انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 83 از 100:  « پیشین  1  ...  82  83  84  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
داستان آدم نشدن آقاي «صاد»

ناهيد طباطبايي


آقاي «صاد» دوباره رفته بود توي لاك خودش. همه اين حالت او را مي‌شناختند. هر چند وقت يك بار يك دفعه از همه رو مي‌پوشاند. مي‌نشست توي اتاقش و در را به روي خودش مي‌بست و به زور جواب سلام و عليك بقيه را مي‌داد. اين جور وقت‌ها همكارهايش فكر مي‌كردند كه او هيچ وقت آدم نمي‌شود. اما او فكر مي‌كرد هيچوقت كارمند نمي‌شود. به محض اين كه دوره گوشه‌گيري آقاي «صاد» شروع مي‌شد، احمد آقاي آبدارچي مي فهميد. چون اين جور وقت‌ها آقاي «صاد» چايي‌اش را تلخ مي‌خورد، برخلاف هميشه كه استكانش را تا كمر پر از قند مي‌كرد و هم مي زد. آن وقت احمد آقا توي اتاق‌ها مي گشت و همان طور كه استكان‌ها را پخش مي‌كرد مي‌گفت: «آقاي «صاد» از بي‌وقتيش كرده» و به دنبال گفتن اين جمله لب‌هاي باريك و سياهش، زير سبيل سفيد و زردش به لبخند گل و گشادي باز مي‌شد. آقاي «صاد» كارمند يا آدم مي‌شد، چون از اداره متنفر بود. از همان روز اول كه پايش را توي آن ساختمان تاريك و دوده گرفته گذاشته بود، دلش لرزيده بود. حيف نبود آدم باغ و صحرا را ول كند و برود توي يك اتاق فسقلي پشت ميز بنشيند و از پنجره اتاقش، پنجره‌هاي يك اداره ديگر را ببيند. اين نفرت ته دل اقاي "صاد» نشسته بود و تا كسي عواطف و احساسات او را هم مي‌زد، مثل ذرات لجن توي آب، به صورت معلق در مي‌آمد و تا ذهن آقاي «صاد» بالا مي‌رفت و روزگارش را تيره و تار مي‌كرد. آن وقت باز به اين نتيجه مي‌رسيد كه بي‌خود باغ و آسمانش را فروخته و به تهران آمده، كه نشستن پيش گوسفندها توي صحرا، كلي باصفاتر از همنشيني با اين جماعت رياكار و بدجنس است و آن وقت با گلدان‌هاي توي اتاقش ور مي‌رفت و هي ساقه‌هاي آن‌ها را به ديوار مي‌كشيد و با چسب مي‌چسباند و ديوارهاي اتاقش را نقش و نگار مي‌انداخت. دو سه ماه اولي كه استخدام شده بود، اتاقش را پر كرده بود از پيچ تلگرافي و حسن يوسف، بعد كم‌كم گياه‌هاي جديدي را كشف كرد و اتاقش تبديل شد به يك گلخانه. تا اين كه دوازده سال پيش، مدير عامل وقت شركت آمده بود به اتاقش و گفته بود: «شما روزها كار مي‌كنيد يا به گلدان‌ها مي‌رسيد؟» و گفته بود گلدان‌ها را به گلخانه ببرند و تنها چهار گلدان برايش باقي گذاشته بودند. معلوم نبود اگر آقاي مدير عامل نوار آواز قناري او را مي‌شنيد چه مي گفت. آقاي «صاد» آن نوار را به هيچ كس نشان نداده بود. فقط گهگاه كه خيلي دلش تنگ مي‌شد، ضبط صورتش را توي كشو روشن مي‌كرد و دو سه دور به صداي قناري‌اش گوش مي‌داد. البته اين تنها رازي بود كه توانسته بود از بقيه مخفي كند وگرنه همه مي دانستند كه او تنهاست و با دو تا قناري توي دو تا اتاق اجاره‌اي زندگي مي‌كند و عاشق شعر است و حتي مي‌دانستند كه هميشه خواب مي‌بيند توي دانشگاه دارد درباره نظامي سخنراني ميكند. توي اداره هر وقت بيكار مي‌شد، كتاب ليلي و مجنون را از توي كشو در مي‌آورد و هميشه بعداز خواندن خط پنجم از خودش مي‌پرسيد: «آخر من اينجا چكار مي‌كنم؟» و بعد از خواندن يك صفحه تصميم مي‌گرفت اداره را ول كند و به ده زادگاهش برگردد و بعد از صفحه دوم به اين نتيجه مي‌رسيد كه اصلا اشتباهي به دنيا آمده و براي همين هم هر تصميمي بگيرد اشتباه خواهد بود. بعد كتاب را مي‌بست و توي كشو مي‌گذاشت.
به خاطر همين عشق به شعر هم بود كه اغلب به قول احمدآقا دچار «بي‌وقتي» مي‌شد، مثل اين دفعه كه دوباره رفه بود توي لاك خودش. البته اين دفعه يك كمي فرق مي‌كرد. براي همين هم همكارها فكر مي‌كردند شايد دوره گوشه‌گيري او بيشتر طول بكشد و حتي دو سه نفري معتقد بودند كه اين دفعه ديگر او اصلا آدم نخواهد شد.
شش ماه پيش وقتي آقاي مدير عامل دو تا جوان دانشجو را استخدام كرد، گل از گل آقاي «صاد» شكفت. مطمئن بود كه آن ها جوان‌هاي خوبي هستند. اصلا مگر مي‌شود يك نفر دانشجو باشد و خوب نباشد. براي همين هم، همان روز اول رفت به قسمت بايگاني و به دو جوان تازه‌وارد خوش‌آمد گفت. خوش آمدگويي كارمندي پنجاه ساله به دو جوان تازه از راه رسيده نيش خيلي‌ها را باز كرد. حتي دو سه نفري هشدار دادند كه ماجراي تازه‌اي در شرف جريان است. اما آقاي «صاد» مطمئن بود كه بالاخره دو تا آدم حساي كه مي شود با آن‌ها حرف زد، پيدا كرده.
دو سه روز اول به گرفتن اطلاعات گذشت. غافل از اين كه تا سوالي مي‌كند، همه اهل اداره مي‌فهمند كه او از كي، چي پرسيده و دلشان را براي يك ماجراي تازه صابون مي‌زنند. نه اين كه همكارها آقاي «صاد» را دوست نداشته باشند، برعكس تك‌تكشان فقط به او اطمينان داشتند و هر وقت مي‌خواستند درد دل كنند پيش او مي‌رفتند؛ و نه اين كه آدم‌هاي بدذاتي باشند، اصلا، فقط حوصله‌شان سر رفته بود. از آخرين ماجراي اداره دو سالي مي‌گذشت و اين خيلي طولاني بود. آقاي «صاد» هم اين را مي‌دانست. تك‌تكشان را دوست داشت. فقط نمي‌فهميد چرا وقتي همه با هم دست به يكي مي‌كنند، مي‌شوند يك اژدهاي ده‌سر، ترسناك و بي‌رحم. آقاي «صاد» اين را هم مثل بقيه اسرار اداره نمي‌فهميد. هفته اول تمام شده بود كه آقاي «صاد» به جاي اين كه پرونده‌ها را به نامه‌رسان بدهد تا به بايگاني ببرد، خودش برد. دلش مي‌خواست كمي پيش آن‌ها بنشيند و گپ بزند. بخصوص كه فهميده بود يكي از آن‌ها دانشجوي ادبيات فارسي است. به زيرزمين كه رسيد ديد دو تا جوان نشسته اند و دارند چاي و نان روغني مي‌خورند. سلام كرد. يكي از آن‌ها جلوي پايش بلند شد، اما آن ديگري همان طور نشسته بود و با خنده موذيانه‌اي، دندان‌هاي نوك تيزش را به او نشان مي‌داد. آقاي «صاد» نشست و بدون تعارف تكه‌اي از نان روغني كند و گفت: «خوب اميدارم كه اينجا بهتان خوش بگذرد، كارها كه زياد نيستند؟» دانشجوي مؤدب كه تك زباني حرف مي‌زد گفت: «اي بدك نيست، داريم بايگاني را مرتب مي‌كنيم و سيستم مي‌دهيم، خيلي نامرتب است، همين الان نشستيم يك كمي چاي بخوريم و دوباره شروع كنيم. بايد بگوييم برايمان دستكش بخرند، پرونده‌ها پر از گرد و خاك هستند» آقاي «صاد» پرسيد: «پس كي به دانشكده مي‌رويد؟» دانشجوي ديگر پوزخندي زد و گفت: «هر وقت كه موقعش باشد» آقاي "صاد» كمي جا خورد ولي به رويش نياورد. بلند شد و خداحافظي كرد و توي پله‌ها خودش را قانع كرد كه جوان‌هاي امروزي با جوان‌هاي قديم فرق دارند. كتاب آداب معاشرت ديل كارنگي به نظرشان مسخره مي‌آيد اما خيلي خيلي باهوش‌تر از قديمي‌ها هستند. دم در اتاقش كه رسيد تقريبا قانع شده بود كه هر دوي آن‌ها جوان‌هاي بسيار با شخصيتي هستند.
سه روز بعد، آقاي «صاد» داشت از طبقه اول به طبقه دوم مي رفت كه توي پله‌ها يكي از دانشجوها را ديد، هماني را كه هي پوزخند مي زد و از او خواهش كرد هر وقت كه توانستند سري به او بزنند و گفت كه از ديدن آن‌ها خوشحال مي‌شود و جوان باز هم پوزخند زنان قول داد كه به او سربزند. آقاي «صاد» به اتاقش كه رفت، نشست و فكر كرد جوان‌هاي امروزي به همه چيز با ديد طنز نگاه مي كنند و اين به خاطر روح حساس آن‌هاست.
هنوز سه چهار ساعت از دعوت كردن او نگذشته بود كه دوتايي آمدند توي اتاق او كه چاي بخورند. آقاي "صاد» فهميد كه جوان مؤدب دانشجوي زبان انگليسي است و آن يكي دانشجوي اديات فارسي و توي دلش كمي هم دلخور شد، دوست داشت اولي ادبيات فارسي بخواند. احمد آقا گفته بود كه جوان اولي خواهرزاده زن‌دايي آقاي مدير عامل است و آن يكي دوست اوست، آما آقاي «صاد» باور نمي‌كرد. چون معمولا هر كس كه تازه استخدام مي‌شد تا مدتي همه مي گفتند فاميل مديرعامل است.
آن روز آقاي «صاد» فكر كرد دانشجوي ادبيات از تنها چيزي كه سر در نمي‌آورد شعر است، اما دانشجوي انگليسي بسيار علاقه‌مند به نظر مي‌رسيد، بخصوص كه شعراي انگليسي زبان را خيلي خوب مي‌شناخت و با همان چايي اول شش هفت تا اسم به آقاي «صاد» ياد داد و قول داد اگر شعر قشنگي خواند، ترجمه‌اش كند و براي او بياورد.
دو روز بعد، يك ترجمه ماشين شده تميز از يك شعر روي ميزش بود. بالاي كاغذ نوشته شده بود:
«ترجمه شعر برگ خندان از كرتيس.»
آقاي «صاد» غرق شادي شد. اين اولين باري بود كه مي‌توانست شعر خارجي بخواند. شعر را دو سه بار خواند تا چيزكي از آن فهميد. بار پنجم ديگر همه آن را فهميده بود به جز يك خط كه مي‌گفت:
«برگ خندان گوش مرا رقصان كرد»
پيش خودش گفت:
«اين خارجي‌ها هم يك جوري شعر مي‌گويندها»
و تصميم گرفت اشكالش را از جوان بپرسد. پله‌ها را پايين رفت و از پيچ راهرو شنيد كه آن‌ها غش غش مي‌خندند. به شادي آن‌ها غبطه خورد و توي دلش گفت:
«جواني كجايي كه يادت بخير»
با رسيدن او هر دو ساكت شدند. آقاي «صاد» كنارشان نشست و گفت:
«محشر بود، فوق‌العاده بود، در عمرم شعري به اين لطافت نخوانده بودم، چقدر با احساس، فقط....»
جوان مؤدب گفت:
«مي‌دانيد، كرتيس از شاعران قرن هجدهم انگليس است، همان موقعي كه زن‌ها كلاه‌هاي بوقي شكل سرشان مي‌گذاشتند و دايم با ناز و افاده حرف مي‌زدند، براي همين هم كرتيس اين قدر لطيف شعر مي‌گويد».
آقاي «صاد» از معلومات پسر انگشت به دهان مانده بود كه يكدفعه دانشجوي اديات زد زير خنده. آقاي «صاد» از او پرسيد:
«به چه مي خنديد؟»
و او گفت:
«هيچي ياد يكي از نمايشنامه‌هاي آن دوران افتادم، حالا بعدا اگر شد ماجرايش را برايتان تعريف مي كنم.»
آقاي «صاد» خواهش كرد كه همان موقع بگويد، اما جوان‌ها گفتند كه كلاس دارند و بايد بروند. آقاي «صاد» دوباره از جوان تشكل كرد و فكر كرد كه خودش يك جوري با آن يك خط شعر كنار مي‌آيد.
دو روز بعد كه آقاي «صاد» با دو سه تا پرونده پايين رفت، ديد دانشجوي محجوب نيست، اما آن يكي نشسته و دارد چاي مي‌خورد و سيگار مي‌كشد و چيز مي‌نويسد. آقاي «صاد» پرونده را روي ميز گذاشت و گفت:
«ببخشيد كه سوال مي‌كنم‌ها، چيزي مي‌نويسيد؟»
دانشجو گفت:
«بله، شعر مي‌گويم»
آقاي «صاد» احساس كرد خون به طرف گوش‌هايش مي‌دود و تمام صورتش قرمز مي‌شود. بي‌اختيار نشست و گفت:
«شما شاعريد؟»
جوان پوزخندي زد و گفت:
«اي، كم و بيش»
آقاي «صاد» گفت:
«يعني همين الان دارد شعري به شما الهام مي‌شود؟»
جوان خنديد و خنديد و وقتي كه بالاخره خنده‌اش تمام شد گفت:
«بله الان فرشته الهام نشسته بالاي آن قفسه‌ها و دارد به من ديكته مي‌كند»
آقاي «صاد» گفت:
«مي‌شود، بعدا آن را بخوانم؟»
و با جواب مثبت جوان، آرام و مؤدب بلند شد و به اتاقش رفت تا مزاحم جوان باشد و تنها وقتي به اتاقش رسيد، فهميد كه پرونده‌ها را دوباره با خودش آورده و كمي بعد خوشحال شد كه باز هم بهانه‌اي براي رفتن به زيرزمين دارد.
چند روز بعد جوان محجوب براي او ترجمه ديگري آورد و گفت: «يكي از غزل‌هاي مايكلر ايرلندي است» آقاي «صاد» شعر را خواند و ديوانه شد. بخصوص عاشق آنجايش شد كه مي گفت: «چشمان تو به نگ قهوه جوشيده و بوي تو بوي ذرت بوداده است» آقاي «صاد» چند بار آن را خواند و به ياد تنها عشق دوران زندگيش، خانم لشكري افتاد. گرچه هنوز هم نمي‌دانست كه عشق بوده يا نه. چون گاهي فكر مي‌كرد عشق بايد آدم را بسوزاند و او نسوخته بود. فقط حرصش گرفه بود و عصباني شده بود اما اين را مطمئن بود كه خانم لشكري طبع شعر او را شكوفا كرده و او به اين دليل توانسته دو غزل به سبك حافظ بگويد. چند سال بعد داد آن غزل‌ها را با خط خوش نوشتند و در قاب طلايي گذاشتند تا زينت بخش يكي از دو اتاقش بشود. شب‌ها كه راديو گوش مي‌داد، به يكي از آن دو قاب خيره مي‌شد و گهگاه آه مي‌كشيد. خانم لشكري تنها دختري بود كه او را درك كرده بود. اما تنها سه ماه در اداره آن‌ها ماند و در طول اين سه ماه، سه بار به خاطر تنهايي آقاي «صاد» اشك ريخت و بعد ازدواج كرد و رفت. حالا خيلي از آن روزها مي‌گذشت و آقاي «صاد» ديگر چشم ديدن هيچ ماشين‌نويسي را نداشت.
شعر و شاعري باعث شده بود كه آقاي «صاد» خودش را خيلي به آن دو جوان نزديك احساس كند، دلش مي‌خواست زمان بيشتري را با آن ها بگذراند و هرچند كه احمدآقا دو سه بار به او گفته بود كه آن‌ها بچه‌هاي بي‌ادب و مزخرفي هستند و بهتر است زياد دور و بر آن‌ها نپلكد، باز هم نمي‌توانست جلوي خودش را بگيرد و از آن‌ها تعريف نكند. دلش مي‌خواست مي‌توانست كاري كند تا آن‌ها به طبقه سوم بيايند، اما مي‌دانست كه غيرممكن است چون بايگاني آن پايين بود. ماه چهارم بود كه بالاخره دانشجوي ادبيات راضي شد شعرهايش را به آقاي «صاد» نشان بدهد. يك نسخه تايپ شده ازشعرهايش را به او داد و آقاي «صاد» با آن كه اوايل زياد از آن‌ها سر در نمي‌آورد، آن قدر آن‌ها را خواند تا حفظ شد و بعد احساس كرد كه كاملا آن‌ها را درك كرده است و به ذوق شاعر و درك خودش آفرين‌ها گفت. هفته بعد آن‌ها را به اتاقش دعوت كردو دو تا از شعرها را برايشان دكلمه كرد. جوان شاعر كلي خنديد و احمد آقا به بهانه چايي آوردن دوبار به اتاق آقاي «صاد» آمد و يا چشم و ابرو به او اشاره كرد كه تمامش كند. جوان محجوب توضيح داد كه او از شوق و ذوق او آنچنان به خنده افتاده است و كلا هر وقت خوشحا مي‌شود اين جور مي‌خندد.
مدت ها بود كه آقاي «صاد» دلش مي‌خواست جوان‌ها را به خانه‌اش دعوت كند و شعرها و قناري‌هايش رابه آن ها نشان بدهد. اول ماه ششم بود كه بالاخره طاقت نياورد و آن‌ها را دعوت كرد. اما هر دوي آن‌ها به دليل شروع امتحانهاي ترم دعوت او را رد كردند. آقاي «صاد» يك ماه ديگر صبر كرد و دعوتش را تكرار كرد، اين بار جوان‌ها با كمال ميل دعوت او را پذيرفتند. قبلا دو سه بار همكارانش را به خانه‌اش دعوت كرده بود اما هر دفعه پشيمان شده بود. اين بار مطمئن بود كه با هميشه فرق دارد. قرار شد يك روز جمعه به خانه او بروند. آقاي «صاد» مقداري سوسيس و كالباس خريد، با دو بطري نوشابه خانواده يكي زرد و يكي سياه و تصميم گرفت يك قابلمه كله‌گنجشكي هم درست كند كه فكر نكنند خواسته از سر باز كند. جوان‌ها آمدند و برايش يك گلدان «فوتوس» آوردند. آقاي «صاد» با وجودي كه ده تا گلدان «فوتوس» داشت از شادي بال درآورد. جوان‌ها، روي زمين نشستند و تا غروب شعر خواندند و لطيفه گفتند و خنديدند. حتي يك دو ساعتي در مورد شعر سپيد و شعرا و شعر كهنه و اوزان عروضي بحث كردند و آقاي «صاد» كلي چيز ياد گرفت نزديك‌هاي رفتن‌شان بود كه بحث به اوضاع اقتصادي و بي‌پولي كشيد و بعد آن قدر با هم احساس صميميت كردند كه آقاي «صاد» جرأت كرد در شعر قاب گرفته را به آن‌ها نشان دهد. آن ها شعرها را خواندند و به به گفتند. جوان شاعر از حرام شدن استعداد آقاي «صاد» ابراز تاسف كرد و باعث شد دو قطره اشك روي گونه‌هاي پژمرده او بريزد. دم رفتن آقاي «صاد» به زور پنج هزار تومان به آن‌ها قرض داد تا هر وقت حقوقشان را گرفتند پس بدهند و ته دل صميم گرفت هيچ وقت آن را پس نگيرد.
آن شب آقاي "صاد» تا صبح نخوابيد. از ذوق مصاحبت با آن‌ها، از به ياد آوردن خاطرات محدودش با خانم لشكري و ازتاسف خوردن براي استعدادهاي پايمال شده‌اش گريست و نخوابيد.
صبح اول وقت كه به اداره رسيد به بايگاني زنگ زد، اما كسي گوشي را برنداشت. از نگهباني سوال كرد، گفتند: «هنوز نيامده‌اند ولي احتمالا ظهر مي‌آيند.» اول دل آقاي «صاد» گرفت ولي بعد باز دوباره به همان حالت تلخ و شيرين قبلي برگشت و منتظر شد. ساعت ده نشده بود كه از دفتر مديرعامل زنگ زدند و گزارش شش ماه را خواستند و اين يعني كار بي‌وقفه تا پايان ساعت اداري. آقاي «صاد» خدا را شكر كرد، چون مي‌دانست انتظار كشيدن عذابش خواهد داد و به خصوص دلش مي‌خواست اول آن‌ها به او زنگ بزنند و تشكر كنند. قلم را به دست گرفت، گزارش‌ها را ريخت جلويش و مشغول كار شد. تنها گهگاه به ياد شب قبل شعري گوشه كاغذ چكنويسش مي‌نوشت و گلي مي‌كشيد. غروب كه از اداره بيرون مي‌رفت، از نگهبان پرسيد كه بالاخره جوان‌ها آمده بودند يا نه و نگاهبان با حالت عجيبي گفه بود: «بعدازظهر». آقاي «صاد» فكر كرد كه آن‌ها هم حتما دستوري از مدير عامل داشته‌اند و تا آخر وقت مشغول كرا بوده‌اند.
فرداي آن روز، وقتي آقاي «صاد» گزارش‌هاي ماشين شده را توي پوشه گذاشت و رفت تا شخصا به دست مديرعامل برساند، متوجه شد كه هر كس از كنار او مي‌گذرد زير لب چيزي زمزمه مي‌كند. دو سه بار اول نتوانست حدس بزند اما وقتي از كنار آقاي حبيبي گذشت، دو سه كلمه اول را شنيد و به نظرش آشنا آمد. آقاي مدير عامل جلسه داشت. آقاي «صاد» گزارش‌ها را به رييس دفتر او داد و برگشت. فكرش مشغول چيزي بود كه شنيده بود و مي‌خواست به ياد آورد كه آن كلمه‌ها را كجا شنيده. به آسانسور كه رسيد قلبش به تپش افتاد. آقاي لطفي، كارشناس روابط عمومي داشت شعري را براي يكي از كارمندها دكلمه مي‌كرد:
قناري در قفس چون من غمين است
چرا حق قناري‌ها و من آخر چنين است
خون به چهره آقاي «صاد» دويد و احساس كرد هر آن قلبش از گلويش بيرون مي‌زند. پس آن چيزي كه همه زمزمه مي‌كردند شعر او بود. شعر او را مي‌خواندند و مي‌خنديدند. نامردها! دست و پاي آقاي «صاد» به لرزش افتاد. پس اين جوان‌هاي بي‌عاطفه او را مسخره همه كرده بودند. به ديوار تكيه داد و كنار آن تا شد.
چشم‌هايش را كه باز كرد، توي‌اتاقش روي دو تا مبل دراز كشيده بود و احمد آقا داشت بادش مي‌زد. احمد آقا گفت: «خدا را شكر، فكر كردم سكته كردي» و تا آقاي «صاد» دهان باز كرد گفت: «ديدي چه نامردهايي از آب درآمدند، راه افتاده‌اند و گفته‌اند كه شما پنج هزار تومان بهشان داده‌اي تا شعرت را حفظ كنند. چند بار گفتم اين قدر دور و بر اين‌ها نپلك!» آقاي «صاد» چشمهايش را بست و سعي كرد نفس عميق بكشد، دلش مي‌خواست گوش‌هايش را بگيرد و تا خانه‌اش بدود، اما احمد آقا يك ريز حرف مي‌زد: «آخر تو با اين سن و سالت چطور نفهميدي دستت انداخته‌اند. با آن شعرهاي عجيب وغريب و با آن غش‌غش‌هايشان. واقعا كه جون به جونت بكنند، آدم نمي‌شوي.»
آقاي «صاد» دماغش را بالا كشيد و هق هقش را در سينه خفه كرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
چوپان راستگو

برایم قصه میگفتی تا بخوایم...من نخوابیدم...یکی بود و نبودت را که میگفتی...نگاهم بر لبان ساده اما راستگویت بود...نمیدانم چرا هرگز نفهمیدی...که چوپان راست میگوید...
که گرگ در کمین زیرک...به ترفندی..تلاش این امین چوپان صادق را..به چشم مردمان وارونه میسازد..که گرگ با سیاست با دغل..هربار در حمله می امد... ولی بر اعتماد مردمان میتاخت...اگر او ساده با یک حمله بی فکر بی تدبیر...میزد پنجه بر گله...شاید سهم او از حمله کوچک بره ای با زحمت بسیار...که گرگ اما تمام گله را می خواست...وباید مهربانی چوپان صادق را...میان مردمان کذاب میخواندی...وبا حیله حقیقت را خیال محض میخواندی..پس انگه مردمان در خانه میماندند..وچوپان یکه و تنها..میان گله بی یاور ...عجب ترفند نا زیبای دلگیری و صد افسوس..گرگ قصه با مکرش تمام گله در چنگال خواهد داشت..هزارن صید در فصل زمستان یک به یک در خون خود غلطیده در چنگال بی رحمش...هلا ای قصه گو اینک...به هنگامی که گرگ باور این مردمان...هر روز وشب بیدار میماند تا به تزویری بگیرد اعتماد از ما

پس انکه او بتاراند بساط باور این مردمان از هم ...رها گردانده دور از هم ..بداند گرگ این نا مهربان دشمن...که صادق مهربان این چوپان..بسان این تک تک مردمان...در باور اندیشه ها

پلک نابسته نخواهد خفت

برایم قصه میگویی بخوابم؟؟

دگر خاموش نگو لالایی خفتن ...زمانه وقت بیداری است/برایم قصه ای را گو که بیدارم نمایید


بدان تا گرگ بیدار است

من

هرگز نخواهم خفت
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ﭘﺴﺮ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰﯼ ﻧﺸﺴﺖ . ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ
ﺭﻓﺖ . ﭘﺴﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ ؟
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﮔﻔﺖ : 50 ﺳﻨﺖ .
ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩ . ﺑﻌﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﭼﻨﺪ
ﺍﺳﺖ ؟
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺰ ﻫﺎ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﯿﺰ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺑﺎ
ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ : 35 ﺳﻨﺖ .
ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ .
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ . ﭘﺴﺮ
ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ، ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ .
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﯿﺰ ﺭﻓﺖ ، ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ . ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ
ﺑﺸﻘﺎﺏ ﺧﺎﻟﯽ ، 15 ﺳﻨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺷﮑﻼﺗﯽ
ﺑﺨﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﭘﻮﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ ، ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺧﺎﻟﯽ
ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺑﻌﻀﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﺍﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، ﺑﺮﺧﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻧﺸﺎﻥ
ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ
#جاوید_شاه👑
مرگ بر ۳ فاسد : ملا چپی مجاهد(+پسمانده های ۵۷؛نایاک؛مصومه قمی؛حامد مجاهدیون؛مهتدی کهنه تروریست تجزیه طلب و شرکا)
     
  
زن

 

داستان کوتاه "شِیکِر" نوشته‌ی آرش دبستانی


این حرف‌ها نیست. من کله‌م که گرم می‌شه می‌رم تو خودم. یادت که هست؟ اصلاً همین‌جوری‌ام. به پیک دوم نرسیده، رو هوام. اینام که دستشون به کم نمی‌ره. همچین تپل برات می‌ریزن که یه‌دونه‌ش کله‌پات می‌کنه. من‌هم که رسیدم دیدم یه درخت کاج وسطه، یه‌سری چراغ رنگی رنگی هم بهش آویزونه، بقیه رو هم که ندیدم. به یکی‌دو نفر سلام کردم و جلوی در نشستم رو اون مبل سفید چرمیه، همون که ازش عکس داریم. بعد یکی‌یکی بچه‌ها اومدن سلام و احوال‌پرسی. خب تو چندسالی هست منو ندیدی، حق داری ندونی. ما هم با خودمون کنار اومدیم. به‌روی خودمون نمیاریم. منتظر بودم بیای. نشینی فکر کنی چرا من سلام نکردم. نیومدی. ماری آخر همه اومد. دست که داد، انگشت کوچیکه‌م رو ول نکرد. پهلوم نشست و همون‌جور که انگشت رو ناخنم می‌کشید زیر گوشم گفت: «ناخنت چه تخته.» پرسیدم می‌دونه تو کی رسیدی، گفت: «از وقتی اومد‌م تنها نشستی اونجا.» گفتم: «تنها؟!» خشکم زد. رو انداختم اون‌ور که انگار نه‌ نگار تو، توی لعنتی، بعد این‌همه سال، اومدی، تنها اومدی، روبروم نشستی و نیومدی یه سلام کنی.
شات رو که از دست ماری گرفتم، دستم رو بردم بالا. ماری‌ام گیلاسش رو گرفت بالا. به صورت ماری نگاه کردم. طولش دادم. گذاشتم گیلاسامون رو هوا بمونه. بعد آهسته لبه‌‌ی گیلاسم رو زدم به کمر گیلاسش. لبه‌ش رو گذاشتم رو لبم و آهسته ته گیلاس رو دادم بالا. چشمام رو بستم و تا تهش خوردم. گفتم: «کسی به گیلاسش زد؟» گفت: «نه، بی‌صدا داره می‌خوره.» به مبل لم دادم و دستمو انداختم رو شونه‌‌ی ماری. ماری گفت كه موهات رو تیفوسی زدی. گفتم: «اینم جدا شده؟» گفت: «یارو گذاشته رفته.» گفتم: «کسی هم باهاش گرم گرفته؟» گفت: «بخور تا توی دستت داغ نشده.» خوردم. یه‌نفس خوردم. از دستش پر پرتقال رو که گرفتم، گفت: «سک بودا.» آهسته گفتم: «بوی نرم‌کننده‌ت چقدر خوبه!» می‌دونستم داری ما رو می‌بینی. انگار حواست بود که پام رو انداختم روی پام و با نوک کفشم با پاشنه‌‌ی ده‌سانتی ماری بازی می‌کنم. جات رو که تغییر نمی‌دی. بدت میاد. دیر میای. یه‌جوری که همه اومده باشن. اون‌وقت یه‌جا می‌شینی و جنب نمی‌خوری. حالا زد و امشب، منم نشستم جلوت. نوکش رو می‌ساییدم به پاشنه‌اش. کند می‌کشیدم. تا خوب ساییده شه. خودت بلند نمی‌شدی. یه‌جوری انگار به صندلی میخت کرده باشن.
از خودت نپرسیدی سالسا كه دست به کمر نداره؟ گفتم: «سالسا رو از کجا یاد گرفتی؟» گفتی: «برای عروسی‌مون کلاس رفتیم.» این‌کاره نبودی. تنت خشک بود. معلوم بود پا می‌شمردی. هول شده بودی. یکی‌دو بار پاشنه محکم‌تر کوبیدی. تابلو بود همیشه با یه پارتنر رقصیدی. خوب نمی‌چرخیدی. چونه‌ت رو هم مدام میاوردی پایین. دست گذاشتم زیر چونه‌ت، سرت رو کشیدم بالا. گفتم: «چونه‌ت رو بگیر بالا. آها، خوبه. بالا که می‌گیری سینه‌تم صاف می‌شه.» دستم رو گذاشتم رو پهلوت. با انگشت کنار مهره‌هات رو لمس کردم. گفتم: «دستتت رو بذار اینجا. فیله‌ت باید سفت باشه.» گفتی: «این‌جوری خوبه؟!» خودت هم بدت نمیومد. اصلاً خودت اومدی توی گرامافون آشنایی دادی. من که تو حال خودم بودم. شهرام گفت مشتری گذریه. ندیده بودت. خوب خونده بودی. کمتر چرت می‌گفتی. قرار می‌ذاشتیم سر کارگر. اگه بسته بودن، دوازده فروردین. گفتم: «اگه بسته بودن، چارراه ولیعصر رو برو پایین. برو تا کافه گرامافون. تا شهرام برات یه چیز گرم بیاره، منم رسیده‌م.» بهت می‌گفتم: «دیگه نریم. جواب نمی‌ده. این‌جوری نمی‌شه. هردنبیله.» خودت متقاعدم کردی. اون‌روز که نزدیک بود بگیرنمون و زن ارمنیه جامون داد، یادته؟ همونجا مخم رو کار گرفتی. گفتی این هم یه فشاره اگه این‌رو هم قطع کنیم... ما که قطع نکردیم، کردیم؟
گفتم: «ببخشید اشکالی داره با هم برقصیم؟» به‌ زور از صندلی جدا شدی. اول یه‌کم چرخوندمت بعد بردمت وسط. هوای چونه‌ت‌رو نداری. میفته پایین. شونه‌هات میاد جلو. دستمو آروم گذاشتم رو پهلوت. دستم به پارچه‌‌ی لیز لباست که خورد، جنبید. گفتم: «فیله‌ات باید سفت باشه.» چیزی نگفتی. منم آهسته مارک بیرون‌زده رو دادم تو. گفتم: «این هم عاقبت مارک‌پوشیه ها.» گفتی: «باید ببرمش. هی میفته بیرون.» گفتم: «به‌ خاطر سنگینی این دکمه‌ست. سنگینی می‌کنه. آروم سر می‌خوره از کنار پهلو میاد پایین.» گفتی: «اوهوم.» گفتم: «خب تو هم که پهلو نداری، راحت میفته بیرون.» اوهوم دوم رو که گفتی، نفست خورد بهم. اون‌موقع هم تاریک بود. اون‌موقع هم یه کاج بود که بهش چراغ‌های رنگی‌رنگی آویزون بود. گفتم: «باز زیر همین درخت می‌بینمت؟» حالا هم که اومدی، تاره. نمی‌بینمت. نه، توقعی ندارم. قرارمون همین بود. گفتم: «چی پوشیده، ماری؟» گفت: «یه‌چیز مشکی تا سر زانو با جوراب کلفت. جلو کتشم کیس وایساده.» گفتم: «این‌قدر دامنش کوتاه نیست بخواد مثل تو کج بشینه، نه؟» گفت: «نوچ.» آهسته گفتم: «ماری از این گوشواره‌ها که تو داری نداره؟» نرم چرخید نگام کرد. خدایی عروسک بود. خب چرت‌وپرت می‌گفت که می‌گفت. دست انداختم به کمرش راحت بلندش کردم. از همون سالسا که دست به کمر داشت جلوت رقصیدم. سه تا عقب، دو تا جلو، یکی راست، یکی چپ.
گفتی: «سر زانوت خونیه.» گفتم: «اینا دستِ خرن بخدا، دست خر. آخه کدوم اسکلی میاد وسط پیاده‌رو یه چیز بتونی لبه تیز می‌ذاره؟» گفتی: «داره خون میاد.» گفتم: «چیز مهمی نیست، خراشیده.» گفتی: «این چیه؟ اون یه تیکه سفیدیه رو می‌گم.» همینو گفتی و به دیوار تکیه دادی. اومدم حالتو جا بیارم، دیدم گوشت سوراخ نداره. آب رو از پیشونیت پاک کردم. با دستمال آروم رو گونه‌ت کشیدم. هیچی بهش نماسید. از قصد به لب‌هات کشیدم. صورتی موند.
ماری که شات رو پر کرد، گفت: «به‌سلامتی چشمات.» سلامتی رو مثل همه می‌گفت. سینش نمی‌زد. اگه سینش می‌زد، من لای دندونه‌های سینش گیر می‌کردم. همین‌طوری دست روی زانوش نمی‌ذاشتم. یه تیکه گوشت بود. خودمم حالم بد شد. یه بند انگشت سفید بود بین چکمه و دامنش. پام رو بستی.
اذیتت می‌کردم. باورت شده بود. دو روزی جواب تلفنم رو ندادی. هی می‌گفتی: «راستی‌راستی منو بوسیدی؟» یه‌جوری شده بودی. گفتم: «تو که نفهمیدی!» گفتی: «بوسیدی؟!» می‌خندیدم.
پام صاف نمی‌شد. توی دانشگاه لنگ می‌زدم. تو دانشگاه انگار نمی‌شناختیم. تو راهرو از پله‌ها که میومدم بالا نمی‌دونم کی یه چیزی گفت دیدم داری داد می‌زنی: «نمی‌بینی؟ پاش رو نمی‌بینی؟» ترسیدم جلو بیام. طوری حالی‌م کرده بودی که جلو نیا، سلام نکن، نگام نکن، سر میزم نشین، سر نگردون تو کلاس، خود لعنتی‌ت این‌جوری بارم آورده بودی. بار اومده بودم. اگه سرد بود، می‌لرزیدی، کتم رو درنمی‌آوردم بندازم رو شونه‌هات. اون‌وقت تو مانتوت رو پاره کردی پیچیدی دور زانوم. مجبور شدی زیر بغلم رو بگیری. عرق کرده بودم، سر شونه‌ت خیس شد. گفتم: «ببخشید خیلی بد شد.» گفتی: «بوی بدی نمیده. بوی مام‌رولت مردونه‌ست.» گفتم: «برو، زود باش.» نگاهم می‌کردی. گفتم: «خودم رو می‌کشم تو جوب زیر میله‌ها. برو. مترو همین ته کوچه‌ست. میام. تا شب میام.» گفتی: «اون تو کثیفه. پات.» قرارمون بود. رفتی. هوایی زدن. رفتی. قرارمون بود.
گفتی: «گاز زیاد خوردی، نه؟» گفتم: «دکتر می‌گه می‌ره. یه بخارِ پشت قرنیه. می‌ره.» ‌گفتی: «تو بشین خونه من خودم می‌رم.» بازم رفتیم. با هم رفتیم.
حساس شده بودم. چند وقتی بود حساس شده بودم. اصلاً خوشم نمیومد بچه‌های دانشگاه رو بغل می‌کردی پشتشون می‌زدی. بهت گفتم. گفتی: «ساسان!» گفتم: «ساسان نداره، اینجا ایرانه.» گفتی: «ساسان!» گفتم: «حالا که نیست، هرموقع تشریفشون رو آوردن. منم که تنها برو نیستم. خوش می‌گذره. با هم تو نمی‌ریم. اصلاً تو می‌ری یه جا دیگه می‌شینی. حلقه‌تم که دستته.» گفتی: «این رنگش خوبه، همین رو بپوش.» گفتم: «ماری بلندی کرواتم خوبه؟ به گردنم غادغاد نمی‌زنه؟» گفت: «باید تو نور ببینم.» می‌دونستم میای. گفتی: «مخمله؟» گفتم: «آره، با طرح جیر.» گفتی: «ندیده بودم.» گفتم: «خوبه؟» گفتی: «مارکه، نه؟» گفتم: «مثل مال تو.» گفتی: «باید دکمه‌ش رو قیچی کنم. این دکمه سنگینی می‌کنه.» گفتم: «اگه قیچی‌اش کنی، من چی‌کار کنم؟!» خندیدی. گفتم: «این دکمه مال منه دستم رو می‌ذارم اینجا، اگه زده بود بیرون بزنمش جا.» گفت: «مال خودمه.» ناز گفت. گفتم: «نه دیگه.» گفت: «مال خودمه.» کرواتم دستش بود و با شست روی طرح جیرش می‌کشید. یه کوچولو اومدم عقب، دیدم کراوات تو دستش گیره، دست بردم زیر موهاش، گوشش دوتا سوراخ داشت. گفتم: «این گوشواره‌ها مال کیه؟» گفت: «مال خودم.» گوشواره‌ش بلند بود. دست گرفتم و سروندمش لای انگشتام. اومدم تا سر شونه‌اش و با پشت دست کشیدم رو لباسش. گفتم: «اینم جیره؟» گفت: «نوچ.» تند می‌زد از زیر اون لباس مغزپسته‌ای‌ش. پشت دستم گرفت به لب قاب سوتینش. آروم گرفتمش. گفتم: «این مال کیه؟» گفت: «مال خودم.» بغل گوشش بو کشیدم. مشت کردم. گفتم: «مال کیه؟» نمی‌تونست حرف بزنه. می‌دونستم دیدی. اصلاً کردم که ببینی. گوشه‌‌ی لبش‌رو گاز زدم. میخ شده بودی. جنب نمی‌خوردی. انگار ندیده باشی دو نفر از هم لب بگیرن. فکر کنم بارونی بود، برداشتی و رفتی.
بد زدنم. از زیر جوب کشیدنم بیرون. سرفه می‌کردم. بد سرفه می‌کردم. ‌جوری‌که انگار هرچی تومه رو می‌خوام بیارم بالا. هنوزم همین‌جوری سرفه می‌کنم. آویزونم کردن. یه پام جوراب نداشت. شستم رو نمی‌تونستم ببینم. مه شده بود. نوک شستم تو مه بود. تخمم از لای پام شل شد اومد رو تنم. نتونستم تحمل کنم. حس کردم یه داغی سرید رو شکمم. تو نافم جمع شد. اومد پایین. از لای موهای سینه‌م رد شد. زیر گردنم رو گرم کرد و رفت پشت گوشم. تف نکردم. چکه می‌کرد از موهام. خودم رو تاب دادم. چاله شده بود پای سرم.
گفتم: «دکتر، تاره.» گفت: «می‌ره، می‌ره.» گفتم: «دکتر، دو ماه شد.» گفت: «باید بره.» گفتم: «دکتر، نکنه...» گفت: «آقا اگه این‌قدر می‌ترسی، چرا رفتی؟» گفتم: «مادرقحبه نگرانم نتونم ببینمش.» نه، نگفتم. گفتم: «همین‌رو هر هشت ساعت یه بار بریزم؟» گفت: «بکنش شش ساعت.»
خودت گفتی بریم پیش کس دیگه. هی سرت رو بذار پشت این دستگاه، پشت اون ماسماسک. لطفاً بالا رو ببینید. شونه‌‌ی من رو ببینید. این کدوم وره؟ شاخه‌های اون کدوم وره؟ بیست‌روزی می‌شه. بله، پسرعمو دخترعمو هستند. نه پدرمم قند نداره. تا اونجا که من می‌دونم تو فامیلمون نداریم. شصت‌و‌پنج کیلوام. بله، ناشتا هستم. برگه‌‌ی آزمایش انعقاد خونمه. ایشون همراهم هستند. نخیر به چیزی حساسیت ندارم. تار شده بود. بگی‌نگی مه شده بود. همون‌جوری که تو جوب بودم مه شده بود. اصلاً از همون موقع نرفت. هنوز عمیق که نفس می‌کشم پره‌های بینی‌م می‌سوزه. دلم می‌خواد همه‌چی رو بیارم بالا.
گفتی: «چه پات خوب شد.» گفتم: «بریم هفت‌تیر برات یه مانتو بگیرم.» گفتی: «من اهل این چیزا نیستم.» گفتم: «حالا کی گفت مارک.» گفتی: «تو از این چیزا خوشت میاد.» گفتم: «نه اون‌قدر.» گفتی: «لباسی رو هم که شب مهمونی پوشیدم...» گفتم: «خب؟» گفتی: «برام فرستاده بود.» گفتم: «خوبه، آقا به‌فکر پوشاک شما هستند.» گفتی: «ترمای آخره. میاد استانبول. میاد ببینتم.» گفتم: «حتماً لاللی برین. یه چن تا هم از این شلوارای ترک بگیرین. به درد می‌خوره. کاره دیگه. دیدی پاتون گرفت به این دست خرا، چه می‌دونم شلوارتون جر خورد. البته که اونجا ارمنی نداره که جاتون بده. میدون تقسیمشون هم سنگفرشه. خوراک پیاده‌رویه. از این دست خرها هم ندارن. دلت خواست دستش رو بگیر بدو.» گفتی: «باشه.» گفتم: «این دکمه‌ش بسته نمی‌شه، خیلی تنگه. یه سایز بزرگ‌تر بدین.» گفتی: «این مانتو مال منه؟» گفتم: «آره» گفتی: «آخه...» گفتم: «می‌دونی شاستی‌بلندی، جیجیاتم لیموییه، همچین همه‌چی بهت میاد. مانتو خوب تو تنت وای‌می‌سته.» گفتی: «خوب بلدیا.» گفتم: «خوب بلدم و گیر توام.» نه، نگفتی. ولی بدت نمی‌اومد بگی.
دویدیم. کشیدم تو کوچه و محکم به خودش چسبوند. گذاشت رد بشن. همونجا پشت لبه‌‌ی آجری دیوار، صدای موتورها که قطع شد، دیدم بهش چسبیده‌م. حس کردم دهنم رو آروم ول کرد. باد نفسش تندتند بهم خورد. یه دکمه‌ت رو من بستم.
یه‌جوری نگام می‌کردی که می‌ترسیدم من. می‌شستم رو یکی از نیمکتا، می‌دیدم با مانتوت هی می‌ری هی میای. سلام هم نمی‌کنی. یه‌جورایی عادت کرده بودم به سلام‌ نکردنت. حالا هم سلام نکردی. ولی من سلام می‌كنم. این‌جوری سلام می‌کنم. تو دهن سلام می‌کنم. یه‌جوری که توی تنش بپیچه، خودش رو بکوبه پشت سینه‌هاش، دنده‌هاش رو بلرزونه و از گوشاش بزنه بیرون و گوشواره‌هاش رو تاب بده. تندتند تاب بده. جوری كه صداش رو بشنوی. اصلاً من این‌جور سلام‌کردن رو ترجیح می‌دم. گفتم: «چرا گوشت رو سوراخ نکردی؟» گفتی: «چونه‌م رو بگیرم بالا؟» گفتم: «تنت خشکه، خشک. این فیله باید سفت بشه.» گفتی: «سینه‌م صافه؟» سینه‌ت صاف‌صاف نبود، گیر داشت، سینش می‌زد. به دندونه‌هاش گیر می‌کردم.
گفت من پرستارم. همین‌جاها بودن. شاید رفتن یه چای بخورن. الان پیداشون می‌شه. می‌گم بخش پیجشون کنه. من پرستارم باید سرمتون رو بکشم. لطفاً دستم رو ول کنید. آقا ول کنید. دکتر! خانم امینی، دکتر رو صدا کنید. آقا ول کنید. ول کنید. ول کنید. دستمو ول نمی‌کنه دکتر. ساسان دستش رو ول کن، من اینجام. ساسان خواهش می‌کنم. من اینجام. ببین ساسان دیدی منم. ولش کن. روش رو با این پنبه براش نگه‌دارید. مایعات بهش بدین. فردا ببرینش مطب. به چشمتون آب نخوره. حواستون باشه آب به چشمش نخوره. اگه درد داشت، بهش مسکن بدین.
ساسان رو که گفتی، شناختمت. سینت کشید. دیدم دندونه‌هاش رفت لای موهام. دستت رو پیشونیم بود. فهمیدم خودتی. گفتی: «ساسان اینجا اصلاً بوی بیمارستان نمی‌ده!» گفتم: «می‌خاره.» گفتی: «ول نمی‌کردیا، بیچاره مچش کبود شد.» گفتم: «تشنمه، آب می‌خوام.»
بالاست؟ نمی‌دونم. پایینه؟ نمی‌دونم. این چپه یا راست؟ داد زدم: نمی‌دونم! البته باید کمی از عمل بگذره این یک‌سری سلوله که روی شبکیه و قرنیه می‌شینه و... گفتم: «مه آقای دکتر. مه. می‌فهمی؟ مه. جنگل رفتی؟ دیدی نمی‌شه نوک درختا رو دید؟ داره هی میاد پایین، مه داره میاد پایین.» گفتی: «من جنگل رفته‌م.» دستم رو گرفتی. گفتم: «کدوم جنگل رفتی؟» گفتی: «من جنگل ابر هم رفته‌م ساسان.» گفتم: «دکتر، شش ساعت یک‌بار توی دو تا چشمام بریزم؟» گفت: «نه، بکن هر دوازده ساعت یک‌بار.» من اومدم بیرون، تو موندی تو. بعد درو بستی. طولش دادی. در رو كه باز كردی گفتم: «چی گفت؟» گفتی: «هیچی.»
گفتی: «بریم گرامافون یه چای پیش شهرام بخوریم؟» هوس چایی نداشتی، می‌خواستی یه‌جوری بگی اومده. مانتو رو نمی‌پوشیدی. کمکت کردم. خواستم بدونی سر حرفم هستم. کمک کردم كه بگی. بگی باید برم. می‌دونستم سخته گفتنش. آخه لب داده بودی. همون روز که گفتم سر‌وتَهم کردن. گفتم: «حالا کی حاضره لبای یه آدمی رو ببوسه که شاش خودش رو مزمزه کرده؟!» لبم رو زیر دندونت گرفته بودی. برات سخت بود بری. گفتم برو. اما نگفتم سلام نکن. سلام نکردی چرا؟ ■
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
واقعیت عشق

دخـتـر: دوســت دخــتـــر جــدیــدت خــوشــکــلــه؟

(تـو دلـش: آیـا واقــعــا از مـن خـوشـکـل تـره)

پـسـر: آره خـوشـکـلـه
...
(تـو دلــش: امـا تـو هـنـوز زیــبـاتـریــن دخـتـری هــسـتـی کـه مـن مـیـشـنـاسـم)

دخـتـر: شـنــیــدم دخــتــر شـوخ طــبــع و جــالـبـیـه

(درســت اون چـیـزی کـه مـن نبـودم)

پــسـر: آره هـمـیـنـطـوره

(ولــی در مـقـایـسـه بـاتـو اون هـیـچـی نـیـسـت)

دخــتــر: خــب پــس امــیــدوارم شــمــا دوتــا بــاهــم بــمــونــید

(کــاش مــادوتــا بــاهــم مــی مـونـدیــم)

پــســر: مــنـم بــرات آرزوی خــوشــبــخـتــی دارم

(چــرا ایـن پـایـان رابــطــه مــاشــد؟)

دخــتــر:خــب.......مــن دیــگــه بــایــد بــرم

(قــبــل از ایـنـکـه گــریــه ام بـگـیـره)

پــســر: آره مــنــم هــمــیـنـطـور

( امـیـدوارم گــریــه نــکـنـی)

دخــتــر: خــداحــافــظ...

(هــنـوز دوسـت دارم ودلــم بــرات تـنـگ مـیـشـه)

پــسـر: بــاشـه خــداحـافـظ

(بـخـدا کــه هـیـچـوقـت عـشـقـت از قـلـبـم بیرون نمیره)
کاشکی میشد حرف دلمونو بزنیم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سرزنش

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
داستان کوتاه وقتی زری حامله شد

زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را
بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند.
بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود 14 سال داشت که کم کم
رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری
حامله است! . آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز 27 مرداد 1338 بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.

نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی
نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند
روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر 18 ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد
حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی
محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و
هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.

زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس 18 ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان
رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش
کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر
بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان – مادر زری- هم توی سر می زد و می
گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر
هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود
رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را 55 تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی
بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را 55 تومان کمتر فروخته است.

نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش
را بالا آورده است. معصومه خواهر 17 ساله زری که 4 سال بود شوهر کرده بود و 2 تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می
داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم
درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که
زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.

کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی 60 ساله به
پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت. ملا
نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتما با چند تا
شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند. من هر سال در
تعزیه عاشورا نقش داشتم ، امسال به خاطر این بی ابرویی نقش را از من گرفتند. گاوی را که چند روز قبل 455 تومان می خواستم معامله کنم امروز از من 400 تومان
بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می
اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم. در خانه
باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را
اذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو
قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند
صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم.

عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت : ملا ، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد
سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت : دروغ می گویی.
ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت : برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی
که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول
گفت به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم.

عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت تو دیگر
خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت تو اصلا داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی به شهر نیا و فضولی
نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال
به من گفت عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو
اصلا به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را 55 تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت
از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم. ملا گفت بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که
کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.

عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول
را گرفت و گفت آقا رسول شما بیا برو به سرخانه و زندگیت ما همسایهها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و
میگفت آبرویمان رفت.
زنهای همسایه زری را با وساطت همسایه ها و ملا به دکتر بردند. بعد از مایعنات معلوم شد در شکم زری یک کیست بزرگ متورم شده و طفلک به خاطر یه بیماری معمولی
ماهها بود که شکنجه و کتک میخورد. زری با وساطت ملا دوباره به مدرسه رفت. سالها بعد دیپلمش رو گرفت و در دانشگاه پهلوی شیراز پزشکی قبول شد و سالها بعد
با استاد آمریکایی دانشگاه پهلوی شیراز ازدواج کرد و به آمریکا رفت. زری امروز در بوستون ماساچوست یکی از محققین بیماری های داخلی و خونی شده و
همه خواهر و برادرهایش رو هم به امریکا برد. عباس ، برادر بزرگ زری را بعد از سالها توی نیویورک دیدم. عباس یه رستوران
بزرگ ایرانی داره و وقتی از خاطرات زری و اتفاقات اون دوران حرف میزدیم حرف های عجیبی میزد. میگفت الان نوه هاش که دیگه ایرانی- آمریکایی هستن، هر چند
وقت یک بار با پسرهای زیادی توی امریکا زندگی میکنند بدون اینکه ازدواج کرده باشن و حتی نوه هاش با دوست پسرهاشون میان به دیدن بابابزرگ (عباس) و جلوی
بابابزرگشون هم همدیگه رو می**بوسن و وقتی عباس یاد اون روزها میافتاد کلی خودش رو سرزنش میکنه و شرمنده میشه و همه ثروت و دارایی های الانش رو، مدیون
همون زری میدونه که چقدر کتکش زده......
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
بابا لنگ دراز

یکی از نامه های بابا لنگ دراز به جودی:

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.

هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.

پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم

بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
زلال باش

پرسيدم ... ،

چطور ، بهتر زندگي کنم ؟

با كمي مكث جواب داد :

گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس براي آينده آماده شو .

ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .


شک هايت را باور نکن ،

وهيچگاه به باورهايت شک نکن .

زندگي شگفت انگيز است ، در صورتيكه بداني چطور زندگي کني .

پرسيدم ،

آخر .... ،

و او بدون اينكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم اين نيست که قشنگ باشي ... ،

قشنگ اين است که مهم باشي ! حتي براي يک نفر .

كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود ميداند آئين بزرگ كردنت را ..

بگذارعشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي .

موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن ..

داشتم به سخنانش فكر ميكردم كه نفسي تازه كرد وادامه داد ... :

هر روز صبح در آفريقا ، آهويي از خواب بيدار ميشود و براي زندگي كردن و امرار معاش در صحرا ميچرايد ،

آهو ميداند كه بايد از شير سريعتر بدود ، در غير اينصورت طعمه شير خواهد شد ،

شير نيز براي زندگي و امرار معاش در صحرا ميگردد ، كه ميداند بايد از آهو سريعتر بدود ، تا گرسنه نماند ...

مهم اين نيست كه تو شير باشي يا آهو ... ،

مهم اينست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خيزي و براي زندگيت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دويدن كني ..

به خوبي پرسشم را پاسخ گفته بود ولي ميخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

كه چين از چروك پيشانيش باز كرد و با نگاهي به من اضافه كرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقي نميكند كه گودال كوچك آبي باشي ، يا درياي بيكران ،

زلال كه باشي ، آسمان در توست .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
داستان کوتاه زندگی

استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن.

سپس از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه را تکان داد.
سنگریزه ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده است.

این بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟ دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!
استاد این بار دو ظرف از شکلات را به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوری که کاملا فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به خندیدن.

وقتی خندیدن دانشجویان تمام شد استاد گفت: "حالا"، " می خواهم بدانید که این شیشه نمادی از زندگی شماست. توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند: خانواده، همسر، سلامتی و دوستان و امیالتان است. چیز هایی که اگر سایر موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیز های مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتومبیل شما. شن ها هم همان وسایل و ابزار کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاه می کنید...

و این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژِی خود را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر نخواهید داشت. به چیز های مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت.
دانشجویی دستش را بلند کرد و پرسید: پس شکلات نماد چیست؟
استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سئوال را پرسیدی! و گفت: نقش شکلات فقط این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد

بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 83 از 100:  « پیشین  1  ...  82  83  84  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA