انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 85 از 100:  « پیشین  1  ...  84  85  86  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
داستان کوتاه متشکرم از آنتوان چخوف

همین چند روز پیش ، " یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا " پرستار بچه ‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم
.
به او گفتم : بنشینید " یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا " ! می ‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رو دربایستی دارید و آن را به زبان نمی ‌‌‌آورید . ببینید ، ما توافق کردیم که ماهی سی ‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست ؟
- چهل روبل .
نه من یادداشت کرده‌ ‌‌‌ام ، من همیشه به پرستار بچه ‌‌هایم سی روبل می ‌‌‌دهم . حالا به من توجه کنید .
شما دو ماه برای من کار کردید .
دو ماه و پنج روز-
دقیقاً دو ماه ، من یادداشت کرده ‌‌‌ام . که می شود شصت روبل . البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد . همان طور که می دانید یکشنبه‌‌‌ ها مواظب " کولیا " نبودید و برای قدم زدن بیرون می ‌‌رفتید .
سه تعطیلی ... " یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا " از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین ‌‌های لباسش بازی می‌ ‌‌کرد ولی صدایش در نمی ‌‌‌آمد .
سه تعطیلی ، پس ما دوازده روبل را می ‌‌‌گذاریم کنار . " کولیا " چهار روز مریض بود آن روز ها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب " وانیا " بودید فقط " وانیا " و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه ‌‌‌ها باشید
.دوازده و هفت می شود نوزده . تفریق کنید . آن مرخصی‌ ‌‌ها ؛ آهان ، چهل و یک‌ ‌روبل ، درسته ؟
چشم چپ " یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا " قرمز و پر از اشک شده بود . چانه‌ ‌‌اش می ‌‌لرزید . شروع کرد به سرفه کردن ‌‌‌‌های عصبی . دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت .
و بعد ، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید . دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی ‌‌‌تر از این حرف ‌‌‌ها بود ، ارثیه بود ، امّا کاری به این موضوع نداریم . قرار است به همه حساب ‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم .
موارد دیگر : بخاطر بی ‌‌‌‌مبالاتی شما " کولیا " از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد . 10 تا کسر کنید . همچنین بی ‌‌‌‌توجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفش ‌‌‌های " وانیا " فرار کند شما می ‌‌بایست چشم‌‌ هایتان را خوب باز می ‌‌‌‌کردید . برای این کار مواجب خوبی می‌ ‌‌گیرید .
پس پنج تا دیگر کم می‌ ‌کنیم .
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید ...
" یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا " نجواکنان گفت : من نگرفتم .
امّا من یادداشت کرده‌‌‌ ام .
- خیلی خوب شما ، شاید ...
از چهل و یک بیست و هفت تا برداریم ، چهارده تا باقی می ‌‌‌ماند .
چشم‌ ‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می ‌‌‌درخشید . طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش می‌ ‌‌لرزید ادامه داد : من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم ... ! نه بیشتر . دیدی حالا چطور شد ؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم . سه تا از چهارده تا به کنار ، می ‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا ، این هم پول شما سه ‌‌‌تا ، سه‌ ‌‌تا ، سه ‌‌‌تا ... یکی و یکی .
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
به آهستگی گفت : متشکرم !
جا خوردم ، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق .
پرسیدم : چرا گفتی متشکرم ؟
به خاطر پول .
یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌ ‌گذارم ؟ دارم پولت را می ‌‌‌خورم ؟ تنها چیزی می‌ ‌‌توانی بگویی این است که متشکرم ؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند .
آن‌‌ ها به شما چیزی ندادند ! خیلی خوب ، تعجب هم ندارد . من داشتم به شما حقه می ‌‌زدم ، یک حقه ‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌ ‌‌‌دهم . همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده .
ممکن است کسی این قدر نادان باشد ؟ چرا اعتراض نکردید ؟ چرا صدایتان در نیامد ؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد ؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله ، ممکن است .
بخاطر بازی بی ‌‌رحمانه ‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود به او پرداختم .
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس ، گفت : متشکرم !
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می شود زورگو بود .

بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خدا خوب در و تخته را با هم جور کرده بود!

توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود ،با خودکاربیک توی دستش که جوهرش پس زده بود و هر از گاهی سر ناسازگاری باهاش می ذاشت روی روزنامه مچاله کاریابی توی دستش خط می کشید،با صدای ترمز اتوبوس سر بلند کرد و نگاهی به اطرافش انداخت،پیرزنی که از نیم ساعت پیش تا الان زیر نظرش داشت و هر از گاهی در مورد گرانی قند و شکرو نان و کوفت و زهر مار با زن جوان بغل دستیش صحبت می کرد، از جا بلند شد و به طرف اتوبوس رفت.البته نگاه آخر پیرزن و جویدن لب زیریش از نظرش دور نماند خوب می دونست که این روزها خیلی ها اینجوری نگاهش می کنند.به ظاهرش نگاه کرد خیلی معمولی بود!مانتو و شلوار سر هم کرم و شال قهوه ای اش که به زحمت آن را به کلیپس رنگ و رو رفته اش که موهای فر ریز و درشتش را در بر گرفته بود بند کرده بود خیلی توی چشم نبود چیزی که خیلی توی ذوق می زدسوختگی قسمت چپ صورتش بود که نیمی از چهره اش را دربر گرفته بود و اگر آن آرایش غلیظ و کرم پودری که هفته پیش نیمی از دست مزد دوخت بلودامن زن همسایه داده بود و ان را با کلی چک و چانه با قیمت نسبتا مناسب سی و پنج هزار تومن خریده بود نبود حس ترحم مردم را بیشتر از پیش برمی انگیخت.حداقل اینجوری پوست جمع شده و چروکیده اش که ناشی از آین سوختگی لعنی بود توی چشم نبود!اتوبوس که رفت دوروبرش خلوت شد نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو دوخت به روزنامه توی دستش باز هم به کارش مشغول شد آنقدر خط کشید و خط کشید و خط کشید تا بالاخره مثل هر روز سروکله سیاوش با آن ماشین خوشگل شاسی بلندش پیدا شد،از جاش بلند شد و مثل همیشه منتظر موند تا سیاوش آقامنشانه در ماشین رو براش باز کنه و بهش بگه بفرمایید مادمازل و اون هم با شادی وصف ناشدنی روی صندلی بشینه وچند ساعتی رو بی توجه به زندگی نکبتیش با اسطوره زندگیش خوش بگذرونه.ماشین که راه افتاد صدای رضا یزدانی هم بلند شد نمی دانست چرا اما حالشاز موسیقی راک به هم می خورد،خواست اعتراض کنداما وقتی خنده سیاوش را که دو دندان خرگوشی فک بالایش رو به نمایش می گذاشت را دید از کارش پشیمان شد،با خودش فکر کرد چرا آدم محبوبش که اینقدر از ته دل دوستش داردو توی این مدت کم توی کنج قلبش جا باز کرده وقتی این گونه می خندد برایش زشت ترین فرد دنیا می شود!اما هر چه فکر کرد جوابی برای این سوال نداشت.سیاوش ریموت را زد و ماشین را داخل پارکینگ برد،دستش رو پشت کمرش گذاشت و اون رو به سمت آسانسور هدایت کرد.دکمه طبقه هفتم را که زد استرس توی جانش افتاد.اما با یادآوری دستمزد هنگفتی که قرار بود آخر شب بگیرد سعی کرد افکار مزاحم را دور بریزد .آسانسور که توقف کرد هر دو رفتند سمت واحد روبرویی سیاوش کلید انداخت و بعد از گذاشتن کفشهایش توی جاکفشی وارد خانه شداما او با همان کفشهای پاشنه ده سانتی اش پشت سرش راه افتاد.طناز زن سیاوش با آن کوچولوی هشت ماهه خوردنی توی بغلش روبروی آنها ایستاده بود و مظلومانه به شوهرش نگاه می کرد،جنس این نگاه را خوب می شناخت چرا که او را یاد مادرش می انداخت وقتی که پدرش که تمام پولهایش در راه قمار با آن رفیق های به اصلاح رفیقش باخته بود و هر شب با یک مدل جدید از آن هرزه های مونث پابه خانه شان می گذاشت.اما زیبایی چشمگیر طناز کجا و مادرش کجا.هر چه باشد او هم دختر همان مادر بود!دلش به حال زن بیچاره سوخت یک ماه بود که هر روز پایش به این خانه باز شده بود و این رفت و آمد مکرر از او پیش طناز یک سر ساخته دیو دو سر ساخته بود!نگاه التماس گونه طناز را توی چشمهای سیاوش دید،دید که سیاوش چگونه بی خیال از آن گذشت.ترانه کوچولو وقتی سیاوش را دید شروع به بیقراری کرد اما سیاوش به توجه به آن دو موجود دوست داشتنی ازش خواست که به اتاقش برن.هر روز که به اینجا می آمد با خودش فکر می کرد سیاوش سادیسم دارد.وارد اتاق که شد احساس خفگی کرد.این اتاق12 متری با آن میز تحریر چوبی کنار دیوارش وحشتناکترین جای دنیا بود!خصوصا وقتی به نفرین های طناز پشت سرش فکر می کرد.سیاوش در را قفل کرد و روی صندلی کنار میز نشست.دو ساعتی می شد که بی توجه به او مشغول اصلاح نقشه یکی از ساختمان های شرکتشان بود.حس کرد دیگر از این بازی تکراری یک ماهه خسته شده، از جایش بلند شد و رفت سمت در .صدای سیاوش متوقفش کرد:رها کجا می ری؟برگشت و نگاه کرد توی چهره برادر ناتنی اش که فقط یک ماه بود که اون رو پیدا کرده بود.برادری که ارث ومیراث پدرشان زا بالا کشیده بود و چیزی به او که فرزند زن دوم پدرش بود نداده بود.بسش بود دیگر نمی خواست مات باشد،حالا دیگر نوبت شاه بود.زل زد توی چشمهای توسی اش : من دیگه سرباز زیر دست تو نیستم از خیر همه چیز گذشتم ،نمی خوام ناخواسته زندگی همجنسمو از هم بپاشونم ،گور بابای پول!پدر من از همون اولم خیری واسه من نداشت که اگه داشت هیچ وقت صورتم به این روز در نمی یومد!مال و منالت واسه خودت.کلید را توی در چرخاند دستش رفت سمت دستگیره که هیکل تنومند سیاوش بین راه اسیرش کرد تقلا کرد تا خودش را از دستش آزاد کندکه خنده کریه سیاوش متوقفش کرد.زل زد توی صورتش باز هم آن دو دندان خرگوشی فک بالایش،نگاهش را دوباره توی صورتش چرخاند حالا یادش آمد روزی را که پدرش تصمیم داشت دختر عزیز دردانه اش را به جای طلب زهرماری هایش دست ساقی محل بدهد ،یادش آمد وقتی را که مادرش می خواست جلوی او را بگیرد اما ثمره جز مرگ مادرش و سوخت سمت چپ صورتش نداشت،پدر بی رحمش با نفت به استقبالشان آمده بود!به برادرش خیره شد درست لنگه پدرش بود خدا خوب در و تخته را با هم جور کرده بود!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ماه هشتم

چشم از بک گراند گوشیش گرفت لبخند تلخی زد تلخ تر از زهر به هشت ماه گذشته فکر کرد ماه اول براش شیرین تر از عسل بود.ماه دوم به اندازه شیرینی دانمارکی های شیرینی فروشی سر خیابون از شیرینی زیاد دلش رو میزد،ماه سوم براش عین پشمک چوبی هایی بود که وقتی بچه بود و با خانوادش می رفت امام زاده محسن از پیرمرد دوره گرد با یه سکه ده تومنی می گرفت و با لذت تا ته می خورد،ماه چهارم اونو باد خروس قندی هایی می انداخت که وقتی هفته ای یه بار می رفت خونه بی بی از دستای زحمتکشش هدیه می گرفت، ماه پنجم شورو شیرین بود مثل جوشونده های مادرش،ماه ششم اولین بار طعم ترش دبه های ترشی عمه خانوم رو چشید، ماه هفتم زندگیش شد زهر مار،ماه هشتم: سرشو از روی فرمون ماشینش برداشت ماشینو روشن کرد روند سمت خونه مادرش بالاخره تصمیمش رو گرفته بود به خونه مادرش که رسید مثل همیشه دستشو گذاشت روی زنگ در که باز شد رفت داخل ساختمون، خونه یه آپارتمان صد متری که هشت سال پیش بعد از فروش خونه کلنگی قدیمی خریده بود از پله ها که بالا رفت مادرشو دید که مثل همیشه با چادر گلدارش دم در برای استقبال از پسرش ایستاده بود جلو رفت و بعد از دو ماه خودشو سپرد به آغوشش اشک ریخت از ته دل اشک ریخت تمام دلتنگی هاشو ریخت تو آغوش زنی که رو بروش ایستاده بود عقب کرد و منتظر اجازه مادرش شد. لبخندی روی لب های مادرش جا خوش کرد و سلامی که عاشقش بود آهسته جواب سلامشو داد و بعد از این که حسابی دلتنگیش رفع شد رفت و روی کاناپه توی پذیرایی نشست.مادرش با شربت آبلیموی خونگیش ازش پذیرایی کرد جرعه آخرو که سر کشید تازه یادش افتاد برای چی بعد از این همه مدت پاش توی خونه ای که باهاش قهر بود باز شده.نگاه کرد به چشمای منتظرمادرش آب دهنش رو قورت داد و ازش دلتنگی هاش گفت از این هشت ماه مادرش هم پا به پاش اشک ریخت نگاهی به چهره شرم زده پسرش کرد و گفت: که از ته دل اون رو بخشیده پسر لبخند زد کنار مادرش زانو زدو دستهاش رو با تمام وجود بوسید.خیالش راحت شده بود حس کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده اما باز هم باری روی دوشش سنگینی می کرد باری که می خواست سنگینیش رو با مادرش تقسیم کنه اما وقتی بخشش مادرشو دید ترجیح داد این بار سنگین روی دوشش باقی بمونه.بار سنگین زندگیش همسرش بود.می خواست سبک بشه می خواست این کوله بار رو که به تنهایی هشت ماه حمل کرده بود یه شبه روی زمین بذاره روبروی گل فروشی پارک کرد،خوب می دونست که فریماه عاشقه گل مریمه ،از وقتی اینو فهمیده بود توی رویابافیهاش اسم دختر کوچولوشو مریم گذاشته بود،رویایی که توی این مدت رویا باقی موند همسرش براش همسر نبود حتی چند باری که خودش برای بهبود رابطشون تلاش کرده بود اون پا پس کشیده بود و گفته بود که از رابطه زناشویی متنفره.بی خیال افکار مزاحمش شد گل رو از فروشنده تحویل گرفت و با شوقی وصف ناشدنی رفت سمت خونه ،با خودش گفت: امروز حتما براش غذای مورد علاقش طبخ شده. کفشاشو گذاشت توی جا کفشی و صداش زد:فریماه فریماه جوابی نشنید کتشو درآورد و انداخت روی کاناپه و رفت سمت آشپزخونه حدسش این دفه هم اشتباه بود نه تنها غذایی روی اجاق گاز نبود بلکه آشپزخونه ریخته به هم بود سینک ظرفشویی هم پربود از ظرف های نشسته قرمه سبزی دیشب که مثل همیشه با دستای خودش طبخ شده بود پوزخندی زد و رفت سمت اتاق خواب می خواست خستگی هاش رو با یه خواب راحت برطرف کنه.در اتاق نیمه باز بود دستش رفت سمت دستگیره که صدای قهقه های فریماه متوقفش کرد صدایی که توی این هشت ماه حتی یک بار هم نشینیده بود.خوشحال شد با خودش گفت: اون دیگه سر عقل اومده محکمتر دسته گل رو تو دست گرفت و در اتاق رو باز کرد صحنه ای که می دید براش غیر قابل باور بود کسی که با تمام وجود دوستش داشت بهش خیانت کرده بود و در جواب طرف مقابلش با صدای بلند می خندید یاد حرف فریماه افتاد:من از روابط زناشویی متنفرم .تعادلش به هم خورد و روی زمین افتاد دستش ناخودآگاه بالا رفت گل های مریم پرت شد توی صورت کسی که اسم زنش رو یدک می کشید.ماه هشتم تلخ ترین ماه زندگیش بود.تلخ تر از زهر!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

andishmand
 
بی نام

زنک کاسه ای آش کشک با یک تکه نان بیات جلو شوهرش گذاشت و گفت: بگیر کوفت کن! اینو هم با هزار مصیبت تهیه کرده ام.
مردک فکر کرد: پس پول هایی که امروز صبح بهت دادم چه شد؟
بعد دوباره فکر کرد: از تیغ آفتاب تا تنگ غروب کار و زحمت، چیزی که بهت می رسد آش کشک با یک تکه نان بیات. خوب باشد!
زنک کمی بالای سر شوهرش ایستاد تا اگر غرولند راه بیندازد سرکوفتش بزند. بعد که دید چیزی نگفت، گرفت و رفت آشپزخانه از خاگینه ای که پخته بود چشید تا کم شیرین نباشد. مرغ بریانی را که داشت روی آتش جلز و ولز می کرد جابجا کرد، کدوها را پوست گرفت و توی تابه انداخت. عسل و کره را پهلوی هم تو بشقابی گذاشت و ... سفره ی رنگینی آماده کرد. آنوقت پیش شوهرش آمد که آش کشک را با نیمی ازتکه نان بیاتش خورده به خمیازه افتاده بود.
زن گفت: یه دیزی می خوام. زود پا می شی میری از دیزی فروش بازار می خری و میاری.
مردک که هوای خواب شیرین بعد از ناهار به سرش زده بود، پکر شد و زیر لب گفت: نمیشه اینو یه ساعت بعد بخرم؟ تازه این همه دیزی را می خواهی چکار؟ هر روز یه دیزی؛ هر هفته هفت دیزی.
زنک جوابی نداد. به صدای پارس سگی رفت طرف دریچه ای که از طبقه ی دوم به کوچه باز می شد. نگاهی به کوچه انداخت و به کسی گفت: یه کم صبرکن. ذلیل شده هوای خواب به کله ش زده. دارم می فرستمش پی نخود سیاه. خبرت می کنم. در را بست. قیافه ی اخمویی گرفت و گفت: گور بگور شی همسایه بد!
این را گفت که شوهرش چیزی نپرسد. و چه بجا گفت. مردک خود را حاضر کرده بود که بپرسد کی بود؟ می خواست سرصحبت را باز کند و موضوع دیزی ماست مالی شود. زنک در درگاه گفت: نشنیدی گفتم یه دیزی می خوام؟
مردک گفت: چرا شنفتم. زن دست در جیب کت مردک که دم در آویخته بود کرد و کلیدی درآورد. گفت: کلید رو ورداشتم. هر وقت اومدی در میزنی میام باز می کنم. حالا میرم بخوابم. و رفت به اتاقی که می شد گفت اتاق آرایش است. لباس هایش را درآورد. بدنش را عطر مالید. بهترین لباسش را پوشید. سرش را شانه زد. سرخاب سفیداب مالید. کوتاه سخن تا شوهرش برود با خودش ور رفت بعد مثل عروس پا به درون اتاق گذاشت و دریچه را باز کرد. مردک سر پیچ کوچه به جوان شیک پوش خوش هیکلی برخورد. بس که خواب آلود بود، کفش جوان را لگد کرد و فحش شنید. جلوت را نگاه کن، بی سر و پا!
بازار دیزی فروش ها آن سر شهر بود. تا آن جا برسد یکساعت تمام طول کشید. به نخستین دیزی فروش گفت: منو زنم فرستاده که یه دیزی بخرم. اگه دارین بدین.
دیزی فروش زد زیر خنده. کمی که آرام شد به دیزی فروش پهلو دستیش هی زد: اوهوی، مشدی غضنفر دیزی فروش! باز هم آقا رو زنش فرستاده دیزی بخره ها... ها... ها... ها ها.
او هم موذیانه زد زیر خنده و سقف بلورین بازار را لرزاند و همسایه ی پهلو دستیش را آگاه کرد:
اوهوی، داش سید کاظم دیزی فروش! خل می خواستی ببینی؟ نگاه کن. باز هم زنش فرستاده دیزی بخره ها... ها... ها ها.
داش سید کاظم دیزی فروش چنان با شدت خندید که دو تا دیزی از زیر دستش در رفت و خاکشیر شد. او هم خنده اش را قاطی خنده ی سه نفر نخستین کرد و به پهلودستیش هی زد:
اوهو، آمیز موسا کبلا سید حسنی دیزی فروش! نگاه کن. بازم زنش فرستاده دیزی بخره... ها... ها... ها ها.
صداهای خنده بازار را پر کرد. دیزی فروش ها سر مردک ریخته بودند و می خندیدند. مسخره اش می کردند. خلش می خواندند. آخر سر مثل همیشه یک دیزی به قیمت بیست ریال فروختند و روانه اش کردند.
یکساعت دیگر طول کشید تا مردک به خانه اش رسید. در زد. باز نشد. باز هم زد. باز هم باز نشد. آنوقت دلش خواست لگدی به در بکوبد. آجری از بالای در افتاد و سرش را شکست. چیزی نگفت. دستی به سرش کشید و خون قرمز خوش رنگش را نگاه کرد و لبخند تلخی زد.
در این وقت دریچه ی بالا خانه شان باز شد و صدای زنش را شنید که گفت: دیزی خریدی؟
مردک گفت: خریدم.
زن گفت: خب،‌ پرسیدی توش چقدر نمک بریزم؟
مرد این را نپرسیده بود. هیچ وقت این را نمی پرسید. می رفت دیزی را می خرید می آورد، اما نمی پرسید چقدر نمک باید توش ریخت. چون می دانست که نپرسیدن با پرسیدنش یکی است. اگر می پرسید، باز زنش بهانه های دیگری داشت: بپرس ببین چقدر آب بریزم، بپرس ببین چند دانه نخود می گیرد. بپرس ببین ...
این بود که هیچوقت نمی پرسید. زنش دو بدستش افتاد: آخه زیر آوار بمونی انشاالله. مگه صد دفعه نگفته ا م نمک دیزی را بپرس بیا؟ یا الله زود برگرد و بپرس بیا. تا نپرسی در واشدنی نیس. دیگه گذشته ها گذشته. مث دفعه های پیش نیس که بهت رحم کنم و درو باز کنم. دیگه مته به خشخاش گذاشته م. میری می پرسی، یا تا روز قیامت همونجا می مونی؟
مردک خونش را می دید که از نوک بینیش چکه می کند. صدای زنش را هم می شنید اما خودش را نمی دید. صدای نفس نفس زدن کس دیگری را هم می شنید.
زنش گفت: چرا واستادی؟ گفتم...
حرفش ناتمام ماند. چیزی زنش را عقب کشید و دست مردی دریچه را – دریچه ی خانه اش را – بست. مردک خون آلود و کوفته راه بازار دیزی فروش ها را پیش گرفت و به نخستین دیزی فروش که رسید گفت: زنم اندازه ی نمک دیزی را پرسید.
دیزی فروش انگشتی به خون سر مردک زد و نگاه کرد دید خیس است. گفت: انگار زنده ای!
بعد شدیدتر از پیش قهقهه را سر داد و به همسایه پهلو دستیش هی زد: اوهوی، مشدی غضنفر دیزی فروش! نگاه کن، آقا رو زنش فرستاده اندازه ی نمک دیزی رو بدونه. نگفتم؟ .... ها... ها ها.
مثل دفعه ی پیش دیزی فروش ها یکی پس از دیگری به سر مردک ریختند و خندیدند. سقف بلورین بازار از زور خنده ترک برداشت. چند دیزی جوراجور از قفسه ها افتاد و خاکشیر شد، آخر سر به مرد گفتند: برو به زنت بگو ، بیش از نیم مشت. کم از یه مشت.»
مردک راه افتاد. بلند بلند این حرف را تکرار می کرد که فراموشش نشود. بیش از نیم مشت، کم از یه مشت... بیش از نیم مشت، کم از یه مشت. گذارش از جایی افتاد که در آنجا خرمن به باد می دادند. ورد مردک را که شنیدند گمان بردند که روی سخنش با آنها است به سرش ریختند و تا می خورد زدندش. وقت کتک تمام شد، یکدفعه به سر مردک زد که نکند همه ی این کارها زیر سر زنش باشد. دو تا بد و بیراه نثار زنش کرد و پا شد که برود. خرمن کوبها گفتند: دیگه از این غلط ها نکنی، نگی بیش از نیم مشت، کم از یه مشت!
مردک گفت: پس چی بگم؟ گفتند، بگو یکی هزار شه، خدا برکت بده.
مردک راه افتاد. بلند بلند می گفت: یکی هزار شه، خدا برکت بده! یکی هزار شه، خدا برکت بده!
به جماعتی برخورد که تابوتی روی دوش می بردند. کسیشان مرده بود. ورد مردک را که شنیدند، به سرش ریختند و تا می خورد زدندش. وقتی کتک تمام شد باز به سر مردک زد که نکند همه ی این کارها زیر سر زنش باشد! پیش خودش گفت: اگه این دفعه پام به خونه برسه می دونم چکار کنم، چهار تا بد و بیراه نثار زنش کرد و پا شد که برود. عزاداران گفتند: دیگه از این غلط ها نکنی، نگی یکی هزار شه!
مرد گفت: پس چی بگم؟
گفتند: بگو اول آخری شه. دیدید دیگه نبینید.
مردک راه افتاد. بلند بلند می گفت: اول آخری شه، دیدید دیگه نبینید!.. اول آخری شه، دیدید دیگه نبینید!.. به جماعتی رسید که عروس به خانه ی داماد می بردند.
ورد مردک را که شنیدند یکی جلو اسب عروس را گرفت و باقی ریختند به سرش و تا می خورد زدندش. باز به سر مردک زد که نکند همه ی این کارها زیر سر زنش باشد. پیش خودش گفت:
اگه پام به خونه برسه، می دونم چکار کنم. این دفعه حقشه آش کشک با نون بیات بخوره. هشت تا بد و بیراه نثار زنش کرد و پا شد که برود. آدمهای عروس گفتند: دیگه از این غلط ها نکنی. نگی دیدید دیگه نبینید.
مرد گفت: پس چی بگم؟
گفتند: سوت بزن، کلاهت را هوا بینداز، شادی کن، بخند، فریاد بکش، آن قدر شادی کن که مردم به حالت حسرت بخورند. یه کم اخم کنی وای به حال و روزگارت. باید بخندی. باید شادی کنی، بازی کنی، می فهمی؟ مگه نمی بینی همه شادی می کنن؟ خوب گوش هات رو باز کن، یه کم اخم کنی وای بحالت. باید بخندی و شادی کنی. می فهمی که؟
مردک خون لبهایش را پاک کرد. دندان های جلویش را که در اثر مشت لق شده بود کند و دور انداخت و گفت: خیلی هم خوب می فهمم.
سپس راه افتاد. در حالیکه خون سرش از نوک بینی اش چکه می کرد، اما لب هایش می خندید. خودش شادی می کرد. فریاد می زد. اخم نمی کرد. جست و خیز می کرد و کلاهش را بهوا می انداخت. و سوت هم می زد. وقتی سوت می زد خون از دهانش می جست. وقتی می خندید اشک از چشمانش می پرید. وقتی می پرید پاره های لباسش بلند می شد. وقتی کلاهش را بالا می انداخت از سوراخ وسط کلاهش آسمان را می دید. در این هنگام به کفتربازی برخورد که کفترهایش را ردیف هم لب بام نشانده بود و داشت دانه می پاشید که کفترهای همسایه را بگیرد.
کفترها به هوای داد و فریاد مردک پریدند و تا دوردست رفتند. کفترباز سخت عصبانی شد و بکوچه آمد و مردک را تا می خورد کتک زد. بسر مردک زد که همه ی این کارها زیر سر زنش است.
پیش خود گفت: منو مسخره خودش کرده، می دونه که همه چیز زندگیش از منه. نمی خواد کاریم بکنه همین جوری سر می دونه. شانزده تا بد و بیراه نثار زنش کرد و پا شد که برود.
کفتر باز گفت: دیگه از این غلط ها نکنی!
مردک گفت: پس چی بگم؟
کفتر باز گفت: هیچی نگو. کمرت را خم می کنی، صدات رو میبری، کلاهت رو محکم می چسبی، نفس هم نمی کشی، دست و پاتو جمع می کنی، پاورچین پاورچین از کنار دیوار راه می ری. نفس هم نمی کشی. می فهمی که!
مردک گفت: می فهمم! خیلی هم خوب می فهمم. کمرم باس خم بشه صدام بریده، کلاهم رو محکم می چسبم، نفس هم نمی کشم از کنار دیوار یواشکی رد میشم، مث اینکه نیستم. و راه افتاد. کمرش خم شده بود و نفسش بریده.
و... این دفعه پی در پی می گفت: همه ی این کارها زیر سر زنمه... همه ی کارها زیر سر زنمه... به جماعتی برخورد که جلو دکان جواهر سازی جمع شده بودند. وقت ظهر، روز روشن دکانش را دزد زده بود و جماعت در جستجوی دزد بودند.
مردک را که با آن حال دیدند، دزدش پنداشتند آنقدر کتکش زدند که نگو. خون خوشرنگ مردک از نوک بینیش چکه می کرد. سی و دو تا بد و بیراه نثار زنش کرد و خواست که برود، گفتند:
اگر تو دزد نیستی نباید این جوری راه بری – پس از آنکه جیب هایش را نگاه کرده، سر و وضعش را دیده بودند، او را دیوانه پنداشته بودند. مردک گفت: پس چکار کنم؟
گفتند: سرتو بالا بگیر، کمرت را راست کن و برو. مردک راه افتاد.
سر را بالا نگاه داشته بود و قد راست کرده بود. از این حالتش خوشش می آمد گویی سالها در جستجوی چیزی بود و حالا آنرا پیدا کرده بود. فکر کرد: از بس خم شده بودم داشتم قوز در می آوردم.
در همین فکر بود که نردبانی جلوش سبز شد. نردبان از در خانه ای بیرون می آمد و در خانه ی روبرویی وارد می شد.
مردم خم می شدند که بگذرند.
مردک خم نشد. نمی خواست این حالت خوش آیندش را از دست بدهد. راست راست پیش رفت.
مردم در کارش حیران ماندند. او را دیوانه خواندند. سر مردک سخت خورد به نردبان و عقب برگشت. نردبان انتها نداشت. هی پله بود که از یک در بیرون می آمد و در دیگری می رفت.
مردک بار دیگر پیش رفت. و بار دیگر پیشانی و سرش زخم برداشت. این کار چند بار تکرار شد. جماعت مسخره اش کردند، آخر دیوونه، می خواهی بگویی یک تنه نردبان باین کلفتی را خواهی شکست و به آن طرف خواهی رفت؟ بیخود است. خودکشی است، دیوونه! مردک این حرف ها را از یک گوش می گرفت و از گوش دیگر بیرون می کرد.
زیر لب زمزمه ای داشت. ناگهان همه دیدند مردک عقب عقب رفت، رسید به آخر کوچه، آنوقت شروع کرد به دویدن. نردبان از حرکت نایستاده بود. چند نفری ایستاده بودند و نگاه می کردند، می گفتند: خوب، عجله ای نداریم. می ایستیم. وقتی نردبان را بردند می رویم. حرکت نردبان تندتر شد و این ها گفتند: آخرها شه. مردک تند می دوید، اگر بزمین می خورد هزار تکه می شد، رسید پای نردبان. جست زد پرید، نردبان زودی بالا رفت، پای مردک گیر کرد و افتاد به آن طرف به رو. چند نفری از زیر نردبان گذشتند و نردبان ایستاد. مردک خون آلود برخاست نشست و چهل بد و بیراه نثار زنش کرد و پا بدو گذاشت.
هیاهو از دو سو برخاست. از پشت سر مردک شنید: ترو خدا برگرد، اگر مسلمونی نرو، یه نگاه به پشت سرت بکن، قاقات میدیم برگرد!.. مردک دوید و دوید تا بخانه شان رسید. در زد باز نشد. باز هم زد. باز هم باز نشد. بسرش زد و دو لگد بدر کوبید آجری از بالا افتاد و سرش بیشتر شکست. چیزی نگفت. خون رنگینش از نوک بینیش چکه می کرد. باز هم دو لگد بدر زد. سرش را گرفت که آجر رویش بیفتد. می خواست زنش را تحقیر کند. نشان دهد که او نمی تواند نگذارد که شوهرش تحقیرش کند. آجر افتاد دریچه باز شد.
صدایی گفت: کیه؟ مردک گفت منم. زنش گفت: ترو نمی شناسم. مردک گفت: شوهرت. زن گفت: باشه. اسمت چیه؟
راستی اسمش چه بود؟ این را دیگر نخوانده بود. زنش هیچوقت این بهانه را نیاورده بود. فکر کرد که در گذشته ها چطور صدایش می زدند. چیزی بیادش نیامد. وقتی به آن جوان شیک پوش خوش هیکل برخورد، او را «بی سر و پا» صدا کرد. می شد گفت اسمش «بی سر و پا» ست؟
اگر این طور بود پس چرا در بازار دیزی فروش ها او را «خل» گفته بودند؟ نکند اسمش «خل» باشد! نه. اگر خل بود پس چرا پهلوی آن نردبان تمام نشدنی «دیوانه» اش خوانده بودند! اسمش یادش رفته بود. شاید هم از نخست نامی نداشته است. کاش اینطور بود، آنوقت آسوده می شد و بخود می گفت: خر ما از کرگی دم نداشت. اما می دانست که روزی اسمی داشته است. زنش فریاد زد: خوب نگفتی اسمت چیه؟ تا نگی در خونه واشدنی نیس. رهگذری گفت: اسمتو می پرسه؟ این که چیزی نشد. بگو بهروز، بگو افتخار، بگو. مرد بر هم نگشت که رهگذر را نگاه کند. زنش گفت: ها؟ مرد گفت: یادم رفته. برم پیدا کنم برگردم، برگشت که برود. صدای خنده هایی شنید. رو برگردانید. تمام دیزی فروش ها در چارچوب دریچه جمع شده بودند و قاه قاه می خندیدند. مردک بدستش نگاه کرد دیزی دستش بود. خون تویش جمع بود. دیزی را پرت کرد طرف دریچه. دیزی برگشت و خورد بسر خودش. صدای خنده بلندتر شد.
دیزی فروشی در خانه اش قد برافراشته بود و قندیل خانه را از سقف می کند، این ها همه اش در چارچوب دریچه بود.
مرد زیر لب گفت: باشد! و راه افتاد.
تنگ غروب مرد بیرون شهر دم دروازه نشسته بود روی کپه خاکروبه ای و از آیندگان و روندگان اسمش را می پرسید.
حس می کرد زنجیری را که بنافش بسته شده از آسمان آویخته اند و ستارگان در دوردست ها سوسو می زنند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
مرد

 
--داستان عاشقی گل شقایق از زبان خودش—

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست اوبودم
و حالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
"بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی
بمان ای گل"
و من ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
باج

زن جوان همراه پسر هفت ساله اش به محل بازی کودکان در پارک آمد ورو به او کردو گفت:<فقط یادت باشه پسرم من ۲۰دقیقه دیگه باید برگردم خونه.چون مهمان مهمی دارم...>پسرک قبول کرد وباشادی به طرف محل سرسره وتاب رفت.زن نیز بر روی نیمکتی نشست که آن طرفش مرد جوانی از چند دقیقه قبل نشسته بود ونگاهش به دختر پنج ساله اش دوخته شده بود.مرد روبه دخترش کردو گفت:<ملیسا...باید بریم>دخترک بااشتیاقی کودکانه گفت:<ینج دقیقه پدر..فقطپنج دقیقه دیگه..>پدر تبسمی کردو حرفی نزد وپنج دقیقه که گذشت<ملیسا>را صدا کرد:<دخترم بریم.>دخترک دوباره گفت:<پنج دقیقه.پدر جان...فقط پنج دقیقه...>پدر دوباره خندید وقبول کرد.این اتفاق قبل از اینکه زن جوان به ساعتش نگاه کند وبفهمد که۲۰دقیقه تمام شده یک بار دیگر بین دختر وپدر تکرار شد.یعنی<ملیسا>گفت:<پدر فقط پنج دقیقه.>پدر هم کوتاه آمد وقبول کرد تااینکه زن لوازم پسرش را جمع کرد واز روی نیمکت بلند شد وبه پسرش گفت:<دیوید....زمانت تمام شده...بریم.>اما دیوید که رفتار دختر کوچولو وپدرش را دیده بود به مادرش گفت:<مامان فقط پنج دقیقه دیگه...>اما زن حرفش را قطع کرد:<نه پسرم...توقول دادی...راه بیفت.>پسرک با بغض ازبالای سرسره پایین آمد ودر همین حال زن جوان روبه مرد کرد وبا لحنی محترمانه اما گلایه آمیز گفت:<باجی که شما به دخترتون دادین داره برای من دردسر ساز میشه!>مرد لبخند تلخی زد وگفت:<این باج نیست دو سال قبل در چنین روزی وقتی پسرهشت ساله ام یعنی برادر<ملیسا>را به پارک آورده بودم وپایان زمان بازی اش فرا رسید هر قدر پسرم به من التماس کرد پدر فقط پنج دقیقه من قبول نکردم وـمثل شماـبرای اینکه به او وقت شناسی را یاد بدهم .با اصرار او را همراه خود بردم و....اما بیرون از پارک که رسیدیم یک ماشین به پسرم زد و او درجا مرد....از آن به بعد من هرگز به خاطر پتج دقیقه به هیچ کس مخصوصا فرزندانم سخت نمی گیرم.>
زن در حالی که اشک در چشمش جمع شده بود رو به پسرش ـکه آماده رفتن شده بود ـگفت:<باشه پسرم میتونی پنج دقیقه دیگه بازی کنی.>
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عاشقانه اینه:

دو سال پیش بود....یه ساعت نقره داشتم که شوهرم واسه سالگرد ازدواجمون خریده بود(با اینکه بیشتر از توانش بود)خیلی برام ارزش داش؛یه روز در عین ناباوری متوجه شدم گم شده!!!
تمام خونه رو زیر و رو کردم....پیدا نشد...هرجایی عقلم میرسید گشتم و پرسیدم....پیدا نشد.
تصمیم گرفتم یکم از جایی قرض کنم عین اونو بخرم تا شوهرم نفهمه....
دو سه روز بعد دیدم یه جعبه تو دستش اومد خونه...گذاشتش رو اپن...
گفتم این چیه؟!...گفت:دیدم چند روزه ناراحتی به منم نمیگفتی از ریحانه(دخترمون)پرسیدم مامانت چشه اونم گفت ساعتتو گم کردی...اینم یه ساعت عین اون...بگیر دستت کن و یادت باشه که دیگه به خاطر یه همچین چیزی خودتو اذیت نکنی!!!!!!
با تعجب گفتم:پولشو از کجا آوردی؟؟؟؟!گفت:به تو چه!!!خیالت راحت دزدی نکردم!!!!!صد تای اینا فدای سرت دیووونه!
هنوزم نگاه به ساعته میکنم گریم میگیره!!!بعدا از یه جایی فهمیدم از دوستش قرض کرده بود و تا حالا هیچوقت به روم نیاورده....

این عشقه....





عاشقانه ای کوتاه...

دست تو دست دلیل زندگیم داشتم تو خیابون راه میرفتم ، دستاش تو دستم بود انگار داشت با حرارت وجودش بهم انگیزه زندگی میداد ،..

یه نفر با لباسی سبز و چشمانی خالی از عشق از روبرو سد راهمان شد ،.. دستاش تو دستم لرزید محکم فشارش دادم و بهش فهموندم که نگران نباشه ،...
سبز جامه پرسید: چه نسبتی با خانوم داری؟
تو چشمهای خانوم نگاه کردم
چشمهایی همچو چشمهای آهو که از دست صیاد نمناک و غمناک شده بودن ،.. یه لبخندی بهش زدم و رو به اون آقا گفتم : دیوونشم ... من دیوونه ی این خانومم ...
اشتباه میکردم حتی آن چشمهای خالی از محبت هم عشق ما دوتا را فهمید ...
اشکهای عشقم با لبخند زیبایش که زیباترین مینیاتور هستی بود درهم آمیخت ....
( آدم خیلی خوشبخته وقتی یه نفرو دوست داشته باشه و اون هم همونقدر دوسش داشته باشه )
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
داستان درختی که خشک شد ...

سیاه پوشیده بود،به جنگل آمد...

من هم استوار بودم و تنومند !!

من را انتخاب کرد...

دستی به تنه و شاخه هایم کشید،تبرش را در آورد و زد و زد...
محکم و محکم تر!!

به خودم میبالیدم،دیگر نمیخواستم درخت باشم ،آینده ی خوبی در انتظارم بود . میتوانستم یک قایق باشم،شاید هم چیز بهتری ...

درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم به امید روزهای بهتر توجهی به آن نمیکردم ...

اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد !!

شاید او تنومند تر بود،شاید هم نه !!
اما حداقل به نظر مرد تبر به دست آن درخت چوب بهتری داشت ...

شاید هم زود از من سیر شده بود !!
و دیگر جلوه ی برایش نداشتم ...

مرا رها کرد با زخم هایم !!
و او را برد !!

من نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیر مرد و نه قایق و ...

خشک شدم....

میگویند این رسم شما انسانهاست !!
قبل از آن که مطمئن شوید انتخاب میکنید و وقتی با ضربه هایتان طرف مقابل را آزار می دهید او را به حال خودش رها میکنید !!


ای انسان ...
تا مطمئن نشدی تبر نزن !!
تا مطمئن نشدی،احساس نریز...
دیگری زخمی می شود...
خشک می شود!!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
میدونم متن خیلی بلنده ولی خدایش بخونید خیلی عاشقونس..

کنار خیابون ایستاده بود . تنها ، بدون چتر ، اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، - ممنون - خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،نفسم حبس شد ،

پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، - چیزی شده ؟

چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ، خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،

صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ، قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ،

حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،به چشمام جراءت دادم ، از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،

دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، سرعت ماشینو کم کردم ،بغض بد جور توی گلوم می تپید ، روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،به خدا خودش بود ، به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ...

خدای من ....با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، به ساعتش نگاه کرد ، روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ، بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ، تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،عاشقی کنم براش ،میگفت : بهت نیاز دارم ...ساکت می موندم ،میگفت : بیا پیشم ، میگفتم : میام ...اما نرفتم ، زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ، قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ، آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ، یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ، تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ، چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ، با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..

- لازم نیست ..- نه خواهش می کنم ... پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .برای چند لحظه همونطور موندم ،یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ، تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،برای فریاد کردنش ، برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ، دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .صدا توی گلوم شکست ... اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .

رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...

دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ، صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...منو بارون .. ، زار زدیم ، اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ، بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه .. یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه .. عاشق تر شده بودم ،عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ... بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه ...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من فرق دارم...

تو جمع باید پیش من بشینی...!
همکارمه ،همکلاسیمه ، دوست پسر دوستمه ، داداشیمه ، رانندمه ، از اینا نداریم ، تو فقط منو میشناسی..
تصادفی ببینم کسی مزاحمت شده جلو چشمات تیکه پارش میکنم ، ولی رسیدیم خونه با توهم کار دارم...
نمیخواد وقتی قرار داریم خودتو واسم بزک بوزک کنی،موقعی که انتخابت میکردم کور نبودم دیدم خوشگلی..
مسئولیت مالی زندگی به عهده منه ، شما کارتو واسه تفریح خودت برو پولشم ببر بریز تو جوب من پیگیری نمیکنم...
گوشیت پسورد داره؟ما حریم شخصی نداریم،من از همه چیت باخبرم..
من‌ همینیممممممم که هستتتتتتتتتتتتتتتم‌ .....



سلام خدا-

منم منم/همون حقیرنابلد/همونی که نگاه تو-قیدترانه هاش وزد/اون که همیشه فک میکرد-دلش به رنگ صدفه/اومد تو رو پیدا کنه-طفلکی گم شدیه دفه/میون سردرگمی هاش-به فکرراه چاره بود/توآسمون به یاد تو-دنبال یک ستاره بود/به چشمک یه تیکه نور-راهشواشتباهی رفت/اون یه نمه نوری که بود-نمی رسوندش به هدف/*سلام خدا* من اومدم-بایه تقاضای جدید/اگه میشه به این حقیر آدرس تازه ای بدید.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 85 از 100:  « پیشین  1  ...  84  85  86  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA