مهربانی از سادگی است و دیگران سهم ما را خواهند خورد و بیچاره می شویم !
حکیم تبسمی نمود و فرمود : کسانی که از درون مهربان خویش دور شده اند همواره زندگی را بر خود سخت می کنند . خوی مهربان ، ریشه در سرشت گل ها دارد . مهر و مهربانی درخشش باورهای پاک درون آدمیان است . ماندگارترین نوا ، آهنگ مهربانی است .




بازی

جشن چهارشنبه سوری بود ، حکیم ارد بزرگ (بزرگترین اندیشمند معاصر ایرانزمین) را دیدم که به پایکوبی و شادی جوانان می نگرد .
به سوی ایشان رفتم و گفتم : زندگی من خالی است
گوشه گیری را دوست دارم از دیگران می ترسم
حس می کنم هیچ پنجره بازی در زندگی من وجود ندارد ، نگاه همگان مرا آزار می دهد .
حکیم فرمود : می توانی با دیگران بازی کنی ؟
گفتم : بازی ؟
حکیم گفت : آری بازی های شاد ، بازی های گروهی ... با بازی دوباره جوانه می زنی و به یاد می آوری که باید با همگان همراه باشی و هم نوا ... به یاد می آوری ارزش حضور آدمها را ...
حکیم چند لحظه یی ساکت بود و ادامه داد : جام زندگی را تنها با می ، مهر و دوستی پر کن .
محو گفتار حکیم بودم .
که حکیم بزرگ با خنده فرمود : پس حالا به میان جوانان رو ، از روی آتش تنهایی بپر ...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
هستند کسانی ک نیازمند کمکند

توی یک قصابی یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُیخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُی‌خُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِیگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگیریفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُی‌خُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

andishmand
 
آهو در طویله خران

صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند. آهو، رم می کرد و از این سو به آن سو می گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می داد.

چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن ها و جستن ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی فروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم. خر گفت: می دانم که ناز می کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.

آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از اینکه به این طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب های زلال و باغ های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده ام. خر گفت: هرچه می توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی شناسند می توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می دهد که من راست می گویم. اما شما خران نمی توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 82 از 100:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA