انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 87 از 100:  « پیشین  1  ...  86  87  88  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
روایتی فانتزی از نوستالژی‌های نوجوانی یک دهه‌ی شصتی
نجوای بی‌قراری



adult image upload

صداهایی گنگ و توهم‌آمیز شنیده می‌شود. صدایی بم همچون ناقوس کلیسا که انگار با تیک‌تاک یک ساعت بزرگ آونگ‌دار ترکیب شده باشد: «امروز شنبه، دوازدهم آبان سال یک‌هزار و سیصد و هفتاد و پنج شمسی، برابر با بیستم جمادی‌الثانی سال ۱۴۱۷ قمری، مطابق با دوم نوامبر سال ۱۹۹۶ میلادی‌ست. یک‌صد و بیست و هفت سال پیش در چنین روزی»... با برخاستن این صدا از رادیوی پدر، چشمان حامد از هم باز می‌شود؛ درست طبق روال روزهای پیش. بدون آن‌که از جایش اندک‌تکانی بخورد به سقف زل زده است. پلک‌هایش کوچک‌ترین لرزشی ندارد. بهت‌زده است اما نه به‌ معنای خمار و خواب‌آلود. تلاش می‌کند تا آخرین تصویر شب پیش را مرور کند اما اصلاً به‌خاطرش نیست کِی به خواب رفته. بیشتر از این پافشاری نمی‌کند. از جای بلند می‌شود تا برای رفتن به مدرسه آماده شود. نخستین گام را که بر روی زمین می‌گذارد مغز استخوانش تیر می‌کشد. یادش نمی‌آید ضربه‌ای به پایش خورده باشد. لنگان لنگان به‌ سمت دست‌شوئی می‌رود. روبه‌روی آینه ایستاده است و به کُرک‌های تازه‌روئیده بر صورتش دستی می‌کشد. پانزده‌ساله است و کلاس اول دبیرستان. آبی به صورت می‌زند، به اصرار لقمه‌ی نان و پنیری از مادر می‌گیرد، لباس می‌پوشد و راهی مدرسه می‌شود.

صف صبح‌گاهی‌ است. پسرکی کلاه‌برسر و شال‌به‌دوش در حال تلاوت قرآن است. صدایش لرزان و تحریرهایش ناشیانه است. آن‌قدر ناشیانه که بچه‌ها از خجالت سرشان را پائین انداخته‌اند؛ انگار که خودشان آن بالا، جلوی خیل عظیم بچه‌ها ایستاده باشند. پسرکی از جیب کاپشن خود کیسه‌ای سرم‌مانند درآورده است. دکمه‌ای فلزی درون آن قرار دارد. فشارش که می‌دهد جریانی گرم و مطبوع سراسر کیسه را فرا می‌گیرد. صحبت‌های ناظم تمام شده است و بچه‌ها آماده‌ی راه‌افتادن به سمت کلاس‌ها می‌شوند. شنبه است و موقع بررسی بهداشت ناخن‌ها. با دیدن نگاه موشکافانه‌ی معاون، پسرکی که ته صف ایستاده به‌سرعت شروع می‌کند به جویدن ناخن‌هایش.

در کلاس درس، دبیر فیزیک در حال خواندن متنی است و دانش آموزان با سرعت تمام یادداشت‌برداری می‌کنند. گویا حامد مطلبی را اشتباه نوشته. پاک‌کنی از درون کیفش در می‌آورد؛ یک سر قرمز، یک سر آبی. با ملایمت سر آبی پاک‌کن را روی جوهر خشک‌شده بر کاغذ می‌کشد. رشته‌های کاغذ مثل چرک کفِ دست بلند می‌شوند. فایده ندارد. مقوا هم که باشد آخرِ سر سوراخ می‌شود... زنگ تفریح به صدا درآمده. در گوشه‌ای از حیاط، حامد با یکی از بچه‌ها دست‌به‌یقه شده. چندنفر می‌خواهند او را جدا کنند. به‌سختی دست‌وپا می‌زند و فریاد می‌کشد: «مگه نگفته بودم بهم فحش نده، ها؟!»

دانش‌آموزان زیادی به سوپرمارکت روبه‌روی مدرسه هجوم آورده‌اند. همیشه هنگامی‌که مدرسه تعطیل می‌شود برای خریدن آدامس‌های مورد علاقه‌شان به این‌جا می‌آیند. شیفته‌ی عکس‌هایش هستند. اغلبِ بچه‌ها آدامس «زاگور» می‌خرند. می‌گویند اگر آلبوم ۳۶ تائی‌اش را کامل کنی و به ترکیه بفرستی جایزه‌ی نفیسی برایت می‌فرستند. هیچ‌کدام از بچه‌های مدرسه، عکس آخر، یعنی عکس شماره ۳۶ را از نزدیک ندیده‌اند. حامد اما آدامس «لاویز» دوست دارد. دیگر پسرها مسخره‌اش می‌کنند. اعتنایی نمی‌کند.

به سر کوچه‌ی خودشان که می‌رسد کامیونی را می‌بیند که کمی آن‌طرف‌تر از خانه‌شان ایستاده و پر از اسباب و وسایل خانگی است. گویا همسایه‌ی جدیدی خواهند داشت. نزدیک‌تر می‌شود. در میان ازدحام وسایل و تکاپوی کارگرها، دختری هم‌سن‌وسال خودش را می‌بیند که گلدانی در دست گرفته و به سمت خانه می‌برد. صورت گرد و لپ‌های بانمکش شیرینی خاصی به چهره‌اش بخشیده. یک روسری سرخ‌رنگ بر سر دارد. درست رنگ چهره‌ی کنونی حامد. همیشه واکنشش در برابر دیدن زیبایی‌ها، جهیدن خون به صورت بوده است... با سراسیمگی زنگ در را می‌زند و وارد خانه می‌شود. بی‌آنکه درست‌و‌حسابی به مادر سلام کند، از حیاط پشتی به سمت پشت بام می‌رود. با دقت و احتیاط فراوان به خانه‌ی روبه‌رو چشم دوخته است. دخترک از دور نیز همان زیبایی و جلوه را دارد. مادرش او را ژاله صدا می‌کرد. حامد تصمیمش را گرفته. می‌خواهد عاشق شود

یک هفته گذشته. حامد برای خریدهای روزانه‌ی مادرش به بقالی محله آمده. مطمئن که می‌شود همه‌ی اقلام را خریده، یک بستنی دوقلو هم برای خودش می‌گیرد. می‌خواهد از بقالی خارج شود که ناگهان ژاله به‌همراه مادرش وارد می‌شود. بار دیگر چهره‌ی سرخ حامد. این بار طرحی از خجالت نیز در این سرخی نهفته است. حامد با دمپایی و شلوار ورزشی برای خرید آمده. با خود فکر می‌کند چه حکمتی‌ست که این‌گونه مواجهات عاشقانه همواره در بدترین شرایط ظاهری برایش رخ می‌دهد. برعکس، هنگامی‌که حسابی به سر و وضعش رسیده باشد، پرنده در خیابان پر نمی‌زند.

حامد عصرها تک‌چرخ زدن با دوچرخه را تمرین می‌کند. می‌خواهد به هر نحو که شده دختر را تحت تأثیر قرار دهد. پیشرفت قابل ملاحظه‌ای داشته. عصرِ یک روز به هنگام تمرین، کنترل دوچرخه را از دست می‌دهد و به زمین می‌افتد. پوست دستش بلند شده است. اندکی با خود فکر می‌کند: «آیا اصلاً چنین کاری برای ژاله جذابیت دارد؟!»

نوروز نزدیک است. کوچه پر شده از بچه‌های بی‌درس‌ومشق. گروهی از بچه‌ها کارت‌های فوتبالی را روی کاشی تلنبار کرده‌ و از دور با دمپائی نشانه می‌گیرند. عده‌ای می‌خواهند دسته‌جمعی به ویدئوکلوپ سر کوچه بروند تا «کُمبات» بازی کنند. دوتا از بچه‌ها سر این‌که سندی خواننده‌ی بهتری‌ست یا اندی مشاجره می‌کنند. اصلان و دارودسته طبق معمول به پاچه‌ی این و آن می‌پیچند. حامد هم برای فرارسیدن چهارشنبه‌سوری لحظه‌شماری می‌کند؛ بلکه بتواند ژاله را هنگام جشن و پایکوبی همگانی در کوچه ببیند.

موعد امتحانات آخر سال است. ژاله به‌ندرت در کوچه دیده می‌شود. حامد آرشیو عکس‌های «لاویز»اش را در یک پاکت نامه قرار می‌دهد و یک صبح خیلی زود، وقتی که کسی در کوچه نیست آن را از لابه‌لای در، داخل خانه‌ی ژاله می‌اندازد. نمی‌خواهد جز او کس دیگری صاحب این عکس‌ها باشد.

اوایل تیرماه است. ساعت ۸ صبح حامد با صدای زنگ خانه بیدار می‌شود. با چشمان نیمه‌بسته به سمت درِ حیاط می‌رود. در را که باز می‌کند رنگ از رخسارش می‌پرد. ژاله است با یک ظرف شله‌زرد. اربعین حسینی است. حامد مات و مبهوت مانده. ظرف شله‌زرد را می‌گیرد و به سمت خانه می‌آید. در بازگشت تنها گل سرخ موجود در باغچه را می‌چیند و درون کاسه می‌گذارد. ژاله لبخند زیبایی می‌زند. انگار دنیا را به حامد داده‌اند.

تابستان آن سال خیلی معمولی می‌گذرد. اندک برخوردها‌ی ژاله بیش از اندازه خنثی هستند. حامد نخستین درس مهم زندگی‌اش را می‌گیرد: «خنده‌های زنانه را زیاد جدی نگیر؛ ویران‌گرند».

دوازده آبان ۱۳۷۶٫ حامد از مدرسه به سمت خانه برمی‌گردد. به نزدیکی‌های منزل که می‌رسد، درب‌های کاملاً باز خانه‌ی روبه‌رویی توجه‌اش را جلب می‌کند. کمی جلوتر می‌رود و متوجه می‌شود که هیچ اسباب و اثاثیه‌ای در خانه نیست. ژاله رفته است... بدن حامد گر گرفته. دکمه‌های بالایی پیراهنش را باز کرده و روی کاشی‌های لبه‌ی خانه نشسته است. آسمان فضای عجیبی به خود گرفته. ابرهای سیاه‌رنگی که هر لحظه بر تیرگی‌شان افزوده می‌شود. گوئی آخرالزمان فرارسیده باشد. صداهایی گنگ و توهم‌آمیز شنیده می‌شود. صدایی بم همچون ناقوس کلیسا که انگار با تیک‌تاک یک ساعت بزرگ آونگ‌دار ترکیب شده باشد. مثل این‌که فرشته‌ها در فراسوی ابرها با صدای بلند موسیقی گوش می‌کنند. صدای غرش مهیبی می‌آید و بارش باران آغاز می‌شود.

***

نخستین قطره‌ی باران که بر صورت حامد می‌نشیند از خواب می‌پرد. به پهلو روی زمین قرار گرفته است. نیمی از گستره‌ی دیدش را سنگ قبر مادرش پوشانده و در نیمی دیگر جز خط افق چیزی دیده نمی‌شود. سرش هنوز سنگین است. می‌خواهد از روی زمین بلند شود که احساس می‌کند جریانی برق‌آسا از پا به سمت تنه‌اش در حرکت است. درد شدیدی دارد. سرش را دوباره بر مزار مادر می‌گذارد. کمی بالاتر از او پیرمردی نشسته و به آهنگ Time «پینک فلوید» گوش می‌دهد. حامد این آهنگ را خیلی خوب می‌شناسد.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
فاحشه ای روی زمین گرد

در کنار خیابان پرازدحام به انتظار مردی؛... نه،نه ... نامردی ایستاده ام!
زمان می گذرد... ماشین عبور می کند ...
اشتباه به قضاوت ننشین.
من پاک هستم. همچون برگ گل . تجاوز،اعتیاد،دروغ،خیانت...
من پاک هستم.باورکنید.
بودن برای من یک جبر است!
همچنان انتظار می کشم ، ماشینی از راه می رسد ، می دانم طعمه ی امشبم است.شاید هم تضمین گرمای جای خواب امشبم.
با نگاه خریدارانه ای براندازش می کنم.چیزی معلوم نیست . ماشین در تاریکی محض فرو رفته است.
سوار می شوم هوای داخل ماشین را می بلعم،فضا سنگین است .... عجیب است همه چیز.
همه چیز بوی گذشته را می دهد.
سکوتـــ ، سکوتــــ ، سکوتـــــ چیزی درست نیست...
مرد: چطور به اینجا رسیده ای؟؟
قلب فاحشه ی من می ایستد. ماشین به سرعت درحال حرکت استـــ .چراغ ها از دیدم فرار می کنند.
گویا این مرد فرق دارد. از جنس دیگران نیست ، این مرد از جنس... او کیستـــ؟؟؟
آهی میکشم عمیق و جان سوز. دوره می کنم خاطرات تلخ گذشته را .خاطرات پر از درد را آه ...
چقدر دلم حرف زدن میخواهد .از مردی که عاشقم بوده می گویم. ثروتمند و پر قدرت ...!! اما من علاقه ای به او نداشته ام .عشقی در میان نبوده است،همچنین دوست داشتن،اصلا هیچ چیزی در میان نبوده است.
پسش زدم،تحقیرش کردم...رفت؛فکر می کردم برای همیشه رفته است.
قطره اشکی می چکد...
به حرف هایم ادامه می دهم:
اما یک روز گرم تابستانی بازگشت ... التماس کردم،تهدید کردم،زجه زدم اما او فقط غرور شکسته شده ام را می دید.
باید تاریخ برگردد.زمان به احترام حسرت کشیدن من باید به عقب برگردد.روح من مرده است.
فرار کردم از آن جهنم ، یک عمر است که دارم فرار می کنم! اشتباه به قضاوتم ننشین .
من از جنس خزانم من از جنس ضعفم. زن مبارزه نیستم.
تو دیدی همخوابگی مرا، من از بی پولی میگویم!
تو دیدی اعتیاد مرا، من از دردهای بی پایانم میگویم!
تو دیدی خیانت مرا،من از به تنگنا رسیدنم میگویم!
تو دیدی و من لمس کردم.
صورتم غرق در اشک است به مرد می نگرم.مرد با لبخندی از هراس نظاره گر من است.
زمان می ایستد.
آری! این مرد از دیگران فرق دارد.مرد است.
جمله ی مرد روح فاحشه را به توبه وا می دارد:
مدت ها بود که به دنبالت می گشتم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بی گناهِ گناه کار!

شب پر هراسی بود.
صدایِ هیاهو از دور دست ها به گوش میرسید! صدایِ شیون یک خانواده ی داغدار که به تازگی فرزند جوانش را از دست داده است.
من ارام و مُچاله در کنج دیوارِ خانه ی تاریکی گوش می سپارم به ضجه هایِ مادری که عاجزانه از فرزندش میخواهد از این خواب عمیق بیدار شود. سخت است شنیدن این ملودی غم انگیزی که مسبب آن تویی و هر لحظه کلمه قاتل در سرت تکرار شود،درست مثل عقربه ثانیه شمار تیک تاک ... قا تل...قا تل
و یکدفعه پوچ و تهی می شوم از همه چیز ... من قاتلم ، مقتول کیست؟ یادم رفته همه چیز را. ذهنم پاک شده از هر اتفاقی گویی حافظه ام به دست فراموشی سپرده شده است ... سرتا پایم سیاه است ، شالی سیاه و مانتویی بلند و سیاه ... همه چیز سیاه است سیاه تر از شب ؛ مثل درونم ، مثل قلبم که به اجبار می تپد.
به سختی بلند می شوم . تک تک سلول ها و استخوان هایم خشک شده است.
24 ساعت است که یک گوشه نشسته ام و به نقطه ی مبهمی خیره شده ام. باید بلند شوم. او نزدیک است وجودش را حس می کنم. بوی تلخ عطر همیشگی اش به مشامم می رسد.عطری که روزی عاشقش بودم .سخت نفس می کشم .می بلعم این بوی خاطرات شیرین را در تاریکی محض. هاله ای از وجودش را میبینم.
قدی بلند ، هیکلی مردانه ، موهایی مشکی در هم ریخته اش و ته ریش چند روزه اش اوهم همانند من سرتا مشکی پوش است ؛ مشکی پوش خـــود جالب است . پوزخندی بر لب های ترک خورده و خشکم ظاهر می شود مردانه پوشیده است مثل همیشه ... محکم و استوار دست در جیب ایستاده و منتظر نگاهم می کند.
بدون هیچ عکس العملی نزدیکش می روم. دستم را بلند می کنم تا به ابروهای گره خورده اش بکشم او عقب می کشد و اخمش غلیظ تر می شود. دستم در میان راه خشک می شود. بر میگردد و به سوی در قدم بر میدارد. میرویم برای خاکسپاری مردی که حضورش را لــمس می کنم !

مــن از نهــایــت شب حــرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من امدی برای من ای مهربان چراغ بیار
ویک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم ×× ( فروغ فرخزاد)
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مرا ببخش نینوشکای نازنین

عصر بود و بادِ خنکِ پاییزی صورت سرخشان را می‌نواخت . ایوان خواست چیزی بگوید که چشمان روشن نینوشکا را دید و حرفش را از روی زبانش به پایین فرستاد . همیشه همین طور بود . گویی چشمان او حرف خوره داشت و حرف را بر زبان ایوان می‌خشکاند . نینوشکا پاهای ظریفش را زیر کَپَلش جمع کرد و لرزید . چمن هم رنگ شلوار زرد او بود و ایوان این رنگ را دوست نداشت . ایوان برگ زردی را که از شاخه‌های نارون چند متر آن طرفتر روی موهای طلایی نینوشکا افتاده بود ، برداشت و به دست باد سپرد .
نینوشکا گفت : بالاخره چی می‌خوری ؟ یخ در بهشت یا فالوده ؟
ایوان گفت فالوده و نینوشکا برخاست تا از دکه‌ی آقا کریم که آن سوی لاله زار بود یک پیاله فالوده یک پیاله یخ در بهشت بخرد . نینوشکا که دور می‌شد ایوان اندام زیبا و لرزانش را تماشا می‌کرد و دلش می‌لرزید و می‌دانست این لرزه‌ها پایانی ندارد . از جیب بارانی‌اش پاکت نامه‌ای درآورد و غم زده نگاهش کرد !
- به نینوشکا چی بگم ؟ چطوری بگم ؟ اصلاً بگم ؟ دیگه چه فرقی می‌کنه بدونه یا نه !
صدای جیپ خاکستری متفقین را که شنید نامه را پنهان کرد . قزاقهای قُلچماق روس و سربازهای خوش قیافه انگلیسی مدام در خیابانها گشت می‌زدند و خواب و خوراک را از خلق الناس گرفته بودند . شنیده چند روز پیش یک سرباز قشون متفق را در پس کوچه‌های سنگلج با چاقو زده‌اند ، شایعه شده بود کارِ برادران همان دخترک بی نواست که دامن ناپاکش کرده‌اند !
ایوان هر وقت صدای جیپ خاکستری را می‌شنید دلش می‌لرزید و یاد آن روز سرد میوفتاد که بی‌دلیل دلش لرزید ! آن روز نمی‌دانست چرا ، ولی حالا خوب می‌داند ! خوب می‌داند که چرا صدای رفیق واسیلیچ مثل پس لرزه‌های زلزله‌ای بزرگ دیوار دلش را خراب کرد .
انگار همین دیروز بود که در خیابان هفتم قدم می‌زد و صدای دندانهای خودش را که به هم می‌خوردند می‌شنید . به صدای دندانهایش عادت کرده بود که صدای دیگری گفت : رفیق آرکادیچ ... رفیق آرکادیچ ...
ایوان ایستاد . رفیق واسیلی واسیلیچ بود ، منشیِ دبیر موقت کمیته مرکزی حزب . تند و سریع مثال گلوله‌ای کاموا راه می‌رفت و شکمش جلوتر از خودش می‌آمد !
به او که رسید ، ایوان پای نظامی کوبید و گفت : زنده باد روسیه ... زنده باد رفیق استالین !
واسیلیچ نفس زنان آروغی سر داد و گفت : زنده باد ... زنده باد ! فردا صبح جلسه پایانِ ماهه ، یادت که نرفته جوون؟
- نخیر قربان حواسم هست !
- دوست دخترت چطوره ؟ سعی کُن امشب با هم نباشین و چیزی نخورین ... فردا باید شش دانگه حواست سرِ جاش باشه ، انگار تصمیمای مهمی گرفتن !
سپس خواست ایوان را به دو گیلاس ودکای روسی مهمان کند که ایوان قبول نکرد . باید زودتر به خیابان درختی می‌رسید . دلش نمی‌آمد نینوشکای نازنین را در آن سرما معطل کند !
معطل هم نکرد و زودتر از او به خیابان درختی رسید . هنوز نفس تازه نکرده بود که نینوشکا از لابلای درختان پیر این خیابان پیدایش شد . در آن سرما فقط لبهای صورتی نینوشکا گرمش می‌کرد . گرمایی طولانی و لذت بخش .
ایوان گفت : دو گیلاس ودکا مهمون من ... یه کافه ارزون قیمت تو خیابون بعدی هست .
نینوشکا با طعنه گفت : مگه تو نعلچیک کافه گرون قیمت هم پیدا می شه ؟!
- حالا هر چی ، بریم بخوریم ؟
- خیلی کار دارم ایوان ، باید خبرها رو از ستاد به چاپخونه برسونم .
نینوشکا از اعضای ستاد تبلیغاتِ حزب بود و پُر مشغله . به پیشنهاد نینوشکا تا چند خیابان بالاتر قدم زدند و دستان هم را گرم کردند . نینوشکا قول داد فردا عصر ودکا بخورند . قول داد از کلوچه‌های زنجبیلی مادرش برای ایوان بیاورد . مادرش گریشا ، مهربان بود و کلوچه‌های محشری می‌پخت . پدر نینوشکا فئودور لوویچ معلم تاریخ بود و دایره المعارفی زنده . فئودور خیلی به ایوان لطف داشت و گاهی برای عصرانه دعوتش می‌کرد . آنها چهار نفری کنار شومینه می‌نشستند و چای و کلوچه می‌خوردند و فئودور لوویچ از سرگذشت سلاطین و دیکتاتورهای جهان می‌گفت . دلیل و برهانِ تاریخی می‌آورد که همه دیکتاتورها بالاخره روزی سرنگون می‌شوند . در این مواقع ایوان بیشتر سکوت می‌کرد و چیزی ذهنش را به هم می‌ریخت ! و وقتی فئودور لوویچ از او می پرسید؛ "چه خبر ایوان ؟ یه کم از خودت بگو". ایوان ترجیح می‌داد از طعم کلوچه‌های گریشای مهربان بگوید و تکرار این موضوع که نمی‌داند چگونه قدر دان این همه لطف آنها باشد !
نینوشکا ، گریشا و فئودور لوویچ هیچ وقت نفهمیده بودند کار کمیته مرکزی حزب چیست ؟ کمیته‌ای مَرموز با اعضایی مَرموزتر ! نینوشکا هر وقت از ایوان می‌پرسید در این کمیته چه کار می‌کنید ، ایوان یا جواب سر بالا می‌داد و یا حرف را عوض می‌کرد !
صبح روز بعد ایوان با صورتِ سه تیغ کرده و یونیفرم پوشیده راهی دفتر حزب شد . در خیابانهای نعلچیک با آن سنگ فرشهای کهنه و ردیف درختان بخواب رفته ، فقط صدای قدمهای خودش را می‌شنید و دندانهایش که به هم می‌خوردند و گاهی صدای جیپی خاکستری که به تاخت می‌گذشت . در آن هوای ابری ، ابری مدام از دهانش خارج می‌شد و به صورتش می‌خورد و تنش را مورمور می‌کرد . طنین صدای رفیق واسیلیچ باز در گوشش پیچید و دلش را لرزاند : " چیزی نخوری ... تصمیمای مهمی گرفتن"
سران حزب هر گاه تصمیم‌های مهم می‌گرفتند اتفاق خوبی نمیوفتاد ! یک بار تصمیم گرفتند دفتر روزنامه‌های منتقد دولت را در سراسر روسیه آتش بزنند . یک بار هم بیست سی نویسنده معروف را بازدداشت کردند و به سیبری فرستادند ! بیچاره پیرمردها بیشترشان دوام نیاوردند ! آخرین کارشان تیرباران چند تن از رُفقای خودی بود به جرم این که گفته بودند جیره غذایی سربازان کم است !
در این فکرها بود که خود را جلوی ساختمان مرکزی حزب دید . ساختمانی با آجرهای دود زده ، بدون پنجره و هواکش . دوست نداشت وارد این ساختمان شود . هر وقت پا به این ساختمان می‌گذاشت نفسش می‌گرفت . نگهبان جلوی در تفنگ کمری ایوان را گرفت و کارت شناسایی‌اش را کنترل کرد و برگه‌ای به عنوان مجوز ورود به او داد . سپس او را تا اتاق جلسات همراهی کردند . پشت در این اتاق چندین نفر دیگر از اعضای فعالِ کمیته مرکزی هم بودند . رفیق واسیلیچ هم پشت میزش روی صندلی لم داده بود و لای دندانش را پاک می‌کرد . هیچ کس حرفی نمی‌زد و همه فقط به هم نگاه می‌کردند و نگاه‌شان را به هم پاس می‌داند . نگاه‌ها و نفسها آنقدر سنگین بود که ایوان فکر می‌کرد هر آن ممکن است طاق فرو بریزد . دوست داشت زودتر از این ساختمانِ لعنتی خارج شود . ایوان به واسیلیچ نزدیک شد و زیر لب پرسید: جلسه کی شروع می‌شه ؟
واسیلیچ غبغبش را خاراند و گفت : جلسه ؟ کدوم جلسه ؟ تصمیما گرفته شده رفیق ... الان اَمریه‌هاتونو می‌آرن !
از این کلمات بوی خوبی به مشامش نمی‌رسید ؛ جلسه ... تصمیم‌های گرفته شده ... اَمریه !
درِ اتاقِ جلسات که باز شد رفیق سیرانو جلوی در ایستاد . او که دبیر موقت کمیته مرکزی بود خِلط سینه‌اش را صاف کرد و گفت؛ قُرعه کشی تموم شد رفقا ... اسم هر کس رو می‌خونم بیاد جلو اَمریه‌شو بگیره ، بعد بِدِه به رفیق واسیلیچ تا مهرش کنه و بِره پِی ماموریتش ... دستور العملِتون کامل در اَمریه‌ها نوشته شده ...
و شروع کرد به خواندن نامها؛ رفیق پابلویچ ... رفیق سیمونوف ... رفیق نیکلای ... رفیق بورکین ... رفیق دیمیتری ... رفیق آگوستین ... رفیق وَرشنین ... رفیق آرکادیچ ...
نام ایوان که خوانده شد دوست نداشت جلو برود ولی جمعیت تکان خورد و او را هم تکان داد . عرق روی پیشانی‌اش را که پاک کرد خود را روبروی رفیق سیرانو دید و اَمریه را در دستِ خود ! جمعیت تکان خورد ، او روبروی رفیق واسیلیچ بود . واسیلیچ شکم گُنده‌اش را پشت میزش جابجا کرد و اَمریه را از دست ایوان گرفت . هنوز آن را کامل نخوانده بود که چشمانش گِرد شد . هوای درون شکمش را به بیرون فوت کرد و گفت؛ ای روزگار ... زندگی سخته جوون ، خیلی سخت !
سپس مُهرش را ها کرد و محکم پای کاغذ کوبید . ایوان نامه را گرفت و کناری ایستاد تا بفهمد قضیه از چه قرار است . هنوز نامه را کامل نخوانده بود که حس کرد خون در بدنش ته نشین شده ! گُر گرفت ، انگار که سرش را در لگن آب جوش فرو کرده بودند ! امیدوار بود همه اینها خواب باشد ، یا اشتباه شده باشد ، یا رای عوض شود . ولی این امکان نداشت . کمیته مرکزی هیچ وقت رای‌اش را عوض نمی‌کرد . تا حالا تمام دستورها بی چون و چرا اجرا شده بود و اگر نه ، فرد خاطی کمتر از بیست و چهار ساعت مُرده بود ! افکار مختلف در مغزش به جان هم افتاده بودند و کم مانده بود کاسه سرش را بشکافند و بیرون بریزند ! وقتی گرمای دست رفیق سیرانو را روی شانه‌اش حس کرد که او جمله‌اش را گفته و رفته بود؛ کارت عالی بود جوون ... اگه نبودی نمی‌تونستیم اون پیرمردِ وراجِ زپرتی رو شناسایی کنیم !
زندگی سخت بود ، خیلی سخت ! آن قدر سخت که ایوان دوست داشت زنده نباشد . مدام با خودش می‌گفت؛
- کاش می‌مُردم و تو حال مَستی پیشِ واسیلیچِ دهن گَشاد نمی‌نشستم ! کاش هیچ وقت مَست نمی‌کردم !
فکر و خیال در مغزش با هم کُشتی می‌گرفتند ؛ چه کار باید می‌کرد ؟ به نینوشکا چه می‌گفت ؟ دوست نداشت نمکدان بشکند ! در خط پنجم اَمریه‌اش صراحتاً آمده بود "کُلت کمری کالیبر 25" و فقط یک گلوله به ایوان می‌دادند و هیچ دوست نداشتند خطایی در کار باشد . زندگی سخت بود ، خیلی سخت و ایوان باید آن مهمانی‌های چای و کلوچه را با گلوله‌ای داغ قدر دانی می‌کرد !
عصر آن روز وقتی در خیابان درختی همدیگر را دیدند ایوان حس کرد لبهای نینوشکا از همیشه گرمتر است . ولی نینوشکا نگرانی و ترس را در چشمانِ تاریکِ او خواند !
- چی شده ایوان ؟
ایوان جواب نداد . جوابی نداشت که بدهد . برگ زردی را که روی موهای طلایی او بود برداشت و به دست باد سپرد .
نینوشکا گفت : بریم ودکا بخوریم ؟ کلوچه هم آوردم .
ایوان دلش لرزید و این لرزش تا صورتش رفت و ابروی چپش را پراند .
- هنوزم دوست داری بدونی کار من چیه ؟
نینوشکا گفت : حالا چه وقت این حرفاس ؟ بریم کلوچه بخوریم .
ایوان ناگهان فکری به سرش زد؛ نینوشکا ، تا کجا حاضری با من بیای ؟
- چی ؟
ایوان نینوشکا را به درختی چسباند و دستانش را دور کمر او حلقه کرد .
- دوستت دارم نینوشکا ... خیلی دوستت دارم .
- آره می‌دونم .
- منو ببخش ، منو ببخش نینوشکا .
- تو امروز چه‌ت شده ایوان ؟
- با من می‌آی نینوشکا ؟
نینوشکا لبهایش را آویزان کرد و گفت: ودکا نخوریم ؟ کلوچه هم هست !
ایوان انگشتان دست راستش را روی لبهای او کشید و به چشمان روشن او خیره شد . زبانش آنقدر خشک شده بود که نفسش به سختی بالا می‌آمد چه برسد به کلمات ، و نینوشکا این را نمی‌دانست . نمی‌داست نگاهش حرف خوره دارد و نمی‌دانست که گاهی زندگی خیلی سخت می‌شود .
ایوان گفت: یه عده‌ای می‌خوان منو بکُشن ... من باید برم ... همین امشب ... با من می‌آی نینوشکا ؟
صدای جیپ خاکستری آنها را از هم جدا کرد .
صدای جیپ خاکستری هر وقت در لاله زار می‌پیچید زنهای چادری هر کجا بودند گوشه کناری می‌چپیدند و مثل بید می‌لرزیدند . نینوشکا که از دور می‌آمد ایوان اندام لرزانش را دید و دلش لرزید . چطور خبر را به او می‌گفت ؟ اصلاً چرا باید می‌گفت ؟ دیگر چه فایده‌ای داشت ؟ فقط تا رسیدن نینوشکا وقت داشت ، پس نامه را از جیب بارانی‌اش در آورد و پاره کرده و کاغذ پاره‌ها را به دست باد سپرد . نینوشکا که رسید چای و کلوچه خریده بود .
ایوان گفت: رفتی برام فالوده بخری !
- وقتی گفتم فالوده و یخ در بهشت می‌خوام آقا کریم کُلی خندید . گفت برگ درختها رو دیدی دختر ؟ فصل خُنکی گذشته !
- عیب نداره عزیزم چای و کلوچه هم می‌چسبه . به یاد کلوچه‌های مادرت .
نینوشکا لبهایش آویزان شد و ابروهایش بالا رفت: آخه من هوس یخ در بهشت کردم ایوان !
ایوان یخ در بهشت دوست داشت . او بهشت موعود را هم دوست داشت ولی مطمئن بود آن سراب و خیالی بیش نیست ! او می‌دانست بهشت جای خوبی است برای آنها که به این حرفها اعتقاد دارند و می‌دانست پدرِ نینوشکا - فئودور لوویچ - هم به بهشت اعتقاد داشته !
ایوان نفسی عمیق کشید و لبهایش را آویزان کرد و گفت: منو ببخش نینوشکای نازنین !


پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بر پشت شیر !

روی یال های شیر نشسته ام. وزش باد، موهای طلایی اش را در هوا می رقصاند. ماده شیری کمی آن طرف تر با توله هایش عشقبازی می کند. جسد نیم خورده گورخری، سبزه زار کنار رودخانه را سیاه و سفید کرد است. لاشخور ها در بالای سرمان پرواز می کنند اما، هیبت شیر بگونه ای است که جرات فرود آمدن ندارند. دوستانم مرا به سوی گور خر میخوانند. من اما، هیجان دیگری دارم. شیر می غرد. صدایش گوش خراش است و تنم را می لرزاند. قبلا خوانده بودم که صدای آر پی چی میتواند پرده گوش را پاره کند. اما صدای غرش یک شیر واقعا چیز دیگری است. راستش را بخواهید خودم را خیس هم کرده ام. یکی از لاشخورها نزدیک جسد گورخر فرود می آید. شیر تکانی می خورد و چند قدمی به سمتش می رود. احساس یک سوارکار ماهر را دارم. باسنم را کمی جابجا میکنم تا از روی کمرش لیز نخورم.

خاطرات امروز را در دفتر یادداشت جیبی ام مینویسم و به زیر شکمم می بندم. شاید روزی یکی در دنیا این برگ از خاطرات من را خواند و فهمید که من مگسی بودم که شیر سواری می کرد و به خوراک نیم خورده شیرها چشم نداشت. راستی، غذای لاشخورها ارزش خوردن ندارد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
به باران مي خنديد

باران مي باريد و صداي غرش رعد پنجره ها را به لرزه در آورده بود . صاعقه انتهاي آسمان را مي شكافت ومانند مشتي محكم به دل زمين مي كوبيد ...
امير علي زير لحاف وصله خورده اي كه بوي نم مي داد داخل اتاقش زانو بغل گرفته بود ,بدنش مي لرزيد و بي اختيار اشك از چشمانش سرازير بود .
هر موقع باران مي گرفت بي اختيار بغض راه گلوش را مي بست و ساعت ها ارام و بي صدا اشك مي ريخت ، خاطره خوبي از باران نداشت.
یک روز بارانی ... جاده ی شمال ... وپدری که برای همیشه تنهایش گذاشت ...
روز سردی که پدر رفت وتمام روزهای سرد پس از آن ...
مادری تنها که تمام روز مرد می شد و شب که به خانه برمی گشت دوباره نقش یک زن را به خود می گرفت و مادری می شدی به زلالی نقش مهتاب توی حوض حیاط ...
اما درد امیر علی فقط همین نبود او تحمل درد کشیدن مادر به خاطر روزهای سختی را که گذرانده بود نداشت
دلش می گرفت وقتی می دید تمام روز مادر جوانش کنج اتاق به خود می پیچد و دخترکش از درد کشیدن مادر با عروسک های کهنه اش حرف می زند ...
مادر اميرعلي نزديك پنج سالي داخل كارخانه كار كرده بود و دچار بيماري ريه شده بود و خانه نشین بود به طوري كه يك سالي از خانه نمي تونست بيرون بره و تمامي مخارج زندگي افتاده بود گردن امير علي البته جدا از مخارج خانه خرج بيمارستان هم بود .
طفلكي امير علي از صبح زود بلند مي شد تا بوق سگ داخل يك مغازه مكانيكي کار می کرد گاهي هم كه وقت ازاد داشت مي رفت سر لاشه ماشين پدرش که توی یک گاراژ چند سالی بود باران می خورد و ساعتها با خودش حرف می زد ,تنها جايي بود كه كمي با پدرش خلوت مي كرد .
كابين كامل سوخته بود ولي انقدر تزئينات داخل ماشین آويزان كرده بود كه اصلا مشخص نبود ماشين دچار حريق شده بود
***
ساعت از چهار صبح هم گذشت و اسمان كمي ارام گرفت و باران ملايم شد ، سكوت بر زمين حكومت مي كرد امير علي ار فرط خستگي اروم بر روي زانوهای کوچکش خواب رفته بود...با صداي دعوايي داخل حياط از خواب بيدار شد چشماش را كمي باز كرد ، نگاهي از پنجره به بيرون انداخت , قلبش تند مي زد صداي حسن اقا بود كه فرياد مي كشيد سر خاله زهره...كرايه دو ماه را كه ندادي اين ماهم روش مگه من از كجا مي يارم يالا اسباب تو جمع كن هري خوش امدي... چيزي كه هست مستاجر آماده
خاله زهره روي زمين نشسته بود وگريه مي كرد و مي گفت .. حسن اقا به ولاي علي ندارم هنوز دستمزد سه ماه قبلم را بهم ندادند از بيمارستانم كه بيرونم كردند، به خدا تا قرون اخرش را مي دم يكم بهم مهلت بده قول مي دم اخر ماه تسويه كنم
امير علي رفت تو حياط باند داد زد .. چيه حسن اقا جه خبره بيچاره را مي بيني كه شوهرش تو زندان ، با خرج خونه و اين وضع گروني يكم رحم داشته باش لوتي ..
حسن اقا نگاهي كرد و گفت خفه شو نيم وجي برو كرايه اين ماه تو بيار وگرنه يه چك محكم مي خوردي و نگاه كرد به خاله زهره و گفت ابجي منم خرج دارم يه مدت ديگه مهلت مي دم نيوردي ديگه شرمندت مي شم و بعد با چشمهاي هيزش سمت پنجره اتاق خاله را نگاه كرد ، سميه پشت پنجره با چشمهاي گريان ايستاده بود ، يه نيش خندي زد و گفت البته مي شه كاري كرد كه اينجا واسه هميشه بمونيد اگر ... خاله برگشت و گفت بي غيرت... جور مي كنم بهت كرايه لعنتي را مي دم برو گمشو بذار با درد خودم راحت باشم و با گريه رفت توي اتاق اميرعلي هم رفت كرايه را بياره... اروم در اتاق راباز كرد كه مادرش بيدارنشه يكدفه صداي صرفه مادرش بلند شد دويد ماسك اكسيژن را گذاشت روي دهان مادرش ، نگاه كرد ديد بازم قرص هاشو نخورده شروع كرد موهاي مادرش را نوازش كردن وگفت ...اخه نه نه چرا قرص هاتو نمي خوري مگه نگفتم هر روز بخور گور باباي پول.. مگه من مٌردم ببين اهاااا هيكل و داشتي و يه بازو واسه مادرش گرفت و گفت ..كار مي كنم خرجي درمي يارم مادرش اشك تو چشمم جمع شد يكم كه نفسش اروم گرفت با میان صرفه های شدیدش گفت اخه نه نه دلم نمي ياد تو به زحمت خرج ما رو در مياري چه برسه اين دارو هاي گرون اشكال نداره حالا روزي يكي يا دو روز يكي دستش گردن همه
اميرعلي بلند شد قرص هاي مادرش اورد با يک ليوان اب به مادرش داد و بعد رفت توي حياط و به حسن اقا گفت .. اينم پول كوفتت بشه وبعد سري فرار كرد حسن آقا افتاد دنبالش... در رفت خونه خاله زهره
حسن اقا داد زد ...صد بار بهت گفتم بچه با من در نیوفت مي زنم لت و پارت مي كنم خاله پريد گفت بسه ديگه برو چه كاره بچه داري بي حيا
سميه يه گوشه تو فكر رفته بود و حرفي نمي زد تا حسن اقا رفت ، بعد رو كرد به مادرش گفت من از اين مردك خوشم نمي ياد بيا از اين خرابه بريم ديگه تحمل ريختش را ندارم خاله زهره نگاهي كرد و گفت ...هاا باباي بي وجدانت ويلا شمال داره يا من بي چاره ، كدوم گوري بريم يالا بيا اين سبزي ها را پاك كن اين كارمونم از دست بديم ديگه نمي دونم چه خاكي تو سرم كنم نديدي چي مي گفت
امير علي سمت در و گفت خاله بلاخره يه روز پدر اين حسن آقا رو در مي يارم حالا ببين .. ورفت تسمت اتاقش , لباس پوشيد خواهرش داخل اتاق داشت با عروسك پارچه اي بازي مي كرد نگاهی کرد به خواهرش گفت ابجي يكم نه نه بهتر بشه يه خوشكلش را واست مي خرم مهسا كوچولو با لحن شيرينش گفت مسخرم نكن مي دوني چند بار بهم گفتي... ديگه نمي خوام دروغ نگو و سرش را اون طرف كرد و اخم كرد اميرعلي هم گفت اوووووووووو اينم واسه ما ناز مي كنه بايد برم ،كار نداري حواست به نه نه باشه از اتاق بيرون امد ، در حياط را بست و رفت.
يه لباس جين پراز وصله تنش بود با يه ژاكت مشكي كه از بس كه شسته شده بود كهنه بودنش از دور مشخص بود
رسيد مغازه ...
استاد علي نگاهي كرد و گفت... به به اميرعلي, اقاي خودم صبح نزديك به ظهرت بخير امير علي سرش را انداخت پايين و گفت اوستاد به خدا درگير صابخونه بودم استاد علي اخمي كرد و گفت برو سركارت بهونه نيار واسه من ور قاضي و ملق بازي ...
امير علي لباس هاش را عوض كرد و مشغول كار شد ظهر كه شد رفت اول خيابان ساندويچ بخوره كه مهدي سياه را ديد
مهدي يك پسر سياه چرده بود با مو های بلند فر فری كه نبش خيابان سيگارمي فروخت
دستي تكان داد ..داش مهدي كجايي بامرام خيلي وقت محل نمي گذاري ،مهدي داد زد الان ميام رفيق
امد سمت امير علي بعد از كلي شوخي يه نگاهي به امير علي انداخت و گفت اين همه جون مي كني كه چي ... بيا پيش خودم حسابي كارو كاسبي مي كنيم
اميرعلي گفت اخه سيگار مَي چه قدر درامد داره منم بيام
مهدي نيش خندي زد تو اوكي بده من رات مي ندازم ، اميرعلي يه فكر كردو گفت باشه ولي مي دوني كه من پول احتياج دارم
مهدي هم خنديد و گفت فردا همين جا قرارمون و رفت سر كارش
اميرعلي تا شب خسته و كوفته كار كرد، برگشت سمت خانه همين طور به مهدي و كار جديد فكر مي كرد تا صبح دلهره داشت اگه كم بشه درامدم چيكار كنم و ... به هر شكلي بود, شب را خوابيد فردا صبح سر قراررسيد مهدي هم تازه امده بود منتظرش بود گفت بلاخره اومدي بريم سيگار را جفت جور كنيم
با هم رفتند از چند تا كوچه باريك قديمي گذشتند و رسيدند به یک خانه خشتي کلنگی مهدي با چند تا ضرب اهنگ دار درب را زد مثل يه جور رمز بود
يكدفعه ديد مرد سيبيل كلفتي در را با ز كرد، نگاهي كرد به مهدي با خشم گفت اين بزقاله كيه با خودت اوردي
مهدي با لحن خاصي گفت حواست باشه رفيقم من هااا كارش رديفه تازه كاره
مرد نگاهي كرد به امير علي و گفت اي بددش نيست خوبه وايسا تا بيارم رفت دوتا جعبه سيگار اورد به مهدي و امير علي داد ودر را بست امير علي تعجب كرده بود يه نگاهي كرد به مهدي گفت چي شد ..
مهدي هم با خنده زد پشت كمر اميرعلي و گفت عاديت مي كني منم اولا يكم تازه كار بودم حساب مي بردم الان ديگه نه و با هم راه افتادند مهدي به امير علي گفت اين سيگارهاي زيرجعبه مخصوص ،....هر كي خواست پولش بيست هزار تومان حواست باشه به اين مي گند بنگ
امير علي بيچاره مات مبهوت بود و گفت بيـــــــــــست هزار تومان ، و رفت سر كارش تا ظهر نزديك پانصد هزار توماني فروخته بود بيشتر از همين سيگارها مي خريدند ظهر كه شد پول ها را تقصيم كردند مهدي دويست تا هزاري ناقابل داد به اميرعلي گفت اين دشت تا ظهرت بود،تا شب حسابي پول در مي ياري امير علي خوشحال بود تا شب نزديك شيصد هزارتوماني پول گيرش امد رفت بازار يك عروسك خوشكل و كلي ميوه به همراه داروهاي مادرش را خريد برگشت ، هنوز سيصد توماني ديگه پول براش باقي مانده بود
داخل خانه شد ديد خاله داره اسباب هاش را جمع مي كنه گفت چه خبره خاله ؟.. خاله در حالي كه داشت قابلمه ها را جمع مي كرد گفت .. مي رم از اين خراب شده ديگه پولي نمونده واسم ، اين مردك هم كه نمي فهمه امده دوباره سراغ دخترم را مي گيره كثافت هرزه ...
امير علي گفت خاله من پول دارم بهت مي دم حالا بعد حساب مي كنيم با هم و باقي پول هاشو به خاله داد با يه پلاستيك ميوه خاله اشك توي چشماش جمع شد و كلي امير علي را بوسيد ، بغض راه گل.ش را گرفته بود ،اميرعلي شب بخير گفت و امد سراغ مادرش و گفت نه نه يه كار جديد پيدا كردم اينشالله بزودي پولدار مي شيم از اين جهنم نجات پيدا مي كنيم و دارو هاي مادرش را كنارش گذاشت ، صورتش را بوسيد اميدسمت اتاق كناري ديد ابجي داره با عروسك بازي مي كنه اروم از پشت امد عروسك را جلوي صورت مهسا گرفت خواهرش حسابي ذوق كردو پريد تو دلش ، كلي بوسيدش و عروسك را بغل كرد و گفت داداش خودم مي دونستم واسم مي خري و شروع كرد با عروسك بازي كردن شب دوباره توي خواب همش فكرمي كرد اين چه سيگاري كه اين همه مردم مي خرند تا اين كه اروم اروم خوابش برد صبح بازم رفتند سراغ همون خونه و سيگارها را گرفتند شب فروش خوبي كردند وقتي پول ها را تقسيم كردند امير علي يه نخ از سيگارها را يواشكي برداشت بدون اين كه مهدي متوجه بشه ، وقتي مهدي رفت يه گوشه اي نشست اروم كبريت را از جيبش در اورد ، سيگار را روشن كرد اروم پك اول را زد يه صرفه اي كرد حس مي كرد يكم سبك شده حال خوبي پيدا كرده بود يه نشاط عجيبي شروع كرد بازم پك زدن اروم اروم مثل اينكه سالهاست سيگار مي كشيد و هيچ وقت با سيگار غريبه نبوده رفته بود تو حال و هوايي عجيب ، با سيگار عشق مي كرد به هر روشي پك مي زد. سيگار تمام شده بود ولي هنوز داشت پك به سيگار مي زد نگاه به سيگار انداخت شروع كرد بي دليل خنديدن همينطور مي خنديد توي فضاي ديگه سير مي كرد
همينطور پدرش جلو چشماش مي امد كه دارند با كاميون تو جاده مي خندند و به راه نگاه مي كنند ، اروم پا شد و به راه افتاد نمي فهميد كجا مي ره مي خنديد و به ديوار تكيه مي زد شب شده بود خيابان ها خلوت بود و صدا از در و ديوارهم به گوش نمي رسيد بجز خند هاي امير علي ، باران شروع به باريدن كرد رعد و برق هاي شديدي سكوت خيابان تاريك را به هم زد بود اولين باري بود كه باران مي امد و اميرعلي مي خنديد انگار باران هم ديگه واسش خنده دار شده بود برگشت خانه ، نگاه كرد دم در همه جمع شدند شروع كرد به مسخره كردن مردم و الكي خنديدن ...همه فهميدند حالش دست خودش ننيست امد داخل حيات خاله زهره داشت گريه مي كرد رفت سمت خاله و گفت
خاله مذهب تو شكر پس دوباله چته خاله نگاهش مي كرد و گريه مي كرد ابجي كوچولوش هم سر ايوان سرش را گذاشته بود بين پاهاش و اشك مي ريخت رفت سمتش ابجي من خوبم تو چت شده عروسكت كو بيار ببوسمش شب بخير بهش بگم ابجي مهسا محل نمي دي ... رفت توي خونه داد مي زد نه نه كجايي نه نه كجايي بيا شازده پسرت امده براش حرف بزني نمي فهميد كجا داره مي ره در حمام را باز مي كرد داد مي زد نه نه ... امد توي اتاق و ديد يه پتو روي مادرش افتاده داد زد
نه نه ، گرمت نشه ،راه مي رفت اطراف اتاق و مي خنديد ... رفت بالاي سرش نه نه مَي دوباره قرص ها تو نخوردي ، پتو را پس زد خنديد نه نه خوب خوشكل مشكل شدي ماشالله چه قدر سفيد شده صورتت يه دستي رو صورتش گذاشت دستش يخ كرد بدنش لرزيد چشماش را بست و با تمام وجود داد زد نه نه ....من امدم پاشو
تازه فهميد كه چه خبر اينقدر نعشه گي روش اثر كرده بود كه نمي دونست كجا ميره اشك از چشماش مي امد رفت سمت حياط همينطور داد كشيد و سمت پله هاي پشت بام رفت اروم اروم پله ها را بالا مي رفت واشك چشماش روي زمين قطره قطره مي چكيد رسيد پشت بام
توهم زده بود اين بار نه نه را با اقا خدا بيامورزش مي ديد همين طور به سمتشون مي رفت اصلا حواسش نبود كجا داره قدم مي گذاره ...
اسمان عجيب غرش مي كرد ولي اصلا امير علي متوجه نبود قدم به قدم پيش مي رفت , يك لحظه حس كرد پرواز مي كنه حس عجيبي بود سبك مثل پرتوي هوا معلق شده بود ولي رويايش خيلي به درازا نكشيد ...خاله زهره دويد سمتش , كف حياط افتاده بود بغلش كرد خون از سرش مي رفت اروم نگاه به خاله كرد و لبخندی به اسمان زد چشم هاش برق عجیبی داشت و با اخرین نفس هاش زیر لب زمزمه می کردمن عاشق بارونم من عاشق بارونم ... و اروم چشماش را بست و ....
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کیکِ شکلاتی

علی در حال گرفتنِ سفارش کاپوچینو و دلستر از زوج جوانی بود که دوتا میز آن طرف تر از مهران و شقایق نشسته بودند. آهنگ «مونامو» لابلای صدای خنده های دخترهای کنار پنجره، گم شده بود. علی به سمت مهران آمد.
......- مخلصتم مهران. همیشه پاقَدمت خوب بوده. اما این بار شورِشو درآوردی. لابد اومدی دوسال غیبتتو جبران کنی. ... این وقتِ صبح، این همه مشتری؟! ... چه میزی رَم انتخاب کردی! اومدی کنار تابلوی خانومت نشستی؟ میدونی چقدر مشتری واسش اومده؟ یکی اومده بود میگفت سه میلیون میدم.
مهران نگاهی از گوشۀ چشم به تابلوی روی دیوار انداخت. نیم تنۀ زنی که کفِ دست هایش را مثل هندی ها به هم چسبانده و صورتش را رو به بالا گرفته بود. گوشی اش زنگ زد. فوراً آن را قطع کرد.
......- پس ما فقط تو بِلَک لیست نیستیم! چرا جواب مردمو نمیدی؟ ... چندهزاربار بهت زنگ زده باشم خوبه؟ راستی الآن کجا میشینین؟ ...
یکی از مشتریان علی را صدا زد. قبل از رفتن به آرامی لُپ شقایق را کشید. شقایق با عصبانیت دستِ او را پس زد.
......- دختر به این خوشگلی اینقدر عصبانی! ... چرا مریمو نیاوردی؟ خیلی دلم تنگ شده. ... (رو به جوانکی که به مشتریان رسیدگی می کرد) داود! یه کیک برای شقایقِ گلِ عمو بیار. (دوباره رو به مهران در حال دور شدن) سالُندارم نیومده. دست تنهام. این پسره، صفر کیلومتره.
علی رفته بود و این حرف مهران در میان همهمۀ مشتریان گم شد: «مریم گذاشت رفت.» دوباره گوشی زنگ زد و باز آن را قطع کرد. صدای شقایق بلند شد: «بابا بریم پیش مامان.»
چند لحظۀ بعد داود با یک ظرف کیکِ شکلاتیِ تکه تکه شده آمد.
......- بفرمایید. امر دیگه ای ندارین؟
......- ممنون. یه لیوان چایی.
......- چشم.
داود هم رفت و صدای آرام مهران را نشنید: «میشه سیگار کشید اینجا؟» همۀ میزها پر شده بود.
......- بیا بابا. کیکتو بخور. شکلات داره.
......- ماما ...
مهران از فرصت استفاده کرد و یک تکه کیک را در میان هجای دومِ «مامان » در دهان شقایق گذاشت. سر و کلۀ علی دوباره پیدا شد و بی اختیار دستش را به طرف صورت دخترک برد اما با دیدن نگاه اخم آلود او دستش را جمع کرد. صندلیِ کنار مهران را عقب کشید که بنشیند اما با صدای داود برگشت.
......- صورتش شبیه خودته. اما چشای درشتش به مریم رفته. (در حال دور شدن) یه شب بیاین خونۀ ما. سهیلا هم خیلی یادتون میکنه. جمعه شب چطوره؟
مهران سیگارش را روشن کرد و یک بار دیگر صدای موبایل را قطع کرد. داود چای را آورد. شقایق بغض کرده بود.
......- ببخشین آقا ... شرمنده م ... اما اینجا ... سیگار ممنوعه.
......- مگه دکتر نگفت سیگار بَده بابا؟!
بغض شقایق ترکید و زد به لیوان. با هق هق او و شکستن لیوان، سالن یکباره ساکت شد. چنگال با تکه ای کیک در دست مهران مانده بود و او در دود سیگارش غرق بود. علی که روی یکی از میزها نیم خیز شده بود، به آرامی به سمتِ آنها آمد.
......- چی شده؟ ... چرا شقایق گریه میکنه؟ ... تو چرا این رنگی شدی؟ ... دِ لامصب یه چیزی بگو! نصفِ عمر کردی منو.
مهران پک عمیقی به سیگارش زد و دست دخترش را گرفت. این بار صدای گوشی را قطع نکرد.
......- بیا عزیزم. بریم پیش مامان.
علی هاج و واج مانده بود.
......- مریم کجاست؟!
صدای گریۀ شقایق و زنگ متصلِ موبایل تناسبی گوشخراش ایجاد کرده بود. به سختی او را بغل کرد و در میان آدم ها و میزها و صندلی ها به دنبال راهی برای رفتن می گشت. نگاهی به علی انداخت.
......- توو سردخونه.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
«گاراژِ اصغر دیزل»

بعد از مدتها با کلی بگو مگو، قرار شد به جای مادرش من با شبنم به جلسۀ انجمن اولیاء و مربیان بروم. اما مشکل یکی دوتا نبود. ماشین صفرکیلومتری را که تازه خریده بودم، باید برای سرویس اولیۀ گارانتی می بردم تعمیرگاه نمایندگی. نمایندگی از خانۀ ما دور بود. در واقع در محلۀ دوران کودکی بود و صاحبش آشنا بود. اصغرآقا تا چند سال قبل، جای همین نمایندگی یک تعمیرگاه بزرگ داشت که معروف بود به گاراژِ اصغردیزل. خدابیامرزد پدرم را، «گاراژ اصغردیزل» هیچ وقت از دهانش نمی افتاد. آخرش هم نه تنها نتوانست دستِ هیچکدام از پسرهاش را در گاراژ مورد علاقه اش بند کند که هیچ، با دسته گلی که من به آب دادم ناچار شد خانه و محله را هم عوض کند.
من و شبنم باید یک ساعت زودتر از روزهای قبل راه می افتادیم؛ ماشین را به نمایندگی تحویل می دادیم؛ بعد هم با تاکسی برمی گشتیم محلۀ خودمان تا بتوانیم به مدرسۀ شبنم برویم. چیزی که رَدخور نداشت این بود که در این رفت و برگشت، اعصابِ بنده هم توسطِ شبنم خانوم یک سرویسکاریِ اساسی می شد: «چرا باید زودتر بریم؟ اصلاً چرا امروز باید ماشینو بدی تعمیرگاه؟ من خوب نخوابیدم. حالا سرِ کلاس چرتم میگیره بچه ها مسخره م میکنن و ...»
بعد از تحویل دادن ماشین، عبور از خیابان خاطراتِ کودکی با چاشنیِ غُرغُرهای شبنم در آن صبح پاییزی، حالتی رخوتناک به من داده بود. چند دقیقه که گذشت خودش خسته شد. محکم دست مرا چسبید: «مامان میگه تو دوست نداری بیای مدرسۀ من چون وقتی اندازۀ من بودی، بابابزرگ هیچوقت باهات نیومده مدرسه. آره؟! یعنی هیچوقتِ هیچوقت؟!» قبل از این که بتوانم جوابش را بدهم، به نردبانی خوردم که توی پیاده رو بود و چیزی از دست مردی که بالای آن بود افتاد روی پام. کفشم را درآوردم و پایم را که تیر می کشید، مالیدم. شبنم هم با قیافۀ درهم دولا شده بود و دست مرا که روی پایم بود، مالش می داد. چیزی نمانده بود گریه اش بگیرد. گفتم: «دخترم چیزی نشده.»
مرد بعد از این که توانسته بود تعادل خودش را حفظ کند، نگاهش را از من برنمی داشت. منتظر عذرخواهی بود. من که هنوز از دردِ پنجۀ پا خلاص نشده بودم، زیاد معطلش نکردم: «خیلی ببخشید. من ... ندیدم ... جای شکرش باقیه که نیفتادین.» مرد پشت چشمی نازک کرد و به من خیره ماند. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم حضرت منتظرند که چیزی را که افتاده بود، به ایشان برگردانم. قصد نداشت از نردبان پایین بیاید. به دنبالش چشم گرداندم. افتاده بود توی جوی آب اما خشک بود. به نظر می رسید یک تابلو باشد؛ مثل پلاکهایی که نام خیابان ها را رویشان می نویسند. اما نه، لااقل دو برابر بود. حدوداً پنجاه در پنجاه. لَنگ لَنگان بلند شدم و آن را بردم به سمت نردبان.
آمدم آن را برسانم به صاحبش که چشمم افتاد به سمتِ رنگی اش. مثل کسی که روزنامه را بالا می آورد تا بخواند، تابلو جلوی صورتم مانده بود.


تازه نماز جماعتِ اجباری مدرسه تمام شده بود. من و سهیل طبق معمول افتاده بودیم به جان هم. معمولاً می گذاشتیم همۀ مؤمنین و کافرین مدرسه بروند، بعد کُشتی خرکی می گرفتیم. گاهی هم دیر می رسیدیم سرِ کلاس و دیگه هیچی ...! داشتیم با هم کلنجار می رفتیم که من افتادم روی او و یک صدای «قِرِچّ» بلند شد و بلافاصله سهیل با ناله گفت: «سعید دهنتو ...!» مثل شست تیر از جام پریدم. نفهمیدم گشتاپو –ناظم مدرسه- چطور با این سرعت خبردار شد. در جا و پیش از ابلاغ، حکم را با شلنگش طوری جاری کرد که مدیر مدرسه که چند دقیقۀ بعد سررسید، شلنگ را به زور از دستش درآورد. شایعه بود که در جنگ موجی شده.
بابا که موضعش روشن بود: «پسره علفش زیاد شده. بذار اخراجش کنن. بشه حمال. حقشه. معلوم نیس این پسره به کی رفته. هرکی ندونه فکر میکنه از چاله میدون دراومده. اصلن میذارمش گاراژ اصغر دیزل. لااقل آچار دست گرفتنو یادمیگیره... »
وقتی دادگاه تشکیل شد، دو جبهۀ به شدت مرزبندی شده در برابر هم قرار گرفته بودند. جبهۀ حق با حضور: سهیل که با «دو دستِ از بالا تا پایین گچ گرفته» اش نقش مقتول را بازی می کرد، پدر و مادرش که گواهی طول درمان گرفته بودند و می خواستند علیه من اعلام جرم کنند، دادستان که الحق و الانصاف اَنگِ کارِ خودِ گشتاپو بود و قاضی هم که معلوم بود. و در جبهۀ کفر: قاتل و خانوادۀ قاتل که یک نفر بیشتر نبود –مامان- با همان چهرۀ نگران کلیشه ای و چشم های پف کرده. هیچکس حتی به ذهنش هم خطور نکرد که منتظر هیأت منصفه بنشیند. از همان روز فهمیدم در کشوری که همه منصفند قاضی، قاتل، مقتول و به خصوص دادستان، راه انداختن هیأت منصفه هدر دادن بیت المال است. حکم با چند درجه تخفیف: اخراج.


گریۀ شبنم مرا به خودم آورد. دستش که به صورتم نمی رسید، شکمم را نوازش می داد: «بابا چرا صورتت خیس شده؟» به خودم آمدم، دیدم مردی که بالای نردبان بود، کنارم ایستاده و نگاهش از زمین تا آسمان با نگاه قبلی فرق می کند. چند نفر دورمان جمع شده بودند. دوباره به تابلو نگاه کردم:

سهیل ظفرقندی ... متولد 1349
محل تولد ... تهران
محل شهادت ... شلمچه
سال شهادت ... 1365
نام عملیات ... کربلای پنج
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
618

چمدان ها هم چنان کنار در ایستاده بودند. مثل همیشه کوله باری از غم و اندوه بر بدنشان نشسته بود.
هیبت غرق در خاکشان چنان می نمود که انگار هیچ کجای تاریخ کسی به میزبانی شان تصمیم نگرفته و همواره در به در زندگی کرده بودند.
«او» نیز حال و روز خوشی نداشت. درست مثل چمدان هایش. او که آوازه اش تمام کتاب های تاریخ و فلسفه و جامعه شناسی و اخلاق را پُر کرده بود.
امّا همیشه و همه جا پشت هر دری که به رویش گشوده بودند، زندان و شکنجه و دروغ و ریا انتظارش را می کشید.
دردناک تر این که او به دست همان هایی به بند کشیده می شد که نان از نام وی می خوردند.
امّا عشق به آینده ای درخشان در عمق چشمان خسته اش هم چنان می درخشید.
دلش بیش تر از خود به حال چمدان هایی می سوخت که روزگار فرصت بازشدن را به آن ها نداده بود. خیلی دوست داشت روزی فرابرسد که همگان ارمغان و سوغات با او بودن را به راستی بچشند. آروزیی که هنوز آرزو مانده بود.

دیگر وقت نداشت و مجبور به ترک بود. حکایتی آشنا و حزن انگیز.
با انگشتان زخمی و خونین دستی به سر و روی چمدان ها کشید و به آرامی آن ها را در بغل گرفت. هنوز هُرم نفس هایش هوای دل چمدان ها را تازه می کرد و مملو از عشق و امّیدشان می نمود.
...
از او و چمدان هایش خبری نبود.
گویا چند ساعتی می شد که رفته بودند، اما خوب که گوش می کردم در و دیوار این دخمه هم چنان نامش را به امید برگشت و با چاشنی عشق و انتظار صدا می زدند:
«آزادی ... آزادی ... »
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
زنی با پوتین های بلند ، کنار خیابان

پایم را که از درِ خانه بیرون گذاشتم مِه سرد صبحگاهی از لای شال گردن قهوه ای درشت بافتم به صورتم خورد و ستون فقراتم را لرزاند . شال گردن سلیقه ساناز بود و به درد سگ سرمای زمستان می‌خورد . یک دسته کاغذ در بارانی‌ام چپاندم و زیپ بارانی را تا بالا کشیدم . هوا هنوز کامل روشن نشده بود . سریع راه می‌رفتم تا گرمم شود و آب یخ زده زیر پایم قِرچ قِرچ صدا می‌داد . سر کوچه که رسیدم دیدم روی پژو آخوندی ام یک وجب برف نشسته . دستکش نداشتم و با آرنج برفِ روی ماشین را کنار زد و زود چپیدم توی ماشین. کاغذها را از بارانی‌ام درآوردم و روی صندلی کناری گذاشتم . بعد از استارت زدن روشن کردن بخاری مهمترین کار بود . گوش شیطان کر ماشین بدون دردسر روشن شد و بازی در نیاورد . پایم را به آرامی روی پدال گاز فشار دادم و جای لاستیک ماشین روی برفها ماند .

کف خیابانها سُر بود و نمی‌شد بیشتر از هفت هشت تا سرعت رفت ، خودم هم اهل تند رفتن نبودم ! یکی دو خیابان را که رد کردم توی ماشین حسابی گرم شد و شالگردنم را باز کردم . ته ریشم که هوا خورد دوباره ستون فقراتم لرزید ! یادِ رختخوابِ دوستدارشتنی‌ام افتادم و وُل خوردن زیر پتوی کُرک دار . در این لحظه بود که فکر کردم حتما بدبخت‌ترین آدم دنیا خودِ منم !

برای ساعت هفت و نیم صبح در خیابان یخچال قرار داشتم . کارم را در خانه انجام می‌دادم و معمولا قرارهای کاری‌ام را هم بیرون می‌گذاشتم و کمتر به دفتر تحریریه می‌رفتم . حوصله شلوغی تحریریه و فاضل مآبی آن سردبیر خیکی را نداشتم . مطالب ویرایش شده را یا ایمیل می‌کردم یا کنار خیابان تحویل منشی دفتر می‌دادم.

به یخچال که رسیدم نزدیک ایستگاه اتوبوس ، روبروی خانه‌های سازمانیِ قرمز رنگ نگه داشتم ، همان محل قرار همیشگی . خیابان مثل اسمش سرد و یخ زده بود . ده بیست نفر در ایستگاه منتظر اتوبوس بودند . به ساعت مچی‌ام نگاه کرد؛ هفت و ربع بود ، هوا روشنتر شده بود ولی خبری از آفتاب نبود . ته دلم ضعف می‌رفت ! از وقتی طلاق گرفته بودم نشده بود یک دل سیر صبحانه بخورم ! بد نبود کاغذها را که به خانـم منشی تحویل دادم سری به حلیـم فروشی خیابان فردوسی می‌زدم .

نگاهی به خیابان انداختم؛ بچه مدرسه‌ای‌ها شال و کلاه کرده می‌دویدند ، اداره‌ای‌ها که باید زودتر کارت می‌زدند یکی در میان روی یخ سُر می‌خوردند و مسافرکشها با شیشه‌های بخار کرده خالی نمی‌رفتند ! مِه غلیظ صبحگاهی همچنان در هوا معلق بود و گویی سرعت همه چیز را کُند کرده بود ! زنی ریز نقش ، کمی جلوتر بین ایستگاه اتوبوس و پژو آخوندی من ایستاد . توجه‌ام به لباس یکدست قهوه‌ای زن جلب شد ! زن پالتویی بلند و خَزدار پوشیده بود و شلوارش را در پوتینش زده بود ، پوتینی که تا زیر زانوهایش می‌رسید . یادم آمد ساناز هم از این پوتینهای بلند می‌پوشید ! با خودم گفتم: منتظره اتوبوسه یا تاکسی ؟ شاید قرار داره !

یکی دو تاکسی رد شد و برای زن بوق زد ولی زن اهمیت نداد ! بیشتر که دقت کردم دلم برای صورت خواب آلوده و بی‌حوصله زن سوخت ! معلوم بود زن اصلا دوست ندارد آن وقت صبح در خیابان باشد . شاید این زن هم فکر می‌کرد در این لحظه خودش بدبخت ترین آدم دنیاست !

زن که متوجه نگاه کنجکاو من شد و با اخم رویش را برگرداند ! با خودم گفتم: اصلا به تو چه ؟ فضولی موقوف !

به ساعتم نگاه کرد؛ 7:26 دقیقه . خانم منشی معمولا دیر نمی‌کرد ولی زود هم نمی‌آمد . دقیقا سر ساعت معین از دفتر تحریریه که در ابتدای خیابان یخچال بود بیرون می‌زد و کاغذها را از ویراستار می‌گرفت و سریع بـر می‌گشت . این کار بیشتر از دو سه دقیقه طول نمی‌کشید . به ذهنم رسید خانم منشی را به یک کاسه حلیم داغ دعوت کند . گاهی بدم نمی‌آمد منشی چند دقیقه در ماشینش بنشیند و گَپی بزنیم ، ولی آن دختر با دماغ چسب خورده‌ی نوک تیز ، انگار از دماغ فیل افتاده بود و اصلا اهل گَپ زدن نبود ! فقط کاری را که ازش می‌خواستند انجام می‌داد ، بدون حرف اضافه‌ای ! خانم منشی معمولا خیلی جدی و بد قِلِق بود و به هیچ کس پا نمی‌داد ، نه به آن سردبیر خیکی با شلوار خمره ایش و نه به من برای حلیم خوردن و الباقی ماجرا !

نگاهم که دوباره به زنِ قهوه‌ای پوش افتاد چیز جالبی دیدم؛ زن از کیفش بسته‌ای چوب شور درآورده بود و با بی‌میلی تمام گاز می‌زد !

با خودم گفت: چوب شور ؟ اونم این وقت صبح ؟؟ چی کار داره می‌کنه ؟ می خواد به کسی علامت بده یا هوسِ چوب شور کرده ؟

زن دوباره متوجه نگاهِ فضولِ من شد و باز رویش را برگرداند ولی این بار بدون اخم . از ظاهرش معلوم بود زن بد قِلِقی است ! زنِ سابقِ من هم بد قِلِق و لجباز بود ! ساناز نه اهل کوتاه آمدن و سازش بود و نه اهل حلیم خوردن ! نمی‌دانم اختلافمان از کجا شروع شد فقط می‌دانم اولش چیز مهمی نبود و ساناز مته به خشاش می‌گذاشت ! بهانه‌های الکی می‌گرفت و زندگی را زهر مار می کرد !

- چرا شلوار پارچه‌ای می‌پوشی مسعود ؟ چرا تی‌شرت نمی‌پوشی ؟ چرا موقع غذا خوردن قاشق بـه دندونات می‌خوره ؟ شلوار پارچه‌ای می‌پوشی ؟ چرا تو جمع با لهجه قزوینی حرف می‌زنی ؟ چرا مثل پنگوئن راه می‌ری مسعود ؟ چرا هیچ وقت سگَکِ کمربندت وسط نیست ؟ شلوار پارچه‌ای می‌پوشی ؟

و هزار چرای احمقانه دیگر که من جوابی برای هیچ کدام نداشتم !

اتوبوس شهری که رسید مردمِ منتظر در ایستگاه به سرعت سوار شدند اما زن همانجا بـه چوب شور خوردن ادامه داد ! اتوبوس مکثی کرد و به راه افتاد . زن به ساعتش نگاه کرد و یک چوب شور دیگر گاز زد ! من هم به ساعتم نگاه کردم؛ 7:29 دقیقه . نگاهی به چپ و راست خیابان انداختم و ماشین را روشن کردم و پایم را به آرامی روی پدال گاز فشار دادم . ماشین خیلی نـرم جلو رفت تا به زن رسید . شیشه سواری که پایین آمد گفتم: سرما نخوری بیرون خیلی سرده ؟

زن به چپ و راست خیابان نگاه کرد ، دستش را به دستگیره فلزی ماشین چسباند و در را باز کرد . یخیِ فلز از دستگیره به دستش منتقل شد به چشمانِ درشت و کشیده‌اش رسید ! کاغذها را فورا از روی صندلی جلو برداشتم و زن به سرعت نشست و بی‌معطلی دستانش را روی دریچه بخاری سواری گذاشت .

گفتم: خیلی سرده ، نه ؟

- اوووف !

پیچ بخاری ماشین را چرخاندم تا زودتر گرمش شود .

- اینجا منتظر کسی هستی ؟

زن در عوض جواب دادن ، چوب شور تعارفم کرد .

- این چیه سر صبحی ؟ تو این سرما حلیم حال میده ، نه ؟

زن با سر گفت آره و بسته چوب شور را در کیفش گذاشت .

دستم را روی دنده گذاشتم و گفتم: دنبال یه نفر بودم پای حلیم خوری باشه . هستی که ؟

زن در حالی که دستانش را با حرارت بخاری گرم می‌کرد گفت: خوبه ، حلیم خوبه !
- ایول ، از خانمای پایه خوشم می‌آد !

گردنش را نود درجه چرخاند و تمام رخش را نشانم داد و لبخندی مصنوعی زد . نگاهش که به شلوارم افتاد گفت: شلوار پارچه‌ای می‌پوشی؟؟

- اشکالی داره ؟

- هیچی بریم حلیم بزنیم .

کمی دَمَغ شدم ولی به روی خودم نیاوردم و پایم را روی پدال گاز فشار دادم و به ماشین سمت شمال یخچال به راه افتاد . قبل تمام شدن خیابان دور برگردان را دور زدیم و این بار خیابان را به پایین سرازیر شدیم . از جلوی ایستگاه اتوبوس آن طرف خیابان که گذشتیم دیدم زنی - کنار خیابان - همانجایی که پژو آخوندی من پارک بود ایستاده . زنی جدی و ظاهرا بد قِلِق با دماغ چسب خورده‌ی نوک تیز . زنی که با پالتوی چرم سیاه و شلواری که در پوتینش زده بود خیلی جلب توجه می‌کرد . زن به ساعتش نگاه کرد و تکه‌ای بیسکوییت از کیفش درآورد و با بی‌میلی در دهانش گذاشت و همانجا با آن پوتینهای بلندش به انتظار ایستاد . شاید او هم در این لحظه ، از سرما ستون فقراتش می لرزید و فکر می‌کرد احتمالا بدبخت ترین آدم دنیاست !
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 87 از 100:  « پیشین  1  ...  86  87  88  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA