انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 88 از 100:  « پیشین  1  ...  87  88  89  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 

"ترس و شکست"

حکایت است که می گویند:

روزی یکی از اهالی ده به صحرا رفت و شب از قضا حیوانی به او حمله کرد. پس از یک درگیری سخت بالاخره بر حیوان غالب شد و آن را کشت و از آن جا که پوست حیوان زیبا به نظر می رسید مرد حیوان را به دوش انداخت و به سمت آبادی راه افتاد. پس از ورود به ده ، همسایه اش از بالای بام او را دید و فریاد زد: "آهای مردم مش قلی یک شیر شکار کرده است"! مش قلی داستان ما با شنیدن اسم شیر لرزید و غش کرد. بیچاره نمی دانست حیوانی که با او درگیر شده شیر بوده است. وقتی درگیر شده بود فکر می کرد که سگ قدیمی مش تیمور است وگرنه همان اول غش ميكرد و به احتمال زیاد خوراک شیر می شد.


نتیجه گیری: اگر از بزرگی اسم یک "مشکل" بترسید قبل از اینکه با آن بجنگید از پا درتان می آورد."
برداشت طرف مقابلت شرطه نه برداشتها و تفاسیری که تو از اون واژه یا رفتار داری!!!
     
  
مرد

 
تزریق

چند روزی می‌شه که حالم خوب نیست. از همه چی حالم به هم می‌خوره. حالت عجیبی دارم. بالاخره با آزمایشی که انجام دادم می‌دونم که دوباره حامله‌ام. برگه‌ی آزمایش رو مچاله می‌کنم، می‌زارم ته کیفم. ناراحت و عصبی، بغض آلود به طرف خونه می‌رم. تصمیم می‌گیرم هر طور شده از شرش خلاص شم. آخه توی این بدبختی با یه مرد معتاد بچه برای چه بدبختی می‌خوام. هنوز ١٨ سالمه یه بچه ٣ ساله دارم که همیشه شاهد دعوا و بدبختی‌هامونه، این یکی رو چه کار کنم؟ به خونه می‌رسم. رنگم زرد کهربایی شده. حمید به محض دیدنم می‌گه تو چرا این شکلی شدی من خمارم تو چی؟ چته زن؟ و بعد غرولند کنان می‌گه اینم از بدبختی ماس. دیگه خانوم تحویل نمی‌گیره بخشکه شانس.

من با تنفر بهش نگاه می کنم و می‌گم می‌خواستی چه کار کنم؟ تو این زندگی را برای من درست کردی. تازه طلبکارم هستی؟ بالاخره مجبور می‌شم بهش بگم که چه خاکی به سرم شده. بدون اینکه ناراحت بشه می‌گه خوب باشه دوتایی‌شونو با هم بزرگ کن من که نمی‌ذارم تو بری سر کار خونه‌داری و بچه داری و السلام. می‌گم کور خوندی، نه این که به حرفت گوش کردم و درسمو نیمه کاره ول کردم .دیدی که بدون این که آب از آب تکون بخوره مثل همه هم کلاسی‌هام درسمو تموم کردم. سر کار هم می‌رم. آخه خیلی به فکر زن وبچه بودی! نگاهی به سر تاپام می‌اندازه و می‌گه والا روتو برم، نونت نیس، آبت نیس. چی کم گذاشتم واست؟ می‌گم آخه روت می‌شه تو چشم من و این بچه نگاه کنی؟ تو زندگی‌مونو داری می‌ریزی رو زرورق و می‌گی نونت نیس، آبت نیس. نه فکر آبرویی و نه شرف داری که بری ترک کنی .

افشین نازم با صدای ما بیدار می‌شه. دستای کوچولوشو به چشمش می‌ماله. من اونو می‌بوسم. افشین تنها و بی کس‌ام، امید زندگیم که همپای من مسیر تلخ زندگی رو طی می‌کنه. فکری به خاطرم می‌رسه هر طور شده باید از بین ببرمش. میرم کپسول گاز رو از سر حیاط تا ته حیاط ده بار می‌برم و برمی‌گردونم .عرق سرد به تنم می‌شینه. نفسم تنگ می‌شه. کمی آب می‌خورم، دوباره شروع می‌کنم. لرز عجیبی رو تنم نشسته. حمید متوجه می‌شه، داد می‌زنه بی رحم! قاتل! اینکارا چیه می‌کنی؟ بگو نمی خوام زندگی کنم، بگو دیگه؟! بگو زیر سرم بلند شده. می‌رم گوشه حیاط شروع می‌کنم به گریه. افشین میاد کنارم می‌شینه. حمید می‌گه بیا اینور بشین پسرم، اگه بتونه تو رو هم می‌کشه. دیگه به سرش زده. بعد از جا بلند می‌شه طبق معمول شمع و قاشق و موادش رو میاره و داد می‌زنه پس این کش لامصب کجاس؟ می‌خوام برم عالم خودم تا این روزا رو نبینم. جلو چشمم داره بچه مو می کشه.

می‌دوم دهانش رو می‌گیرم، می‌گم آبروریزی نکن نامرد! بسه. هرچی می‌گردم کش رو پیدا نمی کنم بالاخره یه لنگه جوراب بهش می‌دم تا دیگه صداشو ببره. قاشق را از مواد پر میک‌نه روش آب می ریزه، بعد با شمع آماده می‌کنه و سرنگ را پر می‌کنه. می‌رم بیرون سطل سطل آب حوض رو می‌کشم شاید از شر بچه خلاص بشم. ماهی‌ها یه جوری نگام می‌کنن مثل این‌که اونام می‌دونن می‌خوام چکار کنم. ده دقیقه‌ای بیرونم از صدای کفر و فحش حمید. می‌دوم میام تو اتاق، کش را بسته اما سرنگ دیگه زرد نیست از بس که نتونسته رگش رو پیدا کنه سرنگ خون خالی شده. کفری می‌شه. لامصب‌های بی دین. معلوم نیس که با کیه که فحشش می‌ده . افشین چشماشو گرفته و می‌لرزه. من داد می‌زنم بی غیرت، تو که رگ نداری، مگه معتاد با رگم هست. برو خودتو بکش ما رو هم خلاص کن. بر اون پدرت لعنت برای ارثی که واسه تو گذاشت که همش شد نذر دم و دستگاه و موادت.. افشین گریه می‌کنه؛ می‌ترسه. بغلش می‌کنم. با دستش چشماشو گرفته، اما از لای انگشتای قشنگش داره می‌بینه. بالاخره موفق می‌شه و تزریق تموم میشه. کش رو باز می‌کنه میگه آخ راحت شدم. به حدی خوشحاله که سر از پا نمی‌شناسه. می‌خنده. می‌گم بخند بدبخت، آخه قله اورست رو فتح کردی. می‌گه اگه بدونی چه عالمی داره اینو نمی‌گی. خون از دستش سرازیر شده. افشین می‌دوه براش پنبه میاره و با همون زبون بچگی‌ش میگه دیدی برات پنبه آوردم؟ برام آدم آهنی می‌خری بابا؟ حمید میگه آره جون بابا. حالا که خودم آدم آهنیم اگه نبودم اجازه نمی‌دادم هرکی هر کاری دلش می‌خواد بکنه. می‌گم وای که چه پر رویی تا بود هرویین می‌کشیدی بعدشم یه دوره فشرده دیدی و حالا تزریق می‌کنی. در حال دعوا هستیم که احساس می کنم پام داغ شده. افشین جیغ می‌کشه متوجه می شم که حمید از بدنش خون می‌کشه وب ه طرف من می‌ریزه. جنون عجیبی گرفته دیوار غرق خون شده، لباس صورتی من و بلوز لیمویی افشین همه خون آلود شده. می‌لرزم و می‌گم خدا ازت نگذره مرد، این بود قولی که به پدرم دادی. با زور و بدبختی سر سفره‌ی عقدت نشستم که اینجوری زجرم بدی؟ هرچی می‌گم جواب نمی ده، متوجه میشم که سرشو گذاشته رو دیوار و خوابیده. لباس افشین رو عوض می‌کنم. دست وصورتشو می‌شورم و نوازشش می‌کنم. افشین دست کوچولوشو دور گردنم می‌آندازه و می‌گه صدات نمید مامانی جونم. بابا بیدار می‌شه بازم خون می‌ریزه رو لباسامون. اونو به سینهام می فشارم و می‌بوسم و می‌گم باشه عزیزدلم . شب سختی رو سپری می‌کنیم. صبح زود حمید میره بیرون تا دوباره مواد بگیره. چند دقیقه‌ای نیست که رفته بچه همسایه می‌دوه و می‌گه رویا خانم مامورا آقا حمید رو گرفتن. نفس راحتی می‌کشم و میگم خدا رو شکر که چند ماهی راحتیم.


داستانی از نسرین هاشمی‌فر
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
پس كي پيدايم مي‌كني؟

لابد وقتی نامه به دستش می‌رسد، شوکه می‌شود. نمی‌تواند بفهمد، چه کسی برایش نامه نوشته است. حق هم دارد، روی پاکت‌ نامه هیچ نشانی از خودم ننوشته‌ام جز صندوق پستی‌ام. نامه را با تردید از پستچی می‌گیرد. می‌آید تو و می‌نشیند روی اولین صندلی، یا شاید بنشیند روی زمین. اصلاً از کجا معلوم است شاید سرپا بایستد و بازش کند. بعد از دیدن عکس خودش حسابی جا می‌خورد، همین عکسی که چسبانده‌ام روبروی میزم. دارد لبخند می‌زند. گونه‌هایش چال افتاده است و شال فیروزه‌ای‌اش به پالتوی سفید و پوست صورتی‌اش آنقدر می‌آید که نمی‌توانم چشم ازش بردارم.

«خانم باور کنید خیلی بهتان می‌آید. فوق‌العاده شدید. خودتان نگاه کنید... البته آرایش‌تان هم باید هماهنگ باشد. به رنگ فیروزه‌ای هم آرایش گرم می‌آید هم سرد. ... شما نباشید می‌فروشمش به یکی دیگر... اما واقعاً به شما می‌‌آید... همین حالا هم که بیاندازیدش روی سرتان و راه بیافتید توی خیابان...»

حتماً حالا راه می‌گیرد و می‌رود توی خیابان، با همان شال فیروزه‌ای و پالتوی سفید. فکر می‌کند باید پیدایش کند. همان کسی که عکسش را گرفته است. دیوارهای شیشه‌ای توی عکس با نئو‌ن‌های قرمز رویش می‌تواند کمکش کند.

«کافی‌شاپ سرو. چراغ‌های قرمز داره. درست سر نبش خیابون پایینی» هوا ابری بود که از خانه زدم بیرون. اصلاً فکر نمی‌کردم باران شدید بشود. با این حال بارانی‌ام را پوشیدم. از نانوایی که گذشتم دیدمش. از بن‌بست شقایق آمد بیرون. فکر کردم شاید همانی باشد که هفته‌ی پیش اسباب‌کشی کرده است به این محل. کامیون اثاثیه‌اش را دیده بودم. مادر می‌گفت« طبقه‌ی دوم آپارتمان خالیه‌رو هم فروختند. اگه دیر بجنبی طبقه‌ی سومی‌رو هم می‌فروشن، ها! می‌گن طرف یه زن تنهاست»

تنها بود. پالتوی سفید تنش بود با یک شال فیروزه‌ای. رفت آن سمت خیابان. کلاهم را تا چشم‌هام پایین کشیدم. نمی‌خواستم موقعی که می‌بینمش متوجه نگاهم شود. تا رسیدم نزدیکش ناغافل ایستاد، «ببخشید آقا! این دوروبر جایی هست که بشه توش نشست و یه چیزی خورد؟» چشم‌های سیاه عمیقش توی صورتش می‌درخشید. به زن‌های خیابانی نمی‌ماند وگرنه می‌شد ته نگاهش برق خنده‌ای را دید. خنکای باران‌خورده‌ی هوا صورتش را گل انداخته بود. روی چانه‌ی گرد‌ش هم یک خال سیاه بود که زیبا‌ترش می‌کرد. «چرا! کافی‌شاپ سرو. پاتوق خوبیه! نبش خیابان پایینی، همون که چراغ‌های قرمز داره»

تا آمد، همه را متوجه خودش کرد. موهایش خیس شده و چسبیده بود به پیشانی‌اش. یک لحظه ایستاد. پشت نزدیک‌ترین میز به در نشست. می‌شد فهمید که زیر نگاه‌های سنگین دیگران اذیت می‌شود، نگاهش را دوخته بود به میز. پرسیدم«چی میل دارید خانووم؟» انگار گفت«توی این سرما چای می‌چسبد یا چیزی مثل لطفاً یه چایی یا...» داشتم برای یکی از مشتری‌هایم، همان که عینک قاب مشکی زده بود و نمی‌شد فهمید دارد به کی نگاه می‌کند، چیز گرمی می‌بردم. شاید شیر‌قهوه یا نسکافه... .

نسکافه را تلخ دوست ندارم. قاطی‌اش شکر ریختم. این کار را معمولاً خانمم می‌کند. وقتی با مقار می‌افتم به جان یک تکه سنگ تا چیزی ازش درآورم. تا اولین جرعه را خوردم دیدمش. نیم رخش به من بود. تراش چانه‌اش به قدری زیبا بود که میخ‌کوبم کرد. همانی است که می‌خواهم. می‌توانم مجسمه‌ام را تمام کنم. با این چانه شاهکار می‌شود. «تبارک‌الله و احسن‌الخالقین». نمی‌توانم نگاهم را بدزدم. دلم می‌خواهد سیر ببینمش، اما انگار منتظر کسی‌ست که چشم از در برنمی‌دارد.

هوا آن‌قدر سرد بود که تا دیدم کافی‌شاپ باز است، زدم تو. یک طرف بارانی‌ام حسابی خیس شده بود. «این رفیق‌بازی هم که ته نداره، لامصب! می‌بینینن بارون میاد یه چیز درست نمی‌پوشن که آویزوون آدم نشن» بارانی‌ام را انداختم روی دسته‌ی صندلی. نگاهم را چرخاندم تو ی کافی‌شاپ ، برای دیدن دوستی شاید. زیر این باران، کنار خوردن چایی و کشیدن سیگار یک گپ ادبیاتی می‌چسبید. توی دود سیگار و تاریکی ته کافی‌شاپ چیزی جز سایه‌های محوی از آدم‌هایی که پشت میزها تکی یا دوتایی نشسته بودند دیده نمی‌شد . کنار در ورودی نشسته بود. معذب بود. داشت روی دستمال زیر فنجانش با خودکار چیزی می‌نوشت. بیشتر نگاهش کردم. انگار توی یکی از قصه‌هایم نوشته بودمش، قبلاً. کدام یکی بود، یادم نمی‌آمد. فهمید، دارم نگاهش می‌کنم. بلند شدم و رفتم پشت پیش‌خوان. چایی و کیک سفارش دادم. وقتی برگشتم. داشت نگاهم می‌کرد. لبخند زدم. دلم می‌خواست به بهانه‌ای بروم سر میزش. سیگارم را روشن کردم.

دود سیگار را فرستادم توی صورت زری. تنها چیزی که ازش می‌دانستم همین اسمش بود. دست‌هایم را گرفته بود توی دستش و نخودی می‌خندید. دلم به هم می‌خورد. خودم هم نمی‌دانستم اینجا با این زن چه می‌کنم. عطر تندی که زده بود با عرق تنش قاطی شده و حالم را بد می‌کرد. نمی‌شد از پشت صورت پر از آرایشش فهمید واقعاً چه شکلی‌ست. سیگارم را گرفت و گذاشت روی لبش. طوری آنها را جمع کرده بود که هوس کردم ببوسمش. از زیر میز پایش را چسبانده بود به پایم و آن را بالا، پایین می‌کرد. حالم داشت بد می‌شد. گفت سرت‌رو بیار جلو. بردم.همان موقع دیدمش . چند میز آن طرف‌تر نشسته بود. داشت نگاه‌مان می‌کرد. ته نگاهش چندش را احساس کردم. خیلی متین و موقر به نظر می‌رسید. گفت«دوست دارم، جوونی». خودم را عقب کشیدم. نمی‌توانستم چشم ازش بردارم. رویش را برگرداند. شیشه‌ی پشت سرش را با انگشت به اندازه‌ی قاب صورتش از بخار پاک کرد. بیرون باران می‌بارید.

«معلوم نیست کی می‌خواد بند بیاد». اسفند را ریختم توی منقل. میزها را یکی‌یکی دور زدم و پول‌های خردشان را جمع کردم. یکی داد زد«دود راه ننداز، راه تو بکش برو بیرون» کنار در دیدمش. اشاره کرد بروم طرفش. تمام کیسه‌ِی اسفندم را هم که برایش می‌ریختم روی آتش باز هم کم بود. لبخند زد و زیر لب چیزی گفت. یک اسکناس نو داد دستم. «نذر نگاتون. خیلی خانوومی» اخم شیرینی کرد«دستت درد نکنه فقط زود ببرش، اشکم در اومد»

اشک افتاده بود توی چشم‌هام. از وقتی آمده بودیم بچه‌ها یک‌بند سیگار کشیده بودند یکی نیست به اینها بگوید مگر می‌شود با نشستن گوشه‌ِی یک کافی‌شاپ مشکل دنیا را حل کرد؟! «به قول آقا جوونم ما جوجه دانشجوها‌ رو چه به این حرف‌ها! ما همون درسمون‌رو را بخونیم گل کاشتیم، بریم دیگه». تا بلند شدیم دیدمش. وسط آن همه دود مثل فرشته‌ها به نظر می‌رسید. انگار دیده بودمش، قبلاً. جلوتر که رفتم به نظرم آشنا آمد. «بچه‌ها! طرفو» رفتم جلو. «ببخشد خانم، شما من‌رو نمی‌شناسید؟» با تعجب گفت«چطور؟». «انگار قبلاً دیدم‌تون». «نه خیر آقا! بفرمایید» زدیم بیرون.
حالا حتماً به من و همه‌ی آدم‌هایی که آن روز دیده بود شک داشت که آمده بود اینجا و هی صندلی‌اش را عوض می‌کرد. تمام این روزها فقط نشسته‌ام و عکسش را نگاه کرده‌ام. حالا هم که روبرویم است و نگاهش می‌کنم، باز هم نمی‌توانم بفهمم چرا تنها زندگی می‌کند. از اینکه ابروهایش را برنداشته است و لباس‌‌های اسپورت می‌پوشد می‌شود فکر کرد مجرد است یا شاید یک زن مطلقه که دلش نمی‌خواهد کسی چیزی از گذشته‌اش بداند. کاش می‌شد بیشتر بشناسمش.
هوا حسابی تاریک شده است. دارد می‌رود بیرون. باید خودم را برسانم به او و تا خیابان تمام نشده است، چترم را بگیرم بالای سرش.


داستانی از فرزانه رحمانی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
هنوز مي‌كِشم، هنوز مي‌كِشم...

منو می‌گی؟ هول و هراسون، دس و پامو حسابی گُم کرده بودم. وختِ دس دس کردن نبود که، باس جواب می‌دادم. یه نیگا تو چشاش کردم و دراومدم که

«شما فقط عیب و ایرادای ما رُ می‌بینین. ما، درسته که خیلی کمیم، درسته دختر شما از سر مام زیاده، اما حُسن هم داریم به خدا. خوبی‌یم داریم به مولا. چرا خوبیامونو نمی‌بینین؟»

یه‌خُرده مِچ مِچ کرد و گُف که

«من منصفانه حرف می‌زنم آقا کِریم. کِی بوده که خوبی‌های شما به اون عیب و ایرادا چربیده باشه وُ ما باز ایراد گرفته باشیم؟ کِی بوده که ما بی‌دلیل و بی‌جهت سنگ انداخته باشیم پای زنده‌گی شما؟»

گفتم

«اما اینم دُرُس نی، به خاطر چن‌تا خبط مختصری که ما تو این جوونیِ لعنتی‌ِ کوفتی‌مون پُشتِ هم ندونسته بار می‌یاریم حرف از طلاق و طلاق‌کشی بزنین حاج آقا. ما انتظارمون از شما بیشتر از این حرفاس. مگه من به حلیمه بد کردم؟ مگه روم به دیوار کتکش زدم؟ مگه آزار و اذیتش کردم؟ حلیمه رُ رو تخمِ چشام گذاشتم همیشه حاج آقا. خودتونم می‌دونین. دیدیدن رفتار منو. ندیدین؟»

تسبیح انداخت و زیر لب گف

«چه عرض کنم. گیریم که شما با حلیمه خوب تا کردین تا امروز. اما کِریم آقا، حلیمه تا کِی باید با نداری و فقر و فلاکت و آواره‌گی شما بسازه؟ تا کِی باید تنش به تشر صاب‌خونه بلرزه؟ ملتفتی؟»

یک قُلُپ از چاییِ یخ‌کرده‌ی تو نعلبکی هُرت کشیدم و گُفتم

«من صُب تا شب دارم تو این شهر نکبتی سگ دو می‌زنم. آسفالت شده‌م به خدا. خون تو رگم نی. بیا فوتم کن، مث پر میوفتم رو زمین. جون ندارم. نا ندارم. حالم خرابه یه عمره. منِ بدبخت به هر دری می‌زنم بسته‌س. به خداوندی خدا بسته‌س. تموم درای این شهرو زدم. کجا رُ بگردم دیگه؟ کدوم خرابه؟ دیگه چی کار باید بکنم؟ خوبه برم کلیه‌مو بفروشم؟ نمی‌خرن، وگرنه داده بودم رفته بود. شما خرسندی از بدبختی من؟»

گفت

«لا اله الا الله. این چه حرفی‌یه شما می‌زنی کِریم آقا؟ شما دامادِ منی. هر چی نباشه حُرمت خانواده‌ی مایی. چرا باس از زمین خوردن شما خوشحال بشم؟»

سیگاری گیروندم و دودش رُ چپ کردم و گفتم

«پس اگه از بدبختی من خوشحال نمی‌شین، یه شغل تو این دم و دسگاتون بم بدین. هر کاری که هست. هر کاری که باشه. فقط کار باشه. بذارین دس رو زانوهای شما بذارم و رو پام وایسم. کمکم کنین حاج آقا»

کُلاهش رُ برداشت و عرق سرش رُ با دسمال خشک کرد و دراومد

«خودت می‌دونی که این دکون آبروی منه تو این بازار. نمی‌تونم اینجا بت کار بدم...»

حرفشو خوردم و گفتم

«مگه من چمه حاج آقا؟ چُلاقم؟ ها؟ دزدم؟ کج و لوچم؟»

گف

«نقل این حرفا نیست آقا کِریم»

گفتم

«پس مشکل چی‌یه؟»

گف

«نمی‌خوام بهت توهین کنم، اما، شما از چهره‌ت مشخصه که...»

زل زدم بش، پرسیدم

«مشخصه که چی؟»

سرشو پایین انداخت و گف

«که، چطور بگم... که اهل دود و دمی»

پا شدم و کوبیدم رو میز

«چی می‌گی حاجی؟ من یک ساله که ترک کردم. یک ساله که لب به تریاک نزدم. من تریاکو یه ساله که شوهر دادم حاج آقا. چی می‌گی شما؟ کجای کاری؟»

گف

«جوش نزن کریم آقا. بگی بشین. منظوری نداشتم. بشین عزیز»

خم شدم و سیگارمو که افتاده بود کفِ مغازه برداشتم و گفتم

«شما ینی می‌گین من هنوزم معتادم؟ مرد و مردونه بیاین فردا بریم آزمایشگاه. فردا می‌ریم آزمایشگاه وُ بتون ثابت می‌کنم اینا همه‌ش چرته»

گف

«ببین پسر جون،‌ من می‌دونم شما هنوزم مواد می‌کشی. از من پنهون نکن. مگه می‌شه نفهمم؟»

داد زدم

«چی می‌گی آخه تو؟ مگه نمی‌فهمی چی می‌گم؟ می‌گم، من، معتاد، نیس، تم... می‌شنوی؟»

دستمو گرفت و گفت

«آقا کِریم، اول اونی که از جیبت افتاد زمین رُ بردار. بعدشم آروم باش و بی سر و صدا قبول کن که هنوزم معتادی. تا بعدش بریم سراغ راه درمانش...»

راه انگشتشو دنبال کردم و دیدم زیر پام، یه تیکه سیاهیِ پلاستیک‌بندی افتاده. خم شدم و فوری برش داشتم و گذاشتمش تو جیبم. یه نیم نگا بش کردم و سُرخِ خجالت، داشتم آب می‌شدم.

منو می‌گی؟ هول و هراسون، دس و پامو حسابی گُم کرده بودم. وختِ دس دس کردن نبود که، باس جواب می‌دادم. یه نیگا تو چشاش کردم و دراومدم که

«شما فقط عیب و ایرادای ما رُ می‌بینین. ما، درسته که خیلی کمیم، درسته دختر شما از سر مام زیاده، اما حُسن هم داریم به خدا. خوبی‌یم داریم به مولا. چرا خوبیامونو نمی‌بینین؟»


داستانی از آرمین ابراهیمی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خانه‌ی جدید

پس از گذشت ِ یک ماه درـ به ـ دری و این درـ وـ آن درـ زدن، تلاش‌هایم برای یافتن ِ خانه‌ای با قیمت ِ مناسب نتیجه داد. از تعریف‌های بنگاه‌دار و صاحبخانه ـ این خونه رو می‌بینی؟ اکازیون ِ، ماه. راستش قبل از شما، اینجا خونه‌ی یه خانم دکتر ِ بوده که فقط مریضاشو توش می‌دیده و با ماشین ِ خوشگلتر از دماغش می‌رفته یه جای دیگه می‌خوابیده. ـ که بگذریم؛ خانه‌ی خوبی‌ست. یک خانه‌ی نقلی ِ ۵۰ متری در مرکز ِ شهر. هر چه باشد از خانه‌ی قبلی بهتر است، همین که صاحبخانه بغل ِ گوشم یا بالای آن یا توی آن نیست؛ بس است. صاحبخانه‌ی قبلی، پدرم را درآورده بود و ماه ـ به ـ ماه به کرایه‌ی خانه‌ی زپرتی‌اش می‌افزود. یک روز به این نتیجه رسیدم که : اگر همین‌طور پیش بروم باید تمام ِ دارـ وـ ندارم را که هیچ، باید مقداری هم از این و آن قرض کنم و بریزمش توی حلق ِ آن بی‌مروت ِ نسناس. شال ـ وـ کلاه همانا و تسویه حساب همانا و اسباب‌کشی به خانه‌ی جدید همانا. راستش را بگویم؟ اول گشتم خانه‌ام را یافتم و بعد، گذاشتم تو کاسه‌ی آن بی‌دین.

درست سومین روز ِ پس از اسباب‌کشی‌ام بود. می‌خواستم بنشینم و روی مقاله‌ای کار کنم که فکرش مدت‌ها آزارم می‌داد. قلم و کاغذ آماده روی میز، یک لیوان چای ِ تازه دم و ذهنی تازه نفس. تا قلم را گذاشتم روی کاغذ، زنگ زدند. اه، لعنت، آن زنگ ِ نابه‌هنگام رشته‌ی افکارم را از هم گسست و مرا از خلوتم با اندیشه‌ام بیرون کشید. برخاستم و به سوی در رفتم. هنگامی که در را گشودم، هیچ‌کس آنجا نبود. در را بستم و داشتم به سوی میزم می‌رفتم که دوباره زنگ زدند. این بار به سرعت، به سوی در رفتم و آن را گشودم؛ اما، باز هم هیچ‌کس نبود که نبود. ناگهان، صدای قدقدی شنیدم. سرم را پایین انداختم و مرغی را دیدم که مرا می‌نگریست.

مرغ سرش را بالا آورد و گفت : " قدقدقدا! اِ وا؟ چرا این‌طوری منو نگاه می‌کنی؟ مگه تا حالا مرغ ندیدی؟ "

دو سیلی به صورت ِ خود زدم و بر خواب ِ سنگین‌ام لعنتی فرستادم و گفتم : " ببخشید؟ شما چه طوری تونستین زنگ بزنین؟ این زنگ که به قد ِ قدقدی ِ شما نمی‌رسه! "

مرغ بال‌بالی زد و جهید و خودش را به زنگ رساند و در یک لحظه آن چنان به سرعت و ناگهانی نوکش را به زنگ فشرد که بر من مسجل شد که : نباید زنگ زدن برای او کار ِ دشواری باشد!

همین‌طور مات و مبهوت و بهت‌زده سر جایم خشکیده بودم و او را می‌نگریستم که نوکش را گشود و گفت : " خوب، حالا که فهمیدی می‌تونم زنگ بزنم! می‌ذاری بیام تو یا نه؟ "

به هر ترتیبی، خودم را جمع ـ وـ جور کردم و با صدایی که از ته ِ حلقم به زور درمی‌آمد جواب دادم : " بفرمایید.....تو " همان‌طور، مثل کوهی که چیزی تکانش نخواهد داد؛ میخکوب شده بودم روی زمین.

بازهم به حرف آمد : " خیلی‌خب، برو کنار دیگه! " بعدش زیرلب افزود : " اه اه.. چه قد گدا گشنه و ندید بدیده، مرتیکه‌ی مرغ ندیده! "

کنار ایستادم تا داخل شود. با هزار عشوه ـ وـ کرشمه، همچون تمامی ِمرغان ِ دیگر گام برمی‌داشت. با هر قدم، باسن ِ خود را به چپ ـ وـ راست تکان می‌داد و در عین حال از رصد ِ اطراف هم غافل نبود.

به سوی میز ِ چهارنفره‌‌ام رفت و صندلی‌ای را عقب کشید و جستی زد و روی آن نشست. من، حیران ِ از چابکی او، در را بستم و به سوی میز رفتم و نشستم روبرویش.

مرغ گفت : " ما همسایه‌ی بالایی شما هستیم، اومدم بهتون خیر ِ مقدم بگم "

جواب دادم : " لطف دارید. ممنونم "

مرغ : " نه آقا، این حرفا چیه؟ لطف چیه؟ وظیفه‌اس "

من : " ممنونم، ممنونم. مرسی. مرسی. " نمی‌دانم چرا همین‌طور کلمات را پشت ِ سر ِ هم می‌ردیفیدم!؟

مرغ : " خوب بسته حالا! راستی، ببینم تو زن نداری؟ "

یکه خوردم از صراحت و رک بودن‌اش. چه قد زود تعارف‌تاش را فراموشیده بود! گفتم : " نع "

مرغ که حسرت در تن ِ صدایش به خوبی شنیده می‌شد : " حییییییییییییییییییییییییییف شد "

: " ببخشید چرا؟ "

: " آخه پس من با کی حرف بزنم؟ قدقد "

اندوه در صدایش موج می‌زد. دلم سوخت. :‌ " من در خدمتم، اگر امری دارید و بتونم انجامش بدم؛ دریغ نمی‌کنم. "

تا آمد دهانش را بگشاید باز هم زنگ زدند. رنگ از رخسارش پرید و قدقدی زیر سر داد و ترس به چشمان‌اش دوید. آرام، به طوری که صدایش را به زور می‌شنیدم، گفت ‌: " یه وقت درو باز نکنیا! اون ِ... خود ِ خودش ِ "

گفتم : " کیه؟ جریان چیه؟ "

جواب داد : " شوهرم..... شوهرم حشمت ِ "

تلاشیدم تا آرامش کنم : " ترس نداره که! شوهرتون ِ دیگه. اتفاقن ازشون می‌خوام بیان تو تا با ایشون هم آشنا بشم "

مرغ باز هم دهانش را گشود اما، حرفش را خورد " آخه..... "

من : " آخه چی؟ چیزی شده؟ "

سرخ شد و سرش را به زیر انداخت : " آخه یه مرغ با یه آقا.... اونم تنها! پوست از سرم می‌کنه "

نفس راحتی کشیدم و او را هم به آرامش دعوت کردم " نه خانم، راحت باشید "

در را گشودم و حشمت را دیدم. خروسی با تاج ِ سرخ و چشم‌های سرخ ِ سرخ. پاهایش را یکی در میان روی زمین می‌کشید. تا چشمش افتاد به من، قوقولی ـ قوقویی سر داد و سپس : " ببینم نارگل اینجاست؟ " بدون مقدمه رفته بود سر ِ اصل ِ مطلب.

گفتم : " بله. بفرمایید تو "

او هم، همچون تمامی ِ خروس‌های باغیرت، هنگام راه رفتن سینه‌اش را جلو داد و آمد داخل ِ خانه. نارگل را که دید، با چانه‌ی لرزان فریاد زد : " آخه من به تو چی بگم زن؟ آبرو واسم نذاشتی. بلند شدی یه‌کاره اومدی خونه‌ی غریبه که چی؟ ها؟ چرا جواب نمی‌دی ضعیفه؟ "

در را بستم تا صدایش در آپارتمان نپیچد. بعد هم : " لطفن آروم باشید حشمت‌خان. براتون توضیح می‌دم. خانم ِ شما که گناهی نداره! " ای وای از دست ِ این زبان که بی‌موقع، همین‌طور بدون فکر درباره‌ی عاقبت ِ کار، در دهان می‌چرخد. من چه می‌دانستم زن ِ او گناهی ندارد!‍؟

حشمت سرش را چرخاند و کینه‌اش بر من فرو بارید : " بله ـ بله؟ شما از کجا می‌دونی زن ِ من گناهی نداره؟ چند وقت ِ اومده اینجا؟ ها؟ چرا لال شدی؟ پس به موقع رسیدم. "

دست ـ وـ پا گم کرده جواب دادم : " والله من......من.....اصلن بفرمایید بشینید تا براتون توضیح بدم " با اشاره‌ی دست و بیرون کشیدن ِ صندلی از او خواستم روی صندلی بشیند.

اخمی بر چهره آورد و نشست.

نارگل از همان نخستین لحظه‌ی ورود ِ حشمت سرش را انداخته بود پایین. نشستم و این زوج را، یکی مظلوم و دیگری زورگو، نگریستم. نارگل سرش را آورد بالا و گفت : " آخه شما بگید! نه شما بگید. من که بچه ندارم باید دلمو به چی خوش کنم؟ این آقا ( با لحنی شماتت‌بار ) از صدقه سر ِ تخم‌های طلایی که من می‌ذارم یه طلا فروشی باز کرده و صبح تا شب هم نیست. صد بار بهش گفتم : «مرد، بذار یکی از این تخم‌ها جوجه بشه تا صبح تا شب تو این چهاردیواری تنها نباشم» اما گوش نمی‌ده که نمی‌ده "

حشمت قوقولی ـ قوقویی سر داد و گفت : " تو چرا نمی‌تونی جلو دهنتو بگیری؟ چرا جلوی هر کس و ناکسی قفل ِ دلتو وا می‌کنی و سیر تا پیاز زندگیتو می‌ریزی جلوش؟ "

حشمت، هنگامی که « هر کسی و ناکسی» را بر زبان آورد نگاهی سرسری هم به من انداخت. ولی باز هم به سوی نارگل نگریست.

نارگل گفت : " این آقا هیچم غریبه نیست. ناسلامتی همسایه‌س! بیچاره به عمرش مرغ هم ندیده "

حشمت با افسوس گفت : " دیگه بدتر! دیگه بدتر! "

دیگر خون‌ام به جوش آمده بود. گفتم : " حشمت‌خان واسه خاطر ِ همسایگی ِ که چیزی بهتون نمی‌گما. از وقتی پاتونو گذاشتین تو خونه، مدام به من توهین می‌کنید. "

حشمت خود را جمع ـ وـ جور کرد و با صدایی شرم‌زده گفت : " باید به من حق بدید آقا. تو این دوره زمونه به خروسا هم رحم نمی‌کنن و سرشونو می‌برن؛ چه برسه به یه مرغ ِ خونه‌دار ِ ساده. "

گفتم : " بله! فرمایش شما درست ِ، اما خوب، استثنا هم هست، نیست؟ "

سرش را انداخت پایین. نارگل نوک ِ خود را به نوک ِ او مالید و به نجوا چیزی در گوش‌اش گفت. حشمت سرـاش را آورد بالا و گفت : " بله. استثنا هم هست، اما خوب، خودتون دارین می‌گین استثنا. ببینید آقای همسایه، من باید واسه بچه‌ای که این خانم دلش واسش پر می‌کشه، یه اتاق فراهم کنم. دلم نمی‌خواد بچه‌م تو یه آلونک ِ کوچولوی پنچاه متری بزرگ شه. واسه همین، صبح تا شب، سگ‌دو می‌زنم تا بچه‌م هیچ کم و کسری نداشته باشه. بد می‌گم؟ اگه بد می‌گم بگو بد می‌گی. "

گفتم : " فرمایش ِ شما کاملن درسته "

داشتم می‌گفتم که نارگل پرید وسط ِ حرفم : " چی چی رو فرمایش شما ِ درسته؟ این همه که پس‌انداز کردیم بس نیس؟ شما پاشو بیا خونه‌ی ما و ببین چه قد پول واسه بچه‌ای که این آقا نمی‌ذاره به دنیا بیاد و بدو بدو می‌بره می‌فروشتش پس‌انداز کردیم. آخه اون کاکل زری چه گناهی داره که باید انقد صبر کنه؟ گناه ِ من چیه؟ "

: " شما گناهی ندارید خانم. اما خوب.... "

: " خوب چی آقای همسایه؟ "

به انتظار پاسخی مرا می‌نگریست، بی‌تاب. نگاهی به حشمت انداختم و نیم‌نگاهی هم به نارگل. عاقبت به حشمت گفتم : " این‌طور که خانم ِ شما می‌گن، گویا به اندازه‌ی کافی برای بچه‌دار شدن پول دارین. " نارگل لبخندی زد. سپس به نارگل گفتم : " از طرفی شوهر ِ شما هم راست می‌گه خانم. شما نباید همین‌طوری دوره بیفتین این ور و اونور و سفره‌ی دلتونو پیش ِ هر کس و ناکسی باز کنین. "

جفت‌شان متعجب و خاموش مرا می‌نگریستند. نگاهم میان ِ آن دو در نوسان بود. : " لازم نیست هردوتونم انقد سخت بگیرین. باید بچه‌دار شین تا هم شما از تنهایی دربیایی هم وقتی شما اومدی خونه، یکی باشه که بپره تو پرات. "

لبخند زدند. از جای خود برخاستم. : " خوب حالا واسه خاطر ِ آشتی‌کنون شما یه چایی و.........شیرنی بخوریم " هنگامی که جمله‌ی آخر را بر زبان می‌آوردم، بی‌درنگ یادم آمد که یکی از دوستانم یک جعبه شیرینی خریده و شب ِ گذشته برایم آورده بود.

داشتم چایی می‌ریختم که صدای مهیبی آمد. صدای برخورد ِ دو فلز. درست پشت ِ در خانه‌ام. گفتم چی بود؟ از آن دو فقط صدای قوقولی ـ قوقو و قدقد ِ آرامی به گوش می‌رسید؛ گویی زبان‌شان را بریده بودند.

در را که گشودم چشمم افتاد به یک کاسه‌ی مسی که چند سکه درون‌اش بود.

ذوق‌زده گفتم : " آخ جون. یه سکه‌ی پنجاه تومنی. "

رهگذری که سکه را برایم انداخته بود، صدایم را نشنید و به راهش رفت.


داستانی از امیر معقولی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
هر پنجشنبه

یک بشقاب سیب‌زمینی سرخ شده جلویم روی میز است. هنوز بخارش فروکش نکرده. استیک را که برایم می‌آورند ظرف سالاد را کنار می‌زنم تا جا برای بشقاب باز شود. روی میز سه‌جور سُس هست. سُس خردل که نمی‌خورم. پس سُس سفید را روی سالادم می‌ریزم. چنگال را برمی‌دارم و دو تکه‌ی حلقه شده‌ی گوجه و یک کاهو گیرم می‌آید. دو تا مشتری، دو تا سایه را از پشت شیشه می‌بینم که به رستوران نزدیک می‌شوند. دست‌های هم را گرفته‌اند. اعتنایی نمی‌کنم و چندتا پیاز و چند تکه خیار از سالاد می‌خورم. صندلی رو به رویی من خالی‌ست. کمی نمک به سیب‌زمینی‌هایم می‌زنم و با سُس قرمز بین‌شان جاده می‌کشم. از بوی سُس قرمز و سیب‌زمینی قند توی دلم آب می‌شود. بعد از هشت ساعت کار و گرسنگی مدام و حرف زدن با آدم‌های عصبانی افسرده (مگر آدم افسرده عصبانی هم می‌شود؟) نشستن پشت این میز و انتظار برای خنک شدن غذا به شکنجه می‌ماند. سایه‌ها وارد رستوران شده‌اند؛ یک زوج جوان‌اند که باران خیابان‌ها خیس‌شان کرده، اما برخلاف مردم دیگر لبخند می‌زنند. از دیدن لبخند روی لب آن دو نفر تعجب می‌کنم. خیلی وقت است لبخند کسی را ندیده‌ام؟ توجهم جلب حلقه‌های زرین توی انگشت‌شان می‌شود. مرد قد بلند و عضلانی است و زن خوش‌ترکیب و ظریف، با سالادم ور می‌روم... در هر حال هر دو شیک‌اند. سفارش‌ می‌دهند؟ فعلاً که به منوی روی دیوار زل زده‌اند. مرد از زن نظر می‌پرسد و صندوق‌دار سفارش را یادداشت می‌کند. همینطور که به پخت بد استیکم فکر می‌کنم مرد پول را به صندوق‌دار می‌دهد و به سوی میزها می‌روند. مرد صندلی را بیرون می‌کشد و به زن کرنش می‌کند. چه اتفاقات عجیبی می‌افتد در این رستوران. راستی، یادم باشد آدرس دقیق اینجا را یادداشت کنم تا برای دیدن اتفاقات غیرمعمول به‌ش سر بزنم. هر دو نشسته‌اند. چهره‌ی زن را خوب تشخیص می‌دهم، اما از مرد تنها پشت سرش را می‌بینم. صندلی مقابل من، به نظر کثیف می‌آید. شاید خیلی‌وقت است کسی رویش نشسته. استیک‌ام را با کارد می‌بُرم. به سُس‌ قرمز روی سیب‌زمینی نگاه می‌کنم که وارفته، یا انگار خشک شده است. زن با لب‌هایی که به یک خنده‌ی زیبای سحرانگیز باز شده‌اند به مرد خیره شده. مرد دارد حرف می‌زند؟ من که صدایی نمی‌شنوم. پس آن‌ها حتما به هم خیره شده‌اند. یعنی ممکن است؟ لبخند و تعارف و حالا هم زل زدن... برای این که تمرکزم را از دست ندهم کیف را باز می‌کنم و کاغذی بیرون می‌کشم و با خودکار، البته با یک ژست جدی، چند تا خط بی‌هدف ترسیم می‌کنم. به زن نگاه می‌کنم. او انگار توی یک دنیای دیگر است. با خودم فکر کردم اگر حتی خودم را از این پنجره‌ی بسیار تمیز و قشنگ به پیاده‌رو پرت کنم زوج خوشحال متوجه نخواهند شد. تصمیم گرفتم دیگر به صندلی رو به رویم نگاه نکنم. که چی؟ مثلاً جای خالی کسی‌ست؟ اصلاً هم اینطور نیست. من به کسی نیاز ندار... زن به آرامی سمت مرد خم شد تا چیزی در گوشش بگوید. شاید زمان زیادی می‌گذرد که من جُز صدای کوبه‌های درام و نعره‌ی خواننده‌گان زیرزمینی چیز دیگری نشنیده‌ام. زمزمه کردن باید اتفاق قشنگی باشد، نه؟ یعنی کسی هست که نداند مزه‌ی شنیدن یک زمزمه از کسی که دوستش داری چه‌جوری‌ست؟ سالادم را تند تند هم زدم و سعی کردم از احمقانه‌ترین اتفاق ممکن، یعنی اشک ریختن پای میز شام، جلوگیری کنم. می‌خواستم با صدای بلند از گارسن بخواهم یک نوشابه بهم بدهد که قوطی کوکاکولا را کنار دستم، نزدیک سالاد دیدم. چند عدد سیب‌زمینی خوردم و چند بُرش بی‌جهت به استیک اضافه کردم. غذای میز رو به رویی را آوردند. آن‌ها ساندویچ کالباس سفارش داده بودند. جدی؟ یعنی تمام آن شوق اول‌شان موقع سفارش... با خودم فکر کردم کالباس حتما از استیک و سیب‌زمینی غذای بهتری‌ست. چون انرژی زیادی به آدم می‌دهد که آن‌طور خوشحال و خندان منتظرش باشی. از کجا معلوم؟ شاید به همین دلیل است که من دارم تنهایی غذا می‌خورم. اصلاً من دارم غذا می‌خورم؟ یاد کار دشوار روز و گشنگی‌ام افتادم بلکه غذایم را بخورم و از آن‌جا بروم. اما گرسنه‌ام نبود. زن بخشی از ساندویچ‌ را از مشمایش درآورد و به مرد داد. بعد، در کمال وحشت فهمیدم که دارد به من نگاه می‌کند! رویم را برگرداندم. حتما با خودش می‌گوید یکی از این مردهای بیمار است که به مردم خیره می‌شوند و... گوشی تلفن‌ام را از توی جیب درآوردم و دکمه‌ی سبز را زدم و صحبت کردم:

الو، سلام بهزاد جان. چطوری؟ منم خوبم. قربونت برم. یه مدته... چی؟ ممنون، همه سلام دارن. آره. داشتم می‌گفتم یه مدته تو فکرم بزنم بیرون. سفری چیزی برم. یه بریک بدم به خودم به قول معروف. آره، حتما با فرنوش می‌ریم. صد در صد. آره فرنوش رو همین نیم‌ساعت پیش دیدم. خوب خوب بود. تو چطوری؟ خوش می‌گذره؟ ئه؟ جدی؟ جون من؟ نه بابا... ای ول. حال کردم. خوب گفتی..

همین جا بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد. چشم‌هایم گرد شده بود. صدای زنگ‌اش در تمام سالن پیچید. سمت چپم را نگاه کردم و گارسن را دیدم که دارد قایمکی می‌خندد. داشتم از خجالت می‌مردم. به زن و مرد نگاه کردم. آن‌ها مشغول غذایشان بودند. فرنوش را از کجا آورده بودم؟ الان با خودشان می‌گویند... یک مگس نزدیک بشقاب استیکم نشست. مگس را پراندم و دست به قوطی نوشابه خورد که افتاد روی میز. میز و سیب‌زمینی‌ها خیس شدند. دکمه‌ی سبز را زدم:

الو، جانم؟

گارسن که با دستمال به سراغ میز آمده بود زیر لب می‌خندید.

شما؟

زن و مرد برگشته بودند و به مرد خرابکار ته سالن نگاه می‌کردند.

به به. حال شما؟ خوب هستید؟ عرض ادب دارم.

گارسن رفت. مگس، توی بشقاب استیک اسکیت‌سواری می‌کرد.

ممنونم. خوبم. به لطف شما. خانواده همه خوب هستن؟

به صندلی رو به رویم نگاه کردم که حالا با قطرات نوشابه خیس شده بود. اگر جای کسی بود، حالا طرف...

حتماً. در خدمتم. بله من امشب آزادم. فردا ظهر؟ بله اون موقع هم آزادم.

کاغذ و قلم را توی کیف ریختم و کیف را برداشتم. بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم.

نه، من روزهای تعطیل هم کار می‌کنم. بله، تو این تعطیلات هم کار می‌کنم.

در را باز کردم. بیرون باران می‌آمد و من چتر نداشتم.

من الان یه‌مدتی هست که توی یه مُتل سکونت دارم. بله. هتل نه، مُتل. بله بله مُتل. اونجا زندگی می‌کنم. درسته.

پا بیرون گذاشتم و در را پشت سرم بستم. برگشتم که از پشت شیشه به زوج خوشحال نگاه کنم.

همین الان اجرا دارید؟ آها. من فقط سازم همرام نیست و باید برگردم مُتل و برش دارم. چشم. چشم خودم رو تا ۹ می‌رسونم. چشم میام. قربون شما. مخلصم. آدرس رو برام SMS کنید. ممنونتونم. خداحافظ.

باران همچنان، در کوچه‌های خلوت شهر می‌بارید. از پیاده‌رو، کیف را روی سرم گرفتم و دویدم. دلم درد می‌کرد.


داستانی از آرمین ابراهیمی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
اتاق چهارده

کف زمین خنک اتاق ۱۴ خوابیده‌ام و با این هم کلاسی‌ام پر بازی می‌کنم... فوت او محکم تر از من است، آنقدر قدرتمند که تا مدت‌ها یک پر سبک را می‌تواند معلق توی هوا نگه دارد، طوری که گاهی به جاذبه‌ی زمین این اتاق شک می‌کنم!

مریض‌های وسواس عصبی را کنار همین اتاق ۱۴ که محض استراحت دانشجوها ساخته‌اند و پنجره اش به حیاط پشتی بیمارستان باز می‌‌شود و پر از پر کفتر و کلاغ است، می‌خوابانند. اینجا بخش عمومی بود یک وقتی... خرابش کردند و رفتند و ساختمان جلویی را ساختند و اینجا را کردند اورژانس روانپزشکی، چون اینجا بیشتر از هر جایی دنج و ساکت بود.

وسواسی‌ها را که توی اتاق بغلی می‌خوابانند حال و هواشان عجیب می‌گیرد آدم را. خاص اند، خیلی خاص. سراغشان که می‌روم هیچ وقت تعارفم نمی‌زنند که بنشینم، از بس که نجسم از نظرشان. وقتی برای ویزیت صبحگاهی بچه‌های دستیاری سرشان می‌ریزند از شدت توهم کثافت به نفس تنگی و استفراغ می‌افتند. این مریض‌ها حق ندارند دست بشویند، حتی برای بعضی‌هاشان رفتن به حمام و روشویی ممنوع است. اما گاهی بین‌شان کسی پیدا می‌شود که چهره ی منزجرش مجبورت می‌کند کمکش کنی تا توی دستشویی گوشه‌ی حیاط یا آشپزخانه‌ای خودش را از شر نجاست دور و برش نجات دهد. این شستن‌های پی در پی همه‌ی بدنشان را زخمی کرده و فکرشان را بیشتر از بدن‌شان و فایده ای هم ندارد انگار. تمیزی بر نمی‌دارد هیچ جا را به قول‌شان ، و هر بار که می‌پرسی می‌گویند یادشان نمی‌آید آخرین بار کی از پاکی بدون شک و قابل اطمینان خودشان لذت واقعی برده‌اند.

گاهی حرف‌هاشان را که در دفترچه‌ی مخصوصی به نام استفراغ روانی می‌نویسند و تز یکی از رزیدنت‌های تازه وارد اینجاست، مرور می‌کنم و حیرت می‌کنم از این ذهن عجیب فعال‌شان و بدبختی این‌که همه‌ی فعالیت این ذهن لعنتی پر است از ترس از کثافتی که در تخیل‌شان بارها تکرار می‌شود و نفرت می‌گیرم وقتی می‌بینم این مرض مثل موریانه به جان‌شان افتاده و از درون همه‌ی ذهنشان را می‌خورد و می‌پوکاند و تمامی هم ندارد انگار.

اما لحظاتی هم هست که بتوان کاری کرد برای‌شان تا در آرامشی غیر قابل وصف فرو روند و من همیشه منتظر این لحظه‌ها هستم.

وقتی دچار حمله‌های عصبی می‌شوند و این توهمات چرکین توی ذهن‌شان مثل مسلسل تکرار می‌شود و آن‌ها را از شدت بیش فعالی مغز به مرز جنون می‌رساند و حتی در این لحظه‌ها به قوی ترین مسکن‌های خواب آور هم جواب نمی‌دهند و هیچ دارویی قدرت فلج کردن مغزشان را ندارد، آن وقت است که مثل همین حالا می‌توان توی این اتاق ۱۴ منتظر نشست تا بهترین اتفاق ممکن برایشان رخ دهد.

گوشم را مثل همیشه به کف زمین می‌چسبانم تا صدای قرقر چرخ‌های آن دستگاه ماورایی تنم را از انقباض تنش روزانه سست و راحت کند و بعد صدای پرش کوتاه بدن بیمارهای اتاق بغلی از شوک برقی که به مغزشان وارد می‌شود کرختی لذت بخشی بهم می‌دهد. این جور وقت‌ها ذهن تعطیل شده‌ی این مریض‌ها و سکوت عجیبی که تمام فضا را در خود فرو می‌برد تو را هم سبک می کند، بدنت می‌شود مثل همین پرهای بازیچه‌ی دست‌های ما که با فوت محکم این هم کلاسی من به هوا می‌رود و دیگر خیال زمین آمدن هم ندارد انگار.


داستانی از مهناز عظیمی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
آخرین لیوان

خیره می‌‌شم به این همه تابلت سفید سرگردون تو لیوان عرق و منتظر حل شدنش می‌‌مونم. خیلی وقته که دارم این حالم رو تحمل می‌‌کنم. یه ذهن تاریک که یه چیزی مثله زالو افتاده به جونش و هر چی داره و نداره تو خودش می‌‌مکه. هیچی برام نمی‌‌گذاره جز یه تن سست و کرخت که یه گوشه افتاده و حس تکون دادنش رو ندارم. لیوان عرق رو می‌‌کشم کنار و اون شیشه بزرگه رو برمی‌‌دارم و یه قلپ ازش می‌‌خورم تا یه کم بدنم رو گرم کنه. صدای قیژ باز شدن در ایوون همه‌ی اعصابم رو به هم می‌‌ریزه. همی‌نطور این پای خوشگل نازی که مثل همیشه صدای ناله ی در رو بلند می‌‌کنه و می‌اد توی اتاق .

با نوک پا در ایوون رو آروم می‌‌بندم، حسن دیگه بیدار شده. دوباره رفته سراغ اون زهر ماری همی‌شگی. این همه سال گذشت و هر کی برای روان به هم ریخته‌ی حسن یه چیزی تجویز کرد. آقا عطا راست می‌‌گه که مرض اعصاب یه لشگر طبیب نفهم و بی شعور داره. این رفقای حسن یه نمونه‌ش. حالا به جای اون تابلت‌های سفید خارجی که عزیز دونه ای هزار تومن پولش رو می‌‌داد، این عرق سگی رو واسه‌ش میارن که بشه دوای درد بی درمونش. کاش می‌‌شد حسن رو از اینجا می‌‌بردیمش یه جای دور.

روبه روم نشسته و زل زده تو چشام نازی. این آبجی کوچیکه رو خیلی دوستش دارم. چشم‌هام رو می‌‌بندم و سعی می‌‌کنم بچه‌گی هامون یادم بیاد. یه وقتی فکر اون‌وقت‌ها خوشحالم می‌‌کرد. انگاری رس شادی اونوقت‌ها رو از مغزم کشیده باشن بیرون، توی ذهنم همه چی ظلماته. آخرین ذره ی تابلت های سفید تو لیوان عرق غیب می‌‌شن.

عادت دارم به نگاه کردن تو این چشمای درب و داغون حسن. توی این دو تا گوله‌ی قرمز و آتیشی یه چیز نکبتی هست که این همه وقت سایه انداخته رو سر زندگی مون و خلاص مون نمی‌‌کنه. عزیز می‌گه: حسن رو چشمش کردن، از همون وقتی که رفت پی درس و کتاب و یه محل حسرت فهم و کمالاتش رو می‌‌خوردن، تو یه چشم به هم زدن یه ابر سیاه اومد بالا سر زندیگمون و نور خوشی رو از این خونه برد. با خودم فکر می‌ کنم کاش می‌شد حسن رو زنش می‌‌دادیم.

از پشت این لیوان عرق هیکل خوشگل نازی تار و روشن می‌شه. پشت پنجره وایستاده و به شر شر لا مصب بارون نگاه می‌کنه که انگاری تمومی‌ نداره. یه چیزی روی سینه م فشار میاره و حالم رو بدتر می‌کنه. عادت دارم به این حال بد، اون‌قدر که یادم نمیاد آخرین بار کی خوب بودم. به این ذهن آشغالی فشار میارم که یادم بیاد. دلم داره می‌ترکه .

اگه می‌شد حسن رو می‌بردیمش یه جایی که دیگه هیشکی نمی‌شناختتمون دیگه کسی خبر نداشت تو این چند سال چی گذشته به ماها. واسه اونها حسن همون آدم چند سال پیش بود، حسن می‌شد گل سر سبدشون عینه اون‌وقت‌ها. دست رو اولین دختر که می‌گذاشتیم بله گفتن رو شاخش بود. یه خونه می‌‌خریدیم حیاطش لنگه‌ی حیاط همین جا...نه از این هم بزرگتر. حسن رو عقدش می‌‌کردیم. ریسه می‌ء بستیم تو حیاط از این سر تا اون سر، لباس دامادی که تنش می‌‌رفت می‌شد مثله یه تیکه ماه..

در ایوون رو باز گذاشته و رفته وسط حیاط. گمونم این نازی هم داره دیوونه می‌شه. با یه بار سر کشیدن، نصفی از عرق این لیوان دسته طلا رو تموم می‌کنم. مزه‌ش با اون همه تابلت تلخ، زهر ماری تر از قبل شده. اون صدای همیشگی بهم می‌گه : یه دستمریزاد به خدا که زندگی تو این دنیا نفرت انگیز ترین نعمت الهی‌ش بوده.

صورتم رو می‌گیرم زیر بارون تا هر چی غصه ست از دلم بشوره. صدای نوار عروسی رو توی ذهنم هزار بار کم و زیادش می‌کنم. جشن می‌گیریم، عروس حسن رو میاریمش تو خونه، اونقدر کل می‌کشیم که یه محل خبر دار شن از خوشی مون. دود اسفندمون رو اونقدر زیادش می‌ کنیم که کور کنه چشم هر چی آدم بخیل و ناکس و حسوده.



اون بیرون هوا خیلی سرده، همه چی سیاهه غیر پیرهن سفید نازی که بارون موش آب کشیده‌ش کرده. نازی رو به زور می‌بینم این پلک‌های لعنتیم بدجوری سنگین شده. لیوان عرق رو تا ته سر می‌‌کشم گرماش بدنم رو به آتیش می‌‌کشه.

باد میاد و این نم بارون رو تگرگش می‌کنه. چشمام رو می‌بندم و دستام رو باز می‌کنم عینه وقت بچه‌گی‌ها. دونه‌های تگرگ به کف دستم نرسیده آب می‌شن.

از بیرون آب داره می‌زنه تو اتاق. یه موج راه می‌افته و منو با خودش میاره بالا. چشمام بسته ست و پشت این چشم‌ها همه چی تاریکه. دلم می‌‌گه بالاخره این آب تن سنگین منو تو خودش فرو می‌‌بره.

اون بالا توی اتاق انگاری حسن زودتر از همیشه به خواب مستی فرو رفته، پیش خودم می‌گم حتی اگه از آسمون سنگ هم بباره، هیشکی نمی‌تونه این جشن عروسی رو خراب کنه. چشمام رو می‌بندم و دست حسن و عروسش رو می‌گیرم و می‌‌کشم وسط حیاط. همه‌مون جمع می‌‌شیم تا می‌تونیم می‌رقصیم زیر بارون. شر این آسمون سیاه لعنتی رو بالاخره از سرمون کم می‌کنیم.


داستانی از مهناز عظیمی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
پنج(زن)ره

از حمام که بیرون آمد صورتش خالی شده بود. سیاه نبود. مثل این چند سال سیاه نبود. مثل چند سالی که یا خیلی سیاه بود یا کمی. این‌دفعه صورتی بود. مایل به زرد. میانگین رنگ صورت مردهای ایرانی. پوستش زیر ریش شاداب و جوان مانده بود. زن با لیوان شیری که هر صبح ساعت هفت و نیم ـ یا یکی دو دقیقه این طرف و آن طرف تر ـ توی دستش بود، نگاهش کرد. صورت مرد را دید. مرد از چند ماه بعد از ازدواجشان ریشش را از ته نمی‌زد«برای شغلم این مناسبتره». وقتی رو تخت دو نفره شان دراز می‌کشیدند و مرد صورتش را می‌آورد سمت صورت زن و گونه اش را می‌بوسید، زن نمی‌توانست پوست او را لمس کند. چندشش می‌آمد وقتی ریش بلند شوهرش می‌خورد به پوست لطیفش ولی حالا او را بدون ریش می‌دید. موی خیسش ریخته بود روی شقیقه‌ها و صورتش تر بود. زن می‌خواست دستش را رو صورت او بکشد و لبش را آرام بگذارد رو گونه اش. مرد در حالی که با حوله مویش را خشک می‌کرد آمد سمت او و لیوان شیر را از دستش گرفت«خیلی ممنون». رفت توی اتاقش. زن نتوانسته بود لبش را به صورت شوهرش نزدیک کند یا حتی دستش را دور گردن او بیندازد، عطر مردانه ی صورت بی موی او را حس کند. رفت توی آشپزخانه. . . بشقاب‌های چرب و چیلی شب. . . لکه‌های قهوه ای اطراف قوری که شب زیر نور چراغ و حالا زیر نوری که از پنجره می‌آمد تو، به او چشمک می‌زدند. دستش را مالید به هم. زود آن‌ها را از خودش دور کرده، توی هوا تکاند، مثل چیزی که بخواهد بیندازدش دور. نه. این دست‌های خودش نبود. دستهایی که نرم بود و صورت شوهرش را نوازش می‌کرد. حالا پوستش مثل کاغذ دفتر کاهی شده بود که بچگی‌ؤها مشق‌هایش را توی آن می‌نوشت و چه قدر خطش روی آن بد دیده می‌شد. در اتاق مرد باز شد و او آمد بیرون. زن جلوی شیر آب ظرف شویی، او را مجسم کرد:شلوار پوشیده، کیف توی دست ، با موی مرتب. تنها صورتش با روزهای قبل فرق داشت. آماده بود تا زن برود و کتش را از رخت آویز کنار در بردارد و بدهد دستش. زن راه افتاد سمت در. کت را برداشت و گرفت سمت مرد. مرد دستش را دراز کرد. یعنی تنم کن. تنش کرد. پشتش گچی شده بود. آستینش را کشید روی دستش و پشت کت شوهرش را پاک کرد. مرد در را باز کرده، در حالی که پشتش به زن بود گفت(خداحافظ". رفت بیرون . صدای پایش که روی پله‌ها کوبیده می‌شد رفته رفته کم شد. زن در را بست. تکیه داد به در. دو دستش بین در و پشتش قرار داشت. اتاق را دید که بوی مرد را می‌داد. بوی سیگار مرد، بوی جوراب مرد، بوی حوله ی خیس مرد. هرکدام یک طرف:روی مبل، بالای در، کنار گلدان بزرگ کنار پنجره. لیوان شیرش روی میز بود. خالی و سفید. رفت نشست روی یکی از مبل‌ها:«چه قدر سفت شدن». جهیزیه اش بودند. اولش خیلی راحت بودند. سفت نبودند. دوتایی می‌نشستند رویش. دوتایی. ی ادش افتاد که مویش بلند بود و آن را از پشت می‌بست. ولی وقتی اینجا می‌نشستند مرد همیشه گله می‌کرد که چرا مویش را می‌بندد و بعد گیره ی آن را باز می‌کرد و می‌ریخت روی شانه ی زنش. شانه ی لخت زنش. آن موقع‌ها پوست شانه اش صاف و نرم بود. ولی زیر بند نازک سینه بندش همیشه سرخ بود. حالا نمی‌دانست پوستش چه قدر صاف است و یا اینکه جوش‌های ریز روی آن به چشم می‌زند یا نه. چشمش افتاد به بسته ی سیگار روی میز و جاسیگاری پر خاکستر. سیگارهایی که شبها شوهرش دود می‌کرد. شبهایی که کتاب می‌خواند و سیگار دود می‌کرد و کتاب می‌خواند. بیشتر وقتها بعد از شام می‌رفت تو اتاقش و می‌نشست پشت میز. همیشه زودتر از زن غذایش را تمام کرده ، بلند می‌شد. زن در حالی که غذا را می‌جوید دست می‌برد به پارچ آب . آن را همراه لیوان‌ها از روی میز برمی‌داشت. پارچ را از آب پر می‌کرد و می‌گذاشت توی یخچال. بعد هم شروع می‌کرد به جمع کردن بشقاب و چنگال و قاشق. . . و در آخر روی میز را دستمال می‌کشید. دو تا چای می‌ریخت تو استکان و می‌رفت پیش شوهرش که عینک زده و با خودکار زیر جملات خط می‌کشید. می‌ایستاد پشت سرش. چای را می‌گذاشت روی میز. مردکتاب را ورق می‌زد« خیلی ممنون». زن از اتاق می‌آمد بیرون. می‌نشست جلوی تلوزیون ومدام کانالها راعوض می‌کرد. تا اینکه سریال‌های خانوادگی شروع می‌شد. چای می‌خورد و می‌دید زن وشوهرهای تو فیلم با هم در مورد همسایه‌ها، خانواده شان ویا اتفاق‌هایی که در محل کارشان می‌افتدحرف می‌زنند و در مورد لباس و غذایی که استفاده می‌کردند اظهار نظر می‌کنند. می‌خندیدند و بعضی وقت‌ها مردها با صدای کلفتشان و زن‌ها با صدایی نازک سر هم داد می‌کشیدند. شوهرش هیچ وقت سر او داد نکشیده بود. حرف‌هایشان همیشه توی جملاتی مثل خیلی ممنونم، خسته نباشی ، خواهش می‌کنم و این جور چیزها خلاصه می‌شد. جز چند مورد که مرد در مورد کتاب‌هایی که خوانده بود و یا مطالب روزنامه‌ها می‌گفت و زن فقط گوش می‌داد. هوس کرد یک نخ از سیگار شوهرش بردارد و بکشد. یاد سالها پیش افتاد. وقتی که دختر بود و دیپلمش را تازه گرفته بود. زن سرش را تکان داده، آهی کشید«پُش کنکوری». با دوستش می‌رفتند کتابخانه و درس می‌خواندند. بعضی وقتها هم می‌رفتند توی فضای سبز اطراف کتابخانه، جای دنجی پیدا کرده شروع می‌کردند به سیگار کشیدن. تا وقتی که هر دو ازدواج کردند. زیاد نکشیده بودند. سه یا چهار بار. با هم می‌رفتند سیگار می‌خریدند. آدامس می‌خریدند. ی کی با خودش فندک می‌آورد و یکی دیگر ادکلن، تا در آخر بوی سیگار را از لباس‌هاشان دور کنند. فقط اولین بار هر کدام یک بسته کبریت آورده بودند. سیگار را از پسر جوانی می‌خریدند که انگشتانش صاف نمی‌ماند. کج می‌شد، این طرف و آن طرف. یک طرف صورتش هم سوخته بود. می‌خندید. شاید هم نمی‌خندید. زن نفهمیده بود. توی دفعات دوم و سوم و حتی چهارم هم نفهمید پسر می‌خندد یا نه. بار اول که خواسته بودند سیگار را روشن کنند کلی خندیده بودند:«چه قد احمق بودیم. . . هه». یکی کبریت روشن می‌کرد یکی سیگار را نگه می‌داشت. روشن نمی‌شد. سیگار را می‌گذاشتند روی لب‌شان. آتش نمی‌گرفت. چوب کبریت‌ها اطراف‌شان پخش و پلا شده بود. چند چوب بیشتر نمانده بود که آتش گرفت. سیگار را گذاشت روی لبش. فندک را فشار داد و سیگار آتش گرفت. پکی به آن زد. دودش را پخش کرد روی پیراهنش. پیراهنش هم بوی مرد را داد. آن را چسباند به صورتش. بو را بلعید. دومین پک را که به سیگار زد، به سرفه افتاد. سرش را پایین آورد و با صدای بلند زد زیر گریه. مثل همان دفعه‌ی اولی که سیگار کشیده بودند«اولش خندیدیم. . . بَ. . . بعد. . . نخندیدیم». بی صدا گریه کرده بودند. نباید کسی صدای‌شان را می‌شنید. بغض‌شان را قورت داده بودند. . زن یاد سرمه‌ی چشمش افتاد. هر وقت می‌خواست گریه کند، یاد آرایش صورتش می‌افتاد«قیافه م زشت می‌شه». دو دستش را مثل بادبزن جلوی چشمش تکاند. روزنامه‌ی مرد روی میز بود. جدول ناتمام مرد. . . . بیشترش حل شده بود، با خودکار سیاه. اما مثل همیشه چند خانه‌ی سفید داشت. تیتر بزرگی روی صفحه بود:«قیمت نفت دو و نیم دلار کاهش یافت». همیشه تیترها را می‌خواند. اگر برایش جالب می‌آمد شروع می‌کرد به خواندن مطلب. ولی مرد تمام قسمت‌های روزنامه را می‌خواند. زیر بعضی جاها خط می‌کشید. زن همان‌طور که روزنامه را ورق می‌زد رسید به صفحه‌ی حوادث. عکس درشتی از یک زن بالای صفحه بود. زنی با موی بلند، چشم درشت و گونه‌ی برجسته. گردنش را کج کرده، روزنامه را نزدیک چشمش برد. از خودش پرسید شوهرش چند دقیقه به این عکس زل زده است. تیتر را خواند :«حبس ابد برای مادری که نوزادش را پخت». استخوان‌ها، سر و دندان‌هایش تیر کشید. هوا یک دفعه سرد شده بود. دستش را گذاشت روی شکمش . کمی‌بالا آمده بود «نکنه. . . نه». ترسیده بود. درست مثل بچگی‌هایش. وقتی آب زیاد می‌خورد و شکمش بالا می‌آمد. مادرش گفته بود دخترها نباید با پسرها دوست شوند. حتی اگر دست پسری به‌شان بخورد شکمشان بالا می‌آید و پدر و مادرشان آن‌ها را می‌کشند. خاله اش سرش را به علامت تایید تکان داده بود. او هیچ وقت نمی‌گذاشت دست هم بازی‌های پسرش به او بخورد. یکبار هم که داشت توپ پسر همسایه را می‌داد و دستش به او خورد، خواب دید عروسکش رفته تو شکمش و گریه می‌کند. او هم گریه می‌کرد . وقتی پدرش با چاقویی تو دست می‌آمد طرف او جیغ کشید. از خواب که پرید دعا کرد و گفت دیگر حتی به پسرها نگاه هم نمی‌کند. آن موقع هم که تازه با مرد آشنا شده بود ـ همان روزهایی که می‌خواستند دور از چشم خانواده اشان همدیگر را بشناسند ـ و توی سینما دست همدیگر را گرفته بودند، یکدفعه یاد حرف مادرش افتاد و ترسید. دستش در آن لحظه یخ زده بود و مرد فقط نگاهش کرده بود. حالش به هم خورد. دوید توی دستشویی. چیزی توی گلویش گیر کرده و بالا نمی‌آمد. صورتش را گرفت زیر آب. خیره شد به آینه. لکه‌های سیاه زیر مژه‌هایش می‌زد تو چشم« ای. . . این همون زنی نیست. . . » همان زنی نبود که توی این آینه برای اولین بار دیده بودش. دیگر آن موی بلند و لبخند شیطنت آمیز را نداشت تا بخواهد با دو چال کوچک رو گونه اش برای شوهرش ناز کند. هق هقش بلندتر شد. دلش می‌خواست همه چیز بخورد توی سرش و غیب شود. همه چیز. اتاق خواب‌ها، تخت خواب، جوراب‌های نشسته‌ی مرد، ظرف‌های توی آشپزخانه، جارو برقی، مبل‌ها، آینه و حتی قیافه‌ی خودش «یه آدم بی مصرف. . . که فقط باید بشوره و بپزه. . . ». نفس نفس می‌زد. چیزی داشت توی شکمش ریشه می‌دواند و او توی دل و روده اش قارچ‌های سمی‌ را حس می‌کرد. دستش را تکیه داد به دیوار و آمد بیرون « اون پنجره ی لعنتی هنوز بازه». رفت سمت پنجره. هوا مه بود و ساختمان‌های اطراف را پشت خودش قایم می‌کرد. زنی که توی طبقه‌ی سیزدهم آپارتمان آن‌ها با دو دختر و شوهرش زندگی می‌کرد، گیج ومنگ داشت در محوطه‌ی اطراف ساختمان قدم می‌زد. گاهی سرش را را بالا می‌آورد و خیره می‌شد به چیزی رو دیوار. بعد نگاهش آرام آرام رو به پایین می‌سُرید. مثل کسی که چیزی را اندازه می‌گیرد. زن پنجره را بست. چشمش افتاد به عکس‌های عروسی‌شان. مرد ریش نداشت، مثل امروز. کت و شلوار تنش بود، مثل هر صبح. با لب‌های بسته می‌خندید«مثل لبخندای همیشگیش». لبخند خودش را هم دید. ردیف سفید و منظم دندان‌ها صورتش را برق می‌انداخت. یادش افتاد هیچ وقت نمی‌توانست با دهان بسته بخندد. دهانش را که می‌بست لب و چانه اش هر دو با هم می‌لرزیدند. خواست مثل توی عکس بخندد ولی تنها توانست دو ردیف دندانش را رو هم فشار دهد. «من دندونامو مسواک می‌زنم». صدای به هم خوردن ظرف‌ها را تو آشپزخانه شنید . . . ساعت را نگاه کرد. یک ساعت بیشتر به آمدن مرد نمانده بود. رفت آشپزخانه و جلوی شیر آب ایستاد. خلس خلس پاک شدن ظرف‌ها . . . ظرف‌هایی که تا به هم می‌خوردند با صدای بلند همیشگی‌شان سلام و علیک می‌کردند. بعد زن صدای پچ پچ‌شان را می‌شنید. یکی یکی آنها را گرفت زیر آب و گذاشت‌شان توی سبد. شیر آب را بست و دستمال سفیدی برداشت. ظرف‌ها به نوبتی که شسته شده بودند یعنی از اولین ظرف شسته شده تا آخری توی دست زن قرچ قرچ می‌کردند. هر کدام را که برمی‌داشت دوست داشت بکوبد روی سر خودش«به تعداد دفعاتی که شستمتون». می‌چیدشان توی جا ظرفی. قوری یادش رفته بود. بَرَش داشت و لکه‌های قهوه ای اطرافش را پاک کرد. گرفت زیر آب. انگشتش را کشید روی چشمش. سیاه شد. «اَه. . . اگه قیافه‌مو این طوری ببینه. . . »زود شیر آب را بست. در حالی که دستش را با گوشه‌ی بلوزش پاک می‌کرد رفت توی اتاق. جلوی میز آرایشش ایستاد و سرمه‌ی پخش شده ی چشمش را با دستمال کاغذی که طرح گل رز رویش بود پاک کرد. لب‌هاش را با فاصله از هم نگه داشته، رژی صورتی مالید به آن. سفید کننده، رژ گـونه ، ریـمل و. . . . صدای باز شدن در را که شنید دست برد به شانه و آن را سه بار لای مویش فرو برد. در حالی که می‌رفت سمت در، شانه را پرت کرد. افتاد پشت میز. در اتاق را باز کرد. «سلام». صدای خندان مرد بود. زن مثل صبح دلش خواست گونـه‌ی مرد را ببـوسد. صورت بی ریش مرد را. رفت جلو«سلام». کت را از دست مرد گرفت. مرد با لب‌های بسته می‌خندید. دستش را گرفته بود پشتش. چیزی توی آن‌ها بود. زن با خودش گفت حتماً یک انگشتر نگین دار است یا یک ادکلن فرانسوی. شاید هم فقط یک شاخه گل بود. در حالی که کت را آویزان می‌کرد زیر چشمی‌ دست مرد را دید که آرام حرکت کرد و آمد جلو. کت را آویزان کرده و برگشت سمت مرد. توی یکی از دست‌های مرد کیف بود و توی آن یکی، یک ورق کاغذ تکان می‌خورد. کیفش را گذاشت زمین. آرام آمد سمت زن و دست گذاشت در گودی کمرش. صورت بی ریش و عطر مردانه اش خورد به صورت زن که مات و مبهوت خیره شده بود به پنجره و موجودی پوشیده از یک مایع لزج و غلیظ سفید رنگ را توی شکمش حس می‌کرد. صدای جیغ آمد. هر دو بدون معطلی دویدند سمت پنجره، پهلو به پهلوی هم ایستادند. مرد پنجره را باز کرد. سرشان را بیرون بردند. جسد یک نفر را دیدند که تو محوطه ی جلوی ساختمان افتاده بود و خونش رو زمین جریان می‌یافت. زنی که توی طبقه ی سیزدهم آپارتمانشان زندگی می‌کرد خودش را از پنجره پرت کرده بود بیرون. مرد دستش را گرفت جلوی چشم زن و او را از جلوی پنجره کشید کنار «از این به بعد باید بیشتر مراقب خودت باشی». پنجره باز مانده بود و زن خیره شده بود به نقطه‌های بی وزن مه که می‌آمدند تو.

پایان


داستانی از لیلا نوروزی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
هیچ‌کس نمی‌آید

ایستاده‏ام توی کپری که سقف ندارد. دنده‏های نی را کنار می‏زنم. خم می‏شوم و سرک می‏کشم. هیچ کس نمی‏آید، جز بادی خنک که آن هم گاه و بی‏گاه می‏آید. کمر راست می‏کنم. انگشت‏هایم با احتیاط توی جیب پیراهنم می‏رود و سیگاری بیرون می‏آورد. جلوی چشمانم که بگیرم و مات نگاهش ‏کنم٬ قفسه سینه‏ام هی بالا و پایین می‏رود و نبضم تندتر می‏زند. با دست‏هایی که شاید می‏لرزند، چین‏خوردگی‏هایش را صاف می‏کنم و پشت لب‏هایی می گذارم که تازه دارند سبز می‏شوند. نفسی عمیق می‏کشم چند بار و میان لب‏هایم که بگیرم، بوی تند و گزنده توتون به سرعت توی رگ‏هایم می‏دود و رعشه‏ای کوتاه به من دست می‏دهد.
دوباره خم می‏شوم و دنده های نی‏ را کنار می‏زنم تا سرک بکشم. هیچ کس نمی‏آید. جز بادی خنک که با فاصله نزدیک‏تری می‏آید. کمر راست می‏کنم و کبریت می‏کشم. هنوز زیر سیگار نگذاشته، خاموش می‏شود. دیگر بار کبریت می‏کشم و شعله را نزدیک‏تر می‏آورم. دو سه بار که پُک می‏زنم هنوز سیگار نگرفته، شعله ته می‏کشد و دستم می‏سوزد. بار سوم کبریت می‏کشم و سیگار را می‏گیرانم. پُک محکمی می‏زنم و دود را می‏بلعم. حس می‏کنم راه نفسم بند آمده. چند سرفه که پشت سر هم می‏کنم توی چشم‏هایم آب می‏دود و من می‏ترسم، دهانم بو گرفته باشد. نکند کسی بیاید و ببیند که سیگار می‏کشم هان ؟!
دنده های نی‏را کنار می‏زنم و سرک می‏کشم. هیچ کس نمی‏آید. جز بادی خنک که آن هم گاه و بی‏گاه می‏آید،تا کمر راست ‏کنم ٬ ترس مثل خوره به جانم افتاده حتما و سیگار را که از جیب بیرون بیاورم، درد توی تنم جان می‏گیرد. کمربند پدرهم هی بالا می‏رود و صفیرکشان روی پشتم می‏خورد و گاه و بی‏گاه به سر و صورتم. سیگار را جلوی چشمانم می‏گیرم و چین‏خوردگی‏هایش را صاف می‏کنم. دهانم که بو می‏گیرد، سیگار از دستم می‏افتد روی علف‏ها، لبخند می‏زنم یا نه، که زیر پایم آن را لِه می‏کنم. آنقدر پاشنه دمپایی را می‏لغزانم تا مطمئن شوم که لِه شده. حالا بهتر شد نه؟!
دنده‏های نی را کنار می‏زنم. خم نمی‏شوم و سرک نمی‏کشم. مطمئنم هیچ کس نمی‏آید٬ جز بادی که تنداتند ابرها را پی خودش کشان کشان می‏آورد. انگشت‏هایم بی‏واهمه توی جیب می‏رود و سیگاری بیرون می‏آورد. میان لب‏هایم که می‏گیرم، بوی تند و گزنده سیگار به سرعت توی رگ‏هایم می‏دود و این بار، رعشه‏ای به من دست نمی‏دهد. همان بار اول که کبریت می‏کشم، سیگار را می‏گیرانم. چند پُک می‏زنم و دودش را هوری می‏دهم بیرون. دود غلیظ و خاکستری مثل مار پیچ می‏خورد. توی هم می‏لولد و بالا می‏رود و من چه لذتی می‏برم!
دنده‏های نی را کنار می‏زنم و روی سینه پاهایم می نشینم و سرک می‏کشم. هیچ کس نمی‏آید. جز بارانی که می‏بارد، سنگین و مورّب. کمر راست می‏کنم. دست‏هایم توی جیب می‏رود. سیگار نم کشیده که هیچ، باران که توی سرش می‏خورد، شسته می‏شود. کبریت هم خیس خیس شده. بی‏فایده است!
دنده‏های نی را کنارنزده٬ خم می‏شوم و سرک می‏کشم. هیچ کس نمی‏آید. جز پسری که پشت لب‏هایش تازه دارد سبز می‏شود. باد هم می‏وزد گاه و بی‏گاه. کبریت که می‏کشم شعله ته می‏کشد و دستم می‏سوزد. دود غلیظ و خاکستری مثل مار پیچ می‏خورد. توی هم می‏لولد . دور گردنم می‏چرخد و بعد به جایی می‌رود که فرقی هم ندارد کجا !


داستانی از سیدمیثم رمضانی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 88 از 100:  « پیشین  1  ...  87  88  89  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA