ارسالها: 9253
#851
Posted: 24 Jul 2014 23:01
داستان کوتاه :پدر/مدیر/پسر
ﻣﺪﯾﺮ : ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﺧﺮﺍﺟﻪ !
ﭘﺪﺭ: ﺍﺧﻪ ﭼﺮﺍ؟ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﭘﺪﺭﺵ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ !
ﻣﺪﯾﺮ : ﺷﺮﻡ ﺍﻭﺭﻩ ! ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﻫﺮﮔﺰﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺪﺭ:
ﻣﺤﺾ ﺭﺿﺎﯼ
ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﻦ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﮐﺘﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻧﻤﺮﻩ ﺻﻔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻩ! ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ !
ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ ...
ﭘﺪﺭ: ﺑﭽﻪ ﻣﻦ ﭼﯽ؟
ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﯿﺠﺪﻩ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ . ﺑﻪ ﻣﻌﻠﻤﺶ ﮔﻔﺘﻪ :
ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﻋﺸﻘﻢ ! ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺑﻌﯿﺪﻩ ....
ﭘﺪﺭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺗﻨﺪﯼ ﮔﻔﺖ : ﺳﻌﻴﺪ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﻣﺪﯾﺮ :ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ !
ﭘﺪﺭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﺳﻌﻴﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﭼﺸﻢ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ .
ﺭﻭﯼ ﺭﺩﯾﻒ
ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎ ﮐﯿﻒ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ !
ﺭﻭﯼ ﮐﯿﻒ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ A4 ﺑﺎ ﺧﻂ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﯼ ﺳﻌﻴﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ......
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ﺑﺎﺑﺎ
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#852
Posted: 24 Jul 2014 23:02
گاهی خیلی سخت میشه...
گاهی خیلی سخت میشه..گاهی تحمل این دنیای لعنتی خیلی سخت میشه..حس میکنی دنیا داره با تو میجنگه...
حس میکنی دنیا میخاد کاری کنه که به آرزوهات نرسی....
تنهایی خیلی سخته ولی بعضی موقع ها سخت ترم میشه...
وقتی از قبل تنهایی و تنها میمونی...خیلی سخته ولی....
وقتی تو اوج تنهایی یکی رو پیدا میکنی حس میکنی تموم شد دیگه تنهایی هات ...
عاشقش میشی...عاشقت میشه...
نمیتونی یک لحظه بی اون بمونی...عاشقی خیلی خوبه...
فکر میکنی خوشبخت ترین انسان روی کره ی زمین تویی..
حاضر نیست یک لحظه از حالت و یک لحظه با عشقت بودن و با تمام زیبایی ها ومال وملال دنیا و هیچ چیزه دیگه ای عوض کنی..
میخای همیشه و هر ثانیه با اون باشی...همش میترسی از دستش بدی..به نظرت پادشاه عالمی ولی...
یهو میبینی ای دل غافل تقدیر برات یه چیز دیگه نوشته...
عشقت رو ازت میگیرن به اسم سرنوشت...این...
کلاه شرعی دنیا برای بیرحمی هاشه یه لحظه به خودت میای و میبینی همه چی رو باختی...تموم شد..
.رفت بازم تنها شدی...ولی این دفعه خیلی سخت تره...تنهایی به درد تنهایی درد عشقتم اضافه میشه...
و دیگه خیلی سخت میشه...خیلی تحمل زندگی سخت میشه ...فقط کافیه یک لحظه بیادش بیفتی...
میگی فراموشش کن ..مگه میشه؟؟؟...تو همه لحظه هات هست..همه جا اونو میبینی...
همه جا صدای اونو میشنوی...
مثل این میمونه که تمام ذهن و جسم و روحت در تسخیر رویایه اونه و هیچ راه فراری نداری..
فقط غم و غصه..
فقط بغض...
فقط گریه..
فقط مرگ...
آره..
گاهی خیلی سخت میشه....
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#853
Posted: 24 Jul 2014 23:08
چرا تلوزیون فیلم های صحنه دار پخش می کند؟
دیشب ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺎ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺳﯿﻤﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ. ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺍﻣﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﺍﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﮔﺮﻓﺖ .
ﻫﺮ ﺟﻤﻠﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﻡ ﺧﺸﺘﯽ ﻣﯽ ﺍﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ..
ﭘﺪﺭﻡ : ﭼﺮﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﺪ؟ﭼﺮﺍ ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﻨﻪ ﺩﺍﺭ ﭘﺨﺶﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
ﺁﻗﺎ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻭﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺩﺍﺭﻡ ..
ﺻﺪﺍﯼ ﺿﻌﯿﻔﯽ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ : ﺁﻗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯿﺪ . ﮐﺪﺍﻡ ﻓﯿﻠﻢ ﺻﺤﻨﻪﺩﺍﺭ؟ﻣﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﭘﺨﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ؟ !!!!
ﭘﺪﺭﻡ :ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ؟ﻣﺜﻼ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﺒﻠﯿﻐﺎﺕ ﺳﺲ ﻣﺎﯾﻮﻧﺰ .ﮐﻪ ﯾﮏﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮﻩ،ﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺧﻮﺵ ﺭﻧﮕﯽ ﭼﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﻭ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻧﺪ .
ﯾﺎ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺁﻥ ﯾﺨﭽﺎﻝ " ﺳﺎﯾﺪ ﺑﺎﯼ ﺳﺎﯾﺪ"ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﻫﺎﯾﻪ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ .ﯾﺨﭽﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﺧﺮﯾﺪﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﮐﺠﺎ ﺟﺎ ﺩﻫﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﭘﺮ ﺑﻮﺩﻥ ..
ﺁﻗﺎ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﭽﻪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ ..
ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻫﺪ .ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻋﺎﺟﺰﺍﻧﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...
ﺁﻗﺎ .... ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﮐﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻨﺪ . ﺯﯾﺎﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ. ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺠﺎﯼ دست ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺧﺎﺭﺟﯽ . ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ هم ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ؟؟؟ ﯾﺎ ﺣﺪﺍﻗﻞ .ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺠﺎﯼ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺯﻧﻬﺎ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ. ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﮑﺸﯿﺪ؟ ﻣﯿﺸﻮﺩ بهمراه ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩﻥ قسمتهایی از ﻓﯿﻠﻢ. ﺻﺤﻨﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ هم ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ؟؟؟
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯾﺴﺖ ﯾﮏ ﺷﮑﻢ ﺳﯿﺮ ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺭﺍﺳﺘﺶ رﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ . ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﺷﮑﻢ ﺳﯿﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻘﺪﺭ ....ﻣﻤﻨﻮﻥ ....
ﭘﺪﺭﻡ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﮐﺸﯿﺪﻥ پی ﺩﺭ ﭘﯽ ﺩﻣﺎﻍ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺮﺳﺪ .
ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ . ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺳﮑﻮﺕ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ ...
ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﭼﻪ ﮐﯿﮑﺎﯼ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺍﯼ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ...
ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺑﻐﺾ ﻣﺎﺩﺭﻡ ..
ﻭ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺪﺭﻡ ....
ﻭ ﻣﻦ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻝ؟؟ !!!
ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺍﻟﻬﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ..
ﻭ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟؟؟ !!
ﻭ ﭼﺮﺍ ﭘﺪﺭﻡ؟؟ !!!
ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ......
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#854
Posted: 24 Jul 2014 23:09
پرنده کوچولو
پرنده کوچولوم طبق معمول تند تند حرف می زد و می گفت : شما چرا ما دهه هفتادیا رو نمی بینید؟ تشکر و قدر دانی یادتون میره! پیش شما کم رنگ کم رنگیم !گفتم:دخترم همیشه با نگاه کردن به ساعت عقربه ها وشماره ها رو می بینیم نه قاب و پیچ و ... ساعتو ، سعی کن کارهایی که می کنی مثل عقربه ی ساعت اساسی و مهم باشه نه هاشیه .
از اون به بعد پرنده کوچولوم به جای "جیک ، جیک " همش می گه " تیک ، تیک "
چه اثری داشت حرف های من!!!!
مهاجرت
سالها پیش در یکی از مدارس، پسربچه ای به نام جعفر همیشه با لباسهای چرک در مدرسه حاضر میشدهیچکدام از معلمان او را
دوست نداشتند روزی خانم احمدی مادرش را به مدرسه خواند و درباره وضعیت پسرش با وی صحبت کرد اما مادر بجای اصلاح
فرزندش تصمیم گرفت که به شهر دیگری مهاجرت کند، بیست سال بعد خانم احمدی بعلت ناراحتی قلبی دربیمارستان بستری
شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت، عمل خوب بود، هنگام به هوش آمدن، دکترجوان رعنایی را در مقابل خود دید که به وی لبخند
میزد میخواست از وی تشکرکند اما بعلت تأثیر داروهای بیهوشی توان حرف زدن نداشت با دست به طرف دکتر اشاره میکرد و لبان
خود را به حرکت در می آورد انگار دارد تشکر میکند اما رنگ صورتش در حال تغییر بود کم کم صورتش در حال کبود شدن بود تا اینکه
با کمال ناباوری در مقابل دکتر جان باخت ، دکتر ناباورانه و با تعجب ایستاده بود که چه اتفاقی افتاده است ، وقتی به عقب برگشت
جعفر نظافتچی بیمارستان را دید که دوشاخه دستگاه کنترل بیماران قلبی را درآورده وشارژر گوشی خود را به جای آن زده است ،
نکنه یه موقع فکر کردین جعفر دکتر شده و از این حرفا ، نه بابا اون الاغ رو چه به این حرفا !
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 14491
#856
Posted: 5 Aug 2014 23:04
داستان کوتاه "هفتسنگ" نوشتهی مینا هژبری
در را باز كرد و قبل از این كه وارد خانه شود نگاهی گذرا به خانه انداخت. همه چیز مرتب بود. با لبخند شیطنتآمیزی مقنعهی سیاهش را مچاله شوت كرد توی سطل گوشهی سالن. با خودش گفت: "یك پرتاب سه امتیازی!" كفشهایش را رها كرد همان ورودی در، یكی به چپ، یكی به راست. مانتوی دراز سورمهایاش را انداخت روی مبل چرمیسیاه و جورابهایش را به پشت سر پرت كرد هر جا كه بیفتد. با سر خوشی گندمها را روی هرهی آشپزخانه ریخت، چند دقیقه پشت پنجره ایستاد و تا میتوانست نفس عمیق كشید. پنجره را كامل نبست و كمی از آن را باز گذاشت تا بقبقوی كبوترها را بشنود وقتی سر و كلهشان پیدا میشود. بی دغدغهی شستن دستهاش، قابلمهی كوچك برنج را از روی گاز خاموش برداشت و ته ماندهی خورشت را توی آن خالی كرد و جلوی تلویزیون، چهار زانو، روی زمین نشست و قابلمه را بدون سینی روی قالی گذاشت و با لذت شروع به خوردن كرد.
امروز روز تنهایی او بود. رها بود از وسواسهای رنج آور همسرش و همهی گیر و گورهای زندگی مشترك. میتوانست سیگار بكشد. صدای پاواروتی را نشنود و مجبور نباشد موومان سوم كنسرتو پیانوی شماره بیستوچهارم موتزارت را شش بار گوش كند و مدام در تأیید جمله همسرش كه میگوید شاهكار است! سرش را احمقانه تكان دهد. میتوانست بدون دمپایی هر كجای خانه راه برود، سوت بزند، تا دلش میخواهد چراغهای خانه را از دستشویی گرفته تا انباری روشن بگذارد. میتوانست كتابهای دنیل استیل را بدون شرم از نگاههای سرزنش بارهمسرش بخواند و سریالهای كرهای را با لذت نگاه كند. میتوانست بعد از دوش گرفتن حولهی خیس را روی تخت رها كند و تا هر وقت كه میخواهد بخوابد.
آخرین تكهی ته دیگ برشته را با اشتها و بیهیچ نگرانی از شنیده شدن صدای قرچ قوروچ دهانش خورد. ظرفها را بدون نظم و ترتیب توی سینك گذاشت و با اشتیاق از گوشهی سمت راست جعبه كمكهای اولیه، یك بسته سیگار كنت نانو بیرون كشید.
سیگاری آتش زد و جعبه سیگار را روی میز آشپزخانه پرت كرد. یك تكهی كوچك چوب دارچین را توی لیوان چای انداخت و پشت میز آشپزخانه نشست. بوی دارچین سراسر خانه را پر كرد. هنوز دومین پك را به انتها نرسانده بود كه زنگ در به صدا درآمد. از جایش پرید. با خودش گفت: "خدای من! قرار بود تا غروب تنها باشم." وحشت زده خودش را به آیفون رساند و مرد ناآشنایی را پشت در دید. گوشی را برداشت و مردد گفت: "بله؟" صدایی بیتفاوت گفت: "نامه دارید." چند ثانیه هاج و واج ماند. این بار صدای مرد را بلندتر شنید: "خانوم! در را باز كنید، نامه را میاندازم داخل صندوق پستیتان." داد زد: "نه نه! خودم میآم و نامه را میگیرم." به سرعت مانتوی دراز سورمهای را پوشید و شال سیاهی را روی سرش انداخت و بدون توجه به آسانسور از راه پلهها خودش را به پستچی رساند و نامه را از او گرفت.
نگاهی به نامه انداخت. آدرس پستی و اسم خودش را سمت راست پایین پاكت نامه دقیق و واضح خواند و در قسمت آدرس فرستنده فقط كلمهی تهران را دید و یك شمارهی صندوق پستی، بدون اسم. نامه را باز كرد. روی یك كاغذ كاهی با خودكار سبز نوشته شده بود:
" سلام.
من هنوز چشمهایم سبز است و رنگ پوستم تیره ولی موهایم كمی سفید شده. قدم یك متر و هشتاد و وزنم متناسب است با قدم. هنوز عاشق بابونه پلو با ماهی جنوب هستم و هنوز همان قیافهی به ظاهر خشن را دارم. هنوز میتوانم سه سوته پنچری دوچرخهات را بگیرم و هنوز دوست دارم بعد از ظهرها به تیر چراغ برق سر كوچه تكیه بدهم و پای راستم را خم روی تیر برق بگذارم و دستهایم را توی جیبم بكنم و آن قدر برای خودم سوت بزنم و سر بگردانم تا تو بیایی. ولی حالا دیگر نمیتوانم سه نفر را یك تنه بزنم و از درخت نخل شش متری مثل یك میمون بالا بروم.
برای مأموریتی چند روزه به شیراز آمدهام. امروز ساعت چهار و نیم بعد از ظهر، همان محلهی قدیمی، روی دومین پلهی خانهی حسین بهزاد نشستهام. به مشخصات تو نیازی ندارم. تو را ببینم، آنی خواهم شناخت. میدانم هنوز چشمهایت قهوهای و رنگ پوستت روشن است. حالا باید حدود یك متر و هفتاد سانت باشی و كمی چاق تر از آن سالها. میدانم هنوز عاشق كتانی سفید هستی و لیلی پریدن از سر تا ته كوچه. ولی دیگر نمیتوانی با دوچرخهی آبی دسته بلندت تا سر بالایی دروازه قرآن یك تنه ركاب بزنی و برگشتن از سرازیری تند دروازه تا فلكهی اطلسی را تك چرخ پایین بیایی. منتظرت هستم."
مهران بهارلو
دوباره نامه را خواند. سه باره. چهار باره. مات و مبهوت مانده بود. دستهایش میلرزید و قلبش. بیشتر به یك شوخی شباهت داشت ولی او همه چیز را جدی گرفت. نامه را توی پاكت برگرداند و سر پاكت را با نوار چسب چسباند و روی پیشخوان آشپزخانه انداخت. به ساعت نگاه كرد. برای رسیدن به محلهی قدیمی رأس ساعت چهار و نیم فقط یك ساعت وقت داشت. سریع جعبه سیگار را كنج جعبه كمكهای اولیه جا داد و جاسیگاری و مابقی ظرفها را با سرعت شست و خشك كرد. كفشهای مشكیاش را داخل جا كفشی گذاشت و مقنعهاش را از توی سطل بیرون آورد و همراه با مانتوی اداریاش توی كمد آویزان كرد و جورابهایش را پیدا كرد و پوشید. كمد لباسی را باز كرد و یكی یكی مانتوها را كنار زد. مانتوی جلو بستهی مشكی نیمدارش را پوشید و كتانی سفید و شال مشكی. خواست كمی آرایش كند، ولی پشیمان شد. نگاهی به آینه انداخت. بدك نبود. كوله پشتیاش را برداشت و روی یك تكه كاغد نوشت: "سلام عزیزم. مجبور شدم برای انجام كاری از خانه بیرون بروم. همه چیز مرتب است. نگران نباش تا غروب برمیگردم. شام را با هم میخوریم."
چهل و پنج دقیقه بعد روبروی خانهی حسین بهزاد بود. خانهای با معماری قدیمی در مسیر خیابان جدید قرآن. مثل همیشه كه سر همهی قرارها زود میرسید، این بار هم زود رسید. اما مهران بهارلو زودتر آمده بود و روی دومین پلهی ورودی خانهی حسین بهزاد نشسته بود. از جایش بلند شد. نگاهی به هم كردند و بی اراده خندیدند. با هم دست دادند و مهران بهارلو بیمقدمه گفت:
- یادت میاد سی و چهار سال پیش در ورودی این خونه چه رنگی بود؟
- بله. خوب یادمه. قهوهای تیره با نردههای كرم رنگ. باغچهی كنار در ورودی همیشه پر از گل بود و حالا پر از شن. نمای خونه اون موقع آجر قرمز رنگ داشت و حالا با سنگهای قهوهای بازسازی شده.
مهران بهارلو خندهای كرد و گفت:
- آخه مگه میشه خونهای كه خودت اسم "خانهی حسین بهزاد" را روش گذاشتی رو فراموش كنی؟ یادت میاد هر چی من و بچه محلهها میگفتیم از كجا میدونی این خونه مال حسین بهزاده، تو میگفتی: "من با چشای خودم دیدم یه پیرمرد نقاش با كلاه فرانسوی یه ور و یه پالت نقاشی و چند تا قلم مو از در این خونه بیرون اومد." بچهها تو رو هو میكردن و میگفتن: "دروغگو" و من حساب همشونو میرسیدم یه تنه. یادت میآد تو عاشق این خونه بودی و هر روز بعد از ظهرهای خنك پاییز روی پلههای همین خونه "دل كور" اسماعیل فصیح رو میخوندی؟ عصرهای شلوغ شهریور ماه هم هر دو روی پلههای همین خونه، روبروی خیابون مینشستیم و به رفت و آمد ماشینها نگاه میكردیم. یادت میاد؟"
- آره یادم میاد. عاشق این خونه بودم و به جز همون یك بار كه حسین بهزاد رو دیدم دیگه هیچكس رو ندیدم از در این خونه بیرون بیاد یا توی این خونه بره.
مهران بهارلو بیوقفه حرف میزد.
- ساعت هشت شب پرواز دارم. فرصت زیادی نداریم. نمیخوام سرك توی زندگی هم كنیم و داستان این سیوچهار سال برام مهم نیست. نمیخوام از همسرت بدونم و به بچههایی كه داری و نداری كاری ندارم و یا این كه چه میكنی و چه نمیكنی. اومدم فقط تو رو ببینم و روزای سیزده سالگیم رو.
خندهاش گرفته بود. مهران بهارلو مثل همان بچگیها بود. ركگو و یك دنده و لجوج و بد اخلاق. حرف، حرف خودش بود. به كسی فرصت نمیداد تا چیزی بخواهد و چیزی بگوید.
سرش را یكوری كرد و با لبخندی نیمه گفت: "باشه. هرچی تو بگی." درست مثل همان بچگیها كه هرچه مهران میگفت او آنی میپذیرفت.
مهران دستش را گرفت و گفت بلند شو. به طرف میدان اطلسی راه افتادند و وارد دومین كوچهی مانده به میدان شدند و سمت راست وارد سومین كوچهی بن بست. مهران هفت سنگ صاف از كیفش بیرون آورد و یك توپ ماهوتی زرد رنگ نو. هفت سنگ را رویهم، جلوی خانهی بازسازی شدهی آقای هنر چید و توپ را دست او داد و خودش پشت سنگها گارد گرفت و گفت: "بزن!"
او كوله پشتیاش را زمین گذاشت و با فاصلهی مناسب روبروی سنگها ایستاد و توپ را نشانه گرفت و زد و مثل همیشه توپ مستقیم به سنگها خورد و هر شش سنگ افتاد. مهران سریع توپ را گرفت و به سمت او نشانه رفت. او خودش را از مسیر توپ عقب كشید، توپ دور شد و مهران دوید تا توپ را بگیرد و در این فاصله او سه سنگ را چید و دوباره بلند شد و از این ور به آن ور میرفت و توپ كه دوباره به سمت او آمد جا خالی داد و دو سنگ دیگر را چید و سنگ آخر را كه میخواست روی سنگهای دیگر بگذارد یك دستش را روی سرش گذاشته بود و منتظر بود توپ مهران محكم به او بخورد و این اتفاق نیفتاد و سنگ را گذاشت و با خوشحالی بلند شد و داد زد: "هفت سنگ!" و وقتی برگشت مهران را توپ به دست ایستاده روبرویش دید، با فاصلهای به اندازهی عبور یك زنبور عسل!
هر دو نفسنفس میزدند که دیگر نه او یازده ساله بود و نه مهران بهارلو سیزده ساله! این اولین باری بود كه وقت گذاشتن هفتمین سنگ، توپ مهران به او نخورده بود و او و تیمش برنده شده بودند! به چشمهای مهران بهارلو نگاه كرد، گرچه كوچكتر شده بود ولی هنوز سبز بود.
با صدای دست چند بچهی قد و نیم قد كه به آنها مثل قهرمانان فیلمهای دلخواهشان نگاه میكردند، به خودشان آمدند. مهران بهارلو سنگها را جمع كرد و توی كوله پشتی او گذاشت و توپ ماهوتی را روی آنها انداخت و گفت: "قبل از اومدن تو، این سنگها رو همینجا جمع كردم. هفت تا برای تو و هفت تا برای خودم." كوله پشتیاش را بلند كرد و روی دوشش انداخت و مهران هم كیفش را برداشت و راه افتادند تا میدان اطلسی و كافهی حسن آقا كه حالا به جای او یك جوان سی ساله نشسته بود. دو تا فالوده با آبلیموی زیاد سفارش دادند. روی صندلیهای ارج كج و معوج حسن آقا نشستند و فالودهها را خوردند و مهران نگاهی به ساعتش انداخت. باید میرفت هتل و وسایلش را برمیداشت. با هم دست دادند. وقت رفتن گفت: "مواظب سنگها باش!"
نگاهش تا آن طرف خیابان و پیچیدن به سمت چهارراه حافظیه با مهران بود.
به خانه كه برگشت. ساعتی از غروب گذشته بود. زنگ زد. همسرش در را باز كرد و مثل همیشه با او دست داد و او را بوسید و كوله پشتیش را گرفت و با تعجب گفت: "وای چقدر این كیف سنگین شده، مگه توش سنگ ریختی؟" بیدرنگ گفت: "بله. هفت تا سنگ صاف." از خندهی همسرش فهمید كه حرفش را باور نكرده. وقتی داشت لباسهایش را عوض میكرد صدای همسرش توی خانه پیچید كه میگفت: "راستی! برات یه نامه اومده، روی پیشخون آشپزخونه است."
نامه را برداشت و خواند! لبخندی زد. این اولین باری بود كه خودش برای خودش نامه مینوشت. ■
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#857
Posted: 5 Aug 2014 23:06
داستان کوتاه "میز صبحانه" نوشتهی احمد سپهوند
مرد: این بیست و هفتمین باره میپرسی ولی من دیوونه نیستم
سکوت.
زن با چشمان درشتش چشم غرهای به مرد میکند و مرد تسلیم زیبایی فریبندهاش میشود، سرش را پایین میاندازد.
مرد: دروغ گفتم، بیستوششمین باره.
معلوم نبود از کجا آمده بود، مرد هر روز که فکر میکرد ملاقاتشان را به یاد نمیآورد، پس از شش بار که تمام تلاشش را برای فهمیدن محل ملاقاتشان کرده بود و به نتیجهای نرسیده بود؛ ترجیح داد به سوالاتش پاسخ دهد تا ملاقاتشان را به یاد بیاورد.
مرد را خوب میشناخت، سوالهایی میپرسید که سالها بود کسی از مرد نپرسیده بود، به خاطراتی اشاره میکرد که سالها بود از خاطر مرد پاک شده بودند، به جاهایی اشاره میکرد که مرد تا آن روز ندیده بود.
هر روز که میگذشت مرد با خود فکر میکرد که این پاداش تمام سالهای تنهاییاش است و پاداش تمام کارهایی است که نکرده، پاداش چشمانی است که بر روی چیزهایی که نباید میدیده بسته مانده.
زن: اینکه هر روز بشینی گوشه اتاق کتاب بخونی خسته کننده است... نه؟
مرد: شاید... ولی وقتی تموم میشه لذت بخشه.
زن: لذت بخش.
مرد: آره خیلی... حتی اگر پایان خوبی نصیبمون نشه... میفهمی که چی میگم؟
زن: بله... حتماً.
++++
منتظر بود، هوا آبستن شک و تردید بود، سام کنار پیشخوان چوبی نشسته بود، منتظر بود. از چند دقیقهی پیش که از خانه بیرون زده بود، هنوز منتظر بود. عرق پیشانی اش را گرفته بود، پشت سر هم لیکور میزد، ولی جز تشنگی هیچ کدام از نیازهایش را با نوشیدن ارضا شده نمیدید. شاید دروغ بوده باشد که اولین روز زندگیاش اینگونه شروع شده است، عجیب بود که هیچ چیز در این روز برایش تغییری نکرده، همان آدمها، تمام انسانها حالتهای قبل از آن روز را با خود مرور میکردند، گویی که اتفاقی برای دنیا رخ نداده و باز همان انتظار.
++++
زن: مهمونی جالبیه، نه؟
مرد: آره فکر کنم.
زن: البته من اولین باره که همچین مهمونیای میام!
مرد: چطور مهمونیای؟
زن: اینطوری دیگه دخترا با پسرا... میفهمید که چی میگم؟
مرد: اوه... آره معلومه.
زن: ولی با این حال احساس عجیبی ندارم.
مرد: خیلی خوبه... البته من که واسم عادیه.
زن: چطور مگه؟ شما خیلی از این مهمونیها رفتید؟
مرد: آره من خیلی دوست دارم... البته پسر نه دختر... دوستِ دخترم دارم نه اونجوری... می فهمید که چی میگم؟
زن: من لیلی هستم.
مرد: منم (دست دراز میکند) سام هستم.
زن: خوشبختم.
مرد: منم همینطور.
درحالی که دستهای همدیگر را گرفتهاند به صحبت کردن ادامه میدهند.
زن: راستش وقتی به این مهمونی دعوت شدم نمیخواستم قبول کنم ولی حالا که اومدم پششیمون نیستم.
مرد دست دختر را با احتیاط محکمتر از قبل میفشارد، دختر با تبسمی کوچک جواب پسر را میدهد.
++++
زن: تو همیشه از خودت ترسیدی و میترسی... هیچ وقت خودتو نشناختی، تمام اطرافیان خودتو فدای خودخواهی کردی، البته اگه بشه گفت کسی اصلاً اطرافت پیدا میشد.
مرد (سرش را میان دستانش گرفته و فریاد میزند): بس کن... خواهش میکنم تمومش کن...
زن: تو اینقدر بزدل و دروغگویی که حتی حاضر نشدی اون روز حقیقت رو بگی... آره، تو هیچ وقت کسی رو نداشتی که بشه اسم دوست رو روش گذاشت.
چند روزی میشد مثل قبل با مرد خوشرویی نمیکرد، سرزنش کردنهایش توهینآمیز بود.
مرد هر وقت نمیخواست صدای زن را در گوشش زمزمه کند، زن با نگاهی فرینده باز همان زن رویاهای مرد میشد و آن حالت فریبنده را به خودش میگرفت و باز مرد دچار فراموشی میشد.
++++
آن شب به دعوت سام، لیلی و دوستش به آن کافه رفتند، هر سه کنار پیشخوان چوبی نشستند، سام سفارش سه لیوان آبجو داد، زیر بازوانش عرق حلقه انداخته بود، آبجو را با الکل پایین سفارش داد، چرا که نمیخواست هوشیاریاش را از دست بدهد، و صد البته از کنار خوشبختی که به او روی کرده بود روی برگرداند.
شاید جدی گرفتن بیش از اندازه ملاقات باعث شد آن شب مهمانی را به بدترین شکل از دست بدهد و فقط با پرسیدن سوالی احمقانه از دوست لیلی «چرا شما آمدی؟» آنها را ترک کند.
++++
نزدیک به دو ماه است که دیگر روی خوش نشان نمیدهد، هر روز توهین و مسخره میکند، هر شب در خواب و بیداری به او اشارههایی میکند که مرد را آزار داده باشد، از خوش خلقیهای روزهای اول هم خبری نیست. هر وقت مرد دستش را رو شانه های زن میگذارد تا از شانهها به گردن و بعد به لبهای زن برسد از همان شروع کار با پشت دست مرد را پس میزند و تحمل بودنش را مهلکتر میکند، و مرد نعمت تنهاییاش را از ماه دوم بود که بیشتر و بیشتر درک کرد.
++++
روز عروسی، تمام مهمانهای روز مهمانی بودند، جز لباس عروس و داماد در مهمانی، دیگر هیچ چیز شباهتی با یک مراسم عروسی نداشت، در حالی که تمام میهمانها سرگرم خوشوبش کردن بودند، سام هر از چندی نگاهی به چشمان لیلی میانداخت و در حالی که میخواستند بخندند جلوی خود را میگرفتند و شب به همین منوال تا پایان ادامه پیدا کرد.
مهمانها رفته بودند، سام و لیلی در اتاق خواب روی تخت نشسته و رو به پنجرهای که یک دیوار از اتاق را فرا گرفته بود به آپارتمانهای روبرو نگاه میکردند. هر دو غرق در نور شمعهای کف اتاق و انعکاس قرمزی بر روی گلهای رُز شده بودند، تا اینکه سرانجام سام دستش را روی شانههای لیلی گذاشت و لیلی با همان تبسم روز اول جوابش را داد.
++++
در ماه چهارم و پنجم بود که تغییر کرد، دیگر از سرزنش کردنهای ماههای قبل خبری نبود، البته نمیشد به رفتارش هم اطمینان کرد. کافی بود تنها یک اشتباه کوچک اتفاق میافتاد، ورق بر میگشت، البته با دست به دامان شدن و ناز کشیدن، میشد به جاهای قابل توجهی رسید، گرچه سخت، نفسگیر و در بعضی مواقع بسیار وقتگیر میشد اما نقطهی امیدواری بینتیجه نماندن کار بود.
این موضوع از تلخی همراه کردنش در ادامهی ماههای بعد کمتر کرد ولی چندی نپایید که این روال به ترحم بدل شد، و باز مرد دچار فراموشی شد.
++++
اولین روز زندگی سام بود، بدون بیدار کردن لیلی خواست اولین صبحانهی زندگی مشترکشان را او بر روی میز چیده باشد، پس از برگشتن به خانه با یک نان در دست راست و چند پاکت دیگر در دست چپ سریع شروع به درست کردن صبحانه و چیدن میز صبحانه کرد، به اتاق خواب رفت تا لیلی را بیدار کند.
دَر کامل روی پاشنه چرخید، سام جلوی اتاق خواب مات و مبهوت خیره مانده بود به نعش لیلی در آن حالت سرد و بیجان روی تخت، لیلی تبسم شب قبل را از لبش پاک نکرده بود، سام نزدیکتر رفت. خونی که از کنار لب لیلی بیرون زده بود را با دست پاک کرد، اول به خیالش هنوز خواب است، ولی گرم بودن خون و سرد بودن بدن را در خواب نمیشد به آن خوبی لمس کرد. به صرافت افتاد که لیلی مرده.
نفهمید که چطور شد که سر از همان کافهای درآورد که چند هفته قبل با لیلی و دوستش آنجا بودند.
اما بیشک آنقدر هوشیار بود که پشت سر هم لیکور سفارش میداد و شاید از هوشیاری بیش از اندازه بود که در انتهای گلویش احساس خفگی میکرد.
همانجا بود، که با آن چشمهای زنانه و آن صدای گوشنواز مداوم که او را خوب میشناخت ملاقات کرد، بیشک یک زن هیچگاه نمیتوانست آنقدر زیبا و فریبنده باشد که قلب مردی را بلرزاند که تا چند دقیقهی پیش صاحب عزای زن نو عروسش بوده. اما گویی مرد دچار فراموشی شده بود، فراموشی همه چیز، تنها احساسش تردید و انتظار بود که گریبانگیرش شده بود، تردیدش را میتوانست درک کند، چرا که حالا میان عزا و خوشی از فکر کردن قاصر مانده بود اما انتظارش را نفهمید چرا گریبانگیرش شد.
++++
یک سال از اولین روز زندگی سام گذشته، بالشت کنار سر لیلی فرو رفته شده و موههای سام تک و توک در فرورفتگی بالش خود نمایی میکنند، هنوز جسد لیلی روی تخت خوابیده، با آن تبسم شب اول که از لبش پاک نشده، کمی چاق و رنگ پوستش هم کمی تیره شده، اما هنوز برای سام لعبتی است که به خیلیها ترجیحش میدهد، امروز دیگر سام به جواب ندادن لیلی و هم صحبتی با این صدای نامساعد متداوم کنارش عادت کرده. شک ندارد حالا به جای لیلی میخواهد صدای او را بشنود، هر چند بعضی روزها با او گوشتتلخی میکند ولی بدون شنیدن صدایش نمیتواند زندگی کند.
سام آن روزی با این زن ملاقات کرده بود که لیکور از تمام وجودش میچکید، این زن را اولین بار در لیوان الکلش دیده بود. درست به یاد آورد که در لیوان بیستوششم بود که چشمان زیبا و صدای گوشنواز زن را لمس کرده بود. زن تمام زیبایی زنانه را داشت، سام انتظار کشید، انتظار کشیدن مرد در لمسکردن دوبارهی شانهها و گردن و لبهای زن بود. و حالا هر روز که میگذرد سام با خود آرزوی بیدار شدن لیلی را زنده میکند، تنها برای جمع کردن میز صبحانه. ■
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 9253
#858
Posted: 30 Aug 2014 17:15
داستان کوتاه ۵ هزار تومان
اما بازهم جوابی نشنید - روی انگشتان پایش ایستاد- دستان کوچکش را بالای پیش خوان آورد وکمی تکان داد - جیرینگ- جیرینگ - صدای النگوهایش بود - متصدی که تازه فهمیده بود دختر بچه ای پشت پیشخوان ایستاده آن تلفن قدیمی را زمین گذاشت و با لحنی تندگفت: ماشین برای کجا؟ دخترک سرش را پایین انداخت - گره روسری اش را سفت کرد وگفت: یه ماشین برای بهشت- اگه لطف کنید . متصدی عینک ته استکانی اش را به آن ابروهای به هم پیوسته اش چسباند و با لحنی نه چندان دلچسب گفت: منظورت بهشت زهرا ست دیگه
میشه پنج هزارتومن
دست توی کیف زرد رنگش که شبیه یک خرگوش بود کرد و چند سکه ی 50 تومانی روی پیشخوان گذاشت و گفت: میدونم خیلی زیاده ولی عیبی نداره باقیش برای خودتون - متصدی که انگار خیلی از دست دختر بچه ناراحت شده بود - محکم روی میز کوبید و گفت: برو با مامانت بیا بچه جون -دخترک درحالی که لب بالایی اش را آورده بود روی لب پایینی اش گفت: ندارم-متصدی تمام سکه ها را برداشت و ریخت جلوی پای دخترک و گفت: نداری - خب برو از مامانت بگیر . باز هم دخترک جوابش یک کلمه بود . ندارم !
خم شد - سکه هارا برداشت و در کیف کوچکش گذاشت - سرش پایین بود و داشت به سمت در خروجی حرکت می کرد که ناگهان به سمت متصدی برگشت و گفت:راستی شما از کجا می دونین که مامانی من تو بهشته یا اصلا از کجا می دونین که اسم مامانم زهراست.
متصدی چشم هایش را گرد کرد - ابروهایش را یکی یکی بالا انداخت و با لحنی متفاوت گفت:یعنی مامان نداری ؟
دختربچه دوباره همان کلمه را تکرار کرد : بله . ندارم!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#859
Posted: 4 Sep 2014 23:21
داستان کوتاه : قول
نویسنده : فائزه سعیدیان
مامان ... مامان ... مامان ...
چه کار کنم ؟ آخه تو که میدونی چقدر حرفت واسم حجته . تو که میدونی اگه بگی نه ،... تو رو به روح بابا قسم . تو رو به خودت قسم ، بذار برم ... قول میدم زود برگردم . بخدا فقط تویی که اینقدر حساسی . مجید و محمد هم که ماماناشونو میشناسی رضایت گرفتن . فقط تو راضی نیستی ... مامان !
مادر نگاهش به چرخ خیاطی بود و شلوار پاره حسین را میدوخت . . اخم کرده بود و میخواست نشان بدهد که اصلا حواسش به او نیست . اما تمام حواسش پیش او بود . کاش میتوانست یک جوری منصرفش کند . اما میدانست حسین وقتی تصمیم بگیرد ، دیگر چیزی جلودارش نیست .
حسین یک بند اصرار میکرد . مادر عصبانی شد :
-"خیلی خوب . هر کاری میخوای بکن . دیگه به من ربطی نداره!"
-"مامااان... یه جوری نکن که تا آخر عمرم پشیمون باشم . تو که میدونی نمیتونم نرم ... اینم میدونی که تا رضایت ندی نمیرم . تو رو به فاطمه زهرا بذار برم !"
اسم فاطمه را که شنید ، لرزید . اشکش ریخت روی شلوار پاره ...
-"آخه پسر چرا اینقده یه دنده ای ...!!!؟"
حسین فهمید مادر کمی نرم شده ...
_"مادر . میام . قول میدم !"
مادر نگاهش کرد . به ثمره 16 سال زحمتش ... حسین بغض کرده بود و با التماس به مادر نگاه میکرد .
-"... برو . اما به خانم فاطمه زهرا مدیونی اگه برنگردی !"
حسین این را که شنید مثل پرنده از جایش پرید و مادر را در آغوش گرفت . هر دو در آغوش هم میگریستند . یکی از خوشحالی و دیگری از نگرانی ...
***
مادر عکس حسین را گذاشت پیش رویش :
-"مادر قربونت بره عزیزم . الهی فدای ان چشمای قشنگت بشم . جان دلم عزیزم . خدا پشت و پناهت حسینم ...
صدای زنگ در را که شنید از جایش بلند شد . از بعد از رفتن حسین ، زمینگیر شده بود و با عصا راه میرفت . –"الان میام!" ... کمی طول کشید تا به در رسید . در را که باز کرد ، 2 مرد ریشدار را دید که لباس سپاه به تن داشتند .
-"سلام"
-"سلام علیکم حاج خانوم ... منزل آقای معرفت؟"
- "از حسینم خبر آوردین ؟؟؟"
یکی از آن 2 نفر به دیگری نگاه کرد و سرش را پایین انداخت .
-" بله ..."
-" حالش چطوره ؟؟؟ "
-"والا حاج خانوم ...."
- "تورو به خدا بگو چی شده پسرم ؟!"
-"حاج خانوم هول نکنین ...حسین آقا یه مقدار زخمی شدن ...."
-"یا فاطمه زهرا .."
مادر پایش سست شد و روی زمین نشست ."الان کجاس ؟"
-" بیمارستانن ولی الان وقت ملاقات تموم شده . صبر کنین فردا ..."
-"من تا فردا طاقت نمیارم . پسرم خدا خیرت بده یه لحظه صبر کنی من سریع حاضر میشم ..."
- "آخه مادر ..."
مرد نمیدانست چه بگوید ... دوستش دستش را روی شانه او گذاشت و گفت "اشکال نداره . بذار بیان "
مادر خوشحال شد "خدا خیرت بده .الان میام ."
2 مرد به همدیگر نگاه کردند و آه کشیدند .
***
مادر محکم با چادرش رو گرفته بود و سعی میکرد صدای گریه اش بلند نشود .
-"حاج خانوم ...حاج خانوم ...!"
مادر نقش زمین شد .
بهوش که آمد دید روی تخت بیمارستان است . پرستار بالای سرش آمد و گفت : "مادر بهترین ؟"
-"حسینم ... حسینم ... حسینم ..."
پرستار نتوانست جلوی اشکش را بگیرد .
یکی از پاسداران در زد و وارد شد .
-" سلام علیکم حاج خانوم . تسلیت میگم ."
مادر نفسش تنگ شده بود..."شما با حسینم بودین ؟آره؟"
-"نه حاج خانوم . همه ی بچه های تخریب شهید شدن . از هیچکس چیزی نمونده فقط موندیم حسین تو اون انفجار چطوری بدنش سالم مونده..."
مادر دیگر چیزی نمیشنید . چشمانش رو بست و نفس کشید . "به قولت وفا کردی پسرم . خدا با فاطمه زهرا محشورت کنه ..."
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#860
Posted: 4 Sep 2014 23:23
ترس و لرز
نویسنده: شکراله ذبیحی
آسايشگاه ساكت است. همه خوابند و چند نگهبان وضع كامل كرده می روند بيرون و پشتشان سوز باد پائيزی داخل مي شود . از صبح دلم گرفته نمي دانم چرا همين جوری لرز گرفتم . دستم به هيچ كاری نمي رود. نمي دانم چه موقع است كه خوابم می برد. هنوز چشمم گرم نيفتاده كه طرفهای دو نصف شب پريش از خواب بيدارم می كند:
- تلفن داری ، زود باش شهرستانه
ترس تنم را مي لرزاند.هول كرده ام. نمی توانم از تخت پائين بيايم. يعني خواب ديشبی راست بود؟
***
اتاقها نامرتب و به هم پاشيده اند. مادر با عجله اينجا و آنجا سرك مي كشد. هر كسی چيزی را برداشته جا به جا مي كند. صداي مادر است كه با عصبانيت رو مي كند به من و مي گويد :
مگه نمي دوني الان مي آن.اتاقو تميز كن . بابات داره عروسي مي كنه.
گيج و منگم. به پدر نگاه مي كنم كه داماد شده است و كنج اتاق، همانجائيكه گرما بخاری هيمه ای مان سفيد كاری ديوار را تركانده نشسته و مثل هميشه كت قد يمی دست دومش را پوشيده و آن پيراهن كه خاله از مكه برايش آورده را توي همان شلوار سبز شهربانی پوشيده كه مدتی است باز نشست شده .
من ناراحتم يا او. نمي دانم اما خون تو رگهای پدر نيست. رو مي كنم به مريم و می گويم:
ـــ آبجي ، بابا چرا اينجور شده؟
مريم هم حرفي نمي زند و راهش را مي گيرد و مي رود . داد مي زنم كه:
ـــ مرده ؟
مريم بر مي گردد و با جيغ زنانه اش خفه ام مي كند:
ـــ زبونتو گاز بگير.
به پدر نگاه می كنم ، ظاهرا صدايم را شنيده اما جواب نمی دهد. انگار نگاهش به نقطه ی دوری خيز برداشته باشد . به من نگاه مي كند. نه امكان ندارد مردي كه در چشمانش چيزي نيست بتواند زنده باشـد . مطمئـنا .......... من درست فكر مي كردم .
زنگ در صدايش در مي آيد. عـروس و خانواده ی بزك كرده اش مي آيند داخل اطاق منتظر بابا مي شوند .
پدر هم مد تي بعـد كنارشان نشسته.
* * *
مطمئـنا من درست فكر مي كردم؛ كه پريش بالای سرم روی تخت آمده و تكانم مي دهد
ـــ چيه بابا
ـــ پا شو ، شهرستانه
يادم مي آيد كه بايد مي آمدم پائـين. دوباره به ذهنم مي آيد همين ها را، امشب خواب ديدم .
سمت گوشی تلفن مي روم كه رنگ قرمزش زير نور چراغ خواب سير تر شده. گوشی را می گيرم، صداي هق هق آشنايی در گوشم صدا مي كند. آبجی مريم است كه گريه مي كند
ـــ داداش خودتی؟ زودتر بيا.......... بابا مرد.
گوشی را مي گذارم. بوی خانه ای كه تا حالا می آمد قطع شده . اينجا بوی غربت، بين سرباز هايی كه خوابند و خُروپُف می كنند پخش شده.
به خود كه می آيم مي بـينم پريش دستـش را گذاشته روی شانه و برگه ی تقاضای مرخصی را توی جيـبم مي گذارد .
تازه می فهمم مدتی است كه گريه می كنم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم